رمان رویای نفس 7 - اینفو
طالع بینی

رمان رویای نفس 7


(میثاق)

چشامو به زور باز کردم.
دلم میخواست بخوابم انگار سرم گیج میزد.
خواستم حرکت کنم که دستوپاهام بسته بود
نگاهی به اطراف انداختم که ندونستم کجام
با صدایی از ته گلوم دادزدم
+اهااااای اینجا کجاست؟ آشغالا کی منو آورده اینجا آهاااای
بسته بودنم به یه صندلی فلزی وسط یه جایی مثل سوله بزرگ
صدام توی سوله پیچید
+آهاااای من کجااااام
حرفم تموم نشده بود که صدای پاشنه کفشی توجهمو از پشت سر جلب کرد
خواستم برگردم که درد بدی توی سرم و گردنم پیچید
+آاااخخخ
_حالت چطوره؟
با صدای پروا جوری سرمو بلند کردم که مطمئنم مهره های گردنم ناقص شدند
+تو؟
برآمدگی شکمش کمی معلوم بود ولی هنوز با کفش های پاشنه دارش و پر عشوه قدم برمیداشت
لبخند مسخره ای روی لبش بود
+عوضی منو واسه چی آوردی اینجا؟
_دستور برزو بود.
با شنیدن اسم پدرم بیشتر جاخوردم
+خوب که چی؟ هدفتون چیه؟
_مدارک...مدارک رو میخوایم
چشماموریزکردم
+چه مدارکی؟
تک خنده ای کرد
_مدارکی که دست اون زنیکه ست.اسمش چی بود نفس
با دهن باز زل زدم بهش
+راجب چی حرف میزنی پروا
صدای بابا اومد
_مدارک مهمی دست اون زنه هست که باید به دستشون بیارم.
+نفس چه ربطی به شماها داره؟
بابا اومد و درست روبه روم ایستاد
_خودش نه ولی پدر و برادرش خیلی به ما ربط دارن
نمیدونستم چی بگم چون من از چیزی خبرنداشتم.
فقط یاد حرف نفس افتادم که گفت پدرش و برادرش عضو باند خلافکاری بودند پس پدرمنم عضو اون باند بود....
 


(نفس)

هیچ فکری به ذهنم نمیرسید جز اینکه مدارک بهشون بدم تا میثاق رو نجات بدم
هرچی بود من چندباری جونم‌رو مدیون میثاق بودم
از خودش گذشته بود تامنو از دست کیامهر و نریمان نجات بده پس بایدمنم کمکش میکردم
درد کمرم امونم رو بریده بود
با هر زحمتی بود خودمو رسدندم دم نگهبانی و از مش حیدر خواستم بگه فرهاد بیاد
_بله آبجی؟
برگشتم سمتش و با حال زارم گفتم
+کمکم کن
فرهاد مات و مبهوت سرتاپامو نگاه میکرد
حال خوبی نداشتم کل بدنم درد میکرد
ازطرفی نگران بچم بودم
از طرفی نگران میثاق
فرهاد فوری یه صندلی آورد
_بشین نفس خانم حالت خوب نیست رنگت پریده؟
صدامو اوردم پایین تر و گفتم
+مدارک؛ مدارک کجاست؟
_جاش امنه گفتم که بهت نگران نباش
+بیارشون...
نگاهشو دوخت بهم
_چیکارشون داری؟
+جون یه آدم در خطره باید نجاتش بدم.
درسته اعتماد به ادمها دیگه واسم سخت بود ولی تواین شرایط فرهاد تنهاکسی بود که بهش باید اعتماد میکردم..ماجرا رو براش تعریف کردم و ازش خواستم کمکم کنه.
_الان از کجا باید این اقا میثاق رو پیداکنیم؟
تا خواستم جوابش رو بدم درد پیچید توشکمم
+ایییی اییی
فرهاد سراسیمه اومد سمتم
_چیشد حالتون خوبه؟
دستمو گزاشتم رو شکمم
+بچم ...ایییی
فرهاد دستپاچه بود و دویید سمت تلفن.
حدس زدم داره به امبولانس خبرمیده.
چشمهام روی هم افتاد و لحظه آخر سقوطم روی زمین رو فهمیدم...
*************
سوزن سرم توی دستم میسوخت ولی فعلا دکتر بهم اجازه نمیداد مرخص بشم.
_سلام
باصدای فرهاد سرموبلندکردم و باهاش چشم توچشم شدم
+سلام اوردی؟
پاکت گرفت سمتم و گفت
_هنوزم میگم نباید اینارو بدی بهشون
ازش بخاطرنگرانیش تشکر کردم ولی چاره ای نداشتم.
درپاکت باز کردم و شروع کردم به چک کردن
ولی با چیزهایی که توی اون برگه ها میدیدم
تعجبم هرلحظه بیشتر و بیشترمیشد...
 


