رمان سرآغاز چشمانت3 - اینفو
طالع بینی

رمان سرآغاز چشمانت3


از اینکه همراهش به اینجا اومده بودم پشیمون شدم، یک قدم عقب رفتم.
طاها- معذرت میخوام دلارام، دیگه تا وقتی تو نخوای نمیبوسمت.
اگر زود برگردم باید به سوالات مامان جواب دادم. کلافه نفسم رو بیرون دادم و گفتم.
- خیلی خوب بریم بشینیم.
- باشه عزیزم.
جلو تر ازش راه افتادم و روی مبل های گوشه خونه نشستیم. با این صدای بلند اگر پلیس ها بیان چطوری باید متوجه بشم؟ طاها که خیلی مطمئن بود مشکلی پیش نمیاد اما دیگه نمیتونستم حتی به حرف هاش اعتماد کنم.
دلم میخواست برگردم خونه حتی اگر لازم باشه همه چیز رو برای مامان تعریف میکنم، صدای بلند خنده و آهنگ حال بد ام رو بدتر میکرد.
طاها داشت با دوستش حرف میزد و میخندید، برگشت طرفم و گفت.
- من الان برمیگردم عزیزم.‌
سرم رو به طرفش برگردوندم، میخواست من رو تنها بزاره؟
- پس من میرم توی حیاط، برگشتی بیا توی حیاط.
- باشه.
از روی مبل بلند شدم و بدون اینکه کنجکاو باشم داره کجا میره رفتم توی حیاط.
هوای سرد بیرون حالم رو تا حدودی بهتر کرد، چشم هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. چشم هام رو باز کردم و برگشتم طرف در.
ولی جدی، طاها کجا رفته بود؟ باید بهش بگم میخوام برگردم خونه.
هنوز اولین قدم رو به طرف خونه برنداشته بودم که دستم از عقب کشیده شد، جیغ بلندی کشیدم و میخواستم دستم رو عقب بکشم که با دیدن چشم های عصبانی پرهام ایستادم، از ترس ضربان قلبم بالا رفت و تا مرز سکته پیش رفتم.
پرهام اینجا چیکار میکنه؟!
دندون هاش رو به هم سابید و گفت.
- اینجا چیکار میکنی دلارام؟
با شنیدن حرفش از شوک دیدنش در اومدم، خودت رو جمع و جور کن دلارام. به پرهام هیچ ربطی نداره که چرا اومدم اینجا اما چرا اومده دنبالم؟ اومده مچم رو بگیره؟!
با صدای بلند تری گفت.
- با تو ام.
دستم رو با شدت عقب کشیدم و با اخم نگاهش کردم.
- من اینجا چیکار میکنم؟ خودتون اینجا چیکار میکنید؟
پوزخندی زد و مچ دستم رو گرفت و برد گوشه حیاط که دید کمتری داشت.
ایستاد و دستم رو ول کرد.
با عصبانیت گفت.
- همین الان با من میای بریم.
با حرص نگاهش کردم و گفتم.
- چرا باید همراه شما بیام؟ برای چی اومدید اینجا؟ من همراه کسی اومدم و میخوام بمونم.
پرهام با جدیت نگاهم کرد و گفت.
- تا حالا به خودت نگاه کردی؟ به رفتار های مغرورانه و بچگانه ات. میدونی اگر اینجا تو رو با اون پسره دستگیر کنن چه بلایی سرت میاد؟
با لحن تهدید امیزی حرفش رو ادامه داد.
- حتی اگر امشب پلیسی اینجا نیاد و اتفاقی نیوفته، اگر الان همراه من نیای خودم برات دردسری درست میکنم که به همین راحتی ها از دستش خلاص نشی.


احساس میکردم توی تار عنکبوت گیر افتادم، اگر همراهش نمیرفتم چه بلایی سرم میاورد؟ یعنی به بابا همه چیز رو میگفت؟ پلیس ها رو خبر میکرد که با طاها دستگیر بشم؟ به دیوار پشت سرم تکیه دادم و درمونده نگاهش کردم.
دلم میخواست با لحنی پر از نفرت بهش بگم که پست ترین ادمیه که تا حالا توی عمرم دیدم، تا اینجا اومده بود که امشبم رو خراب تر کنه. چشم هام پر از اشک شده بود، نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم.
- میرم لباسم رو بپوشم.
از کنارش رد شدم و با عجله وارد خونه شدم، قلبم هنوز تند میزد و از ترس دست و پاهام میلرزیدن. وارد اتاق شدم و سریع مانتو و شلوارم رو پوشیدم، شالم رو سرم کردم و با عجله از خونه بیرون اومدم. حتی نمیتونستم به طاها خبر بدم که دارم میرم، چه بهانه براش میاوردم؟ که استاد رادفر اینجاست؟ که مجبورم کرد؟ که تهدیدم کرد؟ نه اصلا لازم هم نیست بهش بگم. دیگه نمیخواستم ببینمش، نه الان و نه حتی توی دانشگاه.
از خونه بیرون رفتم، با چشم دنبال پرهام بودم.
صداش رو از پشت سرم شنیدم.
- در ماشین بازه، سوار شو.
با قدم های سریع راه افتادم و سوار ماشینش شدم‌ شالم رو جلوی صورتم کشیدم و قطره اشکی از گوشه چشمم جاری شد. چرا امشب تموم نمیشه.
صدای بسته شدن محکم در نشون از عصبانیتش میداد، چرا اینطوری رفتار میکنه؟
شالم رو کمی از جلوی چشم هام کنار زدم و نگاهش کردم.
پرهام- نترس، از امشب به کسی چیزی نمیگم اما...
با عصبانیت برگشت طرفم، نگاهش انقدر ترسناک بود که ترس تمام وجودم رو فرا گرفت. گوشه مانتوم رو توی مشتم گرفتم، ضربان قلبم انقدر بالا بود که حس میکردم قراره قلبم قفسه سینه ام رو بشکافه و بپره بیرون.
فکش از عصبانیت منقبض شده بود، لب هاش رو به هم فشرد و دوباره برگشت به همون حالت اول، ماشینش رو روشن کرد و راه افتاد.
چرا حرفش رو نصفه کاره ول کرد؟ چرا اینطوری رفتار میکرد؟ مگه اون چیکاره من بود که اینطوری باهام حرف میزد.
- نمیخوام همراه شما جایی بیام، زنگ میزنم مادرم بیاد دنبالم.
پرهام- فقط ساکت شو.
بغضم گرفت از این اجبار مسخره، از اینکه چون استادمه از ترس باید لال میشدم. حتی الان هم مطمئن نبودم چرا اینجاست و شاید به همین بهانه دوباره من رو حذف کنه یا به خاطر اون حرف ها کینه به دل گرفته و میخواد اینطوری تلافی کنه.
پرهام اب معدنی رو از صندلی کناریش برداشت و به طرفم گرفت.
- یکم اب بخور حالت بهتر بشه.
به بیرون ماشین نگاه کردم و گفتم.
- نمیخوام.
- رنگت عین کچ دیوار شده، متاسفم که ترسوندمت. مطمئن باش از امشب حرفی دیگه زده نمیشه.


