رمان جواهر 4 - اینفو
طالع بینی

رمان جواهر 4


افتادم روی زمین و نقش بر زمین شدم‌...هادی ریز ریز خندید و حتی نخواست کمک کنه بلند بشم و از کنارم‌گذشت...
کمرم درد میکرد نشستم و شروع کردم به مالیدن تنم...
پسره مغرور خشک...انگار نه انگار افتادم تازه بهمم میخنده...دیوونه...
حالت تهوع گرفته بودم و انگار از استرس روز قبل بود...عمه سفره صبحانه رو اماده کرده بود و بعد از صبح بخیر گفتن نزدیک زنعمو نشستم...
معده ام یکم‌درد میکرد و روم نمیشد به عمه بگم برام چایی نبات یا عرق نعنا بیاره...
زنعمو نگاهی بهم کرد و گفت:رنگ پریده انگار؟
هادی به سرعت بهم نگاه کرد...حبیب تکه نون گرمی رو از روبروم جلوم گزاشت و گفت:با افتضاحی که دیروز زنعمو به پا کرد منم بودم رنگم میپرید...
بی بی آهی کشید و گفت:چی میتونم بگم اونم از اقبال بد پسر منه...من با یتیمی با نداری اینا رو بزرگ کردم و حالا اینطور شده تقدیرش...
سهیل ماهیتابه نیمرو رو وسط گذاشت وگفت:از قدیم گفتن صبحانه یعنی تخم مرغ دو زرده...
دختر عمو بخور که نخوری از دستت میره...خم شدم لقمه ای تو دهنم گزاشتم ولی تا قورتش دادم حالت تهوع داشت خفه ام میکرد به گلوم فشار میاورد و معده ام مثل سنگ شد...با عجله به طرف حیاط رفتم سرویس بهداشتی اونجا بود...نفهمیدم چطور خودمو پرت کردم داخل و اون یه لقمه رو نخورده بالا اوردم...تمام تنم میلرزید و انگار تب و لرزم کرده بودم...
مشتی آب به صورتم کوبیدم و تو آینه نگاهی به صورتم کردم...دختری پژمرده بودم با دلی غمگینو و ناراحت...
یکم هوا حالمو بهتر کرد و برگشتم داخل...زنعمو لبخند میزد و گفت:چی شد بهت جواهر؟
برگشتم کنارش سردم بود و گفتم:نمیدونم انگار مریض شدم...
عمه از عمو خجالت کشید و با چشم ابرو به بی بی اشاره کرد و اروم گفت:مبارک باشه ...
تا باشه از این مریضی ها برای همه جوونها...
حبیب اخمی کرد و گفت:عمه مریضی هم آرزو کردن داره اینم شد دعای خیرت...
عمه همونطور که دست روی زانوش بلند میشد گفت:عمه این مریضی فرق داره...الان برات چای نبات و عرق نعنا میارم اروم میگیری...
به خودم رفتی تا نه ماه دل و روده ات بهم میپیچه...
سالم باشه صالح باشه وگرنه دختر و پسر فرق نداره فقط سالم باشه....


زنعمو چندبار خدارو شکر کرد و من فقط با چشم های گرد شده نگاهشون میکردم‌...
عمه چی میگفت سر در نمیاوردم‌...
هادی چای به گلوش پرید...سهیل چشمکی زد و گفت: زیاد شیرینش کردی پرید گلوت...
عمه با یه لیوان بزرگ برگشت و تا خوردم اروم گرفت...فقط یه لقمه کره عسل دهنم گذاشتم و عقب کشیدم و تکیه دادم...رمق نداشتم تکون بخورم و چشم هام سنگین شده بود...تنم میلرزید و داشتم انگار عرق سرد میکردم...
عمه به زنعمو اشاره کرد و گفت:زیور انگار حال نداره ببر دراز بکشه...فشارش افتاده نکنه؟
بی بی از بالای عینکش نگاهم کرد و گفت:مادرش اومد ترس به دلش انداخت رفت...خدا به دلش وحشت بندازه...نگاه کن دختره حامله است ولی رنگ به روش نذاشتن بمونه...
با شنیدن کلمه حامله تازه منظورشدن رو فهمیدم...اب دهنم به گلوم پرید و شروع کردم به سرفه کردن...هادی از من بدتر چشم هاش درشت شد و با تعجب به من نگاه میکرد...
چطور حامله بودم مگه میشد؟!
نمیدونستم از بی حالی ناله کنم...از حرف بی بی بخندم یا به حال خودم گریه کنم؟
زنعمو به هادی گفت: بلند شو کمک کن مادر ببرش رو مبل بشینه اینجا بدتر حالش بد میشه...
هادی بلند شد جلو اومد و هر دو شوکه بهم خیره بودیم...دستمو گرفت و تا کنار مبل کمکم کرد برم...داشتم مینشستم که نزدیکش شدم و گفتم:بچه رو از کجا اوردن؟
حامله ام؟ چی میگن اینا؟
هادی ابروشو بالا برد و گفت:منم الان شنیدم...چی بگم بهشون؟
هنوز از سر صبحی که افتادم خندید ازش عصبی بودم و گفتم:برو بگو جواهر مگه مغز خر خورده باشه بخواد با هادی صاحب بچه بشه ...شکر خدا این ازدواج الکی وگرنه الان سکته میکردم...
تو خودت چطور پسری هستی که بچه ات قراره چی بشه!؟
دستشو از پشتم برداشت و فاصله پنج سانتی تا نشیمن مبل رو افتادم روش و با لبخندی که بقیه متوجه نشن گفت: بعدا جوابتو میدم فعلا ببینم بی بی چی میگه...به مامان بگو که بچه ای تو کار نیست...من باید مغز خر خورده باشم‌که بچه ام مثل تو بشه...بچگیت یادته دیوار راست رو بالا میرفتی!؟...


