رمان سرآغاز چشمانت7 - اینفو
طالع بینی

رمان سرآغاز چشمانت7


خیلی خوشحال بودم که بعد از همه ی مشکلات ودلهره ها دیگه قانونا و رسما زن و شوهر میشدیم.
بعد از خوندن خطبه عاقد گفت.
- به مبارکی و میمنت و در پناه عنایات خاص امام زمان عجل الله تعالی فرجه پیوند آسمانی عقد ازدواج دائم و همیشگی بین دوشیزه محترمه سرکار خانم دلارام نیک زاد و آقای پرهام رادفر اجرا و منعقد می گردد.
دوشیزه محترمه مکرمه سرکار خانم دلارام نیک زاد آیا بنده وکیلم شما را به عقد زوجیت دائم و همیشگی آقای پرهام رادفر به صِداق و مهریهٔ یک جلد کلام الله مجید، یک آینه و شمعدان، یک شاخه نبات و مهریه ۱۱۰ سکه تمام بهار آزادی و ۳۰ شاخه گل رز قرمز با این شرط که مهریه به ذِمهٔ زوج مُکَرّم دِین ثابت است و عِندَالمُطالِبِه به سرکار عالی تسلیم خواهند داشت و شروطی که مورد توافق طرفین بوده در آورم.
آیا بنده وکیلم؟
- عروس رفته گل بچینه.
خنده ام رو کنترل کردم و عاقد دوباره جمله اش رو تکرار کرد. قران رو بستم و با توکل به خدا گفتم.
- با اجازه پدر و مادرم و بزرگتر های جمع بله.
بعد از فرستادن صلوات عاقد حرفش رو ادامه داد.
- به عقد دائم موکله ی خود دوشیزه دلارام نیک زاد را به اذن پدرشان با مهریه معین شده و مورد توافق، به عقد دائم آقای پرهام رادفر درمی آورم. إن شاءالله خداوند به برکت صلوات بر محمد و آل محمد این پیوند فرخنده را مبارک کند.
صدای دست و تبریک ها که بلند شد سرم رو به طرف پرهام برگردوندم، دلم میخواست بغلش کنم و ببوسمش اما میدونستم شاید تا شب انقدر اطرافمون شلوغ بود که نتونم بغلش کنم، شاید هم فقط فرصت کمی پیش بیاد.
بعد از امزا سند ازدواجمون حلقه هامون رو دست همدیگه کردیم.
جنس حلقه هامون پلاتین بود و حلقه پرهام ساده. حلقه من، انگار به سه قسمت تقسیم صده بود و دور قسمت وسط حلقه ام چند ردیف نگین کوچیک و بزرگ کار شده بود.
مامان بعد از آرزو ی خوشبختی برامون ساعت هدیه ای که برای پرهام خریده بودن رو دستش کرد.
مادر پرهام با لبخند بغلم کرد و یک نیم ست طلا با طرح پروانه بهم هدیه داد.
با لبخند گفتم.
- ممنونم مادر.
- ایشالا که همیشه شاد باشید عروس خوشگلم.
لبخندم عمیق تر شد و تشکر کردم. بابا اومد پیشمون، پیشونیم رو بوسید و با محبت و بغض نگاهم کرد.
از بغض بابا منم بغضم گرفت، هم از عقدم خوشحال بود و هم کمی ناراحت و نگران.
با اومدن متین لبخندی زدم.
بغلم کرد و کنار گوشم گفت.
- مبارک باشه ابجی، بالاخره یکی تو رو گرفت راحت شدیم.
خندیدم و اروم گفتم.
- خیلی بیشعوری متین، صبر کن برسیم خونه راحت شدن رو نشونت میدم.


وشگون ریزی از پهلوش گرفتم، از توی بغلم بیرون اومد و سکه ای به عنوان هدیه بهمون داد.
- ممنونم داداشی.
لبخندی بهم زد، رفت پیش پرهام ایستاد و مشغول صحبت شدن.
داشت به پرهام میگفت که همیشه مراقبم باشه. عین بابا که همیشه پشتم بود، متین هم همیشه هوای من رو داشت.
سرم رو با لبخند و بغض تکون دادم، از دست متین بعضی وقت ها سرم غر میزنه که میخواد زودتر ازدواج کنم و انقدر راجبش حرف میزد تا دادم در بیاد ولی جفتمون میدونستیم که اگر از هم دور باشیم چقدر دلمون برای همدیگه تنگ میشه.
بابا شیرینی رو بین مهمون ها و عاقد پخش کرد. با احساس نوازش دستم انگشتم رو بین انگشت هاش گره زدم و بهش لبخند زدم.
زیر لب اروم گفت.
- تا ابد عاشقتم.
منم اروم گفتم.
- منم همینطور عزیزم.
فرشته اومد پیشمون، بعد از تبریک بهمون چند تا عکس هم ازمون گرفت و بعد از کمی صحبت با پرهام برگشت پیش شوهرش.
از محضر بیرون رفتیم و برگشتیم خونه، بعد از خوردن ناهار برای استراحت رفتم توی اتاقم.
شالم رو در اوردم و لبه ی تخت نشستم.
با صدای باز شدن در سرم رو بلند کردم، در رو بست و کنارم نشست.
با عشق و لبخند بهش نگاه کردم. دستش رو روی گونه ام گذاشت و نوازش کرد.
- بالاخره برای همیشه مال هم شدیم.
با ذوق بغلش کردم و سرم رو روی قفسه سینه اش گذاشتم، دستش رو دور کمرم حلقه کرد و روی سرم رو بوسید.‌
همینطور که توی بغل هم بودیم دراز کشیدیم.‌ سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم.
- ساعت چند باید بری آرایشگاه؟
- یک ساعت و نیم دیگه.
توی چشم هاش دوباره اون برق رو میدیدم، احتمالا برای دیدن دوباره ام توی لباس نامزدی شوق داشت.
کش موهام رو باز کرد و دستش رو بین موهام برد.
چشم هام‌ رو بستم، آرامش خاصی توی آغوشش داشتم.
وقتی روی چشم هام رو بوسید چشم هام رو باز کردم.
پرهام- یه مسافرت سه یا چهار روزه بریم.
- فکر خوبیه، کجا قراره بریم؟
- اردبیل تا حالا رفتی؟
- نه، پس قراره بریم اردبیل؟
صورتم رو نوازش کرد و جوابم رو داد.
- اره عزیزم.‌
لبخند زدم، هر چی زمان بیشتری میگذره بیشتر با روحیه مهربون و رمانتیک و بعضی وقت ها هم شیطون پرهام آشنا میشدم.
- بعد از نامزدی اماده میشیم و میریم، موضوع رو قبل از رفتن به تالار به خانواده هامون میگم.
- باشه عشقم.
از توی بغلش بیرون اومدم و به طرف کمدم رفتم.‌
لباسم رو برداشتم پایین تخت ام گذاشتم. مانتو ام رو عوض کردم و کیفم که از قبل وسایل مورد نیازم رو توش گذاشته بودم برداشتم.
- فرشته هنوز اینجاست؟ قرار بود همراهم بیاد.
- رفت خونه لباسش رو عوض کنه، گفت خودش میاد.
- باشه پس بریم.


شنلم رو هم برداشتم و از اتاق رفتیم بیرون، رو به مامان گفتم.
- مامان من دارم میرم آرایشگاه.
- باشه دخترم. منم یکم به کار هام برسم، میام.
- باشه، فعلا.
پرهام من رو تا ارایشگاه رسوند و خودش هم رفت خونه تا حاضر بشه‌.
ارایشگر بعد از تبریک و سلام و احوال پرسی باهام، ارایشم رو شروع کرد.
فرشته هم اومد و کنارم ایستاد.
فرشته- سلام خیلی وقته اومدی؟ من تا حاضر بشم یکم دیر شد.
- سلام نه منم تازه اومدم.
ارایشم که تموم شد رفتم پشت پرده ارایشگاه تا لباسم رو عوض کنم.
فرشته- دلارام بیام کمکت؟
لباسم رو پوشیدم و گفتم.
- اره عزیزم.
پشتم ایستاد و زیپ پشت لباسم رو بست و کمکم کرد دامن لباسم رو درست کنم.
با لبخند ازش تشکر کردم، برگشتم اون طرف سالن و روی صندلی نشستم تا موهام رو هم درست کنه.
صدای اهنگ شادی پخش میشد و یکی از شاگرد های ارایشگره اسپند دود کرده بود.
با شنیدن صدای مامان سرم رو به طرف در برگردوندم.
مامان با دیدنم لبخند زد و گفت.
- سلام عزیزم، خیلی مونده؟
- نه، فقط موهام مونده. چقدر دیر اومدی؟
- تا همه ی کار های خونه رو برسم و بیام دیر شد.
مانتوش رو در اورد و نشست تا ارایشش رو شروع کنن.
موهام رو فر کرد و یک مدل باز درست کرد، از روی صندلی بلند شدم و نگاهی به خودم انداختم.
ارایشم ملایم و متناسب با رنگ لباسم بود.
لباسم یه پیراهن آستین بلند یقه خشتی به رنگ گلبهی بود، استین لباس از تور دانتل و قسمت بالایی لباس تا قسمت کمرش طرح برگ داشت، این طرح روی سر شونه هام هم بود.
دامنش دو تیکه بود و مدل یک دامن ماهی و یک دامن پف دار از قسمت کمر به لباس وصل شده بود و روی دامن پف دار تور دانتل با طرح پروانه داشت.
فرشته هم موهاش رو درست کرده بود و داشت با مامان صحبت میکرد، با صدای زنگ موبایلش نگاهی به صفحه روشن موبایلش انداخت و رفت بیرون تا جواب بده.
مامان با دیدنم قوربون صدقه ام میرفت، با خنده بغلش کردم.
فرشته- پرهام نزدیکه، شنلت کجاست دلی؟
- پشت پرده، کنار وسایلمه.
- اوکی.
مامان هم ارایش و موهاش تموم شده بود و به بابا گفته بود بیاد دنبالش.
توی چشم های مامان غم خاصی بود، پر از حسرت که احتمالا از نبودن ارامش کنارمون بود.
سعی کردم بهش فکر نکنم تا دوباره بغض نکنم. با کمک فرشته و مامان شنل گلبهی ام رو تنم کردم و دوباره ارایش و موهام رو چک کردم.
با اومدن پرهام گوشه دامنم رو گرفتم و رفتم بیرون. پرهام نگاهش محو من شده بود، با ناز رفتم طرفش. یک دور چرخیدم و منتظر بهش خیره شدم تا نظرش رو بهم بگه.
دستم رو گرفت و بوسید.
- خیره کننده شدی دلارام من.


