رمان بعد از تنهایی احلام 9 - اینفو
طالع بینی

رمان بعد از تنهایی احلام 9


نمیدونستم کی میتونه پشت در با این همه عجله که به در فرصت نمیداد باشه دلهره ایی عجیب به سراغم اومد
حسنه و صادق با عجله از اتاق بیرون رفتن و من با قدم های کند پشت سرشون برای خبری که قراره الان بهشون داده بشه رفتم
صادق بدون اینکه بپرسه کی پشت درمی تونه باشه در را باز کرد و زنی نقش بر زمین شد
صورتش را ندیدم ولی لباس همون لباس ماکسی سرمه ایی رنگ با توپ توپی سفید که هاشمیه برای اخرین بار تنش بود برام آشنایی داشت
با سرعت خودمو به صادق و اون طرف تر که حسنه از ترسش به پت و پت افتاده بود رسوندم
زود هیکل بزرگ که روی صورت افتاده بود را برگردوندم
با صدای اروم گفتم ابجی هاشمیه ؟؟؟؟؟
چه بر سرت اوردن ؟صدای خر خر از گلوش توجه ام را جلب کرد ،لباس هاشمیه خیس بود شیله اش را کنار کشیدم و از دیدن گلوی بریده اش پشت سر هم جیغ کشیدم و با صدای بلند گفتم وااااای هاشمیه ؟خدا منو لعنت کنه ،که زندگیتو فدای من کردی
صادق منو کنار کشید و به صورت خونین هاشمیه نگاه کرد و گفت همش تقصیر تو ، همش تقصیر تو بود این زن امروز اینجوری مرگشو تجربه کرد
از صدای جیغ من شیخ از اتاقش بیرون اومد و گفت خفه شو خونبس .....
اینقدر برای هاشمیه درد داشتم که حرفای شیخ را نمیشنیدم
سر هاشمیه رو روی پاهام گذاشتم ،دستای لرزونمو روی صورتش کشیدم و گفتم هاشمیه ؟
چرا اینکارو برای من کردی که کلثوم بی مادر بزرگ بشه ،به کلثوم چرا فکر نکردی ؟
ابجی هاشمیه منو حلال کن ،! چشای سرخش که مثل خون قرمز شده بود را آروم باز کرد و با لبخند چشاشو برای همیشه روی این دنیا که زنان هیچ ارزشی برای مردم عشیره و طایفه نداشت را بست
با صدای بلند به هق هق افتادم ،شیخ منو از موهای کوتاهم کشید و سر هاشمیه روی زمین افتاد
روبروی صادق ایستادم و گفتم میدونم خواستم در شآن یه خونبس نیست ولی تورو به ناموس زهرا قسمت میدم بزارید تن هاشمیه رو من غسل کن



بهم نگاهی کرد و گفت باشه باشه،!
تو همون روز من و پیرزن حصیبه هاشمیه رو غسل و کفن کردیم و همون روز بزرگترین تکه گاهم که بین این همه ادم جاهل را به خاک سپردم
یک ماه و دوماه و سه ماه تو این خونه که هر از گاهی از حسنه کتک واز شیخ توهین گذشت وچیزی به وقت عده ام نمونده بودصادق هر بیست روز یه بار از سفر دریایی اش به خونه میمومد
صبح قبل از طلوع افتاب بیدار شدم و خمیری که از شب درست کرده بودم را کنار تنور گذاشتم چوب نخل هارو با پا لگد زدم وقتی ریز ریز شدن داخل تنور ریختم و با کمک نفت و کبریت به رقص اتش نگاه کردم مات و خیره به اتیش فوران نگاه میکردم که از پشت دستی روی کمرم حس کردم
با ترس خودمو چرخوندم ولی فرصت از من دریغ کرد و به خودش چسبوند
از هیکل مردی تو تاریکی ظلمات ، سعی کردم خودم را از دستش نجات بدم ،ولی چنان منو به خودش فشار میداد که حتی نفس هاشو میتونستم بشنوم
قبل از اینکه بخوام جیغ بزنم ، دستشو روی دهنم چسبوند و گفت هیس صدات در نیاد
اینجا بود که از صدا تونستم طرف مقابلم را شناسایی کنم
محکم دستشو گاز گرفتم و گفتم داری با من چکار میکنی صادق ؟
با دستش بدنم را میمالید ، چشاش خمار شده بود همراه با نفس های ارومش گفت دیگه نمیتونم تحمل کنم
شروع کردم به زبون ربختن تا بتونم از دستش نجات پیدا کنم
شعله های اتیش به صورت صادق رنگ داد
گفتم میدونم ،!ولی چیزی به عده ام نمونده ،!
اصلا اینجور درست نیست ،صورتش از گردنم عقب کشید و به صورتم نگاه کرد و گفت اااا راست میگی این یه ماه هم میتونم تحمل کنم
هنوز تو بغلم بود که از پشت صدای حسنه جفتمون را در جا میخکوب کرد
صادق آروم آروم از بغلم بیرون اومد ،و قبل از اینکه چیزی یا حرفی بزنه حسنه به من نزدیک شد و موهامو تو دستش گرفت و گفت دختر خراب ،تو با شوهر من داشتی چه غلطی میکردی ؟
با اخ که سعی میکردم دستشو از موهام بیرون بیارم گفتم ابجی حسنه من کاری نکردم، با حرص دستشو محکم تر توی موهام فشار داد و گفت خونبس کثیف ،
من همه چی رو با چشای خودم دیدم داری به من میگی چشام دروغ میگن ؟
صداش هر لحظه بلند و بلندتر میکرد گفتم از خود صادق بپرس که من هیچ کار اشتباهی نکردم ولی صدای صادق نمی اومد
دور خودمو چرخیدم بلکه صادق شهادت بر علیه کاری که نکردم بده ولی خبری از صادق نبود که نبود