زنعمو از اون سمت گفت:چی میگید اونجا پچ پج میکنید...بی بی خندید و گفت: از خوشحالی دارن حرف میزنن...خودتون یادتون نیست سر حسین چه شوق و ذوقی داشتین؟! بچه نعمته که خدا به هرکسی نمیده ...
هادی دیگه طاقت نیاورد و رو به بی بی گفت: نه بی بی بچه ای تو کار نیست...حتما جواهر سرما خورده؟
خنده بی بی رو لبهاش خشک شد و گفت:مگه میشه حالت تهوع چه ربطی به سرماخوردگی داره؟
هادی با گوشه لب گفت:توام یچیز بگو دیگه؟
اروم گفتم‌:پس من یجوری ام که دیوارو بالا میرفتم...مشکل خودتو خودت حل کن...
هادی با حرص نگاهم کرد و دوباره با لبخند مصنوعی به بی بی
گفت:بی بی جان اشتباه شده....
من میرم تو باغ هوا بخورم...
سهیل خندید و گفت:بهت نمیاد خجالتی باشی همینجا هم هوا هست نفس بکش...
زنعمو بلند شد روشو تکون داد و به طرفم اومد...هادی فرصت پیدا کرد و زد بیرون و منو گذاشت و اون همه نگاه و هزارتا سوال...
زنعمو نشست کنارم و گفت:مطمئنی حامله نیستی...؟
یوقت ادم خودش نمیفهمه ولی حاملستا؟
حالا کار سنگین نکن بریم خونه میبردمت دکتر ببیندت
دستمو رو دستش گذاشتم و حرارت بدنم باعث شد دستشو بکشه و گفت:چقدر داغی!...
سری تکون دادم و گفتم:زنعمو مطمئنم که حامله نیستم...
فشار دیروز معدمو بهم ریخته..
زنعمو یهو ناراحت شد و گفت:نمیگم عجله کنید ولی بچه نمک زندگی...بزار تو کیفم دوا دارم همیشه، برات بیارم یدونه بخوری و یه چرت بخوابی سرحال میشی...
اعصابتو بهم ریخت اون به این روز افتادی...
انگار همه ناراحت شدن وقتی مطمئن شدن حامله نیستم و رفتم تو اتاق و دراز کشیدم...چشم هام درد میکرد پلک هام سنگین شدن و میخواستم ببندمشون که هادی به در زد و اروم اومد داخل...ابروهاشو بالا برد و همونطور که به طرفم میومد گفت:انگار خیلی دوست داشتی واقعا امروز خبر بارداریتو به اونا میدادی؟
حال بحث کردن باهاشو نداشتم و پتو رو روی سرم کشیدم...پرو پرو نشست کنارم و پتو رو پایین کشید.....


چشم هامو به سرعت بستم...
هادی خندید و با انگشت هاش چشمم رو باز کرد...
عقب کشید و گفت:خودتو نزن به خواب...چی گفتی به مامان؟! یدفعه خوشحال شدن و یدفعه ناراحت...
چپ‌چپ‌نگاهش کردم و گفتم:امروز چه سرکیفی...چخبره؟
خواست چیزی بگه که زنعمو اومد داخل و گفت:جواهر بهتر شدی؟
هادی بجای من جواب داد...خوبه مامان زیادم نباید جدی بگیریش، جواهر زود خوب میشه...
_بایدم بشه مادر...دیگه باید قوت بگیره که خواست بچه دار بشه قوی باشه...
هادی یطور خاص نگاهم کرد و گفت:حالا وقت زیاده...کی بریم خونه مامان؟
_عمه ات میگه بمونید ولی نمیشه که اماده بشید کم‌ کم بریم اگه جواهر بهتر نشد ببریمش دکتر...
_شما برید خونه من میبرمش سر راه و بعد میایم خونه...
راهی خونه شدیم و عمه دورم‌ پتو پیچید واقعا حالم بد بود و حال نداشتم‌...
سرمو به پشتی صندلی تکیه کردم و راهی شدیم قرص زنعمو اثر کرده بود و چشم هام باز نمیشد...فقط تونستم دستمو به طرف هادی ببرم و بهش بفهمونم که حال ندارم...
هادی منو برد درمانگاه و انقدر حالم بد بود که اصلا متوجه نشده بودم و تو خواب و بیداری بودم...
برگشتیم خونه و اونشب هیچی رو حس نمیکردم داروها سرم کرده بود...نصفه های شب بود که از خواب پریدم...اتاق تاریک بود و سردم بود...پتو رو روم کشیدم ولی انگار گرمم نمیشد...خودمو به طرف هادی کشیدم و رفتم زیر لحافش...غرق خواب بود.خودمو بهش چسبوندم و حس گرمای خوبی بود...همیشه بچه که بودیم بد حبیب اینطوری میخوابیدیم و اونموقع ها از ترس جن و پری میچسبیدیم بهم...
خیلی راحت خوابیدم و اونشب خواب راحتی داشتم...
چشم هامو که اروم باز کردم‌ روز شده بود و جای گرم و نرمم باعث شد که کش بیام و چشم هامو دقیق تر باز کنم...
روی بازوی هادی خواب بودم...
نفس هام تند شد و از اینکه رو دست اون خواب بودم یه لحطه ترسیدم...من اونجا تو رختخوابش چیکار میکردم...همونطور خیره بهش بودم و زبونم بند اومده بود...که هادی چشم هاشو باز کرد...لبخند قشنگی بهم زد و...

