رمان روزگار پرغبار 3 - اینفو
طالع بینی

رمان روزگار پرغبار 3


"مهدی "

_ مهدی این دختره با اون پسر چهار شونه قد بلنده که کشتی گیره رفیقه ،
هر روز از دم مدرسه تا خونه شون با هم میرین و جیک و بوک دارن !
خون به مغزم نمی‌رسید ،
کارد میزدی خونم در نمیومد ؛
من میخواستمش ، اون سهم من بود ، مال بود . حالا تحمل اینکه با یکی دیگه بره و بیاد دیونم میکرد .
من خیلی وقت بود که تک تک سلولام اسم شقایق رو فقط فریاد میزدن .
میخواستم نه برای ی روز ، دو روز ،
برای ی عمر زندگی میخواستمش !
مامان بچه هامون بشه ، خانم خونم بشه ،
چراغ قلبم بشه .
من هر جور شده دُم اون پسره رو میچینم ، نمیزارم !
_ آهای مهدی ، با تو ام ها سه ساعته دارم صدات میزنم . کجاییی هپروتیی ؟؟؟
_ ها چی میگی ؟
رسول مطمئنی شقایق بود ،
اخه بهش نمیاد همچین دختری باشه بابا !
_ مهدی کورم یا عقب مونده !
میگم دختره بود دیگه ، تو عشقی شدی جدیدا .
ماتم زده شده بودم ،
باید به فکر چاره میبودم ،
البته که اگه به اقا رضا بگم دخترش با ی پسر دوسته قطعا شقایق رو میکشه و منم اگه قابل اعتماد باشم عروسم میشه .
فقط باید اعتماد اقا رضا رو جمع کنم !
روزها و هفته می‌گذشت و من فقط کارم شده بود باج دادن به اقا رضا و خود شیرینی با زاغ سیاه شقایق رو چوب زدن .
گذشت ، گذشت .......
زندگی من همش همین شده بود ،
تمام روز و شبای من در شقایق خلاصه میشد .
تا بالاخره ی روز دیگه طاقت نیوردم ،
رفتم جلو و به شقایق گفتم که همه چی رو میدونم ؛
رنگ از رخ شقایقم پرید ،
کم مونده بود بزنه زیر گریه ،
دنیا داشت رو سرم آوار میشد میخواستم محکم بگیرمش تو بغلم و بهش اطمینان خاطر بدم
اما باید محکم و قاطع رفتار میکردم تا بلکه شقایق بترسه و تمومش کنه این رابطه مسخرشو با اون پسره ی لا قوا ........
شبش فرهاد رو کشیدم کنار با رفیقام و گفتم :
_ که پاش و از زندگی شقایق که تمام زندگی منه بکشه کنار
اما .....
اون گفت : که شقایق اساسی میخوادش !!!
در صورتی که شقایق نگاه منم نمیکرد و همیشه از دستم فراری بود .
اصلا انگار ازم متنفر بود ،
همش جفتک مینداخت .
پسره که لوتی بازی و ادای پهلوانا رو در میورد .
قرار گذاشتیم که فردا شقایق هر کدوممون رو انتخاب کرد ،
اون یکی دم شو بزاره رو کولشو بره که بره سر به نیست !
فردا شقایق رو که دیدم انگار داشت قلبم از جا کنده میشد .
با تمام جون و تنم میخواستمش ولی
بدترین حرفی که نباید می‌شنیدم رو شنیدم .
اون روز قلبم داشت میترکید .
به هزار و یه تیکه تبدیل شده بود ،
عاشق سینه چاک یه دختر باشی !


"مهدی "

دو سال تموم شب و روز تو خرج لحظه به لحظه براش کنی و بفهمی حتی مثقالی تو رو نمیخواد .
تره هم برات خورد نمیکنه دیگه حتی جنازتم باقی نمیمونه !!!!!!
من که بین این رابطه ی آدم اضافی بودم سر به نیست بدون کلامی ازشون جدا شدم💔

" این روزها
سهم من از تو
عشق نیست
ذوق نیست
اشتیاق نیست
همان دلتنگی‌هایی است
که روزها دیوانه‌ام می‌کند "

در این غریب شب که برای من از شام غریبان هم دل آشوب تر است .
جز ناله و اشک یک مرد به درگاه حق خبری نیست !
جز فریاد به یاد عشقی پاک و مخلصانه دردی نیست !
دختر رویا های من دل به شاهزاده سوار بر اسب دیگری داده است ......
حال با این آشفتگی چه کنم ؟!
با این درماندگی به کجا پناه گیرم ؟!

( قلبی خاکی داشتم ، آدما خیسش کردند
گِل شد ، بازی کردند ، خشک شد ، خسته شدند
زدند شکستند ، خاک شد ، پا رویش گذاشتند ، رد شدند… )
پای توی کوه گذاشتم ، نه من نمیتونم !
بدون شقایق حتی ثانیه ای دوام نمیارم 💔
اون شب تا صبح توی بیابون و کوه ....
فریاد زدم !
ناله کردم و .....
برای اولین بعد از کودکی اشک ریختم .
تصمیم گرفتم به حق و ناحق مال خودم بشه .
چه منو خواست ! چه نخواست !
من اینقدر عشق به پاش میریزم ،
اینقدر روزی هزار بار دورش میگردم تا قلبش برای من بشه !
فردا صبح ی راست رفتم مغازه اقا رضا ماجرا رو اینقدر بد تعریف کردم که خون جلوی چشمای
اقا رضا رو گرفته بود .
اون روز با ی حال بدی رفتیم خونشون و اساسی دردسر درست کرده بودم ،
اما واقعا نمیخواستم مجبور بودم!
تا رسید روزی که اقا رضا رضایت داد و شقایق قرار شد برای من بشه .....


اون شب خواستگاری دلم میخواست زمین دهن باز کنه و منو ببلعه .
اصلا تحمل موندن و دیدن این مصیبت رو نداشتم ،
با ی معذرت خواهی رفتم تو اتاق و های های گریه کردم به این بخت سیاهم ، به تقدیری که روزگار برام رقم زده شده .
صدا هاشون میومد ، خودشون میدوختن و می بریدن البته که اونقدری طول نکشید و خیلی زود به توافق رسیدن .
جدا از تیکه های اکرم خانم (مامان مهدی ) زود گذشت تا فقط سر مهریه که بابا ی کلام گفت :
_ " ۵۰۰ سکه تمام بهار آزادی و ۲۰مثقال طلای ۱۸ عیار "
اونا ام که مامانش شروع به داد و قال کرد و گفت :
_ مگه شاهزادس یا دختر سفیر و وزیره ؟!
چه اعتماد به نفسی دارید ، من دختر سراغ دارم توی این شهر پنجه آفتاب ،
والا این همه ادا و اطفال هم ندارن .
میمون هر چی زشت تر اداش بیشتر !
مامانم ساکت نموند و گفت :
_ خب اکرم خانم میتونید تشریف ببرید پیش همون پنجه های آفتاب پس چرا اینجایید ؟
مهدی که نمی‌خواست فرصت و از دست بده یا این باعث اختلاف بشه سریع جمعش کرد و گفت : _ آقا رضا قبوله ، امر دیگه ای نیست ؟
اون شب خیلی عادی از کنار همه چی گذشتم ، اصلا برام مهم نبود که چی قراره بشه !
کی عروسیمه ؟ کی نیست ؟
فامیل شوهرم چطورین ؟
کل شو تو اتاق بودم تا اینکه دیدم صدای قهقه و خنده جمع بلند شد .
گوش تیز کردم شنیدم که داداش کوچیکه مهدی که ده سالش بود میگفت :
_ منم باید زن داداشمو بپسندم اگه خوشگل نباشه حق ندارید بگیرتش .
از پروعی و کله بزرگ بودن داود خندم گرفته بود . بعد اومد تو اتاق گفت :
_ نه خوبه قشنگه افرین سلیقه ات خوبه داداش😂
خلاصه که اون شب گذشت و رفتن من و مامان هم خونه رو تمیز کردیم و خوابیدیم :)
وقتی که خبر پیچید توی فامیل که برای شقایق خاستگار اومده و قراره ازدواج کنه ،
همه فامیل بهت زده بودن چون خیال میکردن من حالا حالا درس بخونم و اصلا بابا منو شوهر نده .
زن داییم که حرصی شده بود تیکه انداخته بود که :
_ والا ما جرئت نداشتیم اسم شقایق هم برای پسرامون بیاریم ، حالا چی شده که به ی غریبه میخواید بدینش ؟؟؟


