رمان روزگار پرغبار 2 - اینفو
طالع بینی

رمان روزگار پرغبار 2


که بعد از باشگاه بریم کافه همبرگر همیشه رو بزنیم .
شونه به شونه همدیگه قدم میزدیم ،
قدم زدن با یار و غرق شدن در خوشی های زود گذر و لحظه ای دنیا ؛
رسیدیم دم کافه . بعد از باز کردن در برای من رفتیم طبقه بالای کافه و منتظر همبرگر بودیم . خیره به چشمان هم بودیم در دنیای کوچک یکدیگر محو بودیم .
پاشدم برم دستامو بشورم ، توی راه گویی سطل آبی پر از یخ رو به سرم ریختن حتی پلک هم نمیتونستم بزنم از ترس دلم آشوب شده بود ،
دنیا رو تار میدیدم ؛
خدایا این از کجا اومد ؟ چرا عزرائیل لحظه های خوشم شدی ؟
به اندازه تک به تک سلول های بدنم گوشت و پوست و خونم متنفر بودم از او از اویی که ، همچون سایه تار خودش را بر زندگی ام افکنده بود و رهایم نمیکرد .
جونم رفته بود نای راه رفتن نداشتم با اندک جانم خودم رو به سرعت به فرهاد رسوندم .
بیچاره فرهادم که از رنگ پریده و حال زار من قلبش به تپ و تاپ افتاده بود و پی جو میشد ! زبونم قاصر از گفتن کلامی شده بود با مکافات جرعه ای اب خوردم و لب باز کردم ؛
_ گفتم : فرهاد اِم ی چیزی بگم ؟
_ بگو دیگه شقایق زهره ترکم کردی !
چی شده ؟ چته اخه ؟
_ فرهاد این پسره رو پشت سر من میبینی ؟
فقط خیلی تابلو نگاش نکن .
خب خب ! دیدم بگو چیه ؟ پسره چیکار کرده ؟
_ هیچی فرهاد این پسره با بابام کار میکنن جدیدا دائم هم به من پیله میکنه ،
نمیدونم قصدش چیه؟ اما فقط میدونم که بدبخت شدیم اگه به بابام بگه چه خاکی تو سرم بریزم . 
بغضم گرفته بود ، نمیدونستم میخوام چیکار کنم ؟ خشکم زده بود به نگاه فرهاد انگار اونم مونده بود چی بگه .
بعد از چند ثانیه کلافگی چنگی به موهاش زد و
_ گفت : خب حالا هول نکن خدا بزرگه باید پاشیم بریم که مبادا دردسر بشه ،
نقطه ضعف نشون نده به خودت بیا که فکر نکنه ترسیدی .
_ فرهاد این پسره خیلی پروعه من متنفرم ازش تو نمیشناسیش ، معلومه ازش از کدوم دسته ادماس .
_ میدونم شقایق میدونم ، اما الان دیگه با ماتم زدن کاری از پیش نمیره که توکل کنیم به خدا
پاشو پاشو تا بریم .
روزمون به بدترین و افتضاح ترین شکل ممکن گند خورد . ما چه ذوقی برای قرارمون داشتیم و حالا با چه هول و ولایی داشتیم میرفتیم .
از اون به کنار اگه به بابا میگفت تیکه بزرگم گوشم بود .
تو اون دوران دختر حتی با دوستاشم بیرون نمی‌رفت وای به حال اینکه با پسری بیرون بره حتی فکر اینکه بابا از ماجرا بویی ببره مو به تنم سیخ میشد .


همون دم کافه با خدافظی مختصری از هم جدا شدیم .
منم با ترس و لرز راه خونه رو در پیش گرفتم ، احساس می‌کردم یکی داره تعقیبم میکنه ،
سایه به سایه دنبالم بود تا بالاخره جرئت کردم برگردم که باز هم ریخت نحس شو دیدم .
امروز پُر بودم از دستش ، بیزارم شده بودم ازش حاضر بودم عزرائیل رو ببینم اما ترکیب و قیافشو نبینم .
با گستاخی و پروعی پشت سرم میومد و تهدیدم میکرد .
_ آهای کی بود اون پسره هان ؟؟! چرا لال شدی ؟
جوابی نمیدادم و پا تیز میکردم تا بلکه این راه به سرم تموم بشه و برسم خونه بعد از این روز پر تلاطم .
_ با توعم میگم کی بود ؟
فقط بشین ببین چجوری به بابات بگم ببین چه پدری ازت در بیارم !
دیگه طاقت یاوه گویی هایش رو نداشتم .
جانم رو به لبم رسانیده بود و با تمام حرص بهش غریدم ....
_ به تو چه اخه ! به تو چه ربطی داره ؟
بابام هر کاریمم که کنه به تو الوات بی سر و پا مربوط نیست !
حالا ام راهت و بکش و برو تا اینقدر جیغ نزدم تا مردم بریزن سرت ‌.
دیگه منتظر جوابای های پوچ و به درد نخورش نشدم و با دو خودمو رسوندم به خونه .
حالم گرفته بود . اگه واقعا به بابا بگه چی تا شب هر بار که صدایی میومد میمیرم و زنده میشم . لحظه ای که بابام رسید خونه ، دیگه کامل روح از تن و بدنم رفت که دیدم نه فعلا کلاغ غار غار نکرده !
سر سفره غذا رو نصفه و نیمه رها کردم و رفتم تو اتاق و از سر شب عزم خواب کردم اما چه خوابی همش کابوس ، همش احساس ترس و خطر ،
واقعا قرار بود چی بشه ؟ چه بلایی به سرم میومد؟ اگه ی درصد به بابا میگفت البته که از ی درصد احتمالش خیلی بیشتر بود اونی که من دیدم تا منو به خاک سیاه نشونه ول کن نمیشه .
مو به تنم سیخ شده بود .
اخه خدایا این دیگه چه مصیبتی بود ؟
داشتم زندگی مو می‌کردم .
بعضی آدما به چه قدری کثیف و منحوس به نظر میان .
صبح که سپیده دم شد ، دیگه جونی توی این تن و بدن نبود اما با هر مکافاتی بود راهی مدرسه شدم .
مدرسه ام با کسی نه حرفی نه سخنی تا زنگ و زدن و اومدم در که چشمش افتاد به ......