باخوندن هرکدوم اون برگه ها حس میکردم اتاق داره دور سرم میچرخه.
من فکرمیکردم نریمان و بابا فقط توی کار مواد بودند
ولی حالا دیدم اونجا بجز اون کار قاچاق اعضای بدن انسان هم میکردند.
بچه های کوچیک یا افراد جوون رو میدزدیدند و اجزای بدنشون رو میفروختند.
ادرس و اسامی تک تک اون افراد یه لیست شده بود.
لابه لای این مدارک چشمم خورد به یه اسم آشنا برزو خردمند....
پدر میثاق. اونم با پدرم کارمیکرد؟
باورم نمیشد
قطره های اشکم میچکید روی برگه ها چطور باورمیکردم پدری که عاشقانه میپرستیدمش یه روزی نهایت جنایت رو در حق مردم کرده بود؟
ذهنم کشیده شد به چند روز قبل از مرگش:
_بابا نفس تو تنها چیزی هستی که بعدمادرت منو سرپا نگه داشته توهمه زندگی منی...
نفس بابا مراقب خودت باشی همیشه آدمهای گرگ صفت همیشه توی کمینن.
محال بود مردی که انقد تک دخترش رو دوست داشت بتونه اجزای بدن چندصدنفر که بیشترشون همسن من بودند رو بفروشه و باهاش پول به جیب بزنه.
حال روحیم داغون بود.
فرهاد توی سکوت ایستاده بود بالا سرم و چیزی نمیگفت
برگه هارو ازدستم گرفت و برشون گردوند داخل پاکت
_گریه نکن خواهش میکنم برای بچه ات خوب نیس
سرمو بلندکردم و چشم توچشم شدم باهاش
+مدارک رو برسون به نریمان و میثاق رو از دستشون نجات بده.
سرشو تکون داد و گفت
_خواهش میکنم بیشتر فکرکن نفس خواهش میکنم خودت گفتی این مدارک ثابت میکنه بی گناهی و برات مهمه
آهی از سر حسرت کشیدم
+ولی میثاق مهمتره..اون پدر بچمه
_باشه ابجی هرچی توبخوای همون کارو میکنم.
ازش تشکر کردم. مرد با درکی بود و خداروشکر میکردم که بهش اعتمادکردم.
دکتر بهم استراحت مطلق داده بود و اجازه نداشتم از بیمارستان خارج شم
پس شماره نریمان دادم به فرهاد تا هرچه زودتر میثاق رو نجات بده
نگران میثاق بودم
دلم برای دیدنش پرمیکشید
هرچند اون خیلی در حقم بدی کرده بود
دستمو گزاشتم روی شکمم و آروم زمزمه کردم
+قول میدم نزارم واسه بابات اتفاقی بیفته
 


(میثاق)

دوباره داد زدم
+پروااااااا ، باباااااااا کجایین لعنتیا بیاین دستامو بازکنید
سه چهار روز بود اینجا بودم و کسی خبری ازم نمیگرفت
فقط یه لقمه غذا و یه لیوان اب بهم میدادند
منتظر بودند نفس مدارک رو بهشون بده.
منم امید داشتم که اون خریت نکنه و بخاطر من خودشو توی درسر نندازه.
چندساعتی رو توی همون حال بودم هوا کم کم داشت تاریک میشد که در سوله بازشد
یه نفر که دستاش و چشمهاش بسته بود اوردند و پرتش کردن روی زمین.
ناله میکرد و معلوم بود کتکش زدند
+توکی هستی؟
با چشمهای بسته اش سرشو بالا گرفت و سرفه کرد
_تومیثاقی؟
این منوازکجا میشناخت
+من میشناسمت؟
_ازطرف نفس مدارک اوردم تا نجاتت بدم ولی نامردها تا میخورد کتکم زدند...
ازطرف نفس؟ این کی بود؟ حرفش رو باورنکردم
+توکی نفس هستی که من تاحالا ندیدمت
_پسر سرایدار اپارتمان.پسر مش حیدرم فرهاد..
هرچی به ذهنم فشار اوردم اسمش برام اشنا نبود
جوابی بهش ندادم که گفت
_نفس خانم بیمارستانه. حالش خوب نبود نگرانته..
با شنیدن اینکه حال نفس خوب نیست صندلی رو روی زمین کشیدم و خودمو رسوندم به فرهاد
+چش شده چرا خوب نیست؟
سرفه ای کرد
_فکرکنم بخاطر استرسی که بهشون وارد شده. حامله بودند درسته؟
نفسم رفت برای عشقم که توی این شرایط جسمیش این همه فشار روش بود
+مدارک بهشون دادی؟
_اره
+پس چرا اوردنت اینجا؟
_خواستن مدارک چک کنن نمیدونم.
چند ساعتی رو توی این شرایط بودیم
باید یه راهی واسه فرار پیدامیکردم
حال فرهاد انقد بد بود که صداش هرلحظه کمرنگ تر میشد و سرفه هاش بیشتر.
میترسیدم اتفاقی واسش بیفته و بیشتر توی دردسر بیفتیم.
توهمین فکرها بودم که در آهنی سوله بازشد و بابا و پروا و چندنفر دیگه اومدند داخل
بابا رو کرد به من و گفت
_مدارک به دستم رسید
دیگه به تو و این مردک احتیاجی نداریم...