چند روزی به همین روال گذشت ؛
روزا مهدی میومدم دنبالم و کلی قربون صدقه میرفت . میرفتیم آزمایش و خرید .....
اما من هر کاری میکردم هیچ حسی بهش نداشتم ! هیچ حسی !
هر جور شده میخواستم بهش عادت کنم ،
چون دیگه کار از کار گذشته بود و شوهرم قرار بود بشه.
بحث ی عمر زندگی بود اما دلم راضی نمیشد ،
هر چی بیشتر بهم نزدیک میشدیم ،
حالم خراب تر میشد .
روزها گذشت و گذشت ......
حتی ی خبرم از فرهاد نداشتم اما
جرئت اینکه جویای حالش بشم رو هم نداشتم . اونم که انگار شقایقی اصلا وجود نداشته توی این دنیا .
ی روز خیلی دلتنگش بودم ، دیگه دلم اروم نگرفت ، با گریه به مهدی گفتم :
_ میشه ی سوال ازت بپرسم و راستشو بهم بگی ؟
_ اره جونم خانوم خوشگلم بگو عزیز ترینم
_ با فرهاد چیکار کردین ؟ که انگار آب شده و رفته توی زمین !
_ ببین شقایق ، خوش ندارم وقتی کنار منی چند روز دیگه زن منی به اون نامرد فکر کنی !
دیگه ام نشنوم هیچ وقت ؛
ولی بزار تا بهت بگم تا این دندون لق رو برای همیشه بکنی . من و بابات فردای اون روز رفتیم و ی کتک اساسی که حقش بود بهش زدیم و جوری که چند روزی مجبور شد کنج خونه بشینه و من هر وقت می بینمش یاد آورد میشم که دیگه از این غلطای اضافی و بیجا نکنه !
اونم اگه سرش به تنش اضافه نکرده باشه از دو کیلومتری توام رد نمیشه و نخواهد شد .
حالا توام اگه نمیخوای اون روی سگ منو بالا بیاری به زندگیت برس و بیخیال اون مردک شو ... شیر فهم شددددددد ؟؟؟؟؟
اشک می‌ریختم به حال فرهاد اما راست می‌گفت مهدی ، باید ازش دل میکندم و دل به زندگی جدیدم میدادم .
از اون روز به بعد خودم و به دست سرنوشت جدیدم سپردم .
کمتر حرف میزدم ، گریه ام دیگه نمیکردم ،
کمتر بهونه میگرفتم .
فقط و فقط به حال فکر میکردم تا بلکه بتونم گذشته ام رو به فراموشی بسپارم !....


مهدی با سرعت نور کارای عقد رو انجام میداد ،
تا مبادا از دستم بده .
اما چند روزی به تاسوعا بیشتر نمونده بود ،
توی محرم ما داشتیم تدارکات عروسی رو میدیدم ! اصلا دلم خوش نبود .
عقدی که یه شب قبل از تاسوعا شروع بشه ، دیگه اخرش هم معلومه !
هر چی به مهدی التماس کردم که دیگه تو میخ تو محکم کردی نترس فقط مجبورمون نکن که یه شب قبل از تاسوعا عقد کنیم .
به خدا قسم گناهه ، به مصیبت گرفتار میشیم اما به گوشش بدهکار نبود .
نمیدونم چرا بابا ام انگار اعتقاداتشو گذاشته بود کنار و فقط به جاری شدن عقد ما فکر می‌کرد ! عجیب حالم بد بود ، داغون بودم دوست داشتم زمین دهن باز کنه و منو ببلعه اما این عقد جاری نشه .
ولی انگار هر چی بیشتر من تلاش میکردم کمتر به نتیجه ای میرسیدم تا اینکه به زور خودشون بریدن و دوختن باز مثل تمام این چند وقت که من براشون مثل عروسک خیمه شب بازی بودم و فقط مثل یه تماشا چی نگاه میکردم .
خیلی وقت بود دلم دیگه هوای یار هم نمیکرد و دل داده بودم به این سرنوشت منحوس شده .
نه اینکه دوست داشته باشم مهدی رو نه !
اصلا فقط حوصله جنگ و جدل و مرافه رو نداشتم به هیچ وجه .
سعی می‌کردم سکوت کنم تا با این جماعتی که بویی از احساس و عاطفه نبردن سر شاخ نشم ،برای چادر عقدم اینقدر که هول میزدن و معلوم بود خانوادشون هیچ سر و ته ندارن خواهرش بدون نظر من یا حتی مشورتی خرید و داد به مهدی ،
که برای اولین بار دلم سوخت به حال خودم درسته که دوست نداشتم این زندگی رو اما به هر حال هر دختری تمام رویاش عروس شدنه،
یه بار که بیشتر اتفاق نمیوفته بخاطر همین مهدی که عصری اومد خرید کرده بود برا مامان رفتم تو حیاط و گفتم :
_ مهدی میشه با هم صحبت کنیم چند دقیقه اگه کاری نداری ؟!
مهدی که شاخ در اورده بود و هیجان زده از حرف زدن من بعد از این همه بی تفاوتی با ذوق گفت : _ اره اره چرا که نه ! همه وقتام به فدای تو بگو جونم ....
نشستم لبه حوض تو حیاط و گفتم :
_ شما همیشه خریدار های عروس رو بدون نظر خودش میخرید و ادم حسابش نمی‌کنید ؟؟
مهدی با من من گفت :
_ نه یعنی اره ،
خودت میخوای بری بخری ؟
خب بهم بگو عزیزجانم از فردا با هم میریم خودت بخر هر چی تو میگی .
این ناراحتت کرده بود بانوی من ؟؟
گفتم :
_ اره راستش خیلی خوب میشه خودمون بریم دوست دارم حداقل خودم وسایلمو بخرم
فردا مهدی اجازه منو از بابا گرفت و با هم رفتیم حلقه ها رو خریدم و اینه شمعدون و خیلی وسایل برای عقد
ی روز مونده بود به تاسوعا که مهدی با کلاه شرعی که هنوز که تاسوعا نیست پس مشکلی نیست !


