رمان جواهر 5 - اینفو
طالع بینی

رمان جواهر 5


بالاخره اون رقص مسخره تموم شد و شادباش هایی که بهم دادن چشم گیر بود...هادی به طرفم‌اومد و من از اینکه میومد متعجب شدم‌...اون که اهل رقص نبود...جلو اومد و از جیبش دسته ای پول بیرون کشید و روی سرم ریخت...روی سرم میریخت و به چشم هام خیره بود...طوری نگاهم میکرد که انگار هر دو از سر لجبازی با هم بد بودیم و بینمون یه عشق عمیق جریان داشت...
بچه ها به طرفمون حمله ور شدن و از زیر پاهامون پول هارو بیرون میکشیدن و عمه دعواشون میکرد و خودش جمع میکرد و داخل کیسه میریخت....
عمو و بابا اومدن داخل و منو بغض عجیبی گرفت...
بابا روی سرم پول ریخت و اونم مثل من میخواست گریه کنه...اشک تو چشم های هردومون بود و مخصوصا وقتی دستهامو گرفت و باهام رقصید...چقدر پیرتر شده بود و شکسته تر...خدا میدونست چی میگذرونه و چیا میکشه...
کاش حداقل رباب بود و اونم‌تو عروسی هرچند الکی من شرکت میکرد...
عمو پیشونیمو بوسید زنعمو وسط کشیدش تا دوتایی برقصن ولی عمو بابا رو با خودش بیرون برد و نخواست اشکهامون بریزه...
اهنگ‌تموم شد و برگشتم که بشینم که هادی گفت: تو همه چیز خبره ای چرا رقصیدن بلد نیستی؟
ولی دلم بدجور گرفت از دیدن بابا و جوابی به هادی ندادم...متوجه حالم‌که شد...تمام بداخلاقی هاشو کنار گذاشت و به شونه ام زد و گفت:بخاطر عمو ناراحتی؟
با سر گفتم اره...همه حواسشون بهمون بود و ریز ریز حرکاتمون رو زیر نظر داشتن...
دستمو بین دستش گرفت و گفت: چند وقت دیگه میریم پیشش و بهش سر میزنیم‌...
به طرفش چرخیدم و گفتم:واقعا؟
به بقیه اشاره کرد و گفت:اروم...اره میریم اون عموی منه...درسته خیلی وقته از اون محله رفتیم ولی اونجا بزرگ شدم‌...
لبخندی به روش زدم و دستمو کنار صورتش گذاشتم...چشم هاشو یجوری کرد و گفت:میخوای جلو این همه ادم منو ببوسی؟
بازم تبدیل شد به همون هادی و دستمو زود برداشتم و گفتم:من حاضرم اون کاظم چندش رو بارها و بارها ببوسم ولی تو رو نبوسم...


دستمو از رو صورتش برداشتم‌و گفتم من حاضرم بارها و بارها اون کاظم چندش رو ببوسم ولی تو رو نبوسم‌...
با جدیت و خشم نگاهم کرد و گفت:هیچ وقت دیگه اسم اون مرتیکه رو نیار...انقدر جدی گفت که دیگه چیزی نگفتم...
مراسم تموم شد و همه کادو هاشون رو دادن و راهی رفتن شدن...یه تعداد لوازم اورده بودن یه تعداد پول دادن و من حتی نفهمیدم کی پدر و مادرم رفته بودن...
عمه خسته تر از همه نشست زمین و گفت: چقدر سخت بود...زیور تو چطور میتونی انقدر مهمون داری کنی...؟
حبیب یاالله گفت و عادت داشتم جلو اون بی حجاب باشم اومد داخل...از دور با دیدن من تو لباس عروس و اون ارایش و رویایی که همیشه تو بچگی باهم بازی میکردیم‌...جلو اومد و گفت:چقدر خوشگل شدی جواهر...هادی زیر لب گفت:بیشتر از چیزی که میشه فکرشو کرد درست مثل اسمش...من شنیدم‌چی گفت و نفهمیدم به عمد گفت یا از رو واقعیت...