متعجب بابارو نگاه کردم
+یعنی چی؟ چیکارمیخوای بکنی؟
_میخوام ولتون کنم برید
چشامو ریزکردم
+پس واسه چی چندروزه منو آوردین اینجا
_ولسه اون مدارک...
+بابا چی توسرت میگذره؟ تو چی کاره ای؟
نگاهم کرد ولی جوابم رو نداد
با اشاره سر دستور دادنگهبان ها فرهاد رو از روی زمین بلندکردن و از سوله بیرون بردند
داد زدم
+کجا میبرینش؟ بابا اون بی گناهه ولش کن بره منو نگه دار
پروا توی سکوت داشت نگاهم میکرد
بابا اومد سمتم و دستمو بازکرد
_میتونی بری.سپردم یه نامه بهت برسونن تا چندروز دیگه..
با بُهت زل زدم بهش
+کجابرم؟
_هرجا میخوای ...
یه برگه گرفتن سمتم که میتونستم با استفاده از اون راحت پروازو طلاق بدم
نمیدونستم چی توسرشون میگذره
_منو پروارو فراموش کن
+یعنی چی؟
_ما چند روز دیگه پرواز داریم که بریم. از طرف من از مادرت خداحافظی کن
نگاهی به پروا انداختم .
سرشو انداخته بودپایین و حرفی نمیزد
برام مهم نبودند
نگران نفس بودم که زودترخودمو بهش برسونم
+فرهاد کجا بردن؟
بابا پوزخندی زد
_نترس تا شب میاد خونش
سرمو تکون دادم و خواستم برم که پروا بازوم رو گرفت
برگشتم و چشم توچشم شدم باهاش
آروم لب زد
_منو ببخش
نگاهی با تنفر بهش انداختم و بازوم رو از دستش بیرون کشیدم و سوله رو دوییدم تا برسم به هوای آزاد
هوایی که هر لحظه اش منو به نفس نزدیک میکرد
اصلا نمیدونستم کجام که بخوام برگردم شهر
مثل زندایی بودم که بعداز سالها از قفس آزادش کرده بودند و حالا نمیدونست کجا بره
وقت نداشتم نقشه ای واسه بابا و پروا بکشم
نفس و بچم برام مهمتر بودند
باید خودمو بهشون میرسوندم....
 


(نفس)

روز قبل

_نفس؟ بیدارشو
اروم لای پلک هام باز کردم که چشم توچشم شدم با پروا.
هنوز نگاهش یادم بود
فوری سرجام نشستم
+تو..تو اینجا چیکارمیکنی؟
_اومدم ببرمت پیش میثاق
یاد فرهاد افتادم
اون مدارک برده بود تا بده به نریمان
خواستم داد بزنم و پرستارو صدا بزنم که دستشو گزاشت روی دهنم و دم گوشم لب زد
_فرهاد هم پیش میثاق منتظرته تومدارک رو بهش داده بودی تا برامون بیاره درسته؟
همونجور با چشمهای گرد شده ام سرمو تکون دادم
دستشو از جلو دهنم برداشت
_حالا باورت شد ازطرف میثاق اومدم؟
+چرا خودش نیومد؟
پوزخندی زد
_انتظارنداشتی که شوهرمن بیاد دنبال یه زن غریبه؟
کمی هم زیر کتک های نریمان زخمی شده بود و نتونست بیاد برادرت هم وحشیه..
دلم با حرفش رفت
+چی کتک؟حالش خوبه؟
چپ چپ نگاهم کرد
_خوبه. پاشو وقت تلف نکن بایدبریم ...
*********
بالاخره بعداز شنیدن دادوهوارهای دکتر که اجازه مرخصی بهم نمیداد برگه رضایت رفتنم رو امضا کردم و از بیمارستان همراه پروا زدم بیرون
استرس بدی به جونم افتاده بود
ولی ذوق دیدن دوباره میثاق بهم انگیزه رفتن میداد....
_شنیدم حامله ای؟
برگشتم و نگاهش کردم
_از میثاقه؟
سرمو تکون دادم که لبخند مرموزش از نگاهم پنهون نموند..
سوار ماشین مشکی رنگی که جلوی در بیمارستان نگه داشته بود شدیم و راه افتادیم سمت مقصدی که برای من میتونست آخر زندگیم باشه.....
 