صورتشو به طرف صورتم اورد گونمو اروم بوسید و گفت:چه صبح قشنگی و چه رویای قشنگی که تو اینجا تو بغلمی...
گرمای لبهاش که به گونه ام‌خورد تمام وجودمو به اتیش کشید...
تو چشم های خواب الودش چی موج میزد که با همیشه متفاوت بود...
تو چشم هام زل زده بود و منم بهش خیره بودم‌...دستهاشو که کنار پهلوم گذاشته بود گرماش به تنم مینشست و انگار زمان همونجا ایستاده بود که تکون نمیخوردیم...
صدای ضربه های ارومی که به در زده شد...منو از جا پروند و هادی که انگار تا اون لحظه خواب بود از جا پرید چنان بلند شد تو جا نشست و دستشو از زیر سرم کشید که محکم کف سرم به زمین خورد و صدا داد...
هادی دستپاچه شده بود و نمیدونست چی بگه فقط مثل منگا اینور و اونور رو نگاه میکرد...
زنعمو اروم اومد داخل و با دیدن ما تو رختخواب لبشو گزید و گفت:ببخشید بد موقع اومدم‌...هادی مادر دوستت اومده میگه کار واجب داره باهات...
زنعمو دست و پاشو گم کرد و رفت بیرون...
هادی سرشو بین دستهاش گرفت یکم مکث کرد و حالش که به جا اومد گفت:من اینجا چیکار میکنم؟
تو توی بغل من چیکار میکردی؟
چنان عصبی پرسید که گفتم:اومده بودم بغلت کنم...
عصبی تر شد و گفت:چیکار میکردی؟
از اینکه حرص میخورد لذت میبردم و گفتم‌:گفتم‌که اومده بودم بغلت کنم...
خشکش زد و نتونستم جوابی بده و فقط نگاهم میکرد...به بیرون اشاره کردم و گفتم: منتطرته! نمیری؟
اب دهنشو طوری قورت داد که کاملا مشخص بود و گفت: برمیگردم جواهر تو منو دیوونه نکنی ولم نمیکنی؟!
خندمو جمع کردم و هادی رفت...
باورم نمیشد اون حرفایی که گفت از سر خواب الودگی بود یا واقعا داشت اتفاقی میوفتاد...
طولی نکشید که زود برگشت و اومد...دست و روشو اب زده بود و تا اومد داخل داشتم رختخوابارو مرتب میکردم...
در رو پشت سرش بست و گفت: چی میگفتی؟
به طرفش چرخیدم...موهام رو شونه زده بودم و دورم ریخته بودم‌...اول یه نگاه دقیق به موهام انداخت و گفت:میشنوم؟
ابرومو بالا بردم و گفتم: تو جواب بده اول صبحی بوست چی بود!؟...


منم طلبکارانه گفتم‌:یادت نیست بوسم کردی؟؟
انگشتمو روی گونه ام زدم و گفتم و اینجا رو نگاه کن؟ هادی اب دهنشو به زحمت قورت داد و گفت: حرف در نیار جواهر...
_تو داری انکار میکنی وگرنه من که دارم حقیقت رو میگم...
+معلومه خیلی هم خوشت اومده...اول بگو تو جای من چیکار میکردی؟
به طرفش رفتم و گفتم:کی گفته خوشم اومده اولا با اجازه کی؟ ثانیا اومدم اونجا چون سردم بود وگرنه همچین ازت خوشم نمیاد که بخوام بیام پیشت...
هادی چندبار زیر لب چیزی گفت و میخواست بره بیرون که گفتم: خواب الود بودی مهربونتر بودیا!!
حتی نچرخید نگاهم کنه و با ناراحتی رفت بیرون...میدونستم و حس میکردم که ته دلش یچیزی هست و نمیخواد به زبون بیاره...
بیرون که رفتم روی تخت تو حیاط نشسته بود...با اینکه هوا سوز داشت ولی همونجا بود...اروم پشت سرش ایستادم و گفتم: نکنه عاشقم شدی و نمیخوای به زبون بیاری...
اینبار از ترس از جا پرید و با لحنی ترسیده گفت:امان از دست تو ترسیدم...‌
چشمکی بهش زدم و گفتم:تا تو باشی نخوای منو...این سمت و اون سمت رو نگاه کردم و مطمئن که شدم کسی نیست گفتم:نخوای منو ببوسی...
لبشو گزید و همه طرف رو نگاه کرد و گفت: خواب دیدی جواهر...من از این کارا بلد نیستم...
رفتم جلوتر و اهسته گفتم:نکنه خواجه ای پسر عمو و از رو ناچاری منو گرفتی؟
بازومو محکم گرفت ‌‌تکونم داد و گفت:دیگه داری لج منو در میاری جواهر...شدی همون دختر بچه بچگیات...
رفتم نزدیک و تو گوشش گفتم: من عزرائیل تو میخوام بشم...
دستشو تو گودی کمرم فشرد و محکم نگهم داشت و گفت:من میشم عزرائیل تو...
با من لجبازی نکن زورت به من نمیرسه...من هادی ام...حبیب نیستم که سوارم بشی...
حد و مرزتو با هادی بدون...اتیش میگیری بخوای به من نزدیک بشی...
کمرمو محکمتر میفشرد و به سینه اش میخوردم...
سرم رو شونه اش بود و تو گوشش گفتم‌:صبح دیدم اتیشو هادی خان...