دلم میخواست بزنم زیر گریه و بگم دست از سرم برداره اما نمیتونستم، اگر بیشتر لج میکرد چی؟ اگر تمام مدت من و طاها رو زیر نظر داشته باشه چی؟ اگر از ما عکس گرفته باشه و برای تلافی به بابا نشون بده؟! کاش هیچ وقت پام رو توی اون پارتی نمیزاشتم.
درمونده صورتم رو با دست هام پوشوندم و قطرات اشک اروم از گوشه چشمم چکید.
- میخوای چی کار کنی؟
- دارم میبرمت خونه.
با عصبانیت دستم رو پایین اوردم و گفتم.
- خودت هم خوب میدونی منظورم چی بود، از امشب...
وسط حرفم پرید و با عصبانیت گفت.
- گفتم که چیزی به کسی نمیگم، فقط نمیخواستم با طناب اون مردک عوضی بری ته چاه.
- درست راجبش صحبت کن.
پوزخندی زد، اب معدنی رو به طرفم پرت کرد و دوباره به جلو نگاه کرد، با حرص پرتش کردم روی صندلی کنار راننده و گفتم.
- آب نمیخوام.
زیر لب به درکی گفت و محکم فرمون رو توی دست هاش گرفت. دلم میخواست سرش جیغ و داد کنم که خودش باید بره به درک نه من، بهش یاداوری کنم که فقط یک غریبه است و حق نداره مدام توی کار هام دخالت کنه.
اینکه من با طاها اومدن پارتی چیزیه که به من مربوطه نه اون.
جلوی خونمون که ایستاد با عصبانیت از ماشینش پیاده شدم و در رو محکم بستم. با عجله دویدن طرف خونه و با کلید در رو باز کردم، موقع بستن در دیدمش که هنوز داشت بهم نگاه میکرد و نرفته بود. با حرص در رو بستم و کفش هام رو در اوردم، زمین سرد حیاط خونه عصبانیتم رو کم تر میکرد، اینکه توی خونه بودم احساس امنیت بهم میداد و ارومم میکرد. تازه یاد موبایلم افتادم، طاها حتما کلی بهم زنگ زده.
به موبایلم نگاه کردم، ۲۰ تماس بی پاسخ داشتم. میخواستم بهش زنگ بزنم اما با یاداوری بوسیدنم توی پارتی دوباره از دستش عصبانی شدم، الان حوصله صحبت با طاها رو ندارم.
بهش پیام دادم.
" سلام مجبور شدم برگردم خونه، حالم خوب نیست بعدا با هم صحبت میکنیم."
موبایلم رو خاموش کردم و وارد خونه شدم. خیلی احساس خستگی میکردم.رفتم توی اتاقم و روی تخت نشستم.
زانو هام رو توی بغل گرفتم و بی صدا شروع کردم به گریه کردن. امشب بدترین شب زندگیم بود.
با صدای باز شدن در اتاق سرم رو بلند کردم و به مامان نگاه کردم. اومد طرفم و تازه متوجه صورت خیس از اشکم شد. لبه ی تخت کنارم نشست و با نگرانی و ترس پرسید.
- چیشده دلارام؟ چرا گریه میکنی؟
با گریه صداش زدم و بغلش کردم.
- مامان حالم خیلی بده.
سرم رو روی قفسه سینه اش گذاشتم و گریه ام شدید تر شد.
- چیشده دلارام؟ اون پسره کاری کردی؟ چیزی گفته؟ اروم باش قربونت برم، بهم بگو چی ناراحتت کرده.


معذرت میخوام مامان نمیتونستم بگم پرهام من رو تهدید کرده، نمیتونستم بگم طاها با بوسیدن بدون اجازه ام بهم تجاوز کرده. دماغم رو بالا کشیدم و گفتم.
- با طاها دعوام شد.
- چرا؟ چیزی بهت گفته؟
سرم رو توی قفسه سینه اش مخفی کردم، درد عمیقی رو توی قلبم حس میکردم، قلبم خیلی بد شکسته بود. با صدایی که به خاطر گریه خش دار شده بود گفتم.
- حس میکنم یکی مدام چاقو رو توی قلبم فرو میکنه.
مامان موهام رو نوازش کرد و گفت.
- باشه دخترم الان چیزی رو برام تعریف نکن اما اینطوری هم گریه نکن دختر خوشگلم.
یکم که توی بغلش گریه کردم اروم شدم. از توی بغلش که بیرون اومدم.
قلبم از دیدن صورت نگران مامان فشرده شد. چشم هام به خاطر اشک تار میدید، با بغض گفتم.
- مامان نگرانم نباش چیزی نشده.
دستش رو گرفت و روی دستش رو بوسیدم. گونه ام بوسید و گفت.
- برو یه دوش بگیر اروم بشی دختر خوشگلم. اشک هات قلبم رو تیگه تیگه میکنه، اگر من اون پسره رو ببینم میدونم چیکارش کنم. زنگ میزنی و باهاش یک جا قرار میزاری تا من تکلیفش رو مشخص کنم.
مامان خیلی عصبانی بود و مطمئن بودم اگر طاها رو حتی اتفاقی توی خیابون میدید بدون هیج حرفی میزد زیر گوشش شاید هم خفه اش میکرد! شاید هم دنبال یک اسلحه بود که بره طاها رو به خاطر به گریه انداختم بکشه.‌
- مامان من خودم حلش میکنم، یه دعوای کوچیک بود که خودم باهاش حل میکنم.
من رو توی بغلش کشید و روی موهام رو بوسید. محکم بغلش کردم و لبخند زدم.
- مامان ممنونم، ببخشید که نگرانت کردم خودم میتونم از خودم دفاع کنم. تو و بابا من رو قوی تر از این حرف ها تربیت کردید.‌
نفسش رو کلافه و عصبی بیرون داد و گفت.
- بلند شو برو دوش بگیر سبک شی بتونی بخوابی.
گونه اش رو بوسیدم، از توی بغلش بیرون اومدم و گفتم.
- مامان عاشقتم.
لبخندی زد و گفت.
- منم دوستت دارم دخترم.‌
- راستی به بابا چی گفتی؟
- گفتم رفتی خونه ی دوستت نهال.
آهانی زیر لب گفتم و از روی تخت بلند شدم، حوله و لباس هام رو از داخل کمد برداشتم و رفتم حموم.
****
سرم رو روی میز گذاشتم و بی حوصله به مانیشا و نهال نگاه کردم. فردا کلاس پرهام بود و برای رو به رو شدن باهاش استرس داشتم. با صدای زنگ پیام نگاهی به صفحه روشن موبایلم انداختم.
طاها" چرا جوابم رو نمیدی دلارام؟"
صاف نشستم و صفحه رو خاموش کردم، چون حوصله هیچ کسی رو ندارم، چون یادم میاد تصمیمم برای اومدن به اون پارتی لعنتی اشتباه بود، چون دیگه نمیتونم به این دوستی ادامه بدم.
نهال- میدونی چیشده دلی؟
- نه چیشده؟
نهال- پیام دادی که قراره با طاها بری پارتی، رفتی؟


- اره رفتیم، مگه چیشده؟
- خیلی شانس اوردید دلی، پلیس ها اون شب اومده بودن و همه رو برده بودن.
انگار که یک سطل اب یخ روم ریخته باشن، شوک زده نگاهش کردم. پلیس؟ یعنی طاها هم دستگیر شده بود؟ حس های در هم و برهمی داشتم، از اینکه اونجا نبودم خوشحال بودم و از طرفی نگران و ناراحت. احساس کلافگی میکردم و حال بد ام حتی از قبل هم بدتر شد. اگر اونجا میموندم بدبخت میشدم.
نسرین- واقعا خدا بهت رحم کرد دلارام.
با دست هام صورتم رو پوشوندم.
با صدای استاد دستم رو از صورتم پایین اوردم و تا اخر کلاس بدون اینکه کلمه ای از حرف های استاد رو متوجه بشم فقط به کتاب زل زدم.
کلاس که تموم شد وسایل هام رو جمع کردم و رو به نهال گفتم.
- من دارم میرم بیرون هوا بخورم، حالم خوب نیست.
مانیشا- نمیخوای بگی چیشده دلارام؟ با طاها حرفت شده؟
- الان هیچی نمیدونم، بعد از کلاس های امروز درباره اش باهاتون حرف میزنم. لطفا همراهم نیاید میخوام یکم تنها باشم.
کوله ام رو روی دوشم انداختن و رفتم بیرون.
از اون شب تا حالا فکر به تهدید پرهام حتی اومدنش به پارتی یک لحظه هم از ذهنم بیرون نمیرفت‌.
فکر به اتفاقات احتمالی اون شب داشت دیوونه ام میکرد. اگر پرهام نمیومد هم خودم میرفتم اما شاید طاها اصرار میکرد و نمیرفتم. حتی از فکر دستگیر شدنم هم وحشت میکردم.
طاها- سلام.
سرم رو بلند کردم و ایستادم.
- سلام.
- چرا جواب تماس و پیام هام رو نمیدی؟
- حالم خوب نبود، نیاز داشتم یکم تنها باشم.
اخم هاش توی هم رفت و گفت.
- اون شب چیشد دلارام؟ یکدفعه ای غیبت زد!
کلافه نگاهم رو ازش گرفتم.
- الان وقت صحبت نیست طاها، نمیدونی الان چه آشوبی توی قلبمه.
- تا کی؟ امروز دومین روزه که جوابم رو نمیدی.
با اخم نگاهش کردم و گفتم.
- باشه بیا بریم یک جای دیگه صحبت کنیم.
-خیلی خوب.
به طرف پشت دانشگاه راه افتادیم. ایستادم، با عصبانیت برگشتم طرفش و گفتم.
- میخوای بدونی چرا رفتم؟ باشه بهت میگم. چون تحمل نداشتم توی اون مهمونی بمونم، حالم بد بود از اینکه من رو بوسیدی. از اینکه یکم به حریم من احترام نزاشتی، چون دیگه نمیخوام ببینمت طاها.
اخم هاش باز شد و گفت.
- دلارام من که معذرت خواهی کردم، گفتم که دیگه تکرار نمیکنم.
با عصبانیت خندیدم و دست به سینه ایستادم.
- اقای صدر دیگه وقتی برای تکرار شدن نیست.
دستام رو پایین اوردم، قلبم عین یک تیکه یخ سرد و بی روح شده بود، ذهنم فقط میخواست از این موقعیت وحشتناک فرار کنم و به ارامش قبل برسم. از طاها که شاید ممکن بود روزی حتی بدون میل خودم لمسم کنه حالم به هم میخورد.