قرار شد شب فامیل های نزدیک رو دعوت کنیم و عاقد بیاد خونه ما و صیغه عقد جاری بشه .
مامانم با خوشی و سرحالی عمه و خاله و دایی هامو دعوت کرد .
منم زیاد حس و حال نداشتم ،
اصلا آرایشگاهم نرفتم ، موهامو بستم و ی دست لباس سفید که با مهدی به انتخاب خودش که کت و دامن شیکی بود پوشیدم و چادر رنگیمم سر کردم .
با کل زدن و شادی اومدن تو خونمون زیاد رقص و برقصی نبود و اونقدری هم از فامیلا نبود همون بزرگ ترا بیشتر ، چون محرم بود همون ی دور دست زدن و نشستیم کنار هم با مهدی ،
عاقد خطبه عقد و خوند .
منتظر بله گفتن من شد ، فکرم رفته بود به اینکه چه زود زنش شدم ،
هیچ وقت اون چیزی نمیشه که ما فکر می‌کنیم ! من همیشه فرهاد رو جای مهدی میدیدم و حالا .....
دردی رو توی پهلوم احساس کردم که تازه به خودم اومدم که همه منتظر بله گفتن من هستن من در افکار پیچیده و حسرت های نهفته خودم بودم که با اخم مهدی روبه رو شدم و بیشگولی ازم گرفت تا سریع به خودم اومدم و با بغض جا خوش کرده توی گلوم گفتم :
با اجازه پدر و مادرم و بزرگ تر های جمع "بله "
زیر لب با خودم زمزمه میکنم آهنگی رو که همیشه فرهاد برام میخوند :
من عاشق تو هستم 💔
من تو رو می پرستم🥺
یه عمره عاشقانه 🖤
به انتظار نشستم
تو ماه اسمونی🥺
فرشته زمینی
برای قلب خستم
پناه اخرینی
بی تو گل وا نمیشه
دردم دوا نمیشه
دلم تا دنیا دنیاست از تو جدا نمیشه
عاشقم من دنیای من تویی تو
عاشقم من رویای من تویی تو
ای که بی توشبم سحر نمیشه
عاشقم من
خدا کنه همیشه که یار من تو باشی
به هر کجا که هستم کنار من تو باشی
خدا خودش میدونه بی تو میشم دیوونه
" امیر شاملو "
تک به تک فامیل میان تبریک میگن روبوسی میکنن ‌.
توی حال خود نیستم هر لحظه ممکنه
قطره قطره های اشک بریزه رو گونه هام اما بازم بخاطر بابام محکم لبامو به هم میچسبونم تا گریه بند بیاد .
اروم اروم ی لبخند ملیح هم میزنم که همه چی برای این نمایش تکمیل بشه ،
حالا دیگه حتی فکر کردن به فرهاد گناه حساب میشه ، دیگه خیانته و من اصلا آدم نامردی نیستم !


از اون شب به بعد قول دادم به خودم که آدم دیگه ای بشم ،
دیگه کلا فکر فرهاد رو بزارم کنج ذهنم و دل بدم به مهدی تا خودمم اینجوری راحت تر زندگی کنم . مهدی ام خدایی خیلی دوسم داشت .
هفته بعد از عقد مامان مهدی دعوتم کرد ،
رفتم خونشون تا وارد شدم احساس کردم مثل ی موجود اضافی باهام رفتار میشه ،
نرگس ( خواهر بزرگه مهدی ) دائم بهم تیکه مینداخت و خیلی واضح شمشیر رو از رو بسته بود !
درد های من کم بود ، که اینم اضافه شده بود .
روز بیشتر خودم و با برادر کوچیکه مهدی که برای اولین بار دیده بودمش که چقدر هم ناز و دلبر بود سرگرم کردم .
تعداد شون بر عکس ما زیاد بود شیش تا بچه بودن ، که مهدی بچه بزرگه خانواده دومی نرگس سومین بچه سعید ، داداش مهدی که به نظر آدم خیلی خوب و مهربونی میومد و باهام خوب بود . چهارمی داود که هر دفعه یادش میوفتم خندم میگیره که شب خواستگاری اومده بود منو بپسنده و پنجمین بچه خواهر کوچیک ترشون بود که اونم ی دختر خیلی لاغر و مهربون به اسم شهرزاد که خیلی زود با اونم صمیمی شدیم و این داداش آخری شون که همش سه سال داشت .
اون شب که رفتم خونشون من روز قبلش با مهدی رفتیم واکسن زدیم .
من زیاد حالم خوب نبود ، تب داشتم اما مهدی بیچاره جرئت نرگس و نمیکرد حتی نگاه من کنه . میدیدم که چقدر نگرانمه ، اروم و قرار نداره تا بالاخره با هم رفتیم انباری کوچیکه گوشه حیاط خونه شون تا کمپرس یخ گذاشت برام و من دراز کشیدم .
بعد از ی ساعتی کنار هم من کمی حالم جا اومد بود .
صدامون کردن برا شام تا رفتیم بالا نرگس
گفت :
_ به به ! خانم ، چه عجب !
کمک که نکردی ، حداقل برا غذا خوردن اگه زحمتی نیست براتون تشریف بیار !!!
ساکت موندم ، حرفی نزدم البته که اصلا بلد نبودم ما تو خونمون همیشه ی جمع گرم و مهربون و دوستانه داشتیم .
نشستم گوشه سفره اما نرگس زوم بود روی من ، منم چند لقمه ای بیشتر از گلوم پایین نرفت که اکرم خانوم گفت :


_ والا سم نریختم تو غذام اینجوری بشقاب و شخم میزنی که بگردیش چیزی هست من خبر ندارم؟؟
بغض سر سفره گلوم رو گرفته بود ، با اشکای حلقه زده توی چشمام نگاه مهدی کردم که معلوم بود حسابی شرمنده شده و اونم طاقتش تموم شده ؛ گفت : تمومش کنید ، خجالت بکشید
حرمت مهمون حداقل سرتون بشه !
که مامانش شروع به شیون کردن و سلیطه بازی در اورد که .....
_ ای عجوزه ، تو باعث شدی پسرم سر من داد بزنه !
من با بهت نگاه رفتار های زشت تون میکردم و گفتم :
_ مادر جون من 😳
من که از سر شب با وجود حال بد مطیع امر شما ام !
دلم گرفته بود ، دوست نداشتم حتی ی دقیقه دیگه اونجا بمونم .
اولین مهمونی من خونشون به بدترین شب تبدیل شد .
بعد از شام از مهدی خواهش کردم منو ببره خونمون .
مهدی قبول کرد که توی راه گفت :
_ شقایق میدونم مامانم و خواهرم اینجورین ولی انتظار دارم ازت صبوری کنی تا بهت عادت کنن و باهات خوب بشن .
اینکه قرار نیست تا کوچیک ترین حرفی شنیدی از خونمون بری از این به بعد هر دوشنبه خونه مایی .
به باشه کوتاهی اکتفا کردم و بعد از خدافظی مختصری و بدون تعارف کردن بهش راهی خونه شدم .
قبل از پا گذاشتن به خونه نفس عمیقی کشیدم تا خانواده حال زار منو نبینن .
تا وارد شدم همه انتظار داشتن کلی تعریف کنم از اینکه خوش گذشته من سکوت کردم و ساکت بودم تا که ، مامانم گفت :
_ شقایق ، خوبی مادر ؟
_ اره مامان خوبم ، شما خوبین ؟؟
_ پس چرا قیافه ات اینجوری غمبرک زده اس ! چیزی شده ؟ دعواتون شده ؟ تحویلت نگرفتن ؟
بابا پیش دستی کرد و گفت :
_ وای خانوم ، نفس بگیر .
بزار بچه لب باز کنه ،
انگار اومده داری بازجویی میکنی !
گفتم :
_ نه به خدا مامان به خاطر واکسن حالم خوش نبود ، اومدم استراحت کنم ، شب خوش .
منتظر جوابی نموندم و تند رفتم تو اتاق و پتو رو کشیدم سرم و خوابیدم .
فردا صبح که پاشدم خیلی فکر میکردم
به دیشب ،
به اینکه حالا با این جماعت زبون نفهم چجوری یه عمر زندگی کنم ،
ولی نباید زندگی مو حالا که ازدواج کردم به این زودی بخاطر نرگس از دست بدم ؛
باید محکم بایستم و قوی باشم تا زندگی مو به نحوه احسنت بسازم .
از اون روز به بعد دوشنبه صبح میرفتم خونه شون تا اخر شب ، روزا تا وارد خونه میشدم ،
نرگس میگفت :
_ باز مزاحم همیشگی تشریف آورد!
منم سعی می‌کردم جواب ندم و ساکت ی گوشه بشینم یا با محمد و شهرزاد برادر و خواهر کوچیک مهدی بازی کنم ،
تا شب بشه و سعید و مهدی بیان که با اونا هم کلام بشم .