دیگه درد موهام را نمیتونستم تحمل کنم اول چپ و راستمو قشنگ نگاه کردم وقتی مطمعن شدم کسی مارو نگاه نمیکنه موهای حسنه رو با مشتم کشیدم
با صدای بلند جیغ کشید و پشت سر هم داد میزد هر♡زه ، مطمعن بودم الان شیخ و حصیبه با صدای جیغ حسنه از خواب بیدار میشن
تند تند شروع کردم به کتک زدنش که عقده ی سه ماه که راه میرفتم بهم توهین میکرد چپ میرفتم فحاشی بهم میداد تا تونست منو تو این چند ماه کتک زد
حتی ته مونده ی پشقابش که کنار مرغ و خروس ها می نشستم تا غذامو بخوردم ندونسته با دم پایی تو سرم میزد
با صدای خررررررش باز شدن در اتاق شیخ،! زود روی زمین خوابیدم و حسنه فکر میکرد نبرد جنگ شده بود روی من خوابید و با چک و لگد به جونم افتاد
شیخ و حصیبه منو از دست حسنه بیرون اوردن
شیخ روبروی حسنه ایستاد و گفت این غلطا چیه داری انجام میدی؟
فک کردی اینجا ،!هر کاری و در هر ساعتی که دلت خواست انجام بدی ؟نه دختر ،اینجا خونه ی شیخه و از این دیونگی ها نمیخوام داشته باشم
حسنه سرش پایین و گفت عمو شیخ ؟
اگه بهت بگم این دختر بی حیا چکار کرده ،مطمعنم خودت با دستای تمیزت از این خونه پرتش میکنی بیرون ؟
حصیبه قبل از شیخ پرسید و گفت مگه چکار کرده ؟
حسنه با لبخند به صورتم نگاه کرد و گفت این دختر همین جا ،پیش همین تنور ،صادق را بغل کرده بود واگه من یه ثانیه دیرتر میرسیدم خدا می دونه چکارا نمیکرد
گفتم شیخ من اینکارو نکردم ،!حصیبه گفت اگه راست میگی خب صادق کجاس ؟
چرا اینجا نیست ؟حسنه تند تند سرشو چپ و راست و جلو و عقب چرخوند و گفت به خدا همین جا بود من با همین چشام دیدمش ،!
حتما از خجالتش از خونه بیرون رفته ،!اره اره مطمعنا از من خجالت کشیده و رو نداره تو چشمم نگاه کنه


حسنه با حرص نگاهم کرد و انگشتشو به عنوان تهدید برام تکون داد و گفت خدا لعنتت کنه ،خدا از روی زمین برت داره ،
صادق گفت حسنه لال میشی یا با همین عوچیه (عصا ) اینقدر میزنمت که بدنتو مثل شیله ات سیاه میکنم ،
حصیبه رو به شیخ کرد و گفت بیا دست نماز بگیر و چنتا رکعت نماز صبحتو بخون بهتر از این که بشینیم و حرفای حسنه را گوش بدیم ،شیخ جلو افتاد و حصیبه پشت سرش به طرف اتاق راه افتادن
صادق هم به حسنه گفت گم شو تو اتاق برو نمیخوام ریختتو ببینم ،!
حسنه اب دهنشو جمع کرد و به طرفم پرت کرد همینجور که اب دهنش روی صورتم درحال ریختن بود با گوشه ی استینم صورتم را پاک کردم و اینجا بود که تصمیم گرفتم کاظیمه ی دیگه بشم ،!
نمیخواستم مثل ننه احلام و یا مثل خونبسای دیگه زندگی کنم ،
با رفتن حسنه ،صادق به چشام خیره شد و گفت سامحینی (منو ببخش )خنده بر لبم نشست
چون این کلمه رو تا حالا از هیچ مردی به زن اعراب نشنیده بودم بگه و این امید و چراغ سبزی بود که برام روشن شد ،! پس من میتونستم دل صادق و سرنوشتم را برای خودم تغییر بدم
سرمو پایین انداختم و بدون هیچ حرفی به طرف هیزوم هایی که کنار دیوار انبار شده بود رفتم یه مقدار از هیزوم ها رو برداشتم و با حوصله دونه دونه شکوندم و توی تنوری که داشت خاموش میشد پرت کردم
سایه ی صادق را از نگاه های سنگینش میتونستم تشخیص بدم با صدای آرومی گفت از فردا اسم برات انتخاب میکنم که دیگه کسی بهت خونبس نگه !!سرمو بالا گرفتم و گفتم من اسم دارم و اسمم کاظمیه اس !
گفت اسمت برای اون موقع که خونبس نبودی والان خونبس هستی و همه به اسم خونبس میشناسنت اما من نمیزارم کسی بهت خونبس بگه ،! دوباره سرمو پایین انداختم و کنار سینی خمیر نشستم و تند تند مشت مشت خمیر برمیداشتم و چونه درست کردم
صدای خرش و خرش دمپایی صادق را میتونستم بشنوم و دور شدنش به طرف اتاق را حس میکردم


آه بلندی کشیدم و نمیتونستم یه لحظه فکرم از مصطفی دور بشه زیر لب به خودم گفتم کاظمیه ادم باش و به کسی که مطلق به تو نیست فکر نکن،!
اخه تو کجا ،مصطفی کجا ،بشین سر جات و دل صادق را قشنگ تصاحب شو ،به یاد حسنه افتادم قیافم از ناراحتی در هم شد
کارای خونه از پختن نون و غذا تا لباس شستن لب شط (رودخونه ی بزرگ )همه و همه رو دوشم بود
بعد از پختن قلیه ماهی ،! تشت لباس رو سرم گذاشتم و قبل از اینکه راهی شط بشم پیش حصیبه رفتم و با ترس از شیخ،! زود گفتم من دارم میرم رخت و لباسارو بشورم تا برگردم حواست به غذا باشه ته نگیره ،!
سرشو برام تکون داد و گفت، زودی برمیگردی هااااا ، امروز روز عروسی مصطفی اس ،!باید زود نهار بخوریم تا من و حسنه به عروسی بریم
از شنیدن این خبر ماتم بر درد های من اضافه شد لبام شروع به لرزیدن شدن به هر سختی که بود چشم کوتاهی کردم و از خونه قبل از اینکه کسی متوجه بشه بیرون زدم
صدای تنبک و خوندن آواز و دست زن وبچه چنگ به قلب پرزخمم میزد
اشکام مثل ابر بهار که انگار سالهاس مصطفی رو میشناختم روی صورتم میرخت
از کنار خونه ی مصطفی رد شدم ولی پاهام یاری حرکت را از من گرفته بود یه لحظه ایستادم و به داخل خونه مات و مبهوت نگاه کردم ، خونه ایی که اولین روز منو به همون جا برده بودن که سرنوشتم را جور دیگه ایی رقم بخوره ،از دیدن ریسه های پارچه ایی رنگ به رنگ با رقص و پایکوبی بچه ها که برای جشن خوشحالی کسی که الان من در اتیش عشق دارم میسوزم تند تند به هاشم فحش میدادم
صدای مردونه ایی از پشت سرم مرا از خود در اورد
با شیله ام اشکامو پاک کردم و بدون اینکه پشت سرم را نگاه کنم به راهم ادامه دادم
گفت کجا داری میری ؟ صدا همون صدا که ارزوشو داشتم
تند تند قدم برمیداشتم به محض رسیدن به شط ،تشتو از روی سرم پایین اوردم و در جا که هستم نشستم