حبیب دستشو به طرفم دراز کرد و از زیر دستش چرخ زدم و گفت:حالا معلومه چقدر بزرگ شدی...
هادی ابروشو بالا داد و دوباره گفت: ولی هنور مثل اونموقع مغزش کوچیک و عقلش کار نمیکنه...هنوزم همون دختر بچه است...
زنعمو چادر سفیدی به روی سرم انداخت و گفت: بیاید شماهارو از زیر قران راهی کنم و ما برگردیم و این همه شلوغی...
دستشو گرفتم و گفتم:بزار زنعمو لباس عوض کنم و بیام کمکت...
بغلم گرفت و تو گوشم گفت:تو منو مادر بزرگ کن...من از تو کمک نمیخوام...این همه خوشگل کردی برای شوهرت اونوقت بیای کمک من...
برو و قشنگ خستگی در کن...سهیل اینا هم هستن اینجور جلوشون نگرد...هادی رو این چیزا حساسه یوقت یچیز میگه....با جدیت گفتم:غلط کرده یچیز بگه خودم دهنشو جمع میکنم...
زنعمو ازم فاصله گرفت و با چشم های اخم شده اش گفت:جواهر؟
تازه متوجه شدم که حرف بدی زدم و گفتم:معذرت میخوام ولی من مثل شماها از اون هادی هیولا حساب نمیبرم...
_حساب نیست زنعمو جان ناموسشی روت حساسه...نبین بهت چیزی نمیکه با حبیب راحتی چون میدونه خواهر و برادرین...جلو حسین بی روسری بگرد ببین چیکار میکنه...برو دست شوهرتو بچسب عمه ات میخواد بدرقه اتون کنه دستش سبکه...
زنعمو چادر رو تا روی سینه ام پایین کشید و جایی رو نمیدیدم...


عمه دستمو تو دست هادی گذاشت و گفت:بیاید دورتون بگردم...
کمکم‌کردن به طرفم اتاق خودمون بریم و تمام هدیه هارو گوشه اتاق چیده بودن...تو حیاط هنوز پسرای مجرد بودن و صداشون میومد...عمه منو برد داخل و چادر رو از رو سرم برداشت و گفت:براتون گوسفند اورده بودم قربونی کنیم...داداش گفت شب نمیشه صبح قربونی میکنن...بخوابید...شب بخیر .خواست بره که دوباره برگشت و محکم‌ بغلم گرفت وبا بغض گفت:بمیرم برای اون دلت که امشب بی کس بودی...
بمیرم برای ریحان که اگه بود اون الان عروس بود...عمه داغ دلمو تازه کرد و اشک از گوشه چشمم غلطید...
هادی عمه رو بغل گرفت و سرشو نوازش کرد و گفت:عمه بس کن...از بس این مدت گریه کردی صدات گرفته...باورم‌نمیشد پس ته دلش محبت هم جا داشت و عمه بوسیدش و رفت بیرون...در رو پشت سرش بست...
حق با عمه بود جای خالی خیلی ها حس میشد...نفس عمیقی کشیدم و هادی صدام زد...جواهر؟
به طرفش چرخیدم دستهاشو برام باز کرد و گفت:بیا اینجا....
باورم نمیشد...حتما خواب بودم‌...لبخند رو لبهاش بود و من اشک چشمم میریخت...
چشم هاشو برام باز و بسته کرد و محکم‌خودمو به فرق سینه اش کوبیدم...
نمیفهمیدم چیکار میکنم...
محکم بغلم گرفت و گفت:گریه نکن...قرار نیست همیشه گریه کنی...به یادشون شاد هم باشی اونا راضی ان...