(میثاق)

خودمو رسوندم به اپارتمان پدری نفس
فرهاد گفته بود پدرش سرایدار اینجاست
بابد اول فرهادپیدامیکردم تا ازش بپرسم نفس کدوم بیمارستان بستریه.
زنگ واحد سرایداری رو زدم
یبار دوبار پشت سرهم
_بله کیه؟
در بازشد و پیرمردی اومد جلو در
قبلا یبار که با نفس اومدم لباسهاش رو جمع کنه دیده بودمش
+سلام با پسرتون فرهاد کاردارم
نگاهی به سرتاپام انداخت
+اومده؟خونست؟
_بله تا...
مهلت حرف زدن بهش ندادم و یالله گفتم و رفتم داخل
+فرهاد؟ فرهاد
صداش از اتاق کنار در شنیدم
_بله؟
خودمو رسوندم بهش که با دیدنش تواون حال
شرمنده سرمو انداختم پایین.
_بیا تو داداش بیا
پدرش از لای در مارو نگاه میکرد که فرهاد گفت
_اقاجون رفیقمه شما برو خیالت راحت
پدرش دوباره نگاهی با تعجب بهم انداخت
چون سرو و وضع منو فرهاد بهم نمیخورد که بخوایم رفیق باشیم.
دستموگزاشتم رو شونه اش و اروم گفتم
+حالت خوبه؟ کجا بردنت؟
خندید
_اره خوبم. هیچی بردن یه گوشمالی دیگه دادن و گفتن باید هرچی تواین یه روز دیدم فراموش کنم
+من شرمندتم
_توچرا داداش دشمنت شرمنده. رفتی پیش خانومت؟
تازه یاد نفس افتادم
+اومدم آدرس بیمارستان ازت بگیرم کجا بردیش؟
_همون بیمارستان دو خیابون بالاتر.برو بهش برس داداش خیالت تخت من خوبم
خیلی با مرام بود
لبخندی به روش زدم و دستشو گرفتم
+لطفت رو جبران میکنم قول میدم
_مراقب زن و بچت باش جبران میشه
ازش خداحافطی کردم و بعداز معذرت خواهی از پدرش که بی اجازه وارد خونشون شده بودم راه افتادم سمت بیمارستان
هرقدمی که نزدیک تر میشدم وجودم پر از ترس میشد
چند قدمی بیمارستان بودم که گوشیم زنگ خورد
یه شماره ناشناس بود
+بله؟
صدای پروا پیچید تو گوشم
_نفس و بچت پیش ما امانتن تا به سرت نزنه بری پیش پلیس و مارو لو بدی
منتظرشون باش شاید یه روز بهت پسشون
دادیم...
 


زل زدم به روبه روم
گوشی از دستم افتاد و مطمئن بودم تا رسید زمین چند تکه شد
حرفهای پروا توی سرم اکو میشد
_نفس و بچت پیش ما امانتن..
باورم نمیشد
حتما دوباره داشتن اذیتم میکردند
با تمام توان دوییدم سمت بیمارستان و واحد پذیرش
+خانم من اینجا آوردنش.میخوام ببینمش.
نفس ..‌.نفس امانی
سر پرستار گیج نگاهم کرد که داد زدم
+زنم کجااااست؟
_اقا آرومتر صداتو انداختی رو سرت
دیروز به خواست خودشون مرخص شدند
+چی؟؟.
_یه خانومی اومد دنبالشون و خانومتون به خواست خودشون و با امضا این برگه خودش رو مرخص کرد!
برگه رو گرفت سمتم
اره دست خط خودش بود. امضای خودش بود
پس پدرم منو فرهاد رو انقد راحت ول کرد چون نفس رو داشت
با این فکرها فضا دور سرم میچرخید
چشمهام سیاهی رفت و دستمو گرفتم به دیوار که نیفتم
فقط صدای نامفهموی لحظه آخر بهم نزدیک میشد
_آقا؟ آقا حالتون خوبه؟
**********
(نفس)