هادی با چونه اش به سرم فشار اورد و گفت: پس قراره جنگ شروع بشه جواهر؟
ازش فاصله گرفتم و گفتم:جنگ شروع شده هادی خان تو بی خبری...
از کنارش رد شدم و با ارنج به پهلوش زدم...
از بچگی اذیت کردنش بهم انرژی میداد و انگار بازم‌ انرژی گرفته بودم...
با خنده رو لبهام رفتم داخل اشپزخونه...زنعمو سفره مینداخت و کمکش کردم‌...به روم‌لبخندی زد و گفت:مامانت وقتی اون حرفهارو زد ته دلمو خالی کرد که مبادا زبونم‌لال راست میگه و شما دوتا با هم...از ادامه دادن منصرف شد به طرفم اومد دستمو گرفت و گفت:زود بچه بیار جواهر ‌...خودت از تنهایی در میای...منم فدات بشم کنارتم...زنعمو جان تو میدونی چقدر دوستت دارم!
بزار منم خوشحال بشم...
لبخند زدم به روش و دیگه چیزی نگفتم ‌...
اما زنعمو ول کن نبود و گفت: میدونم خواسته ام خیلی زیاده...هادی وضع مالیش از دوتا پسر دیگه ام بهتره اون اگه بخواد الان میتونه خونه بخره...خونه حسین هم مال اونه ...ولی زنعمو من که مادر شوهر بدی نیستم و بهت سخت نمیگیرم تو از اینجا نرو...تو برام دختر نداشتمی...
اروم اروم گریه میکرد و پشتشو بهم کرده بود که اشک هاشو نبینم...
از پشت سر بغل گرفتمش و گفتم:قربونت بشم اخه من چطور میتونم از کنارت برم شما هم برای من مادری...محبت شما خیلی بیشتر از مادرم بوده...چرا باید برم‌...کجا باید برم!؟
وقتی شما انقدر مهربونی برای چی برم و خودمو تنها کنم...
دور هم صبحانه خوردیم و هادی هر از گاهی نگاهم میکرد...بلند شدم چای ریختم و گفتم: زنعمو بعد صبحانه گفتید کارم دارید؟
زنعمو طرف خالی نیمرو رو گذاشت تو سینک طرفشویی و گفت:اره عزیزم با هم میریم بیرون...و به ابروهام اشاره کرد...میخواست منو ببره ارایشگاه تا صورتمو اصلاح کنن ...
بی بی عینکشو با گوشه روسریش تمیز کنان گفت: هادی مادر امروز نرفتی سرکار؟
حبیب به من چشمکی زد و گفت:یه روزم که این هادی مقررات رو گذاشته کنار بی بی ول کنش نیست...
هادی با کنایه بهم گفت:اتفاقات مقررات هادی همیشه پابرجاست ولی امروز کاری دارم باید برم جایی...دیرتر میرم...سر راه مامان و جواهرم میرسونم...
زنعمو بهم اشاره کرد برم اماده بشم و خودش بساط ناهار رو اماده میکرد تا بریم...
هادی زیر چشمی نگاهم کرد و از کنارش که رد میشدم گفت:دختره دیوونه....


