رمان رویای نفس 8 - اینفو
طالع بینی

رمان رویای نفس 8


نیم ساعتی رو همونجا نشستم و کم کم حوصله ام داشت سرمیرفت که نریمان با یه مرد جوون به سمتم اومد.
شبیه خارجی ها بود و چهره غربی داشت.
سرتاپامو نگاه خریدارانه ای انداخت و گفت
_از دیدنت خوشحالم بانوی زیبا.
برگشتم و نگاه سوالی به نریمان کردم که با اخم بهم اشاره دادجوابش رو بدم
آب دهنمو قورت دادم
+ممنونم. منم همینطور.
دستشو به سمتم دراز کرد و گفت
_من امید هستم. افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم؟
از ترس نربمان زودجواب دادم
+نفس.
_وااااو چه اسم برازنده ای .
نربمان با حالت متشخصی گفت
_شما رو تنهامیزارم تا بیشترباهم آشنا بشین
ازمون دور شد و من موندم و امید و نگاه های گاه و بی گاه عرشیا...
**********
(۷ ماه بعد)

با درد عجیبی توی شکمم ازخواب پریدم.
داد زدم
+اااااییییی رقیههههه؟ ااااخخخخ خدای من نریماااااان
چنگ انداختم به روتختی و بیشترجیغ زدم
که نریمان و رقیه و چندتا نگهبان ها ریختن تو اتاق
رقیه کوبید روی صورتش
_خاک به سرم آقا بچه داره به دنیا میاد...
نریمان دستپاچه گفت
_دکتر خبر کنید زود...
تواین چندماه نزاشته بود از جلوچشمش دور بشم.
از میثاق خبری نبود.هرچند روز یکبار مهمونی بزرگی برگزار میشد که گاهی توی مهمونی ها حضور نداشتم و گاهی بینشون بودم و نریمان منو به ادمهای مختلفی معرفی میکرد.
تو اکثر مهمونی ها عرشیا حضور داشت و روز به روز بهم نزدیک ترمیشد.
پسر مرموزی بود ولی تاحالا اخلاق و رفتار بدی ندیده بودم ازش.
با صدای گریه بچه ای از درد آزاد شدم و حس کردم تمام غم های دنیا از یادم رفت...
 


بچه رو دادن بغلم .
گریه میکرد و جیغ میکشید و صدای جیغ هاش برای من خود زندگی بود.
یه پسرناز و خوشگل بود با چشم و ابروی مشکی.
دروغ نیست اگه بگم‌ کپی میثاق بود.
بوش کردم و بوسیدمش و قطره هاش اشکم چکید روی گونه هام
نریمان گفت
_بچه که سالمه چرا گریه میکنی؟
اخمی بهش کردم
+الان باید پدرش ابنجا بود . چرا منو آوردی اینجا بزار برم نریمان.
خواست جوابموبده که عرشیا اومد داخل
با شوق و ذوق اومد سمتم و بچه رو ازبغلم گرفت
_واااای نفس چقدر خوشگله. آخی چقد کوچولوعه..
لبخندی بهش زدم
+ممنون
_اسمشو چی میخوای بزاری؟
بدون مکث گفتم
+کیان
نریمان با چشمهای عصبیش زل زد بهم.
این اسم رو انتخاب کردم تا نزدیک به اسم کیامهر باشه.
من خیلی بهش مدیون بودم.
نگاهمو ازش گرفتم
عرشیا آروم دم گوشم لب زد
_درد که نداری؟
با حرفش از خجالت سرمو انداختم پایین و سرخ و سفید شدنم رو حس کردم.
_عاشق این حیا توی وجودتم.
نریمان سرفه ای کرد و گفت
_عرشیا بیا بیرون کارت دارم.
عرشیا چشمکی بهم زد و دنبال نریمان راه افتاد.
نزدیک هفت ماه بود مخفیانه توی این عمارت زندگی میکردم.
چندبارخواستم فرار کنم ولی بار آخر که گیر نریمان وقتی دوتا انگشت های دستمو شکست و باعث شد چندماه انگشتام توی گچ بمونه فهمیدم نباید باهاش در بیفتم.
هنوز بعدچندماه انگشتام درد میکرد و دردش خوب نشده بود.
کم کم که شکمم بالا اومد دیگه توی مهمونی ها شرکت نکردم چون نریمان نمیزاشت.
چندباری ازش راجب میثاق پرسیدم و هربار میگفت که آزادش کرده و رفته ولی بعید بود میثاق دنبالم نگرده...
البته حق هم داشت ما لب مرز افغانستان بودیم.
چون اینجا جون میداد واسه کارهایی که برزو و نریمان انجام میدادن.
قاچاق دخترهای فراری؛ خرید و فروش مواد ؛ قاچاق اعضای انسان و کلی کثافت کاریه دیگه...
 