شب که مهدی اومد ، برای اولین بار که چشمک ریزی به من زد و گفت :
_ بیا تو اتاق .
نمیدونم چرا ولی برای اولین بار بود که ته دلم لرزید بدون مکث رفتم تو اتاق تا چشمش بهم افتاد با لباس های خاکی و کثیف که نشون میداد تازه از سرکار برگشته ،
محکم گرفتم آغوش گرمی داشت .
برای یه لحظه انگاری یه حس خوبی ته دلمو قلقلک داد .
چند دقیقه غرق بوسه های نرم و ظریفش بودم
که سعید ( داداش دومی مهدی ) درو باز کرد یهو هر سه پریدیم و جا خوردیم ،
ولی سعید پسر فوق العاده ای بود و خیلی ام خوشگل بود یه پسر قد بلند سفید و بور با چشمای آبی و لبای قلوه ای خوش رنگ که دل هر دختری رو می‌برد ، اخلاقشم که بیست بیست .
سعید با ته خنده ای گفت :
_ خوب دل و قلوه میدادید هاااا ! خوبتون کردم نزاشتم شیطونی کنید 
خببب نمیگید مجرد اینجاس دلش میخواد اونم بانو به این خوشگلی رو 
مهدی ضربه ای به شونه اش میزنه و میره دست و صورتشو بشوره .
بیخیال نرگس شده بودم و سعی کردم نادیده بگیرمش تا خوش باشم و اونم بیشتر حرص بخوره .
سفره شام رو پهن کردم و سر شام صدای خنده من و مهدی و سعید بعد از دیدن غذا خونه رو برداشت .
اکرم خانم توی قرمه سبزی شام به جای لوبیا قرمز نخود و عدس ریخته بود ،
اما بازم قرمه سبزی رو با دوغ گاز دار زدیم بر بدن و پاشدم قبل از اینکه نرگس تیکه بارم کنه !
ظرفا رو تندی شستم اومدم نشستم کنار مهدی که اکرم خانم دیدم داره آب هویج میگیره ،
وقتی نگاه کردم دیدم که حتی ی آبم به هویج ها نگرفت و اونا رو بدون شستن ریخت تو آبمیوه گیری ، حالم به هم خورد اخه مامان من خیلی تمیز و وسواس بود .
هزار بار ی میوه رو ضدعفونی میکرد .
چقدرم با اعتماد به نفس لیوان آب هویج و گرفت جلوم که .....
_ بخور ببین چه کرده مادر شوهرت !
منم که دیده بودم کثیف کاری شو گفتم :
_ خیلی ممنون دستتون درد نکنه شرمنده من نمیخورم سیرم .
اکرم خانم که معلوم بود بهش برخورده چشم غره ای به مهدی رفت .
مهدی ام به طرز بدی نگاهم کرد ،
دعا دعا میکردم دیگه کسی چیزی نگه اما مگه میشد جنس پر از شیشه خورده اکرم و نرگس یه همچین سوژه ای دستشون بیاد و ول کن بشن !


اون شب خداروشکر مهدی دیگه چیزی نگفت تا ساعت یازده شب که .....
_ پاشو تا ببرمت منم ،
وسایلمو جمع کردم و با خدافظی پر پیمونی از سعید و شهرزاد و محمد رفتم .
چند روز بعد مهدی که عصر اومد خونمون سر بزنه .
گفت که اون شب مامانش خیلی ناراحت و شده گفته شقایق فکر میکنه ما دعا و جادو توی غذامون میریزیم .
من که حسابی جا خورده بودم از این حرف مهدی شروع به قسم خوردن کردم .
_ نه به خدا مهدی اینجوری که فکر میکنی اصلا نبوده بزار تا برات توضیح بدم . 🙂
معلوم بود که چقدر مهدی رو پر کردن و اساسی از دستم شکاره ، با صدای تقریبا بلند و سگرمه های در هم بهم گفت :
_ شقایق بار اول و آخرت باشه که به مامانم توهین میکنی و گرنه اون وقت چشم رو دوست داشتنم میبندم و هر چی از دهنم در بیاد بار خودت و اون ننه بابات میکنم !
در حیرت فرو رفتم از رفتارش از کلماتش
حالی وصف نشدنی داشتم ،
مگه میشد !
کسی که ادای عاشقی میکنه همچین رفتاری با معشوقش کنه !
خوب یادمه که بابا تو بدترین و سخت ترین دعوا ها به مامانم حتی تو نگفت چه برسه این لحن حرف زدن .
جا خورده بودم نمیدونستم حتی الان باید چه رفتاری کنم .
قهر کنم ، گریه کنم ، به خدای بالا سرم گلایه کنم یا به آینده تقریبا سیاهم فکر کنم .....
که یهو مهدی افکارم رو بهم ریخت ،
خیلی وقیح تر از قبل ادامه داد
_ شیر فهمم شد یا بفهمونم بهت ؟؟؟
اشکم در اومده بود با چشمای اشکی گفتم :
_ مهدی به خدا به جون بابام که عزیز ترینه برام🥺 من همچین منظوری نداشتم باور کن !
_ اهان پس چرا تو که اونقدر آب هویج دوست داری میل نکردی ؟
_ نه نه ، بزار تا توضیح بدم .
مامانت پوست هویج ها رو نگرفت بعد آب گرفت من بد وجودیم شد ، فقط همین به خدا من حتی ی لحظه ام به این چیزایی که میگی مامانت گفته فکرم نکردم ‌.
مهدی که یکم اروم شده بود اما بازم نمی‌خواست از غرورش کم کنه بدون دلجویی از اتاق زد بیرون و با مامان خدافظی کرد و در محکم کوبید به هم و رفت .
چند روزی نه مهدی اومد و نه من حالی ازش پرسیدم .
بعد از ی هفته با ی پیکان آبی صفر که با یکی از دوستاش شریکی خریده بودن اومد با ی جعبه شیرینی تر دم خونمون ؛
انگار که اتفاقی بین مون نیوفتاده باشه رفتار میکرد و خیلی خوشحال بود بابا و مامان هم کلی ذوق کردن من به لبخندی کوچیک اکتفا کردم ولی قصد معذرت خواهی نداشت بخاطر همین منم سعی کردم طبیعی رفتار کنم و بیخیالش بشم .
تازگی ها فهمیده بودم که نرگس با صمیمی ترین رفیق مهدی رابطه داره و با هم یواشکی دوستن و اینکه ......