چادر سر کردم و راهی شدیم...زنعمو عقب نشست و گفت:انقدر کار دارم که نگو...
هادی از آینه نگاهش کرد و گفت:چیکار دارید شما زنا مادر من جز پختن شستن و غر زدن و البته غیبت کردن...
زنعمو دستشو رو شونه هادی گذاشت و گفت:مادر، بزرگ کردن بچه هم شاملش میشه...اقات میخواد براتون یه جشن خودمونی بگیره...
بالاخره شما هم ارزو دارید...اگه میشد عروسی بزرگ میگرفتیم اما نمیشه...
بعد ارایشگاه میریم با جواهر یکم وسایل بخره...
اقات خودش همه چی رو فراهم میکنه...میخواد اشپز بیاره تو حیاط چلو مرغ بپزه همینجا حیاط رو هم صندلی میچینیم و چراغ میکشیم‌...
_خداروشکر که مثل حسین نمیخواد سه شبانه روز عروسی بگیرید...
کنار زد و گفت:رسیدیم بفرمایید...
زنعمو در حالی که پیاده میشد گفت:اخ قربون پسرم بشم...دستت درد نکنه...با گوشه چشم نگاهش کردم و قبل از اینکه پیاده بشم...لپشو کشیدم و گفتم:وظیفه اش بود زنعمو...و منتظر واکنشش نموندم و پیاده شدم...زنعمو ریز ریز خندید و گفت:فقط تویی که از پس این عجوبه ما برمیای...من که مادرشم جرئت ندارم از کنارش رد بشم...اونوقت اونطوری لپشو میکشی...
با زنعمو بخند بخند رفتیم داخل ارایشگاه یدونه دیگه از قرص های زنعمو رو خوردم و حالمو حسابی خوب کرده بود...
زیر دستهای ارایشگر صورتم زیر و رو شد و باورم نمیشد اون همه تغییرات...
موهامو مرتب کرد و رنگ‌روشن روش گذاشت...تو آینه به خودم که نگاه میکردم خودمو نمیشناختم و باورم‌نمیشد اون منم...
زنعمو که نمیتونست جلوی لبخندشو بگیره و از خوشحالی همش به طرفم صلوات میفرستاد و فوت میکرد...
زنعمو خودشم اصلاح کرد و از رخت عزا بیرون اومد...
مثل مادرا کنارم بود و دوتایی رفتیم و برام چند دست لباس زیر خرید...من خجالت میکشیدم و اون با چه شوقی برام میگرفت...کلی لوازم ارایش و ماتیک های خوشرنگ و اخرم روش نمیشد و بالاخره با زبون بی زبونی بهم فهموند که اینارو وقتی هادی میاد استفاده کنم...و من ته دلم به اون سادگیش خندیدم...


خیلی با زنعمو گشتیم و دیگه از پا درد برگشتیم خونه...از خستگی تو حیاط روی تخت نشستم و کفشهامو از پام در اوردم...اون کفشها برام یکم تنگ بود و رد جاهاشون رو پاهام مونده بود...زنعمو کنارم نشست واون از من خسته تر بود...
بی بی با سینی چای اومد طرفمون و گفت:واجب بود یه روزه همه جارو بگردید؟! با دیدن صورت من و تکه ای از موهای بور شده ام جلو پیشونیم..چشم هاش برقی زد و گفت:دخترم نیستی که جواهری...برچشم بد لعنت بیا مادر سینی رو بگیر برم برات اسپند دود کنم...تخم مرغ زیر پات بزارم‌...حبیب با شنیدن صدامون اومد تو حیاط و گفت:مامان مردیم از گشنگی کجایی؟! اقام‌گفت ناهار نمیاد میخواد بره...ادامه حرفشو خورد و با دیدن من تو جا ایستاد و گفت: این همه تغییر تو این چند ساعت...عجب ارایشگرا مهارت دارن...
خجالت کشیدم و زنعمو بهش اشاره کرد سر به سرم نزاره...ناهار رو خودمون خوردیم لباسهامو جابجا کردم و اخرین لوازم اتاق رو چیدیم و زمین تا اسمون تغییر کرده بود...
سفره شام رو اماده میکردم و زنعمو با بی بی نماز میخوندن که صدای درب حیاط اومد و ماشین هادی...پرده رو کنار زدم و نگاهش کردم پیاده شد و محکم با لگد به لاستیک ماشین زد و دستهاش سیاه و روغنی بود..کلافه به طرف اشپزخونه اومد و زیر لب غر میزد...
پاشو که داخل گذاشت پشتم بهش بود و سلام کردم...بدون اینکه جوابمو بده گفت:مصیبت رو هم...ماشین از یه طرف دیدن جواهر خانم تو خونه یه طرف...شدم راننده خانم...شیر اب رو باز کرد و همونطور که دستهای کثیفشو با مایع سعی میکرد بشوره.‌‌..سرمو از پشت سرش به طرفش بردم و گفتم: ماشینتم با تو لجبازی داره؟! شاید اونم از تو خوشش نمیاد؟
نگاهمم نمیکرد و گفت:لیاقت میخواد دوست داشتن من و داشتن من...من به هرکسی که روی خوش نشون نمیدم...
دهنشو کج کردم و بعد گفتم:دقیقا شما هرکسی رو لایق بغل کردن نمیدونید چه برسه به بوسیدن...بین این همه دختر فقط من رو پسندید که اونم از شانست از تو بدش میاد...
از بچگی هم از بس بد عنق بودی همه ازت فرار میکردن...ولی من الان مثل شیر کنارتم...