زانوهامو بغل گرفتم و به آبی زلالی که در حال گذر بود نگاه کردم
با صدای آرومی گفتم خدا؟
خدایا چرا قسمت من اینجوری رقم زدی ؟
مال کدوم یتیمی رو خورده بودم ؟ من هنوز سنی ندارم که این همه درد را به من هدیه دادی
اره ،اره میدونم زنای عرب بودن بهتر از این نمیتونه زندگی کنه ولی چرا من جای دختر حاج صباح نشدم با چه افتخاری از خونه ی پدرش پیش عارفه سکینه بردن و با چه رسم و رسوماتی عروس شد
حالا من چیز بهتری ازت نخواستم چرا مصطفی رو از من گرفتی ،!
هنوز حرفم تموم نشده بود ،صدای غم آلود مصطفی رو از پشت سرم را شنیدم که میگفت مجبورم کردن ،
مجبور شدم ،!!! برای دختر عموم خواستگار اومده بود و چون نمیخواستن به غریبه بدن مجبورم کردن با عفت ازدواج کنم
از جا بلند شدم و گفتم تو اینجا چکار میکنی ؟ زود از اینجا برو ،
برو تا یکی تورو اینجا ندیده و شر دیگه ایی برام بشه
از خجالتم به صورتش نگاه نمی کردم ، روبروم ایستاد و با صدای گرفته ایی گفت پس تو هم حسی که بهت دارم را بهم داری ؟
گفتم من هیچ حسی بهت ندارم یعنی نمیتونم داشته باشم
گفت میدونم میدونم ولی نمیشه از عشقمون پاپوشی کنیم
خنده ی تلخی کردم و گفتم عشق ؟
مگه من میتونم عاشق بشم ؟مگه من حق انتخاب دارم ؟مگه من میتونم برای زنده موندنم تصمیمی بگیرم ؟
مصطفی برو ، زود از اینجا برو تو امشب دامادی ، الان عروست منتظرت نشسته
من هم تا چند روز دیگه زن صادق میشم و میدونی الان اگه کسی تورو پیشم ببینه چی میشه ؟ بدون هیچ فکری سرم گوش تا گوش بریده میشه
تورو خدا حداقل بزار من زنده بمونم ،نمیخوام حالا حالاها بمیرم
مصطفی سرش پایین بود و به حرفام گوش میداد سکوتش را شکوند و گفت یه حرفی بهت میزنم همیشه اویزون گوشت کن من نمیزارم صادق دستش به تو برسه و از پیشم رفت به دور شدنش که تند تند راه میرفت را نگاه کردم وقتی مطمعن شدم دیگه کسی پیشم نیست با صدای بلند بغضمو رها کردم و از اعماق وجودم گریه کردم


رخت و لباس را باحرص چنگ زدم و با تمام شدن کارم وشست و شو ،! از راهی که اومدم برگشتم
حسنه و حصیبه با لباس آراسته منتظر برگشتم بودن و با اومدنم راهی عروسی شدن
با رفتنشون به اتاق رفتم و بالشت ، تو گرمای شرجی تو این فصل سال لحاف را روی زمین پرت کردم و زیر ش رفتم تا صدایی را نشنوم ،چشامو بستم و به خواب رفتم با صدای شیخ که داد میزد هوووی دختر کدوم گوری هستی ؟؟چشامو باز کردم و به تاریکی اتاق نگاه کردم مثل فنر در جا ایستادم و خودمو به بیرون پرت کردم
شیخ وسط حیاط ایستاده بود
با ترس روبروش ایستادم و گفتم ببخش شیخ خوابم برد
گفت من دارم میرم عروسی حواستو جمع کن ،خطایی ازت نبینم هر جا بری ،زیر زمین هم بری پیدات میکنم تو همین شط پرتت میکنم تا جون دادنتو نگاه کنم
گفتم برو شیخ خیالت راحت باشه ،
اونشب برام سخترین شب گذشت ،هر روز اینقدر سرگرم حسنه و کارایی که برای اذیت کردنم مشغول بودم که دیگه مصطفی جایی برای فکر کردنش برام نمونده بود
یک ماه و چند روز گذشت و کم کم عده ام داشت تموم شد ،و خبری از قولی که مصطفی بهم داده بود نشد که نشد .
صبح بعد از پخت نون حصیبه مثل همیشه آب با افتابه برای وضوگرفتن شیخ اماده کرد و قتی به من رسید آفتابه ی مسی رو زمین گذاشت و گفت دختر ؟
امروز توبه عقد صادق در میای ،!
برای امشب باید اماده ات کنیم
یاد اون صحنه ی مخوف که چنتا زن برای دیدن عریان تنم به نمایش گذاشته شد افتادم
گفتم حاجیه من خودم حموم میرم نمیخواد چنتا زن را صدا بزنیید
گفت ساکت شو دختر ،!نمی خواد به من بگی چی درسته چی غلط ،!
سرمو پایین انداختم و گفتم چشم هر چه تو بگی
دو قدم جلوتر رفت و یه لحظه ایستاد دوباره به طرفم برگشت و گفت کسی رو صدا نمیزنم ولی من باید بدنتو ببینم ،!باید ببینم نقص و ایرادی نداشته باشه
بعد از صبحونه ی شیخ حمومو اماده کن تا من همراهیت کنم
با صدای ضعیفی گفتم چشم حاجیه ....