با حس سقوط از یه بلندی چشمهامو بازکردم
+کجاییم؟
پروا نگاهی بهم انداخت و روشو برگردوند
هنوز توی ماشین و درحال حرکت بودیم
کم کم ترس افتاده بود به جونم
+مگه نگفتی میریم پیش میثاق
میثاق اینهمه ازشهر دورشده؟
بازجوابی بهم نداد
هوا تاریک بود و اصلا معلوم نبود کجاییم
ماشینی که داخلش بودیم قسمت راننده پوشیده بود و نمیشد ببینم چه کسی رانندست
زدم رو شونه پروا
+حرف بزن میگم منوکجا میبری؟
دادزد
_خفه شو انقد هم میثاق میثاق نکن واسه من.
دیدار تو و میثاق موند به قیامت....
با حرفش با دهن باز و وا رفته نگاهش کردم
+چ..چی دا..داری میگی؟
روشو ازم گرفت و پوزخندی زد
_میبرمت یه جای خوب.
پیش برادرت...پیش همکارای بابا جونت...
آب دهنمو قورت دادم و دستمو بردم سمت دستگیره تا خودموپرت کنم پایین ولی قفل بود
داد زدم
+نگه داااااررررر میخوام برم نگه دااااا...
با کشیده محکمی که پروا به دهنم زد رسما لال شدم
_زنیکه بشین سرجات اون رومو بالا نیار به نگهبان بگم انقد بزنتت تا خودت و بچت صدای سگ بدین.
خدایا من چه غلطی کردم؟
خدایا خودت نجاتم بده...
 


(میثاق)

+خانم من بایدبرم دربیار این سرم کوفتی رو
_اقا شما حالتون خوب نیست بدنتون ضعیف شده باید چندروز تحت نظر باشید
داد زوم
+زنم و بچم گم شدند من اینجا راحت استراحت کنم؟ دربیار این لعنتی رو
تا پرستار به خودش بیاد
سرم رو از دستم کشیدم .
سوزن توی دستم شکست و آخم به هوا رفت
+ااااخخ
_اقا چیکارمیکنی چرا به خودت آسیب میزنی؟
بروبابایی توی هوا نثارش کردم و با حال داغون از بیمارستان زدم بیرون.
چیزی از طول مسیر یادم نمیاد انقد که بهم ارامبخش تزریق کرده بودند هنوز منگ و گیج خواب بودم.
جلوی در نرسیده بودم که با فرهاد روبه رو شدم
داشت میومد سمت بیمارستان
_خوبی داداش؟ میثاق؟
دستمو گرفنم به شونه اش تا نیفتم
+بدبخت شدم فرهاد
با چشمهای گرد نگاهم کرد که ادامه دادم
+نفس...نفس رو بردند
تموم شدن جمله ام مساوی بود با هق هقم.
مثل بچه ها نشستم وسط خیابون و زار زدم
به خودم لعنت میفرستادم که نتونستم از زنم از بچه ای که توی شکمش داشت محافظت کنم
فرهاد سعی داشت ارومم کنه ولی درد قلبم قدرتش بیشتر بود
+اااخخخخ فرهاد جیگرم آتیش گرفته
چیکارکنم فرهاد؟ نفس هنوز سه ماهشم نیست. اگه اتفاقی واسش بیفته ..
عابرای توی خیابون نگاهم میکردند ولی برام مهم نبود
عشقم از دستم رفته بود و این درد برام غیر قابل تحمل بود
فرهاد همونجوری که سعی داشت از زمین بلندم کنه دم گوشم گفت
_مدارکی که بهشون دادم مدارک اصلی نبود...
دادم از روشون یکی کپی کرد اصلی ها پیش خودمه
پاشو ...پاشو خودتو جمع کن
نگاهمو دوختم بهش
دیگه حتی نمیتونستم گریه کنم
+چی داری میگی؟
زیر بغلمو گرفت.
_پاشو بیا میگم بهت. پاشو داداش
 


(نفس)

بعداز سه روز توی جاده بودن که اصلا نمیدونسم کجاست بالاخره وارد یه باغ بزرگ شدیم.
ماشین نگه داشتن و پروا گرفت از مچ دستم
_پیاده شو
دستمو با زور ازدستش کشیدم
+ولم کن من باتوجایی نمیام
روشو ازم گرفت
_به درک
ازماشین پیاده شد و درو بازگزاشت.
سرک کشیدم به اطراف.
تا چشم کار میکرد درخت بود.
دو سه نفر اون اطراف با اسلحه میگشتند.
پروا هم خرامان خرامان رفت سمت یه مردی که پشتش بهم بود.
چقدرشبیه پدر میثاق بود؟
توهمین فکربودم که اون مرد برگشت.
خودش بود؛ پدر میثاق بود
با دیدنش چشمهام گرد شد.
پروارو ول کرد و اومد سمتم.
_بیا پایین
آب دهنمو قورت دادم
+شما منو واسه چی گروگان گرفتی؟
قهقهه زد
_گروگان؟ فکرکردی خیلی مهمی دخترجون؟
بیا پایین ادا اطوار درنیار
اینوگفت و رفت سمت پروا.
همدیگه رو بغل کردن و بوسیدند
چشمهام داشت از حدقه میزد بیرون.
مغزم داشت گیج میزد
مگه میشد؟ مگه پروا زن میثاق نبود؟ مگه از میثاق حامله نبود؟
سرم دیگه داشت گیج میرفت.
پروا بعد از عشق بازی با برزو برگشت سمتم و دادزد
_واسه چی عین منگولا زل زدی به ما؟ راه بیفت نریمان منتظرته.
با قدمهای لرزون راه افتادم پشت سرش
داشت میرفت سمت یه ساختمون بزرگ وسط باغ...
ساختمون هم که نه مثل یه کاخ بزرگ بود
از پله هاش بالا میرفتم که نریمان بالای پله ها ایستاده بود
_به به خواهر کوچولو
+منو واسه چی اوردی اینجا؟
_آوردمت باخودم زندگی کنی ایرادش چیه؟
یاداون مدارک و کارهای بابا و نریمان افتادم.ترس افتاد به جونم.
+من تنهایی راحت ترم بزار برم نریمان
برگشتم ازپله ها پایین برم که با دادش به خودم لرزیدم
_وایسا سرجات . اینجا خونه خاله نیست
اینجا میمونی تا وقتی من بخوام.
حالا هم بیا بالا اتاقتو نشونت بدم برو بتمرگ توش...
حرفش رو انقد محکم زد که نتونستم جیزی بگم و پشت سرش راه افتادم داخل عمارت....
 