دیگه نمیتونستم بهش اعتماد کنم، هیچ وقت نمیتونست کاری که کرده رو درست کنه.
- من دیگه نمیتونم ادامه بدم. من سخت بهت اعتماد کردم و تو خیلی زود و راحت این اعتماد رو شکستی. پس همینجا دوستیمون تموم میشه. خداحافظ اقا ی صدر.
با قدم های بلند راه افتادم، بازوم رو گرفت و گفت.
- صبر کن دلارام، معلوم هست چی میگی؟
دستم رو عقب کشیدم و با لحن سردی گفتم.
- اره من میدونم چی میگم، اگر بازم سعی کنی جلوی راهم رو بگیری به حراست اطلاع میدم که مزاحمم میشی شاید هم بدتر، پدرم سرهنگه و اگر راجبت بهش بگم مطمئن باش بیچاره ات میکنه، خداحافظ.
با قدم های سریع برگشتم داخل دانشگاه و وارد کلاس شدم. با بغض روی صندلی نشستم و سرم رو بین دستام گرفتم.
نهال بغلم کرد و با لحن نگرانی گفت.
- چیشده دلارام؟ داری گریه میکنی؟
سرم رو بلند کردم، بقیه دانشجو ها داشتن با کنجکاوی نگاهم میکردن.
- بریم بیرون بهتون میگم.
نهال- باشه بریم.
از دانشگاه بیرون رفتیم و روی صندلی نشستیم. با لحن ارومی گفتم.
- با طاها کات کردم.
مانیشا- چرا؟!
به زمین خیره شدم، خیلی احساس پوچی میکردم اما کات کردن باهاش بهترین تصمیم برای نجات از دست افکار ازاردهنده ام بود.
براشون ماجرای پارتی رو به جز اومدن پرهام تعریف کردم‌.
مانیشا- وای دلارام قوربونت بشم اصلا فکر نمیکردم طاها همچین پسر پررویی باشه! همون بهتر که باهاش کات کردی.
حالا که براشون ماجرای طاها رو تعریف کرده بودم احساس سبکی میکردم.
- حوصله کلاس بعدی رو ندارم، میرم خونه اگر استاد چیز مهمی گفت بعدا برام بفرست.
نهال- باشه عزیزم برو، مراقب خودت باش.
با قدردانی نگاهشون کردم و تشکر کردم.
باهاشون خداحافظی کردم و با آژانس برگشتم خونه.
****
مضطرب وارد دانشگاه شدم و از اب معدنی که دستم بود یکم خوردم. قرار بود واکنش پرهام چی باشه؟ من باید چطور رفتار میکردم؟ اگر چیزی پرسید چی؟
از دست خودم حرصم گرفته بود، برای چی انقدر نگران احتمالات هستم! خودش گفت دیگه حرفی راجبش نمیزنه پس باید وانمود کنم اتفاقی نیوفتاده.
میشد بهش اعتماد کرد؟ اگر نیت بدی از بردن من از پارتی داشت تا الان حرفی بهم میزد.
نفسم رو اه مانند بیرون دادم و با دیدن طاها چند پله بالا تر، ایستادم.
اخم هام توی هم رفت و بیتوجه بهش به راهم ادامه دادم، میخواستم از کنارش رد بشم که دستم رو گرفت. با شدت دستم رو عقب کشیدم و با لحن جدی و عصبانی گفتم.
- بهم دست نزن.
از پله بالا رفتم.
طاها- اون روز فقط تو بودی که حرف زدی باید صبر کنی و حرف های منم بشنوی.
برگشتم طرفش و با لحن سردی گفتم.
-دیگه حرفی نمونده.


طاها- تو به پلیس ها خبر دادی که مهمونی خراب بشه، خودت هم زود رفتی. فقط بوسیدنت رو بهونه کردی که باهام کات کنی.
با تمسخر پوزخند زدم و با انزجار نگاهش کردم. باورم نمیشه از همچین مردی خوشم میومده!
- تو راجب من چی فکر کردی! که مهمونی رو من لو دادم! یک بار بهت گفتم، رفتم چون نمیتونستم حضورت رو کنارم تحمل کنم. حتی بعد از حرف هامون توی مهمونی بازم جوری رفتار میکنی که انگار تجاوز کردن بهم حقت بود. خیلی عوضی طاها.
دستم رو گرفت و با عصبانیت گفت.
- الان بهت نشون میدم عوضی کیه.
با عصبانیت گفتم.
- حالم ازت به هم میخوره کثافت.
دستم رو با شدت عقب کشیدم و میخواستم اب رو روی صورتش بریزم که جا خالی داد و ریخت روی لباس و صورت کسی که تازه توی پاگرد راه پله پیچیده بود.
سرش رو که بالا اورد از دیدنش قلبم از حرکت ایستاد. دستم رو جلوی دهنم گرفتم و گفتم.
- استاد...بخدا متوجه اومدنتون نشدم.
با عصبانیت و درموندگی به طاها نگاه کردم، بدبختم شدم.
پرهام نگاه عصبانی بهم انداخت و با صدای نسبتا بلند گفت.
- معلوم هست اینجا چه خبره؟
از داخل کیفم سه تا دستمال کاغذی برداشتم و بهش دادم که صورتش رو پاک کنه. با عصبانیت ازم گرفت.‌
از استرس و ترس ضربان قلبم بالا رفته بود.
اینبار دیگه از دانشگاه اخراجم میکنه، از نگاه عصبانیش مشخص بود که باور نکرده از عمد اب رو روش نریختم.
با بغض نگاهش کردم، خدایا اخه من چرا انقدر بد شانسم.
- استاد بخدا از عمد نبود، من...
با عصبانیت وسط حرفم پرید و گفت.
- نمیخوام توجیه ای بشنوم خانم نیک زاد.
از بقیه پله ها بالا رفت، با عجله دنبالش رفتم، این طاها هم معلوم نیست کجا غیبش زد.
- استاد ترو خدا.... بخدا ماجرا اصلا اونی که شما فکر میکنید نیست، معذرت میخوام. اخه اصلا راه پله به اون طرف پله ها دید نداره منم متوجه اومدنتون نشدم. خواهش میکنم...
کلافه ایستاد و برگشت طرفم، منم ایستادم و از ترسش دیگه حرفم رو ادامه ندادم.
پرهام- الان من حرفی زدم که شما هی التماس میکنید؟
ای کاش یک چیزی میگفتی، اینکه راهت رو کشیدی و داری میری بدتره. معلوم نیست اینبار چطوری تلافی میکنی.
- استاد لطفا، بخدا اینبار دیگه تقصیر من نبود.
نگاه جدی بهم انداخت و گفت.
- برید بیرون دانشگاه هوا بخورید بعد از کلاس هم بیاید دفترم.
اشک هام روی گونه ام جاری شد، بازم میخواست حذفم کنه؟ با وحشت گفتم.
- استاد خواهش میکنم.
پرهام- با این حالتون میخواید بیاید سر کلاس؟ حواس بقیه دانشجو ها رو هم پرت میکنید، بعد کلاس صحبت میکنیم.نگران چیزی نباشد غیبت امروزتون رو ندید میگیرم.