(میثاق)

گوشی رو برداشتم
+سلام داداش خوبی ؟
_سلام میثاق توچطوری؟ ببخش هفته پیش نتونستم بیام ملاقات
+ایرادی نداره توکه قرارداد نداری هر هفته بیای
فرهاد اخمی کرد و گفت
_چرت و پرت نگو. درگیربودم چون دنبال نفس بودم..
با شنیدن اسم نفس زود گفتم
+چیشد پیداش کردی فرهاد؟
لبخند پهنی اومد روی لبش
_پیداش کردم. رفتن خوزستان...
چشمهام گرد شد
+خوزستان واسه چی؟ چجوری پیداشون کردی؟
_هفته پیش که مثل این چند وقت به خونه نفس سرمیزدم نریمان رو دیدم.
مثل اینکه اومده بودخونه رو بفروشه.
از نفس وکالت نامه داشت و خونه رو فروخت...
+خب خب؟
_تمام روز دنبالش بودم رفت بانک بعد صرافی و بعد راه افتاد سمت خروجی شهر...اول خواستم بیخیال بشم ولی بعد رفتم دنبالش
اولش رفت تهران و دوروزی اونجا بود.
کل دوروز دنبالش بودم و کشیک دادم...
اول با موتور بودم ولی بعد برای اینکه شک نکنه ماشین بکی ازدوستهام توی تهران قرض گرفتم و تا خوزستان دنبالش رفتم.
با شنیدن این حرفها مخم داشت سوت میکشید.
وقت ملاقات تموم شده بود و باید میرفتم.
زود گفتم
+فرهاد توروخدا برو دنبالش. بچمون الان دیگه باید به دنیا اومده باشه
_نگران نباش داداش حلش میکنم...
با صدای بلندگو ناچارا گوشی رو قطع کردم چون صدایی دیگه از فرهادنمیشنیدم...
هفت ماه بود بخاطر جرم نکرده زندانی بودم.
بهم دوسال زندان داده بودند چون نتونسته بودند توی اون مدارک اسمی ازم پیدا کنند دوره محکومیتم کمتربود.
مادرم وقتی فهمید بابا با پروا ریخته روهم سکته کرد و تنهام گزاشت.
میعاد و مشتاق هم باورشون نمیشد بابا اینکارو کرده باشه.
میومدن ملاقاتم و میرفتن.
اوناهم همش میگفتن چیکارکردم که زندانیم کردن ولی وقتی میگفتم بی گناهم باور نکردن رو توی چهره هاشون میدیدم.
با حرفهای امروز فرهاد کور سوی امیدی توی دلم روشن شد.
حالا میتونستم راحت تر روزهارو بگذرونم و بیام بیرون و برم پیش نفس و بچه ای که هنوز نمیدونستم دختره یا پسر....
 


(نفس)

باضربه محکمی که به پهلوم خورد ازخواب پریدم
دستمو گرفتم به پهلوم و ناله ام بلند شد
+اییییی
نریمان داد زد
_دختره هرزه انقد براش عشوه خرکی اومدی که حالا تو روی من وامیسته؟
مات و مبهوت نگاهش کردم
راجب کی حرف میزد.
کیان نگاه کردم که غرق خواب بود.
با ترس گفتم
+چیشده اول صبحی چرا همچین میکنی نریمان
تا خواست بهم حمله کنه عرشیا اومد تو اتاق و بازوی نریمان گرفت و کشید
_حق نداری بهش دست بزنی نریمان.
باهم دست به یقه شدن و صدای دادوهوارشون کیان رو ازخواب بیدارکرد.
هنوز نمیدونستم سرچی دارن میپرن به همدیگه
کیان جیغ میزد و گریه میکرد
منم گریه ام گرفته بود
نگهبان ها اومدن و نریمان و عرشیارو ازهم جداکردن
نریمان دادزد
_مرتیکه توغلط کردی به خواهرمن چشم داری
پوزخند عرشیا ازچشمم پنهون نموند
+کدوم خواهرت؟ همونکه وعدشو دادی به اون یارو؟
با دهن باز زل زدم بهشون
راجب چی داشتن حرف میزدند؟
وعده منو به کی داده بود؟
نریمان که دید اوضاع داره خراب میشه مچ عرشیارو گرفت و از اتاق بیرونش برد
هنوز گیج بودم.
کیان ازترس گریه اش بندنیومده بود.
حتی سینه مو نمیگرفت تا شیر بخوره و رقیه میگفت چون من استرس دارم شیرم تلخ شده و بچه دوست نداره.
با کمک رقیه بهش شیر دادیم و بالاخره آرومش کردیم تا بخوابه
تمام فکرم پیش حرف عرشیا بود و معلوم نبود باز نریمان چه خوابی واسم دیده
*****

