رمان جواهر 3 - اینفو
طالع بینی

رمان جواهر 3


خشکش زد و گفت :بکشیش ؟ یا خدا من تازه دارم میفهمم که هنوز درست هم نشناختمت ...کاش این دل و جرئت تو رو حبیب هم داشت که انقدر دست و پاچلفتی نبود ‌..
با اخم گفتم :چرا فکر میکنی فقط خودتی که همه چیز رو میفهمی و بدون ایراد و بدون عیبی؟! همه ادم ها عیب هایی دارن ...همین غرور بی جا و اعتماد بنفس زیادت مشخصه که توام ایراد داری ...
فوتی کرد و گفت :من نگفتم من کامل و تو ایراد داری ...فقط خواهشا یکم از این کله شق بودنت دست بکش دیگه بزرگ شدی ...صدای درب حیاط نظر هردومون رو جلب کرد و میدونستم باباست ...خودم به طرف در رفتم و هادی همونجا تو چهارچوب در ایستاد و نگاهم میکرد ...
در رو با روی باز باز کردم و دیدن چهره اخمو مامان و کنارش بابا شوکه ام کرد...قرار نبود مامان بیاد و با دیدنم گفت:اوردنت مهمونی یا دربونی؟؟ کله سحری کسی نبود در رو باز کنه تو رو فرستادن...؟
بابا کنار زدش و گفت :بس کن بزار یه روز بدون اون زبون تلخت زندگی کنیم ...
مامان اومد داخل و با چشم های گرد شده همه جا رو برانداز کرد و گفت :اینا تو ناز و نعمت و ما باید تو اون خرابه زندگی کنیم ...
روزگار رو میبینی از شانس که شوهر من اینجور بی عرضه است ...
بابا سری تکون داد و با دیدن هادی که به طرفمون میومد گفت : شانس تو نبوده ...بدشانسی من بوده که تو شدی زنم ...
هادی خوش امد گفت و دعوتشون کرد داخل ...صدای هادی که بقیه رو صدا میزد سکوت اول صبحی رو در هم شکست و اصلا نمیخواستم مامان میومد و از اومدنش کسی خوشحال نبود ..‌
زنعمو سفره پر رنگ و لعابی از کدبانویی خودش مرباها و کره و پنیر دست سازش چید و مشخص بود که میخواد به مامان فخر بفروشه و حداقل با کدبانویش تحقیرش کنه ...
بی بی چای بابا رو براش شیرین کرد و گفت : قرار بود خونه رو احمد بفروشه گفتم توام بیای سهم تو رو هم بده ...نمیخوام بعد مرگم‌ دستم از قبر بیرون باشه و بچه هام بینشون حرف و حدیثی بشه ...از طرفی هم میخوام جواهر رو برای هادی بگیرم ....


با حرف بی بی مامان دهنش باز موند و قبل از اینکه بتونه کلمه ای بگه هادی گفت :عمو من خودم خواستم و میدونم که جواهر هم راضی ...تا اینجا هستید رضایتتون رو بدید من تو کار بزرگترا دخالت نمیکنم و صاحب اختیار مابقی چیزا با اقامه ...
مامان خواست چیزی بگه که اینبار بابا مانع شد و گفت :باورم نمیشه ...خداروشکر میکنم ..‌که حداقل جواهر قراره جایی باشه که خیالم راحته ..‌رباب رو سالی یبارم به زور میبینم و از ریحان فقط یه تیکه سنگ شده قسمتم ولی میدونم که جواهر اینجا خوشبخته ...معلومه که راضی ام .‌‌کی بهتر از پاره تن خودم ...هادی هم مثل بچه خودمه ...
زنعمو لبخندی زد و گفت :پس با اجازتون ...میدونم نه خواستگاری نه نامزدی درستی هست ولی خوب اینم میشه خاطره و بعدها یاد میکنیم ...وسط صبحانه و مراسم بله برون و خواستگاری و همه چیز بود ... انگشتر رو از انگشت خودش در اورد و تو انگشتم کرد و گفت : بهترشو برات میخرم ...سرتا پاتو طلا میگیرم ...تو خودت جواهری
صدای سلام و احوال پرسی حسین و زنش سیمین بود ...
سیمین از من بزرگتر بود و انقدر کم حرف بود که گاهی حس میکردم از من خوشش نمیاد ...
حسین با دیدن ما اونجا تعجب کرد و گفت :خبر میدادید عمواینا اومدن زودتر میومدیم ...
مامان بالاخره دهن باز کرد ...ما هم مثل شما بی خبر بودیم ..مامانت از اولم خیاطیش حرف نداشت ...خودش میبرید و خودش میدوخت ...ولی اینبار خیلی گشاد دوخته و به درد ما نمیخوره ..‌بلند شد و چادرشو روی سرش جابجا کرد و گفت :ممنون ...اون انگشتر برازنده خودتون ...دختر من فردا عقدکنون داره و من مهمونامم دعوت کردم .‌‌الانم اومدم پیشش که ببرمش ارایشگاه ...قسمت نبود دوباره فامیل بشیم ...
همون یبارم از سرم زیادی بود ...بلند شید دخترم ابن مرباها زهر بشه از گلومون پایین بره بهتره ...بلندشو نامزد کس دیگه رو دارن برای پسرشون میگیرن ...دختر مگه قحطی اومده ..زیور جادو جمبل مگه بلد نیستی...دعا بخون برو براش عروس بگیر ...
زنعمو عصبی شد و گفت : کوکب قرار نیست باز بگی و من سکوت کنم ...کدوم نامزد ...اینبار آسمونم به زمین بیاد حریف من نمیشی ...
جواهر مال پسر منه و شده باشه از رو جنازه ام باید رد بشی که بزارم ببریش ...
مامان پوزخندی زد و گفت:دخترمه اختیار دارشم .....