پرهام یه کت و شلوار به رنگ نوک مدادی همراه با پیراهن سفید و کروات گلبهی پوشیده بود.
با شیطنت نگاهش کردم، اگر کسی پیشمون نبود حتما میبوسیدمش. احتمالا پرهام هم همچین فکری داره اما جلوی خودش رو گرفته.
با هم به طرف ماشینش راه افتادیم، در ماشین رو برام باز کرد.
با تشکر سوار شدم و دامنم رو مرتب کردم. خودش هم سوار شد و راه افتاد.
- پرهام میشه یه ابمیوه برام بگیری، خیلی احساس تشنگی میکنم.
با لبخند نگاهی بهم انداخت و گفت.
- باشه عزیزم.
چند دقیقه بعد جلوی یه ابمیوه فروشی ایستاد و پیاده شد. تا بیاد چند تا عکس از خودم گرفتم.
سوار ماشین که شد ابمیوه ام رو ازش گرفتم و یکم ازش خوردم.
- ممنونم عشقم.
- خواهش میکنم خوشگلم.
بعد ازخوردن ابمیوه به طرف تالار راه افتادیم.
وقتی رسیدیم پرهام زودتر از من پیاده شد، دستش رو به طرفم دراز کرد و کمکم کرد از ماشین پیاده بشم. دستم رو با لبخند دور بازوش حلقه کردم و به طرف در ورودی تالار راه افتادیم.‌
با اومدنمون صدای دست و سوت ها بلند شد، مادر پرهام برامون اسپند دود کرده بود و صدای آهنگ بلند تا اینجا به گوش میرسید.
رفتیم داخل و به طرف جایگاهمون راه افتادیم و نشستیم. فرشته اومد پیشمون و مشغول صحبت با پرهام شد.
موهای بازم زیر شنل اذیتم میکرد، دلم میخواست شنلم رو در بیارم.‌
فرشته- دلی اگر چیزی خواستی بهم بگو من برم پیش مامان کارم داره.
- باشه عزیزم.
وقتی رفت سعی کردم موهام رو جا به جا کنم که پرهام گفت.
- چیشده دلی؟
- میخوام موهام رو یک طرف کنم اما میترسم خراب بشه، اگر قرار نیست مرد ها بیان درش بیارم.
- بزار کمکت کنم.
بهم نزدیک تر شد و موهام رو زیر شنل جا به جا کرد.
با عشق نگاهش کردم و ازش تشکر کردم.
با لبخند صاف نشست، آقایون اومدن و بعد از تبریک و هدیه های مهمون ها صدای اهنگ بلند تر شد و آقایون هم رفتن.
شنلم رو در اوردم و از فرشته خواستم برام نگه داره.
باهم رفتیم وسط سالن و با آهنگ عاشقانه ای که پخش میشد رقصیدیم.
- اون روز بهت نگفتم اما رقصیدنت که خوبه! گفتی بلد نیستی!
- تا حالا نرقصیده بودم و نمیدونستم‌ میتونم یا نه، حتی میترسیدم جلوت سوتی بدم.
- ترس از من؟ چرا فکر میکنی من ترسناک؟!
- اینطوری فکر نمیکنم پرهام.
- چندین بار اینطوری رفتار کردی.
- مگه کسی از عشقش میترسه؟ فقط داشتم فکر میکردم جلوت سوتی ندم همین.
- خیلی خوب اما دیگه نشنوم بگی ازم ترسیدی ها.
- چشم عشقم.
لبخندی بهم زد، آهنگ که تموم شد رفتیم نشستیم و پرهام رفت قسمت مردونه.
مامان و فرشته اومدن پیشم و تا اخر مراسم کنارم بودن.
 


بعد از مراسم سوار ماشین شدیم و به طرف خونه راه افتادیم. پرهام دستم رو گرفت و گفت.
- امشب بریم خونه خودمون.
سرم رو به طرفش برگردوندم و گفتم.
- باشه بریم، با پدرم راجب مسافرتمون صحبت کردی؟
- آره گفتم اما راجب اینکه شب پیشم بمونی چیزی نگفتم.
- باشه بریم خونه به مامان میگیم، باید یه دست لباس و مانتو هم بردارم.
- باشه عزیزم‌‌.
تا خونه به آهنگی که پخش میشد، گوش دادم و دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد.
جلوی خونمون ایستاد، پدر هامون جلوی در بودن و داشتن با هم صحبت میکردن و میخندیدن.
ناخوداگاه منم لبخند زدم، انگار صمیمیتشون از قبل بیشتر شده بود.
با هم رفتیم داخل و وارد اتاقم شدم.
شنلم رو در آوردم و روی تخت گذاشتم، دلم میخواست برم حموم اما الان که مهمون ها هستن و تا شام بخوریم خیلی دیر میشد.
در اتاق رو باز کردم و مامان رو صدا زدم.
- مامان میشه بیای؟
مامان- جانم دخترم؟
لبه ی تخت نشستم و گفتم.
- مامان، میخوام امشب برم پیش پرهام.
توی فکر رفت و بعد از چند ثانیه گفت.
- باشه برو عزیزم اما نمیشد اینجا بمونید؟
- پرهام گفت بریم خونه اش منم دیگه مخالفتی نکردم.‌
- خیلی خوب هر طور که خودتون راحتید، هنوز خرید جهزیه ات هم تموم نشده، یه روز باید بریم خرید.
- باشه میریم مامان خوشگلم، مرسی که اجازه دادی.
پیشونیم رو بوسید و گفت.
- بیا، میخوایم شام بخوریم.
- باشه.
با هم رفتیم بیرون و بعد از شام و خداحافظی با مهمون ها برای عوض کردن لباسم یه اتاقم برگشتم. میخواستم مامان رو صدا بزنم که بیاد زیپ پیراهنم رو باز کنه که با دیدن پرهام که با دیدنم نگاهش سوالی شد اروم لب زدم.
- بیا اینجا.
اومد داخل اتاقم و گفت.
- کمکت کنم؟
- اره.
پشت بهش ایستادم تا زیپ لباسم رو باز کنه. با لمس سر انگشت هاش روی پشتم نفس برای لحظه ای توی سینه ام حبس شد.
دستم رو جلوی لباسم گذاشتم، زیپ رو کشید پایین، لباسم رو کمی از شونه ام کنار زد و کوتاه شونه برهنه ام رو بوسید‌.
پرهام- بیرون منتظرتم عزیزم.
- باشه ممنونم.
وقتی رفت بیرون نفس عمیقی کشیدم و سرم رو تکون دادم.
لباسم رو با مانتو و شلوار عوض کردم و کوله ام رو برداشتم، یک دست لباس زیر و لباس راحتی برداشتم.
قرار بود حموم هم برم به خاطر همین حوله کوچیکی که برای مسافرتم بود برداشتم.
امشب شب اولیه که کنارش بودم و اگر رابطه ای داشته باشیم چی!
از فکرش دوباره استرس گرفتم، شاید اصلا حرفی ازش نزنه! اما بازم معلوم نیست.
یک دست لباس دیگه برای اطمینان برداشتم و شالم رو سرم کردم.
از اتاق بیرون رفتم و بعد از خداحافظی رفتیم.


