رمان جواهر 2 - اینفو
طالع بینی

رمان جواهر 2


نفیسه اومد داخل و دستمو فشرد و گفت:باور کن ما هم به اندازه شما غم داشتیم و ناراحت بودیم‌...
برادرم هر روز داره جلو چشم هامون اب میشه و نمیتونیم دیگه ببینیم داره از بین میره ...
وقتی مامانم بهش پیشنهاد داد خواهر همون خدابیامرز رو براش بگیریم استقبال کرد و انگارهنوزم ته دلش پیش ریحان ...
توام‌که شنیدم خواستگاری نداری و چی از این بهتر که زن پسری بشی که تنها وارث این همه ثروت اقامه ...اقام کم دارایی نداره و همه رو به پات میریزیم ...
فقط نگاهش میکردم و منتظر بودم که حرفهاش تموم بشه تا پرتش کنم بیرون ...
مامان از خوشحالی رنگ روش عوض شد و گفت :بیا بالا نفیسه جان شربت خنک نداریم ولی یچیز هست که گلوت رو تازه کنی ...خیلی خوش اومدی توام دختر منی ...
نفیسه جان از تو که پنهون نیست اره جواهرم با اینکه خیلی از دخترا سرتره ولی خواستگار نداره ...کاظم هم غریبه نیست هرجور باشه هم خون من و یه روزی داماد من بوده ...
نفیسه اهی کشید و گفت : میدونم دختر عمو ما هم به اندازه شما ناراحتیم ...سالها گذشته ولی هنوزم داغش تازه است .هر دو الکی چهرشون رو در هم کردن و همون موقع بود که بابا ناراحت اومد داخل و گفت:اماده بشید بریم شوهر ماهرخ مرده خواهرم سنی نداره که بیوه شده ...
نفیسه رو تازه دید و جواب سلامشو داد و نفیسه گفت :اخ بلا بدور غم اخرتون باشه ...چه بدموقع مردن ...عمو منو نمیشناسی ؟
مامان پیش دستی کرد و گفت:علی نفیسه است دختر عموم ...و با چشم اشاره میکرد که تحویلش بگیره ... بابا ولی اینبار فقط جواب سلامشو داد و رفت بالا و مامان هم از رفتار سردش دلسرد شد ...
نفیسه چادرشو جمع و جور کرد و گفت : عیب نداره دلخور نشو دختر عمو...
به مامان میگم تا بعد هفتم بیاد سراغ این جواهرخوشگل ...دستشو جلو اورد تا به صورتم بکشه که خودمو عقب کشیدم و گفتم : به مادرت بگو اومدنی حتما کاظم رو هم با خودش بیاره ... بدجور مشتاق دیدارشم ...
گل از گل مامان شکفت و گفت: نفیسه جان میخوای نریم ختم ...بین حرفش پریدم و کفتم :نه زشته رفتیم برگشتیم ...اقا کاظم میاد ...


نفیسه آهی کشید و گفت:بازم جای شکرش باقی که در آینده خوشبخت میشی جواهر جان ...
خواستگار خوب رو هر کسی نداره اینم از شانس و اقبال بالای توست که کاظم هست ...
دختر عمو من فعلا میرم ...از مراسم برگشتی خبر بفرست برای نشون بیایم ....اینبار نمیزاریم عروسمون نامزد بمونه همون روزا عقدش میکنیم و میبریمش ...
مامان دستهاشو بالا برد و گفت :خدا کنه ...به مامانت به عموم سلام برسون ...
به صورت مامان نگاه کردم چقدر ازش بیشتر از قبل تنفر پیدا کرده بودم‌....
کاش هیچ وقت خدا بهش بچه نمیداد و حتما تو اون سالها که نازا بوده حکمتی بوده و خدا میدونسته اون لیاقت مادر شدن رو نداره ...
بابا بعد از رفتن نفیسه اومد کنار من نشست و گفت :باز چی میخواستن اینجا ؟
مامان در رو بست و گفت :لنگه فامیل های تو نیستن که مهر و محبت نداشته باشن ...راضی ان دختر ترشیدتو بگیرن ...نگاه کن این همه طلا و پارچه رو پیشکشی اوردن ...
نگاهی به صورت بابا انداختم چقدر پیر تر از سنش بود ...لبخندی زدم و گفتم :کاش دنیا اصلا وجود نداشت ...
بابا هم اروم‌گفت :کاش من بی غیرت وجود نداشتم ...اماده بشید راه بیوفتیم ...
اگه ماشین گیرمون بیاد ...
مامان غر زنان لوازم رو برداشت و همونطور که میرفت بالا گفت :اخه الان هم وقت مردن بود ...شماها که مارو نمیخواید تو مجلس ختم هم نخواید دیگه ...بی بی یبار در این خونه رو باز نکرده بگه مردید یا زنده اید اونوقت الان بدو بدو رفته برای من پیغام داده که مبادا جلو خانواده دامادش رسوا بشه ..
اصلا نباید بریم تا بفهمن دنیا دست کیه ...
بابا بعد از مدتها دستمو بین دستش گرفت و گفت :کاش پدر خوبی براتون بودم ...
پشت دستمو بوسید و به طرف داخل رفت ...من مات و مبهوت خیره به رفتنش بودم ...
چادر رنگ و رو رفتمو روی سرم انداختم و مامان تمام طلاهارو به خودش آویز کرد و گفت :بزار چشم زیور در بیاد فکر نکنه ما نداریم ...
از تو آینه نگاهش کردم و گفتم :نداریم دیگه ...چی داریم ؟
به لطف تو و اون دل خرابت این وضع زندگیمونه ...یه نگاه به دور و اطرافت بنداز اون لوازمی که میارن جلو در بهت میدن صدقه است نه نذری بهتره یکم به خودت بیای 


