رمان روزگار پرغبار 1 - اینفو
طالع بینی

رمان روزگار پرغبار 1


من شقایق سال " ۱۳۶۲ " توی کرج در یه خانواده مهربون و خیلی صمیمی به دنیا اومدم .
ما یه خانواده چهار نفره بودیم :
من ، مامانم ، بابام و یه خواهر که هفت سال از خودم کوچیک تر بود با هم زندگی می‌کردیم .
پدرم توی بازار مغازه داشت و یه خونه ویلایی با باغچه نقلی داشتیم .
پدر من بهترین بابای دنیا و به جرئت میتونم بگم مهربون ترین مرد روی کره زمین بود .
مامانم عاشقانه پدرم رو می پرستید و
پدرم هیچ وقت به روی مامانم نیورد که چرا ما دو تا دختر هستیم ، هر دوتامون رو توی پَر غو بزرگ کرد .
عاشقانه دوستمون داشت و با بهترین امکانات بزرگ شدیم .
مامانم خانمی ساده و خونه دار بود که زن زندگی میشمردنش ؛ توی زندگی حرف حرف پدرم بود .
من و بابا توی خونه رفیق گرمابه و گلستان و محرم اسرار هم بودیم .
من بین اعضای خانواده سوگولی و عشق بابا بودم .
بزرگترین آرزوی بابا پیشرفت تحصیلی من بود ، کل رویا هاش در خانم دکتر شدن من خلاصه می‌شد .
اگه بخوام خودمو بگم من دختری شر و شیطون و بلا بودم که صدای قهقهم گوش دنیا رو کر میکرد .
به رعنا ترین و خوشگل ترین دختر فامیل معروف بودم و همه حسرت چشمای درشت و شهلایی منو داشتن که ارثیه بابا بود .
کمتر کسی از کنار من و بابا رد میشد که عاشق و شیفته چشمای آهویی ما نمیشد اما مامانم و خواهرم شیدا قیافه ای ساده و معمولی داشتند .
دوتاشونم با هم خیلی مَچ بودند و شیوا همدم مامان بود .
در کل یه خانواده متوسط رو به بالا با کلی خوشی های ریز و درشت بودیم .
کاری به کسی نداشتیم و سرگرم زندگی خودمون بودیم .


صبح با نور خورشید که تا نصفه اتاق رو روشن کرده بود چشمام رو باز کردم .
با موهای شلخته راهی آشپزخونه شدم .
مامان هر روز زودتر از ما بیدار میشد و خونه رو آب و جارو میکرد ، بساط چایی رو راه مینداخت ؛ بابا هم نون تازه به دست میومد و صبحانه رو در کنارهم میخوردیم .
بعد از قربون صدقه های ریز و درشت بابا بساط باشگاه رو آماده میکردم ، با دوستم از خونه تا باشگاه رو پیاده میرفتیم .
یادمه که اون دوران خونه ما تا باشگاه کلی راه بود و کسی حاضر به این همه پیاده روی نمیشد . از اونجایی که من انرژی وصف ناپذیری داشتم خسته که هیچ بلکه سرحال تر میشدم .
دو سالی از باشگاه رفتن من نمی‌گذشت که جز برترین های وشو بودم و کمربند های رزمی رو پشت سر هم و بدون وقفه میگرفتم .
من خیلی خون گرم و صمیمی بودم با مربی وشو حسابی رفیق شده بودم و گاهی با هم یه مسابقه جانانه میدادیم ‌.
بعد از باشگاه هم همیشه به یاد دارم که برای صفای این تن خسته همبرگر دوبلی رو با دوستم میزدیم و دوباره راهی خونه میشدیم .
هیچ وقت طمع اون روزای خوش رو از یاد نمیبرم ؛
گاهی کاش میشد ، همیشه دختر خونه موند و هیچ وقت از کلبه گرم و پر مهر پدر جدا نشد .
گاهی کاش ! زمان رو بار ها و بارها به عقب
برگشت و هیچ وقت روزهایی از زندگی نوشته نمیشدن :)
گاهی هر چقدر آه افسوس ناله کنی، دیگر هیچ چیز بر نخواهد گشت .
نه جوانی از دست رفته و نه روزگار سوخته شده ات !

بعد از باشگاه میومدم ،
خونه غر غر های مامان رو جدا میزاشتم و یه راست حمله ور به قابلمه غذا میشدم .
بعد از ناهار مشتی مامان پز و چایی قند پهلو و دوباره راهی مدرسه میشدم .
راه مدرسه رو با دوستم ( عاطفه ) میرفتیم و توی مدرسه هزار و یکی دوست داشتم ؛ هممون سردار و استاد والیبال بودیم .
منتظر جرقه ای برای پیچوندن کلاس و پشت تور والیبال ریختن .
توی مدرسه ام دیگه از شر شیطون بودنم نگم که دائم ناظم میگفت : احمدی امان از دستت ! 
من باز با لبخندی پر از امید به کارام ادامه میدادم ‌. 
مدرسه که تموم میشد در مدرسه قلقله از پسرای جون بود که دنبال چشم و آبرو انداختن به قولی نخ دادن به دخترا بودن .
من با این چشمای مشکی دلبر در سطر اول مخ زدگان بودم ، اما جذبه و وقار من اینقدر بزن بهادر بود که کمتر کسی جرئت میکرد ، طرفم بزنه !
جدا از این پسرا که کم نمیوردن ، شماره هایی گاهی جلو پام می افتد که جز لگد کردن اون شماره کاری از من بر نمیومد .
بابا در عین مهربونی خیلی حساس و جدی بود .
من کل این مسافت زیاد مدرسه تا خونه رو باید در عرض یه ربع میرسیدم و واویلا از دقیقه ای تاخیر که مامان درجا بابا رو صدا میکرد و مکافاتی آشوبی به راه می افتاد .
به همین خاطر عاطفه که مامانش بدتر از بابای من حساس و وسواس بود تا اونجا از ترس می دویدیم .