تا خونه به بیرون ماشین نگاه میکردم. وقتی وارد خونه شدیم کیفم رو روی مبل گذاشتم، شال و مانتوم رو در اوردم و پرسیدم.
- چوب لباسی نداری؟
کتش رو در اورد، به طرف اشپزخونه رفت و گفت.
- پشت در اتاقم.
- باشه.
لباسم رو روی جا لباسی پشت در اتاقش اویزون کردم و رفتم پیشش. پشت میز نشستم و دستم رو زیر چانه ام گذاشتم.
پرهام- چیزی میخوری؟ من دارم برای خودم چایی میریزم.
بلند شدم و گفتم.
- قهوه فوری نداری؟
- توی کابینت هست.
میخواستم بردارم که زودتر از من برداشتش و بسته اش رو بهم داد.
با تشکر ازش گرفتم و برای خودم قهوه درست کردم.
پشت میز نشستم و گفتم.
- من باید قبل از خواب حموم هم برم.
دستی به موهای فر ام کشید و با لبخند گفت.
- عین فرشته ها شدی.
لبخندی بهش زدم و گفتم.
- از نگاهت جلوی ارایشگاه میشد حست رو فهمید.
به لب هام خیره شد و گفت.
- فقط همین جمله ها کافی نیست.
بهم نزدیک تر شد، دستش رو پشت گردنم گذاشت و لب های گرمش رو روی لب هام گذاشت.
چشم هام رو بستم و همراهیش کردم.‌ پشت کمرم رو نوازش کرد و سرش رو عقب برد.
گونه ام رو نوازش کرد و لبخندی بهم زد.
از پشت صندلی بلند شدم، اخر قهوه ام رو خوردم و لیوان هامون رو شستم.
رفتم حموم و بعد از یه دوش نیم ساعته لباس هام رو پوشیدم و در حالی که نم موهام رو میگرفتم از حموم بیرون اومدم.
پرهام سرش رو از موبایلش بلند کرد و گفت.
- آفیت باشه.
- سلامت باشی عشقم.
- منم برم حموم، زود میام.
سرم رو به معنی باشه تکون دادم.
- میتونم از سشوارت استفاده کنم؟
- البته عزیزم.
تا بیاد موهام رو با سشوارش خشک کردم و رفتم توی آشپزخونه و یک لیوان آب خوردم،
برگشتم توی اتاقش و روی تختش دراز کشیدم. با حس بوی خوبی سرم رو به طرفش متکاش برگردوندم و با لبخند سرم رو توی متکاش فرو بردم. بوی ادکلنی رو میداد که امشب به خودش زدم بود.
پرهام- وقتی خودم اینجام لازم نیست متکام رو بغل کنی.
چشمام تا اخرین حد درشت شد و متکاش رو ول کردم. از دیدنش هول شده بودم و برای جمع کردن ماجرا گفتم‌.
- به خاطر بوی عطر بود نه هیچ چیز دیگه ای.
خندید و لبه ی تخت نشست.
- جدی؟ بوش چطور بود؟ پس تمام مدت مراسم جلوی خودت رو گرفته بودی که بغلم نکنی.
نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم.
- نه اصلا هم اینطوری نبود.
دستش رو زیر چانه ام گزاشت و صورتش رو به طرف خودش برگردوند، با لحن شیطونی گفت.
- پس چرا نگاهت ازم فراریه؟
- دلیل خاصی نداره،من خوابم میاد.
بعد از چند ثانیه سکوت گفت.
- باشه، بزار موهام رو خشک کنم چراغ رو خاموش میکنم بخوابیم.
رفتم زیر پتو و چشم هام رو بستم.


دلم میخواست به خاطر اینکه من رو در حالی که متکاش رو بغل کردم دیده جیغ بزنم، با حرص شروع کردم پوست لبم رو کندن.
چی میشد یکم دیر تر از حموم برمیگشت؟!
انگشتش رو روی لبم گذاشت، دست از سر لب بیچاره ام برداشتم و چشم هام رو باز کردم.
پرهام- نکن دلارام.
با لحن مظلومی گفتم.
- باشه، شب بخیر.
دستش رو دور کمرم انداخت و با لحنی که کمی خنده توش بود، گفت.
- به جای متکام، خودم رو بغل نمیکنی دلی!
خودم رو به طرفش کشیدم و بغلش کردم. سرم رو روی بازوش گذاشتم و گفتم.
- بوی عطرت رو دوست دارم، خیلی خوش بو.
کش موهام رو باز کرد و دستش رو بین موهام برد.
نوازش موهام حس خوبی بهم میداد، سرم رو بلند کردن و نگاهش کردم.
چشم هاش بسته بود.
پرهام- اگر خسته ای شیطونی نکن.
با تعجب نگاهش کردم، منظورش از اینکه شیطونی نکنم چی بود؟ من که فقط داشتم نگاهش میکردم!
چشم هاش رو باز کرد و گفت.
- هنوز نگرانی!
دستش که روی کمرم بود رو نوازش وار به حرکت در اورد. چشم هاش پر از نیاز بود، میخواست برای رابطه پیش قدم بشه اما انگار هنوز از اینکه منم موافقم یا نه تردید داشت.
- یکم راجبش استرس دارم.
بهم نزدیک تر شد و گفت.
- من حواسم بهت هست خوشگلم.
ضربان قلبم هر لحظه بیشتر میشد. دستم رو پشت گردنش بردم و به لب هاش خیره شدم، لب هاش رو روی لب هام گذاشت و آروم مشغول بوسیدن همدیگه شدیم.
دستش رو زیر لباسم برد و کمرم رو نوازش کرد. سرش رو توی گودی گردنم فرو برد.‌ پیراهنش رو توی مشتم گرفتم، خیلی حس عجیبی داشتم.‌
گرما ی بدنش و نفس های گرمش که به پوست گردنم میخورد حالم رو دگرگون میکرد.
سرش رو بلند کرد و به چشم هام خیره شد.
پرهام- نترس، باشه.
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم. روی دستم رو بوسید و روی تخت نشست، منم نشستم و بهش خیره شدم. لباسم رو از تنم در اورد و روی شونه ام تا گردنم رو بوسید.
کنار گوشم قربون صدقه ام میرفت. من رو به شکم روی تخت خوابوند و پشت کمرم و گردنم رو بوسید. بند لباس زیر رو باز کرد و جای قفل لباسم روی پوست کمرم رو بوسید.
ملافه رو توی مشتم گرفتم و لب پایینم رو گاز گرفتم که ناخوداگاه صدای اه و ناله ام بلند نشه.
من رو برگردوند و همینطور که سینه ام رو میمالید من رو بوسید.
دستم رو دور گردنش حلقه کردم و بیشتر به طرف خودم کشیدمش.
لبخندی که برای لحظه ای روی لب هاش نشست رو حس کردم. لباس زیرم رو در اورد و با بوسه های ریز به طرف سینه هام رفت و نوک سینه ام رو بین لب هاش گرفت.
با دست جلوی دهنم رو گرفتم. با بوسه به طرف شکمم حرکت کرد و شلوار و لباس زیرم رو از پام در اورد.


نگاه خیره اش روی بدن برهنه ام معذبم میکرد، میخواستم با دست خودم رو بپوشونم که به طرفم اومد و دوباره مشغول بوسیدن و نوازش بدنم شد.
- ازم مخفی نشو خوشگلم.
جای جای بدنم رو میبوسید، دستش که بین پاهام رفت لب پایینم رو گاز گرفتم.
اروم انگشتش رو وارد کرد.
پرهام- خیلی دوستت دارم خانوم من، عشق من.
- منم دوستت دارم پرهام.
لباسش رو از تنش در اورد، ناخوداگاه چشم هام رو بستم. خندید و روی چشم هام رو بوسید.
باز خوبه چراغ ها خاموشه وگرنه حتما از خجالت آب میشدم.
صدای ارومش رو کنار گوشم شنیدم.
- چشم های خوشگلت رو باز کن دلی، چراغ ها که خاموشه.
- روشنش نکن.
- باشه خوشگلم، نمیخوام روشنش کنم.
چشم هام رو باز کردم، پاهام رو کمی از هم باز کرد.
با دیدن آلتش استرسم بیشتر شد کاش ازش میخواستم امشب رو بیخیال بشه. اصلا امکان نداشت توم جا بشه! کی وقت کرد کاندوم بزاره؟ نمیدونستم خداروشکر کنم که توی خونه کاندوم داشت و قرار نیست توی رابطه اول حاملگی احتمالی داشته باشم یا اینکه ازش حرصم بگیره که انقدر اماده رابطه امشبمون بوده.
واژنم رو نوازش کرد و با احساس آلتش روی واژنم چشم هام رو بستم.
با احساس درد دستش رو گرفتم.
از حرکت ایستاد و قربون صدقه ام میرفت.
کم کم آلتش رو واردم کرد، موهام و صورتم رو نوازش کرد و گفت.
- خوبی عزیزم؟ هر موقع دردت کمتر شد بهم بگو.
- باشه
به چشم هاش خیره شدم، دردش به زیادی چیزی که فکر میکردم نبود.
با خجالت گفتم.
- من اماده ام.
به ارومی خودش رو توم به حرکت در اورد، صورتم از دردش کمی جمع شد.
آروم که شد کنارم دراز کشید اما هنوز قربون صدقه ام میرفت و نوازشم میکرد.
احساس ضعف میکرد. پتو رو روم انداخت و گفت.
- خوبی عزیزم؟
- نه.
با دستم صورتم رو پوشوندم.
- الان برمیگردم.
چند دقیقه که گذشت لباسش رو پوشیدم و با کمک دیوار تا دستشویی رفتم.
روی تخت دراز کشیدم و پتو رو روی خودم کشیدم.
وقتی اومد کمکم کرد بشینم، بهش تکیه دادم و لیوان ابمیوه رو سر کشیدم.
تخم مرغی که درسته کرده بود بهم داد، بعد از خوردنش دراز کشیدم.
پیشونیم رو بوسید و گفت.
- ممنونم خوشگلم.
چشم هام رو بستم و خوابم برد.
با احساس نوازشش از خواب بیدار شدم. برام بهترین لحظه بود که صبح رو با نوازش هاش از خواب بیدار بشم.
قرار بود امروز بریم سفر اما قبلش ناهار رو خونه پدر و مادر پرهام دعوت بودیم. بعد از ناهار حرکت میکردیم به طرف اردبیل.
برای اولین سفر دونفرمون خیلی ذوق زده بودم.
به ساعت نگاهی انداختم، هنوز میتونستم بخوابم چه زود از خواب بیدارم کرده بود!