بابا به زحمت تونست یه ماشین کرایه کنه تا مارو برسونه و پولشم نمیدونم از کجا قرض گرفته بود ...
تمام مسیر من و بابا سکوت کرده بودیم و من تو دلم به فکر این بودم که چطور میخوام انتقام از کاظم و از مامان بگیرم و انگار یچیز داشت خفه ام میکرد ...
هوا گرگ و میش روشن شدن بود که رسیدیم ...
عمه ماهرخ شوهر نظامی داشت و کلی ثروت عظیم خونشون مثل کاخ بود وسط باغ ...
خیلی سال بود ندیده بودمشون و تا خبر دار شد ما اومدیم خودش اومد استقبال ...بلوز و دامن گیپور مشکی تو تنش و اصالتی که واقعا از نگاهش میبارید ...
هرسه تامون رو بوسید و کلی خوش امد گفت ...همه جا تاریک بود و همه خواب بودن بوی حلوایی که میپختن به مشام میرسید و ما رو برد تو یه اتاق و گفت:استراحت کنید بیدار شدید میگم براتون چایی بیارن ...
مامان از شدت خمیازه حرف نمیتونست بزنه و همونطور با چادر مشکی روی زمین دراز کشید و خوابید ...
نفهمیدم من کی خوابم برد ولی با سر و صدای بیرون بود که بیدار شدم ...
اقام نبود و مامان هنوز خواب بود ...دهنش باز بود و خر و پف میکرد ...
تو جا نشستم تنم خشک شده بود و حسابی گرسنه بودم‌...عمه اروم به در زد و امد داخل ...لبخندی بهم زد و گفت :رباب حالش چطوره ؟ بچه هاش خوبن ؟
با سر گفتم خوبن ..‌.
انگار عمه ماهرخ فهمید من چقدر دلم پر از خون ...که دستی به سرم کشید و گفت : غصه نخور خدای تو هم بزرگه ...بیا این بلوز و شلوار رو بپوش رنگ روشن تنته خانواده اون خدابیامرز خیلی حساسن نمیخوام حرف و حدیثی باشه ...
تشکر کردم و گفتم :بی بی هم اومده ؟
عمه نگاهی خشمگین به مامان که هنوز خواب بود انداخت و گفت :اره اومدن ...
زیور دل تو دلش نیست که تو رو ببینه ...اینا رو هم اون برات دوخته ...نمیدونی چقدر مشتاق دیدنته ...هزاربار از دیروز دعا کرده تو هم بیای تا ببیندت ...
عروسش کم مونده بود حسادت کنه ...
با تعجب گفتم :مگه زنعمو عروس داره ؟
عمه اشکشو پاک کرد و گفت :خدا باعث و بانیشو لعنت کنه که اینطور مارو از هم غریبه کرد ...اره عزیز عمه ..حسین بچه هم داره ...ولی نتونستیم اون هادی کله شق رو حریف بشیم و شکر خدا رو هرکسی هم یه ایرادی میزاره ...
چقدر خوشحال شدم که زنعمو و بچه هاش خوشبختن ....


انگار دلم باز هوای اون شیطنت ها و بچگی هام با حبیب رو کرد که گفتم :حبیب کجاست ؟
عمه نفس عمیقی کشید و گفت :همینجا مگه میشه اون نباشه ...به قول هادی دوقلوی تو اونه ...همیشه میگه حبیب و جواهر خواهر و برادرن ...لنگه هم شیطون و کله شق ...
اهی کشیدم و گفتم :عمه دیگه خبری از اون شیطنت نیست و همش شده خودخوری ‌...همش شده دلتنگی ...
عمه محکم بغلم گرفت و ارومم کرد ...
لباسهامو عوض کردم شال توری روی موهام و لباس مشکی تو تنم ...انگار سایز خودم بود ...
خجالت میکشیدم و اروم رفتم تو سالن ...مهمون داشتن و هرکسی تو تدارک چیزی بود ...بی بی روی مبل نشسته بود و تسبیح به دست با بابا حرف میزد ..‌.
یه لحظه که نگاهش افتاد سمتم اروم از رو مبل بلند شد و گفت :قرص ماهمو ببین چه خانمی شده ...
به صدای بی بی همه نگاها به طرفم چرخید و تک تک برام اشنا بودن ...از پشت یکی محکم بغلم گرفت و با صدای بغض آلودش گفت :من فدای این قد و بالات بشم‌...فقط تو رویا تجسمت میکردم ولی همونطور هستی که تصور میکردم!
زنعمو بود ...همون زنعموی مهربون و پر از محبت ...به طرفش چرخیدم ...حالا دیگه باهاش هم قد بودم و چشم تو چشم همو نگاه کردیم ...پیشونیمو بوسید و براندازم کرد و گفت : هزار ماشا...میدونستم بزرگ بشی هم همونطور خوشگلی ....
چه حس خوبی بود بعد از مدتها دوباره انگار میتونستم نفس بکشم و معنی زندگی رو بفهمم ...
بی بی از همه دلتنگتر بود و از بین اونا شناختن حبیبی که روی صورت جای ریش و سبیل بود سخت نبود ...خنده ام‌گرفته بود از اون چهره جدیدی که میدیدم‌...و اونم از دیدن من خنده اش گرفته بود ...تمام بچگیمون با هم بود و حالا انقدر بینمون فاصله و حرمت بود که حتی نمیتونستیم بهمدیگه دست بدیم ...
با عروس زنعمو و بقیه اشنا شدم ...
هادی رو روز قبل دیده بودم ارومتر از همیشه بود ...جلو اومد و فقط سلام کرد ...هنوزم باهام سرد بود ...حبیب برعکس اون ازم دل نمیکند و کنارم نشست و حتی چندبار با انگشتش به پام زد و مثل بچگی هامون الکی میخندید ...کنارم نشسته بود و اصلا سن و سال براش مهم نبود!
مامان تازه از خواب بیدار شد و اومد بیرون ...از اون جو انگار فراری بود و از زیر نگاهای بقیه فراری ...
ولی من حس قشنگی داشتم ...
همون حس و حال بچگی هامو ...