من تو خونه جدا از تمام امکانات دوست بازی ممنوع بود تلفن کردن به دوست برای مامان ی کار زشت و وقیح بود .
توی خونه خواهرم شیطون بود و مامان غش کرده برای اذیت کاری های و نحس بازی های شیدا که حسابی لوس و نونور شده بود .
کسی اجازه انگشت زدن بهش هم نداشت .
اما با این وجود دوستش داشتم ، گاهی تمام پول جیبی هام رو جمع میکردم و براش دستبند های رنگی رنگی می خریدم ، با عشق دستش میکردم کلی کیف میکردم .
خلاصه ، که روزا رو به همین روال سپری میکردم . شب حسابی خسته میشدم و وقتی بابا میومد انگار جون تازه به خونه میداد .
بعد از شام برای بابا پول های اون روزشو دسته میکردم ، هر کدوممون ی دستبرد به پولای بابا میزدیم بابام با ی لبخند شیرین خوشی ما رو تکمیل میکرد .
بعد از اون بابا هر شب ی فیلم میورد خونه اون زمان به ویدیو مشهور بود ، که به نوعی ی خلاف بود اما بابا ی خلاف رو میزد و میشستیم پای فیلم مامان
" استغفرالله گویان" میرفت می‌خوابید .
منم بعد از مسواک زدن توی رخت خواب دراز میکشیدم تا دوباره روز بیاد .
اینو بگم ، که توی این روزا عمه کوچیکم میخواست عروس بشه .

خونه اقا جونم تو اصفهان بود ،
حالا بزار برات بگم چجوری خونه اقا جونم اصفهان بود ، چونکه مامان بابا رو از اصفهان بُر زده بود ؛
با اینکه بابا خیلی هواخواه داشته بود ، اما اومده بود دختر خاله جان و که مامان گلی باشه گرفته بود . خانواده بابا کلی پسری بودن ولی بابا اصلا به روی مامان نمیورد و مامان ی کینه چرک آلودی از حرفای اقا جون همیشه داشت و گاهی به قهر مامان منجر میشد که بابا با جون دل خریدار ناز مامان بود .
کلا اقا جون زیاد سنگش با مامان حق نمیشد ، مامانم هم آنچنان دل خوشی از اون نداشت .
خانم جونم هم خیلی وقت پیش سکته قلبی کرده بود و فوت شده بود .
اقا جون دومرتبه ازدواج کرده بود تا بچه هاشو نگه داره ؛
به قول ما زن اقا خانم خونه
اقا جونمینا بود .
زن اقا خیلی مهربونی بود و من خیلی دوستش می‌داشتم و ناگفته نماند که اون عمه و عمو کوچیکم رو که خودش بزرگ کرده بود ، بیشتر از بقیه بچه ها دوست می‌داشت .
هیچ وقت هم چون خودش بچه دار نشده بود از شوهر اولش جدا شده بود و کل امیدش بچه ها و نوه های اقا جونم بود .

خلاصه ، که مامان برای عروسی عمه شهناز عزم رفتن کرده بود و مدارس باز بودن ؛ اما مامان چون کلا همیشه با شیدا مچ بود و بودن شیدا براش کفایت میکرد ، اجازه اونو از مدرسه گرفت .
من چون درس داشتم مامان گفت : بمونم و بعدا با بابا برم ؛ اما من دوست داشتم برم ،
شیدا ام که همیشه نحس بازی و لجبازی رو با من داشت،
دائم میگفت : غصه ! غصه !
من فردا میرم تو خونه بمون .
دلم ی جوری بدی شکسته بود ولی دیگه چاره ای نبود و نشون نمیدادم که ناراحتم .
فردا شد و مامان و شیدا بار بستن راهی اصفهان شدن ،
من و بابا ام موندیم پیش هم ،
غصه میخوردم و این چند روز با مدرسه و باشگاه میگذروندم .
بابا صبحا تا شب سرکار بود و منم مشغول درس ؛
گاهی ام مامان تلفن میکرد و کلی سفارش که مواظب خودم باشم و شیدا گاهی با فتنه گری دلمو می‌سوزند .
از خواب بیدار شدم هوا تاریک شده، خونه خالی و سوت و کوره بود
یاد اونا افتادم که الان حتمی بچه های عمه سهیلا ام رفتن دور هم جمع شدن و مشغول تدارکات عروسی ان ، اما دیگه با غصه خوردن و فکر به اونا چیزی درست نمیشد .
ی بیخیال دنیا خودمو عشقه نثار همشون میکنم و با شنگولی پا میشم ؛ موهامو شونه میزنم ی دستی به خونه میکشم و توی ی تصمیم ناگهانی عزم میکنم
برا بابایی ی قرمه سبزی دختر پز درست کنم ، پا میشم و بعد از کلی زحمت تا به خودم میام برنج میسوزه بابا همون موقع سر میرسه و
میگه : عععع دختر بابا تو آشپزخونس ! بابا که بساط برنج و میبینه‌ ؛ با نگاه پر مهرش که همیشه دلم غنچ میرفت برای اون قد و بالاش  دوتایی میزنیم زیر خنده . بابا میگه : بجنب که دیر شد بزن که ما ام بریم ببینم تا بهشون بگم دختر من از همشون خوشگل تره
منم با ذوق بدو بدو ساک میبندم .


با بابا راهی شیک ترین مغازه شهر میشیم و بابا قشنگ ترین و گرون ترین پیراهن توی مغازه رو برای من میخره ، عجب دلبری شده بودم.  بعد از اون با بابای توی سرمای خیابون لبو و باقالی داغ داغ رو میزنیم و ی کباب و دوغ آبعلی هم روش و راهی اصفهان و خونه اقا جونمینا میشیم .
انگار که همه این روزا رو از یاد برده بودم ، از همشون شاد تر بودم .
بابا آنچنان دل خوشی به عروسی عمه شهناز نداشت ، چونکه ازدواج دومش بود و با ازدواج اولش و تصمیم ناعاقلانه که دقیقا شب عروسی بعد از مراسم دو مرتبه بی بهانه بر میگرده خونه اقا جون نداشت .
حالا شوهر دومش رو خودش انتخاب کرد و برای نظر هیچ کس هم ارزش قائل نشد و حسابی عزم شو جذب کرده بود،
اما به نظر آدم زیاد خوبی نمیومد و اینو انگار همه قبول داشتن جز خود عمه شهناز و پچ پچ های مردم که حسابی شهر رو پر کرده بود که شوهر معتاده و عمه با اون همه خوشگلی حیف شده !
خلاصه رسیدیم خونه اقا جون ،
بزار برات بگم که اقا جونم ،
من سوگولی نوه هاش بودم و عاشقانه من و دوست داشت با بقیه زیاد نمی‌ساخت .
با اینکه من دختر بودم و اون دختر پسند نبود ولی جای نوه پسری رو براش پر کرده بودم .
بعد از سلام و احوالپرسی بگو و بخند گذشت تا شب عروسی عمه اومد .
اون شب وقتی من برای اولین بار شوهرش رو دیدم ، اصلا حیرت زده شده بودم ، که چجوری عمه تن به این انتخاب داده قیافه شوهرش داد میزد که مرد زندگی نیست و حسابی دردسر ساز قراره بشه ، اما چاره جز سکوت نداشتیم چون عمه گوشش به این حرفا اصلا بدهکار نبود .
خلاصه که بعد از کلی بزن و بکوب عمه رو راهی خونه شوهر کردیم .
ی دو سه روزی خونه اقا جونمینا موندیم و حسابی با دختر های عمه سهیلا که همسن من و شیدا بودن خوش گذروندیم .
تا برگشتیم کرج و ....