دلم پراز شور ودلهره بود ،
هر کاری که میکردم که از فکر مصطفی بیرون بیام نمیشد که نمی شد
شیر داغ را توی لیوان رویی ریختم و با قاشق ،شکرای داخل لیوان را تند تند همزدم و با سر زبون مزه اشو چشیدم وقتی مطمعن شدم شیربن شده ،
داخل سینی گذاشتم و روبروی شیخ و صادق گذاشتم
صادق اروم که کسی نشنوه گفت دستت درد نکنه عروس زیبایم ،!
سرم را بالا گرفتم و به صورت صادق که لبخند بر لب داشت چشام به چشاش گره خورد ،!
زود چشامو از نگاهش دزدیدم و با صدای لرزونی از استرس گفتم شیخ امر دیگه ایی نداری ؟
سرشو بالا انداخت و با دستش اشاره کردو گفت نه، نه برو ببین حاجیه چی میگه ،!
حصیبه ،دم اتاقش ایستاده بود و با دستش که حسنه متوجه نشه منو نزد خودش خطاب کرد
با عجله خودمو بهش رسوندم و گفتم نعم (بله )
دستمو گرفت و با خودش بدون هیچ حرفی به اتاق برد و گفت بیا اینجا خونبس تا حسنه مارو ندیده !!!
توی چشام هزار و یکی سوال داشتم و اومدنم به این اتاق را نمی تونستم حدس بزنم
طرف صندوقچه ی چوبی رفت و درشو باز کرد ،به من نگاه کرد و با دلخوری گفت :
چرا اونجا ایستادی ؟
ااا ،ددد ،بیا اینجا کنار من بشین ،
قدم های کندی برداشتم وقتی پیشش رسیدم مردد به نشستن شدم
دستمو گرفت و گفت بشین ببینم تو این صندوقچه چی برات دارم
یاد ننه معصومه افتادم وقتی حلوای مسقطی از کویت برای سوغاتی که شوهر ننه اسماعیل بهش میدادو داخل صندوقچه دور از چشم ما بچه ها قایم می کرد و هر چند روز یه بار بدون اینکه فرزانه و دختراش متوجه بشن یه تکه از حلوا میکند و تو دهن ما میذاشت افتادم
با صدای حصیبه از فکر ننه معصومه بیرون اومدم وبه پیرهن زردی که با گلای ابی تزیین شده بود که دست حصیبه که روبروم گرفته بود نگاه کردم
گفت اینو بعد حموم تنت کن و دوباره سرشو داخل صندوقچه گذاشت و با شیله ی توری که با حاشیه ایی از پولک و مونجوق های زرد براق خوشگل شده بود به طرفم گرفت و گفت روی سرت بنداز ببینم ،بهت میاد یا نه ،!
شیله امو زود از سرم برداشتم و شال حریر تور حصیبه،! روی سرم گذاشتم موهای لخت روی صورتم پریشون شد
حصیبه انگشتشو تو دهنش گذاشت و زود به صورتم مالید و پشت سر هم صلوات فرستاد و توی صورتم فوت کرد
با تعجب گفتم چی شده حاجیه ؟
گفت صلوات صلوات مثل عروسک شدی ،ای کاش خونبس نبودی دختر ،!
اه بلندی کشید و گفت


خوبنس ؟
بدون اینکه جوابی بهش بدم ،!
گفت تو اولاد برای پسرم و وارث برای حفظ اسم صادق بیار ،!
من بهت قول میدم عزیز دل صادقم و ما میشی
سرمو پایین انداختم و ترجیح دادم چیزی بهش نگم
برام بقچه چید و گفت یلا دیگه دیر شد زود حمومت بدم و تا اومدن عاقد و سادات طایفه ی روستای بغلی یه دستی به صورتت بزنم تا امشب پسرم خوشحال بشه !
دستشو روی شونه ام گذاشت و گفت میدونی که حسنه دختر عموی صادقه،؟ وقتی که با اولین عادت ماهیانه اش خدا نیامرزه اون پدرش،! انشالله
یه روز نشسته بودیم در زدن وقتی رفتم درو باز کردم دیدم حاج حسین بابای حسنه ،!
پیش شیخ اومد و گفت دخترم دیگه بزرگ شده و باید صادق عقدش کنه
صادق تازه میخواست بره شهر تا درسشو بخونه ولی شیخ پاشو توی یه کفش کرد و گفت الا بلا همین امشب حسنه به عقد صادق دربیاد .
نفسشو بالا کشید و ادامه داد ،!
همون شب صادق با حسنه ازدواج کرد و دوساله نتونست برامون نوه بیاره وپسرمو تو حسرت انداخت
ته دلم برای حسنه سوخت ،چون اون هم یه زن بود و من میدونستم که تو این قبیله حرف زن پیش هیچ مردی حساب نمیشه
بعد از حموم بردنم توسط حصیبه به اتاق برگشتیم ،روغن نخل کف دستش ریخت و روی سرم خالی کرد و به حالت فرق چند گیره ی رنگ رنگی تزیینش کرد
پیرهنی که برای چند سال از من بزرگتر بود روی تنم میرقصید را پوشیدم
سرمه ایی به چشم رنگیم مالید و گفت ماشالله مثل قرص ماه خوشگل شدی مبارک پسرم باشی عزیزم
با صدای یاللله گفتن مردا حصیبه از اتاق ببرون رفت ،!
به یه گوشه از اتاق و زانو بغل ،! پناه بردم
سرمو لای پاهام گذاشتم و به اینده ایی که نمیدونم چه برسرم خواهد اومد فکر کردم
دلم هنوز پیش مصطفی گیر کرده بود و میدونستم که حتی فکر کردن به مصطفی هم از محالات محسوب میشه ولی چه کنم توی قلبم حک شده بود
یا با دست گذاشتن روی احساسم کنار بیام،!
یا با صادق و زندگی جدیدم را از نو و با سیاست تا قلب و روح صادق مال خودم کتم ، بسازم و یه کاظمیه ی دیگری بشم تا بتونم از پس زندگی در این طایفه در بیام
با صدای باز شدن در سرم را از لای پاهام به بالا گرفتم واز دیدن نابهنگام در این جا و الان ....


بلند شدم و با تعجب صدامو اروم کردم که کسی نشنوه گفتم مصطفی اینجا چکار میکنی؟
انگشتشو به لبش چسبوند و گفت هیسسسس ،!ساکت شو فقط بیا بریم زود باش تا کسی مارو ندیده از اینجا فرار کنیم
گفتم نه ،نه مصطفی من نمیتونم با تو فرار کنم
با تعجب به صورتم نگاه کرد و محو تماشای صورتم شد و با صدای ارومی گفت تو چقدر خوشگل شدی دختررر ،!
زود حرفشو قورت داد و گفت خونبس ،؟
از این زندگی نکبتی میخوای خلاص بشی ؟یا نه ،؟
باید با من بیای ،! گفتم هر جا برم باز به بن بست میخورم ،!
دستشو روی صورتم کشید ،اروم چشامو روی هم گذاشتم و فقط به تن صداش گوش میدادم سعی میکردم تند تند نفس بکشم تا بوی تنشو استشناق کنم
گفت میدونم ما دو راه بیشتر نداریم ،!
یا اینکه فرار کنیم و به پشت سر مون نگاه نکنیم و فقط و فقط به قلبمون فکر کنیم
یا بمونیم و تو عشقمون بسوزیم
گفتم هر دو درد اوره برام ،!
اگه فرار کنم برادرامو میکشن و دوباره خون و خونریزی به پا میشه و یه دختر بی گناه دیگه به درد من گرفتار میشه
و اگه بمونم باید تا اخر عمر،،سرمو پایین انداختم و حرفمو قطع کردم
گفت تا اخر عمرت چی ؟
بگو منو دوست داری خونبس ،!بگو عاشقمی دختر
اگه اعتراف کنی ،زمین و زمانو به خاطرت نابودمی کنم
یاد زن مصطفی افتادم که تازه گیا حامله شده ،!هر چقدر منتظر امروز بودم ولی نمیتونستم در حق یه زن دیگه ستم کنم
نفس بلندی کشیدمو گفتم نه اصلا ،!
من عاشقت نیستم و از اینکه دارم با صادق ازدواج میکنم خیلی خوشحالم ،!
شونه هامو با دستش فشار داد و گفت دروغ میگی ،!
مطمعنم دروغ میگی ،!حرف دلتو من چند ماه پیش شنیدم
گفتم اره اره حرف من اون روز با احساسم یه حرفی زده بودم ولی بعدش مهر صادق به دلم افتاد .
لبای مصطفی میلرزید ،!
منو به عقب هول داد و گفت واقعا زندگی خونبسی لایق و برازنده اته
حیف این چند وقت که من بهت فکر کردم
حیف که یک شب پیش زنم مثل ادم نخوابیدم
حتی اون لحظه فکر تو بودم