اون شب از دست بر قضا نمیدونم چرا منم برده بودن ،
شاید میخواستن که اعتماد مهدی رو جلب کنن . هر چی که بود ، از دیدن رفتاراشون خودمو هزار بار لعنت کردم و پشیمون شدم که چرا اومدم .
حالا اگه مهدی بفهمه فکر میکنه منم باهاشون دست به یکی بودم و کلی برام بد میشه .
توی پارک شونه به شونه هم قدم میزدن و
اکرم خانومم اون طرف وایستاده بود و دقیق دور و اطراف رو دید میزد که مبادا کسی ببینه .
تو دلم میگفتم عجب این دیگه چه مادریه ! 😱توی همین حال و احوال بود که مهدی سر رسید و مچ شونو گرفت .
مهدی که آدم عصبی و زود جوشی بود ،
سریع جوش آورد و از صفر به صد رسید .
شروع به داد و هوار کرد ،
توی پارک اصلا براش مهم نبود که بقیه میبینن بلکه مراعات کنه اصلا و ابدا !
کار خودشو میکرد .
سیلی محکمی به صورت نرگس زد ،
مامانش که به دفاع از نرگس با هول و ولا اومد جلو گفت :
_ چیکارش داری چرا میزنی تو صورت بچم مگه چی کرده ؟؟
اکرم خانم که سعی داشت همه چی رو انکار کنه و بزنه حاشا ولی مهدی به قولی هفت خط روزگار بود و اصلا نمیشد ، بپیچونیش .
تا ته ماجرا رو خونده بود ، با صدایی شبیه عربده که تا به حال توی عمرم نشنیده بودم ، گفت :
_ پسره دیلاق با خواهر من 😡
یقه رفیق شو گرفت کوبیدش به تنه درخت و شروع به کتک زدنش کرد ؛
همه مردم دورمون جمع شده بودن ، از خجالت داشتم آب میشدم تا حالا توی عمرم همچین روزی رو ندیده بودم ، یعنی دیده بودم اما توی فیلما . اصلا فکرشم نمیکردم اونم شوهر من جلو همه مردم اینجوری رفتار کنه !
در آن هیاهو بهت زده خیره میشوم ،
به دور دست که فرهاد را می‌بینم .
در گوشه ای از پارک گوشه گیر نشسته بود و
زانوی غم بغل گرفته بود .
گویی هفت سال پیر تر شده ،
حال عجیبی دارم دیگر برایم این آشوب و معرکه مهم نیست .
مهم او است ، او که جان من در روزگاری از برای او بود ‌.
صحنه ای را می‌بینم که برق از چشمانم عبور میکند .
عضلاتم منقبض می‌شود چونه ام میلرزد ،
قطرات اشک از چشمانم سراریز می‌شود .
کاش روز مرگم فرا می‌رسد اما همچون قالب دلگیری را نمیدیدم .
خدایا تو که بزرگی چرا با بنده های مومن و مظلومت را به این سختی امتحان میکنی ؟
چرا هزار و یک بار جانشان رو میستانی و باز میبخشی ؟
کفر می‌گویم ،
آری ! شرمنده ام سر به پایین می‌اندازم تا کافر نشوم در درگاهت از داغ این درد ....
فرهاد معتاد شده بود ، کنار درخت توی پارک داشت مواد مصرف میکرد .
اصلا باور نکردنی ترین اتفاق زندگیم بود .
مگر میشد فرهادی که شخصیتی جوانمرانه داشت .
 


مگر میشد فرهادی که شخصیتی جوانمرانه داشت .
از خانواده ای آبرومند ،
از مادری که همچون کوه بالای سر بچه هایش بود ، همیشه حامی دقیقه هایشان میشد
بگذار تا ته تقاری اش به این حال و روز دچار شود .
با صدای جیغ وحشتناک نرگس به خودم اومدم که زیر دست و پای مهدی داشت کتک می‌خورد . سریع دوییدم سمت شون هول کرده بودم ،
مهدی به قصد کشت نرگس رو میزد من و اکرم خانوم التماس میکردم و سعی داشتیم تا نرگس رو نجات بدیم .
کم کم داشتم باور میکردم که مهدی تبدیل به یه حیون شده یا شاید خود واقعی شو برای من رو نکرده بود و نقاب زده بود نمیدونم .....
مامان شو که خیلی تلاش میکرد که نرگس کتک نخوره و بدتر از مهدی توی پارک هوار و داد میکرد .
که یهو مهدی به سمت مامانشم هجوم آورد و شروع به کتک زدن اکرم خانم کرد.
اصلا در حیرت بودم که آیا اینا تربیت شدن ؟
یا میدونن احترام چه لفظیه ؟
اصلا خدا و پیغمبر برای مهدی در کار بود ؟
دوست داشتم ی سیلی محکم تقدیمش کنم اما میترسیدم اینقدر که بی چشم و رو بود ،
شروع به زدن منم کنه بخاطر همین فقط وسطاتت میکردم تا بلکه از خر شیطون پایین بیاد .
از پارک تا دم خونه نرگس و اکرم خانوم رو کتک زد و داد و بیداد کردن .
وقتی رسیدیم خونه ،دستام میلرزیدن با بغض توی گلو نشستم .
توی اتاق سرمو بین زانو هام گرفتم .
عجب روز شومی بود ،
چقدر استرس ، چقدر اضطراب ،
هنوزم صدای جر و بحث میومد ،
میخواستم برم ، برم خونمون دور شم از این همه منجلاب اما جرئت لب باز کردن نداشتم .
دلم ی خواب طولانی و عمیق میخواست که ساعت ها روحم از تن و بدنم جدا بشه بلکه اروم بگیره .
 


اون روز مهدی منو رسوند خونه بدون هیچ حرفی منم در سکوت کامل بودم .
باز این بار هم با حال خراب از خونشون برگشتم
که مامان پی جو ماجرا شد ،
من که نمیخواستم از اول بد شون رو بگم چون مامان آدم دهن بینی بود و ازشون بد می‌برد
گفتم :
_ چیزی نیست مامان ،
نزدیک بود تصادف کنیم یکم هول کردم .
مامانم با دست کوبید به صورتش و اومد سمتم
_ وای خدا مرگم بده ، مهدی خوبه حالش ؟
خندم گرفت از نگرانی بیش از حد مامانم برای مهدی که حتی سلامتیش از سلامتی دخترش براش واجب تر بود .
چند روزی گذشته بود که مهدی با حال آشفته اومد خونمون باورم نمیشد ،
اشک توی چشماش حلقه زده بود با صدایی خیلی آروم گفت :
_ آقا رضا خونس ؟
نگرانش شده بودم توی دلم بل وایی به پا شد .
_ چی شده مهدی ؟
_ چیزی نیست نترس عزیزم ،
میگم حالا اجازه هست بیام داخل
چه مظلوم شده بود ،
دلم برای این حالش کباب شد و گفتم
_ اره اره حتما بیا ببینم درو بستم و از تو حیاط داد زدم ...
_ مامان مهدی اومده !
مامان سریع اومد استقبال مهدی مثل همیشه و گفت :
_ خوش اومدی مادر صفا اوردی .
مامانم که مثل من از دیدن قیافه نزار مهدی ترسیده بود اما چیزی نگفت و سریع خودشو جمع کرد .
مهدی به داخل دعوت کرد ،
بعدش بابا مهدی رو چند ساعتی برد کلبه پر از آرامش همیشگی خودش
( زیر زمین ما پاتق بابا بود برای اروم کردن دل آدمای اطرافش )
بابا رو نمیشد دوست نداشت مرد ترین مرد دنیا مهربون ترین بابای دنیا که صدای مردونه و دلنشینش التیام دل همه ما بود .
وقتی مهدی اومد بالا خبری از آشفتگی نبود و با لبخندی اومد پیشم با هم رفتیم کنار باغچه توی حیاط نشستیم ، مهدی برام تعریف کرد که از اون روز هنوز با مامانش درگیره و مامانش از خونه انداختتش بیرون .
بابا ام که همیشه برای مهدی مثل ی کوه حامی بود ، قرار شد از این به بعد مهدی خونه ما بمونه و زندگی کنه .
 