زنعمو کنارم نشست و نمیتونست ازم چشم برداره ...
اخم های مامان آویز بود و اگه میتونست دست من و اقامو میگرفت و میبردمون تو اون خونه لعنتی ...تو دلش داشت برای ازدواج من و کاظم رویا بافی میکرد ...چهره کاظم قشنگ‌تو ذهنم بود و میتونستم خوب تصورش کنم ...
مهمونای عمه اومده بودن و برای رفتن، برای مراسم تشیع جنازه اماده بودن ...
جنازه شو با ارایش نظامی و کلی از همکاراش میخواستن بیارن و چه تدارکات ویژه ای براش دیده بودن ...چادرمو روی سرم انداختم و زنعمو دستمو از بین دستش ول نمیکرد و منو با خودش برد داخل ماشین خودشون ...
کسی حتی به مامان تعارف هم نزد که سوار بشه و وقتی دید جا نیست به ناچار موند ...
هادی پشت فرمون نشست و حبیب جلو جای گرفت و حرکت کردیم ...زنعمو نفس عمیقی کشید و گفت : نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود ...
مادرت کاری کرد که حرمت همه چیز رو از بین برد ...فقط این وسط حیف از جوونی ریحان بیاد که حیف شد و پر کشید ...
حبیب به پشت به طرفمون چرخید و گفت :مامان امروز رو دیگه گریه نکن ...
از دیروز داریم خونه عمه فقط گریه میبینیم ...
جواهر خوبه زنعمو تو رو شوهر نداده ؟این زنعمویی که من میشناسم لابد داماد خوب و باب میلش نبوده ...
هادی نیم نگاهی از آینه بهم کرد و گفت :شایدم نتونسته حریف این دخترش بشه ...
هم اون با اخم نگاهم میکرد هم من ...
با گذشت اون همه سال هنوزم ته دلم ازش بدم میومد و دست خودم نبود ...
مراسم که تموم شد برگشتیم خونه عمه و ناهار بار گزاشته بودن ...چیزی براش کم نبود و با عزت و احترام دفن شد ...عمه سنی نداشت و تو جوونی بیوه شده بود ‌..
عروس زنعمو رفت خونشون و گفت شب برمیگرده ...انقدر با زنعمو سرد رفتار میکرد که دلم برای زنعمو میسوخت ...
مامان زیاد تو جمعمون نبود و یه گوشه خلوت میموند چون کسی بهش محل نمیزاشت ...
به طرف اشپزخونه رفتم سر درد داشتم و عمه گفت تو کشو مسکن داره ...
تو کشو دنبال مسکن بودم که سنگینی نگاه کسی رو حس کردم ...سر بلند کردم و هادی رو تو چهارچوب در دیدم ...
اخم هاش تو هم بود و پشت نگاهش یه نگاه طلبکارانه موج میزد ...