هادی ابروشو بالا برد و سرشو به طرفم‌چرخوند که درست به بازوش چسبیده بودم‌...و با لبخند نگاهش میکردم‌تا چشمش بهم افتاد ابروهامو بالا بردم...
یهو از جا پرید و دستش خورد ظرفا ریخت...
با دید من شوکه شد و من داشتم از خنده روده بر میشدم...انقدر خندیدم از اون ترسیدنش که اشکهام میریخت و نمیتونستم سرپا بایستم‌...کابینت رو چسبیدم و نشستم زمین...
هادی چشم هاشو بازتر کرد و گفت:جواهر تویی؟
از خنده نمیتونستم حرف بزنم‌ و شکمم رو چسبیده بودم‌ و میخندیدم‌...
هادی جلوتر اومد و خم شد نگاهم‌میکرد و گفتم‌:فکر کردی الکی اسمم جواهر...مثل جواهر لنگه ندارم‌...
عقب کشید و خودشو جمع و جور کرد و گفت:اون که بله اندازه جواهر زبون داری...
دخترم انقدر پررو...دوباره دستشو شروع کرد به شستن ولی گاه گاهی از گوشه چشم‌ نگاهم میکرد و منم ریز ریز میخندیدم‌...
اخر سر چپ‌چپ‌ نگاهم کرد و میخواست بره بیرون که گفتم:شام نمیخوری؟
بدون اینکه جوابی بده رفت بیرون...
دور هم شام خوردیم اونشب تمام حرفا مربوط به شام اخر هفته بود و مهمونایی که قرار بود دعوت باشن ‌...
نگرانی همه از اومدن مامان بود و میدونستن که باز دعوا به راه میندازه و نه میشد دعوتش نکنن نه میتونستن تحمل کنن حرفایی رو که میزد...
تمام حواس من به هادی بود که یطوری اذیتش کنم...به حبیب اشاره کردم بارها این کارو با هم کرده بودیم و اون حرص خورده بود...
لیوان دوغ رو به طرفش گرفتم‌ و گفتم:هادی خان بفرما دوغ...
هادی حس میکرد که من نقشه هادارم براش و گفت:نوش جون خودت جواهر جان من میل ندارم...
اخمی کردم و گفتم:دستمو رد نکن نمک‌دار نیست مال باباته نمک‌گیر من‌نمیشی...
لیوان رو با تردید گرفت و گفت:لطف کردی...راضی نیستم به زحمت بیوفتی...
لبخندی زدم و گفتم‌: میدونم‌خودت دست داری...


هادی میدونست براش نقشه دارم‌و خوب و دقیق حواسش به من بود...با زنعمو ظرفارو جمع میکردیم‌ و عمو همونجا نشست و چای میخورد و از کرایه صندلی و اوردن اشپز حرف میزد...
بی بی به پام زد و گفت:برو مادر هادی رفت خسته بود یه چایی براش ببر و بیا بعدا بشور...
یه چای لیوانی براش ریختم و رفتم داخل اتاق.‌‌‌..نشسته بود و داشت تو دفتر حسابش چیزی مینوشت...
نگاهم‌که کرد ابروهامو بالا بردمو گفتم: حساب چی رو انقدر دقیق مینویسی؟
_حساب روزهایی رو که داره الکی میگذره و تموم‌میشه...
_چرا الکی؟...
خم شدم چایش رو دادم و گفتم:از من مگه میترسی که تردید داری از دستم چیزی بخوری؟
بلند شد سرپا و همونطور که دکمه های لباسش رو باز میکرد گفت:تردید ندارم خاطره دارم...لباسشو در اورد و دست برد سمت کمربندش که پشتمو کردم و گفتم:مگه نمیبینی یه خانم اینجاست؟
_این یعنی اینکه خانم برو میخوام بخوابم...
بدون اینکه بچرخم به طرف در رفتم و گفتم: هرچند انگار یادت رفته خرس گنده بودی خت.نه ات کردن...من که قشنگ یادمه دامن پوشیده بودی...
خاطراتتم بریز دور من امروز باهات دست دوستی دادم...
از پشت دستمو چرخوند و به کمرم چسبوند و گفت:بلبل خانم کاری نکن نوکتو بچینم...
برو کم سر به سر من بزار....
خندیدم و میخواستم به طرفش بچرخم که نزاشت و گفت:حتما الانم میخوای منو ببینی و برام یجور دیگه ابرو ببری...برو بیرون من خوابیدم...
به بیرون هولم داد و در رو بست از کاراش خنده ام میگرفت...یبار من و حبیب تو لیوانش که همیشه وسواس داشت و نمیزاشت بهش دست بزنیم...و همیشه ازمون مخفیش میکرد...نوبتی جیش کرده بودیم و بی بی دیده بود و بهش گفته بود و از اون روز به بعد هادی دو برابر با من بد شده بود...
کارامون که تموم شد برگشتم تو اتاق هادی عمیق خواب بود...
با تمام لجبازی ها باهاش رختخواب منم پهن کرده بود وخودش اونشب نزدیک پنجره خوابیده بود تا من بالا راحت باشم...‌
ازم خیلی فاصله داشت و اروم و معصوم خواب بود.‌..اروم برق رو خاموش کردم و به طرفش رفتم...انقدر عمیق خواب بود و منظم نفس میکشید که نمیشد ازش چشم برداشت...درست مثل یه پسر بچه معصوم و دوست داشتنی....


