رمان جواهر 1 - اینفو
طالع بینی

رمان جواهر 1


تو اولین سال از پنجاه بود که مادرم بعد از دوتا دختر چهار و دوساله باردار شد، اونم بعد از ده سال ازدواج و نازایی...همه چشم انتظار یه پسر بودن چون مادرم نه ورم کرده بود نه تنبل شده بود و همه میگفتن این بچه تو شکمش حتما پسره...
پدرم و برادر بزرگترش عموعلی وقتی پدرشون فوت میشه کوله بار رو میبندن و مادر و خواهر تو قنداقیشون رو برمیدارن و میان تهران و از بچگی کار میکنن و میتونن برای خودشون زندگی بسازن و زیر بال و پر مادرشون رو هم بگیرن...بی بی زن مهربونی بود و محبتی که با سه تا اولادش میکرد بی نظیر بود...
تو اون سرمای زمستون تو حیاط بزرگ خونه بی بی مادرم بعد از یه روز تمام درد کشیدن...روی خاکسترهای داغ دختری رو بدنیا میاره که هیچ شباهتی به خواهرای سبزه روی خودش نداشت...
دختری سفید رو با سری پر از مو...همه ناامید میشن از اینکه مادرم نتونسته پسر بدنیا بیاره...
عمو علی و زنعمو زیور سه تا پسر داشتن و برعکس خانواده ما اونجا خبری از دختر نبود و اینجا خبری از پسر...ته دلها ناراحتی بود ولی دیدن دختری به اون سفیدی لبخند رو لبها میاورد و بی بی تو گوشم اسممو جواهر صدا زد...
مامانم با بغض به زحمت خودشو بالا کشید و نشست و گفت:بی بی بازم دختر شد؟
اخه من چقدر سیاه بختم اگه علی بخواد طلاقمم بده حق داره...نتونستم یه پسر براش بیارم...
بی بی ابروهاشو تو هم گره زد و گفت:کفر نگو...هنوز تو بستری خوب نشدی...خدا قهرش میگیره...نمیخوایش بده من بزرگش کنم...دختر و پسر رو خدا میده و دست ما نیست...شکر کن که سالمه...نگاهش کن رنگش مثل برف میمونه...تو خانواده ما که همه رنگشون سبزه است...این سفید و برف یعنی معجزه...
فدای سرت عروس...زیور سه تا پسر اورد تو سه تا دختر...بزار بشن دوست و رفیق هم...
زنعمو زیور با خوشحالی اومد داخل و گفت:خدا بیامرز اقام میگفت خدا به هرکسی دختر نمیده...به کسی دختر میده که خیلی خاطرشو میخواد...خوش بحالت که سه تا دختر داری و من هربار زاییدم دلم میخواست دختر باشه ولی انگار سعادتتشو نداشتم...
تو پیری تو سنگ صبور داری و من تک و تنها میمونم...

زنعمو قدمی برداشت و درست بالا سر بی بی که رسید...

با دیدن نوزاد تو دامن بی بی چشم هاشو گرد کرد و با لبخندی گفت:هزار الله اکبر...چقدر سفید و نازه...اخ ماشاالله چقدر مو روی سرش داره...خم شد و پیشونیمو بوسید و از گردنش گردنبند خودشو باز کرد و دور گردنم انداخت و گفت:چقدر نازه چی میشه این بشه عروس من...
بی بی نوزاد رو لای قنداق پیچید و گفت:چرا که نشه
عقد دختر عمو و پسر عمو رو تو آسمونا بستن...
عروس بهتر از این کجا قراره پیدا کنی.‌‌..
مامان چشم هاش گرم شد و به خواب رفت و زنعمو با چه شوقی به صورتم خیره بود و هر از گاهی محکم پیشونیمو میبوسید و میگفت:نمیزارم عروس غریبه بشی تو باید سهم پسر خودم بشی...
اون روزا همه دور هم بودیم و بی بی هم از بودن همه کیف میکرد...عمه از ما ها دورتر بود و شوهرش ارتشی بود و خونشون تو ویلا تو یه جای خوش اب و هوا بود...
عمه صدیقه یه پسر داشت و یه دختر و فقط ماهی یبار میتونست بیاد خونه بی بی و بخاطر شغل همسرش دیر به دیر بهمون سر میزد...
روزها میگذشت و دیگه داشتیم روز به روز بزرگتر میشدیم...
چشم به راه اخر هفته بودیم که بریم خونه بی بی و اونجا به قول بقیه اتیش بسوزونیم...
من انگار یه موجود بودم تا انسان...دیوار راست رو بالا میرفتم و از بس شیطنت میکردم که گاهی کت زدن با دست هم ارومم نمیکرد و به زور شلنگ یا قاشق داغ کمی آروم میگرفتم...
پسر عموی بزرگم‌که دیگه برای خودش مردی شده بود و پشت لبش سبز شده بود حسین انقدر اروم بود و سرش تو کار خودش که گاهی اصلا نمیومد و ترجیح میداد ارامش داشته باشه...هادی از من بزرگتر بود و از همون اول انگار ما رو کارد و پنیر درست کرده بودن...نگاهش که میکردم دلم میخواست با ناخن هام چشم هاشو از حدقه بیرون بکشم و لذت ببرم...
خیلی زیرک بود و درست کار، گاهی انقدر درست کار بود که حال ادم ازش بهم میخورد...
هیچ وقت نه شیطنت میکرد نه اشتباهی و همیشه هم من تنبیه میشدم و پسر عموی کوچیکم حبیب...
من و حبیب فقط چهارسال اختلاف سنی داشتیم و بهترین دوستای کودکی هم بودیم...نوبتی یه خرابکاری میکردیم و نوبتی هم کتک میخوردیم و همیشه پوزخندهای هادی بود که بیشتر از درد کتک ها بهم درد میداد.....