ریحان از ابن دنیا رفته براش دعا بخون جای گریه کردن...محکم‌دستهامو دور کمرش پیچیدم و واقعیت داشت که از رو دوست داشتن بغلش گرفته بودم و نمیخواستم ازش جدا بشم...دلم میخواست بهش بگم که چطور به دلم نشسته و برام شیرین شده...خواستم بگم‌ و خودمو راحت کنم که کمرمو محکم چسبید و منو از رو زمین بلند کرد و گفت:خیلی سبکیا...انقدر لاغر بودنم خوب نیست...خوب دختر بچه پررو حالا که اروم شدی میشه ولم کنی بخوابم...صبح کار مهمی دارم‌...یا هنوزم میخوای بغلم کنی و اونوقت بگی بغلم نکردی...دیدی چشمت منو گرفته و نمیخوای قبول کنی؟
با حرص به عقب هولش دادم و گفتم: تو هیچ وقت درست نمیشی...
بهم اشاره کرد بچرخم و گفت:اگه نمیخوای بدون لباسمو ببینی بچرخ که تو این کت و شلوار خسته شدم...دستمو به کمرم زدم و گفتم:نمیچرخم...کیف میکنی سر به سر من میزاری؟
جلو اومد درست روبروم و با انگشت اشاره به بینی ام زد و گفت:کیف میکنم وقتی اینطور عصبی میشی...عصبی که میشی خوشگلتری.....
 


پشتمو به هادی کردم و زیر لب سرش غر میزدم‌...
یکم همونطور موندم و گفتم:بچرخم...؟
درحالی که میخندید گفت:نه هنوز دارم لباسمو در میارم‌...
انقدر معطلم کرد که طاقت نیاوردم و چرخیدم دیدم رختخوابشم پهن کرده و خوابیده...پتو رو تا روی سینه اش کشیده بود و گفت:از الان بگو نصف شب اگه میخوای بیای زیر پتوم بگو تا الان برات جا باز کنم؟
برق رو خاموش کردم و گفتم:خودتو مسخره کن...من بهت اعتماد ندارم یوقت نگاهم میکنی...پشتشو بهم کرد و گفت:شب بخیر مزاحمم نشو...لباسهامو عوض کردم و با دستمال صورتمو پاک کردم...اون همه لوازم ارایشی روی صورتم واقعا سنگینی میکرد...به لباس خواب هایی که زنعمو خریده بود نگاه کردم و خنده ام گرفت...
رختخوابمو پهن کردم و دراز کشیدم‌...نور ماه از بین پرده روی صورت هادی افتاده بود و خواب بود...چشم هام همونطور که بهش خیره بود به خواب رفت...
بیدار که شدم هادی تو اتاق نبود...موهامو بستم و رفتم بیرون...همه جارو مرتب کرده بودن و خواب بودن...فقط بی بی بیدار بود و تو اشپزخونه نشسته بود و زیر لب با تسبیحش ذکر میگفت...سلام کردم و روسریمو روی سرم انداختم‌...
ذکرش که تموم شد گفت:صبحت بخیر خانم...شوهرت که تو سحر خیزی لنگه نداره حالا کجا رفت کله سحری؟
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:به منم چیزی نگفت...به قول حبیب اخلاق نداره که...
بی بی اخمی کرد و گفت:خوبیت نداره پشت شوهرت اینطوری بگی...اونم همچین شوهر خوبی...
یه استکان چای برای خودم ریختم و گفتم:بی بی کجاش خوبه...مثل سنگه...سرد و بی حس و خشک
بی بی از بالای عینکش نگاهم کرد و گفت:من که همچین چیزی نمیبینم برای هرکسی اگه درخته در مقابل تو که مثل خامه وا میره...تو حواست نیست تو نگاهش یه عشق عمیق هست یه حس عمیق...اون دیگه همون هادی قبلی نیست...‌اون خیلی فرق کرده...
اولین باره که میبینم هادی برای یه نفر ارزش قائل...اون تو رو از بین این همه دختر انتخاب کرده...بهتره ببینی و حس کنی...خودتم عوض شدی...خودتم دلتو بهش باختی...من این گیسامو تو اسیاب سفید نکردم...هر دوتون دل باختید و خودتون خبر ندارید...
