رمان تردید 4 - اینفو
طالع بینی

رمان تردید 4


بعد از حرفی که زدم تازه به خودم اومدم و هول زده علیو نگاه کردم...یجوری نگاه میکرد که انگار گم شدشو پیدا کرده...یجور که دوست داشتم بمیرم از خجالت...فقط تونستم سرمو پایین بندازم
-ببخشید...
-ببخشم؟چیو ببخشم؟مگه من میذارم دیگه بغیر از اسمم چیز دیگه ای بهم بگی؟
وای...راست میگن که لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود..خودمو تو چه دردسری انداخته بودم...انقد سرم پایین موند که آخر خودش دستمو گرفت و بردم سمت سینما...باز لمس دست گرمش و گر گرفتن تنم..
با یعالمه پاپ کرن و خرت وپرت بالاخره برای اولین بار پامو گذاشتم داخل سینما...
بیشتر از شوق دیدن فیلمی که علی تعریفشو میکرد دیدن اینجایی که عمری آرزوشو داشتم منو به وجد آورده بود که هی مثل بچه ها ورجه وورجه میکردم و اینطرف اونطرفو میپاییدم..
علی از دیدن شوق بچگونه من خندش گرفته بود ولی همچنان باشوق وصف نشدنی نگام میکرد...انگار که فتح بزرگی کرده...کاش حالا که زندگی روی خوش بهم نشون داده دوباره زمینم نزنه...فقط همینو میخوام چون میدونم دیگه طاقت زمین خوردنو ندارم...انقد بدبختی کشیدم که دیگه احساس میکنم ظرفیتم تکمیله وممکنه هرلحظه سرریز بشم..

تاشروع فیلم انقد بچه باری دراوردم که خودمم خجالت میکشیدم ولی بعدش انقد محو فیلم بودم که کلا همه چی یادم رفته بود...وسطای فیلم بود که تلفن علی زنگ زد..باصدای خیلی آروم داشت حرف میزد که متوجه شدم دوتا پسر جوون اومدن نشستن کنار دستم...نمیدونم چطور وسط فیلم اجازه داده بودن اونا بیان ولی وقتی یکیشون بسمتم مایل شد احساس خطر کردم...دیگه حواسم به فیلم نبود وفقط میخواستم امنیت داشته باشم...‌علی که تلفنش تموم شد دید که من چقد بسمتش متمایل شدم و داشتم فقط به کف زمین که مشخص نبود نگا میکردم دستشو گذاشت رو دستم و با یه نیم نگاه به اونطرف متوجه شد که چمه...یه نگاه چپی به اون دوتا انداخت که بجاشون من خودمو خیس کردم و بعدش بلندم کرد وجاشو بامن عوض کرد...نفس حبس شدمو باخیال راحت بیرون دادم که دوباره با حرفش دلم ریخت...
-تا من هستم از هیچی نترس مهتاب..من همیشه حواسم بهت هست عزیزم



هر بار که اینجوری پشتم درمیومد..هربار که دلمو به بودنش قرص میکرد احساس زندگی داشتم..احساس میکردم تا این لحظه از زندگیم فقط روزامو تلف کرده بودم و الان به زندگی رسیدم...من با علی داشتم چیزایی رو تجربه میکردم که فکر میکردم فقط تو فیلما وجود دارن..شادی های زندگیم اونقد کم بودن که حتی به چشمم نمیومدن ولی الان هرلحظه از زندگیم احساس شادی دارم...تازه داشتم به این باور میرسیدم که دوست داشته شدن چه حس خوبیه..اینکه یکی هواتو داشته باشه،برات وقت بذاره،برای خندوندنت هرکاری بکنه و وقتی غمگینی سعی کنه حالتو عوض کنه از لذتایی بود که علی به من هدیه داده بود..من باعلی داشتم نفس میکشیدم !
دوست داشتم منم براش مثل خودش باشم..همونقدر مهربون،همونقدر شاد وهمونقدر دوست داشتنی ...بخاطر همین تمام سعیمو میکردم خجالتمو کنار بزنم تا بتونم بهش دوست داشتن هدیه کنم..برای اینکار یه تحول بزرگ لازم داشتم وعلی خودش همون تحول بود...

-مهتاب جان بیا پایین دیگه همه منتظرن
-چشم الان میام گلی جون
بااسترس داشتم ناخونامو میجوییدم...یعنی چی که همه فهمیدن منو علی باهمیم..اصلا مگه قرار نبود بعد رسمی شدن همه بفهمن؟پس الان اینجا چیکار میکنن؟من تا برسم پایین هزار ویک بار میمیرم از خجالت که...
انگار عمو فرامرز به عمو فرید گفته قضیه از چه قراره و عموفریدم در نقش بی بی سی ملتو باخبر کرده...خدایا من چجوری برم پایین آخه؟
هی جلوی آینه برای خودم قیافه میگرفتم و تمرین میکردم رفتم پایین چی بگم وخودمو گم نکنم...وای خدایا علیو بگو ! یعنی چجوری رفتار میکنه؟نکنه بخواد صمیمی بشه بیاد پیش من بشینه؟اونموقع من چه خاکی بریزم تو سرم؟