داخل ساختمون پربود از لوازم لوکس و زیبا
یه راه رو داشت که انتهای راه رو یه اتاق با یه در بزرگ داشت که بسته بود.
نریمان از پله های وسط سالن بالا رفت و منم پشت سرش راه افتادم
مثل خوابگاه بود
پر از اتاقهای رو به روی هم با درهای بسته.
رفتیم و رسیدیم به اتاق اخری
برگشت و رو کرد بهم
_از امشب اینجا اتاقته
درو باز کرد و رفت کنار
نگاهی به داخل انداختم.
نسبت به خود عمارت و بقیه جاهاش فکرکنم دم دستی ترین مکان رو داده بودن به من.
یه تخت زوار در رفته با پرده های حریر سفید
وسلام
_ازامشب مهمونی های زیادی اینجا برگزار میشه و تو وظیفه پذیرایی توی مهمونی هارو داری
باعصبانیت زل زدم بهش که گفت
_خوشم نمیاد کسی بفهمه کلفت عمارتم خواهر ناتنیم بوده
دادزدم
+چی داری میگی؟من حامله ام بیام توی مهمونات پذیرایی کنم بشم کلفت تو؟ زده به سرت؟
فکم رو گرفت و محکم فشار داد
_یه توله میخوای پس بندازی انقد ناز نداره دیگه.خفه میشی وبه حرفهام گوش میدی
تو دیگه شوهری بالا سرت نیست پس انقد بلبل زبونی نکن.
هروقت ازت خواستم به خودت میرسی و میای توی مهمونی و هروقت خواستم کارت میشه آشپزی و پذیرایی
هولم داد توی اتاق و محکم گفت
_امشب پنجاه نفرمهمون داریم نمیخوام چیزی کم و کسر باشه پس بجنب...
خدایا این چه سرنوشتی بود بهش گرفتارشدم.
باید چیکارمیکردم.
اصلا ما کجابودیم؟ چه بلایی سرمیثاق و فرهاد اومده بود
میترسیدم چیزی بپرسم و شرایط برای خودم بدترکنم
پس بهتربود اول کمی به حرفشون گوش بدم تا بتونم اطلاعات بگیرم.
با حال زاری پاشدم و از پله ها رفتم پایین که پروا رو با بالا تنه برهنه توی بغل نریمان دیدم
با حالت چندشی رومو برگردوندم و اشپزخونه رو پیداکردم...
 


من که چیزی بلد نبودم چیکار باید میکردم.
توهمین فکر بودم که با صدای نااشنایی به خودم اومدم
_سلام
یه خانم لاغر اندام بود . سرتا پاشو نگاه کردم
+سلام
حدود ده کیلو سیب زمینی پیاز ریخت جلوم و گفت
_اینارو پوست بگیر و خرد کن عجله کن اقا گفتن نباید چیزی کم باشه
فهمیدم اون اشپز اینجاست که اسمش رقیه بود...
********
دستمو زدم به کمرم و عرق پیشونیم رو پاک کردم
+ااااخخخخ
رقیه سرتاپامو نگاه کرد و گفت
_خوبی؟ رنگت چرا پریده مریضی؟
اروم لب زدم
+حامله ام.
پاشد و اومد سمتم و دستشو گرفت به پیشونیم
_خاک به سرم. چندماهته؟
+فک کنم سه ماه
_آقا میدونن؟
سرمو تکون دادم
_شوهرت کجاشت؟
با یادآوری کیامهر قلبم به درد اومد. چون الان از میثاق هم خبرنداشتم و شاید اونم مثل کیامهر.....
+مرده.
حالت ناراحتی بخودش گرفت
_خدا رحتمش کنه. خیلی جوونی کاش سقطش میکردی راحت میشدی
نگاهی به شکمم انداختم
+این بچه تنها کسیه که من توی این دنیا دارم چجوری جونش رو بگیرم؟
بغصمو قورت دادم . خواستم ازجام بلندشم که چشمم افتاد به نریمان که داشت از چارچوب اشپزخونه نگاهم میکرد
توی نگاهش غم همیشگیش موج میزد
اول به شکمم و بعد به چشمهام زل زد و سرشو تکون داد
نمیدونسنم این آدمی که توی نگاهش غم و محبت بود چجوری میتونست انقدباهام تلخ بشه..
*******
(میثاق)