کتش رو در اورد، وارد کلاس شد و در رو بست. احساس خیلی بدی به حرف هایی که قرار بود بهم بعد کلاس بزنه داشتم و ضربان قلبم هر لحظه بیشتر میشد.
خدایا کمکم کن، اینبار دیگه واقعا بدبخت شدم.
با استرس ناخن ام رو جویدم. رفتم دستشویی و به تصویر خودم توی آینه نگاهم کرد. حال بد ام کاملا از صورتم مشخص بود.
چند تا سیلی اروم به صورتم زدم. همش تقصیر طاهاست، توی دلم چند تا فحش بهش دادن و با حرص پام رو به زمین کوبیدم. حالا باید چیکار کنم که قبول کنه من اصلا توی راه پله ندیدمش.
من که تا اخر تایم کلاس از استرس حرف هاش دیوونه میشم.
آرایشم رو مرتب کردم و از دستشویی بیرون اومدم، یکم توی راهرو قدم زدم که زمان زودتر بگذره. روی صندلی نشستم و موبایلم رو برداشتم. به مانیشا پیام دادم.
" مانیشا بدبخت شدم، دارم از استرس میمیرم."
" با طاها توی راه پله دعوام شد میخواستم از عصبانیت اب بریزم توی صورتش که جا خالی داد ریخت روی استاد رادفر." " الان هم توی کلاس راهم نداد گفت بعد کلاس برم دفتر اساتید باهام صحبت کنه."
چند دقیقه صبر کردم تا اینکه بالاخره جوابم رو داد.
مانیشا" وای شوخی میکنی!" " اینبار دیگه از دانشگاه اخراجت میکنن دلارام. سر چی با طاها دعوات شده بود؟"
از حرفش استرسم بیشتر شد.
" خدانکنه، سر اینکه کات کردیم. هر چی به ذهنش اومد گفت، بهم گفت من پارتی رو لو دادم! نمیدونم این فکر از کجا به ذهنش اومده."
مانیشا" عجب بیشعوریه! چه ربطی تو داشت! الان سوخته نمیدونه چیکار کنه افتاده به چرت و پرت گفتن. کی این ترم تموم بشه تو از دست کلاس استاد رادفر راحت بشی بعد طاها رو خیلی کمتر میبینی."
" امیدوارم به خیر بگذره."
مانیشا" ایشالا، منم استرس گرفتم."
یکم دیگه راجب بیشعوری طاها صحبت کردیم. به ساعت نگاه کردم و سرم رو به طرف در کلاس برگردوندم. کلاس دیگه باید تا چند دقیقه تموم بشه.
در کلاس که باز شد بلند شدم و منتظر شدم پرهام بیاد بیرون. با دیدن بقیه دانشجو ها که درباره سوالات صحبت میکردن تازه یادم اومد این جلسه امتحان میان ترم داشتیم و منم نتونستم امتحان بدم.
پرهام از کلاس بیرون اومد.
- اقا ی صدر دیگه راجبش باهام بحث نکنید. تمرکزتون رو بزارید روی امتحان پایان ترم، همین الان هم با این بیخودی توجیه کردن دارید اوضاع رو برای نمره پایان ترم سخت تر میکنید، حرف من همونیه که گفتم.
طاها خیلی کلافه به نظر میرسید.
- چشم استاد، خسته نباشید.
چه اتفاقی افتاده؟! اومد طرفم و گفت.
- بفرمایید داخل خانم نیک زاد.
با استرس گفتم.
- اول شما برید استاد.
پرهام- بسیار خوب.


رفت داخل، منم پشت سرش وارد دفتر اساتید شدم و در رو بستم.
کتش رو روی صندلی گذاشتم و پشت میز نشست. با استرس چند قدمی جلو رفتم و بهش نگاه کردم.
نگاه جدی بهم انداخت و گفت.
- ترم قبل با لحن تند درباره ام صحبت میکنید و الان هم که روم اب ریختید اما همچنان اصرار دارید که کارتون از عمد نبوده. باید بدونید که هیچ توجیه ای درباره این موضوع برام قابل قبول نیست.
با استرس گفتم.
- بخدا از عمد نبود استاد، باور کنید به خاطر ماجرای ترم پیش خودمم خیلی پشیمونم‌.
پرهام- من دارم لحن بیانتون با من رو که انگار دارید با افراد کوچه و بازار صحبت میکنید رو تحمل میکنم خانم نیک زاد، رفتار بچگانتون رو هم همینطور. اینجا دانشگاهه نه مهد کودک که با بقیه دعوا کنید.‌ بیرون از محیط اموزشی هر طور که دوست دارید صحبت کنید اما توی دانشگاه ازتون انتظار میره لحنتون با استادتون محترمانه باشه تا کی باید بهتون تذکر بدم.
سرم رو پایین انداختم و گفتم.
- بله استاد میدونم، ازتون معذرت میخوام.
پرهام- ترم پیش هم همین رو گفتید.
چشم هام رو بستم، تا کی میخواست حرف های ترم پیش رو توی سرم بزنه، اون که من رو حذف کرد و منم گفتم از حرف هام پشیمون شدم، الان هم مقصر من نبودم.
چشم هام رو باز کردم و سرم رو بالا اوردم.
- استاد من واقعا ازتون معذرت میخوام، باور کنید اتفاقی بود و بابت حرف های ترم پیش و اون شب توی پارتی واقعا متاسفم.
دلم میخواست این حرف هم بهش بگم که لطفا دوباره من رو حذف نکن، به خاطرش کلی دارم التماست میکنم اگر بازم رد کنی واقعا خفه ات میکنم.
از پشت میز بلند شد و میز رو دور زد، جلوم ایستاد و به میز دست به سینه تکیه داد.
- خانم نیک زاد من نمیدونم چطور و چرا این دیدگاه بد از من توی ذهن شماست، البته به این چیز ها هم کاری ندارم. شما به عنوان یک دانشجو یک سری وظایفی دارید البته که منم وظایفی به عنوان استاد دارم. لطفا مجبورم نکنید جوری باهاتون رفتار کنم که دوست ندارم، اوکیه؟
سرم رو به نشونه فهمیدن تکون دادم.
- چشم استاد، متوجه شدم.
- راجب امتحان امروز هم نگران نباشید، هفته دیگه بعد از کلاس اماده باشید همینجا ازتون امتحان میگیرم. صحبت های من تموم شد میتونید برید.
با تعجب نگاهش کردم، بعد از اون همه حرف فکر میکردم بخواد نمره ای ازم کم کنه یا عین ترم پیش حذفم کنه اما خیلی اروم تر از اون چیزی که فکر میکردم رفتار کرد.
خداروشکر به خیر گذشت. نفس راحتی کشیدم و گفتم.
- ممنونم استاد، خداحافظ.
- خداحافظ.
رفتم بیرون، حداقل خواهش هام بی نتیجه نموند.


مگه دیوونه ام که باهات دوباره در بیوفتم! این ترم هم خیلی مراقب بودم اگر اون طاها جلوم سبز نمیشد.
از دانشگاه بیرون رفتم و یکی از همکلاسی هام رو دیدم، ماجرای خواهش های طاها به پرهام چی بود؟ اون نگاه پلید پرهام برای چی بود؟! دلم میخواست ازش بپرسم که ماجرا چی بوده اما خوب خیلی نمیشناختمش و نمیدونستم هم چطوری باید برم ازش بپرسم. نمیگه چقدر فضولم؟
خوب چی میشد سر کلاس راهم میداد، من حالم خوب بود. انقدر نگران حواس پرتی بقیه دانشجوهاشه! اون وقت همش به من استرس میده.
سرم رو تکون دادم، کاش حداقل با نسرین، نهال و مانیشا توی کلاسش بودم، حالا باید تنهایی صبر کنم تا واحد بیاد‌.
تا اومدن واحد به نهال زنگ زدم و با هم صحبت کردیم، وقتی واحد اومد سوار واحد شدم. کاش حداقل ماشین داشتم! باید به بابا راجبش بگم. هندسفریم رو توی گوشم گذاشتم و چشم هام رو بستم.
********
یکم از ساندویچ ام رو خوردم.
نسرین- این ترم هم داره کم کم تموم میشه، از الان استرس گرفتم.
- اره از دست رادفر راحت میشم، انقدر که این ترم بهم تذکر داده اصلا جرعت ندارم دو کلام باهاش حرف بزنم.
مانیشا- ترم بعد باهاش کلاس داریم.
با تعجب نگاهش کردم.‌
- نه بابا؟ چه درسی.
نهال- روانشناسی فیزیولوژیک اما تو نمیتونی برداری.
- پیش نیازش چیه؟ ما که با هم واحد برداشتیم.
نسرین- نه راست میگه، تو فیزیولوژی رو هنوز پاس نکردی به خاطر همین نتونستی درس احساس و ادراک رو برداری این درس پیش نیاز فیزیولوژیکه. ما این ترم احساس و ادراک رو برداشتیم.
با ناراحتی گفتم.
- نه تروخدا بزارید با هم برداریمش، من رو با این استاد عصبی دوباره تنها نزارید.
نهال خندید و گفت.
- باز الان سر و کله اش پیدا میشه و میگه چرا بهش گفتی استاد عصبی‌.‌
مانیشا- راست میگه بزاریم ترم پنج با هم برداریم.
نسرین- اوکی منم حرفی ندارم به جاش میتونیم یه ترم تابستونه برداریم.
نهال- نگو، کی حوصله داره تابستون درس بخونه.
- اگر میخواید بردارید، من همینطوری گفتم.
مانیشا- نه عزیزم، من اصلا یادم نبود احساس و ادراک پیش نیازشه، با هم برمیداریم.
با لبخند گفتم.
- مرسی عزیزم.‌
نسرین- منم به خاطر اینکه میخواستم بردارم نگفتم، به خاطر اینکه زودتر واحد ها تموم بشه گفتم.
- من و تو که این حرف ها رو نداریم نسرین جونم.
نسرین لبخند مهربونی زد.
نهال- اصلا بیخیال استاد رادفر، این ترم رو بچسبیم میان ترم ها رو چیکار کنیم.
- چیکار کنیم؟ تقلب میکنیم دیگه.
مانیشا زد زیر خنده و گفتم.
- یعنی عاشقتم دلارام.
منم خندیدم و بعد از خوردن ساندویچ هامون رفتیم سر کلاس.