هادی شده بود الگو برای همه و ازش انقدر تعریف میکردن که بیشتر قیافه میگرفت و یه طوری به من و حبیب نگاه میکرد که سر و وضعمون کثیف بود که انگار مریضی داریم ...
خواهرام پی گادوزری و گلیم بافی بودن و من حتی کوچکترین علاقه ای نشون نمیدادم ...
خواهرم ربابه بافتنی هاش بینظیر بود و از همون سن دوازده سالگی خواستگار داشت فراوون ...تو اون زمونه دختر زود شوهر کردن چیز عجیبی نبود و بالاخره پدرم زیر رفت و امد یکی از خواستگارهای سمجش گردن خم کرد...ربابه داشت وارد سیزده سالگی میشد و میدیدم‌که هر از گاهی با یه پارچه میرفت تو توالت و شبا که کسی تو حیاط نبود همون پارچه هارو میشست و پهن میکرد...هربار میپرسیدم‌چیکار میکنه...مامان گوشمو میپیچوند و میگفت :هنوز برای این چیزا دهنم بوی شیر میده و من ساده انقدر تو مشتم ها میکردم و بو میکردم تا ببینم بوی شیر چطور میتونه باشه ...‌.
خواستگارش سربازی رفته بود و اخراش بود و انگار خانواده خوبی به نظر میرسیدن ...
عمو خودش تایید کرد که پسر خوبیه و رباب هم از خوشحالی نمیدونست چطور بافتنی هاشو تموم کنه ...
اخم کردم‌و با اون سن کمم گفتم مگه شوهر کردن هم ذوق و شوق داره ...
تو ایوان خونمون نشسته بودیم ...مامان جشم غره ای بهم رفت و گفت: زبون به دهن بگیر ...اخر یه روز اقات سر این زبونت فلکت میکنه ...
هادی زیر لب گفت :یعنی میشه من اون روز رو ببینم ...
زن عمو که از اون همه شجاعت من لذت میبرد و تنها کسی بود که حتی از اشتباهات من لذت میبرد با لبخندی بهم گفت : من عروس شدن تو رو ببینم ..‌یعنی عمرم کفاف میده تو رو عروس خودم کنم ...
مامان استکان خالی بی بی رو براش چای پر کرد و گفت :زیور جان نترس اینی که من میبینم زودتر از همه شوهر هم میکنه ...
هادی رو پله نشست و همونطور که بندهای کتونی هاشو میبست گفت :اخه زنعمو کدوم کم عقلی پیدا میشه این رو بگیره ...مگه اینکه از جون و جوونیش سیر شده باشه ...وگرنه اگه عقل درست داشته باشه از صدمتری جواهر هم رد نمیشه ...
زنعمو ابروشو بالا برد و گفت :مگه چشه ...خیلی هم دلشون بخواد ...نگاه کن مثل قرص ماه میمونه .‌‌حالا یکم شیطونه ...
نگاه کن چقدر با نمک و شیطونه ..دختر باید اینطور باشه زرنگ و زبل تا بتونه گلیم خودشو از آب بیرون بکشه ...


لبخند رو لبهام نشست و خطاب به هادی گفتم :تو به فکر خودت باش که کی قراره زن تو بشه ...به قول بی بی نه اخلاق داری نه مهر و محبت بلدی ...هرکی زنت بشه شبونه برمیگرده خونه اقاش ...
زنعمو خم شد لپمو کشید و گفت :من فدای اون زبون تو بشم ...تو رو داشتن لیاقت میخواد ...تو قراره عروس خودم بشی .‌‌..
هادی شونه هاشو بالا انداخت و طبق همیشه پله هارو دوتا یکی رفت پایین ...
قرار بود خواستگاری رباب بیان ...از صبح میوه رو شسته بودن و زنعمو خیلی تو نظافت حساس بود و خودش همه جارو مرتب کرد ...رباب دامن چین دار تو تنش و بلوز جلو دکمه دار تو تنش ...نمیدونم از کجا اون لباس زیر رو اورده بود و انداخته بود که اونطور سینه اش جلو اومده بود ...
چقدر دلم میخواست زودتر منم بزرگ بشم و بتونم از اونا استفاده کنم ..‌دستمو زیر چونه ام گذاشته بودم و نگاهش میکردم ...
مامان بازومو گرفت و گفت:بلند شو بریم حموم از زیر ناخن هات گرفته تا فرق سرت کبره بسته ...
وای که چقدر از حموم بدم میومد ...اب جوش و کفی که به عمد انگار میرفت تو چشم هام ...مامان دورم حوله پیچید و منو فرستاد بیرون ...زنعمو داشت شیشه های پنجره رو از بیرون تمیز میکرد با دیدنم ...چادرشو از کمر باز کرد و اومد سمتم و دورم پیچید و گفت و اخ من فدای تو بشم مثل ماه شدی ...
هوا رو به تاریکی بود که اومدن زنعمو خورشت سبزی بار کرده بود و سبدهای سبزی خوردن رو هم پر کرده بود ...
اسمش مجید بود قد بلند و چهارشونه ...واقعا رباب کنارش کوچولو و ریزه دیده میشد ‌...من تنها کسی بودم که کسی کار به کارم نداشت و راحت تو مجلس مردونه رفت و امد میکردم ...اقام خیلی سخت گیر بود و نمیزاشت زن و مرد تو یه اتاق دور هم بشینن ...
ظرف میوه رو به زحمت بردم و وسط اتاق گزاشتم ...دقیق مجید رو نگاه کردم از رباب هم خوشگلتر بود هم خیلی سرتر ...یه گوشه وایستاده بودم و نگاهشون میکردم که هادی سینی استکان های خالی رو به دستم داد و هدایتم کرد به طرف حیاط ...از پشت هولم میداد ...
از اتاق که اومدم بیرون به طرفش چرخیدم و عصبی گفتم :چرا هولم میدی ؟
اخم هاش رو ریخت و با عصبانیت گفت :تو مردونه جای مردهاست نه تو ...
خندیدم و برای اینکه حرصشو در بیارم گفتم :درسته پس تو اون تو چیکار میکنی؟! نه سیبیلت به مردا میخوره نه قد و قواره ات .....