_چی نوشته؟
با خوندن هر خط تعجبم بیشتر میشد
حتی دردغ نگفتم اگه بگم از کله ام داشت دود بلندمیشد
فرهاد هی میگفت
_حرف بزن دیگه میثاق
نگاهش کردم و گفتم
+جون نفس توی خطره. جون بچم
_چرا مگه این مدارک چین؟
+مدارک قاچاق اعضای بدن انسان. افراد جوون و بچه ها..شاید اونا نفس رو دزدیدن برای همین کار...


(نفس)

اخرین قطعه خیار رو گزاشتم روی سالاد
نگاه تحسین آمیزی بهش انداختم
واسه باراول بد نشده بود
با رقیه مرغ سرخ شده و برنج پخته بودیم
با سوپ و چند مدل دسر و سالاد.
میز رو چیده بودم. تمام تنقلات خوشمزه.
ولی عجیب بود با وجود بارداری میلم به هیشکدوم نمیرفت.
_توبرو استراحت کن بقیش بامن
رقیه زن خوب مهربونی بود
+مرسی
راه افتادم سمت اتاقم که باصدای نریمان ایستادم
_این لباس برو بپوش به خودت برس بعد بیا پایین.
یه پیراهن بلند مشکی بود.بالا تنه اش کارشده بود و میدونستم به تنم خیلی میاد
+ممنون من خستم بایداستراحت کنم.
دوباره صداشو برد بالا
_دعوتت نمیکنم که داری تعارف میکنی.
بهت گفتم بیا بجز چشم نمیخوام چیزی بشنوم...
لباس پرت کرد جلوپام و با حرص ازم دورشد
+خدایا بهم صبربده این موجود مریض تحمل کنم...
_پس توام میدونی مشکل داره؟
با ترس برگشتم و با برزو (پدر میثاق) روبه رو شدم
جوابشو ندادم و خواستم برم که دستمو گرفت و پرت شدم توی آغوشش
_بهت گفته بودم خیلی دلبری؟
با مشت کوبیدم به سینه اش.
+ولم کن عوضی
زورم بهش نمیرسید. فشار دستش دورم تنگ تر کرد
_از کی حامله ای از میثاق؟
تا اسم میثاق اومد آروم شدم و پرسیدم
+حالش خوبه؟
چند لحظه ای رو خیره نگاهم کرد
_حالش خوبه.
+فرهاد چی؟
_فکرکنم الان باید خونش باشه
نفس آسوده ای کشیدم که با حرکت برزو رسما مغزم از حرکت ایستاد
لب هاشو گزاشت روی لب هام و عمیق بوسید
اتقد ناگهانی بود که شوکه شدم و نتونستم کاری بکنم
دم گوشم پچ زد
_از روزی که دیدمت به دلم نشستی. راضیم کن راضیت میکنم...
تا به خودش بیاد با یا حرکت هولش دادم عقب و با همه سرعتم دوییدم توی اتاقم
درو بستم و قفل کردم.
همونجا پشت در سرخوردم روی زمین و زدم زیرگریه
قراربود چه بلایی بین این آدمها سرم بیاد؟
چطور میتونست انقد هرزه باشه
نوه اون آدم توی وجودم داشت رشد میکرد اونوقت اون‌ به خودش اجازه میداد بهم دست درازی کنه...
انقدگریه کردم تا شاید ازدردای قلبم کم بشه ولی بی اثربود .
هیچی آرومم نمیکرد هیچی...


