رمان رویای نفس 4 - اینفو
طالع بینی

رمان رویای نفس 4


(نفس)

حال روحیم اصلا خوب نبود.
از پیام نریمان به بعد همش حالت تهوع داشتم .
میترسیدم ...بیشتر از خودم ترسم برای میثاق بود
نگران بودم اتفاقی واسش بیفته.
خودمو با کارای خونه مشغول کردم..
شام مورد علاقه میثاق که فسنجون بود پختم...
میز چیدم و رفتم یه دوش گرفتم.
فکرم درگیربودولی باید بعد از چند وقت که همش نگران من بود امشب ازاین حالو هوا درش میاوردم.
موهامو دم اسبی بالای سرم بستم که حالت چشمانو کشیده تر کرد
خط چشمم رو گربه ای رو کشیدم و رژ جیگری رنگ‌و مالیدم روی لب هام
لباس خواب حریر مشکی رو تنم کردم و صندل های نگین‌دارمو پوشیدم.
مشغول وارسی خودم توی آینه بودم که صدای دراومد و بعد صدای میثاق
_نفس خانم کجایی؟
توی صداش نگرانی بود
بهش حق میدادم هروقت میرفت ومیومد من نبودم
از توی اتاق با سرعت بیرون اومدم که خوردم بهش...
سرشو بلند کرد و نگاهش مات موند
+سلام خوش اومدی خسته نباشی
همینجوری نگاهم میکرد و کم کم نگاهش سرخورد روی لب هام
خواستم از کنارش رد بشم که بی اختیار لب هاشو گزاشت رو لبهام.
جوری میبوسید که انگار همیشه منتظر این لحظه بود...
نفس کم اورد و ازم جداشد
_خبریه امشب؟
صداش میلرزید
لبخندی بهش زدم
+خواستم خستگی و نگرانی این مدت رو ازت دور کنم...
هولم داد روی تخت و خیمه زد روم
_یچیزی رو بهت نگفته بودم نفس
سرمو تکون دادم
+چی رو
_این که تو جذاب ترین دختری هستی که توی عمرم دیدم...
خواست دوباره ببوستم که دستمو گزاشتم روی سستس و به عقب هولش دادم
+ولی تو گفتی این ازدواج صوریه؟
اخمی انداخت بین پیشونیش
_دوستت دارم....خیلی وقته دیگه چیزی صوری نیست...
با شنیدن این حرف از زبونش تپش های قلبم رفت بالا...
درست میشنیدم؟ اونم دوسم داشت؟چرا شب های قبل بداخلاقی میکرد؟
شاید بخاطر طرز پوشش امشبم بود که فکرمیکرد دوستم داره... ولی هرچیزی که بود برام شیرین بود
خودمو سپردم بهش...
همه تلخی ها یادم رفت...نبود پدرو مادرم، بدی های نریمان؛ کیامهر همه و همه رو فراموش کردم.
حالا فقط من بودن و میثاق و عطش مردونه اش که برام پر از لذت بود....
 


با دردی که زیرشکمم پبچید ناله ای کردم
+ایییی...
صدای نگران میثاق درست کنارم بود
_جانم چیشد نفس؟نفسم؟
چشامو باز کردم که دیدم کنارم دراز کشیده و دستشو گزاشته زیرسرش و داره نگاهم میکنه.
_خوبی عشقم؟
لبخندی زدم
+خوبم
_جاییت دردمیکنه
+کمی شکمم.
دستشو گزاشت روی شکمم و آروم ماساژ داد.
گرمای دستش دردمو کمترکرده بود
چند دقیقه ای نگذشته بودکه در خونه به بدترین شکل کوبیده شد
ترسیده به میثاق نگاه کردم
ازجاش بلندشد و تیشرتش رو تنش کرد
_بمون تو اتاق
+ولی...
_بمون تواتاق نفس
با فکراینکه دوباره آدمهای کیامهر اومدند دلشوره افتاد به جونم.
ازجام پاشدم ک لباس مناسبی تنم کردم
به پذیرایی نرسیده بودم که با چیزی که شنیدم سرجام میخکوب سرم
_میثاق همین امروز باید پروارو عقدش کنی...
متوجه نمیشدم چی باعث شده بود پدر میثاق بیاد و این حرفو بزنه
پس سرجام موندم و گوشمو دادم به حرفهاشون
_بابا لطفا ارومتر نمیخوام نفس چیزی بفهمه
_بفهمه به جهنم. رفتی یه دختر که معلوم نیست اصل و نسبش کیه گرفتی بعدشم با دخترخالت خوابیدی حالا نگرانی نفس نفهمه؟
عقب گرد کردم برم توی اتاق که باحرفی که پدرش زد نفسم قطع شد
_حالا که پروا حامله شده باید نفس رو طلاق بدی و عقدش کنی...
واسه چند لحظه حس کردم زمان ایستاد...
برگشتم و دوباره گوشموچسبوندم به دیوار تا جواب میثاق بشنوم
_بابا خواهش میکنم ارومتر..من یه غلطی کردم خودم حلش میکنم ولی نمیشه پروارو عقد کنم.
از این حرفش دلم گرم شد ولی با صدای کشیده ای که پدرش بهش زد فهمیدم قضیه به این راحتی نیست
_تو غلط خیلی زیادی کردی و باید پروارو عقدکنی تا آخراین هفته...
 