چشمم افتاد به فرهاد و مهدی هر دوتاشون کنار هم شونه به شونه هم سینه هاشون رو سپر کرده بودن ، آماده نبرد و جنگ و رقابتی پایا پای بودن . انگار برق از تن و بدنم عبور کرده بود ،
پلک هام سنگین شده بود حتی نمیدونستم از هر دو قیافه خشمگین و جدی شون چشم بردارم . خدایا امروز بدتر از دیروز شد !
چرا هر روزم رو تلخ تر از روز قبل مینویسی ؟
چرا صفحات روزگار و سرنوشتم رو اینجوری ورق میزنی ؟
خدایا ! چه کنم ؟
تویی که اون بالا نشستی بگو چه کنم ؟
با ته مانده جانم که ؛ این روزا خیلی وقتا اصلا ضربان قلبم رو گوییی نمیشنوم یا شاید میشنوم نمیدونم ، حال غریبی دارم .
من توی هیفده سالگی زود است برای این ترس و این انتخاب ها ....
کاشک بگذرد ! مثل تمام روزا های این سالها  پاورچین پاورچین گام بر میدارم ،
مردد و گیج و پریشون نگاهی به فرهاد میکنم به فرهادی که کلافگی از سر و رویش سرازیر است . چشم از اون میگیرم و نگاهی به مهدی میکنم به پسرکی که خوشی هایم رو یکباره به باد فنا داده که اکنون با عزمی جذب آماده مبارزه و جنگی است که ، قصدش رو نمی‌دانم ؛
اخرش که چه روزگار منم سیاه کردی به کجا میرسی ؟
با نفرت نگاه از اون میدوزدم ، میخواهم پا تند کنم دور شوم که مهدی با نگاهی پر غیظی اشاره کرد سوار ماشین دوستش شوم .
من که برای حرف های اون تره ام خورد نمیکردم میخواستم بیخیالش شوم که ،
فرهاد گفت : منم میام سوار شو
چاره ای نبود با هر دوی آنها و دوست مهدی که راننده بود همسفر شدم و رفتیم پارک .
گویی دادگاه بود من متهم ،
مهدی شروع به یاوه گویی کرد و
_ گفت : ببین دختر خوب یا میگی این پسره کیه یا به بابات میگم و خودت میدونی چه بلایی به سرت میاره !
_ برای بار هزارم میگم به تو هیچ ربطی نداره ،
تو رو سَننه ؟ چی میخوای از جونم پا تو از زندگی من بکش بیرون ، برو پی کارت .
یهو فرهاد لب باز کرد و چشم دوخت به چشمای درشت و سیاه من نگاه های گره خورده ما
چندی بعد گفت : شقایق میدونه همه چی رو ؛ ما دیشب تا اخر شب با هم پارک بودیم من همه چی رو براش تعریف کردم . بگو عزیزم
من که دیگه وا رفته بودم و فهمیدم که مهدی از همه چی با خبره .
مهدی که لبخندی شیطانی تحویلم داد و
_ گفت : دیگه خبر دارم از روت کم کن و بشین سر جات که گیر افتادی 
عصبی بودم از قیافش ،
نفرتم و ازش میخواستم داد بزنم .


که باز صدای نحس مهدی توی گوشم پیچید
_ ببین شقایق حالا میخوام بگم منم دوست دارم و قصد دارم خوشبختت کنم و تو باید بین من و این یکی رو انتخاب کنی !
_ چی داری میگی برا خودت میخوام برم .
اصلا بزار حالا فکرامو کنم .
میخواستم تفره برم هر جور شده بپیچونمش اما نمیشد لعنتی وا نمیداد .
_ مهدی گفت : نه دیگه نشد ؛ همین الان همین امروز باید بین من و این پسره یکی رو انتخاب کنی شیر فهم شدی ؟؟؟؟
تو اون لحظه از ترس بابام که نفهمه تنها ی فکری به ذهنم جرقه زد . با عجز و درماندگی نگاه فرهاد کردم که اون حداقل توی این روز غریب کمکم کنه درکم کنه که فعلا مهدی رو ی جوری دک کنیم و بگم که اونو میخوام تا بعد ی چاره ای بی اندیشیم .
چشم انداختم به فرهاد با زبون بی زبونی دیگه التماسش رو میکردم .
که فرهاد هم مرد بود حق داشت غرور داشت اونم جلو رقیب ؛
_ گفت : نه باید بگی همین حالا انتخاب کن یا من با مهدی دیگه فرصتی نیست !
کمی بعد فهمیدم که مهدی گفته من با اونم دوستم و هر شب میاد خونمون و با هم جیک و بوک داریم .
اما فرهاد بازم هم هیچ به روی من نیورد .
بی صبرانه هر دوی اونا منتظر جواب من بودن توی این رقابت عظیم ؛
ولیکن سوالی بود که جوابش عین روز برای من روشن بود . خدای من میدونست که من حتی ی بارم نگاه مهدی نکرده بودم و چشمم دنبال فرهاد بود فرهاد رو برای زندگی میخواستم و اونو مرد رویاهای خودم میدونستم .
ترس از این بشر زبونم رو قاصر کرده بود فرهاد که با ی نگاه به من فکر و ذهنم رو از بر بود ؛
_ گفت : شقایق نترس عزیزم ، من و مهدی با هم حرف زدیم قول مردونه دادیم که جواب تو هر چی بود بپذیریم و چیزی نگیم و دیگه سراغی نگیریم و بزاریم و بریم پی جو نشیم .
چشم هاشو روی هم گذاشت ،
_ گفت : جای نگرانی نیست باور کن به من اعتماد کن ، بگو ؟
اعتماد کردم و با حرف فرهاد مطمئن شدم اما ته دلم باز میلرزید ، باز تردید داشت ،
گاهی نمیدانی ! میدانی ! گیجی انگار سرت پر از هیاهو است .
عقل رو به گوشه ای می نهانی و دل را به دریا میزنی و خودت راه به امواج روزگار میسپاری .
بین دو دل داده و عاشق نگاهی به سمت راست و نگاهی به سمت چپ و آخرین نگاه به یار و با اعتماد و محکم با جرئت میگم :
_ من فرهاد رو میخوام ، دوسش دارم تو رو دوست ندارم .
چرا رفتی از خودت حرف زدی ؟ خدای من بالا سر و میدونه که حتی نگاهمم به ریخت تو نیوفتاده چجوری میگی دوست بودیم ؟ نمیخوامت حالا ام راهتو و بکش و برو .