چاییمو سر کشیدم و داغیشو حس نکردم...


ظرف پنیر رو از یخچال در اوردم و اماده میکردم که بی بی گفت:زن باید همیشه بدونه شوهرش کجا میره و کجا میاد...شوهرت جوون و خوشتیپه محکم‌نگهش داره...نصیحتت نمیکنم مادر زمونمون ادم هاشو گرگ کرده اگه امروز تو یه قدم بری عقب هستن کسانی که ده قدم بیان جلو...با اومدن عمه به داخل بی بی حرفشو تموم کرد و سفره رو بردیم تو پذیرایی و پهن کردیم...زنعمو تا نزدیک های صبح همه کارا رو کرده بود و حسابی خسته بود و از پا درد نشسته بود...از دور بهم لبخندی زد و میدونستم اون لبخندش پر از معناست...
نزدیک های عصر بود ولی بازم از هادی خبری نبود...دیگه داشتم کلافه میشدم و از اینکه بی خبر میرفت عصبی شده بودم...
اتاق رو مرتب میکردم و کادوهایی که اورده بودن رو با کمک زنعمو جابجا کردیم همشون ظرف و ظروف بودن و بردیمشون نو انباری گذاشتیم...صدای بوق ماشین هادی بود...تند تند پله های انباری رو بالا اومدم و رفتم سمت ماشین...هادی در رو بسته بود و داشت میرفت سمت خونه عمو...روبروش ایستادم و از دور ابروهاشو تو هم گره کرد و گفت:اومدی استقبال؟
بهم رسید و گفتم:تا الان کجا بودی؟
لبهاشو اویز کرد و گفت:این الان یعنی دلتنگم بودی یا بازخواسته؟
_باز خواسته!
سرشو تکون داد و همونطور که کنارم زد گفت:عادت ندارم جواب پس بدم...دستشو گرفتم و نزاشتم بره و گفتم: از صبح رفتی الان میای؟ توقع نداری که نخوام بدونم کجا بودی...؟
یه قدم برگشت عقب و گفت:اونوقت به چه دلیل باید به تو توضیح بدم‌..؟مادرمی؟ پدرمی؟ ها چرا باید جواب بدم...
زنعمو از دور میومد و گفتم:تا زمانی که الکی هم شده کنار همیم باید بدونم چیکار میکنی...یوقت دیدی سرت جنبید...
خنده اش گرفت و گفت:پس حسادت کردی و ترسیدی که نکنه من برم سمت یکی دیگه...؟
زنعمو رسید بهمون و دیگه نتونستیم حرف بزنیم...هادی کتشو بهم داد و گفت:بزار تو اتاق...
چپ چپ نگاهش کردم و چشم هامو ریز کردم‌مگه من نوکرش بودم و خواستم چیزی بگم‌که زنعمو گفت:زود برگرد جواهر یه چایی برای هادی بریز بچه ام خسته است...
به طرف اتاق رفت و زیر لب دهنشو کج میکردم و غر زنان در رو باز کردم...کتشو پرتاب کردم داخل اتاق که جیغ کشیدم و باور نمیکردم چیزی رو که میدیدم...


باور نمیکردم چیزی رو که مقابل چشم هام بود...
کت رو درست رو صورت رباب پرتاب کرده بودم‌...اون همون رباب بود یا من اشتباه میدیدم‌...پیر شده بود یا من بزرگ شده بودم؟
لبم میلرزید و دستهام لرزون پاهام توان حرکت نداشت و انگار وزنم صدبرابر شده بود...
اون معطل نکرد و به طرفم اومد و محکم بغلم گرفت...
صدای هق هق هامون بود که تو فضا میپیچید و چنگی که به لباس هم میزدیم و همو صدا میزدیم‌...