آروم دراتاقو بستم تا کیان بیدارنشه .
پاورچین رفتم سمت پله ها که صدای عرشیا رو شنیدم
_دوسش دارم نریمان. پول میخوای باشه من پول میدم بهت ولی دست غریبه ندش.
نریمان عصبی گفت
_چرا چرت و پرت میگی عرشیا. پس نقشمون چی میشه؟
_من با نقشه توکاری ندارم میخوام بهش پیشنهاد ازدواج بدم با کیان ببرمش سه تایی زندگی کنیم بیخیال نفس شو لطفا
راجب چی داشتن حرف میزدن.
باز نریمان چه خوابی برام دیده بود..
باید حالا که کیان به دنیا اومده بود یه فکری میکردم تا ازاین خراب شده بزنم بیرون..
 


_پاشو نفس انقد اده واسه من درنیار
اروم گفتم
+آرومتر نمیبینی بچه خوابه.کجا میخوای بریم
_پاشو بیا رقیه مراقب بچه هست زودبرمیگردیم.
استرس افتاده بود به جونم.
نمیخواستم برم و ازکیان جداشم
+میشه کیان هم باخودم بیارم؟
_مگه میریم شهربازی که بچه باخودت بیاری.
اومد و گرفت و از بازوم و به زور از زمین بلندم کرد
_پاشو نفس لوس بازی درنیار.
+باشه دستمو ول کن میام.
گونه کیان رو بوسیدم و یه دل سبرنگاهش کردم.
مثل اینکه میدونستم این بار اخریه که میبینمش.
********
+کجامیربم نریمان؟
جوابی بهم نداد.
+الان کیان بیدار میشه شیرمیخواد
_رقیه هست.
+مادر بچه منم اون شیر منومیخوره.
با گوشه چشم نگاهی بهم کرد و دوباره جوابی نداد.
داشت از شهرخارج میشد.
زدم به بازوش و با التماس نالیدم
+نریمان توروخدا کجا داری منومیبری؟
دستمو محکم پس زد و گفت
_خفه میشی یا نه. بشین سرجات تا برسیم.
آروم نشستم تا ببینم کجا داره میره..
حدود یک ساعتی رو همینجوری داشت به سمت خارج شهرمیرفت.
رسیدیم به یه جایی که بین چندتا تپه ریز و درشت بود.
هیچ دیدی به اطراف نبود.
یه ماشین از دور داشت بهمون نزدیک میشد
یه نگاه به نریمان انداختم که خیلی ریلکس بود.
فهمیدم اونارو میشناسه.دوباره پرسیدم
+نریمان اینجا چه خبره؟
بی توجه بهم ازماشین پیاده شد و رفت سمت اون ماشین.البته قبلش قفل مرکزی ماشین زد.
از ماشین رو به رو امید رو که اوایل توی مهمونی دیده بودمش پیاده شد.
چند دقیقه ای رو با نریمان مشغول صحبت شدن و هی با دستشون و نگاهشون به سمت من اشاره میکردن.
آب دهنمو قورت دادم و نگران بودم.
حدس میزدم قراره چه اتفاقی بیفته.
نریمان میخواست منو بفروشه به امید و این یعنی دوری از کیان و خود مرگ واسم...
 