فرهاد که قد کشیدن قامت رعناش رو حس میکنم .
که گویی درختی تنومند حال که از عشق من مطمئن شد ، لبخندش رو پر رنگ می‌کند.
مهدی بدون حرف با کینه و عقده از ما دور می‌شود ، تشبیه مار زخم خورده برای او گویی درست باشه .
امروز که از صبح دیگه جونی برای من نمونده ، نگاه فرهاد میکنم .
که با هم در گوشه دنج و خلوت میشینم ،
هوا سوز سرما داشت فرهاد کت اش رو در اورد و انداخت رو شونه هام ، گرم شدم .
بیخیال غم و غصه های چند ساعت پیشم شدم و دل به فرهادم دادم ، دل به یارم .
اون روز غریب ؛ عجیب به دلم نشسته بود ، عجیب خواستنی شده بود ،
حرف های شیرین تر از عسل فرهاد گویی قند در دلم آب میشد .
گفتیم از اینکه به پاش بشینم تا درسامون تموم بشه .
از اینکه من دکتر بشم از اینکه بیاد خاستگاری و بابام قبول کنه ،
خونه بخره از ماه عسل که بریم ،
از بچه دار شدنمون ،
دخترمون که اسمشو رو بزاریم عسل و چشمای شهلاییش که شبیه من بشه
گفتیم و گفتیم سفر به آینده شیرین ،
سفر به رویا بافی با دلداده ام .
وقتی به خود اومدم فهمیدم که ساعت چهار عصر شده و باشگاه تموم شده من نفهمیدم .
نمیخواستم بگذرم از اون لحظه ها ،
نمیخواستم ثانیه های نگاه کردن به او تمام شود . نشستم باز و فارغ از دنیا شدم و با هم غرق دنیای واهی شدیم تا غروب آفتاب .
تا سر کوچه ام با هم رفتیم و خدافظی کردم و روانه خونه شدم .
انگار روی ابر های آبی رنگ آسمون راه میرفتم انگار روی زمین نبودم .


رفتم خونه لباسامو در اوردم و نشستم پای مشق و درس .
عجیب حال دل سر کیف بود و خنده های مستانه پر زرق و برق تحویل میداد ،
خبری از گرد خستگی روی این تن نبود .
صدای ماشین بابا بود اما سرعتش به قدری بود که گویی مسابقه ماشین سواریس .
ترس به سلول های بدنم رخنه کرد اما با خیال خوش و ساده لوحی باز هم مثل چندی پیش در رویا های شیرینم روانه شدم .
صدای بسته شدن درب خانه که از جانب بابا بود رو نتونستم نادیده بگیرم ، صدای دلخراشی بود . انگار زنگ خطری برای این جان و تن بود ؛
با تندی همه مان به جلوی درب رفتیم تا جویای احوالات بابا بشیم .
همین که بابا پایش به فرش قرمز گلدار خونه رسید از کوره در رفت ، انگار ببری زخمی آروم و قرار نمیگرفت فریاد می‌زد و بَلوایی به پا کرده بود . ترس در جای جای چشمان مشکی رنگم دو دو میزد ، هول کرده بودم .
من و بابا باخبر بودیم اما مامان و شیوا منگ و گیج فقط محو تماشای حرکات غیر عادی و معمول بابا شده بودن .
کمی بعد اینقدر بابا در عرض چند ثانیه فشار عصبی به تک تک سلول های بدنش رسونده بود که ، تاب و تحمل نیورد و به حالت غش گوشه از خونه از حال رفت .
دستپاچه و حیران و سرگشته شدم قلبم از شدت نگرانی گویی طبل می‌کوبید و جایش در قفسه سینه ام تنگ شده بود و میخواست بیرون بیاد . صدای پای نامردی توی خونمون پیچیده  صدای پاشنه های مردی که هستی ام رو به آتیش کشوند و منو با خودش میخواد به آرزو های نیست شدش ببره .
من از تو میپرسم ......
دوست داشتن آدما به چه قیمتی ؟
حالم به هم می‌خورد از این تاکید و اصرار های عاشق های بی فروغ !
خدایااااا !


به تنبیه کدامین گناه امشب در سن هیفده سالگی مرا کشتی ؟
این مرگ بود ؛ آری !
مرگم رسید فقط با این تفاوت تهوع آور که
باز باید راه بری ، حرکت کنی ، بخندی ،
" خنده " چقدر کلمه غریبی شده برام .
با چه رویی دهان باز می‌کند ؟!
مگر مرد نیستی ؟!
مگر همین امروز سیبیلت رو گرو نزاشتی ؟!
بحث بین من و مهدی سر میگیره ، جنگ منو او . منو خراب خطاب میکنه !
بابا رو به کل عوض کرده اصلا نمیشناسمش !
او کیست ؟
آیا پدر منه این مرد که نه خدا و نه قرآنی و
نه قسم و سوگندی رو باور نمیکنه ؟!🖤
خدایا امشب چندمین بار است در درگاهت رو میکوبم و در رو به روم بستی 😭
در گوش بابام نمیدونم چی خونده ،
نمیدونم چی بافته ،
که اینقدر بابا فکرش راجبم خراب و منحوس شده . که حتی روی ماهش رو ازم دریغ میکنه .
داشتنم رو ننگ میدونه ، آبروی خودشو ریخته . صدایش میلرزه به خونم تشنه است و میخواد سر به تن سوگولیش نباشه .
به اشک هجوم میبرم به گریه و ناله به التماس ولی ارزندی به من توجه نمی‌کنه ! 😭
بابا دیگه طاقت نمیاره ، به سمت دخترک اش حمله ور میشه .
هجوم میاره سیلی ها و ضربه های بابا تاب و تحملم رو سر برده بود نفسم رو تنگ کرده .
منتظر حمایتی از گوشه خونه بودم .
مامانم ، بابام ، خواهرم ولیکن هیچ کدومشون طرف من نبودن .
همشون انگار متهم گیر آوردن و دنبال محاکمه کردنش هستن .
زیر ضربه های تابناک بابا ......
منتظر دستای گرم و پر مهر مامان بودم که سپر بلای دختر بزرگش بشه اما دریغ از بودن اون دستای گرم 😭
منتظر صدای اشک های ریز خواهرک کوچیکم بودم برای نزدن خواهرش اما افسوس ......
منتظر رحم کردن بابا به آدمی که زیر دستش افتاده و ناله میکنه اما وا حسرتا !
آخر غریبه ای که کاشانه مان رو به ویرانه تبدیل کرده سپر ضربه های شقایق شد .
حامی دختر جوانی که امشب میز دادگاه و صدور حکمش رو داده بودن شد ‌.
منو از زیر دستای بابا در اورد با بابا رفتن توی حیاط تا بابا بلکه اروم بگیره و نفسی چاق کنه .