روی تخت نشستم، دیروز چند دست لباس و وسایل مورد نیازم رو اینجا اورده بودم.
هر چند مامان کلی سرم غر زد که حداقل تا عروسی یکم صبر کنم یا پرهام شب بیاد خونمون بمونه اما بهش گفتم که نگران چیزی نباشه و قبول کردم اما هنوز به پرهام نگفته بود.
بعد از سفر با مامان صحبت میکنم.
گونه اش رو بوسیدم و گفتم.
- صبح بخیر عشقم.
- صبح بخیر عزیزم، بلند شو بریم صبحانه بخوریم.
پتو رو کنار زدم و گفتم.
- اوکی بلند شدم، لباس ها و وسایل مورد نیازت برای سفرمون رو دیشب جمع کردی؟
- نه، جمع میکنم.
رفتم دستشویی و دست و صورتم رو شستم. وارد آشپزخونه شدم، چایی ساز رو روشن کردم و برای صبحانه املت درست کردم.
چایی ریختم و پشت میز نشستم. برای خودم لقمه درست کردم.‌
پرهام- تا برسیم اردبیل شب شده، هتل رو هم رزرو. تقریبا ۷ ساعت توی راه هستیم.
- گفتی هتل نزدیک دریاچه است؟
- آره.
اونطوری که پرهام قبلا راجبش باهام صحبت کرده بود، اردبیل شهر خیلی قشنگیه اما حیف که به خاطر شروع دانشگاه مجبوریم زود برگردیم و فقط سه یا چهار روز اونجا میمونیم.
چاییش رو هم خورد و گفت.
- مرسی دلارام، من برم دوش بگیرم تا تو حاضر بشی منم بقیه کار ها رو انجام میدم.
- باشه برو عشقم.
پرهام که رفت ظرف ها رو شستم و بعد از پرهام رفتم حموم، یه دوش سریع گرفتم و اومدم بیرون.
نم موهام رو با حوله ام گرفتم و از پشت پرهام رو بغل کردم. داشت برای سفرمون لباس هاش رو جمع میکرد.
برای انتخاب لباس هایی که قرار بود جمع کنه نظر دادم و کمکش کردم وسایلش رو توی چمدونش جمع کنه‌.
جلوی آینه اتاق ایستادم و آرایش ملایمی کردم. مانتو جلو باز صورتی با زیر سارافونی و شال طوسی و شلوار لی آبی تیره پوشیده بودم. پرهام هم شلوار لی آبی تیره و پیراهن طوسی تنش کرده بود.
عطرم رو به مچ دست و گردنم زدم و چمدون و کیفم رو برداشتم.
بعد از چک کردن و مطمئن شدن از خاموش بودن گاز و وسایل خونه رفتیم.
وسایل سفرمون رو توی ماشین گذاشتیم و به طرف خونه پدر و مادر پرهام راه افتادیم.
اپارتمانمون تقریبا نزدیک خونه پدر و مادرش بود به خاطر همین مدت زیادی توی راه نبودیم.
ماشین رو توی سایه پارکینک پارک کرد و پیاده شدیم.
دستم رو گرفت و با هم وارد خونه شدیم‌. با دیدن بانو خانم لبخند زدم، بغلم کرد و با لحن خوشحالی گفت.
- سلام عزیزم، خوبی؟
- سلام، ممنونم مادر. شما خوبید.
- خوبیم عزیزم.
از توی بغلش بیرون اومدم و با همون لبخند با پدر پرهام روبوسی کردم.
- سلام آقا جون.
- سلام دخترم، خوش اومدید.
لبخندم عمیق تر شد و گفتم.
- ممنونم.


روی مبل نشستیم و چند دقیقه بعد مامان و بابا و متین هم اومدن. بابا و پدر پرهام گرم صحبت راجب کار و سیاست شده بودن، صدای خنده هاشون نشون میداد واقعا دوستیشون داشت صمیمی تر از گذشته میشد. مامان هم کمی با من و پرهام صحبت کرد و بعد گرم صحبت با بانو خانم شد و منم به جمعشون پیوستم. با اومدن فرشته و شوهرش سفره ناهار رو پهن کردیم.
کنار پرهام نشستم و برای خودم زرشک پلو کشیدم.
ناهارمون رو توی جمع دوستانه ای خوردیم، ناخوداگاه یاد لحظاتی افتادم که به زور میرفتم باغ و چشم دیدن پرهام رو هم نداشتم ولی الان واقعا از خوشحالی خانواده هامون و حل شدن مشکلاتمون خوشحال بودم و مهم تر از اون عشقم به پرهام که هر لحظه بیشتر میشد.
ناخوداگاه لبخند زدم.
بانو خانم- دلارام تو که چیزی نخوردی! میخوای برات بازم بکشم.
با لبخند گفتم.
- ممنونم مادر، سیر شدم. دستتون درد نکنه.
بانو خانم- نوش جونت عزیزم.
بعد از ناهار توی جمع کردن ظرف ها کمک کردم و میخواستم توی شستن ظرف ها هم کمک کنم که بانو خانم اجازه نداد و با حرف پرهام که زودتر راه بیوفتیم اماده رفتن شدیم.
مامان رو با بغض بغل کردم. فکر نمیکردم موقع سفر اینطوری احساس دلتنگی بهم دست بده.
این اولین سفرم بدون مامان و بابا بود‌.
- مامان دلم براتون خیلی تنگ میشه.
مامان- قربون دخترم بشم، مراقب خودتون باشید. رسیدید بهم خبر بده.
- خدانکنه مامان، چشم بهتون زنگ میزنم.
بانو خانم دستم رو گرفت و گفت.
- سفر بهت خوش بگذره دخترم، پرهام مراقب دلارام باش.‌
پرهام- باشه مامان، مراقبم.
بانو خانم- به سلامت برید و برگردید عزیزانم.
- ممنونم مادر، دعای شما که پشتمون باشه اتفاقی برامون نمی افته نگران نباشید.
بابا رو محکم بغل کردم و گفتم.
- خداحافظ بابایی.
متین اروم گفت.
- نگاه کن، انگار میخواد چند روز برن مسافرت. دختر ی لوس.
با حرص پاش رو لگد کردم و از توی بغل بابا بیرون اومدم.
با صدای ارومی گفتم.
- ساکت شو متین، حیف که دستم بسته است.
خندید و بغلم کرد.
متین- خداحافظ ابجی.
لبخند زدم و گفتم.
- خداحافظ.‌
از توی بغل متین بیرون اومدم، بابا پیشونیم رو بوسید و گفت.
- دلارام بابا، مراقب خودتون باشید.
- چشم بابا.
فرشته رو بغل کردم و گفتم.
- خداحافظ عزیزم.
فرشته- خداحافظ، سفر بهتون خوش بگذره.
با لحنی پر از خنده ادامه داد.
- فقط سوغاتی یادتون نره.
خندیدم و گفتم.
- باشه یادمون نمیره.
با پدر پرهام هم خداحافظی کردم و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
پرهام دستم رو گرفت و نوازش کرد.
- فکر نمیکردم از الان دلتنگشون بشم.