برگشتیم کرج ، چند روزی زندگی روال عادی خودشو داشت ؛
تا ی روز از مدرسه که اومدم خیلی خسته و کوفته بودم و با شیدا طبق معمول تو خونه ی جنگی زدیم .
من رفتم خوابیدم . با صدای رعد و برق از خواب بی خواب شدم و چشمامو باز کردم بوی عطر خوش نم بارون حالم رو جا آورد ؛
تا پاشدم سرپا دیدم ،
به به چشمم به جمال مامان پری باز شده و
عمو اکبر میگه : شقایقی کجایی جیگر من ؟ 
دلم ی دنیا برای آنها تنگ شده بود ،
مامان پری را از کل خانواده بابا بیشتر دوست می‌داشتم و عمو اکبر که تاج سرما بود .
همیشه با آمدن به خانه ما ، من و بابا رو سرحال و غبراق میکردن .
البته که مامان و مامان پری هم خیلی با هم رفیق گرمابه گلستان بودن ؛ اما شیدا زیاد اهل صمیمی بودن و خون گرمی نبود و زیاد کلا جور نمیشد مشغول نحس بازی و شیطونی تو خونه بود .
بزار بگویم ، عمو اکبر پسر عموی اقا جونم بود و بابا از ۱۳ سالگی چون مامان پری هیچ وقت بچه دار نشده بود ، به خونه اونا رفته بود و به فرزندی قبولش کرده بودن .
بابا از ۱۳ سالگی دیگه طبق تربیت اونا بزرگ میشه تا همین حالا که ؛ البته گاهی به اقا جون هم سر میزدن اما در کل دیگه پسر عمو اکبر و مامان پری شده بود .
اونا خونشون تهران بود و مامان پری یکی از خانم های زرنگ و تو دل برو تهران بود که ،
حسابی با سر و زبونش خوشش همه رو کشته مرده خودش میکرد و
به شدت به تربیت بنده دخالت و نظارت داشت . همیشه من نیمی از تربیتم رو مدیون
مامان پری ام ؛
گاهی که از مدرسه میومدم شلوارم رو برعکس رو زمین میزاشتم که
درجا مامان پری میگفت : شقایق رضا پا نداره!
با اینکه جدی میگفتش ، اما ی ماچ آبدار از لپای
گل دارش میکردم و
میگفتم : چشم قربونت برم 
وقتی مامان پری میومد ، ی روح تازه به خونه میداد.
خونه رنگ و لعاب عجیبی می‌گرفت؛ ناگفته نماند که مامان هم زن زندگی بود و من خیلی دوسش می‌داشتم ولی واقعا ی زن ساده روستایی بود که تازه اینم بخاطر بابا و مامان پری بود.


اما مامان پری هميشه با درست کردن غذا های جدید و رنگارنگ ، بافنتی ، خیاطی و هزار یک هنر دیگه خودشو روز به روز بیشتر تو دل بابا جا میکرد. اون میخواسته برا بابا ی دختر تهرونی شیطون بلا بگیره ؛ اما خب بابا نگرفته و اونا همه رو با اینکه عاشق سینه چاک بودن پس میزنه !
اما به نقل از مامان پری :
بابا تهران کار می‌کرده و مامان پری سه چهار تا دختر خوشگل رو براش زیر سر داشته ،
که به شدت هم پولدار و شیک و جنتلمن بودن ، ولی خب بابا هی تفره می‌رفته از خاستگاری و آشنایی و علاقه پا می‌کشیده .
تا اینکه ی روز که با مامان خودش،
به روستای که مامان جون اونجا به دنیا اومده بوده با هم میرن و
همونجا بابام کوچیک ترین دختر خالش عجیب به دلش میشینه ؛
که ی دختر ساده آفتاب مهتاب ندیده و اینکه هم فامیل شون بوده .
بابا همونجا با نظر مامان خودش ، نامزد میکنن و چند روز بعد ؛
خبرشو به مامان پری و عمو اکبر و اقا جونم میده
که هر سه هم مخالف بودن و
تمام آرزو هاشون برای بابا به قول خودشون بر باد میره !
به شدت ناراحت از این تصمیم سریع و عجولانه و حیرت زده از این سرعت عمل سریع بابا !
طوری که اقا جونم اینقدر مخالف این موضوع بوده و ناراحت که حتی برای عقد بابا و مامان هر سه تاشون نمیان .
ولی مامان جونم براشون ی عقد مفصل توی همون روستا میگیره و با خوشی راهی اصفهان میشن که عروسشون رو خونه ببرن .
مامان جونم از ذوق و خوشحالی زیاد اصفهان هم ی عروسی کوچیک و نقلی میگیره براشون که ،
اقا جون باز هم نمیتونه خودشو به مامان وقف بده و مامان رو به عروسی بپذیره ،
روز عقد هم در میاد بیرون و شاهد عقد و عروسیشون نمیشه .
خلاصه که از همون سالهای اول هم دلش با مامان صاف و یکدست نبوده و همیشه دوری میکرده و
از مامان خوشش نمیومده تا همین حالا که جونم برات بگه ؛
و حالا جدا از اقا جون مامان پری و عمو اکبر هم تو دوتا عقد بابا نمیان، ولی خب مامان پری از اونجا که بابا رو عاشقانه می پرستیده 
دیگه دلش اروم نمیگیره و بابا و مامان رو دعوت میکنه که برن خونشون تا عروسش رو ببینه .