خونمون رو انگار مات زده بود .
سکوتی مگو حکم فرما شده بود ، تمام جونم درد میکرد ؛ تن و بدنم کوفته و دلمه دلمه شده بود از کتک های بابا ،
قلبم انگار هزار و یک تیکه ریز شده بود و فرو ریخته بود .
دست و پام یخ زده بود از این بلاتکلیفی و سر در گمی که ، قرار چی بشه ؟
چه حکمی برای این روزگار بخت سوخته شقایق صادر کردن ؟
بی هیچ حرف و کلامی روی فرش خونه بدون بالشت و پتو چشمام کم کم گرم شد ، از زور فشار عصبی و تلاطم امروز نفهمیدم کی خوابم برد . وقتی که بیدار شدم موهامو زدم کنار ،
دیدم خورشید طلوع کرده نگاهی پر از غم به وسعت دریا به آسمون آبی رنگ خدا کردم !
از ته دلم به سقف کبرائی خدا چنگ زدم
که امروزم و جوری دیگه ورق بزنه .
پایان بده به این مکافات پر از حسرت ......
تمام جونم و جمع کردم و پاشدم .
کبودی روی دست و پاهام رو آروم دستی بهشون زدم ، اینا به جرم کدامین گناه جا خوش کردن ؟
اما چشم میبندم باز هم لب باز نمیکنم چون نوازش های دوردونه پدرم بوده . 💔
مهدی سر میرسه باز هم عزرائیل جانم پاشو به حریم خونه مون گذاشته ،
انگار که قائل خوشی های دختر پر آوازه شهر شده ! مجرم تک به تک لحظات شیرین و ناب من !
بی درنگ میخوام بهش بپرم هجوم به گلوش ببرم و خفه اش کنم تا دیگه زبون باز نکنه اما جرئت ندارم جسارت ندارم فعلا دور دور اوست .
بابا مهدی رو اَجیر کرده بود که خونه فرهاد رو پیدا کنه و برن سراغش و حسابشو برسن .
مهدی که دقیق نمیدونست چجوری و کجا پیدا کنه ، اومد سراغ من که .....
_ یالا بگو خونشون کجاس ؟؟؟
من که واقعا تا به حال هیچ وقت به خونشون نرفته و بودم و نمیدونستم کجاس فقط حومه های خیابونشون رو گفتم .
اما باور نداشتن منو فکر میکردن برای حفظ فرهاد حرفی نمیزنم .
مهدی که منو حسابی از چشمای قشنگ بابا انداخته بود ، هر چی من بیشتر تکذیب میکردم کمتر باورم میکرد . دلم میشکست 💔 از اینکه بابا حرف ی غریبه هفت پشتی رو از من بیشتر قبول داشت ؛ مامان که هیچ حمایتی از جانبش صورت نمیگرفت و عجیب طرفدار و هوا خواه مهدی بود . دلم می‌گرفت ، مگر من بچشون نبودم ؟


چه بلایی با ذهن و فهم درک خانواده من آورده بود ؟
گویی جادوگری ماهر و با تبحر بود که سحر و جادو اش عجب کار ساز شده بود !!!!
بعد و کلی بد بیراه گفتن به من و جنگ و دعوا وقتی دیدن آبی از من گرم نمیشه :(
خودشون دست به کار شدن و با سرعت نور از خونه زدن بیرون که پیداش کنن .
از شدت خشم و غضب شون دلم هوری فرو ریخت .
وای به حال و روزگار فرهادم 
بدا به حال و روزگارش
مامان که از صبح مثل پاسبان فیس تو فیس من نشسته بود .
که مبادا حرفی ، تلفنی ، حرکتی کنم .
ول کن من نمیشد !
تا بلکه بعد از ساعت ها رفت دستشویی .
من که انگار دنیا رو بهم داده بودن و ی فرصت عجیب طلایی رو به دست آورده بودم ،
اصلا قصد نداشتم از دستش بدم با سرعت نور به سمت تلفن خونه حمله ور شدم و با انگشت های لرزان و دستانی ترسان شماره خونه فرهاد رو گرفتم .
ی بوق ...... دو بوق ........
فقط دعا دعا میکردم که بلکه کسی خونشون باشه و جواب بده .
بوق سوم و ...... صدای ی خانم مهربون و مسن
_ الو ، سلام من که حسابی دستپاچه بودم و مجال ندادم ، بی مقدمه رفتم سر اصل موضوع .
_ خانم جون تو رو خدا ببخشید که مزاحمتون شدم ، من نمیخواستم زنگ بزنم اما خیلی نگران فرهاد بودم بابام قرار بود بیاد اونجا تو رو خدا بگید فرهاد بره نمونه .
_ سلام عزیز دلم تو شقایقی ؟  خوبی مادر ؟چرا اینقدر آشفته ای ؟
نه جونم ، نترس بابات اومد ولی خداروشکر فرهاد خونه نبود به خیر و خوشی گذشت ☺
با گریه و اشک حرف میزدم مهربونیش اشک منو بیشتر میکرد 
_ مادر من از دل بچم خبر دارم و مطمئنم که خیلی دوست میداره  فقط توام دوسش داری ؟
خجالت کشیدم سرخ شدم نمیدونستم چی بگم فقط سکوت کردم
_ الهی قربون اون هجو و حیات بشم ، فهمیدم مادر جونم . ما عصری خدمت می‌رسیم ناراحت نباشی ها نبینم دیگه آشفته حال باشی !
دورت بگردم برو مادر به سلامت و خیر .
_ خیلی ممنونم لطف کردید بازم شرمنده ام خدانگهدارتون .
گوشی هنوز توی دستام بود که یهو مامانم سر رسید . عجب بد شانسی اوردم ، مامان که شروع به بد و بیراه گفتن کرد و تلفن رو با سیم جمع کرد و گذاشت کنار .
شروع به پرس و جو کردن که ....
_ ببینم به کی زنگ میزدی هان ؟؟جریان چیه این همه بی آبرویی بس بود ؟!
من که با نگاه مظلوم و خیره به چشمای مامان شده بودم گفتم ....
_ هی...هیچی به خدا باور کن به دوستم ت...ل...فن تلفن کردم امروز نرفتم مدرسه چه خبر بوده همین باور کن .
_ لازم نکردههه ......
نمیخواد برو بشین ی گوشه بیشتر از این دردسر درست نکن ! تا بابات بیاد بهش بگم!؟


من بی هیاهو رفتم به گوشه ای از خونه پناه بردم و با دلی شکسته و خون چشمامو به در دوختم تا بیان !....‌
بابا و مهدی با چوپ و چُماق رفته بودن با شتاب و داد و بیداد در رو به مامان فرهاد گرفته بودن و بعد از کلی که مامان فرهاد زهره ترک شده بود بهشون گفت : .....
_ سلام ، بسم الله ؛ چی شده ؟ اقا چتونه ؟
بابا و مهدی به طرز وحشتناکی در و هول داده بودن و شروع به گشتن خونه قدیمی شون کرده بودن تا فرهاد و پیدا کنن .
مامان فرهاد که بنده خدا قسم و آیه می‌خورده
که به خدا اقا ، فرهاد خونه نیست !
اخه بگید چی شده ؟ چیکار کرده مگه ؟
بابا با تهدید گفته بود بهش بگو :
_ فقط بیاد خودش با پای خودش بیاد !
که خون شو میریزم
مامان فرهادم و بعد از داد و هوار های بابا که موضوع رو متوجه شده بود گفته بود : .....
_ اقا جون به خدا من بچه مو میشناسم .
حافظ ناموس کل محله اینو از هر کسی بپرسی بهتون میگه ، به خدا این جوری نیست !
بابا با تهدید و داد گفته بود : .....
_ حاج خانم برو بابا دلت خوشه من بازم میام فکر نکنه میتونه قسر در بره ......