انگار بدجور بهش برخورد و با چشم های خون گرفته اش گفت :فضولی سیبیل من به تو نیومده ...برو یه روسری بنداز رو سرت ...سینی رو دادم دستش و زیر موهای بلندم زدم تا بیشتر دورم بریزه و گفتم :روسری سر کردنم زمان داره تو نگران من نباش ...خواستم از کنارش رد بشم که محکم بازومو فشرد و گفت :کاش اجازه داشتم تا خودم ادبت کنم ...اگه یه روزی فرصتشو پیدا کنم خودم چنان تربیتت میکنم که درست بشی ...
بی اهمیت بهش رفتم سراغ رباب و از مجید براش تعریف کردم ...انگار یشبه خواهرم بزرگتر شده بود ...
رفتارهاش سنجیده تر و اخلاقش زنونه شده بود ..‌.
جواب مثبت اقام و ذکر صلوات لبخند رو لبهای همه اورد...
قسمت بود که ربابه بشه زن پسری که تا به اون روز اصلا ندیده بودش و کسی هم نمیدونست قراره چه جور زندگی داشته باشن ...فقط و فقط براشون ارزوی خوشبختی میکردن ...
در طی یک هفته همه چیز مهیا شد و دیگه انگار رباب زمین تا اسمون تغییر کرده بود ...
صورتشو بند انداختن و ابروهاشو نازک کرده بودن ...موهاشو حنا گزاشته بودن و لباسهاش زنونه شده بود ...
زنعمو و مامان هر روز میرفتن خرید و هرچیزی که باید دختر با خودش جهاز میبرد رو اماده میکردن و ما تمام وقت پیش بی بی میموندیم ...عمو انگار داشت دختر خودشو شوهر میداد که اونطور با دست و دلبازی براش خرید میکرد و اون وسط من و حبیب بودیم که دور از چشم بقیه راحت اتیش میسوزوندیم و خدا شاهد چقدر کفترای پسر همسایه رو اذیت کردیم ...
بعد از یه خاک بازی حسابی هوا تاریک میشد که اومدیم خونه بی بی ...هنوز مامان و زنعمو نیومده بودن ...لب حوض نشستیم و مشتی اب به صورتم میزدم که هادی لب حوض نشست و گفت :تو کفتر لونه رحمان چیکار میکردید؟! اومده بود جلو در و هر چی از دهنش اومد به بی بی گفت ، بزار شب اقام بیاد ببین هردوتون چطور کتک مفصلی میخورید ...
واقعا ترسیدم ولی اون لحظه بیشتر از همه از اون هادی عصبی بودم رفتم تو حوض و اروم از پشت سر کشیدمش داخل و افتاد تو حوض ‌...نفهمیدم چطور فرار کردم و صدای خندهای حبیب بود که فقط میشنیدم ...
بالاخره دلم خنک شد اون خیلی پاپیچ من میشد و همون اندازه که من ازش متنفر بودم اونم از من متنفر بود و خوب میدونستم و میفهمیدم ...


هادی دست بزن نداشت و فقط با عصبانیت نگاهم میکرد و میدونستم یجور بد اون کارمو تلافی میکنه و همونم شد و به محض اومدن اقام و عمو چوقولی کرد و رحمان رو هم خودش خبر کرده بود که دوباره اومد جلو در و اونشب من و حبیب کتک که خوردیم هیچ ...تا صبح تو انباری صبح کردیم ...
از بس اقام با کمربند منو زده بود که بعضی از جاهای بدنم کبود شده بود و چون خیلی سفید بودم بیشتر به چشم میومد ...
زنعمو در رو باز کرد و زیر لب نفرین کنان گفت:دستش بشکنه اون اقات چطور دلش میاد بزندت ...
حبیب از شدت گریه رفت تو بغل زنعمو و گفت :مامان همش تقصیر هادی بود ...
_عیب نداره اون بزرگتره صلاح شما دوتا رو خواسته ...بلندبشید ببرمتون حموم ...
از اون روز بود که کینه عجیبی از هادی تو دلم روشن شد و قسم خوردم که بدترین شکل ممکن تلافی کنم ..‌.
برای عروسی رباب برام لباس عروس خریده بودن و همه میگفتن از عروس هم خوشگلتر شدم ...زنعمو خودش برام کفش های پاشنه دار خریده بود و بهش میگفتم کفش تق تقی ...چه ذوقی داشتم با اونا راه رفتن و رقصیدن ...تو بین اون شلوغی خونه بی بی (عروسی اونجا بود ) من برای خودم مثل ملکه ها راه میرفتم و میرقصیدم و با چه غروری به بقیه نگاه میکردم ...
رباب خواهرم عروس شد و تو سن سیزده سالگی از کنارمون رفت ...من خونشو ندیده بودم چون بچه هارو نمیبردن و فقط عصر با چشم گریون از رباب خداحافظی کردیم و رفت ...
رباب که رفت تازه جای خالیشو حس میکردم و بدتر از همه اون بود که همون شب برای ریحان هم خواستگار پیدا شده بود و میخواستن نشونش کنن تا سیزده ساله بشه ...
انگار یهو قرار بود تنها بشم ...مامان دوست داشت زودتر ازدواج کنیم و از فردای عروسی رباب زمزمه هاش برای نامزدی ریحان رو میشنیدم ...اون تازه یازده سالش بود و مامان مدام تو گوش بابا میگفت بزار نشون بشن بعد دوسال عروسی میکنن ...
خواستگارش پسر عموی مامان بود و برای همونم اونقدر اصرار داشت ...من میدونستم بالاخره مامان موفق میشه و بابا کوتاه میاد ...چون مامان خیلی رو فامیل خودش حساس بود و ارزوش بود یکی از ما عروس طایفه خودش بشه ...
بابا زیاد از اونا دل خوشی نداشت و همین وصلت شروع دعوا و دلخوری ها بود و کسی نمیدونست که عوض شیرین کردن دهن قراره تلخی بوجود بیاد .....