مصطفی اشتباه کردی ،!
اون زنی که تو بغلت بود مثل من و امثال من قربانی شما مردا شده ،!
هیچ فرقی با من نداره ،
برو برو به زندگیت برس مصطفی،!
من زاده ی غم هستم نه به ،!درد عشق میخورم ،! نه لیاقت یه زندگی رو دارم
صدای کشیدن دمپایی کسی ،!که به طرف اتاق می اومد قلبم را به تپش انداخت
محکم توی صورتم زدم و گفتم واااای مصطفی بدبخت شدی ،!
زندگیم سیاه بود سیاه تر شد،!حالا چکار کنیم ،!
هیسسس خونبس چه خبرته ،!فوقش مارو مببینن و بعدش من عشقمو اعتراف میکنم ،!گفتم مصطفی انگار از جونت سیر شدی ،!!!!
حس کردم لبام به جای جواب گرفتن گرم شد ،
مصطفی با لباش به لبام بوسه ایی زد و به ارومی تو گوشم گفت نگران نباش ،!
قبل از اینکه در باز بشه من با عجله از اتاق بیرون رفتم تا بی خیال ایستادن مصطفی وسط اتاق دیده نشه و گرفتاری جدیدی برامون نشه
هر چقدر روح و روانم مصطفی رو رصدا میزد ولی عقلم میگفت بدردت نمیخوره
حصیبه با دیدنم به صورتم نگاه کرد و گفت خونبس ؟چرا رنگت پریده ؟
دستی به پیشونیم کشید و گفت تب که نداری ،!
زبونم از ترس سنگین شده بود نمیتونستم حرفی بزنم،!
زبونم قاصر از اعتراف بود ،و ترس از خون ریختن و قتل کسی به خاطر منی که نباید عشق و زندگی را انتخاب کنم ،!
گفت عبایت را بپوش عاقد منتظره تا خطبه ی عقدرو بخونه ،!کلی هم بعد عقدت کار داریم ،!
گفتم باشه باشه حاجیه تو اینجا وایسا تا من عبایم رو بیارم
باقدم های بلند داخل اتاق شدم
مصطفی پشت در ایستاده بود
عبایم را برداشتم و قبل از اینکه از اتاق بیرون بیام ،!مصطفی با صدای محزونی گفت داری میری ؟
چشام پراز اشک شده بود بدون اینکه به صورت مصطفی نگاه کنم از اتاق بیرون اومدم
بعد از خطبه ی عقد به روزمرگی هر روزم ادامه دادم
ازغذا پختن برای سادات که شاهد عقدمون بودن که با چندین غذا از اردک سرخ شده ی شکم پر تا ته انداز ماهی ،!
بعد از تموم شدن کارهای خونه پیش حصیبه رفتم و با خستگی گفتم حاجیه ؟
کار دیگه ایی مونده انجام ندادم ،!
دود محکمی از قلیون گرفت و گفت نه نه برو تو اتاق کمی استراحت کن
به اطراف نگاه کردم خبری از حسنه نبود
با ترید گفتم حاجیه ببخشید که سوال میکنم از صبح از حسنه خبری نیست ،!
لبخندی زد و گفت صادق برای چند روز پیش خانواده اش فرستاد تا کاری به تو نداشته باشه


سرمو پایین انداختم و به اتاق رفتم
پشت سرم حصیبه داخل اتاق شد و گفت خونبس ؟
از امشب اون یکی اتاق برای تو میشه ،!
بلند شو رخت خوابتو بردار و باهم به اون حجره بریم
من هم مثل برده هر چه دستور میدادن باید عمل میکردم رخت خوابمو روی سرم گذاشتم و پشت سر حصیبه به راه افتادم
داخل اتاقی که بعد از چند ماه اولین بار داخلش را دیده بودم شدیم .
اتاقی بزرگ با قالیچه ی حصیری رنگ رنگی بافته شده و یه اینه روی طاقچه در کنارش فانوس که زیرش با تور خوشگل شده بودو چندتا بالشت به دیوار تکیه داده بودن
سرم از سنگینی دوشک پنبه ایی و لحاف درد گرفت
با حرص روی حصیر پرت کردم و گفتم اخیش کلم ،!درد گرفت
حصیبه گفت حالا انگار لنج ده تنی روی سرت گذاشتی ،که زود خسته ات کرده ،!
من همسن تو بودم دو من نی سبز برای گاومیشا هر روز روی سرم از اون روستا به این روستا نی سبز می اوردم الان با یه دوشک میگه کلم درد گرفت
حصیبه جوری ادای منو در اورد که از قیافه اش خنده ام گرفت
دستمو گرفت و کنار یکی از بالشت ها برد و گفت بشین دختر کمی با هم حرف بزنیم
صورت حصیبه پراز غم بود
گفت میدونستی من چهارتا اولاد جز صادق داشتم ؟
با تعجب گفتم نه ، من از کجا بدونم ،!
گفت معلومه نمیدونی چون چند سال پیش به خاطر دعواهای طایفه ایی از دستشون دادم و تنها صادق برام مونده که جوونم بهش وصله اگه یه تار از موهاش کم بشه ،! زمین و زمانو به خاطرش اتیش میزنم
یکی از دخترام هم خونبس شد ،حالا نمیدونم زنده اس یا مرده
اشکاش مثل ابر بهار روی گونه اش ریخته شد
دستمو روی صورتش کشیدمو اشکایی از اتیش جهنم سوزناکتر که صورتش را پوشانده بود را پشت دستم پاک کردم
گفتم حاجیه قسمت ما دخترا همینه !!!!
ولی مجبوریم از احکام این قبایل سرپیچی نکنیم
به صورتم نگاه کرد و گفت شیری که خوردی حلالت باشه ننه !!!!
با تاریک شدن هوا قلبم به تاپ و توپ افتاد
با شستن ظرفا صدای در حیاط به صدا در اومد
صادق با دشداشه ی سفید به طرف در رفت و بدون هیچ کلامی درو باز کرد
با دیدن مادر مصطفی به همراه چندتا از زنای روستا سرتاپام به لرزش افتاد