این اخرین کلاس امروزم بود دلم میخواست زودتر تموم بشه و برم خونه بخوابم.
از پنجره به آسمون نگاهی انداختم، هوا خیلی ابری بود و احتمالا بارون میومد. کاش میدونستم و چتر همراه خودم میاوردم، حالا که نیاوردم کاش حداقل تا رسیدن به خونه بارون نیاد.
نگاهم رو از پنجره گرفتم و به صحبت های استاد گوش دادم. کلاس که تموم شد با عجله وسایلم رو جمع کردم.
- امیدوارم بارون نیاد، من دیگه میرم خونه خداحافظ.
نهال- خوش به حالت میتونی بری خونه، کی حوصله کلاس بعدی رو داره حالا.
- باز خوبه امروزه و یک روز کامل استراحت دارید من رو بگو که به خاطر یک کلاس باید بلند شم بیام دانشگاه و برگردم.
مانیشا- دقت کردید هر چی ترم میگذره تنبل تر میشیم.
نهال- نه احساس نمیکنم.
مانیشا- پس سعی کن احساس کنی چون واقعیته.
نهال و مانیشا مشغول بحث با همدیگه شدن.
نسرین خندید و گفت.
- ولشون کن، مراقب خودت باش عزیزم.
منم خندیدم و گفتم.
- ممنونم شما هم همینطور خداحافظ.
با مانیشا و نهال هم خداحافظی کردم و رفتم. با شنیدن صدای رعد و برق به شانس خودم لعنت فرستادم. اخه چرا یکبار نشد من شانس بیارم! الان باید برم داخل وایستم تا آژانس بیاد.
از ترس خیس شدن زود برگشتم داخل دانشگاه و موبایلم رو برداشتم، با دیدن پرهام که از راه پله ها پایین اومد نگاهش کردم، امروز مگه کلاس داشته! حتما جبرانی گذاشته.
یک دست کت و شلوار خوش دوخت طوسی و پیراهن مشکی تنش بود، کفش های مشکیش از تمیزی برق میزد. عین همیشه مرتب و اتو کشیده بود اما چرا عین عزادار ها لباس پوشیده! سرم رو تکون دادم، اصلا به من چه ربطی داره. چرا جدیدا انقدر راجبش دقت میکنم! وقتی همش ازش صحبته عجیب هم نیست، انقدر استاد خوشتیپیه که سر کلاس ها هم راجبش از دختر های کلاس میشنوم. زیر چشمی نگاهش کردم و میخواستم به آژانس زنگ بزنم که صداش رو شنیدم که داشت با خنده با تلفن صحبت میکرد.
با تعجب نگاهش کردم، داشت میخندید! جلل خالق! بهش خیره شدم و چند بار پلک زدم. پرهام داشت میخندید! توی این چند وقت خنده اش رو ندیده بودم یا حداقل بهش دقت نکرده بودم، چقدر با خنده جذاب میشه.
تماسش کوتاه بود اما هنوز اون لبخند روی لب هاش بود.نگاهش که بهم افتاد سریع گفتم.
- سلام استاد، خسته نباشید.
چند قدمی اومد طرفم و گفت.
- سلام ممنونم.
لبخند نصفه و نیمه ای بهش زدم، چون تا حالا چندین بار بهم گفته بود با توهین باهاش رفتار کردم حتی توی حرف زدن های معمولی باهاش هم دچار وسواس شده بودم. فقط این چند ترم تموم بشه من راحت بشم از دست این تذکر هاش.


امیدوارم که این وسواس از سرم بیوفته، من تازه میخوام بعد دانشگاه تمام اذیت هاش رو تلافی کنم.
به آژانس تماس گرفتم.
پرهام- اگر کلاستون تموم شده میتونم تا یک جایی برسونمتون.
- نه استاد مزاحمتون نمیشم.
صدای مردی توی گوشم پیچید میخواستم حرف بزنم که گوشی رو از دستم گشید و قطع کرد.
پرهام- مزاحمت نیست، تا خونه میرسونمتون.
با حرص نگاهش کردم و موبایلم رو ازش گرفتم. اگر قرار باشه من بهش احترام بزارم این احترام باید دو طرفه باشه نه اینکه با زورگویی تلفنم رو بگیره و تماس رو قطع کنه بعد هم بگه حتما همراه اون برم خونه‌.‌
همراهش رفتم بیرون، چتری که همراهش اورده بود رو باز و راه افتادیم. از دست زورگوییش خیلی عصبی بودم. خوب شاید من دلم نخواد با تو بیام، دلم بخواد زیر بارون بایستم تا سرما بخورم اصلا بمیرم از سرما. اگر من لطف تو رو نخوام باید کجا برم؟
- میشه یک چیزی بگم؟
پرهام- بله بفرمایید.
با حرص گفتم.
- اخه میترسم فکر کنید دارم بهتون توهین میکنم.
خندید و سرش رو تکون داد.
- شما که دارید حرفتون رو میزنید.
- چون رفتار شما هم درست نبود، نتونستم سکوت کنم.
اخم ریزی کرد و گفت.
- کدوم کار؟ اینکه موبایل رو قطع کردم؟
- بله، حتی الان هم توی دانشگاهیم و وجهه خوبی نداره داریم اینطوری راه میریم.
ایستاد و برگشت طرفم، یکم توی فکر رفت و سرش رو تکون داد.
پرهام- اره حق با شماست، توی ماشین میبینمتون.
روش رو برگردوند و با قدم های بلند و سریع رفت.
با شوک به رفتنش نگاه کردم. باورم نمیشد من رو زیر بارون ول کرده بود! توی دلم بهش چند تا فحش دادم، کوله ام رو روی سرم گذاشتم و به طرفش دویدم تا بیشتر از این زیر این بارون شدید خیس نشدم.
ماشینش رو برده بود بیرون پارک کرده بود، با عجله سوار ماشینش شدن و در رو بستم.
نگاهی به لباس هام انداختم، خیس آب شده بودم و از اینکه صندلی ماشینش رو خیس کردم هم خجالت زده بودم، هم عصبانی. با حرص نگاهش کردم، حیف نمیتونستم تمام اون فحشش هایی که توی دلم مونده رو بهش بگم چون باز دعوامون میشد و منم واقعا حوصله بحث باهاش رو نداشتم.
ماشین رو با لبخند روشن کرد و راه افتاد، معلوم نیست چیشده که امروز خوشحاله! من که ادم حسودی نیستم خوشحال باشه اما چه گیری داده به من!
از سرما داشتم میلرزیدم و بهش فحش میدادم که بخاری ماشین رو روشن کرد.
اخم هام از هم باز شد، حداقل انقدر شعور داشت.
- اگر راهتون دور میشه من رو نزدیک خونه پیاده کنید.
پرهام- توی این بارون تا به خونه برسید بیشتر خیس آب میشید و سرما میخورید.