پرهام- طبیعیه عزیزم، باهاشون در تماس هستیم نگرانشون نباش.
با لبخند نگاهش کردم.
پرهام- بگذریم، رانندگی بلدی؟
- نه.‌
- چرا؟ رانندگی رو دوست نداری؟
- چرا دوست دارم اما وقت نشد برم.
- میخوای تابستون ثبت نام کنی؟
با ذوق گفتم.
- آره، بعد ماشینت رو بهم میدی رانندگی کنم؟
- شاید.
با خنده گفتم.
- نترس نمیزنم به جدول و دیوار.
با خنده گفت.
- بحث ترس نیست. به شوخی گفتم شاید، بهت ماشین رو میدم. خودمم همراهتم که کمکت کنم.
بازوش رو بغل کردم و گفتم.
- ممنونم عشقم.
صاف نشستم و گفتم.
- قبل از رفتن به سمت اردبیل باید ابجوش هم بگیریم.
- اوکی.
فلشم رو به ضبط ماشین زدم و سرم رو به پشتی صندلی تکون دادم.
- راستی امتحاناتم نزدیکه، ترم بعد باهات کلاس دارم‌.
- از الان به فکر ترم دیگه ای؟! روی امتحانات این ترمت تمرگز کن چون نمیزارم عین بقیه ترم ها از زیر درس خوندن در بری.
با حرص گفتم.
- چرا تو فکر میکنی درس نمیخونم؟ امتحانات من رو مگه تو پاس میکنی!
- از اونجایی که خیلی شکایت میکنی، فکر میکنید مراقب ها متوجه تقلب های شما نمیشن؟
- من تقلب نمیکنم. فقط یکبار شکایت کردم اونم درس خودت بود، سوالاش سخت بود قبولش کن منم که نمره خوبی از درس گرفتم! فقط برای ترم بعدی ذوق داشتم وگرنه یاداوریش نمیکردم استاد سختگیر‌.
- من استاد سختگیری ام؟ حالا که حرفش شد خودمم بی صبرانه منتظر ترم بعدی هستم. از همین الان بدون که معنی سختگیری رو ترم اینده متوجه میشی.
- باشه منم میدونم چیکار کنم‌.
- چیکار میکنی عزیزم؟ تهدید نکن.
کلافه و پر از حرص نفسم دادم. وقتی سکوت طولانیم رو دید سر انگشت هام رو بوسید و گفت.
- توی اولین سفرمون انقدر حرص نخور خوشگلم. باهام قهر کردی؟
دستم رو عقب کشیدم و گفتم.
- قهر نیستم.
- مطمئنی؟
- اره.
یک گوشه ایستاد و گفت.
- میرم تنقلات بخرم، تو هم میای؟
- نه خودت برو، من توی ماشین منتظرتم.
- چیزی نمیخوای؟
- نه هر چی دوست داشتی بخر من معمولا عادت ندارم توی ماشین چیزی بخورم.
- تا اونجا ضعف میکنی که! جدی داری میگی یا چون ناراحتی؟
- جدی ام، توی ماشین خیلی اشتها ندارم. تازه ناهار خوردیم و سر راه هم که وامیستیم، ضعف نمیکنم نگرانم نباش.
- خیلی خوب، زود میام.
- باشه.
پیاده شد و وارد مغازه شد تا بیاد مشغول دیدن عکس هامون شدم.
سوار ماشین شد و پاک خرید ها رو بهم داد. با دیدن شکلات توی دستش ناخوداگاه خنده ام گرفت.
پرهام- به شکلات هم نه میگی؟
سرم رو تکون دادم و شکلات رو ازش گرفتم، لب هام رو برچیدم و گفتم.
- مگه من بچه ام که میخوای با شکلات گولم بزنی؟


گونه ام رو کشید و گفت.
- نه بچه نیستی اما عاشق شکلاتی.
با خنده گفتم.
- هیچ چیزی رو توی دنیا بیشتر از تو دوست ندارم.
لبخندی همراه با غرور زد.‌
- میدونم.
- پرهام.
ماشین رو روشن کرد و جوابم رو داد.
- جانم؟
- وقتی گفتم قهر نیستم جدی گفتم، اخه بحثی نبود که به خاطرش قهر کنم.
- اما ناراحت بودی، میخواستم خوشحالت کنم.
- ممنونم.
- خواهش میکنم.
با لبخند دستش رو گرفتم.‌ تقریبا ۷ ساعت توی راه بودیم و ساعت ۱۰ شب بود که بالاخره به اردبیل رسیدیم، انقدر خسته بودم که وقتی به هتل رسیدیم و اتاق رو تحویل گرفتیم بدون عوض کردن لباسم روی تخت خواب خوابیدم.
پرهام- خانم خوابالو، حداقل شام بخور بعد بخواب.
- بیخیال پرهام، فقط یکم بخوابم. گرسنه بشم بلند میشم.
-خیلی خوب، شب بخیر.
گونه ام رو بوسید و چند دقیقه نشد که خوابم برد.
چشم هام رو باز کردم و با صدای خوابالودی گفتم.
- صبح بخیر.
سرش رو از صفحه موبایلش بلند کرد و به طرفم برگردوند، با لبخند موهام رو که جلوی صورتم بود رو پشت گوشم فرستاد و گفت.
- صبح بخیر عزیزم.‌
از روی تخت بلند شدم، مانتوم که از دیشب تنم بود رو در اوردم. رفتم دستشویی و دست و صورتم رو شستم و برگشتم.
روی تخت دونفره ی وسط اتاق نشستم. رو به روی تخت یه تلویزیون دیواری بود، حموم و دستشویی طرف چپ اتاق بود و طرف راست اتاق یه پنجره بود که پرده آبی رنگی داشت.
بلند شدم و برای خودم ابجوش ریختم و چایی کیسه ای رو داخل لیوان گذاشتم.
چند تا لقمه خوردم و یکدفعه یادم افتاد دیشب که رسیدیم به مامان زنگ نزدم.
- مامان زنگ نزد؟ قرار بود بهش زنگ بزنم، دیشب انقدر خسته بودم که جز خواب دیگه به هیچی فکر نمیکردم.‌
لبه ی تخت نشست و گفت.
- زنگ زد و حالمون رو پرسید، منم خسته بودم یک ساعت فقط بیشتر از تو بیدار بودم.
پنیر و نون رو جمع کردم و موبایلم رو برداشتم. اول به مامان زنگ زدم و باهاش صحبت کردم و بعد به مادر پرهام.
تماس رو که قطع کردم سرم رو روی پای پرهام گذاشتم و گفتم.
- راستی از پنجره دریاچه معلومه؟
- اره، دیشب هم از کنارش رد شدیم.
- دیشب خیلی به دریاچه دقت نکردم.
بلند شدم و رفتم کنار پنجره، با دیدنش ذوق زده شدم. برگشتم طرفش و گفتم.
- بریم دیدن دریاچه؟
- بریم.
از روی تخت که بلند شد با لبخند گونه اش رو بوسیدم. زیر سارافونیم رو با یه تاپ عوض کردم و مانتو ی سبزم رو پوشیدم، ارایش ملایمی کردم و شال سبز ام رو روی سرم انداختم.
پرهام هم اماده رفتن شده بود. از اتاق بیرون رفتیم و از پله ها پایین رفتیم، تا دریاچه راهی نبود به خاطر همین پیاده راه افتادیم.


فضای سر سبز و نسیم خنکی که میوزید لبخند رو به لبم اورد.
پرهام- فضای اطراف دریاچه شورابیل توی شب قشنگ تر میشه.
انگشتم رو بین انگشت هاش کره زدم و گفتم.
- پس شب هم بیایم.
- میایم گلم، اینجا شهر بازی هم داره همینطور باغ وحش.‌
- چند بار تا حالا اردبیل اومدی؟
- دو بار، یکبار با دوستم و یکبار هم با خانواده.‌
وارد پیاده رو شدیم، بعضی ها با لباس ورزش اومده بودن و در حال دویدن دور دریاچه بودن.
با دیدن خط زرد رنگ مخصوص دوچرخه گفتم.
- اینجا دوچرخه هم کرایه میدن؟!
- آره، میپرسیم کجا میشه کرایه کرد.
لبخند زدم و به دریاچه نگاه کردم، خیلی دریاچه قشنگ بود.
بعد از کمی پیاده روی، نشستیم و چند تا عکس با هم گرفتیم. بعد از پرس و جو رسیدیم به جایی که دوچرخه کرایه میدادن.
دو تا دوچرخه کرایه کردیم و سوارشون شدیم.
دوچرخه سواری کنار یه دریاچه با منظره سرسبز اطرافم خیلی تجربه هیجان انگیز و رویایی بود. نگاهی به پرهام انداختم و گفتم.
- میای مسابقه؟
- نه دلارام، از منظره لذت بردن بهتره.
با خنده گفتم.
- من از بچگی دوچرخه سواری کردم چون میدونی میبرم مخالفی مگه نه؟
لبخند شیطونی زد و گفت.
- معلومه که نه، نگرانم که کوچولو ی من بعد از باختن ناراحت بشه.
- بیا مسابقه، هر کی زودتر به اون چراغ برق ها برسه. مسافتش هم دور نیست.
- خیلی خوب.
با جدیت به جلو نگاه کردم، حالا بهت نشون میدم کی میبره پرهام.
- شروع.
با سرعت پدال میزدم، پرهام میخواست ازم جلو بزنه اما نزاشتم و به خاطرم مجبور شد سرعتش رو کم کنه. آروم خندیدم و به پدال زدن ادامه دادم. وقتی به خط پایان فرضیمون رسیدم ایستادم و با خوشحالی گفتم.
- ایوووول من بردم حالا اعتراف کن، کی توی دوچرخه سواری با سرعت تره؟
پرهام اخم ظریفی روی پیشونیش نشست و گفت.
- اره اما با تقلب.
- تقلب نکردم، کاملا عادلانه بردمت.
- پس بیا دوباره. ( به جایی که مورد نظرش بود اشاره کرد و ادامه داد) تا اونجا.
با خنده گفتم.
- باشه بریم، اما راستش رو بگو خیلی ناراحت شدی من بردم؟
- من ناراحت شدم؟ معلومه که نه، اگر جلوم نمیپیچیدی که برده بودمت کوچولو ی دوست داشتنیم.
چشم هام رو ریز کردم و گفتم.
- بالاخره همه ی اون کوچولو گفتن ها بهم رو تلافی میکنم.
با لحنی پر از خنده گفت.
- منتظرم.‌
با حرص دوباره شروع به پدال زدن کردم و اینبار حتی خیلی نزدیکش نمیرفتم تا باختش رو قبول کنه. دلم میخواست با یاداوری قیافه پر از حرصش بزنم زیر خنده اما پرهام هم خوب بلد بود حرصم رو در بیاره.
به جایی که پرهام گفته بود که رسیدم ایستادم، اینبار هم من برنده شدم.