بی اهمیت بهش یه لیوان اپ پر کردم و مسکن رو خوردم .‌‌از شدت درد چشمم درد میکرد ...صندلی میز غذاخوریشون رو عقب کشیدم و نشستم ...سرمو روی میز گزاشتم و برای چند ثانیه چشم هامو بستم ...
صدای عقب و جلو شدن صندلی رو شنیدم و اروم نگاه کردم .‌.هادی روبروم نشسته بود و بی مقدمه با دیدن چشم های بازم گفت : دیروز که اومدم جلو درتون ...منتظر شدم تا عمو بیاد که خواستگارتو دیدم ...
تو واقعا میخوای با کسی که مسبب مرگ خواهرت بوده ازدواج کنی ؟
فکر میکردم تو قوی تر از اونی هستی که ما فکرشو میکردیم ...سرمو بلند کردم ...پس هادی جریان رو میدونست ...دستمو روی پیشونیم گزاشتم و فشردم تا از دردش کاسته بشه و گفتم : مگه جواب بله دادن منم شنیدی که اینطور مسمم داری حرف میزنی ؟
ابروشو بالا برد و گفت :نه ولی مادرت انگار اروم نمیشینه و چشم رو هم بزاری عروس کاظم کردت ...
_عیب نداره من خودم میتونم از پس مشکلات خودم بر بیام تو نگران من نباش ...
بلند شدمو از کنارش میگذشتم که استین لباسمو گرفت و گفت : حرفام تموم نشده که داری میری ...
با تعجب نگاهش کردم ...سرشو بالا گرفت تا دقیق ببیندم و گفت: میخوای کمکت کنم ؟
چه کمکی از تو برای من بر میاد ...من از پس خودم بر میام ...بالاخره میبینی که من دختر دست و پاچلفتی نیستم ...
به صندلی اشاره کرد و گفت : بشین باهات حرف دارم ...
روبروش نشستم بی پروا تو چشم هام زول زد و گفت: من از تو خوشم نمیاد ...بزار بی پرده حرف بزنیم میدونی که حسم بهت تنفر میتونه باشه ...ولی هرچی باشه غریبه نیستی و دختر عموی خودمی و از طرفی هم مامانم خیلی دوستت داره ...
میخوام کمکت کنم بخاطر دل مادرم ...چون واقعا میدیدم همیشه به عکس تو نگاه میکرد و اشک میریخت ...نمیدونم چه دلیلی داره که اون این همه تو رو دوست داره ...کاش خودش یه دختر داشت تا اینطور وابسته تو نمیشد ...
الانم حرفم چیزی که اگه قبول کردی که هیچ وگرنه هم دلم نمیخواد کسی از حرفای بینمون باخبر بشه ...من کمکت میکنم از مادرت و اون کاظم نجات پیدا کنی ...تو هم کمک من میکنی تا مادرم قید زن گرفتن برای منو بزنه ....
شوکه شدم از حرفای هادی یعنی چی تو سرش بود ..
فقط نگاهش میکردم و ادامه داد : من از صبح دارم فکر میکنم که این تصمیم درسته یا نه ...نمیدونم اخرش چی قراره بشه ولی پیشنهاد من اینکه من به مامانم میگم تو رو میخوام ...اون هم از خدا خواسته تو رو برای من میگیره ..هم من از دست غر زدناش و دنبال زن گشتناش راحت میشم هم تو دیگه کسی کار به کارت نداره ...یه مدت نقش زن منو بازی میکنی و بعدشم هر تصمیمی بگیری منم حمایتت میکنم ...دوست داشتی درس بخون ...انگشت اشاره اشو به طرفم چرخوند و گفت : اما یادت باشه فقط جلو بقیه تظاهر میکنیم خوشبختیم وگرنه من حتی نمیخوام هر روز ببینمت
ابروهامو تو هم گره زدم بلند شدم و با عصبانیت گفتم :من همچین هم بدبخت نشدم که بخوام زن تو بشم ...خدا جای دیگه روزیتو بهت بده ...من کجا و تو کجا ؟
ببین هادی خان احترام زنعمو رو دارم که هیچی بهت نمیگم وگرنه خوب بلدم همینجا دندوناتو تو دهنت خورد کنم ...
هادی اهسته سرپا ایستاد و من در مقابل اون شونه های پهن و قد بلندش خیلی کوچولو بودم ...سعی کردم خودم بالا بکشم و بلندتر دیده بشم ...رو انگشت های پام ایستاد و چپ چپ نگاهش میکردم ...
با جدیت گفت :منم برای اینکه حتی به تظاهرم زنم بشی هم علاقه ای ندارم ولی تحمل اینم ندارم که ببینم تو هم داری مثل ریحان بدبخت میشی ‌..‌اون شب اتفاق ما هم اونجا اومدیم ...اون روز عقلمون قد امروز نبود و نمیدونستیم چی شده ..‌.
اما یچیزی هست که سالهاست میخوام بدونم اونشب کی رو تشک من کار خرابی کرده بود تا من صبح رسوا بشم ؟
انگار زمان به عقب برگشت و اون شب من بودم که اون کارو کردم تا هادی رو به باد کتک بدم و بعدش حسابی مسخره اش کنیم و بهش بخندیم ...
نزاشتم از حالت صورتم چیزی بفهمه و با اعتماد بنفس گفتم : ما که چیزی یادمون نیست ..‌لابد کار خودت بوده ...پس همچین هم نباید از کاظم کینه به دل بگیری ...اگه به همه بدی کرد حداقل برای تو بانی خیر بوده که نجات پیدا کردی ...وگرنه زنعمو پوستت میکند ...
ریز ریز میخندیدم و به طرف در رفتم که با دست مانع رفتنم شد و گفت : همیشه میدونستم تو زبل تر از اونی هستی که نشون میدی ...
تصمیمتو بگیر ...اینم لازم به ذکره که بدونی من کوچکترین حسی به هیچ دختری مخصوصا تو ندارم‌...تو هنوزم تو تصورم همون دختر شلخته و بازیگوشی هستی که مدام با حبیب لای گل و اشغالا بازی میکرد ...
زنعمو اومد داخل و با دیدن ما شوکه شد و اول خوب نگاهمون کرد و گفت :چیزی شده 


هادی خیلی زودتر از من خودشو جمع و جور کرد و گفت : چی باید بشه مامان ...؟
بعد از سالها جواهر رو دیدم ...دارم ازش میپرسم هنوزم همونطور شیطون و نترسه؟
زنعمو مشخص بود قانع نشده و جلوتر اومد و گفت :ولی تو عادت نداشتی با جواهر هم کلام بشی چه برسه به اینکه جویای کاراش باشی ...
من به طرف زنعمو رفتم و همونطور که با خودم به بیرون میبردمش گفتم :فکر کنم ما دیگه باید برگردیم خونمون ...مامان که همین الانشم به زور و زحمت مونده اینجا ...تو راهرو ورودی سالن بودیم و زنعمو تو جاش مکث کرد و گفت :جواهر اون همه طلا رو مادرت از کجا اورده آویز خودش کرده ؟
خنده ام گرفت و گفتم‌:نگو که زنعمو حسودیت شد ؟
زنعمو اخمی کرد و گفت: به چی حسادت کنم جواهر؟ مجلس ختم جای این چیزا نیست ...راستشو بخوای یبار به مامانت خیلی حسادت کردم اونم وقتی بود که تو رو بدنیا اورده بود ...اون روز خیلی دلم میخواست تو بچه خودم میبودی ...
زنعمو خیلی بهم ارامش میداد و حرفهای هادی تو ذهنم داشت همه چیز رو بهم میریخت ...
مامان به بابا چشم و ابرو میومد که بریم ... همونم شد...
دم غروب اماده شدیم بریم، که بی بی بدون اینکه به صورت مامان نگاهی کنه به بابا گفت :جواهر بمونه پیشم چند روز دیگه با هادی میارمش ....بعد این همه سال دیدمش دلم نمیاد به این زودی بره ...
مامان با تردید گفت :اخه نمیشه بی بی ...خونه کار مهمی داریم
من باید برم ...خدا بیامرزه ما رفیق روزای شادی هم نبودیم که حالا روزای مصیبت با هم باشیم ...
بی بی برای اولین بار بود که اونطور عصبی میدیمش و با عصبانیت گفت :تو شاید برای من غریبه باشی ولی جواهر و رباب از گوشت و خون منن ...پسرم اگه اولاد صالحی بود این همه سال از من دور نمیموند...‌خداروشکر میکنم که بهتون پسر نداد که هرچه با من کردید خدا به سرتون بیاره ...
مامان ابروشو بالا برد و گفت :شکر خدا شما بودید که از ما دور شدید و رفتید نه ما ...
شما مارو ول کردید و رفتید ...دخترم بود اختیارشو داشتم الانم اگه بخوام جواهر رو به هرکسی شوهر میدم‌...من مثل شما مادری نیستم که دلم تنگ بچه ام نشه و سال به سال حالشم نپرسم .....