دوباره اخم کردم و با لحنی پر از حرص گفتم.
- اره خیلی نگرانید! به خاطر همین چند دقیقه پیش بدون چتر زیر بارون ولم کردید.
- خودتون گفتید.
از حرفش بیشتر حرصم گرفت.
- شما فکر میکنید من نگاه و اخمتون رو ندیدم! من اصلا متوجه نمیشم مشکلتون با من چی بود!
پرهام- من با شما مشکلی ندارم خانم نیک زاد، چرا هر بار باید بهتون یاداوری کنم با توهین رفتار نکنید! من استادتونم! دیگه نمیدونم باید چطوری صحبت کنم که شما یکم لحن صحبتتون با من رو درست کنید.
با عصبانیت روم رو برگردوندم و به بیرون نگاه کردم، اگر از اول میزاشت با تاکسی برم اینطوری نمیشد، تمام مدت مراقب بودم باهاش با احترام صحبت کنم که ناراحت نشه اما توی چند دقیقه باعث عصبانیتم شد.
دیگه کم کم دارم دیوونه میشم، سرم رو به طرفش برگردوندم. باورم نمیشه که توی یک ترم این همه از یکی معذرت خواهی کرده باشم، دیگه از این دعوا های مسخره که باید توی همه اون ها من کوتاه بیام خسته شدم.
اما اگر منصفانه فکر کنم این من بودم که داشتم با استادم بد حرف میزدم. اول اون حرف های ترم پیش و بعد هم حرف های الان، تازه اتفاقی هم لباسش رو خیس کرده بودم.
با ناراحتی نگاهم رو ازش گرفتم. حتی با اینکه زیر بارون ولم کرده و عصبانی بودم فقط لازم بود برگردم داخل و بازم برای رفتن همراهش مخالفت میکردم نه اینکه اینطوری باهاش حرف بزنم.
سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و به بارون شدیدی که میبارید خیره شدم، حال دل منم عین آسمون بیرون بارونی بود.
جلوی خونمون ایستاد، میخواستم پیاده بشم که گفت.
- صبر کنید خانم نیک زاد.
در رو بستم و سوالی نگاهش کردم. برگشت عقب،چترش رو برداشت و بهم داد.
پرهام- چتر من رو با خودتون ببرید.
با تعجب بهش نگاه کردم. پرهام اصلا تعادل روانی نداره! توی دانشگاه مجبور شدم تا ماشینش زیر بارون بدوم ولی الان بهم چترش رو میده!
با لحن جدی و همراه با ناراحتی گفتم.
- ممنونم نمیخوام،خودتون لازمتون میشه.
- من لازمش ندارم، لطفا بگیریدش.
با تردید چتر رو ازش گرفتم و گفتم‌.
- ممنونم که تا خونه من رو رسوندید.
- خواهش میکنم.
با خجالت گفتم.
- اگر ناراحتتون کردم متاسفم.
- مشکلی نیست.
خیلی از دست پرهام عصبی بودم و همینطور از خودم. با این اخلاقش دلم میخواست سرم رو بکوبم به دیوار، چطور باید یک ترم دیگه تحملش کنم!
زیر لب باهاش خداحافظی کردم و پیاده شدم، چتر رو باز کردم و به طرف خونه راه افتادم.
بوقی برام زد و رفت، نفسم رو اه مانند بیرون دادم و در خونه رو با کلید باز کردم. بوی خاکی که توی هوا پخش شده بود لبخند رو به لبم آورد.


به در ورودی که رسیدم کفش هام رو در اوردم و چتر رو بستم.
چتر رو کنار جا کفشی گذاشتم و رفتم داخل.
- سلام مامان من اومدم.
مامان روی مبل نشسته بود و داشت کتاب میخوند اما مشخص بود که حواسش به کتاب نیست و غرق افکارشه.
نزدیک تر رفتم و دوباره صداش زدم.
- مامان؟
سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد.
مامان- سلام عزیزم، با خودت چتر برده بودی؟
- نه، پرهام من رو رسوند بعد هم چترش رو بهم داد، گذاشتمش کنار در خشک شد بردارمش.
مامان- دستش درد نکنه، برو لباست رو عوض کن منم برم برای خودمون چایی بریزم بخوریم.
با لبخند گفتم.
- باشه، ممنونم.
رفتم توی اتاقم، لباس هام رو با لباس های راحتی عوض کردم و برگشتم پیش مامان، متین هم اومده بود توی پذیرایی و کنار مامان نشسته بود.
کنار متین نشستم و گونه اش رو بوسیدم.
- چطوری داداشی؟ یکروز برنامه ات رو خالی بزار بریم بیرون.
این مدت انقدر درگیر افکارم بودم که نتونسته بودم با خانواده ام وقت بگذرونم، متین هم این مدت همش درگیر کنکور و درس مدرسه اش بود.
متین لبخندی بهم زد و گفت.
- باشه،فردا بریم؟
- اره.
مامان- راستی اخر هفته دیگه عروسی دعوتیم.
با تعجب پرسیدم.
- عروسیه کیه؟
- عروسی فرشته است.
خیلی وقت بود فرشته، خواهر پرهام، رو ندیده بودم، دو سال ازم بزرگتر بود عین پرهام اخلاق خشکی نداشت و دختر مهربونی بود اما باهاش احساس راحتی نمیکردم. پارسال نامزد کرده بود و تقریبا یادم رفته بود که هنوز عروسی نگرفتن.
- عروسیش چند شنبه است؟
مامان- جمعه. لباس داری دیگه.
لب هام رو برچیدم و گفتم.
- ندارم‌.
مامان- بسیار خوب کی کلاس نداری بریم.
- بعد از کلاس آمار، ساعت ۶ کلاسم تموم میشه.
مامان- خیلی خوب پس میام دانشگاه دنبالت. متین تو هم میای؟
متین- یه دست پیراهن اگر برام بگیرید وگرنه لباس دارم، خودتون برام بگیرید من بیام چیکار. لباس انتخاب کردن دلارام کلی طول میکشه.
با حرص گفتم.
- باید از یک لباسی خوشم بیاد تا بگیرم.
متین- تو خیلی سخت پسندی، بیچاره شوهرت.
با کوسن زدم توی سرش و گفتم.
- به تو چه فضول خان، از خداش هم باشه.
مامان- الان دعواتون برای چیه؟ گفتی نمیای تموم شد، دیگه بحث نداره.
- متین شروع کرد.
متین- تحمل شنیدن واقعیت رو نداری تقصیر من نیست. مامان من چیزی گفتم!
- من نمیدونم خودتون حلش کنید.
دیگه راجبش چیزی نگفتم، چاییم رو خوردم و یکم دیگه با مامان و متین صحبت کردم.
- من میرم یکم دراز بکشم.
مامان- باشه عزیزم.
از روی مبل بلند شدم و رفتم توی اتاقم، باید برای میان ترم ها هم بخونم. روی تخت خوابیدم و چشم هام رو بستم.


نگاهم به پرهام بود و سعی میکردم توجه ای به سنگینی نگاه طاها نکنم. نگاهش معذب و حالم رو بد میکرد. چطوری باهاش این مدت رو دوست بودم! دلم میخواست بلند شم و به خاطر نگاه های خیره اش سرش فریاد بزنم.
پرهام- اقای صدر برید بیرون.
از فکر خارج شدم و نگاهم رو از پرهام گرفتم و سرم رو به طرف طاها برگردوندم.
طاها با اعتراض گفت.
- چرا استاد؟! من که کاری نکردم!
پرهام اخم هاش توی هم رفت و با لحن محکمی گفت.
- از اول کلاس حواست به درس نیست، بفرمایید بیرون وقت کلاس من رو نگیرید.
طاها- دیگه حواسم رو جمع میکنم استاد.
پرهام- اگر حواستون به کلاس نباشه ترجیح میدم خودتون هم توی کلاس نباشید، انگار موضوع های خارج از کلاس براتون جذابیتی نداره، فکر میکنید لازم نیست بدونید. بسیار خوب یکم دیگه از درس مونده تدریس میکنم و میتونید برید.
بقیه دانشجو ها سعی کردن باهاش صحبت کنن تا به روند قبل تدریس کنه که گفت.
- دیگه اعتراضی قبول نمیکنم.
دیگه چیزی نگفتن و پرهام هم تند تند درس داد و پایان کلاس رو اعلام کرد.
چرا یکدفعه عصبانی شد! حتی کلاس هم زودتر تموم کرد. یعنی چه اتفاقی افتاده!؟
کتاب و وسایلم رو جمع کردم و کوله ام رو برداشتم، رفتم کنار میزش و گفتم.
- خسته نباشید استاد، قرار بود این جلسه ازم امتحان میان ترم بگیرید.
سرش رو به طرفم برگردوند و گفت.
- بله یادم هست، بریم دفتر اساتید ازتون بگیرم.
وسایلش رو برداشت و جلو تر از من راه افتاد.
وارد اتاق شدم و در رو بستم، پشت میز نشست و منم روی صندلی کنار اتاق. برگه ای رو بهم داد و شروع کردم به امتحان دادن.
همه ی سوالات رو که نوشتم سرم رو بلند کردم و نگاهمون به هم گره خورد. تمام مدت به من زل زده بود؟ چشم های سبز رنگش عین یک جنگل پر رمز و راز بود.
ناخوداگاه ضربان قلبم بالا رفت و نمیتونستم نگاهم رو از چشم هاش بگیرم. اولین بار بود که با دیدن نگاه کسی روی خودم ضربان قلبم بالا رفته بود، احساس عجیبی داشتم که برای خودمم قابل درک نبود.
پرهام- تموم شد؟
به خودم اومدم و نگاهم رو با خجالت ازش گرفتم، چند دقیقه است بهش خیره موندم!
- بله استاد.
برگه رو بهش دادم و ایستادم.
- میشه همین الان تصحیح کنید.
پرهام- اره.
خودکارش رو برداشت و مشغول تصحیح شد، بهش نزدیک تر شدم تا برگه ام رو ببینم.
نگاهم رو از برگه گرفتم و به قیافه جدی اش نگاه کردم.
سه روز دیگه عروسی خواهرش بود و دوباره میدیدمش. برام عجیب بود که دیگه اون حس معذب کننده رو ندارم، حس میکردم پرهام ادمی نیست که من فکر میکنم.