بابا و مهدی اومدن خونه ، مامان که از صبح رو به روی من نشسته بود که مبادا کج برم و حرکتی کنم ناهار درست نکرده بود ؛
وقتی بابا و مهدی اومدن رفت نیمرو درست کرد و سفره رو پهن کرد .
بابا لقمه ای بیشتر نخورد و رفت ‌.
زیر زمین خونه ما کلبه احزان بابا بود که فرش های قرمز و پشتی های رنگی و کتابخونه بزرگش عجب آرامشی داشتن . منم نخوردم ،
مهدی پشت لقمه میزد نگاهش کردم دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با نفرت داد زدم سرش :
_ اهای مرتیکه ! پاشو برو ،
چی میخوای از جون مون ؟
تو گلوت بمونه خفت کنه که اینجوری پاتو گذاشتی روی خرخره زندگیم .
مهدی که بی توجه به من با خیال راحت غذاشو می‌خورد .
مامان غر میزد که :
_ خفه شو دختر جون چه حرفیه مهمون حبیب خداس برو تو اتاقت .
منم رفتم یکم که نشسته ام ، صدای در انگار خوش نواز ترین اهنگ توی اون لحظه برای دل بی روحم بود .
از پنجره اتاق که رو به حیاط بود قامت بلند و رعنای فرهاد رو دیدم که عجیب دلم براش قنج رفت چقدر خوشتیپ شده بود با مامان مسنش که چادر سرش کرده بود آهسته راه می‌رفتن و مامانش معلوم بود که داره از خونه ما تعریف میکنه و اشک های ریزی که توی چشم هاش حلقه بسته خدا رو شکر میکنه برای بخت خوب فرهاد . روزنه های امید توی دلم اندک اندک داشت ریشه میکرد ، جونه میزدن ،
" خدایا ! یعنی میشه که قبول کنن .......
خدایا ! تو همانی که طبیب دل های بیماری پس بمان با من آشفته حال و نزار در این دنیای خاکستری رنگ " .....‌

آدم که عاشق شد، گرما نمی‌فهمد ....
آدم که عاشق شد، من من نمی‌فهمد ......
طوفان نمی‌فهمد ......
سرما نمی‌فهمد .........
چیزی نمی‌فهمد .....
اصلا نمی‌فهمد .....
( علیرضا آذر )

دستان پیر و چروک شده مادرشو بوسید و با هم وارد خونمون شدن .
لبخند مامانش انگار که قشنگ ترین تبسم دنیا بود که ، روی لبای های مهربان بانویی جای خوش کرده بود .
مهدی با هول و ولا سرشو عین گاو انداخت اومد تو اتاقم ، با دو قورت و نیم باقی دستشو زد سر کمرش و گفت :
_ نبینم میای بیرون ، اگر ی درصد صدات زدیم مثل دخترای خوب میای میشینی میگی زن منی دو ماه با من نامزد کردی و او پسره مزاحمت شده ؛
شیر فهم شد ؟؟؟؟؟


مونده بودم در حیرت ماندم از این آدمی که رو به رومه ؛
ایا اسم تو مرد است ؟!
آیا ذره ای ، نقطه ای ، مردانگی در تو وجود داشت ؟!
یا تمامت را خرج نامردی و دو دوزه بازی هایت کردی ؟!
میخوام اصرار کنم ، فریاد بزنم که دستشو جلوی بینی اش میگیرد و می‌گوید :
_ هیس ، ساکت بشین ی جا صداتم در نیاد .
من که فعلا گویی برده ای ناتوانم در برابرش عاجزم در مانده ام مثل تمام این چند روز .....
توی هال صدا هاشون میاد ،
صدای خانوم مسنی که به ارومی و مهربونی حرف میزنه شروع میکنه و میگه :
_ حاج آقا ، فرهاد قصد جسارت نداشته و نداره به والله ؛ فقط دخترتون رو اندازه دنیا دوست میداره و میخواد که همدم اش باشه و مونس اش بشه ولا غیر .
بابا که عجیب نامرد شده بود توی اون غریب روز
با محکمی گفت :
_ حاج خانم اخه این درستشه ؟
دختر من نامزد داره ، شوهر داره ، باز این افتاده دنبال دختر من حالا شما بگو با این شاخ شمشادت چیکار کنیم ما ؟
_ به خدای بالا سر ، اقا درسته که ما فقیر بودیم شاید اندازه ی نون بخور و نمیر کارگری داشتیم و بچه ها رو با همون بزرگ کرده باشیم با ولی همشون رو من با خدا بزرگ کردم .
اگر همچنین کاری کرده باشه من خودم سرشو میبرم و دو دستی تقدیمتون میکنم .
محاله ممکنه !
مهدی گفت :
_ هه  فعلا که محال نشده و میخواسته زن منو از راه به در کنه و جیم بشه .
فرهاد از کوره در رفت و نیم خیز شد که به طرف مهدی حمله ور بشه ؛
با صدای بلند گفت :
_ خفه شو ، نامرد اون زنه توعه چرا دروغ میگی؟ مرد حسابی اون کجا زن توعه ؟


بابا که عصبی شده بود گفت :
_ یعنی من دروغ میگم ، من بهتر میدونم دخترمو شوهر دادم یا تووووو ؟؟؟؟
مامان فرهاد که ترسیده بود از این هیاهو با صدای لرزون گفت :
_ فرهاد ساکت بشین سرجات هیچی نگو 
فرهاد اعتراض کرد و با حالت دلخور گفت :
اخه مادر من شما که خبر نداری اینا دارن سرمون کلاه میزارن .....
_ نشنوم حتی ی کلمه ، ساکت گفتم بشین !
فرهاد که به شدت برای مامانش احترام قائل بود دیگه حرفی نزد و ی گوشه نشست ؛
به این مجلس شوری که راه انداخته بودن نگاه می‌کرد .
وقتی میخواستن پا شن برن نا امید و دلسرد شدم که یهو فرهاد گوشه چادر مامانشو کشید گفت : _ مادر تو رو خدا 
مامانش بار دیگه نشست و رو به بابا کرد و گفت : _ آقا حرف شما برای من سند و مدرک ؛
ولی میشه خواهش کنم بگید گل دخترتون خودش بیاد به ما بگه که شوهر داره ؟
اون وقت قول شرف میدم که برم و تا دنیا دنیاس شرمنده گل روی تک به تک تون باشم ،
پسرم و به اون کربلایی که رفتم براتون میزارم و میرم ، هر بلایی که خواستید به سرش بیارید .
بابا خودش بلند شد و اومد تو اتاق ی چاقوی بزرگ دستش بود ، گرفتش طرفم و گفت :
_ ببین شقایق یا همین الان میای و میگی که مهدی شوهرته و اون مزاحمت شده یا همین جا میکشمت و قبرتو میکندم باید این لکه ننگ تموم بشه ؛ من جنازت هم رو دوش این پسر نمیزارم پس مثل ادم بیا و رفتار و بگو تا قال این قضیه بکنده و بره ، فهمیدی ؟؟؟
من اروم اولین گام رو برداشتم با صورتی زار و بیحال رنگ و روی سفید لبای سپید از طرف دیگه از بی حالی انگار دنیا دور سرم میچرخید .
تا رسیدم به مهمونا ، بین بابا و مهدی مظلوم و گوشه گیر نشستم .
مهدی با خشم نگاهم میکرد ، بابا با همون چاقوی توی دست منتظر کلام من بود .
( گاهی شاید میشد به اندازه ماهی کوچیک ته حوض که چند ساعتی آرمیده آرام گرفت
بی هیاهو ، بی تنفس )