با خنده گفتم.
- حالا چی داری که بگی؟ من بازم بردم.
پرهام خندید و گفت.
- خیلی خوب من تسلیمم‌.
با خنده دوباره حرکت کردیم.
پرهام- بعد از تحویل دوچرخه ها بریم قایق سواری.
با لبخند گفتم.
- بریم.
با دیدن صخره های سنگی کنار دریاچه ایستادیم و چند تا سلفی تکی و دو نفره گرفتیم. دوچرخه ها رو تحویل دادیم و پیاده به طرف جایی که میشد قایق کرایه کرد راه افتادیم.
سوار قایق پدالی شدیم و به طرف وسط دریاچه رفتیم.
- اب بازی کنیم؟
پرهام خندید و گفت.
- کار خطرناک نکن دلارام.
اب رو به طرفش پاشیدم و با خنده گفتم.
- کدوم کار خطرناک؟
دستش رو جلوی خودش گرفته بود تا کمتر خیس بشه اما وقتی دید من دارم به خیس کردنش ادامه میدم اونم اب رو به طرفم پاشید.
یکم اب بازی کردیم که یکدفعه دستم رو گرفت و من رو به طرف خودش کشید. خنده ام قطع شد و به چشم هاش خیره شدم.
ضربان قلبم از نگاهش بیشتر شد، نگاهش خاص بود اما نمیتونستم ازش متوجه بشم چی توی ذهنشه.
با لحن متعجبی پرسیدم.
- چیشده؟
پرهام- وقتی میخندی انقدر خوشگل میشی که نتونستم بغلت نکنم.
چطوری فکر میکردم پرهام مرد مغرور و خشکیه وقتی هر بار انقدر قشنگ بهم ابراز علاقه میکنه.‌
هر بار بیشتر از قبل به این موضوع پی میبردم که قبلا اصلا پرهام رو نمیشناختم و شاید حتی الان هم خیلی نمیشناسمش!
لبخندی بهش زدم و سرم رو روی شونه اش گذاشتم.
از توی بغلش بیرون اومدم و قایق رو به حرکت در اوردیم. دستش رو گرفتم و به اطراف نگاه کردم.
چند دقیقه ای وسط دریاچه موندیم و برگشتیم هتل و توی رستوران هتل، ناهارمون رو خوردیم و برگشتیم اتاقمون.
پرهام که رفت دستشویی سریع لباس هام رو با لباس راحتیم عوض کردم.
روی تخت نشستم و تلویزیون رو روشن کردم، پرهام کنارم نشست. خودم رو به طرفش کشیدم و بغلش کردم
با بی حوصلگی گفتم.
- تلویزیون چیزی نشون نمیده، با گوشی فیلم دانلود کنم ببینیم؟
- من یه فیلم طنز دارم.
- بیار ببینیم.
از توی بغلش بیرون اومدم و تلویزیون رو خاموش کردم.
بعد از دیدن فیلم پرهام گفت.
- من یه چرت میزنم، اگر بیدار میمونی دو ساعت دیگه بیدارم کن.
- منم میخوابم.
- اوکی پس هر کی زودتر بیدار شد.
کنارش دراز کشیدم، دستم رو گرفت. با لبخند توی بغلش رفتم. دستش رو دور کمرم گذاشت و خوابیدیم‌.
با حس تکون خوردن شونه ام از خواب بلند شدم، دستم رو دور کمرش انداختم و پرهام رو بیشتر توی بغلم گرفتم.
پرهام- خوشگلم بیدار نمیشی، مگه نمیخوای بریم شهر بازی!
چشم هام رو باز کردم و گفتم.
- باشه الان بلند میشیم.


از نگاهش روی خودم معذب شدم، صورتم رو برگردوندم و با حرص گفتم.
- اینطوری نگاهم نکن، خوب تازه از خواب بیدار شدم.
دستم رو گرفت و توی بغلش کشید.
- داشتم فکر میکردم توی خواب چقدر بامزه میشی.
چند بار پشت سر هم پلک زدم. داشت جدی میگفت؟ واقعا به نظرش بامزه بودم؟ حالا منظورش از بامزه چیه؟! اما به نظر خودم و مانیشا وقتی از خدپواب بیدار میشم قیافه ام بیشتر شبیه زامبی ها میشد. نکنه منظورش از بامزه برعکسه چیزیه که برداشت کردم؟!
من رو روی تخت خوابوند و به طرفم خم شد، نگاهم رو از چشم هاش گرفت و سرفه مصلحتی کردم.
- تازه متوجه شدی خوشگلم؟ ازت بعید بود!
کنارش زدم و بلند شدم، صدای خنده اش باعث شد منم خنده ام بگیره. به زور جلوی خنده ام رو گرفتم و رفتم دستشویی، دست و صورتم رو شستم و برگشتم.
موهام رو شونه کردم، ارایش ملایم کردم و لباس هام رو با یه زیر سارافوتی سفید، مانتو جلو باز ابی روشن و شلوار لی عوض کردم.
پرهام هم باهام ست کرده بود، دستش رو گرفتم و میخواستیم بریم که کنار گوشم اروم گفت.
- وقتی برگشتیم نمیزارم دوباره بهانه ای برای دور شدن ازم پیدا کنی خوشگلم. هنوز ازم خجالت میکشی؟
سرم رو به طرفش برگردوندم.
-نه خجالت نمیکشم.
لبخندی زد، از پشت کاملا بهم‌ چسبید و گفت.
- اینطوری که مشخصه میکشی، عاشق این خجالت کشیدن هاتم.
دستاش رو از دورم باز کردم، حس میکردم اگر دو دقیقه دیگه توی هتل بمونیم شهر بازی رفتن کنسل میشه.
- بریم؟
- اره بریم.‌
با هم راه افتادیم و تا شهر بازی پیاده رفتیم، سوار چرخ و فلک و چند تا وسیله دیگه شدیم.
هر موقع ارتفاعمون زیاد میشد از ترس جیغ میکشیدم که پرهام بعضی وقتا با خنده نگاهم میکرد و بعضی وقت ها اعتراض میکرد که گوشاش رو کر کردم.‌
با خنده پیاده شدم و گفتم.
- خیلی باحال بود، بریم یه وسیله دیگه رو هم سوار بشیم.
- باشه بریم، بعدش بریم کنار دریاچه.
- باشه.
بعد از سوار شدن فریزبی به طرف دریاچه راه افتادیم. صدای آهنگ عاشقانه ای توی فضا پخش میشد. کنار نرده های جلوی دریاچه ایستادم و با لبخند به اطراف نگاه کردم.
چراغ های خونه های اطراف دریاچه از اینجا عین نقطه های نورانی کوچیک دیده میشدن.
نفس عمیقی کشید و چشم هام رو بستم. این سفر یکی از بهترین سفر های زندگیمه.
چشم هام رو باز کردم و به ساعت نگاه کردم.
- برگردیم هتل؟ خیلی گرسنه ام شده.‌
پرهام- برگردیم.‌
پیاده برگشتیم و شام رو سفارش دادیم که بیارن توی اتاقمون.
روی تخت خوابیدم و گفتم.
- خیلی خوش گذشت، مرسی.
- خواهش میکنم‌ عزیزم.
مانتوم رو در اوردم و لباس هام رو عوض کردم.