کاش میشد اصلا نرم پایین...
باصدای پیام گوشیم بخودم اومدم ودوییدم سمتش..
-خانوم خانوما چشمم خشک شد از بس پله هارو پاییدم..تو نمیای پایین من بیام!
وای خدای من...تو این موقعیت وقت گیر آورده واسه شوخی..جوابشو با حرص نوشتم
-من دارم میمیرم از خجالت تو شوخی میکنی؟
-شوخی چیه عزیزم؟بخدا دلم برات تنگ شده..پاشو بیا یا اینکه خودم بیام دنبالت هان؟
خدایا...خدایااا‌..یذره فقط یذره از آرامش علیو به من عطا کن
-چیشدی ؟دوس داری من بیام بالا شیطون؟خب از اول بگو...فک کنم پدربزرگم چراغ سبز نشون میده بهم که من بیام ...
-یعنی چی؟چی شده مگه؟
-هیچی دیگه همه منتظرن خانوم بنده تشریف بیارن پایین ولی خانومم نازش زیاده انگار خودم باید بیام دنبالش
وقتی اینجوری منو خانوم خودش میدونه چطور میشه براش نمرد؟علی فقط با زبونش میتونه آدمو دیوونه خودش کنه رفتاراش بماند....
-نیای بالا علی خب؟بخدا الان میام
-تا سه میشمرم اومدی که هیچی نیومدی بقیش پای خودته
تهدیدش واقعا کار ساز بود..چون میدونستم دقیقا هرکاری که بگه انجام میده بخاطر همین زود خودمو جمع و جور کردم !دوسه تا سیلی به صورتم زدم که گونه هام رنگ بگیره و مثل روح نباشم تا بقیه از ترس فرار کنن..
لباسمم مرتب کردم و بایه بسم الله از اتاق خارج شدم.. امیدوارم اتفاق شوکه کننده ای نیوفته که من اون وسطا از حال برم...شایدم اصلا قضیه اونجوری که من فکر میکنم اکشن نیست و قرار نیست اتفاق خاصی بیوفته..من زیاد همه چیو مشکوک میدونم از بس بدبیاری پشت بدبیاری داشتم تو زندگیم
 


خدایا به امید تو...
پامو که از پله ها گذاشتم پایین و بقیه متوجهم شدن همه سرپا ایستادن و این باعث شد خودمو یکم گم کنم..ولی هرجور که بود یه سلام زیرلبی گفتم که جو از این حالت سنگین دربیاد...اول از همه عمو فرید بود که بسمتم اومد وتا به خودم بیام محکم بغلم کردو درگوشم شروع کرد به حرف زدن
-سلام عزیزم...نمیدونی چقد خوشحال شدم وقتی ماجرارو شنیدم..علی اونقدر پسر خوبی هست که یه کاره خیالمون هم از تو وهم از خودش راحت شده...انشالله که به تفاهم میرسین
باحرفاش انگار یکم خیالم راحت تر میشد که کسی قرار نیست از باهم بودنمون ناراحت بشه..بعد که ولم کرد فقط تونستم زیر لبی وباخجالت یه "ممنونم"بگم وباعث بشم بخنده..بعاز اون عمه بود که دوباره همون حرفارو تکرار کرد وبعدش بقیه...توی عمرم فکر کنم اندازه امشب خجالت نکشیده بودم از بس که همه تبریک میگفتن...انگار مثلا ازدواج کردیم که انقدر ابراز خوشحالی میکنن..
همه ی این صحبتا یه طرف و حرف عمو فرامرز یه طرف که باعث شد دوباره تامرز آب شدن از خجالت برم
-بیا بشین پیش خودم عروس خوشگلم
انگار یه سطل آب داغ ریخته باشن روم که حتی نمیتونستم سرمو بلند کنم ببینم اصلا کجا نشسته...وضعیت منو که دیدن همشون زیرلبی میخندیدن وهمین باعث میشد سرم هرلحظه بره پایین تر..
حتی علیو هم ندیده بودم کجا نشسته ولی همین که صداش بلند شد منم سرم چرخید تا پیداش کنم
-قرار نبود انقد خجالتش بدین که..عجب نامردایی هستین شماها
بعد این حرفش همه دوباره خندیدن و علی نگاهشو دوخت به من ولبخند زد