کل کل بین زنعمو و مامان تمومی نداشت و باز داشت دعوا راه میوفتاد ...
نمیخواستم دوباره دعوای گذشته تکرار بشه و گفتم :منم راضی ام و خودم میخوام که هادی شوهرم باشه ...
مامان چشم هاش داشت از حدقه بیرون میزد و با حالت دیوانگی به طرفم اومد و گفت : من قرار گذاشتم ...مهمون خبر کردیم‌...تو میخوای منو رسوا و بی آبرو کنی؟!؟
پوزخندی زدم و گفتم:مگه ما آبرو هم داریم‌؟!...
به همه اونایی که دعوت کردی بگو قسمت نبود و دخترم زن کسی دیگه شد...
مامان شروع کرد به زدن خودش و انقدر خودشو زد که دیگه رمقی براش نموند...
بی جون روی زمین افتاد و زنعمو و بی بی رو نفرین میکرد...با اشک به النگوهای تو دستش نگاه میکرد و میدونست که باید همه رو پس بده و راه بازگشتی براش نمونده...
هیچ کسی به مامان اهمیت هم نمیداد و انقدر خودشو از چشم انداخته بود که کسی بهش دل هم نمیسوزند...حتی بابا هم نگرانش نشد و رو به عمو گفت :بریم من رضایتمو بدم بقیه اش با خودت داداش ...اینجا نمونیم خیلی بهتره و کمتر دردسر براتون درست میکنم ...
سکوت هادی و اون نگاهاش حالمو بد میکرد!
حبیب هم به اندازه مامان ناراحت بود و مخالفت میکرد ولی جرئت نداشت به زبون بیاره...بلند شد و همراه بابا و عمو رفت تا شاید کمتر حرص بخوره ...
زنعمو رو به بی بی گفت:چادرشو شما میبری؟
بی بی به طرفم صلوات فرستاد و فوت کرد و گفت :نه خودت قیچی بزن که هم خانمی هم خوش یمن ...عروس باید مثل تو باشه ...خداروشکر از چیزی شانس نیاوردم از تو شانس اوردم که اینطوری نمونه ای ...
مامان یه گوشه نشست و زانوهاشو بغل گرفته بود و به من خیره بود ...حتی نگاهش نمیکردم چون نه دلم براش میسوخت نه دلم میخواست دوباره برگردم به اون خونه ...
زنعمو سفره رو جمع کرد و از صندوق بی بی چادر سفید حریر رو بیرون اورد و گفت :میدونستم اخر قسمت تو میشه ...روی سرم که انداخت ...بی بی یه مشت شکلات روم پاشید و گفت :حیف که لباسم سیاه و نمیتونم کل بکشم ...
چادر عقدم بریده شد و تا برگشتن عمو و بابا، مامان فقط زیر لب غر میزد ...
خبری از هادی نبود و با اومدن عمو و عاقد اونم از بیرون اومد ...استرس گرفتم و حال عجیبی داشتم ....


زنعمو بغض کرده بود و از اینکه چادر سفید روی سرم انداخت بود خوشحال بود ..
بابا شرمنده جلو اومد و سرمو بوسید و گفت :تحمل ندارم دوریتو ببینم ولی چه کنم که این بهترین انتخاب تو بوده ...اگه دعای خیر پدر در حق بچه اش میگیره منم از خدا فقط میخوام که تو عاقبت بخیر بشی و هر چی انتخاب خوبه و هرچی خوشبختی سهم تو بشه ...
نفهمیدم چقدر محکم بغلش گرفتم ...اون از همه ما بدبختر بود و مجبور بود کنار مامان هر روز پیرتر بشه ...نتونست جلوی خودشو بگیره و نخواست اشکهاشو ببینم از جیب کتش یه اسکناس چروکیده بیرون اورد تو دستم‌گزاشت و گفت :چشم روشنی تو ...حیف که دستم خالیه و این حق تو نبود که اینطور عروس بشی ...
پشتشو بهم کرد و به مامان گفت تو حیاط منتظرتم کوکب زود بیا ‌‌...اشکهای من که ناخواسته میریخت و صورتمو نم ناک میکرد ‌...
عاقد مرد پیری بود که لباس روحانی تو تنش بود و عمو گفت :صیغه رو شما اجرا کن من برم پیش برادرم ...
مامان حتی نخواست برای خداحافظی پیش قدم بشه و به بیرون رفت ...حاج اقا اشاره کرد کنار هم بشینیم و اونم دلش به حال اون غریبگی من سوخت که گفت :مهم نیست چطور ازدواج میکنی با تجملات یا ساده ولی مهم اینکه کنار هم خوشبخت بشید ...اقا هادی رو خوب میشناسم سالهاست اینجام و میدونم که پسر پاکیه دخترم غصه نخور اون خوشبختت میکنه ‌.‌.بسم الله رو گفت و من و هادی رو محرم کرد ....صیغه عقد دائم خوند و قرار شد بعدا تو شناسنامه ها وارد بشه و به زنعمو یه برگه داد و گفت: این قباله عقدشون باشه پیشتون ....
به همون سادگی و بی دردسری ازدواج کردم ...نه لباس عروسی نه ارایشگاهی نه حتی مهمونی....بابا و مامان رفته بودن و عمو برگشت داخل و تا جلو در حاجی رو همراهی کرد ...
بی بی به حسین اشاره کرد و گفت :برو یه جعبه شیرینی بگیر بیار ...دهنمون رو شیرین کنیم ...زنعمو بهم خیره بودو طوری نگاهم میکرد که انگار خواب میبینه و میترسه که مبادا بیدار بشه ....
بی بی گردنبند خودشو به هادی دادو گفت :مبارکتون باشه چشم روشنی من برای شما ...بنداز گردن عروست ...هادی گردنبند رو تو دستش گرفت و برخلاف گفته بی بی روی پام گزاشت و گفت: ممنون بی بی این کارا لازم نیست...