مشغول دیدن فیلمی که داشت توی تلویزیون پخش میشد، شدیم.
با صدای در اتاق پرهام رفت سفارمون رو تحویل گرفت.‌
سریع قاشق و چنگال ها رو اوردم و شاممون رو همراه با فیلم خوردیم.
بعد از فیلم گفتم.
- بریم بخوابیم؟
- اره.‌
پرهام تلویزیون و چراغ رو خاموش کرد.
رفتم زیر پتو و خودم رو به طرفش کشیدم.
دستش رو بین موهام برد و نوازشم کرد.
پرهام- دوست داری امشب رو خاص تر کنار هم بگذرونیم؟
- آره.‌
دستش رو زیر لباسم برد، پشت کمرم گذاشت و من رو بیشتر توی بغلش کشید. سرم رو بلند کردم، نفس های گرمش توی صورتم پخش میشد.
بی قراری و نیاز رو توی چشم هاش میدیدم.
آروم لب های همدیگه رو بوسید و لب پایینم رو میمکید.
روم خیمه زد، دستم رو دور گردنش حلقه کردم و با عطش بیشتری به بوسیدن همدیگه ادامه دادیم.
کنارم دراز کشید و روی صورتم خم شد. دستش رو نوازش وار روی بازو هام کشید و برد زیر لباسم.
سرش رو توی گودی گردنم فرو برد و سینه ام رو میمالید. ناخوداگاه سرم رو عقب تر بردم و لب هام رو به هم فشردم.
لباسم رو بالا زد و دستش رو پشت کمرم برد. آرنجم رو تکیه گاهم قرار داد و خودم رو کمی بالا تر کشید. قفل لباس زیرم رو باز کرد و بوسه های ریز و آرومی روی شکمم زد.
زبونش رو دور نافنم کشید، روی تخت خوابیدم و با چشم های خمار نگاهش کردم.
لباس زیر و لباسم رو در اورد و نوک سینه ام رو بین لب هاش گرفت و با دست دیگه اش نوازشم میکرد.
ناخوداگاه ناله کرد، لب پایینم رو گاز گرفتم و نگاهم رو ازش گرفتم. دستش رو داخل شلوارم برد، واژنم رو نوازش کرد.
شلوار و لباس زیرم رو از پام در اورد و داخل ران پام رو به آرومی بوسید.‌ من رو روی تخت نشوند، دستش رو پشت گردنم گذشت و پشت گردنم رو با انگشت هاش نوازش کرد، نگاهی به اندامم انداخت و لباسش رو در اورد.
نگاهم رو ازش گرفتم و زیر چشمی دیدمش که از داخل چمدون کنار تخت کاندوم رو برداشت‌.
لبه ی تخت نشست، من رو روی پاهاش نشوند و پاهام رو دو طرف خودش گذاشت. برامدگی آلتش رو میتونستم حس کنم، دستم رو روی شونه اش گذاشتم و به لب هاش خیره شدم‌.
لب هام رو کوتاه بوسید و آلتش رو روی واژنم میکشید.
صدای نفس هاش بلند تر شده بود. با دست واژنم رو نوازش کرد، من رو روی تخت خوابوند و التش رو واردم کرد.
اخ ارومی گفتم و چشم هام رو به هم فشردم. خودش رو توم عقب و جلو میکرد و کنار گوشم قربون صدقه ام میرفت.
حرکاتش رو سریع تر کرد، اینبار نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و ناله هام بلند شد.
اروم که شد کنارم دراز کشید، دستش رو روی گونه ام گذاشت و صورتم رو نوازش کرد.


حسی که داشتم یکم عجیب تر از حس رابطه قبلیمون بود.
لب هام رو به ارومی بوسید و گفت.
- ممنونم عزیزم.
سرم رو به قفسه سینه اش چسبوندم، نوازشش هاش حس خوبی بهم میداد.
پرهام از روی تخت بلند شد و لباس هاش رو پوشید. لباسم رو از کنار تخت برداشتم و جلوی خودم گرفتم.
- میشه یه لیوان آب بهم بدی.‌
- البته عزیزم.
لیوان اب رو ازش گرفتم و خوردم.
- ممنونم عشقم.
- خواهش میکنم عزیزم.
چند دقیقه بعد حالم بهتر شده، رفتم حموم و غسل کردم. برگشتم داخل اتاق و قبل از اینکه پرهام از حموم برگرده خوابم برد.
با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار شدم.‌ خوابالود به موبایلم نگاه کردم اما صدا از موبایل من نبود. برگشتم طرف پرهام و صداش زدم.
- پرهام بلند شو، موبایلت داره زنگ میخوره.
- باشه.
موبایلش رو برداشت و نگاهی به صفحه گوشیش انداخت و صدا ی زنگ قطع شد.
با کنجکاوی پرسیدم.
- کی بود؟
من رو توی بغلش کشید و گفت.
- صدای زنگ ساعت بود. بلند شو دلی، بریم بیرون.
- فقط پنج دقیقه دیگه.
داشت دوباره خوابم میبرد که دوباره صدام زد.
- دلارام.
- خیلی خوب، بیدارم.
چشم هام رو باز کردم و گفتم.
- صبح بخیر.
لب هام رو طولانی بوسید و با لبخند گفت.
- صبح بخیر عزیزم.
دستم رو دور گردنش حلقه کردم و گفتم.
- کجا قراره بریم؟
- یکم از اینجا دوره.
- چقدر؟
- میخوایم بریم شهر هیر.
دستم رو تا روی قفسه سینه اش سُر دادم و گفتم.
- جایی که قراره بریم کجاست؟ اثار باستانیه یا دشت و طبیعت؟
گونه ام کشید و گفت.
- یه پل معلقه، خودمم تا حالا نرفتم.
به لب هاش خیره شدم و با شیطنت پرهام رو به طرف خودم کشیدم.
خندید و زیر لب گفت.
- عشق شیطونم.
لب های گرمش رو روی لب هام گذاشت و به ارومی مشغول بوسیدن همدیگه شدیم.
سرش رو عقب برد و به چشم هام خیره شد، هر دومون نفس نفس میزدیم.‌
- بریم صبحانه بخوریم؟
- اره بریم.
از روی تخت بلند شدیم، بعد از خودن صبحانه مانتو و شال سبز رنگ ام رو همراه با شلوار لی ام پوشیدم و از هتل رفتیم بیرون، سوار ماشین شدیم و به طرف شهر هیر راه افتادیم.
حدود ۴۵ دقیقه ای توی راه بودیم و بالاخره به پل معلقی که پرهام میگفت رسیدیم.
با دیدن پل شیشه ای رو به روم ترس رو توی دلم حس کردم.
اصلا تصورم از پل معلق یه پل شیشه ای نبود! حتی نمیدونستم ایران هم پل تمام شیشه ای داره!
دستم رو گرفت و گفت.
- بیا بریم.
با تردید نگاهش کردم، دلم نمیخواست بفهمه میترسم که روی پل برم.
- ترسیدی؟ دستت سرده‌.
سرم رو به نشونه تایید حرفش تکون دادم و گفتم.
- اره، یکم.
- میدونی بهترین راه مقابله با ترس الانت چیه؟


میخواست درس های روانشناسی دانشگاه رو دوباره بهم یاداوری کنه؟
با لحن آرومی گفت.
- من کنارتم عزیزم. اگر ترسیدی برمیگردیم، بهت قول میدم. میخوای به خاطر ترست طبیعت به این زیبایی رو از دست بدی؟
- نه اما قول دادی ها.
- اره قول دادم، بیا بریم.
اولین قدم رو روی پل گذاشتم. از تکون های اروم پل ترسم بیشتر شد و محکم کناره های پل رو گرفتم.
پرهام دستم رو گرفت و به ارومی فشرد.
چطوری میتونه انقدر نترس باشه؟ اگر از این ارتفاع پایین بیوفتیم چی؟
چند تا نفس عمیقی کشیدم تا ترسم کمتر بشه و قدم های بعدی رو برداشتم. تقریبا به وسط های پل رسیده بودم اما میترسیدم به اطراف نگاه کنم.
- میخوای بگم چی رو داری از دست میدی؟ اطرافمون طبیعت زیبایی داره، شرط میبندم با دیدنشون ترست کمتر میشه.
- ازم نخواه اطراف رو نگاه کنم.
- زیر پامون یه رودخونه خروشان در جریانه، اطرافمون هم باغ و درخت های میوه هست.
برای دیدنشون وسوسه شدم و به اطرافم نگاه کردم، طبیعتش خیلی قشنگ تر از تصورم بعد از شنیدن حرف های پرهام بود‌.
ایستادم و به کوه های پر از درخت اطرافمون نگاه کردم. نهری پر اب و خروشان و پر پیچ و خم که از این بین صخره ها عبور میکرد و میشد از قاب شیشه ای زیر پامون هم دیدش.
طبیعت اطرافمون فوق العاده بود، ناخوداگاه از دیدن اون همه زیبایی لبخند زدم و هیجان زده شدم.
به راهمون ادامه دادیم، ترسم کمتر شده بود اما بازم با هر تکون کوچیک پل دلم میخواست محکم پرهام رو بغل کنم ولی چون نمیشد محکم کناره پل رو میگرفتم.
حالا که ترسم کمتر شده بود حس میکردم دارم روی اسمون راه میرم، هوای خنک و عالی اونجا خیلی لذت بخش بود.
به اخر پل رسیدیم، با لبخند برگشتم و از اون بالا به منظره اطرافمون نگاه کردم. خونه ها از اینجا زیاد فاصله ای نداشت و به راحتی میشد دیدشون.
پرهام- هنوز احساس ترس میکنی؟
سرم رو به معنی نه تکون دادم و با ذوق گفتم.
- اینجا خیلی قشنگه، ممنونم پرهام.
با لبخند نگاهم کرد و گفت.
- بریم توی الاچیق بشینیم، البته اگر یه خالیش رو پیدا کنیم.
- باشه بریم.
راه افتادیم، انقدر شلوغ بود که الاچیق خالی پیدا نکردیم. چند تا عکس با هم گرفتیم و از پرهام خواستم‌ چند تا عکس تکی ازم بگیره.
پرهام هم میخواست از خودش سلفی بگیره که پریدم جلوی دوربین موبایلش و عکس تکیش رو خراب کردم.
با خنده گفتم.
- نمیزارم عکس تکی بگیری.
با خنده گفت.
- شیطونی نکن دلارام، بزار عکس بگیریم بریم رستوران یه چیزی بخوریم.‌
میخواستم دوباره سلفیش رو خراب کنم که دستم رو گرفت و من رو توی بغلش کشید.