چندبار خواستم در ماشین بازکنم ولی نمیتونستم قفل رو بزنم.
دیگه داشت گریه ام درمیومد که نریمان و امید اومدن سمتم.
قفل درو بازکرد و نریمان گرفت از بازوم و به زور ازماشین پیاده ام کرد
_بیا پایین
دادزدم
+کجامیبری منو نریمان؟ کیان الان ازخواب پامیشه بهونمو میگیره
_باشه حالا بیا پایین
دستمو کشید و پیادم کرد
امید با یه لبخند مسخره داشت نگاهم میکرد
و با چشمهاش منو میخورد.
نگاهشو دوست نداشتم و حس بدی بهم دست داده بود.
گریه ام بیشتر شده بود که نریمان گفت
_با امید میری و مثل یه دخترخوب به حرفهاش گوش میدی.
دماغمو بالا کشیدم
+یعنی چی؟ من کجابرم با این؟
_هرجا که رفت توام میری.
البته اگه میخوای بلایی سر کیان نیاد.
با حرفش نفسم رفت و هق هقم بالا گرفت
+توروخدا بزار برم پیش بچم. باشه هرجا منوببره میرم فقط کیان رو هم بیار برام. توروخدا نریمان.
پرتم کرد سمت امید و خوردم زمین.
هوا به شدت گرم بود و آفتاب درست می تابید وسط سرمون
ولی من از ترس و استرس نبود کیان بدنم یخ یخ بود و داشتم میلرزیدم.
افتادم به پای نریمان
+خواهش میکنم بزار برم چرا بامن اینکارو میکنی من خواهرتم
لگدی بهم زد که پرت شدم سمت امید و اونم خم شد تا دستمو بگیره داد زدم
+دست به من نزن کثافت..
_وای به حالت فکر دیگه به سرت بزنه نفس وگرنه داغ کیان رو به دلت میزارم...
سرمو بلند کردم که جوابشو بدم که صدای تیر و بعد افتادن یکی از نگهبان های امید حرفمو قطع کرد..
امید و نریمان ترسیده به اطراف نگاه میکردند.
منم ترسیده بودم و چشمم میچرخید تا ببینم چه کسی شلیک کرده که حدود ده نفرموتور سوار با روبنده از پشت تپه ها زدند بیرون....


خودمو روی زمین کشیدم و رسوندم به ماشین و قایم شدم.
نریمان و امید ترسیده بودند و امید دستاشو سپر سرش کرده بود.
ولی نریمان اسلحه کمریش رو درآورده بود و شلیک میکرد.
دهنم خشک شده بود و توی فکر بودم که تا سرشون گرمه فرارکنم که یکی ازموتور سوارها کنا م ترمز کرد
_بپر بالا.
گیج نگاهش کردم که روبندشو کنار زد وبا دیدن عرشیا برق از سرم پربد
_بپر بالا نفس
+بچم.
_بچت جاش امنه فقط الان باید بریم.
نمیدونم چی توی نگاهش دیدم که بهش اعتمادکردم و دستشو گرفتم و نشستم ترک موتور.
نگاه نریمان بهم افتاد و آخرین یادگاریش گلوله ای بود که به پام شلیک کرد....
*******
+آیییی
_پاتو حرکت نده.
کیان رو توی بغلم فشردم و چشم دوختم به عرشیا
+کیان رو کی آوردی؟
لبخندی زد و موهای کیان نوازش کرد
_سپرده بودم وقتی میام دنبالت چندنفر برن و بیارنش.
+منو مدیون خودت کردی.مرسی ازت.
_پات درد میکنه؟
دردش امونم رو بریده بود .نمیدونستم چندروز بیهوش بودم ولی اونشب که گلوله رو از پام درمیاوردن یادم میاد که چقدر جیغ زدم و گریه کردم
+بهتره.
خوبه ای زیرلب گفت و پاشد بره
+میزاری برم؟
برگشت و سوالی نگاهم کرد
نمیخواستم دوباره گیر یکی دیگه بیفتم
+بایدبرم تهران.پیش شوهرم.
سرشو تکون داد و از اتاق زد بیرون.
+عرشیا؟؟؟
باصدام دوباره برگشت
_بله؟
+جوابم رو ندادی.
_پات خوب بشه میبرمت.
+ولی نریمان...
_نترس دیگه تواون شهرنیستیم نمیتونه پیدات کنه.
با حرفش آرامش به وجودم تزریق شد.
به چهره غرق در خواب کیان چشم دوختم.
مثل فرشته ها بود.
باید زودتر میرفتم تهران و ازسلامت میثاق باخبر میشدم.
امکان نداشت این همه مدت خبری ازم نگیره.
واقعا نگرانش شده بودم.
دراز کشیدم و کیان رو کشیدم توی بغلم و نفهمیدم کی خوابم برد...
 