بقیه که احتمالا لبخندشو به من دیده بودن صدای"اوه"گفتنشون بلند شد که احتمال میدادم بچه ها باشن...منم که دوباره سرمو انداختم زیر و رفتم نشستم کنار عمو فرامرز...
وقت شام بود که تونستم خودمو از زیر نگاهای معنادارشون بیرون بکشم و به آشپزخونه پناه ببرم..گلی جونم که قربونش برم از همه بدتر هی هرطرف میرفتم یه چیزی میگفت و همش میخواست اسپند دود کنه برامون
همه که دور میز جمع شدن برای صرف شام اخرین نفر من بودم و نمیدونستم کجا بشینم..کنار علی یه صندلیو خالی گذاشته بودن که احتمال میدادم برا منه ولی عمرا میرفتم اونجا..انگار تنها کسی که متوجه معذب بودنم شد پدربزرگ بود
-مهتاب بیا بشین پیش من..
منم که از خدا خواسته سریع رفتم و بین پدربزرگ و عمو فرامرز نشستم...علی که انگار تیرش به سنگ خورده بود از راه دور یه نگاه ناراحت بهم انداخت و بقیه انگار امشب واقعا مارو میپاییدن که به این حرکتش خندیدن...
بعد از شام جو به حالت قبلش برگشت ودیگه خدارو شکر تومرکز توجه نبودم‌..زنعمو ریحانه و عمه فهیمه ظرف میشستن و آقایون بحثشون راجب شرکت بود ..ما هم بهمراه بقیه بچه ها تو حیاط نشسته بودیم و برای اولین بار بود که میدیدم سپهر میخواد گیتار بزنه...عطیه و سوگل کنار من بودن و پسرا هم دور سپهر جمع شدن و شروع به مسخره بازی کردن..

انگار سرو صدای زیاد و انرژی ما باعث شده بود بقیه هم نتونن توخونه بمونن و اومدن پیش ما...حتی پدربزرگم اومد پیشمون
شب خوبی بود..یه شب از اون شبای زندگیم که به یاد موندنی شد..شبی که همیشه آرزو داشتم بتونم کنار یه خانواده واقعی باشم و بهم خوش بگذره..
انگار زندگی داشت کم کم روی خوش بهم نشون میداد..چه با اومدن علی به زندگیم و چه اومدنم به این خانواده..



امروز بعد مدتها قرار بود زعمو سیمارو ببینم...مامان علی!
بعدازاون شب که همه جریانو فهمیده بودن بالاخره علی گفت که مامانش دوست داره منو ببینه.اگه بگم استرس ندارم و خیالم راحته دروغ گفتم..نه اینکه از دیدنش بترسم نه..علی اونقدر از خوبی های مامانش گفته که خیالم واقعا راحته.نه تنها علی بلکه همه بچه ها از مهربونی زیادش برام حرف زدن..فقط نگران اولین دیدارمون..که شاید از من خوشش نیاد.بالاخره هرچی که باشه مامان علیه..شاید دوست داره عروسش همه چی تموم باشه نه مثل من یه دختر معمولی که از قضا تو پرورشگاه بزرگ شده..
ته این فکرام به هیچ جایی نمیرسه پس ولشون میکنم و همه چیو میسپرم به زمان
به لطف علی والبته حساب بانکی ای که پدربزرگ دراختیارم گذاشته دیگه کمد لباسام مثل قبل سوت وکور نیست و میتونم انتخابای بیشتری برای پوشیدن داشته باشم..
بااینکه هیچوقت دوست نداشتم زیاد خود واقعیمو کمرنگ کنم ولی عجیب دلم میخواد امروز به چشم بیام برای همین یه شومیز نسبتا بلند آبی باساپورت میپوشم و روی اون یه مانتوی مشکی که قد کوتاهمو بلند تر نشون میده!
همچنان با آرایش زیاد مشکل دارم وفقط به یه رژ کمرنگ و یه مداد چشم بسنده میکنم
قرار بود علی بیاد دنبالم ولی تاحالا خبری ازش نبود..بخاطر همین خودم اومدم پایین تا اونجا منتظرش باشم و بتونم خودمو باحرف زدن باگلی جون سرگرم کنم..
-خسته نباشی گلی جون
-سلام مادر..درمونده نباشی


-خوب شدم؟یا برم لباسمو عوض کنم یه چیز دیگه بپوشم..
-ماه شدی عزیزم ..پاشم برات یه اسپند دود کنم چشمت نزنن
-کی چشمم میزنه اخی گلی جون..میگم گلی جون یکم از قدیما بهم میگی؟
یه آه عمیقی کشید وجوابمو داد
-هی مادر..به اونروزا که فکر میکنم دلم میگیره...من تازه اومده بودم اینجا..چه شور و حالی بود تو این خونه فقط خدا میدونه.همه جمع میشدن وصدای بگو بخند تا سر کوچه میرفت..انگار چشم زدن خونواده رو که تو چند سال کن فیکون شد...همه چی یهو بهم ریخت و بعد رفتن پدرت از این خونه همه چی بدتر شد...
-زنعمو سیما چی؟از رفتاراش بگو
-نگران نباش زنعموت خیلی مهربونه ولی روزگار خیلی باهاش نامهربونی کرده..از اول جوونیش مصیبت کشیده طفل معصوم ولی من که ندیدم آزارش به یه مورچه برسه..بچم علی هم از غصه مادرش خیلی ناراحتی کشیده ولی اونم خیلی پاکه..خدا ایشالا عاقبت بخیرتون کنه که هردوتون بتونین به آرامش برسین
نمیدونم به چیا داشت فکر میکرد که با ناراحتی سرشو تکون دادو اشک گوشه چشمشو گرفت..منم دیگه نخواستم بیشتر ناراحتش کنم و دیگه چیزی نپرسیدم ولی فکرم درگیر حرفاش بود ودلیل رفتن پدرم از خونه..هیچوقت نمیدونستم چیشده که از خونه فرار کرده ودلمم نمیخواد بدونم..
کاش پدرم یکم منطقی تر رفتار میکرد نه بخاطر خودش بلکه بخاطر منی که چند سال بعد وارد زندگیش شدم
 