تا چند وقت پیش فکر میکردم مردی خشک، عصبی و فرصت طلبِ که دنبال فضولی کردن و ضربه زدن به منه! اما متوجه شدم اینطوری نیست، حداقل توی این مدت اینطوری نشناختمش.
بعضی جا ها منطقی بود و بیشتر وقت ها توی کار هاش جدی، بیشتر وقت ها هم من رو حرص میداد.
پرهام- خانم نیک زاد؟
از فکر در اومدم و سوالی نگاهش کردم.
- بله استاد؟
پرهام- امروز حواستون کجاست؟ مشکلی پیش اومده؟
برگه ام رو ازش گرفتم، نگاهی به برگه ام انداختم، فقط یک نمره کم گرفته بودم.
- نه استاد مشکلی نیست.
پرهام با تردید نگاهم کرد و گفت.
- نمرتون رو یادداشت کردم، امروز هم جلسه اخر کلاستون بود.
- درسته استاد.
- میتونید برید توی امتحان براتون ارزوی موفقیت میکنم.
یعنی تا دو ترم دیگه توی دانشگاه نمیدیدمش؟ پس چرا احساس خوشحالی نمیکنم به جاش یه حس عجیب دارم!
- شما برای امتحان نمیاید؟
پرهام- نه لازم نیست بیام، سوالاتتون واضحه.
- پس خسته نباشید استاد، عروسی خواهرتون رو هم بهتون تبریک میگم.
لبخندی بهم زد و گفت.
- ممنونم، توی عروسی میبینمتون.
لبخندش رو با لبخندم جواب دادم و گفتم.
- خداحافظ.
- خداحافظ.
از دانشگاه بیرون رفتم و با آژانس برگشتم خونه. اون سه روز هم عین برق و باد گذشت و بالاخره شب عروسی فرشته هم رسید.
لباسم رو با کمک مامان پوشیدم و از پشت پرده آرایشگاه بیرون اومدم.
ارایشگر- بشین ارایشت رو شروع کنم عزیزم.
روی صندلی نشستم، ارایش چشم هام و صورتم که تموم شد رژ لب قرمز ملایمی رو که همراه خودم اورده بودم به لب هام زدم.
از روی صندلی بلند شدم و به خودم رو توی آینه دیدم. لباسم یک پیراهن بلند بود که پارچه اش از جنس لمه به رنگ نقره ای بود، یقه اش دلبری و آستین های جدا به کنار لباس وصل بود و از جنس حریر ساده به رنگ سفید داشت که روش مروارید دوخته شده بود و وقتی روی شونه هام به حالت افتاده بود نمای زیبایی به لباس میداد. لاک های نقره ایم هم قبل از اومدنم به ارایشگاه زده بودم.
روی یک صندلی دیگه نشستم، موهام رو همونطور که خواسته بودم شینیون جمع درسته کرده بود و چند تار مو رو دو طرف صورتم حالت داده بود و آویزون بود.
تشکر کردم و رفتم طرف کیفم.
گشواره های طلا سفیدم که مدل آویزان داشت و به شکل قلب بود رو از داخل کیفم برداشتم و گوش کردم. گردنبندم رو هم که از خونه گردن کرده بودم.
به مچ دست هام و گردنم عطر زدم و به مامان نگاه کردم.
خیلی خوشگل شده بود، موهاش رو کاراملی رنگ کرده بود. آرایش ملایم داشت و موهاش رو هم شینیون جمع بسته بود، با اون رنگ مو و آرایش خیلی جوون تر به نظر میرسید.


مامان یه پیراهن بلند به رنگ ابی تیره پوشیده بود و کفش های پاشنه های بلندی به همون رنگ به پا داشت. هیگل مامان به خاطر ورزش روی فرم بود و توی اون لباس هم کمرش باریک تر به نظر میرسید. مطمئنم بابا با دیدنش کلی ذوق میکنه.
از فکرم لبخند شیطونی زدم و رفتم پیشش.
- خیلی خوشگل شدی ها.
مامان لبخند مهربونی بهم زد و گفت.
- تو هم همینطور دختر خوشگلم. برو حاضر شو به بابات زنگ زدم بیاد دنبالمون.‌
- اوکی الان حاضر میشم.
مانتوم رو پوشیدم و شالم رو با احتیاط سرم کردم.
تلفن مامان زنگ خورد.
مامان- جانم عزیزم؟
-....
مامان-باشه، الان میایم.
تماس رو قطع کرد و کارت رو به آرایشگر داد.
- بابا بود؟
- اره منتظرمون هستن.
کیفم رو از روی صندلی برداشتم و بعد از خداحافظی رفتیم. بابا پیاده شده بود و به در ماشین تکیه داده بود، بابا توی اون کت و شلوار مشکی خیلی جذاب شده بود.
وقتی مامان رو دید چشم هاش از عشق پر شد و دستش رو گرفت. یک چیزی در گوشش گفت که مامان لبخند زد و با هم سوار شدیم.
اگر شوهرم عین بابا حتی توی میانسالی و پیری به اندازه روز های اول آشنایی دوستم نداشته باشه حتما ازش طلاق میگیرم.
نگاهی به متین انداختم، اون هم خیلی خوشتیپ شده بود.
متین با غرور گفت.
- چطور شدم؟ جذاب شدم نه؟
خندیدم و گفتم.
- اره خیلی، ندزدنت یکوقت.
متین- خاطرخواهام زیادن دیگه، چه میشه کرد.
با خنده گفتم.
- خیلی خودشیفته ای متین.
به بیرون نگاه کردم، بابا جلوی سالن نگه داشت و پیاده شدیم.
جلوی ورودی سالن پدر پرهام رو دیدیم.
پرهام هم چند متر اون طرف ایستاده بود و داشت با یه مرد صحبت میکرد. قیافه اش اشنا بود اما دقیق یادم نمیومد کیه!
فکر کنم دفعه قبل توی جشن نامزدی فرشته دیده بودمش.
با اقای رادفر( پدر پرهام) سلام و احوال پرسی کردیم.
اقای رادفر گفت.
- خوش اومدید زنونه اون طرفه.
به یک دری اشاره کرد و مشغول صحبت با بابا و متین شد.
پرهام سرش رو به طرفمون برگردوند و اومد طرفمون.
- سلام خیلی خوش اومدید.
مامان- ممنونم مبارک باشه، ایشالا خوشبخت بشن.
پرهام با خوشرویی جواب مامان رو داد.
- خیلی ممنونم.
نگاهش روی من ثابت موند و با دقت نگاهم کرد،
چشم هاش برق خاصی داشت.
از نگاه خیره اش ناخوداگاه ضربان قلبم بالا رفت.
عین همیشه توی اون کت و شلوار خوش دوخت مشکی جذاب شده بود. موهاش رو مرتب کرده بود و بوی عطر مردونه اش حس عجیبی بهم میداد.
پرهام- سلام خانم نیک زاد خوش اومدید.
از دست خودم حرص گرفت که عین هیزا داشتم نگاهش میکردم.


با خجالت لبخندی زدم و موهای کنار صورتم که به خاطر باد جلوی صورتم اومده بود رو کنار زدم و تشکر کردم.
مامان که راه افتاد از خدا خواسته سریع دنبالش رفتم.
من چه مرگم شده؟ این بار دومیه که اینطوری قلبم با دیدنش تند میزنه، الان فکر میکنه دیوونه شدم که همش بهش خیره میشم.
از خجالت گونه ام قرمز شده بود، گرما رو زیر پوست گونه ام حس میکردم. سرم رو تکون دادم و نفس عمیقی کشیدم تا حالم بهتر بشه.
خداروشکر مامان حواسش به جلو بود وگرنه حسابی سوال پیچم میکرد که چیشده.
صدای موزیک هر لحظه بلند تر میشد، پرده جلوی در رو کنار زدیم و رفتیم داخل.
بانو خانم با دیدنمون اومد پیشمون و با لبخند گفت.
- سلام خوش اومدید.
مامان با بانو خانم رو بوسی کرد و گفت.
- سلام عزیزم، تبریک میگم.
- ممنونم تارا جون، ایشالا عروسی دختر و پسرت.
مامان با شنیدن حرفش به هم ریخت و حدس میزدم بازم یاد نبود آرامش افتاده.
اما سریع به حالت قبل برگشت و با لبخند گفت.
- ممنونم عزیزم، ایشالا خوشتبخت بشن.
بانو خانم- ایشالا.
با منم سلام و احوال پرسی کرد و بعد از گفتن تبریک پشت یکی از میز های نزدیک جایگاه عروس و داماد نشستیم.
با چشم دنبال اتاق پُرو بودم.
مامان مانتوش رو در اورد و با آینه کوچیکی که همراه خودش اورده بود موهاش رو کمی مرتب کرد.
موبایلم رو برداشتم و کیفم رو کنار کیفش گذاشتم.
- من میرم توی آینه لباس و موهام رو مرتب کنم بیام.
- باشه دخترم.
به طرف اتاقک گوشه سالن رفتم و وارد اتاق شدم. مانتو و شالم رو در اوردم و ارایش و مرتب بودن موهام رو چک کردم.
چند تا عکس سلفی گرفتم و برگشتم پیش مامان.
- مامان بیا چند تا عکس بگیریم.
مامان- باشه عزیزم.
با ذوق با مامان عکس گرفتم و چند تا عکس تکی هم مامان ازم گرفت و پشت میز نشستیم.
بانو خانم و مادر شوهر فرشته در حال رفت و آمد بودن و به مهمون ها خوش آمد میگفتن.
دیگه داشت حوصله ام سر میرفت که ورود عروس و داماد رو اعلام کردن.
برق ها خاموش شد و نور های رنگی جلوی در ورودی رو روشن کردن.
شالم رو سرم کردم و با ورود عروس و داماد دست زدم.
صدای کل کشیدن ها و آهنگ ورود عروس و داماد بلند شد.
از پشت میز بلند شدیم و برای تبریک پیششون رفتیم.
فرشته دختر خیلی خوشگلی بود که حالا توی اون لباس عروس خوشگل تر هم شده بود.
چشم های آبیش با ارایش کشیده تر به نظر میرسید، موهای قهوه تیره اش رو مدل شینیون جمع بسته بود و تاج رو روی موهاش گذاشته بود.
پرهام موهای خرماییش رو از پدرش و رنگ چشم هاش رو از مادرش به ارث برده بود اما فرشته برعکس بود.