واسه چند لحظه حس کردم زمان ایستاد...
برگشتم و دوباره گوشموچسبوندم به دیوار تا جواب میثاق بشنوم
_بابا خواهش میکنم ارومتر..من یه غلطی کردم خودم حلش میکنم ولی نمیشه پروارو عقد کنم.
از این حرفش دلم گرم شد ولی با صدای کشیده ای که پدرش لهش زد فهمیدم قضیه به این راحتینیس
_تو غلط خیلی زیادی کردی و باید پروارو عقدکنی تا آخراین هفته...
ازخونه زد بیرون و میثاق جوابی بهش نداد
همونجا توی راه رو سرخوردم و نشستم روی زمین..
دیشب فکرکردم همه چی تموم شد و من مال میثاق شدم ولی الان دیدم که نه اون عادتش بودهمه رو راه بده توی تختش...
ازجام بلندشدم که برم توی اتاق که چشم توچشم شدم باهاش...
سرموتکون دادم برپ که بازوم به شدت کشیده شد
_بایدحرف بزنیم نفس
نگاه اشکیمو بهش انداختم
+حرفی نمونده
_نفس اونجور که فکرمیکنی نیست
راهموگرفتم و رفتم توی اتاق
مشغول جمع کردن چمدونم شدم که اومد داخل
_چیکارداری میکنی
جوابش ندادم که دسته چمدون ازدستم کشید
و دادزد
_بده ببینم چیکار میکنی تو؟؟
همین دادش کافی بود تا اشکام سرازیربشه
+دارم جارو واس پروا خانم و توراهیش اماده میکنم
اومدسمتم و بغلم کرد.
_عزیزدلم برات توضیح میدم
پسش زدم و مثل خودش دادزدم
+توضیح بدی اصلا چه توضیحی داری بدی..
نقشه ازدواج صوری بامن ریختی تا با پروا راحت باشی اونموقع که من توی فکر فرارازدست کیامهربودم تواینجا داشتی با پروابه عشق و حالت میرسیدی بعد میگی تمام مدت فکرت پیش من بود؟ خنده داره
خواست چیزی بگه که منصرف شد.
ازجاش بلندشد و به سمت در رفت
_فقط میتونم بگم متاسفم ..
صدای بهم کوبیده شدن در خروجی رو که شنیدم زدم زیرگریه.
به بخت بدم لعنت میفرستادم که اولین روز شروع زندگی مشترکم اینجوری بایدخراب میشد...
 


توی دو هفته کارهای طلاقمون جور شد
میثاق حرفی نمیزد و به اسرار پدرش فوری رفتیم دادگاه و نامه طلاق توافقی گرفتیم.
انگارخودشم بدش نمیومد زودتر ازمن جداشه.
البته حق داشت اون فقط صوری بامن ازدواج کرده بود..
مشغول جمع کردن چمدونم بودم که در اتاق به شدت باز شد
نگاهمو بالا اوردم و چشم توچشم شدم باهاش
تواین دو هقته یا اون خونه نمیومد یا وقتی میومد من تو اتاقم بودم و اصلا هموندیده بودیم
به سمتم اومد و با عصبانیت گفت
_داری چه غلطی میکنی چرا ازم گله نمیکنی چرا چیزی نمیپرسی ؟
سرمو انداختم پایین
بازومو گرفت و ازجام بلندم کرد
_حرف بزن نفس حرف بزن
میدونستم حرف ک بزنم مساویه با گریه کردنم
اما بایدحرفامومیزدم
+حرف بزنم؟ چی بگم؟ چی میتونم بگم
درعرض دو هفته کارای طلاقمو جور کردی که از دستم خلاص شی تو .... تو اصلا قصدت زندگی بامن نبود ...
بازومو به شدت از دستش کشیدم
+الانم میخوام برم جایی که دوستم داشته باشن
جلوی پام زانو زد
_کجا بری که دوستت داشته باشن هان کجا
زل زدم توچشمهاش...
چشمهایی که عاشقشون شده بودم و حالا ازش دلگیربودم...باید کمی عذابش میدادم چطور که اون عذابم داده بود...
+میرم پیش کیا...
حرفم تموم نشده بود که ازجابلندشد با کشیده ای که به دهنم کوبید حرفم نا تموم موند...
_خفه شوو..هزاربار گفتم اسم اون مرتیکه رو جلومن نیار.دلت میخواد انقدبزنمت که صدا سگ بدی؟
دستمو گزاشتم روی لبام که ازشدت ضربه اش پاره شده بود و خون میومد اما باز کوتاه نیومدم
+اره بزن انقدکه صدا سگ بدم...توبا پروا خوابیدی حامله اش کردی حالا واسه یه اسم غیرتی میشی؟ درضمن ازدواج ما صوری بود مگه عاشقم بودی که حالا دور برداشتی؟ به راحتی هم که داری طلاقم میدی ب زن و بچه ات برسی...
روبه روش وایستادم و از لای دندونای قفل شده ام غریدم
+پس دیگه به تو ربط نداره بعدازاین چیکارمیکنم. حالا هم گمشو از اتاق من بیرون تا وسایلاموجمع کنم...
انتظاراینجورحرف زدن ازم نداشت..مات زده نگاهم کرد و عقب گرد کرد و از اتاق رفت بیرون.
پشت سرش درو محکم کوبیدم که تابلوی روی دیوار افتاد و شکست....
خم شدم و لای شکسته ها عکسشو برداشتم...
عکس مراسم عقدمون بود...هرچند بین دوتامون صوری بود ولی عکاس نمیدونست چه غمی و قصه ای پشت لبخندمونه...
عکسو گزاشتم روی سینم و چشامو بستم..
من عاشق شده بودم
عاشق بی رحم ترین مرد دنیا ...
 