علی که اومد دنبالم انگار میدونست استرس دارم وبخاطر همین اصلا چیزی نمیپرسید..منم سعی نمیکردم چیزی از زیر زبونش بکشم..کاش میشد نرم ولی قرار بود همه بیان واگه نمیرفتم نمیشد..مسیر خونشونو نمیشناختم و نمیدونستم کجا قراره بریم !یکم که گذشت دیدم بجای خونه بازم مثل همیشه جلوی یه کافی شاپ نگه داشت و مجبورم کرد بریم اونجا..وسط این گیر وگرفتاری فقط تفریحم کم بود که علی اینم فراهم کرد..
روبروی هم نشسته بودیم و تو سکوت همدیگه رو نگاه میکردیم ومنتظر قهوه ی سفارش علی بودیم...
فهمیده بودم که میخواد یه چیزایی بهم بگه بخاطر همین آوردتم اینجا پس منتظر بودم شروع کنه.انتظارمم زیاد طولانی نشد
-مهتاب خانوم تو فکری.
-نه خوبم
-من قبلا خیالتو از مامانم راحت کردم نکردم؟
راست میگفت
-چرا
-خب الان واسه چی انقد تو فکر و ناراحتی؟
-ناراحت نیستم فقط یکم استرس دارم..باور کن راس میگم
با یه لبخند مهتاب کش نگام کرد که دلم براش ضعف رفت
-عزیز من..خانوم من...من میدونم چرا استرس داری ولی بهت قول میدم قرار نیست چیز بدی اتفاق بیفته
وقتی اینجوری باهام حرف میزد چطور میتونستم براش جون ندم؟اصلا مگه میشد؟
همینجوری زل زده بودم بهش تا حسمو از نگاهم بخونه
-اینجوری نگاه میکنی فکر بعدشم کردی که چه بلایی سرمن میاد؟


باخجالت سرمو انداختم پایین وچیزی نگفتم ولی اینبار دستاشو روی میز حرکت داد ودستامو گرفت تودستاش...
کاش زمین همین جا وهمین لحظه متوقف میشد ...کاش من همین لحظه میمردم تواین حجم از خوشبختی...کاش این تنها دلخوشی من پایدار باشه تو زندگیم..کاش علی بمونه برام..کاش...
چقد کاش های زندگیم زیادن که باشمردنم تموم نمیشن
صدای علی بند افکارمو پاره کرد
-نگران هیچی نباش..بازم دارم بهت میگم‌..مامان من ماهه هیچوقت هیچوقت به انتخاب من توهین یا شک نمیکنه..ندیده میدونم چقد عاشقته و بی صبرانه منتظره عروس خوشگلشو ببینه فقط
-امروز تصمیم گرفتی منو از خجالت آبم کنی با حرفات؟
-دیگه کم کم باید عادت کنی !خجالت نداره که...اینکه ینفرو اینقدر وابسته خودت کنی یه هنره کار هرکسی نیس..
بعدش یکی از قهوه هارو به دستم داد !
واقعا معجزه یعنی همینکه حرف زدن بایکی از این رو به اونرو کنه احوالتو!معجزه یعنی حضور علی تو لحظه های زندگیم...
دیگه بعدازاون ترسم از بین رفته بود و باخیال راحت میتونستم نفس بکشم!
بقیه مسیرو با شوخی های علی وخنده سپری کردیم..وقتی باعلی بودم دیگه ترس از آینده معنی نداشت..چون جوری خیالتو راحت میکرد که انگار هیچ کس نمیتونه آینده رو ازت بگیره..
وقتی باعلی هستی انگار خدا داره بهت لبخند میزنه

 