صبح با تابش نورخورشید چشمهاموبازکردم.
با چشم بسته دست انداختم اطرافم تا کیان پیدا کنم ولی نبود.
ترسیده از خواب بیدارشدم و اطرافو نگاه کردم.
باندیدن کیان ترس افتاد به جونم.
داد زدم
+کیااااان کیااااان؟
کجایی؟؟؟
بخاطر زخم پام نمیتونستم تکون بخورم خواستم ازجام بلندشم که از تخت افتادم زمین
+اااااخخخخ کیااااان؟
عرشیا هول شده با کیان توی بغلش اومد توی اتاق
_چیشده نفس خوبی؟
کیان گزاشت رو تخت و اومد سمتم
دستمو گرفت و با زور از زمین بلندم کرد
_پاشو عزیزم چت شد تو
اشکامو پس زدم
+کجابودی؟ کیان کجا برده بودی؟
_خیلی زودبیدارشده بود بردمش بخوابونمش
به زور گرفتم از لبه تخت و خودمو کشوندم بالا.
باند پام خونی شده بود
عرشیا دستشو زد به پام
_خونریزی کرده پات
کیان رو توی بغلم گرفتم.
پسر نازم توی خواب عمیق بود. اون فقط دو ماهش بود وچقدر مادرش تواین دوماه عذاب کشیده بود.
دوباره اشکم سرازیر شد
_چرا باز گریه میکنی؟ بسه نفس گناه این بچه چیه آخه. اون حس میکنه اونوقت شیرتونمیخوره ها
راست میگفت پسر کوچولوم خیلی باهوش بود و ناراحتی مادرش رو حس میکرد.
دوباره رو کردم سمت عرشیا
+منو میبری تهران؟
_میبرمت.
+کی؟
اشاره ای به پام کرد
_بزار پات خوب شه میبرمت قول میدم...
**********
(میثاق)

+یعنی چی فرهاد؟ یه روز میای میگی پیداش کردی حالا میگی نیست؟
فرهاد سرشو انداخت پایین
_شرمندتم ولی من رفتم نبود.کلا اون خونه رو خالی کرده بودند.حتی نتونستم نریمان پیداکنم.
کلافه دستمو بردم لای موهام
حتما از کشور خارج شده بودند.
قلبم به درد اومده بود
فهمیدم برای همیشه نفس و بچه مون رو ازدست دادم و این میتونست برام بدترین عذاب باشه...


(دوسال بعد)

(نفس)

+کیان ماما ندو میخوری زمین.
با اون زبون شیرینش گفت
_نمیخولم زمیل مامان.
عاشق این شیرین زبونی هاش بودم
باصدای عرشیا به خودم اومدم
_به چی فکر میکنی؟
لبخندی بهش زدم
+هیچی
عرشیا توی این دوسال مثل یه دوست واقعی کنارم مونده بود
چندباری ازم خواست باهاش ازدواج کنم ولی قبول نکردم.
از میثاق خبری نداشتم.
حدود یک ماه و نیم؛ دوماه طول کشید تا زخم پام کمی خوب بشه و برم تهران.
وقتی بالاخره رسیدم به آپارتمان فهمیدم مش حیدر فوت کرده و هیئت مدیره عذر فرهاد رو خواسته بودند و نگهبان دیگه آورده بودند.
دستم ازهمه جا کوتاه شد چون دیگه فرهادی هم نبود که بپرسم میثاق کجاست...
(اون زمان نفس نمیدونست مدارکی که به نریمان دادند ازشون کپی کرده بودند)
_الووو نفس؟
عرشیا دستشو جلو چشمم تکون داد و منو از افکارم بیرون کشید
چشم دوختم بهش.مرد خوبی بود ولی حیف بود درگیرمن و بدبختی هام بشه.
همین که با کمکش تونستم آپارتمان پدری رو بفروشم و یه خونه دیگه بخرم و از دید نریمان پنهون بمونم واسم خیلی ارزش داشت
_ممنی ممنی؟
کیان دستمو گرفته بود و منو دنبال خودش میکشوند
+جانم مامان
_بیا بلیم بازی کنیم
عرشیا بلند بلند خندید
_مامانت توی خاطراتش غرق شده بیا دوتایی بریم
کیان که چیزی از حرفش متوجه نشده بود زودی دست منو ول کرد و پرید بغل عرشیا و باهم رفتند سمت وسایل بازی...
 


(میثاق)