صیغه طلاقمون که جاری شد نموندم تا میثاق حال زارمو ببینه.
پله های محضر رو بدو بدو طی کردم و سوارماشینم شدم.
باسرعت نور از اونجا دورشدم.
مقصدم نامعلوم بود فقط پامو گزاشته بودم رو پدال گاز و فشارمیدادم
میخواستم حرصمو اینجوری خالی کنم.
نیم ساعتی رو بی هدف توی اتوبان چرخیدم و اخرش رفتم سرخاک مادر پدرم...
+سلام مامان جون خوبی؟ ببخشید دیراومدم دیدنت مطمئنم خودت خبرداری چه بلاهایی سرم اومده... مامان تنهام ..مامان بی کسم...مامان من بدون تو و بابا چیکارکنم کاش هیچوقت منو به دنیا نمیاوردی کاش....
خودمو پرت کردم رو سنگ قبری که مادرم توش خوابیده بود...
حس میکردم اینجوری مثل آدمی ام که توی بغل مادرش خوابیده...
شب شده بود و هواتاریک...
هنوز سرخاک مادرم نشسته بودم و باهاش حرف میزدم..
دست گرمی که روی شونم نشست برگشتم و باهاش چشم توچشم شدم..
فوری ازجام بلندشدم و چندقدم عقب رفتم که دستاشو به حالت تسلیم بالا برد
_نترس منم نریمان.
اخمی کردم
+اتفاقا چون شناختمت ترسیدم...
یه قدم جلو اومد که همزمان منم عقب رفتم....
+نزدیکم نشو
_میخوام باهات حرف بزنم نفس
+ولی من با تو که ناموستو میفروشی حرفی ندارم..
_قضیه اونجور که تودیدی نیست بهت توضیح میدم..
همین که خواست بیاد سمتم چرخیدم و با اخرین توانم شروع کردم به دویدن..
از لابه دلای درختهای بهشت زهرا میدوییدم.
حتی یادم نبودماشینم کدوم سمت پارک کردم...
صداشو پشت سرم میشنیدم که دادمیزد
_نفس صبرکن باید باهات حرف بزنم.
میدونستم نمیتونه بهم برسه چون نریمان مشکل تنفسی داشت و نمیتونست زیاد تند بدوعه..
سرعتمو بیشتر کردم و صدای نریمان کمتر وکمترمیشد.
فهمیدم که نفس کم اورده...
بالاخره خودمو به ماشینم رسوندم سوارشدم و از اونجا دورشدم.
من باید از این ادم که مثلا برادرم بود دور میموندم به هر طریقی...
برگشتم خونم خونه ای که پدرم قبل از فوتش به اسمم زده بود.
شاید میدونست پسرش قراره چه بلاهایی سرم بیاره...
توی اپارتمان در امان بودم ولی اونجا پربود از خاطره های مختلفم با پدرم؛ نریمان....
کاش میشد خاطره هارو از ذهن پاک کرد تا باعث عذابت نشن؛ کاش...
 


(میثاق)
خودشو چسبوند بهم
_بداخلاقی نکن دیگه مثلا امشب مراسم عقدمونه
به چشمهای کشیده اش نگاه کردم.
ولی توی فکرو قلبم فقط نفس بود.
نگرانش بودم ازجلوی محضر جوری رانندگی کرد و ازاونجا دورشد که حتی نتونستم برم دنبالش.
نکنه تصادف کرده بود..چون حتی خونه هم نرفته بود...
_میثاق هواست کجاست
دستشو پس زدم و ازجام بلندشدم
+انقدبهم نچسب پروا برو بیرون...
وا رفته نگاهشو دوخت بهم...
اعصابم بهم ریخته بودو همش فکرو ذهنم پیش نفس بود
نکنه باز گیر کیامهر بیفته؟
استرس بدی افتاده بود به جونم.هرچقدر بهش زنگ میزدم جواب نمیداد.
باصدای پدرم به خودم اومدم
_میثاق پسرم بیا میخوام باهات حرف بزنم.
به سمت مبل تکی رفتم و نشستم
+بله بابا میشنوم
_امشب با پروا عقدمیکنی و میرین سرخونه زندگیتون نمیخوام تا زمانی که بچتون به دنیا میاد استرسی متوجه پروا بشه
اخمی روی پیشونیم نشست
+ازاول هدفتون این بود که با پروا ازدواج کنم آخر به هدفتون رسیدین
از جاش بلندشد و به سمت پنجره رفت
_ توی احمق بجای گوش دادن به حرف منومادرت رفتی سراغ اون دختر که معلوم نبود کس و کارش کی بودن
عصبی ازجام بلندشدم
+نفس پدرومادرش از دست داده بود دلیل نمیشه که بی کس و کار باشه اتفاقا خیلی با لیاقت تر از پروا بود که توی مستی گولم زد و ازم حامله شد
به سمت در خروجی میرفتم که صدای پدرم شنیدم
_به هرحال پروا امشب زنت میشه و تو دیگه حق نداری به نفس فکرکنی...
سوار ماشینم شدم و با همه سرعتم از عمارت پدریم زدم بیرون...