حبیب رو به هادی تبریک گفت و اومد سمت من و گفت :جواهر دیگه شدی اعضای خانواده ما ...ولی امیدوارم خدا بهت صبر ایوب بده با گوشه چشم به هادی اشاره کرد و لبخند زد ...
هر دو اروم خندیدیم و زیر چشمی به هادی نگاه کردم ...با اینکه از حسین کوچکتر بود ولی بیشتر مورد تایید زنعمو بود ...
زنعمو رو به عمو که تازه وارد اتاق شد گفت : من که نمیزارم خونه جدا بگیرن‌..همین که حسین جدا شده کافیه که هر روز دلتنگ بچه ام میشم ...اون اتاق قدیمی های تو حیاط رو بازسازی کن برای اینا ‌.‌‌‌‌..جواهر رو نمیزارم ازم دور باشه‌..باید هر روز ببینمش ...
سرمو به قدری پایین انداخته بودم که گردنم درد گرفت و عمو رو به هادی گفت :ماشینتو بردار برید بیرون یه دوری بزنید بلند شو دست زنتو بگیر ببرش بیرون ...مثلا امروز بهترین روز زندگیتونه ...اینم دیگه قسمت شما بوده ...نباید ناشکری کرد ‌...
زنعمو منو فرستاد تا چادر سر کنم و اماده بشم و خودش تنهام گزاشت ...چادرمو روی سرم انداختم و مثل همیشه صورتم خیس اشک بود و نمیتونستم جلوی اون همه اشک رو بگیرم ...
روسریمو گره زدم و چادرمو روی سرم مرتب میکردم که هادی اومد داخل ...سوییچ رو برداشت و میخواست بره بیرون که چشمش به چشم های من افتاد و گفت : درسته از هم خاطره خوب نداریم ولی میخوام امروز بهت خوش بگذره...
اگه امروز این تصمیم رو نمیگرفتی حتما تو آینده پشیمون میشدی ...
تو ماشین منتطرتم ...
گردنبند بی بی رو گزاشتم همونجا تو طاقچه و رفتم بیرون ...زنعمو برام اسپند دود کرد و تا ماشین همراهیم کرد و نزاشت تنها برم ‌.‌..در جلو رو برام باز کرد و گفت :هادی سپردمش به خودت ...برید یکم خرید کنید ...اون پولاتو دیگه باید برای جواهرت خرج کنی ...
با کلمه جواهرت هادی سری تکون داد واروم گفت:جواهرم !!
منم تو دلم گفتم :اره جواهرت ...همه فکر میکنن ما قراره کنار هم خوشبخت باشیم و نمیدونن که چه حس عمیق تنفری بینمون هست ...
هادی راه افتاد و از کوچه بیرون رفتیم‌...به بیرون نگاه میکردم و اونم به جلو خیره بود ...
بعد از کلی سکوت گفتم‌: باید ازت تشکر کنم بابت امروز ...میدونم برخلاف میلته که الان اینجایی و شدی شوهر من ....
 


بعد از کلی سکوت بین من و هادی گفتم:باید ازت تشکر کنم بابت امروز...
میدونم برخلاف میلته ولی چاره ای نبود ...اگه من از خونتون میرفتم مادرم هر طور شده بود منو به کاظم شوهر میداد ...
هادی نیم نگاهی بهم کرد و گفت : بهت اینجور مظلومانه حرف زدن نمیاد ...انگار یه ادم دیگه شدی ...
من باید از خود گذشتگی میکردم بخاطر مامانم اون خیلی دوستت داره ‌‌‌...الان فقط من میدونم چقدر ته دلش خوشحاله ...اگه بفهمه همه اینا فیلم و ازدواج واقعی در میون نیست نمیدونم چقدر دلش میشکنه ‌‌...
هادی بهم فهموند که این ازدواج از نظر اون فقط رو کاغذ و جنبه دیگه ای نداره ...
عصر شده بود که بعد از یه دور زدن حسابی و سکوت بینمون برگشتیم خونه ...
زنعمو صدای بوق رو که شنید دوباره اسپند به دست اومد و از زیر قران ما رو فرستاد داخل ...
هادی رو پله ها نشست و بی بی رو تخت نشسته بود ...از بالای عینکش نگاهم کرد و گفت :حیف که سیاه تنمونه وگرنه ارایشگر یه دست به اون صورتت بندازه سفیدیت دوبرابر میشه ...
زنعمو حواسش بیشتر به هادی بود و کنارم نشست و گفت : همینطوری خوبه بی بی بزار چله در بیاد میبرمش ارایشگاه ‌...
هیچ وقت فکرشم نمیکردم هادی انقدر خوش سلیقه باشه ...
بی بی و زنعمو با هم با اشاره حرف زدن و زنعمو گفت :هادی مادر فعلا اون اتاق قدیمی کنار حیاط برای شما تا بابات بعدا دستی به سر و شکلش بکشه و براتون بزرگترش کنه ...
از الان بگم جواهر رو نمیزارم ازم دور بمونه ...با حبیب جارو زدیم فرش پهن کردیم ...برقشم وصله ...دستی به سرم کشید و گفت :خودم برات جاهاز میدوزم ... زنعمو و بی بی کلی قربون صدقه ام رفتن و باورم‌نمیشد لباسهای من و وسایل هادی رو برده بودن اونجا تو اون اتاق ...
یه اتاق دوازده متری بود یه پنجره رو به حیاط و ساختمون عمو داشت و پرده های مخمل بهش نصب شده بود ...اونجا قبلا برای بی بی بوده و بجز یه فرش کفش و یه دست رختخواب گوشه اتاق و کمد چوبی هادی چیزی توش نبود ‌‌‌...
زنعمو منو برد داخل و در رو پشت سرس بست و گفت :میدونم رویای هر دختری عروس شدنه ولی توام ناراحت نباش کم کم همه چیز برات میگیرم ...امشب که بگذره... مهرتون تو دل هم دوبرابر میشه و اونوقت خدا هم ضامن خوشبختی شما‌‌‌...نه به خودت سخت بگیر نه به هادی ...هیچ کسی فردا چیزی ازت نه میپرسه نه میخواد ...من اندازه چشم هام بهت اعتماد دارم ....
 