هوای بیرون که به مشامم خورد حس کردم جون دوباره گرفتم.
چشم چرخوندم و میعاد و مشتاق رو از دور دیدم.
دوییدن سمتم و جفتشون رو یه دل سیر بغل کردم
_داداشی چقدر دلم برات تنگ شده بود
گونه مشتاق بوسیدم
+منم دلم برات یه ذره شده بود جوجه
میعاد با لحن مردونه ای گفت
_بعد مامان تنها امیدمون به توعه داداش
چقدرخوشبخت بودم که حداقل اونارو داشتم.
باهم راه افتادیم سمت خونه.
تومسیر مشتاق گفت
_داداش یچیزبگم ناراحت نمیشی؟
+نه عزیزم بگو
_منومیعاد بعدازمامان زندگی تواون خونه واسمون سخت بود. اونجارو فروختیم و یه خونه دیگه خریدیم.
با این حرفش بغضم گرفت.
اون خونه و تک تک جاهاش خاطرات مامان رو برام داشت.
میخواستم وقتی مرگش رو ندیدم برم تواون خونه و عطرش رو نفس بکشم
+میعاد منوببر سرخاک مامان
سکوت کرد و مسیرو رو تغییرداد.
*******
+میخوام تنها باشم
_باشا داداش ما توماشین منتظرتیم
بطری اب توی دستم رو خالی کردم رو سنگ قبرش.
+سلام مامان من اومدم...چجوری دلت اومد پسرتو تنها بزاری اونم وقتی ازت دور بود؟
فکرنمیکردم نبودن مادرم یه زور انقدر قلبمو به درد بیاره
زجه میزدم و بلند بلند اسمش رو صدا میزدم
+مامان شوهرت درحقمون بدی کرد .مامان زنو بچمو ازم دور کرد.
توهمیشه هوامو داشتی دعام کن از اون بلا بتونم نفس رو پیدا کنم...
******
کلید انداختم و جلوتر رفتم داخل
_چطوره میثاق؟
لبخندی به میعادزدم
+سلیقه شما دوتا همیشه ازمن بهتربوده.
مشتاق بلندبلند خندید و پرید تو بغلم
خواهرکوچولوم همیشه وقتی انقدرخوشحال بود
بپر بپر میکرد.
سرشو بوسیدم و ازشون تشکر کردم که توی نبودم انقد سختی کشیدند و خم به ابرو نیاورند...
 


دوماه از آزادیم میگذشت.
شرکت بابارو دست گرفته بودم اما هنوز فکرو ذکرم پیش نفس بود
پی یه نشونه ازش بودم ولی دریغ از یه خبر
همون زمان ها یهویی فرهاد رفت و دیگه نیومد ملاقاتم.
همین باعث شده بود بهش شک کنم و خودم پی یه خبر از نفس بودم.
تقه به درخورد و منشی اومد داخل
هیچ از این دختره خوشم نمیومد
یه حسی بهم میداد مثل اون زمان ها که پروا بود.
_اقای مهندس این پرونده رو باید امضا کنید
آرایش چندشی روی صورتش نشونده بود
و عطر غلظیش حالمو بهم میزد
+باشه پرونده رو بزارید برید امضا میکنم.
نگاهشو دوخته بود بهم
+بله بفرمایید؟
اب دهنشو قورت داد و گفت
_میشه یچیزی بگم؟
+بفرمایید
_چرا به من توجه نمیکنید؟
چشامو ریزکردم
+چی؟
_من انقدبه خودم میرسم ولی تو حتی نگاهمگ نمیکنی
اومد نزدیکم و کنارم ایستاد
انقد از وقاحتش عصبی شده بودم که حرکاتم دست خودم نبود
پاشدمو گرفتم ازبازوش و کشون کشون بردمش سمت در
+برو بیرون زنیکه فکرکردی یکم آرایش کنی میتونی منو رام کنی
ازصدای زیادم بقیه کارکنان شرکت هم ریخته بودند توی سالن
_اقای مهندس من که حرفی نزدم
پرتش کردم سمت در و دادزدم
+گمشو بیرون زنیکه.به حسابداری هم میگم حساب کتابت رو واریزکنه برات دیگه این ورا نبینمت...
انقد عصبی بودم و حالم بد بود که بین افرادی که از واحد بغلی زده بودند کسی رو دیدم که ذهنم یاری نکرد کیه.
اومدم و روی صندلیم نشستم که یک هو چهره عرشیا اومد جلوی چشمم
آره خودش بود.
واحد بغلی شرکت یه آتلیه راه انداخته بودند.
توی گیرو دار دعوام با منشی عرشیا ازاونجا زد بیرون.
خودش بود شک نداشتم.
پاشدم و از پله های چهار طبقه خودم رو رسوندم پایین
هرچقدر اطراف نگاه کردم کسی نبود
+لعنت بهت میثاق لعنت بهت...
 