جلوی خونشون که ترمز میکنه سعی میکنم نذارم افکار منفی به ذهنم هجوم بیاره..سعی میکنم آروم باشم ..خونشون یه خونه ویلاییه که یه حیاط خوشگل داره ..محو حیاطم و دارم به دوروبرم نگا میکنم که علی دستمو میگیره ومنو میکشونه سمت خونه
-حالا وقت زیاده واسه نگاه کردن بیا بریم تو که مامانم چشمش به در خشک شده تا الان
یه لبخند کوچولو میزنم ودیگه چیزی نمیگم..
درو باز میکنه و باسروصدای زیاد منو به داخل راهنمایی میکنه
-آهای خانوم خونه..کجایی ؟بیا که عروست اومده
باخجالت سعی میکنم دستمو از دستش بکشم بیرون تا یه وقت کسی نبینه ولی اون محکمتر دستمو میگیره که توهمین لحظه یه صدای خیلی ناز میشنوم
-تواتاقم گل پسر بیاین اینجا
علی بازم دستمو میکشه و به سمت یه اتاق میبره..دوتا تقه به در میزنه وبلافاصله درو باز میکنه
در که باز میشه دقیقا روبروی ما یه نفرو میبینم که رو تخت نشسته ونگاهمون میکنه..
یه خانوم فوق العاده خوشگل وخوش صدا با یه لباس خیلی شیک ومرتب...ادم تو نگاه اولم میفهمه که ایشون مامان علیه چون خیلی شبیه هم هستن..
انقد خیره نگاش کردم که خودمم خجالت کشیدم
-سلام
باسلام من یه لبخند زد که خوشگلیش چند برابر شد..دستشو گرفت به طرفم و دوباره صداش توگوشم پیچید
-سلام عزیزم..خیلی خوش اومدی به خونه خودت...بیا اینجا ببینم ...پسرم چه خوش سلیقه بوده ومن نمیدونستم..
با حرفایی که میزد بیشتر به گفته های علی راجب مهربون بودنش پی میبردم وبرخلاف بقیه آدمای زندگیم که بهشون حسی نداشتم اینبار نمیدونم چرا احساس نزدیکی زیادی به این شخص داشتم


علی دستمو ول میکنه و منم آروم به سمت تخت میرم..دستمو تو دست زنعمو میذارم و لبه تخت میشینم...هیچکدوم هیچی نمیگیم ولی زنعمو منو به سمت خودش میکشه و سرمو روی شونش میذارم..یکم که میگذره منو از خودش جدا میکنه وبازم زل میزنیم به همدیگه..
تو چشاش اشک جمع شده ولی نمیدونم برای چی..
-چقد شبیه مامانتی..
این حرفو بایه صدای لرزون میگه واشکش رو صورتش میشینه...گریه چرا؟یعنی یاد چی افتاده که اینجوری ناراحت شد..نگاهمو از زنعمو گرفتم و به علی دوختم ببینم اون درچه حاله که دیدم انگار علی هم ناراحته..اما آخه چرا؟علی متوجه من نشد وبا سر پایین ونگاه ناراحت رفت بیرون
-چرا گریه میکنین؟
-چیزی نیست خوشگلم یهو یاد گذشته افتادم
-لطفا ناراحت نباشین
بااین حرفم اروم خندید و اشکشو پاک کرد
-من فکر میکردم علی داره زیادی افراط میکنه راجب مهربونی تو ولی الان میبینم حق بااونه
چه حس عجیبیه که یکی از تو و خوبیات برای یکی حرف بزنه...انگار که خیلی براش مهمی..ومن چقد دوس داشتم مهم بودن برای علی رو..
یکم گذشت و زنعمو از من راجب درس وزندگیم میپرسید ومنم داشتم جوابشو میدادم که علی به یه سینی بزرگ اومد تو اتاق..
-مامان خانوم خوب عروستو پیدا کردی و منو محل نمیذاریا
زنعمو هم به لحن معترض علی خندید وبایه نگاه به منه خجالت زده گفت
-والا تادیروز توبودی که پیدات نبود ولی الان حق میدم بهت..ادم وقتی مهربونی وآرامش مهتابو میبینه همه از یادش میرن ولی تو نگران نباش..من هرجام سرم گرم باشه باز حواسم به تو هست
 


از نگاهشون به همدیگه هم آدم متوجه علاقه زیادشون میشد و خوش بحال علی که مامانش اینقدر خوب ومهربون بود...منم بهش حق میدادم که اینقدر خوب باشه...بزرگ شدن زیر سایه همچین زنی که باوجود سختی های زیاد زندگی همچنان مهربونه،یه لطف بزرگ بود که نصیب هرکس نمیشد..
علی که باحرف زنعمو سینیو گذاشت روی میز کنار تخت واومد سمتش و صورتشو بوسید زنعمو هم صورت علیو گرفت بین دستاش وپیشونیشو بوسید...نمیدونم چجوری داشتم نگاهشون میکردم که زنعمو تا چشمش بهم افتاد دوباره دستاشو برای بغل گرفتن من باز کرد
-نبینم حسرت چیزیو بخوری عروس قشنگم..درسته هیچکس مادر آدم نمیشه ولی قول میدم بهت تا روزی که زندم برات مادری کنم به جبران همه سختی هایی که تو این سالها کشیدی
وبعدش درست مثل علی صورتمو گرفت بین دستش وپیشونیمو بوسید
علی که انگار از دیدن صمیمیت ما خیالش راحت شده بود دوباره سینیو دستش گرفت و گذاشت روی تخت..داخل سینی که میوه وشیرینی و شربت بود دوتا شیرینی برداشت ویکیو داد دستش مامانش ویکیو دست من
-خب بفرمایین بخاطر صلح بین مادرشوهر وعروس دهنتونو شیرین کنین که خیال من از بابت جفتتون راحت شد
بااین حرفش هرسه تامون خندیدیم و شیرینی هارو از دستش گرفتیم وبقول علی دهنمونو شیرین کردیم