زنعمو با محبت دستی به صورتم کشید و گفت:بعد چهلم میرید مشهد ...نمیخوام بینتون فاصله باشه ...دروغ چرا بگم‌من از هادی میترسم اون یکم اخلاقاش فرق داره با بقیه میترسم حس کنه اشتباه کرده اخه یهویی انتخابت کرد ...اون انقدر تو انتخاب همه چیز دقیق که اندازه نداره ...
شامتون رو خوردید بیاید اینجا دیگه مال شماست ...
چه شام پر روغنی زنعمو تدارک دیده بود ..‌کباب و برنج حاضری و سالاد و ماست و خیار ...
خیلی کم خوردم‌و کمک کردم ظرفارو با سیمین شستیم ...
خجالت میکشیدم و سیمین خوب حس میکرد و گفت :همه دخترا همچین شبی رو دارن ...
دوری از خانواده برای همه سخته ...بازم شکرش باقی که تو فامیلته شوهرت ولی من و حسین کاملا غریبه ایم و خانوادمم خیلی ازم دورن ...بزرگ کردن پسرمم سخت بود تازه چهار سالشه ولی خیلی سختی کشیدم ...
دستهامو با پایین لباسم خشک کردم و گفتم :قسمت هرکسی یطور بوده ...
حسین و زن و بچه اش که رفتن همه خسته روز بودن و رفتن خوابیدن ...زنعمو رختخوابمون رو پهن کرده بود و رفته بود ...به دیوار تکیه دادم و از اون تشک دو نفره خنده ام گرفت ...با خودم میخندیدم که هادی اومد داخل و با دیدن من و خنده ام متعجب شد ...
به تشک اشاره کردم و کفتم : اون رختخواب مال تو ...من یه بالشت و یه چادر باشه برام‌کافیه ...عادت به رختخواب گرم و نرم‌ ندارم ...
بالشت رو برداشتم و نزدیک پنجره انداختم ...خسته بودم و همونجا دراز کشیدم
هادی پتو رو برام اورد و گفت :زیر پنجره سرما میخوری ...اینو بنداز روت ..‌.
رفت تو رختخوابش و قبل از خوابیدن برق رو هم خاموش کرد ...اتاق تاریک شد و من تو تاریکی به هادی که دورتر ازم‌خوابیده بود خیره بودم‌...شروع زندگی اونم به این شکل ...
روزها همونطور میگذشت و بدون هیچ اتفاق اضافه ای روزا هادی نبود و شبا دورتر از هم میخوابیدیم و حتی بعضی روزا قبل اومدنش میخوابیدم و حتی نمیدیدمش .‌‌..
برخلاف اون حبیب مدام تو هرکاری کمکم میکرد و زنعمو و بی بی هر روز یچیز جدید برای ما میگرفتن و میخواستن یدفعه همه چیز رو بچینن ...


خبر عقد من و هادی رو همه شنبده بودن و از مامان و بابا هیچ خبری نداشتم ...
روزهای دلتنگی و تنهایی های من شروع شده بود ‌.‌..زنعمو و بی بی همه جوره هوامو داشتن ولی ته دلم یه چیزی بود که بهم گوشزد میکرد
اونجا غریبم‌...
عمو هر روز از بیرون که میومد یچیزی برای ما خریده بود و زنعمو میخواست بعد چهلم اتاق رو تغییر بده که هرکسی برای تبریک گفتن میاد اتاق ما قشنگ باشه ...
بی بی پارچه به زنعمو میداد و زنعمو برام لباسهایی میدوخت که همیشه آرزوشو داشتم ...استین های پف دار و کلوش ...چقدر اون روزا همه چیز در عین سادگی قشنگ بود و دلچسب ...بی بی اجازه نداد برای چهلم مشکی بپوشم و برام کت و دامن قهوه ای دوخته بودن ...جوراب های زخیم تا بالای زانوهام و دامنی که تا زیر زانوهام بود ‌.‌..چقدر بهم میومد ...اماده رفتن میشدیم ...تو آینه چندبار گودی کمرمو نگاه کردم، موهامو یه گیره ساده زدم و از پشت ریختم بیرون و روسری ساتن میخواستم سر کنم...گردنبندی که بی بی بهم داده بود رو برداشتم ولی نمیتونستم قفلش کنم و باهاش درگیر بودم که هادی اومد داخل ...اولین بار نبود که بدون روسری منو میدید ...به طرف کمدش رفت و گفت :منتظر ما هستن اماده ای ؟
کلافه گردنبند رو کوبیدم رو طاقچه و گفتم :بریم اصلا نمیندازمش ...هیچ جوری نمیشه انگار اونم با من سر لجبازی گرفته ...
کیف کوچکم رو برداشتم و خم شدم که چادرم رو بردارم که هادی بازومو گرفت و صافم کرد و بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه ...دستهاشو دور گردنم برد و گردنبند رو دور گردنم انداخت ...جلوتر اومد و قفل رو نگاه کرد و گفت : قفلش سفته باید میگفتی میبردم درستش میکردم ‌...بازدم نفس هاش به صورتم میخورد و اولین باری بود که اونقدر نزدیک بهم بود ...
نمیتونست ببنده و بدون اینکه بفهمه خودشو جلوتر کشید ...به کتفش تکیه کرده بودم ...گرمای تنشو حس میکردم ...تازه متوجه شد که بهم چسبیده و خودشو عقب کشید، معذب شده بودیم و نمیدونست چی بگه یکم مکث کرد هنوز دستهاش دور گردنم بود ...یه لحظه تو چشم هاش خیره شدم نگاهشو ازم چرخوند و گفت :ببخشید حواسم نبود ...گردنبند رو بست و با عجله به بیرون رفت ...
قلبم تند تند شروع به تپیدن کرد ...
دستمو روش گذاشتم و چندبار نفس عمیق کشیدم ...زنعمو صدام زد و چادر روی سرم انداختم و رفتم بیرون ...به ماشین هادی اشاره کرد و گفت :تو با شوهرت بیا ما با عموت میایم ....