اروم بهش نزدیک شدم و دقیق به صورتش نگاه کردم....میشد گفت بهمدیگه شباهت داریم مثلا حالت چشم هامون بادومی بود...
موهامو روی صورتش ریختم و اروم اروم تکون میدادم و قلقلکش میومد...
سعی میکرد کنار بزنه و تا دستشو میاورد موهامو جمع میکردم از اون همه کلافگیش تو خواب لذت میبردم و خنده ام میگرفت...
چقدر کیف میداد اذیت کردنش...خسته بود و رمق نداشت ولی من ول کنش نبودم...انقدر اذیتش کردم که یهو دست انداخت و موهامو گرفت...همونطور که چشم هاش بسته بود گفت:دقیق بگو از جون من چی میخوای؟
اخ دردم اومد و گفتم:هیچی...رو صورتت پشه نشسته بود خواستم بزنم بره...موهامو ول کن...
_از تو پشه تر و مزاحمترم مگه تو این اتاق هست...
معذرت خواهی کن تا موهاتو ول کنم...
موهامو تو دست گرفتم و مانع کشیده شدنش شدم و گفتم:وا مگه اسیر گرفتی...موهامو ول کن دردم میاد وگرنه جیغ میکشم همه بیان...
تو یه چشم به هم زدن موهامو ول کرد و خودمو چسبید و روی زمین انداخت و تا به خودم اومدم دیدم که درست روبروی صورتم و دستهامو کنارم محکم‌نگه داشته...
چشم هاش خواب الود بود و جدی گفت:بهت گفتم از من فاصله بگیر...
خنده ام گرفت و گفتم:اگه نگیرم میخوای چیکار کنی؟
دقیق نگاهم کرد و گفت:منو عصبی نکن جواهر...تو از جون من چی میخوای...زندگیتو کن و سر به سر منم نزار
برگشت تو رختخوابش و گفت:بگیر بخواب...برو سراغ یه کاری تا انرژیت خالی بشه و نخوای مزاحم من بشی...راستی یه مدت دیگه طلاق میگیرم تا انموقع برای خودت یه کاری حرفه ای جور کن تا بتونی از خودت حمایت کنی...‌
این حرفش مثل یک سطل اب یخ بود که روم ریختن و دیگه هیچ جوابی ندادم...برگشتم تو رختخوابم و انگار یادم رفته بود که این ازدواج از اولشم همین بود و قرار نبود تا اخر عمر کنار هم بمونیم...
رومو به دیوار کردم و چشم هامو بستم و ناراحت شدم...شاید دلم یه حرف دیگه میخواست که بزنه...مثلا بگه کنار هم خوشیم...هرچند زن و شوهر نبودیم ولی کنارش حس خوبی داشتم و هادی برخلاف اونی که همیشه فکر میکردم خیلی هم بد نبود و گاهی حتی از اینکه کنارم بود حس خوبی داشتم...
چشم هامو بستم و خودمو به دست تقدیر سپردم...


زنعمو برام لباس عروس گرفت و کم‌کم همه چیز اماده میشد...تو زیرزمین زنعمو بین اون همه هنکر ترشی و سرکه دیگ غذا رو گذاشتن و دستهای پر هنر ارایشگر صورتمو زیر و رو کرد...
بوی پلو و مرغ عروسی ما...
حیاط چراغ زده و بدو بدو بچه ها تو حیاط...
عمه اومده بود و مهمونایی که حتی خیلی هاشون رو نمیشناختم...
زنعمو النگوهامو دستم کرد و برام‌ گوشواره و انگشتر هم خریده بودن‌...دلم یه لحظه برای اون همه شوقش سوخت...
کفش های پاشنه دار...‌پوشیدمشون و تو لباس سفید و تور توری عروس میدرخشیدم‌...
رو به زنعمو گفتم‌:زنعمو همیشه وقتی بچه بودم ارزوم بود شما بیای خونمون تا کفش های پاشنه دارتو بپوشم و با حبیب عروس و داماد بازی کنیم و صدای تق تق پاشنه هام رو بشنویم‌...
چقدر زود از بچگی بیرون میایم‌...
زنعمو خم شد پیشونیمو بوسید و گفت:ما میریم با هادی بیا داخل زنونه...ارایشگر لوازمشو جمع کرد و از اتاق بی بی رفتن بیرون...
تو آینه خودمو نگاه میکردم که هادی تو چهارچوب در نمایان شد...کت و شلوار سفید به تن کرده بود و واقعا جذاب و دیدنی بود...اگه هادی خودمون نبود حتما اونشب با دیدنش همچین پسری یه دل نه صد دل بهش دل میبستم...مرتب و زیبا...ابروشو بالا برد و گفت:انقدر جذابم که نمیتونی حتی پلک بزنی؟
به طرفم اومد، به خودم اومدم و خودمو جمع و جور کردم و گفتم:نخیرم به خودت نبال...جلو اومد...روی صندلی نشسته بودم...خم شد به طرفم و گفت:ولی من مثل تو خودخواه نیستم...تو واقعا خوشگل شدی...واقعا داری میدرخشی...مثل یه تیکه جواهر...لبخند رو لبهام نشست و چشم هام برق افتاد...‌روبروی صورتم بود و بازدم نفس هاش رو حس میکردم که به صورتم میخورد...عطر خوش بویی زده بود و فاصله ای بینمون نبود...حس عجیب و غریبی داشت خفه ام میکرد...یعنی ناخواسته عاشق اون شده بودم‌...چقدر دلم میخواست ببوسمش ...مخصوصا وقتی اون حرفارو میزد...
خواستم ببوسمش...دست خودم نبود اون طوری منو گرفتار داشت میکرد از سر لجبازی مهرش عجیب به دلم داشت میوفتاد.....