روزی که چندتا مجمه کادو و پارچه و یه صندوق طلا از طرف خانواده خواستگار ریحان اومد رو هنوز یادمه ...
از اون همه هدیه همه انگشت به دهن موندن و مامان بادی تو غبغب انداخت و با غرور گفت :میبینی زیور این طایفه منه ...
ببین دخترم رو کجا میخوام عروس کنم ...
زنعمو به پارچه ها نگاهی انداخت و گفت :من برعکس تو اگه دختر داشتم نه تو این سن شوهرش میدادم نه دنبال ثروت بودم برای خوشبختیش ...
اخه دختر یازده ساله رو مگه نشون میکنن؟
مامان ابروهاشو تو هم فرو برد و گفت :یجور میگی انگار خودمون بیست سالگی عروس شدیم ...
زیور جان من خودم دوسال بعد عروسی خونه علی عادت ماهانه شدم ...دختر هرچه زودتر و چشم و گوش بسته تر شوهر کنه بهتره ...تو چون دختر نداری اینطور میگی ...
زنعمو پوفی کرد و گفت :ما رو به زور دادن تو چرا داری همون ستم رو به دخترات میکنی؟ رباب بیچاره سه روز نتونسته از رختخواب بلند بشه سرپا ...
مامان بهم اخمی کرد و گفت :بلندشو بین زنا چی میخوای برو حیاط بازی کن ...
زنعمو دستمو کشید و با محبت همیشگیش بوسه ای به فرق سرم زد و گفت :این رو نمیزارم شوهر بدی ...
وارد حیاط میشدم که صدای مامان رو شنیدم که گفت :این از اونا خوشگلتره مطمئن باش امسال نره خونه شوهر سال بعد میره ...
چقدر بین زنعمو و مامان فرق بود و انگار هردو از یه سیاره جدا بودن ...
عمو خیلی سعی کرد که مخالفت کنه ولی مامان قبول نمیکرد و بالاخره انگشتر نشون رو تو انگشت ریحان کردن ...
یک ماهی از ازدواج رباب میگذشت و برای شام قرار بود با خانواده شوهرش بیان خونمون ...
نامزد ریحان رو هم خبر کردن تا بیاد ...
کاظم پسر بیست ساله ای بود و حتی از مجید هم بزرگتر بود ...شغلشون دامداری بود و کلی دام داشتن و اموال بسیاری هم داشتن ...
زنعمو همه زحمت هارو کشید و همه چیز رو اماده کرد ...ته دل زنعمو همیشه ناراحت بود که چرا دخترا رو انقدر زود شوهر میدن ‌‌‌...
مامان هوای کاظم رو خیلی داشت و برای اینکه اولین بار بود میومد خونمون براش پارچه گرون قیمت کت و شلواری خریده بود و دور از چشم مجید میخواست بهش بده...