حبیب در رو برام باز کرد و آروم گفت : اخه مامان فکر میکنه کنار این بهت خشک میگذره نمیدونه که تا اونجا برسیم مثل پیرمردا به جلو خیره میشه خدا بهت صبر بده ...پاشو لگد کردم و گفتم :کم غیبت کن ...
سوار شدم و هادی نشست و راه افتادیم ...انگار هر دو بدجور از هم خجالت میکشیدیم که کلمه ای حرف نمیزدیم و دستهای من زیر چادر میلرزید ...پاییز بود و هوای سردش ...هادی شیشه کناریشو پایین کشیده بود و من از سرما میلرزیدم ...
خودمو تو چادرم جمع کردم و سعی کردم گرمم بشه ...هادی یه لحظه منو دید و گفت :سردته چرا نمیگی ؟
شیشه رو بالا کشید و اروم‌گفتم ممنون ...
دستشو به طرف عقب برد و کتشو رو پام گذاشت و گفت :بکش روت ...
از اون همه توجه و محبت یدفعه ایش شوکه شده بودم و کتشو رو پاهام انداختم ...چادرم روی شونه هام بود نیم نگاهی بهش کردم انگار برام تغییر کرده بود ...انگار اون هادی سابق نبود و فرق کرده بود ...
چی توش فرق کرده بود که برام یه شکل دیگه ای شده بود؟..تا خونه عمه کلمه ای حرف نزدیم و تا رسیدیم مهمونای عمه اومده بودن و انتظار داشتم اونجا بابا رو میدیدم ...
عمه به استقبالمون اومد و توقع نداشتم که خوشحال باشه و تو اون وضعیت تبریک بهمون بگه ‌...هادی تشکر کرد و به طرف داخل رفتیم ...
احوالپرسی کردیم و تو نشیمن عمه نشستیم ...خانواده شوهر عمه هم بهمون تبریک گفتن و از اینکه هنوز صورتم رو اصلاح نکرده بودم انگار خوششون اومد و نتونستن حرف در بیارن که به مرده احترام نزاشتیم ...
عمو اومد اون سمت هادی نشست و هادی به طرف من اومد ...بدون فاصله اولین بار بود کنار هم بودیم اون دومین بار بود که اونروز اونطور بهم نزدیک میشدیم ...سعی کردم خودمو جمع و جور کنم اروم رو بهم گفت :راحت بشین دارن نگامون میکنن ...
حواس همه به ما بود ...سنگینی نگاهاشون رو قشنگ حس میکردم ...هادی با لبخندی رو بهم گفت :چادرتو در بیار داخل گرمه ...مادرشوهر عمه نیم نگاهی بهم کرد و گفت :راست میگه عرق میکنی ...
ماشاالله چقدر هم بهمدیگه میاید ...هادی تشکر کرد و چایی رو از رو میز به دستم داد و همراهش یه لبخند قشنگ نثارم کرد ...
با عمه رفتم داخل اتاق و چادرمو در اوردم که هادی اومد داخل...‌عمه در رو بست و اروم گفت :خوشبخت باشید چقدرم بهم میاید ...هادی معلوم بود سلیقه ات خوبه چرا رو نمیکردی که دختر عموی خودتو میخوای...اون همه دختر رو پس زدی که به جواهر برسی ؟!..