چون زنعمو سلامت کامل نداشت بخاطر همین عمو فرامرز هم مثل پدربزرگ یه نفرو بعنوان آشپز ومستخدم آورده بود که کاراشونو انجام بده..مدتی که ما تواتاق مشغول صحبت بودیم کارای مهمونی انجام میشد و بالاخره وقتی زنگ خونه زده شد متوجه گذر زمان شدیم..علی زنعمورو روی ویلچر گذاشت وباهم بسمت پذیرایی رفتیم.عمو فرید بادیدن ما کنار هم یه لبخند از ته دل زد وشروع به سلام واحوالپرسی کردیم..
مدت زیادی از اومدن عمو نگذشته بود که بقیه مهموناهم تشریف آوردن ومهمونی شروع شد...
همه می اومدن وبه نوبت به زنعمو بابت عروس دار شدنش تبریک میگفتن ومن داشتم فکر میکردم که ناخواسته منو علی نامزد هم محسوب میشدیم...
دیگه مثل قبل زیر ذره بین نبودیم و بقبه خیلی عادی به رابطه ما نگاه میکردن و من خیلی ازاین بابت خوشحال بودم..

بالاخره امتحانام تموم شد وتونستم تواینهمه مشغله فکری یه نفس راحت بکشم..حالا که وقت آزادم بیشتر شده بود هم میتونستم باعلی وقت بیشتری بگذرونم و هم میخواستم باگلی جون وپدربزرگ درباره ی کلاسای دخترگلی جون صحبت کنم...بخاطر همین وقتی رسیدم خونه اول رفتم سروقت گلی جون
-سلام خسته نباشی گلی جون
گلی جون که مشغول آشپزی بود وحواسش به من نبود یهو از جاش پرید وبرگشت سمتم
-وای دختر چرا یهویی ظاهرمیشی زهرم ترکید مادر
منم که مثل همیشه فقط تونستم خجالت بکشم
-معذرت میخوام.نمیخواستم بترسونمتون
-اشکال نداره مادر چیزیم نشد که..خوبی؟خسته نباشی!تموم شد امتحانت؟


-بله.بالاخره تموم شد..میخواستم باهاتون حرف بزنم اگه وقت دارین
انگار نگران شد که کارشو ول کرد واومد سمتم
-چیزی شده؟مشکلی پیش اومده؟
از این نگرانی مادرانش خیلی خوشحال میشدم وقتایی که نصیبم میشد بخاطر همین یه لبخند اومد روصورتم
-نه گلی جون نگران نباش چیزی نشده..میخواستم بگم حالا که من وقتشو دارم باپدربزرگ وشما صحبت کنم راجب اینکه بیاد اینجا وبعضی درسارو باهاش کار کنم
انگار خیالش راحت شد که اتفاق بدی نیوفتاده ونفس راحتی کشید ولی معذب بودنش کاملا حس میشد
-اخه دخترم نمیشه که توهم کارو زندگیتو ول کنی بخاطر دخترمن...راضی به زحمت تو نیستم اصلا
-وای گلی جون توروخدا اینقدر تعارف نکن..خودت که میدونی من چقد درسو دوس دارم !تازشم منکه دوست ورفیق ندارم دختر تو میاد منم از تنهایی درمیام
انگار حرفام تاثیر گذار بود که دیگه مخالفت نکرد
-باشه مادر حالا که خودت میگی اشکال نداره ولی اول باید با آقابزرگ صحبت کنم
خوشحال ازاینکه شاید بتونم درحق این زن مهربون یکاری انجام بدم گفتم
-من خودم باپدربزرگ حرف میزنم به شما میگم که دخترت بیاد وشروع کنیم
سرشو تکون داد ومنم خوشحال برگشتم که برم تو اتاق ولباسمو عوض کنم
پدربزرگ که اومد خونه منم رفتم طبقه پایین و هی دست دست میکردم که چجوری بهش بگم..بااینکه از گلی جون خواستم خودم بگم ولی حالا میدیدم چقد خجالت میکشم از گفتنش..نه اینکه از جواب پدربزرگ بترسما نه ولی احساس میکردم از لطفش سواستفاده میکنم