حدود چهار ماهی مهدی خونه ما بود ،
روزا میرفت با بابا سرکار و حسابی خسته شب میومدن خونه و کلی قربون صدقه من میرفت . روزای خوبی بود ،
پنج شنبه و جمعه ام بابا میگفت :
_ کار تعطیله و باید به زن و بچه برسیم .
جمعه ها ام همیشه یا شام میرفتیم پارک یا میرفتیم خونه عمه سهیلا ؛
شوهر عمه سهیلا ام که با مهدی و بابا رفیق بود و کلی خوش می‌گذشت ‌.
ی روز جمعه با مامانم وسایل و آماده کردیم ،
مهدی ام وسایل و چید توی ماشین ،
قرار بود بریم شهربازی .
منم کلی ذوق و شوق داشتم ،
بعد از کباب بابا رضا من و بچه های عمه سهیلا و مهدی و شیوا پاشدیم که بریم شهربازی .
سورتمه وحشتناک شهربازی که خیلی هیجان داشت رو انتخاب کردم و با سوت و جیغ دست رفتیم که سوار بشیم .
مهدی سگرمه هاشو در هم کرده بود و دلش نبود اما به زور من اومد که با هم بریم .
وقتی سورتمه شروع به حرکت کرد ،
ترس داشت .
میخواستم کم کم به مهدی نزدیک بشم تا رابطه مون گرم تر بشه ،
بتونیم با هم کنار بیاییم درسته که من دوستش نداشتم و به اجبار وارد این زندگی شدم و مسلم بود که این غلط ترین انتخاب زندگی من شد ولی به هر حال باید شروع میکردم تا زندگی مونو با تمام کم و کسری هاش بسازیم .
با دستای سفیدم فاصله بین انگشت های بزرگ و مردونه اش رو پر کردم ،
نگاهی پر از عشق به چشماش انداختم که یهو دیدم ترس توی تک تک رگ و ریشه های چشمش دو دو میزنه ،
با خشم و عصبانیت داد زد سرم ،
برام عجیب بود اخه واقعا فکر میکردم شبی رویایی پر خاطره ای رو با هم بسازیم 
در صورتی که مهدی معلوم بود باز عصبی شده ، مثل اون روز توی پارک شده بود .
نفساش تند شد شروع به فوش و بد بیراه کرد . تعجب کرده بودم بیشتر از اینکه بخوام ناراحت بشم .
در حیرت بودم که واقعا به چه گناهی
مگه من چیکار کردم ؟!
که بخواد بهم فوش بده !
چشمام گرد شده بود به حرکات غیر طبیعی مهدی زل میزد که ...

که دیدم مهدی گفت :
_ تو غلط کردی منو اوردی ! مگه نگفتم نمیام .
من هاج و واج نگاش کردم ،
نمیدونستم بخندم یا گریه کنم ،
انگار که شوهرم ی آدم روانی و بیماره که تا
تقی به توقی میخوره اختیار از دست میده و شروع به داد و هوار میکنه ،
فقط سعی کردم آرومش کنم ،
که جلوی دخترای عمه سهیلا خراب نشم ،
که نفهمن چه شوهری گیرم افتاده .
عجیب از ترحم و پچ پچ های پشت سر بدم میومد .
حاضر بودم جونم رو بدم ولی مردم به زندگیم پی نبرن اما مهدی هیچ ابرو داری جلوی مردم حالیش نبود ؛ یعنی یاد نگرفته بود مامانشم بدتر از خودش بود چه انتظاری از بچه ها میشد داشت .
با صورتی مظلوم نگاهش کردم و با التماس گفتم : _ مهدی جان خواهش میکنم داد نزن .
میدونم ترسیدی عزیزم ولی بیا دستاتو بده من بهش فکر نکن الان زود تموم میشه و میریم پایین به خدا قسم من نمیدونستم که تو می‌ترسی و گرنه غیر ممکن بود مجبورت کنم .
انگار که اب توی هاون کوبیده بودم ،
چون مهدی با صدای بلند تر که صندلی های جلو تر برگشتن گفت :
_ خفه شوووووووو تو به گور بابات خندیدی منو اوردی !
اروم صورتم و بین دستام گرفتم تا مردم بیشتر از این با زل زدن حقیرم نکنن .
گفتم :
_مهدی عزیزم هر چی تو میگی باشه ،
فقط داد نزن ببین مردم همه برگشتن .
_برام مهم نیست مردم چیکار میکنن ،
آدم کردن توی نفهم از همه چی واجب تره .
فکر کردی منم مثل ننه و باباتم که بهت سواری بدم و پروارت کنم !
دلم اینقدر شکسته بود از دستش که میخواستم بشینم ساعت ها اشک بریزم به حال و روزم...
به اینکه ی عمر چجوری با همچین مردی زندگی کنم !
عمر و جونیم رو پای چه آدمی بریزم ؟
خدایا این چه سرنوشتی بود !
خداروشکر که همون لحظه بارون شدیدی شروع به باریدن کرد و مجبور شدن شهربازی رو خیلی زود تعطیل کنن .
من خدا رو هزار مرتبه شکر میکردم که آبروم جلو دختر عمه هام نرفت .
مهدی با قیافه خیلی عصبی و اخمو اومد پایین وقتی که رفتیم پیش مامان و بابا مهدی هیچ حرفی نزد و و اخم کرد و ی گوشه کز کرد .
منم که دائم نگاه به جمع میکرد و میدیدم که میگن :
پس مهدی چش شده ؟ دعواشون شد!؟
دیگه نمیخواستم حتی یه لحظه بمونم .
به همین خاطر بارون رو بهونه کردم و سریع وسایل و جمع و جور کردم و راه خونه رو در پیش گرفتم .
که ....
 


چند روزی گذشت که بابا صدام کرد
برم کلبه کوچیکش ، منم همیشه با کله منتظر بودم تا برم پیشش که بابام گفت :
_ عزیز دل بابا خوش اومدی ،
گفتم بیای که قرار بزاریم یه مغازه مستقل برای مهدی بگیریم ، کلید مغازه رو هم فردا شب مامان و بابای مهدی رو هم شام دعوت کنیم و بهش بدیم که از این به بعد اونجا برای خودش کار کنه و هم باعث اشتی شون بشه !
خوبیت نداره الان چند ماهی هست که از هم دورن ! چطوره ؟!
دلم غنج رفت ، برای حامی بودن بابام ،
برای مهربونی های ریز و درشتش .
پریدم بغلش و غرق بوسه کردم صورت ماهش رو و گفتم : ....
_ وای بابا جونم مرسییییی عشقم دستت دردنکنه 😘
دو روزی درگیر این سوپرایز برای مهدی بودیم،
کلی تدارکات دیدیم و شب دعوت شون کردیم .
بابا زود تر از مهدی اومد خونه و منتظر مهمونا بودیم که رفتم دم در و برعکس اونا به گرمی به استقبال شون رفتم دعوت شون کردم به داخل ؛ مامان کلا زیاد خوب برخورد نمیکرد و در حد معمولی ولی بابا خیلی عالی نشست و ماجرا رو گفت و قول گرفت ازشون که وقتی مهدی رسید خونه با هم اشتی کنن .
مهدی تا اومد اونم که دلش براشون حسابی تنگ شده بود و منتظر بود ،
دست انداخت گردن مامانش و باباش .
بعد از مراسم اشتی کنون ،
سفره مون رو که خیلی لاکچری بود و نرگس چشماش چهار تا شده بود چیدم و شام رو خوردیم .
قرار شد از فردا بابا جهیزیه رو تکمیل کنه تا زودتر بریم سر خونه و زندگی مون و مهدی ام کار کنه تا اون موقع خونه بخره که نخوایم مستجر باشیم .