چند تقه به در خورد
_آماده شدی نفس؟
از جام بلندشدم و قفل درو بازکردم
نریمان اومد داخل و با دیدنم اخم وحشتناکی کرد و حمله کرد سمتم
_چرا آمده نیستی
دادزدم
+من عروسک خیمه شب بازی تونیستم . برزو امروز وسط راه رو به زور منوبوسید.بزار ازاینجا برم توروخدا
اولش با حرفم مکث کرد ولی بعد بیخیال گفت
_خوبه بوسیده کاردیگه نکرده. خوبه دست خورده ای که انقد بهت برخورده؟
ده دقیقه دیگه پایین توهمونی منتظرتم. دیربیای خون خودت و توله ات به گردن خودته.
درو محکم بهم کوبید
این نریمان بود؟ همون برادری که وقتی بابا بود نمیزاشت هیج پسری نزدیکم بشه؟
چرا انقد راحت از این قضیه گذشت؟
باورم نمیشد یه آدم بتونه انقد تغییرکنه....
************

(میثاق)

کلافه نشستم روی صندلی بازجویی
+به پیر به پیغمبر من از هیچی خبرندارم.
اونا زنمو دزدیدن. زنم بارداره اونوقت شما منو دارین بازجویی میکنین؟
بازجو پرونده رو گزاشت روی میز و زل زد بهم
_چند تا مدرک آوردی که چندساله دنبالشیم
چطور باور کنم توی این باند نقشی نداشتی؟
نکنه توی تسویه حساب به مشکل خوردین اومدی لوشون بدی؟ حرف بزن پسرجون...
عصبی شده بودم.
من اومدم پیش پلیس تا مشکم حل بشه ولی حالا اونا منو دستگیر کرده بودند و هیچ کدوم حرفهامو باور نداشتند
با یادآوری نفس اشکم دراومده بود.
با همون دستهای دستبند زده دستهای بازجو رو گرفتم و نالیدم
+بچه داری؟ تورو جون بچت باورم کن.
باشه منم عضو اونام منم خلافکارم جانی ام قاتلم ولی کمکم کن زنمو پیدا کنم بچم جونش توی خطره.
خواهش میکنم....
نفهمیدم کی صورتم پر از اشک شده بود فقط به خودم اومدم و هق هقم کل اتاق تاریک بازجویی رو پر کرده بود....
 


(نفس)

کفشهای پاشنه بلندمو پوشیدم و آروم از پله ها رفتم پایین.
صدای موزیک بلندبود و فضا پراز دود سیگار و جیغ و داد بود.
من هیشکدوم اون افراد رو نمیشناختم
بالای پله ها ایستادم و چشم چرخوندم که اون وسط پروا و برزو توی بغل هم داشتند میرقصیدند.
پروا لباس خیلی چسبیده کوتاهی تنش کرده بود و موهای بلندشو ریخته بود روی کمرش.
برزو با پروا لب تو لب بود که چشمش خورد بهم.
با حالت چندشی رومو ازش برگردوندم که یه اقایی رو کنارم دیدم.
مرد قد بلند با کت و شلوار خاکستری.
ظاهر آراسته اش نشون میداد آدم حسابی باشه
_خوشبختم لیدی
لبخند کوتاهی بهش زدم
+ممنون
دستشو به سمتم دراز کرد و مودبانه گفت
_افتخار یه رقص کوتاه به بنده میدین؟
فوری گفتم
+نه نه ممنون
_چرا؟ لایق یه رقص باهاتون نیستم؟
+نه خواهش میکنم فقط من شرایطش رو ندارم.
خواستم ازکنارش رد بشم که گفت
_اسمتون رو هم نمیشه بدونم؟
نگاهی بهش انداختم و گعتم
+نفس هستم.
_خوشبختم.منم عرشیا هستم. عرشیا ارجمند
+ خوشبختم
از دور نریمان دیدم که زود داشت میومد سمتم
تانریمان رسید عرشیا رفت
اخمی بهم کرد و گفت
_چی داشتی وز وز میکردی با اون یارو
چپ چپ نگاهش کردم
+یجور حرف نزن انگارمن خودم بارضایت اومدم اینجا.خودش داشت حرف میزد
_نفس نبینم فکر احمقانه به سرت بزنه ها
+الان منوچرا آوردی اینجا؟
به یه گوشه اشاره کرد و گفت
_برو بشین اونجا یکی رو میارم باهات آشنا کنم
چشمامو ریزکردم
+ولی من...
بازومو محکم گرفت و جوری که کسی نبینه فشار داد
_خفه میشی ولی ملی نداریم برو بتمرگ اونجا روی سگمو بالا نیار
من از نریمان میترسیدم . بخاطر خودم نه بخاطر بچه ام.
چون با حرفهایی که از میثاق شنیده بودم اگه حالت جنون بهش دست میداد میتونست خطرناک ترین موجود بشه
رفتم و نشستم جایی که گفته بود.
استرس داشتم و همش پامو تکون میدادم که چشمم خورد به عرشیا.
لبخند پررنگی بهم زد و با سرش بهم اشاره داد که منم با لبخند کوتاهی جوابش دادم...
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : royayenafas
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه vmeew چیست?