عمه لبخندی به هادی زد و گفت :خوشبخت میشید ...باور دارم‌که خوشبخت میشید ...کاش یه روز دیگه ای بود و براتون جشن‌میگرفتم‌...دستمو فشرد و رفت بیرون ...
هادی یه قدم نزدیک تر شد و گفت : بهت میاد خیلی قشنگه ..دستی به کت و دامنم کشیدم و قبل از اینکه کلمه ای حرف بزنم ...پسر عمه اومد داخل ..هم سن و سال هادی بود اولین بار بود که میدیدمش ...
سرشو به سمت من چرخوند و گفت :مبارک باشه اولین باره میبینم این دختر دایی رو ...ستاره سهیل رو ...تبریک به اقا هادی پس بالاخره دم به تله دادی و شدی عیال وار ...
هادی کنارم ایستاد و گفت :ستاره سهیل که تویی ...بابات فوت شد هم‌نبودی ؟
سهیل آهی کشید و گفت : چی بگم‌که دلم خون ...چه پدری وقتی این همه اموال داشت و من باید تو سختی زندگی میکردم ...
حالا بعدا سر فرصت حرف میزنیم مزاحمتون نشم ...چشمکی زد و رفت بیرون ...با تعجب گفتم :پسر عمه بود ؟
هادی به طرفم چرخید و گفت :اره سهیل بود ...تو چشم هام نگاه کرد و گفت : اونا که بیرونن چشم همشون به ماست نمیخوام به چیزی شک کنن ...
لباسمو مرتب کردم و گفتم :حواسم هست .... از کنارش رد میشدم که دستمو گرفت ...تو جام ایستادم و گفتم :برای چی دست منو میگیری؟! من هنوزم همون جواهرم ...دلیل این کارات چیه ...هادی محکمتر دستمو فشرد و گفت : وقتی کارت دارم نرو صبر کن حرفمو بزنم ... اخم کردم بهش و به طرفش چرخیدم ...ابروهاشو تو هم گره زد و گفت : دستتو گرفتم که نری چون حرفم تموم نشده بود ‌.‌..مادرت اومده با بابات ...اون پسره هم کنارش اومده برای چی نمیدونم ...
با تعجب کفتم :پسره کیه ؟
فوتی کرد و عصبی بنظر میرسید و گفت :کاظم اومده یعنی باورش نمیشه
که تو ازدواج کردی ...یعنی میدونه که یجای کار میلنگه ...قصد جسارت ندارم ولی مادرت اصلا مادر نیست اون چون میدونه من و تو با هم نمیساختیم حتما شک داره به این ازدواج ...
دستم هنوز بین دستش بود که زنعمو صدامون زد و گفت :بیاید سراغتون رو میگیره مادرت ...
دلشوره گرفتم میدونستم مامان اومده که آشوب به پا کنه و همراه زنعمو برگشتم تو پذیرایی ...از دور براندازم کرد و با نگاهش بهم فهموند دیگه تو جبهه من نیست و اینبار من رو مثل دشمنش نگاه میکرد ...


کاظم درست کنارش نشسته بود و با دیدن من از جا بلند شد ...خواست قدم از قدم برداره که هادی کنارم ایستاد ..‌هیکل بزرگ و صدای کلفتی که داشت برام اشنا بود و از دور گفت :خوش اومدید ...مهمون غریبه داریم ...دستشو پشتم گزاشت و همراه هم روی مبل جای گرفتیم ...دستش هنوزم پشتم بود و به عمد رو بهم گفت:ایشون رو قبلا جایی دیده بودم ...
کاظم سرخ شده بود و برگشت سرجاش ...مامان میخواست تو اون شلوغی ابرو ریزی کنه و ابروی مارو ببره ...اصلا از نگاهاش خوشم نمیومد و از سکوتش بیشتر از حرف زدنش میترسیدم ...
بابا باز غریبانه یگوشه نشسته بود و دلم برای اون سادگیش سوخت ... هادی اروم‌تو مبل فرو رفت و گفت:انگار خبرایی ...
مهمونا میومدن و میرفتن و هنوز چشمم رو نمیتونستم از رو کاظم بردارم ...تنفر من ازش خیلی بیشتر از اونی بود که بتونم‌نگاهش کنم و سکوت کنم ...انگار تمام اون لحظات مرگ ریحان جلو چشمم بود و دیگه نمیتونستم تحمل کنم ...
بلند شدم دندونامو از حرص بهم میفشردم و به طرفش حمله ور شدم نمیدونستم چیکار دارم میکنم ...فقط اون حرفهای ریحان تو گوشم بود ...اشک خودم میریخت و داشتم خفه میشدم ...مشتهامو به سر و صورتش میکوبیدم و اون مرد بود و در مقابل زور من تحمل داشت ...
بلند شد و مچ دستمو محکم‌گرفت و پیچوند و گفت :برای دیدن تو نیومدم ...مادرت منو اورده تا با چشم ببینم که شوهر کردی ...
از درد نالیدم‌و خودمو عقب میکشیدم‌که به سینه هادی خوردم ...خیلی راحت دستمو از دست کاظم بیرون کشید و گفت : دستتو تا نشکوندم‌ عقب بکش ..
اشکم‌میریخت و از اون حمایت هادی دلم قرص شد انگار که شروع کردم سر کاظم فریاد زدن و هوار زدن ...تمام دردهام‌تازه شد و از پشت سر مشتی که به صورتش خورد و لبش پاره شد و خون پاشید منو اروم‌کرد ..‌
ترسیدم‌...مشت هادی بود که تو دهن کاظم نشست و تمام دردهامو اروم کرد ...
عمو بین اون شلوغی کاظم رو بیرون کشید و خواست همه چیز رو تموم کنه ...مامان شروع کرد به من حمله کردن و منو میزد و ناسزا میگفت که ابروش رو بردم....