(نفس)

برگشته بودم خونه پدریم.
باصدای ایفون به سمت در رفتم و ازچشمی نگاه کردم که کیامهر پشت در دیدم...
ترسیده از در فاصله گرفتم که چند تقه آروم به در زد
_نفس جان میدونم خونه ای درو بازکن میخوام باهات حرف بزنم.
صدایی ازم درنیومد که دوباره آروم گفت
_میتونی از نگهبانی بپرسی که من تنهام و کسی همراهم نیست میخوام فقط حرف بزنیم خواهش میکنم نفس جان...
توی لحنش صداقت بود و پشیمونی ...
من که کسی دیگه برام نمونده بود حتی میثاق راحت ازم گذشت پس دیگه دلیلی واسه ترس از کیامهرنداشتم.
قفل درو اروم بازکردم و کمی عقب رفتم که سرشو از لای در اورد تو و بعداز دیدنم لبخندی زد و اومد داخل و دروبست.


درو کامل باز کرد و اومد داخل.
حسابی به خودش رسیده بود.
کت و شلوار کرم تنش کرده بود با یه پیراهن قهوه ای سوخته..
بوی ادکلن مارکش فضای خونه رو پرکرده بود.
نگاهی با محبت بهم انداخت و گفت
_دعوتم نمیکنی بیام تو؟
دستامو دور بازوهام حلقه کردم استرس داشتم ولی بیخودی بود چون دیگه کسی برام نمونده بود.
آب دهنمو قورت دادم و راه افتادم سمت پذیرایی
+بیا تو...
روی مبل تکی نشستم که کیامهر هم اومد و مقابلم نشست
_از شوهرت جدا شدی؟
چشمام گرد شد این از کجا خبر داشت من جدا شدم؟؟
خودمو نباختم جلوش
+چطور مگه؟
لبخندی اومد روی لبش
_هنوز سرپیشنهادم هستم که باهام زندگی کنی ولی اینبار یه فرق کوچیک کرده
جوابی ندادم که ادامه داد
_اینبار میخوام رسمی زن عقدیم بشی...
پوزخندی اومد روی لبم
+دلت برام سوخته؟
پاشد و به سمت پنجره رفت..
سیگاری روشن کرد و پک عمیقی بهش زد
_اونشب که به نگهبان التماس کردی فراریت بده چون شوهر داری حرفات رو شنیدم...
خودم ازش خواستم ازاونجا توروببره تا بری پیش شوهرت ولی تمام مدت هواسم بهت بود...
با دختر خالش ریخت روی هم دیگه نه؟؟؟
برگشت و عمیق نگاهم کرد
چقدر احمق بودم که فکرمیکردم نگهبان خودش کمکم کرده تا فرارکنم.
پس همش کار کیامهر بود
از همه چی خبرداشت ..
جوابی نداشتم بهش بدم.
سرمو انداختم پایین که اومد طرفم
_نفس بامن باش نمیزارم غصه بخوری..
معلوم نبود چم شده.. من یه زمانی ازاین آدم وحشت داشتم ولی الان داشتم خام حرفهاش میشدم..
خواست دستمو بگیره که دستشو پس زدم
+بایدفکرکنم...لطفا...
کمی توی سکوت نگاهم کرد و بی هیچ حرفی ازخونه زد بیرون.
خدایا چه بلایی داشت سرم میومد من چرا انقدر بی تفاوت شده بودم
مگه میثاق بامن چیکارکرده بود که همه احساسم مرده بود؟
قطره اشکی از گوشه چشمم چکید..
اون خیلی راحت ازمن گذشت خیلی راحت و این بدترین کاری بود که میتونست باهام بکنه.
انقدر به حرفهای کیامهر فکرکردم که همونجا روی کاناپه خوابم برد...
 