زنعمو موهامو دم اسبی بست و با چشم های برق افتاده اش نزدیک گوشم گفت :تو عروس خودم میشی نمیزارم این مادر کوتاه فکرت تو رو هم بندازه تو چاله ...کاش شماها بچه خودم بودید که اول به فکر درس و مدرسه شما بودم و بعد به فکر شوهر کردنتون ...
لپمو کشید و به حبیب که توپ به دست منتظرم بود گفت :برو داداشت منتظرته ...انگار شما دوتا دوقلو هستید ...
اونشب به خوشی گذشت و رباب انقدر خوشحال و خوشبخت به نظر میرسید که همه حس خوبی داشتن ...
اونشب کاظم بخاطر اصرار مامان موند و چون فاصله داشت خونشون نرفت ...
ما بچه ها تو ایوان خوابیده بودیم و شب قبل هادی تا فرصت پیدا میکرد بهم چشم غره میرفت ...دم دمای صبح از فشار ادرار چشم باز کردم و به طرف توالت میخواستم برم که دیدم هادی از رو تشکش زمین افتاده ...اون لحظه یاد اون چشم های اخمالوش افتادم و روی تشکش جیش کردم ...
دستهامو جلوی دهنم گرفتم تا صدای خنده ام کسی رو بیدار نکنه و به طرف جام برمیگشتم که حس کردم تو اتاق روبرویمون کسی حرکت کرد و انگار سایشو دیدم ...
اول از اجنه ترسیدم ولی بعد انگار صداهای ناله به گوشم میخورد ...
دختری نبودم که ترس تو وجودم باشه ...اهسته خودمو به پشت در اتاق رسوندم ...خم شدم و از زیر در اتاق رو نگاه کردم ...ریحان شب قبل اونجا خوابیده بود و میدونستم که اون از تنهایی میترسه و چقدر اونشب تو اشپزخونه به مامان التماس کرد که تنها نخوابه ولی مامان مدام تو گوشش چیزی میگفت و اخر هم بازوشو نیشگون گرفت و فرستادش اونجا ...
تو تاریکی چیز درستی پیدا نبود و انگار یه کوه بود که مدام تکون میخورد و پتو نمیزاشت ببینم که ریحان داره چیکار میکنه ..‌.
صدای ناله هاش رو دقیق تر شنیدم و با عجله بلندشدم و با خودم گفتم لابد بختک افتاده روش و نفهمیدم چطور در رو باز کردم و خودمو انداختم تو اتاق ...برق اتاق رو زدم و با دیدن چیزی که جلوی چشم هام بود اول شوکه شدم ...
ریحان زیر هیکل درشت و چندش کاظم بود که ناله میکرد ...
دور دهنش رو با روسری بسته بود و دیدن تن عریان هردوشون و اشک های ریحان و چشم هایی که از شدت گریه قرمز شده بود منو شوکه کرد ...
تو سن نه سالگی نمیدونستم اونچیزی که میدیدم چی هست و ریحان هم از من بدتر بود و با چشم هاش التماسم میکرد که کمکش کنم 


به قول هادی چیزی که بدرد بخور بود صدای من بود که وقتی جیغ میزدم گوش همه رو کر میکرد ...
دستهامو رو گوشم گزاشتم و با تمام توانم جیغ میکشیدم ...
کاظم مثل مرغ سرکنده اینور و اونور میرفت و لباسهاشو تنش میکرد ...
دیدن مرد و مردونگیش تو اون سن بیش از بیش منو میترسوند و خونی که لای پاهای ریحان بود و جسم بی جونش همونطور روی زمین افتاده بود ...
اولش فکر کردم ریحان رو کشته و اون خون برای مردنشه و نمیدونستم که بهش تجاوز کرده ...
طولی نکشید که برقها در پی جیغ های مکرر من روشن میشد و صدای بقیه به گوش میرسید که صدام میزدن ...جواهر کجایی ؟جواهر چی شده ؟
کاظم پنجره رو باز کرد و خودشو بیرون انداخت و فرار کرد ...
زنعمو از همه بیشتر دلنگرون من بود و اولین کسی بود که اومد داخل ...
با دیدن من و ریحان همه چیز رو فهمید و پتو رو روی ریحان کشید و از اومدن پسراش به داخل مانع شد ...
اونروز نفهمیدم چرا زنعمو گریه میکرد و بی صدا اشک هاش میریخت و منو از اتاق فرستادن بیرون ...جوری شوکه شده بودم که فقط به بقیه خیره بودم ...
صدای بلند عمو و هوار هاش به سر مامان ...
ما که تا به اونروز همچین دعوایی رو ندیده بودیم شوکه بودم و فقط نگاهشون میکردیم ...
بابا رو پله نشست و روی سرش میزد و عمو هنوزم خطاب به مامان ناسزا میگفت ...حتی پدر و مادر خدابیامرز مامان رو هم به بار فحش و لعنت گرفت ...
مامان یه گوشه نشسته بود و لبهاشو میگزید و بالاخره زبون باز کرد ...مامان از اولم به زبون دراز بودن معروف بود و همونطور که چشم هاشو گرد میکرد گفت : بچه خودمه اختیارشو دارم ...
اره من اجازه دادم کاظم کنار زنش باشه .‌..شما خبر ندارید علی که میدونه اونا محرم شدن ...دخالت هم اندازه داره ...هرچی من صبوری میکنم شما زبون درازتر میشی ...
عمو با پا به بابا زد و گفت :کی محرمشون کردی ؟
بابا با ناله گفت :یه هفته میشه ...از بس این زن تو گوشم خوند که بزار محرم باشن ...که بزار پامون سفت باشه ...
عمو دستشو بالا برد تا به صورت مامان بزنه و همونجا رو هوا مشتشو جمع کرد و گفت :لعنت خدا به مادری مثل تو بیاد .......