بی بی الله اکبری گفت و ادامه داد ...خجالت بکش از موهای سفید من خجالت بکش ...تو قاتل اون طفل معصومی ...تو قاتل بچه خودتی ...خدا ازت نگذره ...به بابا نگاهی کرد و گفت : اگه من مادرت هستم که از خودت باید خجالت بکشی ...اگه من شیرت دادم باید حیا کنی ...به تو هم مگه میشه گفت پدر ...برید دنبال زندگیتون ...جواهر رو خودم میارم ...میخوام چند روز پیشم بمونه ...ما هم فردا میریم خونمون میخوام چند روز با جواهر وقت بگذرونم ...
بابا به مامان اشاره کرد که برن و مامان با چشم های عصبیش بهم اشاره کرد که راه بیوفتم و منم با خونسردی گفتم :چند روز دیگه میام، به مهمونا خبر بده که جمعه شب بیان و من تا اونروز خونه ام ...
مامان انگار که دنیا رو به پاش ریخته باشن ...گل از گلش شکفت و فقط من و اون میدونستیم که منظورم از این اومدن مهمونا جواب مثبت دادن بوده ...
مامان جلو اومد و همونطور که ازم خداحافظی میکرد اروم گفت :به اینا چیزی نگی زود بیا ...منم پیغام میدم که بیان برای عقد ...
خیال مامان از من راحت شد و با بابا راهی شدن و رفتن ...
اونا که رفتن خیلی از مهمونای عمه رفته بودن و دیگه خودی ها فقط بودن ...
عمو و خانواده اش هم اونشب پیش عمه موندن و من تازه فهمیدم که بی بی سالهاست رفته و با زنعمو زندگی میکنه ...زانو درد داشت و مدام از درد پا مینالید ...‌بی سر و صدا نشسته بودم و فقط به این فکر میکردم که قراره چی بشه و کاظم و من چه زندگی قراره شروع کنیم ...با برخورد چیزی به بازوم به خودم اومدم حبیب کنارم نشست و با لبخند قشنگش گفت : تو فکری رفیق قدیمی ؟
_ کاش الانم همون بچه هایی بودیم که تنها دغدغه زندگیمون خاک بازی بود ...
_جواهر تو عوض شدی یا من از بس ندیدمت حس میکنم اون همه روحیه قشنگت از بین رفته ؟
_هیچ کدوم ..تو گیر و دار زندگی هر روز پیرتر شدم ...سنم رو نبین بعد رفتن شماها من تو اون خونه هر روز پیر شدم ...هر روز پیرتر از قبل ...
هادی اون سمت سالن نشسته بود و چشمم که بهش افتاد بهم خیره بود ..‌.چشم تو چشم هم به همدیگه نگاه میکردیم اون میدونست که قراره چی به سر من بیاد و خوب میدونستم که تو دلم فرقی بین اون و کاظم نیست و از هردو به یه اندازه متنفرم ...یکی بخاطر خواهرم ...و یکی بخاطر تمام تحقیرهای کودکی ام ....