صبح با صدای کوبیده شدن به در و زنگ‌ پی در پی ازخواب بیدار شدم
+کیهههه مگه سرآوردی؟
به طرف در رفتم که صدای نسترن پیچید توگوشم
_باز کن درو ببینم زودباش
درو بازکردم که پرید توخونه
_کجایی تو دوساعته پشت درم؟
+چیشده نسترن چه خبره سرصبحی
ناراحت نگاهم کرد
+حرف بزن چیشده داری نگرانم میکنی؟
_میثاق...
چشامو ریزکردم
+میثاق چی؟ جونت بالا بیاد حرف بزن ریگه نسترن
_دیشب عقدکرد با پروا...
قلبم خورد شد...له شدم...
دیشب؟تازه یک روز بعداز طلاقمون؟ چه فوری...مثل اینکه خیلی عجله داشت
بی تفاوت به سمت آشپزخونه رفتم ولی توی دلم آشوب بود
+به جهنم ... مبارکش باشه
نسترن پشت سرم اومد
_یعنی چی نفس؟ ناراحت نیستی؟
+نه ناراحت نیستم...
برگشتم و نگاهش کردم
+منم به همین زودی میخوام ازداج کنم
چشماش گرد شد
_چی؟؟ با کی؟؟
+بهت میگم. بشین صبحونه بخوریم.
توی سکوت صبحونه رو خوردیم ولی میتونستم از چشمهای نسترن بخونم که چقدر مشتاقه بدونه چی شده..
لیوان چایی رو روی میز گزاشتم
+میخوام با کیامهر ازدواج کنم...
باتعجب زل زد بهم
+فکرمیکنم اون تنهاکسیه که توی دنیا دوستم داره...
_دیوونه شدی دیگه نه؟
+نه...
ازجاش بلندشد و اومد روی صندلی کناریم نشست
_چی داری میگی نفس میخوای با کسی که خلافکاره تورو دزدیده بود ازدواج کنی؟داری با کی لج میکنی؟
+آره منو دزدیده بود ولی دوسم داره
داد زد
_ازکجا انقد مطمئنی؟
+ازاونجایی که تنها کسیه که توی هیشکدوم شرایطم تنهام نزاشت....
با عصبانیت ازجاش بلند شد
_چون اون خودش تورو به این روز انداخته چرا حالیت نیست قراربود بیفتی دنبال نریمان تا ثابت کنی امضاهای کارخونه به اختیار تونبوده تا بی گناهیتو ثابت کنی حالا چی انقدر تغییرت داده که بیخیال همه چی شدی؟
لبخند تلخی زدم
+برام مهم نیس با کیامهر باشم مراقبمه اتفاقی نیفته..
سرشو تکون داد و بیشتر دادزد
_واقعا واست متاسفم سر لج کردن با میثاق داری گند میزنی به زندگیت فکر نمیکردم انقد احمق باشی..
اینو گفت و منتظر جوابم نموند.
درو همچین بهم کوبید که به خودم لرزیدم..
راست میگفت من باید نریمان رو راضی میکردم تا ثابت کنم کلاه بردار و قاچاقچی نیستم ولی حالا بیخیال همه چی شده بودم..
سرمو بین دستهام گرفتم و قطره های اشکم روی میزچکید..
تنهایی بد دردی بود حتی بدتر از درد عشق..
ولی حالا من عاشقی بودم که تنهابود...
 


مقنعه ام رو سرم کردم و کیفمو برداشتم.
بعداز چندماه امروز میخواستم برم دانشگاه...
توی این یک ماه بعداز طلاقم از میثاق خبری نبود..
حتی کیامهرهم پیداش نبود..
نسترن هم که از اونروز به بعد باهام سرسنگین شده بود..
دیگه کم کم داشتم تنهایی واقعی رو حس میکردم..
ماشین استارت زدم و راه افتادم سمت دانشگاه..
چند دقیقه ای نگذشته بود که از اینه دیدم ماشین پشت سرم همش بوق میزنه و چراغ میده اولش ترسیدم ولی کمی که دقت کردم راننده کیامهربود..
کنار اتوبان ایستادم که اونم درست پشت سرم پارک کرد و پیاده شد به سمتم اومد...
از جلوی خونخ داشت تعقیبم میکرد؟؟
هربارمیدیدمش استرس میگرفتم .
ولی اینبار به خودم هشدار دادم که من دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم...
شیشه رو پایین دادم که لبخند گرمی بهم زد.
_سلام عزیزم کجا با این عجله؟
+سلام
_جایی داشتی میرفتی؟
لبخند زورکی زدم
+آره میخواستم یه سر برم دانشگاه
_خیلی خوبه..
ماشین دور زد و درو باز کرد و روی صندلی نشست.
کمی معذب بودم..قلبم تندمیزد و کف دستهام عرق کرده بود..
_نفس به پیشنهادم فکرکردی؟
برگشتم و نگاهش کردم..تمام این مدت رو از نظر گذروندم..
تنها کسی که برام مونده بود کیامهربود پس بهتربود بهش اعتماد کنم...
نمیدونستم چرا انقد عجله داره..
اون ادمی که یه مدت منو دزدید و شکنجه کرد یعنی حالا واقعا عاشقم شده بود؟
طی یه تصمیم ناگهانی گفتم
+اره جوابم مثبته..
چشماشم خندید...
نمیدونم چرا ازش ترسیدم اما به روی خودم نیاوردم...