گاهی بدون آنکه خود تصمیمی را بگیری به سرعت همه کارا تکمیل می‌شود و قسمتی از زندگی برایت ساخته می‌شود .
گاهی دلگیر میشوی ،
از تقدیر و مصلحت خدای بالا سر ...
اما بعد دل میبندی به همان حکمتی که برایت رقم زده .
من نیز با تمام آشفتگی ها و پریشانی ها به این سرنوشت خود ساخته دل دادم و با مقاومت زندگی ام را خواهم ساخت !
مهدی آن شازده سوار بر سفید من نبود و نیست و نخواهد شد ......
ولی گاهی بپذیر و با همان اندک احوالات خوش اوقات را بگذران !...
خیلی وقت است ،
فرهاد نامی را نمی‌شناسم !
نمیبینم !
حتی فکر نمیکنم ،
اصلا فرهاد را نمی‌دانم با کدام " ه "مینویسن .
بخاطر همان اندک اعتقادی که به حلال و حرام خدا دارم ،
خیانت را نمی‌پسندم من خیلی وقت است تنها مهدی را می‌بینم با اینکه نمی‌خواستمش ولی او شوهرم است ،
مردی که خیلی وقت است اسمش در صفحه اول شناسنامه من جا خوش کرده است .

ی شب عالی رو بابا باز برام رقم زد و مهدی با مامان و باباش رفت خونه شون .
 


از فردا گاهی بابا میومد و با هم میرفتیم برای جهیزیه ولی مامان اساسی به جونم غر میزد که برا چیته ؟ چه خبره !
بسه خجالت بکش .‌.....
مامانم اعتقاد پوسیده و زنگ زده ای داشت ، برعکس بابا اما دوسش داشتم به هر حال مادرم بود ولی مامان همه فکر و ذهنش در شیوا خلاصه میشد .
من از بچگی با بابا بودم قشنگ یادمه که بیشتر روزا توی دوران کودکی میرفتم مغازه و تا غروب اونجا میموندم .
تا ......
چند روز بعد غروب دلم گرفته بود که رفتم خونشون .
شب شام اکرم خانم نگهم داشت ،
بعد از شستن ظرفا با مهدی توی اتاق بودیم که مهدی خسته بود و زود خوابید .
منم داشتم کتاب میخوندم که اکرم خانم در زد رفتم دم در و گفتم :
_ جانم مامان ، کاری داشتین ؟
اکرم خانم با چشمای سرخ و حال پریشون زد تو صورتش و گفت :
عمو بزرگه مهدی به رحمت خدا رفته ،
کم کم بیدارش کن بهش بگو تا بریم خونشون .
مهدی ام که جونش به جون عموش وابسته بود . خیلی دلم گرفت به حال اون بنده خدا ام کلی دلم سوخت چهل سالگی بیشتر نداشت و ۶ تا بچه کوچیک و بزرگ به جاش مونده بودن با اینکه زیاد خاطره خوبی از عموی مهدی توی ذهنم نبود چون میخواستن که دختر عموش رو بگیره و سنگش زیاد با من حق نبود ،
میخواست مهدی دوماد خودشون بشه .
یه باری هم رفته بود دم مغازه بابا و
داد و هوار که دوماد من بوده
چجوری مخ شو زدید و دختر تون رو بهش آویزون کردید !
اما بابا به حرمت مهدی چیزی نگفت و خیلی محترمانه رفتار کرده بود .
خلاصه که با همه اینا بنده خدا فوت کرده بود و منم حلالش کردم .
اروم با ترس و لرز مهدی رو بیدار کردم و بهش ماجرا رو گفتیم که وقتی فهمید شروع به شیون و زاری کرد .
یه دست لباس مشکی از نرگس گرفتم و رفتیم خونه عموی خدا بیامرزش تا وارد خونه شدیم
دلم هوری ریخت از حال بد دختراش ،
دلم براشون کباب شد که خودشون میزدن و بابا شون رو میخواستن .
دل سنگ هم براشون آب میشد ،
همه اشک می‌ریختن ، گریه و زاری خونه شون رو مات گرفته بود .
خونشون تا صبح آه و اشک ناله بود .
نزدیک ناهار دیگه از نا افتاده بودیم از بس که همشون غش میکردن و ما دنبالشون آب قند به دست ؛
دیدم بابا اومد برای سر سلامتی بهشون همیشه با دیدن قامت رعناش احساس افتخار میکردم . همیشه داشتن بابام برام ناب ترین حس دنیا بود . بابا که دید من خیلی ناراحت و دپرسم ،
من و نرگس رو با خودش برد خونه و قول داد دو ساعت دیگه بیارمون که همون سر راه برامون کباب گرفت ، اونو زدیم و رفتیم ی چرت مشتی ام پشتش که حسابی چسبید .
 


این تن و بدن خسته اساسی حال اومده بود ، غروب بابا باز ما رو رسوند دم خونشون .
چند روزی همین روال بود و کمکشون بودیم تا بنده خدا ها یکم به حال اومدن و تونستن خودشون رو جمع کنن .
مهدی که اساسی غمباد گرفته بود ،
برای عموش حالش خراب بود اما کم کم اونم با خودش کنار اومد و نبودن عموش رو پذیرفت .
هفت ماهی گذشت بود که غرولند های مامان شروع شد ، هر روز هر روز میگفت :
_ شقایق تمومش کنید ،
میدونی الان دو ساله نامزدید خوبیت نداره ،
همه در و همسایه صداشون در اومده ؛
بد نام عالم شدیم .
مادر ، چرا همش میخوای این بابای بدبختت و دق مرگ کنی ؟ برو سر زندگیت دیگه .
مامانم هیچ وقت شرایط و حال منو درک نکرد . هیچ وقت با ی سینی چای و ی فنجون مهر و محبت کنارم نشست تا حال خرابم رو در یابه ! مثل تموم این مامانا مرحم دردام نشد .
همش کنایه زد ، همش غر زد و همیشه بابا رو بهونه میکرد در صورتی که بابا به هیچ عنوان به این حرفای پوسیده و زنگ زده مامان حتی فکرم نمی‌کرد !
دیگه صبرم تموم شده بود . جونم رو به لبم رسونده بود .
اینقدر از حرفای مامان پر بودم که تصمیم گرفتم در اولین فرصت وقتی به مهدی رسیدم بی مقدمه برم سراغ اصل مطلب و ماجرا رو بگم و خودمو خلاص کنم .
تا غروب ی روز که مهدی اومد خونمون با هم کنار حوض رنگی توی حیاط نشسته بودیم که گفتم :
_ مهدی ببین ما الان دوساله نامزدیم ،
اسم تو روی منه فامیلای ما جنبه ندارن مخصوصا مامانم چون حرف مردم براش از هر چیز دیگه ای مهم تره ؛
خواهش میکنم یکم درک کن .
من میدونم عموی تو جون بوده ، تازه ام فوت شده اما واقعا منم از دو طرف توی معذوراتم .
خسته شدم از بس مامانم به جونم غر زد و هیچی نگفتم .
+ باشه شقایق من به مامانینا میگم راست میگی ، ببخشید عزیزم من کلا از یاد برده بودم .
خودت میدونی من به عموم خیلی وابسته بودم این مدت روحیه مو پاک باخته بودم .
شرمنده ام ، حالا سعی میکنم جبران کنم .
خوشحال و سر کیف بودم که مهدی خداروشکر خوب برخورد کرد و با من هم نظر بود .
فردای اون روز رفتم خونه مهدینا ...
نرگس اومد جلوی در رو شو برگردند و بدون سلام رفت داخل ،
متعجب بودم که چرا دوباره باهام بد شده ؛
اومدم داخل خونه که دیدم اکرم خانم اخم غلیظی کرد و به‌ زور جواب سلام مو داد بعد از ساعتی ساکت بودن بالاخره کنار دست اکرم خانم نشستم و گفتم :
_ مامان جون چیزی شده ؟
خطایی از من سر زده ؟
بگید به خدا اینجوری عذاب میکشم باهام اینقدر سردید !
اکرم خانم که بالاخره بعد از چند ساعتی بی محلی زبون باز کرد و گفت :
 