از کارش چشم هام درشت شد، انگار یادش رفته بود بین چه جمعیت شلوغی هستیم.
سریع ازش فاصله گرفتم و به اطرافمون نگاه کردم، با شنیدن صدای خنده اش حرصم بیشتر شد.
دستم رو گرفت و به طرف رستوران راه افتادیم.
با حرص گفتم.
- سلفی نگرفتی!
- چند تا گرفتم.
کی وقت کرد وسط خنده اش از خودش سلفی بگیره؟ یعنی بیخیال شده بود؟
تا شب توی شهر هیر موندیم و برگشتیم هتل.
با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم، با دیدن اسم مامان روی صفحه گوشیم نشستم و جواب دادم.
- سلام مامان.
- سلام عزیزم خوبید؟
دستی به صورتم کشیدم و گفتم.
- آره مامان، ما خوبیم، شما چطورید؟
- ما هم خوبیم، کی برمیگردید؟
- امروز بعد از ناهار راه می افتیم و تا شب میرسیم خونه.
- سفر چطور بود عزیزم؟
با ذوق گفتم.
- عالی بود، حالا برمیگردم و از جاهای دیدنی اردبیل که رفتیم برات تعریف میکنم.
- باشه عزیزم، به پرهام سلام برسون.
- حتما.
- پس شب میبینمت دخترم.
- دلم براتون خیلی تنگ شده.
- ما هم دلمون براتون تنگ شده، دلارام بابات باهام کار داره برم ببینم چیشده. کاری نداری؟
- نه خداحافظ.
- خداحافظ.
موبایلم رو کنار گذاشتم و دوباره دراز کشیدم، پرهام چشم هاش رو باز کرد و گفت.
- بیدار شدی؟
- کی؟ من؟ نه.
خندید و دستش رو بین موهام برد.
- بلند شو بریم یکم توی شهر دور بزنیم.
- حالا که حرفش شد، هنوز سوغاتی هم نخریدیم.
- اره حواسم هست.
- پرهام میشه بعدا هم دوباره بیایم اردبیل؟
- البته که میشه خوشگلم.
بغلش کردم و گفتم.
- خیلی دوستت دارم.
- منم همینطور دلارام من‌.
لب هاش رو کوتاه بوسیدم و گفتم.
- پس میرم سفره صبحانه رو پهن کنم و بعد هم بریم خرید.
پیشونیم رو بوسید و بلند شدیم.
بعد از صبحانه حاضر شدیم و رفتیم بازار.
برای همه شکلات رسته و شیرینی قرابیه خریدیم. برای مامان و بانو خانم روسری خریدیم و برای پدرهامون پیراهن و برای فرشته و متین هم چیزایی که میدونستیم دوست دارن خریدیم و تا ناهار توی شهر دور زدیم، بعد از خوردن ناهار برگشتیم هتل، وسایلمون رو جمع کردیم و به طرف کرج راه افتادیم.
کلاس که تموم شد وسایلم رو جمع کردم و همراه نهال، مانیشا و نسرین از دانشگاه رفتیم بیرون.
- فقط دلم میخواد دانشگاه زودتر تموم بشه، از ساعت ۸ تا الان پشت سر هم کلاس داشتیم هنوز یکی دیگه هم مونده.
روی صندلی نشستیم.
مانیشا- راست میگه، منم امروز حسابی خسته شدم.
نهال- تا کلاس بعدی یک ساعت مونده، بریم نماز خونه بخوابیم؟
مانیشا- آره بریم.
نسرین- گرسنتون نیست؟ من میخوام ساندویچ سفارش بدم.
- خوب سفارش بده تا بیارن میریم نماز خونه.


مانیشا- سلف دانشگاه چیزی نداره؟
نهال- بریم سلف؟
نسرین- بریم.
با احساس لرزش موبایلم، نگاهی به صفحه موبایلم انداختم. متین داشت زنگ میزد و دو تا تماس بی پاسخ هم داشتم.
جواب دادم.
- سلام، خوبی؟ چیشده یاد خواهرت افتادی!
با احساس اینکه داره گریه میکنه ترسیدم.
- متین چیزی شده؟ مامان و بابا حالشون خوبه؟
متین با صدای پر از بغضی گفت.
- مامان... مامان رو اوردیم بیمارستان حالش بد شده.
با شنیدن حرفش قلبم از حرکت ایستاد و اشک توی چشم هام جمع شد.
- کدوم بیمارستان؟ حالش الان چطوره؟
با گفتن اسم بیمارستان نزاشتم دیگه حرفی بزنه و گفتم.
- الان میام.
اشک هام روی گونه ام جاری شد، خدایا مامانم چیزیش نشه.
نسرین- چیشده دلی؟ چرا گریه میکنی؟
- مامانم.... مامانم رو بردن بیمارستان. حالش بد شده.
مانیشا- وای بیا من میرسونمت. کدوم بیمارستانه؟
دماغم رو بالا کشیدم، اسم بیمارستان و ادرسش رو بهش گفتم.
تا ماشینش دویدیم و مانیشا من رو تا بیمارستان رسوند.
- ممنونم.
مانیشا- خواهش میکنم خبرش رو به منم بده، ایشالا که حالش خوب میشه.
- باشه، ایشالا خداحافظ.
مانیشا- خداحافظ.
از ماشین پیاده شدم و شروع کردم به دویدن. به متین زنگ زدم و ازش پرسیدم که کدوم بخش بردنش.
منتظر اسانسور نموندم و پله ها رو دو تا یکی بالا رفتم و توی دلم دعا میکردم حال مامان خوب باشه.
با دیدن بابا و حال بدش گریه ام گرفت‌.
با لحن ترسیده ای پرسیدم.
- چیشده بابا؟ حال مامان چطوره؟
بابا- نترس دخترم الان حالش خوبه، بهش ارامبخش زدن و خوابیده یه شوک عصبی بوده و به زودی مرخص میشه.
نفس راحتی کشیدم و به دیوار تکیه دادم، خداروشکر بابا و متین کنارش بودن.
اشک هام رو با پشت دست پاک کردم و رفتم داخل اتاق تا ببینمش.
با دیدن مامان با رنگ پریده بغضم شکست و اشک هام صورتم رو خیس کردن.
لبه ی تخت نشستم و دستش بوسیدم.
- دخترت فداتشه مامان، اخه چیشده؟ چرا مراقب خودت نیستی؟ داشتم سکته میکردم.
گریه ام شدید تر شد، با احساس دستی که روی شونه ام نشست بلند شدم و بابا رو بغل کردم.
- بابا لطفا مراقب خودت باش، حال تو هم خوب نیست.
روی سرم رو بوسید و گفت.
- خوبم دختر قشنگم، نگرانم نباش. برو صورتت رو بشور بیا.‌
- چشم.
اشک هام رو پاک کردم و رفتم بیرون. دست متین رو گرفتم و کمی که از اتاق دور شدیم با صدای ارومی گفتم.
- چیشده؟ چرا مامان حالش بد شد؟
متین با ناراحتی گفت.
- آرامش پیدا شده.
با شوک بهش نگاه کردم و پرسیدم.
- چی؟ از کجا مطمئنید؟ ارامش رو دیدید؟
-نه، اما انگار یه مردی به بابا زنگ زده، مشخصات کسی که گفته خیلی شبیه ارامشه.

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : cheshmanat
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (5 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه cwzmh چیست?