اما مامان پری هميشه با درست کردن غذا های جدید و رنگارنگ ، بافنتی ، خیاطی و هزار یک هنر دیگه خودشو روز به روز بیشتر تو دل بابا جا میکرد. اون میخواسته برا بابا ی دختر تهرونی شیطون بلا بگیره ؛ اما خب بابا نگرفته و اونا همه رو با اینکه عاشق سینه چاک بودن پس میزنه !
اما به نقل از مامان پری :
بابا تهران کار می‌کرده و مامان پری سه چهار تا دختر خوشگل رو براش زیر سر داشته ،
که به شدت هم پولدار و شیک و جنتلمن بودن ، ولی خب بابا هی تفره می‌رفته از خاستگاری و آشنایی و علاقه پا می‌کشیده .
تا اینکه ی روز که با مامان خودش،
به روستای که مامان جون اونجا به دنیا اومده بوده با هم میرن و
همونجا بابام کوچیک ترین دختر خالش عجیب به دلش میشینه ؛
که ی دختر ساده آفتاب مهتاب ندیده و اینکه هم فامیل شون بوده .
بابا همونجا با نظر مامان خودش ، نامزد میکنن و چند روز بعد ؛
خبرشو به مامان پری و عمو اکبر و اقا جونم میده
که هر سه هم مخالف بودن و
تمام آرزو هاشون برای بابا به قول خودشون بر باد میره !
به شدت ناراحت از این تصمیم سریع و عجولانه و حیرت زده از این سرعت عمل سریع بابا !
طوری که اقا جونم اینقدر مخالف این موضوع بوده و ناراحت که حتی برای عقد بابا و مامان هر سه تاشون نمیان .
ولی مامان جونم براشون ی عقد مفصل توی همون روستا میگیره و با خوشی راهی اصفهان میشن که عروسشون رو خونه ببرن .
مامان جونم از ذوق و خوشحالی زیاد اصفهان هم ی عروسی کوچیک و نقلی میگیره براشون که ،
اقا جون باز هم نمیتونه خودشو به مامان وقف بده و مامان رو به عروسی بپذیره ،
روز عقد هم در میاد بیرون و شاهد عقد و عروسیشون نمیشه .
خلاصه که از همون سالهای اول هم دلش با مامان صاف و یکدست نبوده و همیشه دوری میکرده و
از مامان خوشش نمیومده تا همین حالا که جونم برات بگه ؛
و حالا جدا از اقا جون مامان پری و عمو اکبر هم تو دوتا عقد بابا نمیان، ولی خب مامان پری از اونجا که بابا رو عاشقانه می پرستیده 
دیگه دلش اروم نمیگیره و بابا و مامان رو دعوت میکنه که برن خونشون تا عروسش رو ببینه .


صبح زود بدو بدو بیدار شدم ، که حسابی دیرم شده بود لباس پوشیدم و راهی باشگاه شدم .
بعد از ی چرخ توی بلوار شهر که عجب حال و هوایی بود و کیف آدم رو کوک میکرد برگشتم خونه .
ناهار و با مامان و شیدا خوردیم ، سفره رو داشتم جمع میکردم و تو فکر مدرسه بودم که ؛ مامانم تو حیاط داشت گل های باغچه رو آب میداد و شیدا داشت مشق می‌نوشت .
یهو شیدا حالش بد شد و شروع به دست و پا زدن کرد ،
هر دقیقه حالش وخیم تر از قبل میشد شوک بدی بود ؛ اما تو ی حرکت ناگهانی خودمو بهش رسوندم و با داد و التماس مامان رو صدا میزدم .
ای خدایا ! مامانم هول کرده بود و منو سریع فرستادم دم خونه همسایه که دوست مامان بود ، خدا خیرش بده اون اومد و کمی شیدا رو به حال اولیه برگردوند .
همه مون از نا افتاده بودیم و انگار ی کوه عظیم رو جابه جا کرده بودیم ؛
خودمون و مثل همیشه باخته بودیم.
بابا سر میرسه و شیدا رو میزنه بغل و با مامان مثل همیشه راهی بیمارستان میشن مثل تمامی این سالها ! مثل تک تک این روزا که حال شیدا بد میشه و مامان و بابا رو هر روز نگران تر میکنه، منم حال عجیبی دارم برای خواهرکم
درست یادمه اون روز منحوس !
که شرنوست شیدا رو به طور بدی ورق زد 
شیدا تقریبا ۵ ساله بوده و من کلاس اول میرفتیم ؛ که روی بالکن خونمون که چند تا پله ای تا حیاط رنگارنگ و دلبر خونمون فاصله داشت .
اون روز آفتابی با هم مشغول بازی بودیم و صدای خنده و جیغ جیغ کردنای من و شیدا نصف محله رو برداشته بود ، که یهو شیدا از روی بالکن با سر از عقب پرت شد تو حیاط جوری که صدای شَرق افتادن سرش روی زمین مامان رو از توی خونه آگاه کرد .
تا رسیدیم به شیدا کف از دهنش بیرون میومد و دست و پاش تکون میخورد و سفیدی چشماش پیدا بود اصلا تو حال خود نبود ؛
مامانم اینقدر که هول کرده بود نمیدونست میخواد چیکار کنه ؟
خودشم کم کم داشت از حال میرفت و من فقط اشک می‌ریختم 
حال بدی بود زنگ زدیم بابا و اون طفلک نمیدونست اصلا چی شده؟
چه بلایی سرمون اومده ؟