+ تو خجالت نمیکشی ما خانواده عزادار انتظاری داری برات بزن و بکوب راه بندازیم ؟!
تو حیا نمیکنی !
من الان به بابای مهدی چی بگم ؟ هان ؟؟
نکنه انتظار داری بگم عزای برادر جونت و دربیار برو برا عروس خانومت کل بکش و کف بزن !!!
این پنبه رو از گوشت بیرون بیار که رنگ عروسی ببینی .
ما حالا حالا قصد نداریم عروسی بگیرم مخصوصا تا زیر یه سال که غیر ممکنه ....
نرگس خنده ای شیطانی تحویلم داد و گفت :
حالا ام دیگه نمی‌خوایم هیچ حرفی بشنویم !
اگه خیلی مشتاقی بی سر و صدا میبریمت خونه بخت و تمومش میکنی این ادا و اصولت رو فهمیدیییی ؟؟؟
دلم شکست خیلی شکست انگار که هزار تیکه شده بود .
ناخودآگاه قطره اشکی از گوشه چشمم جلوی هر دوتاشون روی صورتم جا خوش کرد که سریع با پشت دستم پس شون زدم ‌.

بترس ! بترس !
از آدمی که دلش را شکستی و چیزی نگفت و سر به پایین افکند و فقط خدا نامی را زیر لب زمزمه کرد و گلایه ات را به درگاه او برد ..........

بترس از دلی که شکسته شد و...
بغض نهفته در گلوی بنده ای را به بارانی از قطرات اشک تبدیل کردی !

من از تو میپرسم مگر هر دختری چند آرزو دارد ؟
مگر یک دختر جز پوشیدن رخت سفید عروسی چه می‌خواهد ؟!

خدایا عشقم را از من گرفتی فقط نگاهت کردم ، جز نگاه خطایی از من سر نزد .
بخاطر احترام پدر ، بخاطر آبروی مادر .....
آزادی و استقلالم را به حراج گذاشتند و مرا در سن هفتده سالگی به پسری پر از ایراد چسباندن و من نیز بی هیچ کلامی خودم را به دست قایق های روزگار سپردم .
به انتظار روزهای خوش نشستم و زمزمه وار بار ها گفتم :
" حتی تاریک‌ترین شب نیز پایان خواهد یافت
و خورشید خواهد درخشید
و روز های روشن خواهند آمد ..... "

اما..... اما نیامد ، من هنوز به تمنای آن روز گرم و روشن ماندم ؛ در این ظلمت و تاریکی ولی تو گوشه چشمی به این بنده رنجیده دل نگاه نمیکنی !
خدایا تا به کی حسرت به دل بکشم .
من از رویا های عاشقی و ازدواج با یار به مهدی رساندی ،
لب بستم و مطیع قضا و تقدیرت شدم .
باز لب بستم و چیزی نگفتم مثل همیشه نه حرفی نه صدایی ........
صدای بی صدایی فقط نگاه پر از دردی به چهره هر دو انداختم ،
لرزش چونه هام رو انکار کردم و با دو خودم رو به دستشویی رسوندم .
بعد از ده دقیقه هق زدن آبی به صورتم زدم . نگاهی به دخترک توی آیینه کردم ،
پلک هامو باز و بسته کردم و
با نفس عمیقی رفتم تو هال که دیدم مهدی و سعید از سرکار برگشتن .
صورت خیس و چشمای سرخ من با نگاه ترسیده و کلافه نرگس خبرای خوبی رو نمیداد !
 


مهدی که مشکوک شده بود با قیافه عصبی چنگی به موهاش زد و گفت :
_ چی شده باز ؟
چه خبر بوده یه دو ساعت باز زنم اومد خونمون !!؟
نرگس سریع قیافه حق به جانب به خودش گرفت و گفت :
هیچی به خدا بابا توام هی بیا پاچه ما رو بگیر .
بعد نگاهی معنی دار به من کرد و با خط و نشون گفت :
+ چته شقایق ؟چی شده ؟!
توی دلم پروعی نثارش کردم و با ته مونده انرژی و آه گفتم :
_هییییی .....
هیچی مهدی جان سلام عزیزم خسته نباشی ،
مهدی پی جو ماجرا بود که اکرم خانم صبرش سر رسید و با حالت دفاعی و جنگ شورش کرد و گفت :
+ مگه ندیدیش این دختره رو چقدر لوسه تا دو کلام حرف باهاش میزنی آبغوره میگیره !
انگار نه انگار شوهر کرده خرس گنده ....
میخواستم شروع به بد و بیراه کنم که باز به حرمت مهدی و نگهش داشتن زندگیم لب گزیدم و سکوت کردم .
مهدی گفت :
_ آهان !
پس همون باز جنگ بوده تو خونه من بی خبر بودم .
خب .... خب تعریف کنید ببینم .
_ والا مهدی جان مادر تو که میدونی ما عزاداریم عموت جَون بوده ؛
الان به بابات بگم عروس خانم دلش هوس رطب کرده و عروسی میخواد ؟!
سعید ته خنده ای کرد و برای اینکه جو رو عوض کنه که باز جنگ جهانی سر نگیره گفت :
_ مامان شاعر شدییی ؟؟؟
حالا که شعر میگی اَکی جون درست بوگووو 
شروع به کف زدن کرد و...
_ امشب دل من هوس رطب کرده ..
نگاهی به من انداخت و گفت :
_ زن داداش بخند بابا ،
این مشکلات برای همه اس ایشالله درست میشه !
خدا بزرگه حالا خودتون رو ناراحت نکنید.
مهدی که خنده اش گرفته بود از مسخره بازی سعید خندید و فعلا بحث تموم شد‌ .
مهدی چشمک ریزی به من زد و گفت :
بپوش تا بریم بچرخیم .
منم از خدا خواسته که ریخت نحس اینا رو نبینم رفتم تو اتاق ...
مانتو کتان آجری رنگم رو پوشیدم و
کرم ضد آفتاب و برق لب مایع و فرمژه زدم و موهامو بالای سرم جمع کردم .
( اخه اون زمان دخترا زیاد آرایش نمیکردن اینقدر که حتی مامان با پافشاری های زیاد اکرم خانم اجازه نمی‌داد این ابرو های پر پشت و موهای صورتم که معلوم نبود سیبلای باباعه یا من !
بردارم )
اوففففف از دست مامانممم ....
شال مشکی مو روی سرم انداختم و به مهدی گفتم من حاضرم بریم .
سعید و مهدی سوتی زدن و سعید گفت :
_ جووون به به زن داداش بریم .
نرگس و سعیدم که با ما همراه شدن رفتیم بالای آبشار که اون زمان تمام دختر و پسرای جَون
میرفتن .
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : roozegar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه jqyz چیست?