رباب از من ریزه تر بود و من از اون درشتر...تنم رو بو میکرد و میگفت:تو بوی خوبی میدی...تو بوی خوشبختی میدی...
محکم فشردمش و گفتم:کی اومدی؟چطور اومدی؟
من خوابم یا بیدار؟ واقعا رباب این تویی؟
از هم جدا شدیم و از پشت اون پرده عظیم اشک همو میدیدم...رباب بارها و بارها صورتمو بوسید و گفت:شوهرت اومد دنبالم!
دستهاشو کنار صورتم گذاشت و گفت:عروسک من چقدر بزرگ شدی...پسر عمومون از صدتا برادر بیشتر هوامون رو داشت...اینطوری که منو به تو رسوند...
به طرف هادی چرخیدم...کنار زنعمو ایستاده بود و دستهاشو رو سینه اش قلاب کرده بود...سرمو به سر رباب چسبوندم و گفتم:حالا چطوری از اون پسره مغرور خودخواه بابت تو تشکر کنم؟
رباب دستمو فشرد و گفت:مگه شوهرت نیست چرا از من میپرسی؟
آهی کشیدم و با پشت دست اشکهامو پاک کردم و به طرف هادی رفتم...
ابروشو بالا و پایین برد و گفت:ارزششو داشت که اینطوری خنده بیاد رو لبهات...
زنعمو به طرف رباب رفت و اونم به اندازه من شوکه شده بود...
هادی لبخندی زد و گفت: میخوای تشکر کنی؟
چشم هامو بستم و باز کردم و گفتم:تشکر کافی نیست برای این لطفتت ...
چشم هاشو ریز کرد سرشو جلوتر اورد و گفت: نکنه فکرای دیگه ای تو سرته ...
_مثلا چه فکرایی؟
_نمیدونم ولی انگار میخوای بغِلم کنی...یا بوسم‌ کنی...کم کاری نکردم برات خواهرتو اوردم‌...
محکم بغلش گرفتم و با تمام توانم فشردمش و گفتم:این واقعا لطف بزرگی بود...
باور نمیکنم چیزی رو که میبینم.....
 


هادی لبخندی زد و زنعمو و رباب اومدن کنارمون ...دوباره رباب رو بغل گرفتم و انگار خواب بودم و باورم نمیشد که دارم میبینمش ...
هادی به پهلوم زد و گفت :خسته راهه بزار بیاد یه چای بخوره ...
دستشو فشردم و گفتم:بچه هات کجان؟
همونطور که به طرف داخل میرفتیم‌ گفت: بزرگ شدن درس میخونن ...کار میکنن پیش باباشون ...
هادی یدفعه ای اومد نمیتونستم بیارمشون ما کشاورزی داریم...
بی بی با صدامون اومد تو ایوان و با دیدن رباب اول نشناختش و با چشم هاش به زنعمو چشم دوخت که بگه مهمون ناخونده کیه که گریه هممون رو در اورده بود ...
زنعمو رو به بی بی گفت :شبی که رباب بدنیا اومد قشنگ یادمه ...بی بی بشکن میزد و میرقصید ...بی بی یادت میاد چقدر خوشحال بودی؟ خودت اسمشو گزاشتی رباب ...میگفتی دختر برکت و خدا به هرکسی نمیدش ...اونشب من چقدر غصه خوردم که دختر نداشتم ...بعدش که حامله شدم گفتم حتما این دیگه دختره ولی بازم خدا پسر داد و حبیب رو بهم داد ...
بی بی تا متوجه شد اون مهمون رباب و دستهاشو برای رباب باز کرد و گفت :چشممون روشن دخترم اومده ...
خوشحالی که همشو مدیون هادی بودم نصیبم شده بود ...
زنعمو به من گفت :برید با رباب داخل من برم تدارک یه شام مفصل رو ببینم ...
رباب و بی بی چقدر دلتنگ هم بودن و بعدش عمه ‌..