مامان فرهاد توی اون حال آشفته باز هم با صدای مهربونش التیام دل لرزانم شد .
_ مادر جونم دختر قشنگم به من بگو ببینم تو شوهر داری ؟ فرهاد مزاحمت شده این درسته ؟؟
سکوت کردم میترسیدم از مهدی ، از چاقوی تیز و برنده بابا که در دستان مردونش جا خوش کرده بود ، از این میز محاکمه ولیکن بحث آبروی فرهاد در میان بود ، بحث پاکی فرهاد که تمام این سالها حتی ی بار حتی ی لحظه حتی ی ثانیه دستش خطا نرفت ، پاهاش کج نرفت .
همه منتظر بودن ؛ خونه رو ی سکوت مرگ باری گرفته بود .
پنج جفت چشم زل زده بودن به لب هام تا بگم ‌. خیره شدم به چشمای مهربون و منتظر
مامان فرهاد اروم ابروهام رو به معنی منفی و نه دادم بالا که متوجه منظورم بشه ؛
مامان که خیلی تیز بود و کل حواسش به من بود فهمید اشاره منو با خشم برام خط و نشون کشید . مامان فرهاد بلند گفت :
_ دخترم ببین شتر سواری دلا دلا نمیشه !
ما با شیرینی و دسته گل اومدیم تا تو رو خاستگاری کنیم ما میخوایم عروسمون بشی خوشبختت کنیم اما فقط به من بگو آیا این اقا شوهرته ؟ پسر من مزاحمت شده ؟
بار دیگه پرسید قید همه چی رو زدم نهایت مرگ بود و خلاصی از این دنیای بی رحم ،
من که دیگر اب از سرم گذشته بود ،
من که بی باک شده بودم جسارت گرفتم لب باز کردم و گفتم :
_ نه خانم جون ، این آقا شوهر من نیست ،
نامزد هم نکردم .
تا کلام من منعقد شد ، تا نوای بی نوای شقایق پخش شد ، صدای سیلی بابا توی گوشام پر شد و به سمت هجوم آورد .
مهدی ام که دیگه کفرش در اومده بود از گستاخی و حرف گوش نکنی من دوتا لگد بهم زد .
فرهاد صورتش جمع شده بود طاقت کتک خوردن چراغ قلبشو نداشت تا خواست پاشه ،
مامان سلانه سلانه منو با خودش کشید و برد تو اتاق ،
آخرین دیدار ما به امروز ختم شد ،
آخرین نگاه گره خورده .......
بابا بیرون شون کرد .


مامان فرهاد هم بلند شد و رفتن تا بابایینا اومدن تو خونه بابا گفت :
_ فردا شب اقا مهدی با خانواده تشریف بیارید و چند روز بعد هم عاقد میارم با هم عقد کنید .
انگار برق تمامی وجودم رو گرفته بود ،
این عاقبت نافرجام ، این زندگی سراسر لجن چجوری میخواست آغاز بشه ؟
با اینکه تمام جونم درد میکرد جرئت گرفتم پاشدم رفتم تا نزارم این پیوند شوم صورت بگیره !...
با ناله ، با زجه ، رو زانو نشستم مقابل بابام
التماس کردم ناله کردم با صدایی که گویی از ته چاه به گوش می‌رسد گفتم :
ب..بابا تو رو به خدا قسم با من نکن 😭😭😭 بابامن همون دختر رعنای توام ها !!!!
من همون پرنسس بابا ام هاااا
من....من مگه قرار نیست خانم دکتر بشم ؟
بابا تو رو خدا با من نکنید 🥺
بابا غلط کردم 😭 بیجا کردم
به خدا تا عمر دارم از خدا از این غلطا نمیکنم فقط منو شوهر نده !
اصلا به فرهادم نده فقط بزار درسمو بخونم .
پس اون همه آرزو ها و رویا چی میشه ؟؟؟
کجا میره !!!!
باورم نمیشد ،....
من با دو چشم خویشتن میدیدم که گویی جانم میرود .
انگار درد به تک تک سلول های بدنم اصابت کرده بود .
گویی هزاران سال است که مرده ام و زیر خروار ها خاک جان داده ام !
نفس کشیدن خیلی وقتا حکم حیات رو نداره ! وقتی دل دیگر هزار و یک تکه شده باشه انگار که جون و تنی نیست !

" نیست رنگی که بگوید با من ●
اندکی صبر ، سحر نزدیک است ●
هر دم این بانگ برآرم از دل ●
وای، این شب چقدر تاریک است! ●
خنده ای کو که به دل انگیزم؟ ●
قطره ای کو که به دریا ریزم؟ ●
صخره ای کو که بدان آویزم؟ ● "

( سهراب سپهری )