در ماشین بازکرد و گفت
_خب پس افتخارمیدی ناهار امروزو باهم باشیم لیدی؟
به ساعتم اشاره کردم
+ولی من بایدبرم دانشگاه
دستمو گرفت و گفت
_واسه دانشگاه همیشه وقت هست..
این مرد چی داشت که منو دنبال خودش میکشوند..
درعین حال که ازش میترسیدم ولی تابع حرفهاش بودم
درماشین قفل کردم و پشت سرش راه افتادم
ماشینشو روشن کرد و به سرعت نور شروع کرد به رانندگی
+میشه کمی آرومتر بری
برگشت و نگاهم کرد ولی چیزی نگفت
دوباره ترس افتاده بود توجونم
+کیامهر لطفا آرومتر برو
جوابم نداد..
داشت ازشهرخارج میشد.. زدم به بازوش و گفتم
+کجاداری میری؟
کم مونده بود اشکم دربیاد... برگشت سمتم و باپوزخندی گفت
_گفته بودم دیگه نریمان توروبهم فروخته؟
اب دهنمو قورت دادم و زل زدم بهش که ادامه داد
_منم بابتت پول خوبی دادم باید ازم تمکین کنی..
چشمام داشت از حدقه بیرون میزد
پس همه مهربون شدن هاش نقشه بود..
قلبم تند میزد و دهنم خشک شده بود...
+یعنی....یعنی چی ...من باورت کردم..
باصدای بلندخندید
_چون احمقی درست مثل برادرت...
در ماشین بازکردم تا خودموپرت کنم پایین که کیامهرمحکم بازومو گرفت و منوکشید سمت خودش..
با کشیده ای که به صورتم زد نفسم رفت
_دیگه چموشی بسه دختر جون... ساکت میشینی و فکر زیادی به سرت نمیزنه وگرنه زنده زنده چالت میکنم..
لحنش انقدر قوی بودکه ترسیدم...
رسیدیم به یه ساختمون متروکه چندکیلومتر خارج شهر..
چندتا از نگهبان های کیامهر اون اطراف بودند
خیلی ترسیده بودم معلوم نبود چه آینده ای در انتظارمه
پیاده شد و درماشین باز کرد و گرفت ازبازوم
رسما میتونم بگم ازماشین پرتم کرد بیرون..
+اییی چته وحشی
اومد سمتم و باخشم گفت
_زبونتو کوتاه کن تا کوتاهش نکردم...
چشمم افتاد به نگهبانی که اونشب فراریم داده بود..با تاسف سری واسم تکون داد..
کیامهر به یکیشون دستور داد
_ببریدش بالا پیش نریمان...
با شنیدن اسم نریمان تنم لرزید
نگهبان به سمتم اومد و منوکشون کشون برد دنبال کیامهر
داد زدم
+ولم کننننن....منو کجاداری میبری..
بی توجه به دادزدنام بازومو گرفت و جوری منو دنبال خودش میکشوند که حس کردم الان دستم ازجاش کنده میشه...
پرتم کرد کف اتاق و درو بست ...
دوباره افتادم تودردسر...
حالت تهوع پیدا کرده بودم... همش صدای کیامهر توی گوشم اکو میشد
_تورو خریدم باید ازم تمکین کنی.....
حتی فکرکردن بهش منو به ترس مینداخت...
یعنی چی قراربود بشه...
 


ظرف غذارو هول داد سمتم
_لج نکن غذاتوبخور نفس..
رومو ازش برگردوندم
_چرا داری اینجوری میکنی؟ حداقل حرف بزن ببینم چه مرگته؟
با عصبانیت دادزدم
+نریمان کجاست؟؟؟قراربود منوببری پیشش
_میاد چندروزی کار داره خودش میگه کی ببرمت تا باهات حرف بزنه..
کلافه بودم
+کیامهر برای چی منو اوردی اینجا؟نریمان چیکارم داره؟چرا گولم زدی من بهت اعتمادکردم...
با غم مخصوصی نگاهم کرد و ازجاش بلندشد
_توچه میدونی ازمنو زندگیم؟مجبورم فعلا به حرفهای نریمان گوش بدم تا به پولهام برسم .
برگشت و نگاهم کرد
_یکم بهم فرصت بده من بهت آسیبی نمیزنم هیچ آسیبی...
منتظر جوابم نموند و رفت بیرون..
نمیدونستم به حرفهاش اعتمادکنم یا ازش بترسم....
****************
دادزدم
+کیااااامهرررر....توروخداااا بیا کیاااامهررررر
با کشیده محکمی که خوردم پرت شدم کف اتاق
_ببر صداتو...تا من نخوام هیچ کس به دادت نمیرسه..
باچشمهای اشکیم زل زدم بهش
+من...من خواهرتم چجوری دلت میاد؟ مگه ...مگه بابا منو نسپرد دست تو؟مگه نگفت مراقبم باشی ؟
پوزخندی زد
_ولی توخواهرم نیستی تو دختر اون زنیکه ای که وقتی اومد توزندگیمون پدرم دیگه مادر منو نخواست..
با شنیدن حرفهاش دهنم از تعجب باز موند
بیشتر ادامه داد
_فقط پنج سالم بود که فهمیدم بابا عاشق شده، عاشق مادر تو. همونکه وقتی تورو به دنیا میاورد مُرد..
راستی بهت گفتم چجوری مُرد؟
با سرنگ هوایی که بهش تزریق کردم...
آب دهنمو قورت دادم.
چی داشت میگفت؟
 