مامان با چشم های درشتش و عصبانیت گفت : چی از من میخوای ...کم دخالت کن تو زندگیم ...از خونه ما برید بیرون ...‌خومون میدونیم چطور با دامادمون رفتار کنیم ...
مامان رسما اونارو بیرون کرد و زنعمو به صورتش جنگ زد و گفت :عوض این همه محبت این بی حرمتی نیست ...
بی بی با پایی که مدتها بود درد میکرد تازه رسید و وقتی فهمید به ریحان چی گذشته ...حتی نتونست کلمه ای حرف بزنه و از حال رفت ...
هوا گرگ و میش بود و صدای هوار و بی بی رنگ پریده نقش بر زمین همه جا رو برداشته بود ...
بابام کمک کرد بی بی رو بردن داخل و از بس بی جون بود که فقط چشم هاشو باز کرده بود و کلمه ای حرف نمیزد ...
مامان ریحان رو لباس پوشونده بود و اومد داخل ...اخم هاش تو صورتش نقش بسته بود و رو به عمو گفت :افتاب بزنه عموم میاد برای تدارک عروسی .‌..
زنعمو همونطور که شونه های بی بی رو میمالید گفت :از قبل نقشه بدبختی دختر خودتو کشیدی ؟به تو هم میشه گفت مادر ؟
مامان لبه پنجره نشست و پرده رو کنار زد و گفت :من و علی صاحب اختیار بچمونیم شما تو کارای ما دخالت نکن ...
بابا که انگار جادوی حرفای مامان شده بود و حتی یه کلمه هم حرف نمیزد...
بی بی انقدر ناراحت بود که به زور نفس میکشید ...
اون روز کسی حرمت نگه نمیداشت ...
مامان انقدر بی حرمتی کرد به عمو و زنعمو ...که بلند شدن و راهی شدن ...حتی اشک های منم پشت سرشون نتونست جلوی رفتنشون رو بگیره ...بی بی هم با اونا راهی شد و عمو اخرین جمله ای که گفت این بود که دیگه اسم پدرمو نمیاره ...
زنعمو چادرشو سرش انداخت و فقط با اشک هایی که به پهنای صورت میریخت خم شد و سرمو بوسه ای زد و با وجود اینکه معلوم بود تحمل نداره ازم جدا شد و حتی نچرخیدن پشت سرشون رو نگاه کنن ...
عمو رفت و رفت ...
حق با مامان بود افتاب که بالا اومد از طرف طایفه مامان اومدن و قرار عروسی رو برای اخر هفته گزاشتن و کسی حتی نپرسید که ریحان چطوره و کاظم چقدر میتونسته ظالم باشه که اونطور به زن آینده خودش تحاوز کرده باشه ...
ریحان تو رختخواب بود و اروم رفتم بالای سرش ...چشم هاشو نیمه باز کرد و با دیدنم اشک از گوشه چشمش غلتید و گونه شو نمناک کرد ....


بالا سرش رفتم ...من تو اون سن فکر میکردم کاظم میخواسته بکشدش ...کنارش نشستم اشکهاش میریخت و با بغض گفتم :کاش من پسر بودم و نمیزاشتم که شوهرت بدن به اون کره خر ...
ریحان دستش رو دستم گزاشت و گفت :به لطف مامانمون منم یه شبه بزرگ شدم و مثل یه زن پنجاه ساله پیر شدم ...
دستمو جلو بردم و اشکهاشو پاک کردم و گفتم : چی شد ریحان ؟
اروم خودشو بالا کشید و گفت :فقط یچیزو یادت باشه که مقصر همه چیز مامانه و هیچ وقت گولشو نخور ...
اون بخاطر پول و ثروت عموش منو نابود کرد ...
با باز شدن در هر دو سکوت کردیم و مامان اومد داخل و پشت سرش زنعموش بود ...
زن مغرور و بداخلاقی بود ...چپ چپ به ریحان نگاه کرد و گفت :یجور خوابیدی تو رختخواب انگار زاییدی ...من همسن تو بودم یه بچه تو بغلم بود ...بلند شو این ادا بازی ها به ما نیومده ...
لباساتو جمع کن عصر راهی میشیم و همونجا برات عروسی میگیرم ...جهازم خودم برات میگیرم ...مادرت زحمت نیوفته ...
مامان لبخندی زد و گفت :زنعمو خیر ببینی دخترمو سپردم دستت ...
زنعموش با گوشه چشم نگاهی به من کرد و گفت : شبیه شماها نیست چقدرم سفیده ...به کی رفته ؟
مامان انگار تازه اولین بار بود منو میدید دقیق نگاهم کرد و گفت : منتظر پسر بودم که این بدنیا اومد ...از بس تو حاملگی به خودم رسیدم که حتما پسر حامله ام ولی این شد قسمت من ...
سرمو پایین انداختم و اروم رفتم بیرون ...
دلم بدای ریحان میسوخت و قرار بود عصر بره جایی که اولین باره ادم هاشو میبینه ...
بابا سکوت کرده بود و سرتا پا به گوش مامان بود ...
جای خالی حبیب دوست بچگیم تو زندگیم خالی بود و حتی دلم برای هادی تنگ شده بود ...
زنعمو با محبت ترین ادم تو زندگیم بود ...
چندبار نفس عمیق کشیدم و مامان لوازم ریحان رو با چه ذوقی جمع میکرد ...
حواسم به ریحان بود انقدر اروم شده بود که انگار قرار بود اتفاقی بیوفته و اون همه آرامشش منو میترسوند ...