مادرم بخاطر کاظم منو میزد و درد کتک هاش نبود که ازارم میداد ...درد اون ستمی بود که سالها از مادر خودم کشیده بودم ...
هادی مادرمو عقب کشید و زنعمو روی مبل انداختش ....
هادی دستمو گرفت و منو بلند کرد و گفت : بیا بریم ...
حتی نزاشت چادرمو بردارم و به طرف ماشین بردم...در رو باز کرد و گفت:بشین میریم خونه ...
زنعمو پشت سرمون بدو بدو اومد و گفت :کجا میری هادی ؟
هادی به طرفش چرخید و گفت: اونا رفتن خبر بده میایم ...اونم میشه گفت مادر ...اون چطور مادری که اینطور دختر خودشو بخاطر اون مرتیکه کتک میزنه ...
زنعمو در عقب رو باز کرد و نشست داخل ...
هادی دستشو تو موهاش فرو برده بود و عقب و جلو میرفت و مثل دیوونه ها شده بود ...
زنعمو ارومم کرد و کفت :گریه نکن ...من میدونستم اون کوتاه نمیاد فقط واسه اینکه منو ناراحت کنه دختر خودشو داره عذاب میده ...
هادی نشست پشت فرمون و گفت : خیلی سخت بود کنترل کردن خودم که به زنعمو چیزی نگم ...
دستشو جلو اورد و زیر چونه ام گزاشت و سرمو چرخوند و دقیق گونمو نگاه کرد و گفت : جای ناخن های مادرت روش مونده ...
لطفشو هیچ وقت نمیشه جبران کرد
خودشو جلو کشید و فکر کردم که میخواد ببوسدم بدنم یخ کرد و دستهام شروع کرد به لرزیدن ...برخلاف تصورم اومد جلو و جای زخم رو صورتمو دقیق نگاه کرد و گفت :کجا بردن اون مرتیکه رو ؟
زنعمو بهم اشاره کرد ارومش کنم و خودش به طرف داخل رفت ...هادی خواست پیاده بشه که دستشو گرفتم و گفتم : نرو ...اون منتظره که بزنیش بره پلیس بیاره و داد و فریاد کنه ...
دستشو میخواست بیرون بکشه که با اونیکی دستم بازوشو گرفتم و نزاشتم تکون بخوره و گفتم :من الان بیشتر بهت نیاز دارم تا اون ...
تو جا خشکش زد و توقع اون کلمات رو از من نداشت ...بهم خیره شد و نه من میتونستم دیگه چیزی بگم‌ نه اون ...
سرمو پایین انداختم به اون همه مصیبت خودم دلم میسوخت ...
هادی سرشو به صندلی تکیه داد و نگاهم کرد و گفت :چرا اینطور میشه ‌...
مادرت واقعا چطور دلش میاد تورو بزنه ...؟!
اگه من در اینده خودم پدر بشم جونمو برای بچه هام میدم و اون چطور تونست پاره تن خودشو تحقیر کنه ...مادرت هنوزم چشمش دنبال پول کاظم بوده و تو براش مهم نیستی .....


منم سرمو به طرفش چرخوندم و به صندلی تکیه دادم و گفتم:اون باعث مرگ خواهرم شد...رباب هم که هیچ خبری ازش ندارم...
گاهی وقتها خدا یه چیزایی به آدمها نمیده و ادمها به زور طالبش میشن...
خدا میدونسته مادر من لایق مادری نیست و بهش بچه نمیداده ولی انقدر اصرار و نذر و نیاز کردن تا خدا هم بهش داد ولی چه فایده ای که آینده هممون رو تباه کرد...
هادی لبخند تلخی زد و گفت: امیدوارم تباه نشه...لروم زیر لب گفت :سعیمو میکنم که نزارم تباه بشه...
دستشو از بین دستم بیرون کشید و به بیرون رفت...دستمو رو قلبم گذاشتم و چندبار نفس عمیق کشیدم‌ انگار دلم اروم شد که دستمو گرفت...چرخیدم و نگاهش کردم‌...ایستاده بود و اونم به من خیره بود...سنگینی نگاه هردومون بهم بود نه قدرت سر چرخوندن داشتیم نه جرئت خیره موندن...
یه اتفاقی قرار بود بیوفته انگار خودمونم خبر نداشتیم...
مامان چادر روی سرش و با کاظمی که دهنش خونی بود به طرف درب اومدن...زنعمو جلو جلو اومد و رو به هادی گفت:برو تو ماشین جان مادر دعوا نکن...بخاطر عمه ات کوتاه بیا مجلس اون چرا باید بهم بخوره...
هادی سری تکون داد و اومد سمت ماشین هنوز به در نرسیده بود ‌که مامان فریاد زد...اره برو مراقب باش ندزدنش...شما دوتا زندگی منو نابود کردید خدا تقاصشو ازتون بگیره...
مامان جلو اومد و با حرصی که تو صداش بود گفت:میدونم تمام نقشه اون مادر جادوگرته...وگرنه تو جواهر رو نمیخواست...من مطمئنم که اگه اخرین دختر روی زمین هم بود تو نمیخواستیش...حالا آسمون پاره شده اون افتاده زمین... نخیر منو رنگ نکنید شماها هنوز ازدواجم نکردید...صورت جواهر از صدمتری داد میزنه که دختره...مادرت یا خودش خره یا منو خر فرص کرده...طلاق دخترمو بده بزار هم اون به شوهر اصلیش برسه هم خودت آزاد بشی...اخه تا کی میخوای خودتو سیاه کنی اون هیچ وقت به تو روی خوش نشون نمیده و تو هم هیچ وقت نمیتونی اونو بخوای...
مامان انگار میخواست مهر رسوایی رو به ما بزنه و اون میدونست و میخواد انتقام همه چیز رو همونجا جلوی همه بگیره...
کاظم حرف نمیزد و انگار از هادی ترسیده بود که حتی جلو نمیومد...‌از نظر جثه خیلی از هادی ریز تر بود....