ما ام نمیدونستیم اما اون شب بعد از اینکه کل روز و تو بیمارستان از این اتاق به اون اتاق کرده بود ؛ فهمیدن که شیدا " صرع " داره .
البته که دلیلش و خود دکترا هم نتونستن دقیق بگن و این شد که ، شیدا هر وقت عصبی میشد یا ترس و استرسی بود تشنج میکرد .
مامانم که شیدا رو از جونش بیشتر دوست می‌داشت ؛
هر روز شیدا رو به گفته زنای فامیل یا دوست و آشنا حتی تا کرمانشاه پیش دکتر های خوب و تجربه دار می‌برد و هر روز نا امید تر از روز قبل بر میگشتن .
مامان اینقدر درگیر شیدا و مریضیش شده بود که هر روز برای من کلید میزاشت روی لوله گاز در خونه و با بابام راهی این شهر و اون شهر میشدن . منم از مدرسه که میومدم یا تنها بودم یا گاهی خونه خاله میرفتم.
مامانم پی در پی صدام میکنه و منو از افکارم بیرون میکشه ،
_ مامان : شقایق مگه مدرسه نداری کجایی تو؟ دختر چند بار صدات کردم پاشو دیگه دیرت شد! میدونی چند ساعته ما رفتیم تو هنوز اینجا نشستی ؟
اصلا حوصله راه رو ندارم و مدرسه که عمرا ؛
اما مجبوری بر می‌خیزم و با ته مانده انرژی ام راهی مدرسه میشوم توی مدرسه که میرسم گویی غصه هام به یکباره به خانه هایشان میروند .
پشت تور والیبال حال و هوایم را اساسی جا می آورد با شنگولی تمام بعد از خوردن بستنی سنتی عمو حشمت به خانه میروم .
خداروشکر شیدا گویی بهتر است ؛
شب به پیشنهاد بابا برای عوض کردن حال و هوای ما به خانه عمه سهیلا می‌رویم و عجب با دختر های عمه که همسن ما بودن آتیشی می‌سوزانیم . بعد از تیکه های مامان و عمه که کمی یکدیگر رو رگبار می‌بندد راهی خونه میشیم و فردا صبح ....


فردا صبح با تمام انرژی از خواب پاشدم ،
موهامو شونه کردم ؛
انگار انرژی خستگی ناپذیر من در اون روزها نایاب بود .
کاش همه عمر انرژی جونیم رو داشتم ،
کاش باز برگشتم به دوران سرخوشی و فارغ از جهان بودن ، دل به دریای آرزو و شادابی دادن کاش ! کاش! و گاهی هزار و یک کاش هم دردی از من دوا نمی‌کند !
نه تنها از من ، بلکه هیچ کس عمر بر باده رفته اش را نتواند دیگر برگرداند .
گویی همچون قهوه ترک تلخ ریخته شده از فنجان که دیگر بر نمی‌گردد ؛
جان و روح تن خسته ام با هیچ التیامی آرام نخواهد گرفت !
صبحانه رو برای بابای مهربونم میچینم و بعد از بوسه گرم و آغوش پر مهرش راهی امروز میشوم . کی فکرش می‌کند که سرنوشت با دوردونه دختر بابا چه ها قرار بکند ؟
هیچ کس حتی تصور روزای سخت و پر تلاطم سیل زده را برای من نمیکرد !
اون روز در مدرسه با عاطفه وایستاده بودیم و تعریف میکردیم و طبق معمول غلغه از پسرای جون و لات که منتظر دخترا بودن .
دخترا ام خیلیا بی تفاوت رد میشدن و بعضیای کم که عجب دل و جرئتی داشتن تو اون دوران با ی نگاه یا دیگه نهایت ی چشمک از دور اون طرف خیابون روزشون رو میخواستن ،
اون روز گرم آفتابی ناخودآگاه بدون خواست و هدف بدون هیج نیتی و فکر به عواقبش چشم به اون دست خیابون دوختم .
نگاهم با نگاهش گیره خورده بود ،
برای اولین بار بود که به جنس مذکری جز بابا زل میزدم ، خیره میشدم ، غرق در نگاهش میشدم . حال عجیبی بود . برایم غریبم بود.


اولین تجربه ! اولین دیدار ! اولین نگاه!
این همان عاشقی بود ؟
این نگاه پر معنای گره خورده عشق در یک نگاه است؟
نمی‌دانم ! هیچ چیز نمی‌دانم !
گویی ، از دنیا و جهان فارغ شدم و تنها او رو در
می یابم .
با تمام توان که بسی سخت بود ،
بسی عاجز و درمانه شده بودم در مقابلش اما
امان از این اما های بی وقفه چشم میگیرم ؛
همراه عاطفه راهی خانه میشوم .
اما نه مگر می‌شود دل کند ؟ نه حیف است! نمی‌توانم خدایا !
بار دیگر باز میگردم به همان نقطه به همان دور دست که شازده اسب سفید بر رویا هایم را دیده بودم .
عجب روزگاریس ؛ باورت میشد اون هم باز گشت ، او هم نتوانست دل بکند نکند ،
او هم حال مرا دارد دوباره نگاهش میکنم نگاهم می‌کند .
خدایا این دیگر چه حالیس ؟
به جرئت می‌توانم قسم بخورم که پسری تا به حال اینقدر به چشمانم نیامده بود !
چهره اش را باری دیگر دید میزنم .
مردانه بودن قیافه اش و قد و بالای رعنایش با شانه های تنومندش در نگاه اول خامم کرده ، سست شده ام ،
توان راه رفتن و حرکت را از من سلب کرده ! چشمانی درشت و مشکی رنگ با موهای فرفری و پوستی سبزه رنگ داشت .
او توان سخن را از من گرفته !
امروز عجب روزی بود ،
امروز با دل من چه شد؟ مگر می‌شود؟
در یک نگاه ، در ی ثانیه ،
گویی حالی غریب است انگار که دخترک نوجوانی باشی و عاشق شوی دیگر به مگر هجوم افکار و رویا های جوانی تو رو از آن منجلاب بیرون
می افکنند .
کمی حواس پرت شده بودم، کمی ساکت ،
انگار که در افکار خود غرق بودم . می اندیشیدم .
که آن روز چه شد؟ بعد از آن چه می‌شود؟
اون نیز دلش رفته است !
هزار یک سوال بی جواب و من و اتاق و پنجره کنج اتاق .
از پس آن روز هر روز دعا دعا گویان و با شتاب از درب مدرسه خارج میشدم ،
که ی باری دیگر دقایقی را غرق شوم نگاهم گره بخورد در آن چهره مردانه .
اما هر روز نا امید تر باز میگشتم .
هر چه بیشتر چشم چشم میکردم ، دنبال گویان میشدم،
کمتر به او میرسدم انگار قطره در برف آب شده بود!
آن دخترک شیطون پر هیاهو به دختری آرام و پژمرده تبدیل شده بود .
کنار پنجره کنج اتاق ساعت ها می‌نشستم و غرق در افکار میشدم تا فردایی بیایید شب ها در رویای خود غرق میشدم .
بلکم آن فردایی که جویای اش هستم بیاید اما نیامد دیگر نبود! گم شده بود ؟
کجا بود؟
تا اینکه ی روز با شتاب باری دیگر آن راه کذایی را به امید دیدار یار در پیش گرفتم و......