اونشب تو اتاق باید تنها میخوابیدم‌...شب بخیر گفتیم و رفتم تو اتاق ..‌ولی خواب به چشمهام نمیومد ...به طرف ایوان بزرگ خونه عمه رفتم‌...میز و صندلی چیده بودن و همونجا نشستم ...هنوز کارگرا اونجا بودن و لوازم (دیگ و قابلمه ) رو بار میزدن ...اونشب زنعمو باهام کلی درد و دل کرد و هر دو دم دمای صبح خوابیدیم‌...
از عمه خداحافظی کردیم و به طرف خونه عمو رفتیم ...
خونشون رو عوض کرده بودن و یه ساختمون بزرگ تو یه حیاط بزرگ بود ...برعکس خونه ما که روز هروز فرسوده تر میشد ...
زنعمو از خوشحالی وارد حیاط که شدیم چادرشو روی بند رخت انداخت و گفت : خوش اومدی ...بیا بریم اول یه دوش بگیر سرحال بشو بعدا خونه رو ببین ...
یه نگاهی بین زنعمو و عمو رد و بدل شد و عمو هم تایید کرد و من منظورشو نفهمیدم ...
حس خوبی بود و حبیب با اشتیاق تمام اون سالهارو برام‌تعریف میکرد ...
عکس هاشون روی طاقچه چیده شده بود و و چادرم روی شونه هام‌افتاده بود ...عکس خیلی قدیمی از هممون هم لابه لاش بود ...ریحان ...رباب هم بودن ...با حسرت به عکس نگاه میکردم‌که تصویر هادی تو قاب عکس افتاد و کنارم ایستاده و گفت : عجله ات برای اخر هفته برای اون کاظم بود ؟
نگاهش نکردم و گفتم :چه فرقی میکنه کاظم یا تو ..‌هر دوتون به یه اندازه برام بی ارزشید ...
یکم‌مکث کرد و با صدایی که مشخص بود دلخور شده گفت :منم بهت گفتم‌علاقه ای ندارم برای با تو بودن ...فقط میخوام از این منجلاب نجاتت بدم‌....
همین الانشم کسای دیگه ای هم هستن که بخوان‌نجاتم بدن ...مثلا حبیب اگه ازش بخوام‌کمکم‌ میکنه ...
پوزخندی زد و گفت :حبیب نمیتونه زیپ شلوار خودشو ببنده چطور میخواد تو رو نجات بده ...من عادت ندارم التماس کسی کنم ...از این به بعد هر طور خودت راحتی ...
به طرف بیرون رفت و قبل از اینکه پاشو بیرون بزاره صدای زنعمو به گوشم خورد که گفت :این دومین باره دوتایی تنهایی صحبت میکنید ...چی شده هادی؟
قلبم تند تند شروع به زدن کرد‌..نمیخواستم کسی بفهمه و نمیخواستم از اونی که هست همه چیز بیشتر بهم بریزه ...
هادی خودش حواسش بود و گفت : به جواهر کفتم اگه بخواد ببرمش چند دست لباس بخره ...
زنعمو خوشحال صدام زد و گفت :جواهر بیا عقل هادی بیشتر از من کار میکنه . خیر نبینه اون مادرت که اصلا به فکرت نیست ...دسته گلی مثل تو رو به حال خودش گزاشته ...چادرتو سرت کن بریم ....


زنعمو بی بی رو صدا زد و گفت :میریم یچیزایی بخریم زود میایم ...یوقت نری تو اشپزخونه خودتو بسوزونی ..‌میام یچیز درست میکنم ...
حالا میفهمیدم چرا بی بی اونقدر زنعمو رو دوست داشت حتی از عمه هم که دختر خودش بود بیشتر ...
عقب ماشین نشستم و زنعمو نشست جلو تا هادی در رو باز کنه و بیاد ...زنعمو به طرفم چرخید و گفت :جواهر هادی بهت علاقه داره ؟
زبونم بند اومد و نمیتونستم جواب بدم‌ و فقط با چشم های گرد شده به زنعمو نگاه میکردم ...هادی اشاره کرد که چیزی از داخل برداره و رفت به طرف ساختمون ...
زنعمو دستی به شونه ام زد و گفت :اون پسری نیست که بخواد با دخترا حرف بزنه ...دیدم که دوباره باهم حرف میزدید ...من از خدامه تو عروس خودم بشی ...چی بهتر از اینکه هادی بشه شوهرت ...هم اخلاقش خوبه هم میدونم که مثل کوه پشتت و مراقبته ...بزار من ...
حرفشو بریدم و گفتم :زنعمو این حرفا چیه ...دیگه هرکسی ندونه شما میدونید که من و هادی مثل اب و اتیشیم ...
من اخر هفته قراره عقد کنم ...الانشم نمیدونم چطور مامان کوتاه اومد که اومدم اینجا ...
زنعمو سرخ شد و گفت :چه عقدی؟ با کی ؟
لبخند تلخی زدم و گفتم :غریبه نیست ...همون مردی که اون روز فکر میکردم میخواد خواهرمو بکشه و بعدها فهمیدم داشت مثل یه حیوون بهش تجاوز میکرد ...
زنعمو صورتشو چنگ زد و کفت :خاک تو سر من اگه بزارم ...با عجله از ماشین پیاده شد و با صدای بلند بی بی و عمو رو صدا زد ...نمیتونست یجا بند بشه و مدام پشت دستش میزد ...
بی بی بنده خدا با اون پاش اومد بیرون و گفت :چی شد زیور نرفته برگشتی ؟
زنعمو به طرفشون رفت و گفت :میدونستم واسه جواهر خواب دیدن‌‌‌...میخوان دختر دسته گل رو بدن به کاظم ...
بخدا اگه بزارید مسلمون نیستید ...
بی بی نتونست سرپا بایسته و نرده رو چسبید و روی زمین نشست و گفت :خدا لعنتش کنه من میدونستم اون اخر بچه هارو بدبخت میکنه ...خدا ازش نگذره ...اشکهام میریخت و از اون همه محبت اونا و دل بی رحم مادرم دلم خون بود!
عمو بهم اشاره کرد پیاده بشم و برای اولین بار بود که اونطور محکم بغلم گرفت و گفت: نمیزارم‌ جواهر ...کاش اونروز هم نمیزاشتم تا ریحان هم الان زنده بود ...هادی ایستاده بود و فقط نگاه میکرد ...زنعمو با دیدنش گفت :میخوام جواهر رو برای هادی بگیرم ...باید عروس خودم بشه ...