صادق بعد از سلام دادن به داخل خونه تعارف زد و با صدای بلند داد زد یمااااا (ننه ) بیا مهمون داری،!
حصیبه از کنار قلیون تکون خورد و گفت خوش اومده مهمون
هنوز اومدن ننه ی مصطفی به اینجا منو میترسوند
ظرفارو روی تخت وارونه کردم و یه گوشه ایستادم و به مهمون سر زده نگاه کردم
ننه ی مصطفی به طرفم اومد و بدون هیچ حرفی سیلی محکمی تو صورتم زد
صادق نزدیک شد و گفت چرا زنمو زدی ؟
مگه چکار کرده ،؟
گفت چون مادر این هر♡زه باعث شد از دیدن نوه ام محروم بشم
این هم مثل مادرشه ،ازش بترسین ،!حصیبه مار تو خونت جا دادی
روکرد به صادق و گفت :بعد تو چی ،هی زنم زنم راه انداختی
این خونبسه و باید ذلیل زندگی کنه حقی نداری اینقدر زنم زنم بگی
تو یه دونه زن داری اسمش هم حسنه اس ،!
حصیبه نزدیک شد و دست ننه ی مصطفی رو گرفت و گفت باشه خیه ،!(خواهر) اعصاب خودتو خورد نکن
هر چه تو بگی حرفت با جون و دل خریداریم
مادر مصطفی با حرفای حصیبه اروم شد و گفت ما اومدیم تا دستمال خونبسو ببینیم
حصیبه گفت هنوز صادق کاری نکرده که بخوام بهت نشون بدم
مادر مصطفی دستشو به طرف صادق دراز کرد و گفت به تو میگن مرد ؟
زود با چک و لگد خونبسو ببر تو اتاق ، میخوایم برگردیم خونه هامون ،! دیر وقته !!!!
حصیبه با چشمش به من اشاره کرد و گفت خونبس برو جاتون بنداز و خودتو اماده کن تا صادق کارشو انجام بده، با تردید به اتاق رفتم و ناخواسته بر خلاف میلم دوشک دونفره که حصیبه صبح به من داده بود را با ملافه ی سفیدی پوشوندم
حصیبه هراسان داخل اتاق شد و زود دستمال سفیدی از جیبش بیرون اورد و گفت این بعد از کار صادق خودتو پاک کن و جز من به هیچکس نمیدی ،!
فهمیدی چی گفتم ؟
سرمو بدون کلام بالا و پایین حرفشو تایید کردم
گفت حالا اماده شو تا صادق رو تو اتاق بفرستم ،!
چشامو محکم روی هم گذاشتم
حرص داشتم ،!
حرص از اینکه نتونستم با مصطفی به جای نامعلوم عشقمون فرار کنم و خودمو تو اتیش عشقش نگه داشتم
ناراحتم ،!از دست هاشم که با سرنوشت چطور بازی کرد که هر روز بدنم ملعبه ی یکی شده
هنوز در حال مکالمه با سرنوشتم بودم که در باز شد و صادق داخل اتاق شد
با خنده به طرفم اومد یه ضرب منو به بغلش هدایت کرد
سرمو با جفت دستاش به بالا گرفت و گفت تو چقدر خوشگلی ،!


منو به خودش فشار داد و گفت رسمیه ؟
دور و برمو نگاه کردم جز من و صادق کسی تو اتاق نبود ،!
با لبخند گفت چرا تعجب کردی ،؟اسم تو از این ساعت رسمیه شد و کسی حقی نداره تورو به اسم خونبس صدا بزنه
هر چه میگفت من با سکوتم جوابش می دادم
دستمو گرفت و با هم روی رخت خوابی که اینده ی منو تعیین میکرد رفتیم
شال حریر را از روی سرم برداشت و انگشتاشو توی موهای نرمم فرو کرد
حالت چشماش بسته میشدن
از روی لباس بدنم را نوازش میداد
کم کم بلند شد و دشداشه ی سفیدش را از تنش بیرون اورد و با بدن برهنه روبروم نشست
چشامو از خجالت روی هم بستم
حرارت لبی روی گردنم احساس کردم و با دستش مرا به خوابیدن روی بالشت هدایت میکرد
من شبیه روح شده بودم ، نمیتونستم هیچ اعتراضی از هیچ چیزی کنم
من خودم با تمام کارهایی که صادق میکرد همراهی میشدم
خودم را در برابر مردی که فردایم را میساخت دراز به دراز با راهنمایی صادق خوابیدم
با درد عظیمی گفتم اخ صادق چکارم کردی
فانوس را لای پاهام گذاشت ،!
سرم را بالا گرفتم و از دیدن این همه خون رعشه به جونم افتاد
پاهام هنوز از درد میلرزیدن
کنارم خوابید و گفت رسمیه ؟
خوشحالم که تو خونبس شدی ،
با حرص بهش نگاه کردم میخواستم حرفی بزنم که صدای محکم در جفتمون رو از حال و هوای اسم جدیدم و احساسات صادق بیرون کشید
دستمال را به خودم کشیدم
صادق دشداشه اشو پوشید وبه طرف در رفت
با باز شدن در هر چهارتا زن که یکیشون مادرمصطفی بود داخل اتاق شدن
بدون هیچ حرفی منو زیر رو کردن
با بدن لرزون خودمو تکون دادم وسعی میکردم از دست ننه مصطفی که هر از گاهی بشکونم میگرفت و جیکم در نمیاد فرار کنم