ساعت از پنج گذشته بود و ماشین اومد دنبالشون و اماده رفتن بودن ...
مامان قران و آب و آینه اماده کرده بود و من از ظهر یه بغض عجیبی تو گلوم بود نمیدونستم قراره چی بشه ولی تو همون سن بچگیم حس میکردم خبرای بدی تو راهه...
مامان منو فرستاد تا ریحان و صدا بزنم پاهام برای بالا رفتن از پله ها یاری نمیکرد درو که باز کردم ریحان خوابیده بود چندبار صداش زدم ولی جواب نداد اروم از شونش گرفتم و چرخوندمش که از گوشه لبش خون روی بالشت چکید اون دومین باری بود که از ته دل جیغ میکشیدم...
مامان هراسون خودشو رسوند تو اتاق و جسم بی جون خواهرمو که شیشه مرگ موشو سر کشیده بود تو آغوش گرفت... چشمام سیاهی میرفت باورش سخت بود خواهرم مرده بود!
خودشو کشته بود و دیگه راهی برای برگشت نزاشته بود...
اون روز انگار خواب بود انگار کابوسی بود که ادمو از خواب شیرین بیدار میکرد... خواهرم ترکمون کرده بود...
آوازه خودکشیش همه جا پیچیده بود خواهرم دیگه پیشمون نبود ...ریحان به ساده ترین خواب عمیق رفت و دیگه هیچ وقت نشد که چشم های خیس اشکشو ببینم ...
مامان دو دستی تو سرش میزد و بابا انگار تازه از عالم بیخیالیش بیرون اومده بود ...
کی باورش میشد دختری تو سن یازده سالگی به قول خودش یه شبه بزرگ بشه و همون شبم پیر بشه ...
زنعمو اومد و اونبار اون بود که سر مامان فریاد میزد ...انقدر داد زد و زد تا از گلوش خون بیرون اومد و صداش در نمیومد ...
بی بی که انگار مرده بود و عمه غریبم تا اومد و فهمید چی شده اونم از ته دل جگرش سوخت برای یه دختر بی گناه ...
کاظم و خانواده اش زحمت ندادن تا برای مراسم بیان و رباب و من تنها کسانی بودیم که دردمون درمون نداشت....
رباب بدتر از من بود و هردومون از ته دل سیاه پوش خواهرمون بودیم ...
اروم خوابید خواهر مظلومم اروم و برای همیشه خوابید و نتونست خوبی و بدی دنیا رو بیشتر از یازده سال ببینه ...
مامان انگار لال شده بود و بابا که مثل همیشه سکوتش عذابم میداد ...
سوم و هفتم غریبانه خواهرم تموم شد و همه رفتن ...
عمو و زنعمو و بی بی ترکمون کردن و من موندم و اون خونه پر از خاطرات و یادگاری های خواهرم ...
ربابی که ازم دور بود و مادرم که ازش متنفر شده بودم ...
جای خالی بی بی و عمو اینا...
و چه روزهای سختی بود.....


جای خالی خیلی ها بود که عذابم میداد و روزا برام هرروز تکراری شده بود ...
من از اولم علاقه ای به بافتنی و گلیم و بقیه کارا نداشتم و از قبل هم بدتر شده بودم ...
خونه بزرگمون تبدیل به ماتم کده شده بود ...مخصوصا وقتی اقام رفت بی بی رو بیاره کنارمون و بی بی دست رد به سینه اش زده بود و گفته بود تو اولاد من نیستی تو و زنت قاتل بچه خودتونید ...
داغ دل من تازه میشد وقتی دوستها و همسن های ریحان رو میدادم ...تمام ریحان شده بود یه قبر خاک گرفته و یه دل پر از خون ...مامان کلمه ای حرف نمیزد و شاید تازه فهمیده بود چه بلایی به سر طفل معصوم خودش اورده ...
روزهای تلخ و پر از درد جاشون رو به ماه ها میدادن ...
به حق گفتن که خاک سرده و ادم رو از عزیزاش دل سرد میکنه...
تو خونمون انگار خاک مرده پاچیده بودن و سر یه سفره که مینشستیم هیچ گدوم رمقی برای حرف زدن نداشتیم ...
اقام کار میکرد و انگار برکت از خونمون رفته بود که همیشه نون سفرمون کم بود...
درست یادمه چهلم خواهر مظلومم بود که مادر کاظم اومد سراغ مامان و طلاها و هدایایی که برای ریحان اورده بودن رو طلب کرد و تازه مامان فهمید چه خاکی به سر خودش و ما کرده ...
یکسال با غم گذشته بود که رباب یه روز نزدیک های ظهر اومد خونمون ...انگار یه جور خاصی خوشحال بود ...مجید هم هر از گاهی میخندید و از خوشحالی سرخ و سفید میشد ...
مامان با سینی چای اومد کنارمون و گفت : خوش اومدی دختر عزیزم ...مادر شیش ماه بیشتره رفتی و پشت سرتم نگاه نکردی ...جواهر که انگار نه انگار اینجا تو خونست ...تو هم که رفتی سراغ مارو نمیگیری ...
رباب مثل من دلش خون بود و با اخم گفت:به چه دلخوشی بیام اینجا ؟ این خونه فقط منو یاد جنازه خواهرم میندازه ...یاد روزایی که انگار بدبختی عالم رو شونه هام بود ...الانم اگه اومدم از سر دلتنگی جواهر بوده ...و اومدم بهش خبر بدم که اگه بچه تو شکمم دختر باشه اسمشو میزارم ریحان تا حداقل یه جای خالیشو پر کنه ...
از خوشحالی دستمو رو دهنم گزاشتم و جیغ کوتاهی کشیدم ...مجید از خجالت بلند شد و از اتاق رفت بیرون ...اشک چشم هام میریخت و رباب دستهاشو برام باز کرد و گفت : بیا بغلم ...همدیگرو محکم بغل گرفتیم و از ته دل تو اغوش هم ارامش گرفتیم ...