اون روز با عاطفه مشغول صحبت و تعریف از یار و عاشقی بودیم توی راه خونه که ، دیدم مدرسه پسرونه روبه روی خونمون زنگ شون رو زدن . غوغایی از پسرای جون هر کدوم با ی قیافه و پر از شلوغی و سر و صدا بیرون اومدن ،
بی تفاوت از کنار اون همه شاخ و داف به قول عاطفه رد شدم و محل به هیچ کدوم ندادم ،
تا اینکه عاطفه هین بلندی کشید
_ عاطفه گفت : شقایق بیا بیا
_ شقایق : چته پس ! چی شده؟
مگه مار نیشت زده ؟
_ عاطفه : شقایق خانوم اون طرف و نگاه کن امتداد نگاهش رو گرفتم تا به اون قد و بالای مردونه رسیدم ، خدایا !
بار دیگه بعد از ی ماه دلم لرزید،
قلبم تالاپ تلوپ میکرد، صورتم گُر گرفته بود داغ شده بودم از حرارت نگاه های گره خورده مان .
او هم مات و مبهوت من بود اما باز هم زمان ما رو مجبور به جدایی کرد .
این بار یک تفاوت عظیم داشت که دیگر من میدانستم اون کجاس !
اون تایم اومدن منو از بر شده بود .
خوش شانسی بعدی این بود که ،
باشگاه ما هر دو یکی بود و تنها فرق ما رشته ورزشی مون بود .
من هر روز روزی سه مرتبه یار رو زیارت میکردم و این قوت قلب من بود .
خوشحالی و شوق زیاد من نگاه های پر از عشق او بود که مستانه خاطرات پر شگفت ما شده بود . آرزو هایم را با تو میبینم ای یار ♡
تنها تکیه گاهم را تو میبینم ای یار ♡
موقع اومدن من از مدرسه غروب آفتاب بود ، آرامشی مگو در خیابون ها پرسه میزد .
نه سخنی ، نه کلامی و تنها با تصور چهره اش مسافت را می پیمودم .
تا غروب یکی از روزا که سکوت و
تنها گاه گاهی نور و صدای ماشینا خودنمایی میکردن پشت سرم بود .
حسش میکردم با تمام وجود نفسای های بلند و مردانه اش رو به گوش دل می‌سپردم .
او به من نزدیک شده بود ، هر لحظه نزدیک تر از چندی پیش ؛ تا سر قصه به سخن گفتن باز شد به شنیدن صدای او التیام این دل عاشق و تپنده شده بود .
کار ما چند قدمی به نزدیکی بیشتر به عاشقی پیش تر رسیده بود . به چند چند کلامی سخن گفتن در غروب های شهر روز های عاشقی مان جلو تر برده بودیم .


_ فرهاد : اسم تون چیه خانوم زیبا؟
_ شقایق : ام ام ، شقایق . اسم شما ؟
_ فرهاد : بنده فرهاد هستم . چند سالته
شقایق خانم؟
_ شقایق : ۱۷ سالمه .
_ فرهاد : من ۱۹ سالمه .
_ شقایق : اقا فرهاد چطور ۱۹ سالته باز مدرسه میری ؟
_ فرهاد : چی بگم  از سعادت و رحمت تجدید های فراوان ، اما خانم ما رو اینجوری نبین من رتبه دارم تو استان .
قراره پس فردا بنر رتبه رو دور میدون شهر بزنن شما تماشا کن .
_ شقایق : وای ! جدی مبارک باشه پس افرین .
کار هر روز من و فرهاد شده بود او سوال میکرد و من بیشتر جواب میدادم و در آخر ی بسته پاستیل یا مارشمالو برایم رو صدقه صدقات سر کوچه میزاشت و روانه خونه شون میشد ، منم اونو برداشتم می‌داشتم و با شوق فراوان قدم زنان خونه میرفتم .
ی روز دیر خونه رسیدم ، بابا و ی پسر جون مشغول چیدن جنس های مغازه بابا تو انبار بودن . به سلامی اکتفا کردم و ترس تمام وجودم رو در بر گرفته بود ، اما بابا که حسابی سرگرم و مشغول اون پسر جون که همراهش بود و بیخیال دیر شدن من شد .
پسره مثل اینکه چند وقتی بود ، دم مغازه بابا اومده بود و کار می‌کرد حس خوبی بهش نداشتم . انگار پا دو بابام بود ، اما زیادی پرو بود و پایش رو بیشتر از گلیم خود فراتر می‌گذاشت ولیکن بابا حسابی با اون هم پیاله شده بود و رفت و آمدش به خانه ما اندک اندک افزوده میشد تا ......