هادی حرفی نزد و بی بی لبخندی زد و گفت :از قدیم گفتن عقد دختر عمو و پسر عمو رو تو اسمونا بستن ...هم دختر مال خودمونه هم پسر خداروشکر ...هادی جان نه جایی برای ایراد داره نه شکر خدا میتونی نه بگی ...صورتش قرص ماه و خانمیش هم که دیگه میبینی ...انگار قسمت بوده که هیج کدومتون تا امروز سر و سامون نگرفتید تا دست تقدیر به هم برسوندتون ...
حبیب لباس راحتی پوشیده بود و اومد تو ایوان و با تعحب گفت : مگه میشه هادی و جواهر اصلا با هم جور در نمیان ..‌هادی یه تیکه سنگ و جواهر یه تیکه اتیش پاره است ...
زنعمو بهش چشم غره رفت و گفت:تو نظر نده ...ما صلاح بچه هارو بهتر میدونیم‌...
_مامان چه صلاحی چه بچه ای ؟هادی مگه بچه است همسناش بچه دارن ...جواهر مثل خواهرم نیست اون واقعا خواهر نداشته منه ...وقتی میدونم قرار نیست کنار این
با دست به هادی اشاره میکرد ولی با دیدن چشم های جدی هادی حرفش تو دهنش موند و انگار ترسید ادامه بده ...
منم اون لحطه از چشم های هادی ترسیدم که اونطور به حبیب نگاه کرد ...
زنعمو حسابی بهم ریخته بود و گفت : ما بزرگترا صلاح بچه هامون رو بهتر میدونیم ...
هادی رفت سمت ماشین و گفت :منتطرم بیاید ...
زنعمو چادرشو روی سرش انداخت و گفت : برمیگردم بی بی ...احمد اقا تا بیام به برادرت خبر بده که بیاد و تا زنش نفهمیده صیغه نامه رو بخونیم ...
به ارواح خاک پدر و مادرم اگه جواهر رو بزاری از این خونه بره منم میرم ...
زنعمو جلو نشست و تا مغازه ای که میخواستیم بریم کلمه ای حرف نزد ولی صدای گریه هاش رو میشنیدیم ...
پیاده شدیم و من اصلا چیزی نمیگفتم و زنعمو به سلیقه خودش برام لباس گرفت و برگشتیم تو ماشین ...
هادی تو ماشین نشسته بود و برگشتیم خونه ...جلو در که رسیدیم زنعمو گفت :جواهر برو داخل من یکم با هادی حرف دارم ...
هادی از آینه نگاهم کرد و گفت: بزار بمونه مامان به حرفای من گوش بده ...
چون شما میخواید و منم خیلی براتون ارزش قائلم و از طرفی هم میدونم جواهر هیچ وقت کنار اون مرد کثیف نمیتونه خوشبخت باشه ...من حرفی ندارم ...
من امروز در مورد همین موضوع با جواهر حرف زدم و هر دو موافقیم که ازدواج کنیم ...
زنعمو با لبخندی گفت :میدونستم یه حسی بین شما دوتاست و اشتباه نمیکردم ....


با تعجب به هادی نگاه کردم داشت دروغ میگفت ...ادامه داد کنار هم خوشبخت میشیم، میدونم که عمو حرفی نداره و منم تمام سعیمو میکنم که جواهر از اون منجلاب بیرون بیاد ...
زنعمو جلو رفت و صورت هادی رو محکم بوسید و گفت :مادر نمیدونی امروز چقدر منو خوشحال کردی ...هادی به فکر فرو رفت و زنعمو پیاده شد و گفت :یکم دیگه بیاد داخل من برم خبر خوش رو بدم به همه ...
زنعمو تنهامون گزاشت و به خیال خودش ما عاشق و معشوق قراره بشیم ....
پیاده که شد و رفت پوزخندی زدم و گفتم :به خیال خودت کنار تو من خیلی خوشبختم ...
به عقب چرخید و گفت :تو فکر میکنی من کنار تو خوشبختم ...؟
ابروهامو تو هم گره کردم و گفتم : چرا از طرف من تصمیم گرفتی؟ مگه زبون من شدی ؟
_از همین بلبل زبونی هاته که از بچگی ازت فراری بودم ...
_الان می میخوای و چی تو سرته ؟ نکنه عاشق من شدی و نمیتونی به زبون بیاری ؟
هادی زد زیر خنده و گفت :عاشقت شدم ...؟ جواهر بهت نمیاد عقل نداشته باشی و این حرفا رو بزنی عاشقی مال تو فیلم هاست مال قصه هایی که بی بی میگه تا ما رو گول بزنه ..من که به عشق و عاشقی اعتمادی ندارم ...
در ماشین رو باز کردم و با حرص گفتم :از بس که دلت از سنگه ...از بچگی هم سنگدل بودی ...مگه یادم میره چندبار منو به باد کتک دادی ...
_مجبور بودم چون اگه جلوتو نمیگرفتن یه ده رو به هم میریختی ...
در رو محکم کوبیدم و رفتم داخل ...تو همون اتاق که زنعمو گفته بود نشستم و خجالت میکشیدم برم بیرون ..‌زنعمو اومد داخل و سینی چای و شیرینی که همیشه خودش خمیر میکرد و میپخت هم کنارش بود و گفت :لباسهاتو گزاشتم‌اونجا بلند شو عوض کن من به دلم بد میاد سیاه بپوشی ...
بزار یکم سرم خلوت بشه خودم میشینم پارچه فراوون دارم برات یه لباسایی بدوزم که از مال فرنگ هم بهتر باشه ...
بی معطلی رفتم تو بغلش و محکم بغلش گرفتم و گفتم :حداقل عوض مادر بدی که نصیبم شده شما هستید و این همه محبت رو چطور میتونم جبران کنم ...
سرمو بوسید و گفت :همین که داری عروسم میشی کافیه ...با احمد برای پدر و مادرت نقشه ها کشیدیم ...پنج شنبه نشده محرم هادی میشی و دیگه نمیزارم سایتم ببینن ...