با دهن باز زل زدم بهش.
یه پسربچه ده ساله چجوری میتونست آدم بکشه؟
با صداش دوباره به خودم اومدم
_همه فکر کردن مادرت سر زا رفته ولی اشتباه کردن چون من اونو کشتم. از همون زمان به بعد تصمیم گرفتم یه روز هم تورو بکشم.
چون تو و مادرت زندگی و مادرمو ازمن گرفتین؛
پدرم رو ازم گرفتی چون همیشه تو مورد توجهش بودی..
وقتی ازت وکالت کردم بابا فکرکرد میخوام مال و اموال بزنم به نامت تا سوپرایزت کنم چون همیشه جلوش ازت دفاع میکردم نمیدونست اون وکالت نامه برای اینه که بدبختت کنم...
قطره اشکی چکید روی گونه ام
من همیشه نریمان دوست داشتم به عنوان برادر بزرگترم اما وقتی بعد از مرگ بابا یهویی اخلاقش عوض شد فکرمیکردم بخاطر تنهاییشه..
با زور گفتم
+ولی..من گناهی ندارم، من...خبرنداشتم مادرم وارد زندگی دو نفر دیگه شده..چرا داری منو آزار میدی؟
اومد نزدیکم و خم شد روی صورتم
_به زودی جواب این حرفتو میگیری عجله نکن
هنوز کلی کار باهم داریم آبجی کوچولو
اینو گفت و لگدی به پهلوم زد که ناله ام بلند شد.
به سرعت از اتاق زد بیرون که همزمان با رفتنش کیامهر اومد
_نفس؟ نفس حالت خوبه؟
دستمو از تو دستش کشیدم بیرون
+به من دست نزن عوضی
_بزار کمکت کنم
برگشتم و با خشم نگاهش کردم
+من از توی آشغال کمکی نمیخوام..
با زور از جام بلند شدم و خودمو به تخت فلزی گوشه اتاق رسوندم و خودمو پرت کردم روش...
***************
(میثاق)

چشممو دوختم به مانیتور که هیچی توش معلوم نبود..
_وااای بچمونه میثاق میبینی؟
بی تفاوت نگاهش کردم
+بچمون؟ ولی من بجز چندتا خط سفید و مشکی چیزی نمیبینم.
لب های ژل زدشو داد جلوتر و خودشو لوس کرد
_عههه بابای بداخلاقی نباش چندماهه دیگه نینیمون رو هم میبینی
اصلا حسی بهش نداشتم مخصوصا وقتی دوست داشت با لوس بازی های بی حدش بیشتر خودشو بهم نزدیک کنه...
خواستم برم که صدای گوشیش روی میز کناری بلند شد
چشمم افتاد به صفحه اش که اسم (نرمین)
روش خودنمایی میکرد...
پروا دستپاچه گوشیشو برداشت و لبخند مصنوعی بهم زد
_عشقم برو بیرون تا منم بیام...
پشتمو کردم بهش برم که صدای آرومش رو پشت سرم شنیدم
_مگه نگفتم این ساعت از روز زنگ نزن...
درو بستم و دیگه نشنیدم با کی حرف میزد...
 


دستشو گرفتم که دوباره شروع کرد به آهوناله
_اییی میثاق شکمم دردمیکنه
اخمی کردم
+الان پیش دکتر بودی میگفتی دردت چیه دیگه اومدیم بیرون باز سرمو ببری؟
دستمو پس زد و با حالت عصبانیت دادزد
_مثلا شوهرمی منم حامله ام ناز کشیدن بلدنیستی؟
تقریبا همه ادمهای توی پیاده رو برگشتن سمتمون
+صداتوبیار پایین چرا دادمیزنی؟
_دادمیزنم خوبم میزنم اگه اون دختره هرجایی بود بازم باهاش اینجور رفتارمیکردی ؟ یادت که نرفته باعث حال الان من خودتی
بازشو گرفتم و محکم فشاردادم جوری که از درد صورتش جمع شد
+بار آخرت باشه راجب نفس اینجوری حرف میزنی اگه الان پیشتم چون مجبورم چون توی مارمولک گولم زدی پس بشین تا فقط اون توله به دنیا بیاد بعدمثل آشال پرتت میکنم از زندگیم بیرون.
حالا هم خفه شو راه بیفت...
انتظاراین رفتارو ازم نداشت
از میثاقی که آرامشش توی فامیل زبان زد بود.
محکم دنبال خودم کشوندنش چیزی نگفت و همراهم اومد..
هی میخواست دستشو از زیرانگشت های بهم قفل شده ام بیرون بکشه اما فشار انگشتامو بیشترمیکردم تا دردش بیاد.
اون گولم زده بود هرچند شک داشتم اون بچه مال منه.
باید تا وقتی ثابت میشد تحملش میکردم...
پرتش کردم روی صندلی ماشین و نشستم و با اخرین سرعت روندم سمت خونه تا زودتر از دست اهوناله های دروغیش خلاص شم...
 