خاله شدم‌ و برعکس تصورمون یه پسر خوشگل بدنیا اورد و انگار تمام خوشی های دنیا برای ما شده بود...حتی رباب اجازه نداد مامان برای ده روز بعد زایمانش بره کنارش بمونه و من رو گفت برم کنارش ...اقام‌منو برد اونجا و ده روز تمام از همه غم ها دور بودم و کنار کوچولوی تازه بدنیا اومده و خواهرم خوش بودم‌...
همیشه ته دلم به فکر این بودم که ای کاش پسر بودم و یه روز میتونستم خرخره کاظم رو با دندونام تکه تکه کنم ...
هیچ وقت اون روز از ذهنم بیرون نرفت و همیشه اون لحظه تجاوز و لحظه مرگ ریحان تو خاطرم موند ...
رباب از خلوت تو اتاق استفاده کرد و پسرش رو به سینه فشرد و گفت :کاش میتونستم برای همیشه کنار خودم نگهت میداشتم جواهر ...میترسم از اینکه نکنه مامان بخواد تو رو هم بدبخت کنه...میترسم ...
خندیدم و گفتم :مطمئن باش من خودمو نمیکشم من مامان رو میکشم اگه قرار باشه منو اونطور بدبخت کنه ...
رباب خندید و گفت: از اولم تو با ما فرق داشتی ...کاش ریحان هم مثل تو دل و جرئت داشت و اونطور نمیشد ...خوشبحالت که حداقل قبل مرگش کنارش بودی ...
نمیدونی چقدر دلتنگ عمو و زنعمو زیور و بی بی هستم ...
هر دو آهی بلند کشیدیم و اون ده روز مثل برق و باد گزشت و من برگشتم دوباره تو ماتم کده خودمون ...درس میخوندم و هرچی مامان مخالفت میکرد من کوتاه نمیومدم و فقط داشتم خودمو با کتاب و دفترهای کهنه سرگرم میکردم ...
بخاطر خودکشی ریحان خداروشکر هیچ خواستگاری درب خونمون رو نمیزد و رسما شده بودم دختر ترشیده و بدون خواستگاری که تمام زندگیش رو تو تنهایی هاش ریخته بود ....کلمه ای هم از مرگ ریحان به بعد با مامان حرف نزده بودم و دیگه انگار همو نمیدیدیم ...
هفده سالم شده بود و دلم میخواست خیاطی یاد بگیرم تا بتونم برای خودم کسب و کاری راه بندازم ...رباب به دوتا پسر و یه دختر تازه بدنیا اومده اش ریحان کوچولو سرگرم بود و دیگه فرصت نمیکرد به دیدن منم بیاد و تلفنی حال همو میپرسیدیم ...
عصر بود و تو ایوان برای خودم هندوانه قارچ کرده بودم و میخواستم بخورم که درب خونه رو محکم زدن ..‌.
مامان میدونست من به طرف در نمیرم و خودش چادر سرش انداخت و غر زنان گفت :کیه مگه سر اوردید اومدم ...خداروشکر کسی هم جز من نمیتونه تو این خونه کاری انجام بده 


از اون همه شدت در زدن منم کنجکاو شدم خم شدم تا ببینم کیه و دیدن یه پسر جوون تو چهارچوب در متعجبم کرد ...
پله هارو رفتم پایین تا صداشو بشنوم و رو به مامان گفت : اقام گفت بیام دنبال عمو ...شوهر عمه فوت شده و فردا صبح تشیع جنازشه ...
مامان متعجب تر از من گفت :تو پسر احمدی ؟
اون هادی بود و با لبخند کمرنگی رو لبش گفت:بله زنعمو من هادی ام ...
ته ریش رو صورتش و موهای بالا زده اش ...یه لحظه خنده ام‌گرفت اون همون هادی بود که ازش متنفر بودم و چقدر تو بچگی ازارم میداد ...چه بغض عجیبی تو دلم و گلوم نشست ...انگار هادی هم متوجه نگاه سنگین من شد که سر چرخوند و منو نگاه کرد ...اونم خشکش زد از دیدن هیکل دخترونه ام...قدی که بلند شده و موهایی که از زیر روسری تا کمرم رسیده بود ...شایدم مصیبت این همه سال رو تو صورتم میدید ...ولی هنوزم ته دلش انگار تنفر بود ازم که اونطور نگاهم کرد و رو به مامان گفت :به عمو خبر بدید و برای فردا بیاید ...اگه ماشین ندارید من میتونم بیام ببرمتون ...
مامان چشم هاشو ریز کرد و گفت :خیلی ممنون صدقه نخواستیم اونقدرها هم بدبخت نیستیم که نتونیم کرایه ماشین بدیم ...خدا بیامرزه خودمون میایم‌...
هادی حتی خداحافظی نکرد و فقط یه نگاه سرد به من انداخت و رفت ...صدای بوق ماشینش اومد و بعد مدتها من و مامان متعجب همو نگاه میکردیم‌که باز درب رو به صدا در اوردن ...
مامان در رو باز کرد ...یه زن جوونی بود با دیدن من لبخندی زد و گفت :هزارماشاالله چه خانمی شده و صورت مامان رو بوسید و گفت :دختر عمو منو یادت نمیاد من خواهر کاظمم ...
مامان تازه شناختش و با روی باز گفت :ماشاالله به خودت دخترم چه بزرگ شدی راه گم‌کردی ؟ اسمت نفیسه بود درسته ؟
نفیسه اهی کشید و گفت :بله نفیسه ام ...خدا بیامرزه زن داداشمو ریحان رو میگم ...بعد اون برادرم یه روز خوش نداره و همش داره خود خوری میکنه ..‌.دختر عمو دخترای تو یچیز دیگه ان و خدا خواسته که جواهرتو خونت هنوز مجرده ...
مامانم منو فرستاده تا این هدیه هارو براتون بیارم و به بیرون در اشاره کرد ...نمیدونم اون شوهرش بود یا غریبه که چندتا مجمه طلا و شیرینی و لباس و کفش و ...اورد گزاشت تو ایوان و گفت : اینا پیش کش جواهر خانم ...وگرنه که طلا و جواهر اصلی خودشه ...

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : javaher
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.25/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.3   از  5 (4 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه onrpou چیست?