حق با زنعمو بود اونجا خیلی خوشبخت تر بودم ...
بلوز و دامن صورتی رنگ که همیشه علاقه داشتم و نداشتم رو برام خریده بود ...تنم کردم و روسری روی سرم هم صورتی بود ‌...
موهام از پشت بیرون ریختم ...و موقع ناهار بود که رفتم تو اشپزخونه ...
اشپزخونه بزرگ بود و فرش کرده و همونجا ناهار و شام میخوردن ...
زنعمو کتلت درست کرده بود و سلام کردم و با روی خوش همه روبرو شدم ...هادی به کنارش اشاره کرد و گفت :بفرما دختر عمو ...حبیب حرص میخورد و با چشم های ریز شده اش نگاهش کرد و فوتی کرد ...
خودم چپ چپ نگاهش کردم تا بفهمه که ازش خوشم نمیاد و کنارش نشستم ‌...
عمو با محبت گفت :زنگ زدم همسایتون رفت به علی بگه که فردا بیاد اینجا ...گفتم میخوام خونه بی بی رو بفروشم و بیاد تا یچیزم به اون بدم ...
نمیخوام مادرت بفهمه و علی بیاد رضایتش کافیه تا چهلم نمیخوام کسی بفهمه و بعدش براتون جشن میگیرم و میفرستمتون مشهد ...
بی بی چندبار صلوات فرستاد و به طرفمون فوت کرد ...ناهار با هزارتا خجالت و استرس صرف شد و زنعمو اجازه نداد تو شستن ظرفا کمکش کنم ...هادی میخواست بره بیرون و از پشت صداش زدم ...دندونامو از حرص بهم فشردم و با لبخندی به طرفم چرخید و گفت : چیزی میخوای ؟
به طرفش رفتم و میخواستم سرش داد بزنم که چرا به من میگی کنارم بشینی ...
به پشت سرم اشاره کرد ...بی بی میاد الان هنوز نرفته انگار دل تنگ من شده
پس بی بی پشت سرم بود که اونطور لبخند میزد ...
بی بی که رفت گفت :به خودت نگیر مجبور بودم جلوی بی بی طوری وانمور کنم که انگار ازت خوشم میاد...
محکم پاشو لگد کردم و گفتم :هنوز منو نشاختی که خودتو انداختی تو دهن شیر ؟
پاشو عقب کشید و گفت: شیر ؟ اونم تو ؟ تو یه بچه مورچه هم نیستی شیر پر قدرت ...یه روزی بابت امروز ازم معذرت خواهی میکنی که آینده تو نجات دادم ...
برام دست تکون داد و رفت ...داشتم دیوونه میشدم نه راه پیش داشتم نه راه پس ...یه طرف کاظم بود یه طرف هادی ......
 


خواب رو بهونه کردم و برای شام هم بیرون نرفتم‌...یه حس عجیبی داشتم و انگار خجالت میکشیدم یا حس غربت بود که تو وجودم رشد میکرد ...
در اتاق که باز شد خودمو به خواب زدم‌که مبادا صدام بزنن ...
متوجه نشدم کی بود و وقتی دید من خوابم رفت ...
میدونستم صبح زود بابا میاد و انقدر دستش تنگ بود که به اون پول احتیاج داشت ...
زودتر از همه بیدار شدم‌دست و رومو آب زدم ... نزدیک فصل پاییز بود و اول صبح هاش خنک رو به سرما بود ...تخت چوبی کنار خرمالو بود و روش فرش پهن بود ...لبه اش نشستم و به ساختمون خونه عمو خیره شدم ...خورشید تازه داشت بالا میومد و از لابه لای شاخ و برگ درخت روی تخت میتابید ...دیشب همه خواب بودن و زنعمو حیاط رو جارو زد و تمیز کرده بود ...
صدای اشنایی با باز و بسته شدن درب حیاط به گوشم خورد که گفت : سحرخیزی یکی از علایق منه ...چه خوب که توام سحرخیزی ...
به پشت سرم چرخیدم هادی نون سنگک به دست به طرف من اومد و بی اهمیت بهم از کنارم گذشت و رفت داخل اشپزخونه ...
از اون همه سردی رفتارش کلافه بودم و میدونستم یه روز هم نخواهد بود که از بودنش تو زندگیم خوشحال باشم ...بازم جای شکرش باقی بود که اونم علاقه ای به من نداشت و قرار نبود زندگی واقعی داشته باشیم ...
کار های خونه تنها چیزی بود که خیلی خوب بلد بودم و از رو تنهایی همیشه خودمو سرگرم میکردم‌...سماور رو روشن کردم و قوری گل دار چینی رو که از شب داخلش بود آب زدم و چای خشک ریختم
هادی تکه ای نون تو دهنش گذاشت و گفت : تا عمو بیاد اگه حرفی داری بگو ...من همه حرفارو زدم توام اگه چیزی هست که بخوای بگی میشنوم ...
اب جوشیده رو روی چای ریختم و گفتم‌:حرفی نمونده که بخوام بزنم ...من تو گودالی هستم که راهی برای نجاتم نمونده ...
اگه فردا خونه بودم کاظم رو میدیدم نمیدونم چی میشد ...چون تصمیم داشتم بکشمش و بعدش خودمم بکشم و از این دنیا راحت بشم ...
نقششو کشیده بودم ...میخواستم با مرگ موشی که ریحان مرد اونم بمیره ولی انگار عمرش به دنیاست و قرار نیست حالا حالاها از این دنیا بره ...
خشکش زد و گفت:بکشیش ؟!؟؟

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : javaher
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه nuyy چیست?