بعدازنیم ساعت رسیدیم خونه.
بدون کوچکترین حرفی پیاده شد و به سمت عمارت بابا راه افتاد.
هنوزهم قدم هاشو با ناز و عشوه برمیداشت جوری که انگار تا چند دقیقه پیش اتفاقی بینمون نیفتاده.
بی میل و خسته دنبالش راه افتادم.
همین که رسیدم جلوی در متوجه پروا شدم که خم شده بود سمت پدرم و نمیدونم در گوشی چی بهش میگفت
ولی هرچی بود به مزاج بابا خوش اومده بود چون لبخند پهنی روی صورتش بود....
تک سرفه ای کردم که پروا فوری عقب کشید و زود گفت
_اره بابا جون بچمون خیلی ناز و کوچولو بود مگه نه میثاق؟
چشمامو توحدقه چرخوندم و خواستم ازپله ها بالا برم که پدرم گفت
_میثاق بیا بشین کارت دارم.
بدون برگستن به سمتش گفتم
+خستم پدربمونه بعدا..
_گفتم بیا بشین...
کلافه نفسمو بیرون دادم.
اعصابم خراب بود و اوضاع رو مساعد حرف زدن نمیدونستم ولی وقتی بابام اونجوری گفت مجبور بودم گوش بدم.
بخاطر خودش نه بخاطر مال و اموالی که حقم بود و باید بهشون میرسیدم...
برگشتم وروی مبل تکی کنار سالن نشستم
_بشین کنار زنت...
+جام راحته.
با تحکم بیشتری گفت
_گفتم بشسن پیش پروا...
خواستم اعتراض کنم که لعنت به شیطونی زیر لب فرستادم و ناچرا رفتم و کنار پروا نشستم...
پدرم نگاهی به سرتاپای پروا انداخت
که پاهای کشیده اش رو روی هم انداخته بود
مانتوش رو از تنش دراورده بود
یه تاب جذب پوشیده بود که همه جای بدنش رو به نمایش گزاشته بود
برام مهم نبود اما نگاه پدرم به پروا نگاه معمولی نبود
+خب کارتون رو بگید خیلی خسته ام؟
بابا نگاهشو گرفت و یه تای ابروش داد بالا
_نظرت چیه نصف مال اموالتو بزنم به نام پروا؟؟؟
 



نگاهمو با تعجب اول به پدرم بعدبه پروا انداختم که لبخند رضایت روی لبهاش نشسته بود
+من که هستم برای چی بزنی به اسم پروا؟
_خب پروا زنته مادر بچته چه ایرادی داره..
ازجام بلندشدم
+ببین پدرمن اگه قراره حق و حقوقم رو ندی ایرادی نداره ولی نمیزارم حاصل چندسال جون کندم توی کارخونه رو بزنی به اسم یه زن..
راه افتادم سمت در خروجی که صدای داد پدرم بلندشد
_من که حرفم هنوز تموم نشده کجا داری میری فقط یه پیشنهاد دادم
ایستادم و برگشتم سمتش
+ولی خودتم میدونی پیشنهادت چقدر بچگانه و سطحی بود..الانم موندنم به صلاح نیست.
دیگه نیستادم جوابشو بشنوم و درو محکم بهم کوبیدم.
+زنیکه موزی آب زیره کاه معلوم نبود چه وردی توگوش بابا خونده بود که این تصمیمو گرفته بود..
سوارماشینم شدم و لخظه آخر چشمم افتاد به پنجره که پروا ایستاده بود و زل زده بود بهم....
این زن درست خود شیطان بود
باسرعت نور از اون عمارت نحس زدم بیرون و راه افتادم سمت آپارتمان خودم...
چقدر دلم برای نفس تنگ شده بود
معلوم نبود بتونم بازببینمش یا نه.....

(نفس)

زانوهامو محکمتر بغل کردم.
سردم بود یا تب داشتم؟ فقط میدونستم حالم خوب نیست.
دوروزی میشد بجز نگهبان کسی بهم سرنزده بود
اونم فقط برام آب و غذا میاورد ..
چند دقیقه ای نگذشته بود که در فلزی اتاق بازشد
به هوای اینکه همون نگهبانه سرمو بلندنکردم
کمی بعد حضورش رو کنارم حس کردم
_خوبی؟
صدای نریمان بود
ازش بدم نمیومد فقط ازش دلگیربودم..
جوابشو ندادم که دستمشو اورد زیر چونم و سرموبلند کرد
_با توام میگم خوبی؟چرا رنگت پریده؟
نگاهموازش گرفتم
+خوبم..
دستشو گزاشت رو پیشونیم.
_ولی تب داری
پوزخندی بهش زدم
+توکه میخوای بمیرم چه فرقی داره واست که تب دارم...
کمی مات نگاهم کرد و گفت
_فرق داره که لذت کشتنت رو خودم بچشم...
آب دهنمو قورت دادم که با صدای بلندی کسی رو صدا زد
_کوروووش بیا ببینم...
چند لحظه بعد همون نگهبان اومد جلوی در
_بله اقا؟
نریمان با عصبانیت گفت
_دوروزه میری میای تواین اتاق خراب شده چرا بهم نمیگی تب داره مرتیکه؟
نگهبان به تته پته افتاده بود
نریمان دستشو انداخت دورکمرم و با یه حرکت منوکشید توبغلش
_دکتر ‌رو صداش کن بیاد اتاق من ...
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : royayenafas
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.33/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.3   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه hgzgyx چیست?