پسره ی جوری بود ، نگاهش حس خوبی رو القا نمیکرد .
من سعی می‌کردم تا توی خونمون داره پیاده روی میکنه و خودشیرینی میکنه 😒 تو اتاق بمونم ،
تا حتی ‌نگاهمم به ریخت و قیافش نیوفته،
اون دروان بابا زیاد میگفت : پسر خوبیه مستقله چون مثل اینکه از کوچیکی شروع به کار کرده بود و کمک خرج باباش بوده ‌.
تعداد برادر و خواهراشم زیاد بودن مثل اینکه با مامانش نمیساخت ، بابام از این روحیه اون که مقاوم بود و خودش مستقل شروع به کار کرده بود خوشش اومده بود و پسر زبر و زرنگی ام بود .
بابا ام همه جوره هواشو داشت و باهاش صاف و ی دست شده بود .
گاهی شلوار جین هایی که میفروخت رو بابا بهش گفته بود ، دوتا برای شقایق و شیوا ببر دم خونه اونم اومد من حتی بیرونم نیومدم .
هی میگفت : شقایق خانم بیا ببین این شلوار خوبه ؟
منم از تو اتاق داد زدم : بزارشو برو بعدا نیگا میکنم .
مامان که بعد از رفتن پسره کلی پشت چشم نازک میکرد و غر به جونم میزد که ؛ دختر چه وضع رفتاره پسره بیچاره مگه چی گفت !
خلاصه ، هر روز قرار های ما و سر صبحت باز شدن با یار هم ادامه داشت ....
صبح که پا شدیم با مامان خونه رو یکم آب و جارو کردیم و دستی به سر و گوشه خونه و حیاط و باغچه کشیدیم ‌.
دیگه سر سفره ناهار نشسته بودیم که صدای زنگ در خونه اومد ، دیدیم عمه شهناز اومده قهر هممون مونده بودیم از این قیافه دپرس عمه! شوهرش معتاد بود و ی دختر کوچولو خیلی ملوس و دلبر و ریزه میزه داشت .
عمه توی این همه کشمکش از لحاظ روحی خیلی داغون شده بود و حتی چند وقتی بستری شد . بعدشم که اومد خیلی قرص اعصاب میخورد . شوهرش که پسر نداشتن عمه رو به رخ میکشید سر عمه زن گرفت ، زنشم شیشه میکشید با هم دیگه معتاد اساسی شده بودن .
از شوهرش حالم به هم می‌خورد ی مرد چقدر میتونه پست و حقیر و کثیف باشه !
شان و شخصیت ی زن رو از اوج فلک به زمین بکشونه و خار و خفیفش کنه ؛
اما این اشتباه غلط این مکافات و اشوب حق عمه بود .
دورانی که بابام و عموم خودشونو به در و دیوار زدن تا مرتبط چنین انتخابی نشه گوشش هاشو پر از پنبه کرده بود !
خلاصه که عمه هر ماه یا خونه ما بود یا خونه اقا جون شوهرشم حسابی خون به دل کل طایفه کرده بود .
صبح پاشدم تند تند که اساسی دیرم شده بود تایم باشگاه و مدرسه عوض شده بود و بدبختی باید صبح زود کله سحر راهی مدرسه میشدم .
بدو بدو اون همه راه و رفتم تا رسیدیم مدرسه بعد از تایم مدرسه با عاطفه چند دقیقه دم در بودیم و حرف میزدیم که ،
مامانش سر رسید مامان عاطفه دست خانم مارپل رو از پشت بسته بود 


تا اینکه دیگه گیر دادن های من کار خودشو کرد و بغض عاطفه بغلم ترکید .
گفت : شقایق تو رو خدا بین خودمون بمونه و به کسی چیزی نگی .
منم که هول کرده بودم از این حالش تند تند گفتم : باشه باشه قول فقط بگو چی شدهههه ؟؟؟
موهای طلایی رنگ و بلند عاطفه که تا نصفه کمرش بود رو مامانش با قیچی توی خونه کوتاه کرده بود تا زیر گوشش ، خشکم زده بود😟 نمیدونستم خودمم بزنم زیر گریه به حال عاطفه طفلک یا حال اونو درست کنم کمی بغلش کردم و دلداری دادم .
اما حق میدادم بهش که با چند کلمه حرف دردی از اون دوا نمیشد ، موهای دلبرش که بر نمیگشتن ؛
واقعا بعضی از مامان های اون زمانه چقدر ظلم به ماها کردن !
چقدر ما رو مظلوم گیر آوردن و هر کاری که خواستن به سر ما در اوردن و حتی جرئت نفس کشیدن هم نداشتیم !
بابا ی روز که اومده بود خونه با هیجان و شادی که ی خاستگار خیلی خوب و پولدار برای دختر داییم پیدا کرده بود .
اون چند سالی از من بزرگ تر بود اوضاع دایی بدک نبود اما چون شیش هفتایی بچه بودن خب کفاف نمیداد خیلی زندگی پر از آسایشی داشته باشن .
بابا میگفت پسره خیلی ازش بزرگ تره و تنها عیبش اختلاف سنی زیادشه .
عصری رفتیم خونه دایی و ماجرا رو گفتن ،
دختر داییمم واقعا جوان بود ولی دیگه بیشتر دخترا اون دوران زود ازدواج میکردن و میرفتن خونه شوهر .
دایی که از اوضاع مالی خوب پسره به وجد اومده بود و زن دایی ام دلش بود اما خب دختر داییم حق داشت کمی دو به شک باشه شیش گوشه دلش راضی نباشه .
خلاصه که قرار شد باز فکراشو کنه که آخر سر هم دیگه بیخیال سن زیاد پسره شد و دل زد به دریا و قبول کرد که بیان خاستگاری و شوهر کنه و بیخیال درس و مدرسه بشه .
بابا که من سوگولیش بودم میگفت :
نه ! محاله تو رو شوهر بدم تو قراره خانم دکتر بابا بشی عزیز بابا بشی ، من که دختر شوهر نمیدم .
خلاصه که اومدن خاستگاری و نامزد کردن
بابام با شوهر خواهر پسره رفیق بودن و مثل اینکه به بابا گفته بود که ،
عجب دختری به ما دادید که هر شب تو نامزدی میاد خونه خالی شوهرش.
بابام که بهش بر خورده بود چون اون معرف بود خب بد میشد برای بابا که حرف پشت سر دختر داییم باشه .
بابا یکم زود تند میشد و حرفش میزد رفت خونه دایی و قضیه رو تعریف کرد که دایینا ام به جای اینکه اصل موضوع رو درست کنن ، بابا رو مقصر و متهد کردن که پشت دختر مون داره حرف در میاره و محبت بابا رو به کل بقچه پیچ کردن و گذاشتن کنار .
با تمام ناراحتی ها باز بابای مهربونم برای عروسیشون بزرگی کرد و اومد اما رابطه شون یکم خراشیده بود .