یهو هادی زد زیر خنده و گفت:زیاد به خودت نگیر تو هنوزم همون دختر شلخته و شیطونی از نظر من...بلند شو بریم...منتظرمونن مخصوصا مادرت که اومده و وسط نشسته...
حرفی نزدم و فقط نگاهش میکردم...دوتایی وارد زنونه شدیم و سرمون نقل و شکلات میپاشیدن...
دود اسپند بی بی و جیغ و سوت و دست مهمونا...یکی میگفت چقدر بهم میان...یکی پچ‌ پچ میکرد و من ناخواسته بدون اینکه دست خودم باشه غرق دیدن هادی بودم...
زنعمو دستهامون رو تو هم گذاشت و گفت:خوشبخت باشید...بالای مجلس رفتیم...دست گرمش رو محکم گرفته بودم و حس قشنگی داشت...
روی صندلی هامون نشستیم و وسط بساط بزن و برقص بود...
هادی دستشو شل کرد که ول کنم ولی ولنکردم و هنوز همونطور محکم نگه داشته بودم‌...
اروم به طرفم چرخید و متعجب نگاهم کرد...اولین بار بود از نگاه کردن به چشم هاش هراس داشتم و میترسیدم یا خجالت میکشیدم نمیدونم ولی نتونستم نگاهش کنم...بازوم بازوشو حس میکرد و کاملا بهش چسبیده بودم..‌.
اروم گفت:دستمو نمیخوای ول کنی؟
جوابی نداشتم بدم و ترجیح دادم فقط سکوت کنم...‌مامان بین جمعیت نشسته بود و نگاهم که بهش افتاد دیگه مطمئن شدم که دارم به هادی دل میبندم...به مردی که فقط با هم سر جنگ داشتیم...
هادی رفت مجلس مردونه و زنها از سرشون چادر و روسری رو برداشتن و ازادنه میرقصیدن...و من تو دلم اشوبی بود...اشوبی جدید از عشقی مخفی که جوانه هاش داشت به سرعت رشد میکرد...
زنعمو کنارم نشست و گفت:انقدر خوشگل شدی که همه میگن چشم نخوری خوبه...مامان به طرفمون اومد و من تنها نبودم که استرس گرفتم زنعمو هم استرس گرفت و مامان گفت:خوب تونستی عروستو بکشی سمت خودت...اگه الان آبروتون رو نمیبرم از خانمی منه...
زیور تو رو من میشناسم چه ماری هستی خدا یه طوری به زمین گرم میزندت...به من که نگاه هم نکرد و به طرف بیرون رفت...شام صرف شد و اعلام کردن داماد به مجلس برمیگرده و دوباره همه حجاب گرفتن...هادی سربزیر اومد و کنارم جای گرفت...تو همون یساعتی که نبود دلتنگش شده بودم.....

هادی برگشت تو مجلس زنونه و اومد کنارم جای گرفت...
دلتنگی چی میگفت؟ مگه میشد من دلتنگ هادی بشم‌...پسری که با تنفر ازش بزرگ شده بودم‌؟!
آروم به نیم رخش خیره شدم‌...اون چی داشت که حالا تبدیل شده بود به یه حس قشنگ‌ تو وجودم...
حبیب دوست بچگی هام بود و تنها پسری که دوستش داشتم ولی رنگ دوست داشتن اون با هادی انگار فرق داشت...نمیدونستم چی به سرم داره میاد ولی میخواستم باهاش مقابله کنم و نمیخواستم‌رو در رو بشم ...هادی دستشو رو دستم گذاشت و همونطور که به روبرو نگاه میکرد گفت:نمیتونی ازم چشم برداری؟
به خودم اومدم و به پته پته افتادم نمیدونستم چی بگم و با جدیت گفتم: چه از خود راضی چه آش دهن سوزی هستی که بخوام بهت نگاه کنم..حواسم نبود وگرنه من چشم هامم به تو الرژی دارن ...
ریز خندید و گفت:من که فکر میکنم یچیز دیگه است و اون ته دلت داره قلقلکت میده که همچین پسری کنارت نشسته ...
فوتی کردم و گفتم:نخیر چه خوش خیالی ...
به سمتم چرخید ابروشو بالا و پایین برد و گفت:پس چرا اینطوری دستمو چسبیدی؟
به دستم خیره شدم‌که محکم‌دستشو گرفته بودم...سریع دستشو مثل برق گرفته ها ول کردم و گفتم‌:حواسم نبود...بعدشم میخواستم ابرو داری کنم...نگاه کن فامیلات چطور نگاه میکنن...مثلا دختر خاله ات داره از حسودی میترکه...
هادی چشم هاشو ریز کرد و گفت :بایدم حسادت کنن بهت چون من حتی به اونا نگاه هم نمیکردم و حالا تو شدی زن من‌و اونا بهت حسودی میکنن ...
دیگه داشت کلافه ام میکرد ...پامو محکم رو پاش گذاشتم و با اون پاشنه بلند لهش کردم و گفتم‌: منو عصبانی نکن ...
دردش اومد ولی ترجیح داد لبخند بزنه و بدتر کلافه ام کنه ...
عمه جلو اومد و گفت :نوبت رقص عروس و داماد ...بلند شید عزیزای عمه ...صدای اهنگ رو بیشتر کردن و توقع داشتن برقصیم ولی من که رقصیدن بلد نبودم‌...و هادی هم که اهل این دلقک بازی ها نبود ...
عمه دستمو گرفت و منو وسط برد ...وای که از خجالت عرق از پشت گردنم تا گودی کمرم میچکید و لیز میخورد و پایین میرفت ...
عمه دستهامو تکون میداد و من مثل عروسک های خیمه شب بازی تکون میخوردم‌...هادی که میخواست از خنده بترکه ....

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : javaher
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه gwmmxp چیست?