فرشته به جز فرم صورت، بینی و لب های نسبتا کوچیکش بقیه اجزای صورتش مثل چشم های آبیش و موهاش رو از پدرش به ارث برده بود.
با لبخند دستش رو دور بازوی شوهرش حلقه کرد و همینطور که با بقیه سلام و احوال پرسی میکردن به ارومی به طرف جایگاه عروس و داماد راه افتادن.
لباس عروسش استین بلند بود و روی طرح های لباسش با مروارید دوخته شده بود.
با لبخند رفتم پیشش. با دیدنم با خوشحالی گفت.
- سلام دلارام خوبی؟
بغلش کردم و گفتم.
- ممنونم عزیزم، مبارک باشه براتون ارزوی خوشبختی دارم.
- مرسی عزیزم.
از توی بغلش بیرون اومدم و با شوهرش هم احوال پرسی کردم.
شوهرش یک مرد تقریبا ۲۹ ساله بود، پوست سبزه با موهای خرمایی و چشم های قهوه ای تیره بود.
رفتن و توی جایگاه عروس و داماد نشستن. کنارش ایستادم، یکم باهاش حرف زدم و برگشتم پیش مامان.
فرشته بلند شد و همراه شوهرش وسط سالن تا برقصن و صدای دست ها بلند شد.
داماد که بعد از رقص رفت شالم رو در اوردم و رو به مامان گفتم.
- بریم برقصیم؟
مامان- بریم اما من نمیتونم زیاد با این کفش ها برقصم.
دستش رو گرفتم و گفتم.
- اشکال نداره فقط نمیخوام تنها برم.
گوشه دامنم رو گرفتم و بلند شدم، همراه مامان رفتیم وسط پیست رقص و یکم رقصیدیم.
فرشته هم همراه دوستش اومد وسط، دورش جمع شدیم و رقصیدم.
یکم با فرشته رقصیدم و نشستم.
- مامان میدونی شوهر فرشته چیکاره است؟
مامان ابمیوه ای که داشتن تعارف میکردن رو برداشت و یکم خورد، منم یکی برداشتم و منتظر نگاهش کردم.
مامان- اونطوری که بابات میگفت از همکارشونه، از فامیل های دور پدر فرشته است.‌
- اهان اسمش رو هم میدونی؟
- اره میدونم، وحید محسنی.
آهانی زیر لب گفتم و به فرشته که داشت با مادر شوهرش صحبت میکرد نگاه کردم.
موقع شام بود که اعلام کردن داماد داره میاد، شالم رو سر کردم و بعد شام هم مهمون ها کم کم رفتن.
وحید داشت به فرشته کمک میکرد شنلش رو بپوشه و مرد های فامیلشون وارد تالار شدن.
- مامان بریم؟
مامان- اره صبر کن برم با فرشته و بانو خداحافظی کنم، تو نمیای؟
بی حوصله روی صندلی نشستم و گفتم.
- خیلی شلوغه بزار بعدا با هم بریم.
- فکر کنم بابات کارم داره.
رد نگاهش رو گرفتم و به بابا رسیدم که جلوی در ایستاده بود.
- منم بیام؟
- یک لحظه بشین الان میام.
بی حوصله باشه ای گفتم و به رفتنش نگاه کردم. موبایلم رو برداشتم و رفتم توی ایسنتا، داشتم چند تا عکس خندهدار میدیدم.
سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم، سرم رو بلند کردم اما متوجه نشدم کی داشت نگاهم میکرد.


نگاهم روی پرهام ثابت موند. به ستونی که یکم اون طرف تر بود تکیه داده بود و داشت با مادرش صحبت میکرد.
با خنده سرش رو تکون داد و نمیدونم به مادرش چی گفت که لبخند رو به لب هاش اورد.
چقدر خوش خنده است! برعکس توی کلاس خیلی جدی و بد اخلاقه.
با دانشجو هاش مشکل داره؟! دستم رو زیر چونه ام گذاشتم و سرم رو به طرف در برگردوندم. پس مامان کجاست؟
زیر چشمی به پرهام نگاه کردم که نگاهش روی من بود. یعنی اون سنگینی نگاه هم به خاطر نگاه های پرهام بود!
وقتی دیدم داره میاد سمتم هول شدم، موبایلم رو برداشتم و خودم رو سرگرم چک کردن اینستا نشون دادم. ضربان قلبم باز تند شده بود و استرس گرفته بودم اما برخلاف تصورم از کنارم رد شد و رفت پیش وحید.‌
نفس راحتی کشیدم، آرنجم رو روی میز گذاشتم و تکیه گاه سرم قرار دادم. نگاهم به در افتاد و با دیدن مامان از خدا خواسته وسایلمون رو برداشتم و رفتم پیشش.
دلم میخواست مامان رو بغلش کنم و از این افکار دیوونه کننده بهش پناه ببرم.
- بریم؟
مامان نیم نگاهی به پرهام انداخت و گفت.
- آره بابات بیرون منتظره‌.
چرا نگاهش به پرهام انقدر عجیب بود!
رفتیم پیش فرشته و باهاشون خداحافظی کردیم.
بانو- مگه خونه ما نمیاید؟ جوون ها گفتن عروسی رو خونه ادامه بدیم.
مامان- احتمالا بیایم.
بانو خانم لبخند زد و گفت.
- اگر بیاید خوشحال میشیم.
مامان لبخند مصنوعی زد و رفتیم. با تعجب پرسیدم.
- مامان چیزی شده؟ ناراحتی!
- نه چیزی نشده عزیزم، ناراحت نیستم.
سوار ماشین شدیم.
بابا- خونشون هم بریم یا برگردیم خونه؟
مامان- بریم خونشون.
عروس و داماد هم سوار ماشینشون شدن و راه افتادن، ما هم دنبالشون تا خونه پدر و مادر پرهام رفتیم.
وارد خونشون شدیم، مرد ها میرقصیدن و دختر های مجلس هم یک گوشه ایستاده با آهنگ میرقصیدن.
اما من دیگه برای ادامه ی عروسی هیچ ذوقی نداشتم و دلم میخواست برم خونه. دلم میخواستم به خاطر اینکه همش نگاهم به پرهامه از حرص جیغ بزنم. تازه احساس خستگی و خواب الودگی هم میکردم، مانیشا راست میگه نمیتونم یک شب تا دیر وقت بیدار بمونم.
مامان- دلارام چرا انقدر بی حوصله ای؟ حالت خوب نیست؟
لبخند مصنوعی زدم و گفتم.
- نه من خوبم، میشه بریم خونه؟
مامان- باشه عزیزم.‌
به دیوار تکیه دادم و با حرص پوست لبم رو میچویدم.
تازه یاد رفتارم توی سالن افتادم، عین دختر بچه ها بودم! برای چی اون کار رو کردم که مثلا حواسم به پرهام نیست! من که داشتم نگاهش میکردم اون هم حتما فهمیده بود.
ای خداااا دلم میخواست به خاطر سوتی که دادم گریه کنم.

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : cheshmanat
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.60/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.6   از  5 (5 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه bpvf چیست?