انگار پدربزرگ فهمید که میخوام چیزی بگم ونمیتوتم چون هی منو زیر چشمی نگاه میکرد ومنم تانگاهشو میدیدم سرمو میچرخوندم به یه سمت دیگه...تاشام بخوریم نه اون چیزی پرسید ونه من تونستم چیزی بگم..بعدشام دوباره نشستیم جلوی تلویزیون وپدربزرگ اخبار میدید منم هی به خودم تشر میزدم که وقتی یه کاریو نمیتونم انجام بدم الکی به کسی قول ندم..انقد فکرم مشغول بود که نفهمیدم پدربزرگ چن وقته زل زده به من...
-مهتاب..چیزی شده؟
باصداش به خودم اومدم وصاف نشستم
-بله؟
انگار اونم متوجه شد که توهپروت بودم
-میگم اتفاقی افتاده؟چیزی میخوای به من بگی؟
-نه یعنی بله...
-خب میشنوم...
-میگم یعنی..چیزه..‌ببخشید ..یه چیزی میخواستم بگم..ولی هرچی شما بگین...
-مهتاب...چرا خودتو گم کردی دختر...داری نگرانم میکنی..بگو چیشده..
دیگه رسما داشتم گند میزدم
-نه نگران نباشین چیزی نشده...انگار دختر گلی جون سال دیگه کنکور داره بعدش میخواست کلاس کنکور ثبت نام کنه بعد خودتونم که میدونین چقد هزینه داره..منم گفتم به شما بگم اگه اجازه بدین یه روزایی بیاد اینجا بامن یکم تمرین کنه...ولی...ولی اگه شما اجازه ندینم اشکال نداره..
بعد تموم شدن جمله بلندبالایی که گفتم بالاخره نفس عمیقی کشیدم وزیر چشمی پدربزرگو نگاه کردم تا نظرشو بدونم..
انقدر عمیق داشت نگام میکرد که احساس میکردم هرلحظه ممکنه آب شم زیر نگاهش.‌.


یکم که گذشت بالاخره شروع به حرف زدن کرد ومن نفسم حبس شد
-هیچوقت فکر نمیکردم اینقدر درونگرا باشی که به این چیزاهم توجه داشته باشی..ازاینکه اینقدر مهربون وباملاحظه هستی که نه فقط به خودت بلکه به گرفتاریای دیگران هم توجه میکنی خیلی خوشحالم وازاون بیشتر بخاطر این خوشحالم که داری پیش من زندگی میکنی...چقدر خوبه که با سختیایی که کشیدی انسانیتو از یاد نبردی..
پدربزرگ همیشه منو شگفت زده میکرد‌‌..بااینکه انتظار رفتار تندی ازش نداشتم ولی فکرشم نمیکردم که اینقدر از کارم خوشش بیاد وبخواد ازم تعریف کنه..متواضعانه سرمو خم کرده بودم وداشتم به صحبتاش گوش میکردم که دوباره ادامه داد
-هرچند لازم نیست بخوای خودتو به زحمت بندازی ولی اگه اینجور دوس داری میتونی هروقت که خواستی اینجا باهاش کار کنی ولی نگران بقیه درسا نباش..من کمکشون میکنم
با خوشحالی سرمو بالاگرفتم و بهش خیره شدم..
-خیلی ممنون پدربزرگ..خیلی ممنون..میدونستم درخواستمو رد نمیکنین..من فردا به گلی جون میگم ..مطمئنم خیلی خوشحال میشه
پدربزرگ دیگه چیزی نگفت واونم درجواب خوشحالی من فقط لبخند زد ومنم خوشحال از جوابی که گرفتم شب بخیر گفتم وبه طرف اتاق رفتم تا صبح این خبر خوشو به گلی جونم بگم


صبح که از خواب پاشدم ازاینکه تاساعت ده خوابیده بودم ازخودم تعجب کردم...چون همیشه صبح زود بیدار میشدم و تااین وقت خوابیدن جز عادتام نبود ولی به خودم حق میدادم...مدتهابود که بخاطر امتحانا بیخوابی زیادی کشیده بودم..
همچنان از جوابی که دیشب از پدربزرگ گرفته بودم راضی بودم ودوست داشتم زودتر این خبرو به گلی جونم بدم برای همین سریع آماده شدم ورفتم پایین
-سلام صبح بخیر
گلی جونم خوشحال جوابمو داد..
-صب توهم بخیر دخترم..خدا خیرت بده
بی توجه به مفهوم حرف گلی جون گفتم
-نمیدونی چیشده که..پدربزرگ گفت هروقت که خواستیم میتونیم اینجا تمرین کنیم تازشم گفت نگران هزینه بقیه کلاسام نباشیم
گلی جون بااین حرفم هم خندید وهم اشک گوشه چشمش جمع شد
-خبر دارم مادر‌..صبح آقابزرگ قبل ازاینکه بره بهم گفت..نمیدونم باچه زبونی ازت تشکر کنم...همش بخاطر لطف توئه
-چه حرفیه گلی جون که میزنی..منکه کاری نکردم..خودمم انقد خوشحالم که قرار دخترتو ببینم..باهاش حرف بزن بگو ازهفته آینده بیاد اینجا وشروع کنیم
-باشه عزیزم..منم انقد از خوبیای تو به بچه هام گفتم که اونام مشتاقن تورو ببینن مخصوصا دخترم.
مهسا.
خیالم که از بابت حرفای گلی جون راحت شد خوشحال صبحانمو خودم..وچون دیگه کاری بیرون خونه نداشتم هم به گلی جون کمک میکردم و هم یکم اتاقو مرتب کردم
 