از کنار هم تکون نمیخوردیم و هر از گاهی دوباره فکر میکردیم خوابیم و محکم همو بغل میگرفتیم ...
چقدر تو دلمون حرف برای گفتن داشتیم ...
شام رو دور هم خوردیم و بعد از کلی شب نشینی رفتیم تو اتاق ما ...
هادی رو به رباب شب بخیر گفت و ادامه داد ...صبح باید برت گردونم مجید خیلی مرد خوبی بود که رومو زمین ننداخت و اجازه داد بیای با من ...
حتما یه روزی خیلی زود جواهر رو میارم پیشت بمونه ...
تنهاتون میزارم تا بعد سالها کنار هم خوش باشید ...بلند شد و منم برای بدرقه اش تا جلو در اتاق رفتم ...وارد حیاط شدیم و در رو بست و گفت :برو خواهرتو تنها نزار ...
لبخندی به روش زدم و خواستم بازم تشکر کنم که گفت:کی بود میگفت هادی حس نداره هادی احساس نداره؟!...


هادی گفت:کی بود که میگفت هادی حس نداره احساس نداره...؟ دیدی چطور تونستم بهت یه هدیه عالی بدم...
رباب دختر عموی من و من اونو و تو رو به یه اندازه دوست دارم ...جز شما دوتا اقوام دیگه ای نداره پدرم ...
چه راحت منو با احساسش به رباب یکی میدونست ...
حرفمو قورت دادم و گفتم:
تو هیچ وقت عوض نمیشی ...شب بخیر میخوام یه امشبو از اینکه با تو زیر یه سقف نیستم لذت ببرم و تو ارامش بخوابم ...
ابروشو بالا برد و گفت :شبای دیگه ارامش نداری؟
_نه ...
_اون منم که پیش تو حس امنیت ندارم...یا میخوای دید بزنی منو .یا میخوای بیای نصف شب تو رختخوابم...من اصلا کنارت امنیت جانی ندارم ...
خواستم بهش حمله کنم و با مشت یدونه بزنم تو سینه اش که خودمو کنترل کردم و گفتم : شب بخیر هادی خان ...
لپمو کشید و گفت :دختر کوچولوی شلخته شب بخیر ...چرخید که بره دوباره به طرفم چرخید و گفت :رنگ آبی خیلی بهت میاد ...
چشمکی زد و رفت به طرف ساختمون ...
نگاهی به لباسم کردم ...ابی رنگ بود و لبخند ناخواسته از حرفش رو لبم نشست ...رو پله هابود و فاصلمون خیلی بود ...
صداش زدم با تعجب به طرفم چرخید و از دور گفت :به همین زودی دلت تنگ شد ...
با دستم براش بوس فرستادم و گفتم : حال امشبمو عجیب مدیونتم ...پسر عموی بی احساس ...
سرشو تکون داد و خندون رفت داخل ...
رفتم اشپزخونه و یه سینی از تنقلات خوش طعم زنعمو برمیداشتم که تا صبح کنار رباب بخوریم و به یاد قدیم ها بخندیم ...
یهو یکی با صداش منو ترسوند و از جا پریدم‌...هادی بود و با خنده گفت : دختر نترس ما که تو باشی وای به حال ترسوهاش ...
دستمو روی قلبم گذاشتم و نفس زنان گفتم :انگار تو دلت برای من زودی تنگ شده که اومدی دنبالم ...
به لیوان خالی تو دستش اشاره کرد و گفت :میدونی که شبا باید یه لیوان اب بخورم بعد بخوابم ...لیوانشو پر میکرد و زیر چشمی نگاهم میکرد ...سینی رو برداشتم و از کنارش که رد میشدم به عمد پامو چرخوندم که انگار پام پیچ خورده و میخوام زمین بیوفتم ...هول لیوان رو تو ظرفشویی ول کرد و منو چسبید .‌...دستهای گرمش دورم پیچیده شده بود و با چشم های پر از حس قشنگش نگاهم میکرد ....