مادر مصطفی گفت پس چرا تو دختر نیستی ؟
میتونستی سر صادق ساده کلاه بزاری ولی سر من نمیتونی کلاه بزاری
صداشو بالاتر برد و گفت خاک توی سرت بشه صادق ،!که یه دختر بچه ،با بریدن دستش ،به جای بکارتش بهت خو،&ن ،تحویلت داده
اخه به تو میگن مرد ،رو کرد به حصیبه و گفت زود صادقو صدا بزن تا بیاد تمام این بی ابرویی که درست کرده را جمع کنه و برای مردا رو جواب پس بده
با رفتن حصیبه یکی از اون زن هایی که همراه مادر مصطفی بود روی سینم نشست و اون یکی بالشت روی صورتم چسبوند تا کسی صدای جیغ و فریاد به کمکم را نشنوه هر چه زور زدم نتونستم از دستشون خلاص بشم
بعد از چند دقیقه سینم سبک شد ،تند تند نفس گرفتم
صادق به همراه حصیبه داخل اتاق شدن ،!
مادر مصطفی گفت تو چطور مردی هستی هااااا ؟.
مصطفی با تعجب به من نگاهی کرد و بعد به مادر مصطفی ،!.بدون اینکه منظورش را بفهمه گفت مگه چی شده ؟
گفت این خونبس دختر نبوده ،!تو چطور ندیدی دستشو با این چاقو بریده بود
سر جایم نشستم و گفتم من ،!؟
گفت تو یکی خفه شو هیچ حرفی نزن ،!
صادق به پت و پت افتاد و گفت من کارمو درست انجام دادمو
خودم با چشام خو&نی که از .... بیرون زده بود را دیدم
گفت خفه شوووو صادق ،!
تو امشب با ابروی هر چه مرد را بردی
گفتم صادق اینا دارن برام توطعه میسازن ،خودت شاهد بودی من کاری نکردم .
صادق هنگ کرده بود نمیدونست حرف منو و چشماشو باور کنه یا حرف این پیرزن که با خودش شاهد اورده بود ،!.
دستاشو به سرش چسبید و تو اتاق قدم میزد و با خودش حرف میزد
حصیبه با عصبانیت گفت از خدا بترس بتول ،!
چرا دارین با جون این دختر بازی می کنید
خسته نشدین ،؟ از این دختر نترس از آهش بترس که جون ،جووناتو نگیره
کنارم نشست و گفت خونبس دستمالی که بهت دادم کجاس ؟ دستام قدرتی نداشت که از زیر بالشت بیرون بیارم
با صدای لرزونی از ترس و وحشت ،بریده بریده گفتم زیر با!!!!لششششتم گذاشتم
حصیبه دستشو زیر بالشت برد و دستمال پراز خو&ن را جلوی بتول و دارو دسته اش گرفت و گفت شما از خدا نترسین ولی اسم این دستمال چی میزارید


بتول بلند شد و گفت نگاه کن دست این دختره زخمی شده
این ثابت میکنه به جای بک*ارت از خون دستش روی این دستمال مالیده و خواسته مارو خر کنه
نمیدونه من از صدتا شیطون با هوش ترم ،!
سرمو تکون دادم و گفتم ااین شما بودین که دستمو زخمی کردین ،!
تو و این زنا به زور دستمو زخمی کردین
روبروی حصیبه جوری که صادق به صورتم زل زده بود و به حرکات لبم نگاه میکرد نشستم ،! گفتم : وقتی تورو دنبال صادق فرستادن نقشه برام کشیده بودن ،انگشتمو به طرف بتول گرفتم و گفتم این روی سینم نشست و اون یکی دهنمو بست و این یکی دستمو زخمی کرد تا به همه بگن من این کارو کردم ،
حاجیه به خاک ننه احلاممم دارم راستشو میگم ،!تورو خدا باورم کنید
اروم گفت چطوری اخه باور کنم
حالا من برالفرض باور کردم ،!اهالی روستا چطور باور کنن
گفتم اخه من چطور بهتون ثابت کنم که حرفای این زن مو به مو دروغه،!
داره بهم تهمت میزنه ،!به والله داره انتقام عمو محسن از من بدبخت میگیره
بتول موهامو کشید و گفت دختر خراب اومدی اینجا راست و دروغ را به من یاد بدی
تو کی هستی ،!اگه من امشب تورو زنده نگه داشتم ،دختر حاج محمود قلی نیستم
صادق دست بتول را گرفت و گفت دستتو از موهای زنم بیرون بکش ،!
رسمیه هر چه که به شما گفت راست گفته ،!من کور نیستم که نتونم ببینم
من هم کارمو درست انجام دادم و هم زنم دختر بوده
حالا اگه کار فتنه اتون تموم شد ،! میتونید زودتر از اینجا برید به ما هم دیگه کاری نداشته باشین
بتول هاج و واج به حرفای غیر منتظره ی صادق مونده بود و بعد از مکثی
بلند شد و روبروی صادق ایستاد و گفت برای خودت بد زندگی را تلخ کردی صادق ،!
من سر این بی ابرویی سکوت نمیکنم
حصیبه دستشو روی شونه ی بتول گذاشت و گفت ابجی ؟.
صادق دروغ نگفته این دستمال خونبسی که شما دارین براش توطعه میچینید
بتول دستشو روی گوشش چسبوند و با صدای بلند جیغ زد و موهاشو کشید
من از فرصت استفاده کردم و ماکسیمو تنم کنم
حالم کم کم داشت بد میشد
صدای جیغ را مثل ولوم میشنیدم
چشام کم سو میشدن ،! دستامو جلوی چشام گرفتم و چند بار پشت سر هم محکم باز و بسته کردم ولی من چیزی رو نمیدیدم
بلند شدم و دو قدم راه رفتم و با صورت نقش بر زمین شدم
صدای حصیبه که داد خونبسو کشتین