دوباره دوروز بود از علی خبری نبود و منم هرچقدر به گوشیش زنگ میزدم خاموش بود..بی نهایت نگران بودم و حتی نمیتونستم از کسی سراغشو بگیرم..ناراحت و بی حوصله نشسته بودم تواتاق و درودیوارو نگاه میکردم...حتی پدربزرگ وگلی جونم فهمیده بودن یه چیزیم هست ولی هرچی میپرسیدن میگفتم چیزی نشده تا نگرانشون نکنم..
تو تلگرامم هرچی پیام میفرستادم همشون نخونده باقی مونده بودن..
روز سوم بود و دیگه داشتم میمردم از نگرانی...حتی میترسیدم تنهایی برم به شرکتشون سر بزنم...فقط یبار باعلی اونجا رفته بودم ومسیرشم کامل نمیشماختم ولی اونقدر نگران بودم که نتونم تحمل کنم و حاضرشدم..میرفتم شاید میشد پیداش کنم...تا یه جایی رو میشناختم و با اتوبوس رفتم ولی بقیه مسیرو نمیشناختم...
انقدر سردرگم با اتوبوس به این طرف و اونطرف میرفتم تاشاید بشه پیداش کنم...
-کجا داری میری خوشگله..گم شدی که انقدر رنگت پریده..
وای خدایا نه..فقط همینو کم داشتم..بدون توجه به شخصی که مزاحمم شده باترس ولرز وتند تند فقط داشتم میرفتم..یارو هم پا به پای من داشت میومد..نمیدونم چقد گذشت چقد رفتم و چقد دوییدم فقط یه لحظه یه تابلوی آشنا دیدم و خداروشکر کردم که لاقل شرکتو پیدا کردم وگم نشدم..



نمیدونم با چه توانی دوییدم توشرکت و خودمو رسوندم به پله ها...از راهپله دیدم که پسره هم اومد داخل و دوروبرو نگاه کرد ولی وقتی منو ندید بالاخره رفت بیرون...نفس راحتی کشیدم ولی حس میکردم که فشارم تا چه حد افتاده وحتی نمیتونستم از جام بلند بشم...
تیر آخرم زدم و سعی کردم شماره علیو بگیرم...فقط خدا خدا میکردم که خاموش نباشه..خاموش نبود ولی باهر بوقی که میزد وعلی جواب نمیداد فشارم افت میکرد...اگه اینجا نباشه چی؟چجوری میخواستم تا خونه برگردم..کاش نمیومدم...وقتی کسی خبر نداشت کجام ..وقتی حتی نمیدونستم علی کجاست چرا پاشدم اومدم اینجا...
نمیدونم چقدر گذشته بود که اینجا بودم فقط میدونستم هرلحظه ممکنه از حال برم...جایی نشسته بودم که اگه کسی از پله ها نمیومد منو نمیدید ..منم فقط یه گوشه از آسانسورو میدیدم که اگه علی ازاونجا رد بشه بتونم ببینمش و صداش کنم..
بیشتر از یه ساعت بود اونجا نشسته بودم ولی از علی خبری نبود...از بس صلوات فرستاده بودم که دهنم کف کرده بود ولی دیگه ناامید ناامید بودم...داشتم فکر میکردم که پاشم وخودم یکاری کنم...وسعی کنم مسیر خونه رو پیدا کنم...بااینکه حتی نمیدونستم از کدوم سمت اومدم ولی سعی کردم از جام بلند شم...بااینجا نشستن هیچی نمیشد
ازجام که بلند شدم سر گیجه بدی گرفتم و چشام سیاهی رفت...اونقد که مجبور شدم دوباره بشینم..داشت گریم میگرفت...خدایا کمکم کن...سرگیجه حالت تهوع سردرد همشون یکباره بهم هجوم آورده بودن و نمیتونستم کاری بکنم..
 


دوباره باآخرین توان شماره علیو گرفتم..هرآن حس میکردم از حال میرم...
"مشترک مورد نظر پاسخگو نمیباشد..لطفا.."
چشام روی هم افتادن وحتی نمیتونستم مسیر آسانسورو ببینم...
درست اون لحظه که حس میکردم دیگه نمیتونم به هوش باشم صداشو شنیدم...زود چشامو باز کردم علی بود که با ینفر داشت میرفت بیرون..
-علی
صدام اونقد آروم بود که خودمم بزور میشنیدم چه برسه به علی...رفت بیرون..خدای من...اگه اینجا بمونم چی...خدایا توروخدا...
داشتم مسیری که علی رفته بودو نگاه میکردم که دیدم دوباره برگشت سمت آسانسور و درهمین حین انگار داشت باگوشیش ور میرفت...همون لحظه که میخواست سوار آسانسور بشه صدای گوشی من بلند شد ویه لحظه مکث کرد..داشت به من زنگ میزد...دوباره همه زورمو زدم وصداش کردم...اینبار یکم بلند تر‌..
-علی
انگار خودشم شک کرده بود که یه خبری هست...گوشیو ازگوشش فاصله داد ودورو برشد نگاه کرد..
-علی
اینبار صدامو شنید...
-کسی اونجاست؟
-علی
-مهتاب؟

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : tardid
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه rmwf چیست?