یکبار تا دم دفتر عرشیا رفته بودم.
بعداز دوسال کمی آدرس ازخاطرم رفته بود ولی بالاخره بعداز چندساعت تونستم پیدا کنم.
فکرکنم طبقه چهارم بود.
یکی یکی پله هارو رفتم بالا و جلوی هرواحدی می ایستادم و اسم هارو میخوندم تا اشتباه نکنم.
طبقه ۱۲ بودم ولی هیچ اسمی از عرشیا نبود.
کلافه و خسته بودم
باید پیداش میکردم با آسانسور برگشتم پایین و رفتم سمت واحد اطلاعات
+سلام آقا خوبید؟
نگهبان نگاهی بهم انداخت
_بفرماید
+دنبال دفتر اقای ارجمند هستم .عرشیا ارجمند...
کمی زیر چشمی و مشکوک سرتا پامو نگاه کرد
_از کارمندهاشونین؟
+نه از دوستانش هستم منتهی خارج کشور بودم بعدازدوسال تازه اومدم ایران. دوسال قبل دفترشون اینجا بود
_بله ولی ازاینجا رفتند
بادم خالی شد.
انتظارشو نداشتم.هنوز امید داشتم اینجا باشه
+کجارفته؟
_نمیدونم
نگاهمو ملتمس کردم و گفتم
+شماره تلفنش یا اگه آدرسی ازش دارین میشه بهم بدین باید ببینمش
به سمت درخروجی اشاره کرد
_نه اقا بفرما برو بیشتر ازاین وقتمونگیر.من فقط میدونم رفته وکیلش نیستم که بدونم کجاست.
دلم میخواست یه مشت بخوابونم دم گوشش تا یادبگیره درست جواب ارباب رجوع رو بده ولی حیف الان وقتش نبود.
نگاه عصبیمو ازش گرفتم و ازاونجا زوم بیرون...
فکرم کارنمیکرد.
من باید عرشیا رو پیدا میکردم تا ازش بپرسم رابطه اش با پدرم و پروا چی بود.
حتما اگه همدست بابا باشه میدونه نفس کجاست..
کنار جدول های خیابون نشستم و سیگاری آتیش کردم.
پک عمیقی به سیگارم زدم و نگاهم به اطراف بود که جرقه ای توی ذهنم روشن شد.
اون آتلیه...همون که عرشیا ازش زد بیرون.
حتما اونا میشناسنش‌..
سیگارمو زیرپام خاموش کردم و سوار ماشینم شدم و با سرعت نور برگشتم سمت شرکت...
 


(نفس)

سخت مشغول کارم بودم.
یکسالی میشد تواین شرکت کارمیکردم.
کارشون عکاسی و فیلمبرداری از مجالس عقد وعروسی بود.
شرکت مال یکی از دوستهای عرشیا بود.
کارهای عقد قرارداد با عرشیا بود و خیلی تواین راه کمکم میکرد.
صاحب شرکت آقای جمالی چندباری غیرمستقیم بهم ابراز علاقه کرده بود ولی انقد بهش بی محلی کرده بودم که فکرکنم خودش عقب کشید.
توهمین فکرها بودم که عرشیا اومد داخل
_به به خانم امانی خوب هستید بانو
خنده ای کردم
+سلام اقای ارجمند مچکرم
به حالت نمایشی تعظیم کرد که بلندبلند بهش خندیدم
همیشه این کاراش بنظرم مسخره میومد
+بسه عرشیا کم مسخره بازی دربیار
اخم ساختگی کرد
_بیا دارم به خانم احترام میزارم میگه مسخره بازی بشکنه این دست که نمک نداره
پرونده هارو ازدستش کشیدم بیرون
+رفتی واسه قرارداد؟
_اره خوب بود فردا میرم مدارک بگیرم.
+نمیخواد آقای جمالی گفتن امروز بایدبری شمال واسه یه قرارداد.تا فردا نمیرسی خودم میرم
_عه عه این جمالی هم مارو اسکول کرده هاا
به حرفش خندیدم و پرونده رو بازکردم.
آدرس رونگاه کردم و پرونده رو بستم.
گاهی اوقات خودم میرفتم واسه نهایی کردن قرارداد چون جمالی اعتقاد داشت عرشیا همش به شوخی و خنده میگذرونه سرش کلاه میره.
راستم میگفت.
چندباری ازعرشیا پرسیدم رابطه اش با پروا برزو و نریمان چی بود و هربار از جواب دادن تفره میرفت پس دیگه قبول کرده بودم راجب گذشته چیزی ازش نپرسم...
*************
دوباره پرونده رو بازکردم و آدرس رو چک کردم.
خودش بود ساختمان ترنج .
باید میرفتم طبقه چهارم..
سوار آسانسور شدن و کلید طبقه چهار رو فشار دادم اما همین که آسانسور خواست حرکت کنه با کسی رو به رو شدم که باور نداشتم اینجا ببینمش...
هردومون مات و مبهوت زل زدیم به هم...
 