هادی نگاهم‌کرد و رو به مامان چرخید و گفت:زنعمو داری اشتباه میکنی...من اگه علاقه ای به جواهر نداشتم اون امروز کنارم نبود...
از بین این همه دختر اون بود که وقتی اومدم جلوی درتون و دیدمش دست و پاهام سست شد و نتونستم قدم بردارم...نتونستم کلمه ای حرف بزنم...
شما به اینا چی میگید؟ من که بهش میگم عشق...بهش میگم‌دوست داشتن...خواستن و انتخاب کردن...
دهنم باز موند باید از خوشحالی ذوق میکردم ولی میدونستم که داره برای خیال راحتی مامان دروغ میگه برای اینکه همه فکر کنن واقعا این زندگی واقعی...
کاش اونطور بود ولی هیچ‌وقت اون زندگی تخیلی ما درست نمیشد...
مامان چادرشو جلوتر کشید و به طرف در رفت...دلم برای پدرم که سر افکنده تر از قبل دنبال مامان راه افتاد سوخت...
من نجات پیدا کرده بودم ولی اون باید همونجا میموند...
کاظم از ترس با فاصله زیادی از هادی رفت و رسما تونستن مجلس عمه رو بهم بزنن...
اشک چشم عمه میرفت و جلوی خانواده شوهر خدابیامرزش بی آبرو شد...
قران خون با صدای بلندتر شروع کرد به خوندن و انگار همه چیز اروم شد...
هادی در رو باز کرد و رو بهم گفت:رفتن دیگه بیا داخل...پاهام‌توان پیاده شدن نداشت...
هادی خم شد و لنگه کفشمو که رو زمین افتاده بود رو زیر پام گزاشت و گفت:مظلومیت بهت نمیاد...چطور تونستی اونطور کاظم رو بزنی...
خنده ام گرفت تونست حال احوالمو عوض کنه...
روسری رو سرمو مرتب کردم و گفتم:تنها من نبودم خودت همچین زدیش که نمیتونست راه بره...
لبخندی به روم زد که انگار قلبمو اتیش کشید...انگار داشت تو وجودم ریشه میکرد...
پیاده شدم هر دو خجالت میکشیدیم بریم داخل ولی زنعمو بازم با روی بازش همراهیمون کرد و نزاشت سر افکنده باشیم‌...
شب شده بود و هر کسی دنبال بحث و گفتگو خودش بود...عمه دور از چشم خانواده شوهرش گفت که شب ما بمونیم و نمیخواست اونطور برگردیم خونمون...
عمو قبول کرد و همه رفته بودن که عمه یه پارچه پیراهنی به من و یدونه به هادی داد و گفت:نمیتونستم کادو و پاگشای بهتری بدم بهتون...بهترشو براتون میخرم‌...
ازش تشکر کردم از وقتی مامان رفته بود نگاهای زنعمو دقیق تر شده بود و انگار اونم شک کرده بود...
سفره شام رو پهن کردن و هادی بهم اشاره کرد کنارش بشینم...سهیل با خنده گفت:بهت نمیاد این جور زن ذلیلی....


هادی اخمی به سهیل کرد و گفت:اسمش زن ذلیلی نیست وگرنه تو که میدونی من ادم این حرفا نیستم‌...
بشین شامتو بخور...
عمه برای ما تو اتاق طبقه بالای خونشون رختخواب پهن کرده بود و خودشون پایین بودن...چون بی بی نمیتونست پله هارو پایین بیاد...
هادی جلوتر از من رفت داخل و منم‌پشت سرش...
هادی متکا برداشت و رفت اون سمت و خوابید منم پشت بهش کردم و خوابیدم‌...هوا روشن شده بود و خورشید به داخل میتابید...چشم هام بسته بود و دیگه میخواستم بازشون کنم ولی از سنگینی و خستگی نمیتونستم...نوازش دستی رو صورتم بدنم رو یخ کرد...
همون جایی که جای کتک مامان بود...دستهام زیر پتو میلرزید و نمیتونستم تکونشون بدم...
در اتاق که باز شد جرئت پیدا کردم و چشم هامو باز کردم ولی کسی نبود...حتی هادی سر جاش نبود...‌پس اون هادی بوده که نوازشم میکرد...؟
یعنی دیروز هرچی گفته بود درست بود و فقط به زبون نمیاورد و میخواست من رو بدست بیاره...به سرم با مشت زدم و گفتم:چرا رویا بافی میکنی اصلا اونم منو بخواد...من که نمیخوامش ‌‌‌اخه چطور میتونم دوستش داشته باشم...داشتم ادای صداشو در میاوردم‌...صدامو کلفت کردم و جلو آینه تو طاقچه عمه ادای صداشو درمیاوردم‌ و میگفتم:من روزی که دیدمش نتونستم راه برم این اسمش عشقه...خواستنه...
یهو تصویرشو تو آینه دیدم و از ترس خشکم زد!
پاهام خشک شد و اب دهنمو به زور قورت دادم...خودشم با تعجب نگاهم میکرد، نه میتونست بخنده نه میتونست حرفی بزنه...فقط نگاهم میکرد...روسریمو از رو زمین برداشتم و بدون اینکه نگاهش کنم از اتاق رفتم بیرون...در رو بستم و پشت در به قیافه اش خندیدم...دستهامو محکم روی دهنم فشار میدادم و میخندیدم که کسی صدامو نشنوه و از یاد اوری چهره اش خنده ام میگرفت و دست خودم‌نبود...
به در اتاق تکیه کرده بودم و اشکمم از شدت خنده میریخت... چطور شوکه شده بود و اگه میدیدمش از خجالت آب میشدم‌...
هادی در رو که باز کرد تعادلم رو از دست دادم و نقش زمین شدم...انگار تک تک استخونام رو شکست و اینبار هادی بود که ریز ریز خندید.....
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : javaher
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.33/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.3   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه vayayz چیست?