چند بار چشامو باز و بسته شد و دیگه چیزی از جو متشنجی که بتول درست کرده را نفهمیدم
وقتی به هوش اومدم داخل هجره ی تاریک که چیزی رو نمیدیدم
همه جا سوت و کور بود و مخوف شده بود
با تعجب گفتم یعنی من تمام امروز خواب بودم ،!
بلند شدم ولی من نه میتونستم دری ببینم نه پنجره ایی ،! سرتا سر ظلمات بود
صدای صادق را میتونستم از حیاط که میگفت با رسمیه حالا چکار کنیم ؟
حصیبه در جوابش گفت نمیدونم ،!نمیدونم ننه ،!فقط خدا کمکش کنه
با کمک دستام که تو هوا معلق بود که به چیزی نخورم به در اتاق رسیدم
با صدای ارومی گفتم حاجیه ؟
چرا منو زوتر بیدار نکردی فانوس ها رو روشن میکردم تا اینجوری همه جا تاریک نمیشد
الان روشن میکنم نگران هیچی نباش حاجیه ،!
دو قدم سه قدم جلوتر بیشتر نرفتم و نقش بر زمین شدم و زانوم روی سنگی بر خوردکرد ،! اخ کوتاهی کردم ،!!!!
فک کردم کور شدم ،!با گریه گفتم فقط کور بودنم تو زندگیم کم بود که این هم به لطف بتول کور شدم ،!حالا من با چشم کور چکار کنم ،؟چطور کارهامو انجام بدم تا کتک نخورم
نور ضعیفی از تنور و صادق که روی دیوار تکیه داده بود را میتونستم ببینم ،!
با لبخند گفتم صادق من تورو میبینم یا ؟
قبل از اینکه حرفمو ادامه بدم صادق به طرفم اومد و گفت رسمیه تو کور نشدی ،!
با تعجب گفتم پس چرا من نمیبینم یه دفعه صدای عربده ی شیخ از داخل اتاق که صادق رو صدا میزد از جا پریدم
حصیبه همین که سرش را به طرف فانوس خم کرده بود وقتی روشن شد گفت خدا ازت نگذره بتول توطعه گر ،!
حالا چطور شیخ و اهل روستا رو قانع کنیم

روی پاهام بلند شدم ولی نای ایستادن هم نداشتم ،بدنم گزگز میشد و دلیل این حالمو نمیدونستم چی میتونست باشه
شیخ صداشو بلند تر کرد و برای بار چندمین بار صدا زد صاااادق ،!
صادق به صورت پریشونم نگاه کرد ، حصیبه گفت صااادق ننه ؟
برو ببین اقات چکارت داره ،!تا بیشتر از این عصبیش نکردی پیشش برو
زود نگاهش را از من برید و به طرف اتاقی که شیخ درخواستش کرده بود رفت
صدای عربده ی شیخ کل فضارو پر کرد
صادق گفت شیخ ،! چرا حرف یه زن ناقص العقل رو به حرفای من که همه چیز با چشمم دیده بودم را باور میکنی
شیخ گفت از کجا معلوم بتول راست میگه و تو برای اون خونبس داری به همه ی ما دروغ میگی ،!
صدای اروم صادق ،هر چه گوشم را تیز کردم موفق به چیزی که میگفت نمیشدم و از حرف های مخفی دونفره عقب موندم
بعد از چند دقیقه شیخ اروم شد و با صادق از اتاق به طرف حیاط بیرون اومدن
با دیدن شیخ بر پا شدم با هر قدرتی که داشتم خودم را به شیخ رسوندم ، دستشو گرفتم وبعد از بوسه به پیشونیم چسبوندم
شیخ بی تفاوت به من ،!
گفت حاجیه حصیبه ؟
حصیبه تند تند گفت هاااا شیخ ،!
نعم شیخ ،؟ تو فقط دستور بده ،من اطاعت میکنم ،! تو فقط لب تر کن
از این همه ذلیل بودن زن ها در برابر جنس مخالف از مردا کینه به دل میگرفتم
گفت الان با صادق سوار قاطر میشی و همین امشب از روستای بغلی چندتا قابله و فردا تمام زنان ده رو به اینجا صدا میزنی و جلوی همه خونبس باید معاینه بشه
این ابروریزی هر چه سریعتر باید جمع بشه
دستشو چرخوند و گفت فقط این مونده بگن ،! خونبسی که خونه ی شیخ رفته دختر نبوده و این بی ابرویی به پیشونیم چسبونده و انگ نامردی بهم بخوره
حصیبه جلوتر اومد و دست شیخ را بوسید و گفت چشم ،چشم ،هر چه تو میگی
نگاهم کرد و گفت بدو ،زود باش ،برو عبایم رو از روی طاقچه بیار !!!!
صادق تو هم اماده شو با هم بریم و تا صبح نشده باید برگردیم


صادق از یه چیزی مردد بود
و نمیدونستم این همه استرس که در چهره اش نشسته را نمیتونستم درک کنم
صادق باتردید به طرف طویله رفت و قاطر بدست به حیاط برگشت ، درشکه ایی به قاطری که احساس میکنم مثل من قربانی این قوم شده بود بست و بدون هیچ حرفی سوار درشکه و راهی روستای کناری ، چم خلاف عیسی شدن
من موندم و شیخ در حیاطی بزرگ که فقط صدای جیرجیرک هایی که دل شب را می شکافت ،!
نمیدونستم باید چکار کنم ،! در جا ایستاده بودم از این همه ایستادن در یک جا مثل سربازی که در پستش نگهبانی میداد خسته شدم ،دل به دریا زدم و با صدای اهسته ایی گفتم : شیخ با من کاری نداری ؟؟؟؟؟؟؟؟
اگه کار نداری من به اتاق برگردم !!!!
سرش را به طرفم چرخوند و به صورتم هنگ کرد
دوباره تکرار کردم شیخ چیزی لازم داری ؟ برات درست کنم ،؟
ولی هنوز همون نگاه و همون قیافه روی صورتم میخکوب شده بود
برای لحظه ایی ترس برم داشت
زود از حالتش بیرون اومد وبدون اینکه حرفی بزنه با دستش به من اشاره کرد که به داخل اتاق برم
اینقدراز شیخ و تنهایی که بدون حصیبه و صادق ترسید ه بودم که راه به راه اب گلویم را به زور قورت میدادم با قدم های بلند خودمو به داخل اتاق رسوندم
پشت در ایستادم و بدون سرو صدایی که شیخ متوجه نشه، چفت در را آرررروم بستم
روی بالشت خوابیدم ،وبه سقف تیر، چوبی نگاه کردم
به خودم فکر کردم که کجا بودم و با اشتباه هاشم به کجا رسیدم
یه شبه به خاطر فتنه های فرزانه ی گور به گور شده تمام زندگی رو از من گرفت
اه بلندی کشیدم و با دل شکسته گفتم خدایا شکرت ،! حتما یه حکمتی درش بوده که شانس من اینچنین رقم زدی
از اینکه بعد این همه مصیبت باز خدامو ناخداگاه شکر کردم خنده ام گرفت
چشامو بستم و به خواب رفتم ،!
با صدای شیخ و چند نفر که بالای سرم ایستاده بودن چشامو باز کردم
دستمو کنارم روی زمین چسبوندم و خواستم بلند شم ولی صدای زمخ شیخ که داد زد سر جات بتمرگ ،!!!!!
لحاف را تا زیر چشام بالا اوردم حتی قادر به تکلم شده بودم
قمه ایی که دست مصطفی بود چشمم رو اذیت میکرد
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : ahlam
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه lztan چیست?