شب قبل از عروسی دختر داییم تا صبح بیدار موندیم .
من و دخترای فامیل کلی خندیدم ساعت ۶ صبح که تازه هممون خوابیدیم ،
عروسی خیلی خوبی بود اینقدر که به هممون خوش گذشت .
البته که بعد از عروسی شون بابام و شوهر دختر داییم با هم دیگه حرف نزدن و قهر کردن .
عمه سهیلا ی پسر خیلی شیطون و بی ادب داشت که دو سالی از من بزرگ تر بود و زیاد بچه خلفی نبود سیگار میکشید ، رفیق بازی میکرد لات بود و الواتی میکرد و با بابام همیشه سر این موضوع درگیر بودن و شوهر عمم هم کلی میزدش اما سر به راه نمیشد که نمیشد .
تا دیگه ی روز با شوهر عمم دعواشون شده بود و بعداز اون دعوا هیچ وقت به خونه بر نگشت . انگاری که ی گوله برف شد و آب شد هر چی گشتن خبری نبود ماه ها گذشت اما ، اون هیچ وقت بر نگشت و عمه همیشه دلتنگ تک پسرش بود که چه بلایی سرش اومده .
خلاصه از رابطه خودم و یار بگم که صمیمی تر شده بود؛ گرم تر مهربون تر و هر ثانیه شیرین تر از ثانیه
قبل اخلاق های همدیگه دستمون اومده بود ‌.
دیگه قرار ها و رویا های دو عاشق جوان که چه برنامه هایی برای آینده هم دارن .
حرف های عاشقانه و....
من تمام رفتار و حرکتاشو دیده بودم اوج عصبانیت اون بعد از ی دعوا بزرگ با ی جوک و کلی خنده ردش میکرد و حرف همیشه حرف من بود و جز چشم چیزی نمی شنیدم و من فهمیده بودم که خوش اخلاق ترین مرد فامیل شون بود و همه فامیل رو اسمش قسم میخوردن .
خواهر و مادرش یا حتی دختر عمه هاشم هر کاری داشتن فرهاد صدا میکردن و فرهادم کلی حمایتشون میکرد .
قرار های پی در پی ما که روزانه سه مرتبه هم ادامه داشت ، تا کم کم خانواد شو بهم معرفی کرد که دو تا برادر و ی خواهر داشت .
خواهرش مریم جون که مربی باشگاه ما شده بود ، تمام نامه های عاشقانه و حرف های ما رو می‌برد و میورد .
مریم جون ی پسر داشت و از اونجایی که خودش به عشقش نرسیده بود خیلی کمک فرهاد میکرد که به عشقش برسه خیلی منو دوست می‌داشت و حسابی حمایت مون میکرد .
من و مریم جون خیلی با هم صمیمی شده بودیم و مثل دوتا دوست با هم کنار میومدیم .
ی روز فرهاد به مریم جون گفته بود که با هم بریم طلا فروشی برای من ی حلقه برداره رفتیم اون روز و ی حلقه برداشتم کلی ذوق کردم .
ذوق داشت نه ؟
" عشقت برات حلقه بگیره دیگه همه چی به میل تو پیش بره چی از خدا میخوای ؟ "
اینقدر با مریم خواهرش صمیمی شده بودم که گاهی پسرش سهراب رو تو باشگاه میزاشت پیشم و میرفت به کاراش برسه منم نگهش می‌داشتم .
از همه بیشتر عاشق چشم دل پاکیش شده بودم . عشق پاک و صادقش که توی خلوت ترین جا


اگه با هم بودیم از فاصله ی متری بیشتر بهم نزدیک نمیشد ؛ با اینکه می شنیدم دوستام دوست پسرشون میبرنشون خونه یا بوسه یا بغل میکنن همو اما فرهاد مردونه رفتار میکرد و محال بود حتی دستش به من بخوره .
هر روز تو باشگاه مریم چشمک میزد ،
_ میگفت : بیا تو اتاق
وقتی میرفتم میدیدم که فرهاد ی دسته گل بزرگ هدیه فرستاده برای من ، منم که جلوی مامان و بابا نمیتونستم دسته گل رو ببرم میدادم مریم ببره خونشون .
پسرایی زیاد پشت سرم راه میوفتادن تا بلکه به قولی بتونن مخ منو بزنن اما من به هیچ کدومشون محل نمیدادم و با سرعت رد میشدم تا سد راهم نشن .
وقتی فرهاد و میدیدم ، که روز قبلش ی پسره دنبالم افتاده بود ؛
میگفت : شقایق دیگه اون پسره که نیومد ؟
من که هاج و واج وا میرفتم ،
نمیدونستم حاشا کنم یا بگم ؟
که خودش پیش دستی میکرد با ی لبخند شیرین میگفت : دیگه نمیاد خیالت راحت حسابشو رسیدم خانم .
منم به ی چشمک اکتفا میکردم .
شیوا که ریاضیش لنگ میزد و همش تجدید میورد، قرار شده بود مهدی
(همون پسره که با بابا کار می‌کرد )بیاد خونه و به شیوا ریاضی یاد بده .
تحمل قیافه اش هم برام سخت بود با اون چشمای رنگیش که هی مامان لقب خوشگل هم بهش می‌چسبوند .
پسر پروعی بود وقتی که با شیوا تمرین میکرد و شیوا یاد می‌گرفت دوتا شکلات بهش میدادم و _ میگفت : این یکی ام بده ابجیت منم شکلات و پرت میکردم رو زمین و تا اون حضور داشت محال بود زیاد آفتابی بشم ، اما نگاهش انگار متفاوت با ی نگاه معمولی فرق داشت ، ی نگاه هدف دار بود .
تازگی ها پاشو بیشتر از گلیم اش دراز کرده بود کاراشو عینی کرده بود و منظورشو واضح بهم میرسوند ؛ اما جرئت بابا رو نمیکرد لب تر کنه . گاهی حتی از مغازه به خونمون تلفن میکرد تا بلکه من باهاش هم کلام بشم اما من تا صدای نحس شو می‌شنیدم تلفن رو میزاشتم و قطع میکردم .
حرف بین فامیل بود که دختر خالمو برا پسر داییم خاستگاری کنن و منو برای پسر خالم ، پسر خالم البته که پسر خیلی آروم و ساکتی بود .
سرش به کار خودش بود تا به حال صداشم نشنیده بودیم درس نمیخوند کار درست و حسابی ام نداشت .
دلم اصلا بهش رضا نبود و اگه بابا می‌فهمید این حرفا رو آشوبی به پا میکرد که اون سرش ناپیدا باشه .
اخه بابا آرزو ها برای دخترکش داشت دکتر شدنمو میخواست ببینه ! موفق شدنم رو ....
بخاطر همین هیچ وقت این بحث رو اونقدری بازگو نمیکردن و همیشه سر بسته فقط بهش اشاره میکردن .
ی روز با فرهاد قرار گذاشته بودیم ک ..

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : roozegar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه buar چیست?