بابا مصمم و ی کلام گفت :
_ نه ! محاله این لکه ننگ باید هر چی زودتر از دامن این خانواده پاک بشه ، من نه همچنین دختری رو میخوام و نه نگهت میدارم ،
وقتی که پی ولگردی با اون پسره ی لا قوا
بودی باید فکر این روزها هم میکردی !
اشک می‌ریختم و التماس میکردم اما بابا گویی ی تیکه سنگ شده بود ؛ که نه گوش داره و نه چشم و حال نزار دوردونشو نمی بینه .
با بی رحمی تمام منو پس زد و با مهدی رفتن سرکار .
مامان گفت :
_ پاشو پاشو بیخودی اشک تمساح نریز .
اینقدر هم با بابات یکی به دو نکن سکته اش میدی ! آبغوره هم نگیر هی ،
برو اتاقتو تمیز کن .
اون سر و زلفتم شونه بزن ، آدم نگاهت میکنه باید کفاره بده .
فردا شب میان خاستگاری تف و لعنتمون نکنن بگن این چیه دادید بهمون ؟!
اسم خاستگاری که میومد تمام بدنم میلرزید و فکر اینکه با مهدی بخوام برم زیر ی سقف آشوب تر از اشوبم میکرد .
انگار که جون از بدنم میرفت ،
نشستم تو حیاط نگاه حوزه آبی رنگ خونمون میکردم و غرق در توهم و فکر و خیال شدم ،
چه کاری میتونم کنم تا از شر این بلای آسمونی راحت بشم ؟!
بابا محال ممکن بود ، نرم بشه به رگ غیرت مردونش بر خورده بود .
فرهاد و مامانشم که با اون فضاحت بیرون کردن و قضیه اش منتفی شد .
جرقه ای به ذهنم زد ، که فرار کنم فردا دم دمای صبح از خونه بزنم بیرون و برم اما کجا برم ؟
اصلا ببینم فرهاد با من میاد ؟ نمیاد ؟
نمیدونم ، گیجم ، خدایا !!!
خودت آرامشی نصیبم کن 🙏
تو دلم ی آشوبی بود .
" تطمئن القلوب " رو زیر لب زمزمه کردم ‌.
نه من آبروی پدرم رو نمیریزم :)
اگه من برم دیگه ابروی بابا میشه ورد زبون ،
فامیل و دوست و آشنا و پیر و جون و بزرگ و کوچیک .
من بخاطر تک به تک حمایت ها و مهربونی های بابا بخاطر تمام زحماتش زن مهدی میشم .
این خفت و خواری رو به جون میخرم اما حاضر نمیشم که بابا دیگه نتونه سرشو بالا بگیره !


چند ساعتی بود که بی هیاهو گوشه حیاط خونه بس نشسته بودم و تا افق ها غرق در خیالات بودم .
انگار که اصلا توی این دنیا نبودم ،
گویی با ی ماشین زمان به آینده ای نامعلوم سفر کرده بودم .
ذهنم در دنیایی دیگر سیر میکرد ، که دیدم شیدا داره صدام میکنه و تکونم میده .....
_ کجایی شقایق ؟
زبونم مو در اورد از بس صدات زدم ،
پاشو بیا لیلا برات زنگ زده میگه کارش واجبه .
من که تازه خودمو پیدا کرده بودم فکر و توهماتم رو کنج حیاط جا گذاشتم و رفتم تو خونه ؛
سعی کردم صدامو یکم صاف کنم تا بی حالی و آشفتگی صدام معلوم نشه !
_ سلام لیلا ، خوبی ؟ خاله خوبه ؟
_ مرسی دختر خاله جون ، ما همه خوبیم .
مژده ! مژده ! ....
مژدگانی بده که نمیدونی چه خبری برات اوردم .
لیلا که اساسی کیف شون کوک بود و خنده های مستانه تحویلم میداد .
من اصلا حوصله نداشتم اونم بعد از این همه بل بشو .
سعی کردم باز هم ی نفس عمیق بکشم تا خانواده خاله از درد دلم باخبر نشن ،
با تمام انرژی که میتونستم توی اون لحظه از خودم نشون بدم گفتم :
_ ععععع ، خب بگو ببینم چی شده ، لیلا گلی که اینقدر کیفت کوکه ؟
_ شقایق شاید باورت نشه تو کنکور آزمایشی که دادی ، قبول شدی !!!
خودم دیدم تو روزنامه ، اونم دانشگاه دولتی اصفهان میکروبیولوژی ؛
چی بهتر از این !
برای خودت میری خونه اقا جونتم ‌.
درس تو ادامه بده این بهترین و طلایی ترین فرصته زندگی توعه !
دیونه ، تو که نخونده بودی از کجا قبول شدی ؟ خوش به حالت 
من الان چند ساله پشت کنکورم ،
کاشکی منم مثل تو اینقدر باهوش بودم !!!!
_ وای لیلا ی دقیقه وایستا ، چقدر خوشحالم کردی الهی فدات بشم این بهترین خبری بود که میتونستی به من بدی 
روزنه های امید در وجودم جوانه زد ،
هر لحظه بیشتر از قبل به آینده روشن امیدوار میشدم .
جرئت گرفتم تا امشب هر جوری شده بابا رو راضی کنم که بزاره برم درس بخونم و از شر مهدی و این ازدواج اجباری لعنتی رها بشم .
تا شب اروم و قرار نداشتم ، رو پاهام بند نبودم ، وقتی بابا پا تو خونه گذاشت ؛
دل تو دلم نبود ، خدا خدا میکردم که بابا با شنیدن این خبر خوب دلش رحم بیاد و دیگه تن به این ازدواج نده و از این عذاب دردناک خلاصم کنه !
رفتم توی آشپزخونه دست و پاهام میلرزید .
هزارتا صلوات نذر کردم که بلکه بابا کمی با شنیدن این خبر اروم بگیره و بیخیال این تصمیم زود هنگام بشه !
چایی بابا رو ریختم و قندون رو گذاشتم توی سینی و ی راست رفتم کنار بابام .
دستامو به هم گره زدم و چشم دوختم به گل های قزمز قالی ؛


نمیدونستم از کجا و از چی شروع کنم !
ولی باید میگفتم این تنها راه خلاصی من بود .
بابا که از پری روز تا حالا حتی نگاه منم نکرده بود ؛
_ بابا جونم 
سرد و بی روح میگه :
_ بگو !
_ بابا جونم میخواستم ی خبر خوبی بهت بدم  _ خبرای خوب و که دادی بهتر از این حال و روزم نمیشه !
دسته گلی دیگه مونده که به آب نداده باشی ؟!
بابا هنوزم عصبیه درست مثل روز اول خیلی میترسم ،
امیدم ذره ذره داشت آب میشد از برخورد سردش اما نه اون خبر نداره اگه بگم حتما کلی ذوق میکنه و همه این مصیبت ها رو به یکباره فراموش میکنه .
یهو بی مقدمه لب باز میکنم ......
_ بابا من کنکور قبول شدم
بابا جا خورده بود از این خبری که همیشه آرزو چندین و چند سالش بود با چشمای های پر از حیرت و ذوق زده نگاهم میکنه ،
چشمای شهلایی بابا برق میزنه و من این برق چشمای قشنگش رو از بَر بودم
_ کِی ؟ کجا ؟ جریان چیه اصلا از کجا فهمیدی ؟
_ بابا ، لیلا و خاله تو روزنامه اسمم رو دیده بودن ؛ دانشگاه دولتی اصفهان میکروبیولوژی ،
باورت میشه ؟
_ یعنی باید بری اونجا ؟
_ اره بابا جون اما خب اقا جون که هست تازه عمو هم اونجاس .
این بهترین فرصت زندگی من میتونه باشه !
مگه خودت همیشه آرزوی همچین روزی رو نداشتی ؟
_ چرا داشتم ولی نه اینکه دختر جونم رو اونم با این سابقه خرابش که وقتی زیر سر خودم بود همچنین کاری کرد رو بفرستم شهر غریب !
تو اصفهان ما ابرو داریم اقا جون سرشناسه نمیشه از این کارا کنی !
_ بابا به جون شیرین خودت قسم که تنها پناه منی این تن بمیره دیگه من غلط بکنم از این کارا بکنم ، فقط بزار درسمو بخونم این فرصت و از من نگیرید خواهش میکنم ، التماس میکنم ،
قول میدم سر بلندت کنم به آرزوت میرسونمت
من خانوم دکتر میشم 
_ نه شقایق لازم نکرده بری !
ما قرار خاستگاری رو با هم گذاشتیم فردا شب هم میان دیگه تو الان ی جورایی امانت مهدی دست من .
نمیخواد بری تمومش کن تو اگه درس بخون بودی دنبال اون پسره تو شهر دوره نمیوفتادی !!!! حالا پاشو برو بیشتر از این حال منو آشوب نکن بسمه این چند روز هر چی از دستت کشیدم .
اشک توی چشمام حلقه می بنده ‌.
خدایا ! نه خودت به من رحم کن .
این طلایی ترین مرحله زندگی منه !
چرا اخه بخاطر ی اشتباه باید از دستش بدم؟ درسته من اشتباه کردم ،
اما مهدی بود که تمام زندگی منو به خاک و خون کشید !
من الان باید میرفتم دانشگاه موفق میشدم نه اینکه زن ی همچنین آدمی بشم که من شک دارم بویی از انسانیت برده باشه !......