چشمامو ریزکردم و آب دهنمو قورت دادم
_به به نفس خانم بسلامتی از اینورا.
راه گم کردی
پیرترشده بود.
چین و چروک صوراش بیشترشده بود و موهای سفیدش کم پشت تر.
یه عینک دودی زده بودبه چشمش ولی هنوز قیافه اش رو خوب میشناختم.
خواستم از آسانسور برن بیرون که دستاشو سپرم کرد و دکمه رو فشار داد
+چی...چیکار داری میکنی برو کناد
_داری میری دیدن میثاق؟
چشمهام گرد شد
+چی؟؟
_نگو که راهت افتاده بود اینجا و برای دیدن میثاق نیومدی.
چی داشت میگفت
مگه میثاق اینجا بود؟
+میثاق مگه اینجاست؟
قهقهه بلندش اتاقک اسانسور رو پر کرد
انگشتش رو روی گونه ام به آرومی حرکت داد
_یعنی تونمیدونستی؟؟؟
سرمو به طرفین تکون دادم
_نوه ام کجاست؟
از این حرفش عصبی شدم.
+اسم بچه منو به دهن کثیفت نیار.توهیچ حقی در قبال بچه من نداری.
درآسانسور که بازشد خوشحال شدم فکرکردم کسی سوارشده و از دست برزو خلاص شدم.
ولی منو آورده بود طبقه آخر برج.
گرفت از بازوم و منو دنبال خودش کشوند
بیشترواحدها خالی بودند.
خواستم جیغ بزنم که دستشو گزاشت رو دهنم و دم گوشم پج زد
_صدات دربیاد همینجا میکشمت پس خفه شو.
حرفشو انقدمحکم زد که به معنای واقعی لال شدم.
منو برد سمت یکی ازواحدها و درو باز کرد و رفتیم داخل.
کسی تبود و بهتره بگم اون واحد خالی بود.
بجز یه فرش شش متری که یه گوشه پهن بود و چند تیکه لوازم...
دستهامو با یه طناب بست و دهنمم با یه شال بست و پرتم کرد روی فرش.
_همینجا بمون و کار اشتباهی نکن .
به زودی یه سوپرایز عالی واست دارم عروس...



خدایا چه غلطی کردم امروز اومدم اینجا.
فکرم همش پیش کیان بود.
دوساعت دیگه باید میرفتم مهدکودک دنبالش.
ازطرفی هواسم پیش عرشیا بود.
نکنه اون دوباره با برزو و نریمان کارمیکرد و خودش از قصد منو فرستاده بود اینجا...
مخم داشت سوت میکشید
برزو گفت اومدم دیدن میثاق؟
مگه میثاق اینجا بود؟
یعنی عرشیا هم خبر داشت؟؟؟
هرچقدر تلاش کردم نتونستم دستهامو بازکنم آخرش از خستگی همونجور بی حرکت درارکشیدم تا ببینم چی قراره بشه...
چندساعتی رو همینجوری تواون واحد خالی با دست و دهان بسته گذروندم
هوا تاربک شده بود.
برزو قبل رفتنش گوشیمو از جیبم برداشت و میدونستم الان کلی آدم نگرانم شدند.
از همه مهمتر کیان بود که معلوم نبود تا الان توی مهدکودک مونده چه اتفاقاتی افتاده.
اون زمان ها میثاق میگفت پدرش تو یه برج تجاری کلی واحد و شرکت داره.
ولی من آدرسش رو نداشتم.
حتما اینجا همون برج بود.
ولی چطور عرشیا از این موضوع خبرنداشت؟
انقدفکر کرده بودم که سرم درد میکرد.
بالاخره بعد از چندساعت برزو اومد
_حالت چطوره؟
دهنم بسته بود وگرنه حسابی از خجالتش درمیومدم
نگاهی به سرتاپام انداخت
_خوب مالی هم هستی
منظورش چی بود؟
با چشمهای ترسیده ام نگاهمو دوختم بهش که پوزخندی زد
_خیلی وقته طعم یه زن رو نچشیدم.
پروا هم که بهم نارو زد..
دستش رفت سمت کمربندش و بازش کرد.
قلبم مثل گنجشک میزد
_بهت گفتم پروا بهم خیانت کرد و بچه توشکمش ازمن نبود؟
اصلا چیزی از حرفهاش نمیفهمیدم و تمام هواسم پی بلایی بود که قراربود سرم بیاره
با بدن برهنه جلوم ایستاده بود .
تودلم خدارو صدا میزدم تا اتفاقی نیفته...
اما انگار برزو چیزی نمیدید.
گریه ها و التماس هامو ندید و به طرز وحشیانه ای بهم تعرض کرد....
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : royayenafas
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه lxab چیست?