_ بابا خواهش میکنم من قول شرف میدم که اگه یه بار دیگه خطا دیدی نزار زنده بمونم !
اما التماس های من مثل آب توی هاون کوبیدن بود .
اصلا من شک دارم که حتی بابا نوای بی نوای دخترش رو توی اون روزها می شنید !
بدون هیچ امیدی و خسته از دنیا و تقدیر بخت سوختم سلانه سلانه خودمو به اتاق رسوندم ‌.
در آن روزهای غریب به کدامین از درد و غم هایم در شب های بی فروغ بنگرم ؟!
به عشق تمام شده💔
به زندگی تباه شده ........ ¿
یا به بی آبرویی !!!!
هر کدام به تنهایی دردی عمیق و خدشه داری هستند ، که همه شان به یکباره بر جان و تن ی دختر هفتده ساله گره خورده اند !
" غرق کدامین حمایت شدم !
که خیال کردم میتوانم به اجبار ماه را پشت ابر نگاه دارم !......."
فردا صبح بابا با اینکه دل خودشم رضا نبود اما به عموم زنگ زد و گفت :
_ شقایق دانشگاه دولتی اصفهان قبول شده به نظرت بزارم بیاد درس بخونه ؟
عموم هم زحمت کشید و ته مونده امید واهیم رو به تباهی رسوند ،
عمو اساسی بابا رو پر کرده بود که .....
_ هیچ وقت همچنین حماقتی رو انجام ندیا ! داداش ، تک به تک دخترای سالم و پاکدامنی که اومدن توی این دانشگاه رابطه های نامشروط برقرار کردن و خیلیا شون با بی آبرویی و یه بچه توی بغل ابرو و حیثیت خانوادشونو بردن ‌.
تو که قصد نداری شقایقم به همچنین عاقبتی دچار بشه و ما دیگه نتونم حتی شهر سر بلند کنیم ؟!
عقاید پوسیده و قدیمی دوران دهه شصت چقدر دخترا رو سوزوند ،
چقدر حسرت به دل تک به تک دخترای اون دوران گذاشت .
بی فرهنگی در جای جای شهر ها بیداد میکرد !
به خصوص مردم عادی جامعه !!!
که خیلیاشون رو تا ۲۰ سالگی اونم به اجبار و بدون نظر خواستن به خونه ی بخت فرستادن و مجبور شدن تا سالیان دور رو توی خونه ی شوهر حبس بشن و زندگی کنن .
بابا به کل منکر قضیه درس و دانشگاه شد و آرزوی درس خوندن و ادامه تحصیل رو همشون برای همیشه توی دلم گذاشتن . 💔
فردا شب مهدی و مامانش و باباش و ابجی بزرگش اومدن خونه ما برای خواستگاری .
مامانش اصلا راضی نبود و اینو قیافش داد میزد ؛
تا نشست گفت :
_ من نمیخواستم بیام خاستگاریت ،
اصلا هم دلم رضا نیست و خوشم نمیومد اما به اجبار مهدی الان اینجا نشستم .
اگر چاره داشتم محال ممکن بود یه همچنین خبطی رو کنم !

" مهدی "
●●●●●●●●●●●●●●●
از همون روز اول که شقایق رو دیدم ،
بدجور دلم لرزید ، اینقدر لرزید که نمیدونستم میخوام چیکار کنم ؟
حتی فکر اینکه مال من نشه دیونم میکرد ! میخواستمش به اندازه سلول های ریز و درشتم .

دختر رویا های شیرین خود را در اوج جوانی یافتم !
حال که او را دریافتم غیر ممکن بود که ،
بگذارم حتی نگاهی به سمت ماه چهره مه جبینش بنگرد ‌.
جان و تن خود را به آب و آتش کوفتم تا بلکه قصه خیالات واهی را به حقیقت بپیوندم .
اما مگر میشد ؟!
گویی حتی جنازه دوردنه دخترش را اقا رضا بر روی دوش غلام نو پا کار بیندازد ......

خود شقایق که اگه سال تا ماه می‌گذشت حتی یه نگاهم به من نمیکرد و پسم میزد .
منو که میدید انگار که جن گیر شده باشه تا پا داشت در میرفت و نمی موند .
خلاصه که تموم فکر و ذهنم رو به خودش ختم کرده بود ،
جز اون دیگه نه دختری رو میدیدم و نه میخواستم ببینم !
فقط چشمای شهلایی و موهای پر کلاغی خودشو عشق بود وسلام !
اما اون به صدتا تلفن و نامه و پیغام و پسغام من جواب رد رو به سینم گذاشت و دکم کرد .
احساس اضافی بودن خیلی سخته این که برای یه ادمی جونتم بزاری کف دستتو و تقدیم کنی اما اون حتی نگاهشم از تو دریغ کنه .
به هر دری که بزنی ، درش بسته باشه و انگار سه قفلس .
ی روز تصمیم گرفتم ،
رفیقمو بزارم به پاش ؛
تا تعقیبش کنه ،
ببینم کجا میره ؟ کجا میاد ؟
اصلا این همه جفت میندازه نکنه آدمی تو زندگیش باشه ؟!
دوست داشتم رفیقم وقتی میاد نگه که شقایق با کسی بوده ،
ولی اومد و گفت ‌......

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : roozegar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه hlfkr چیست?