ابروهامو بالا بردم و از اینکه بین دستهاش بودم‌ انگار خوشم میومد ‌‌‌..روسریم روی شونه هام افتاده بود ....با سینی بهش زدم و گفتم‌: نمیتونی ازم چشم برداری ؟
سریع به خودش اومد ولم کرد و گفت :نگرفته بودمت میوفتادی ...
اینبار با کتفم بهش زدم و گفتم :الکی اونطور کردم که ببینم چقدر حواست بهم هست ...خنده ام‌گرفته بود و خواستم از کنارش رد بشم که یه تار مو سفید کنار گوشش دیدم و با چشم های درشت شده ام گفتم :دیدی چی شد هادی خان؟
با کنجکاوی گفت :چی شده ؟
سرمو به حالت تاسف تکون دادم و گفتم :پیر شدی ...ببین شدی پیرمرد ...دیگه باید بهت بگم حاج هادی ...چند سال دیگه هم میشی مرحوم هادی ...یادم نبودی سن و سالت چقدر زیاد شده ...اخی دلم سوخت ...
محکم‌گوشمو تو دست گرفت و همونطور که میپیچوند گفت : بچه پرو برو بگیر بخواب کم سر به سر من بزار ...
لیوانشو برداشت و زیر لب چیزی میگفت و رفت بیرون ...اول حسابی از ته دل بهش خندیدم و کیف کردم از اذیت کردنش ...و بعد رفتم سراغ رباب ...
رباب رختخوابارو پهن کرد و نشستیم به حرف زدن ...
اون از شوهرش و بچه هاش گفت و اینکه زندگی مستقلی داره و از خانواده شوهرش جدا شدن خونه ساختن و برای خودشدن کشاورزی دارن و تو حیاط خونشون کلی درخت کاشته و اونجا مایحتاج خودشو میکاره ...
از گاو و گوسفندش گفت و از مرغایی که هر روز تخم میزاشتن ...
من با خوشحالی از اینکه اونطور خوشبخته گوش میدادم و ته دلم خدارو شکر میکردم که خواهرم زندگی خوبی داره ...
تو دهنش دوتا دونه مغز بادوم گذاشتم‌و گفتم : تو امین منی رباب ...هادی امروز در حقم خیلی لطف کرد...
رباب دقیق نگاهم کرد و گفت :وقتی هادی گفت با تو ازدواج کرده من فکر میکردم خواب میبینم‌...اخه مگه جواهر و هادی با هم جور در میان ؟
اولش فکر کردم داره دروغ میگه ولی چه دروغ شیرینی بود ...اینکه خواهرم خوشبخت شده و کنار زنعمو و هادی جاش امنه ...
همین که از کنار مامان دور شدی خودش به همه چیز می ارزه ...
قدر این روزهاتو بدون و قدر شوهر خوبتو بدون ...هادی خیلی دوستت داره ....بیشتر از هرچیزی تو دنیا تو رو دوست داره ...
خندیدم و خودمو عقب کشیدم به پشتی ابری پشت سرم تکیه کردم و گفتم :تو چه خوش خیالی خواهر من ...هادی منو دوست داره .‌‌اگه جاش برسه نمیزاره یه قطره خون من هدر بره ...تا اخرشو میخوره ....
 


رباب اخم کرد و گفت:کوتاه بیا دختر ...تو از اولم لجباز بودی ...کوری دختر نمیبینی این همه محبت رو ...
خندیدم و گفتم : تو کوتاه بیا رباب کدوم محبت ...همه میدونن که هادی از من متنفره ...درست مثل من که ازش متنفرم ...
خندید و کفت : یا کوری یا نمیخوای قبول کنی وگرنه همه میدونن که یه دل نه صد دل عاشق همدیگه اید ...
اهی کشیدم و گفتم :حالا ولش کن رباب میدونی مامان چیکار کرد ؟
_یچیزایی میدونم جواهر ولی مهم اینکه الان دیگه راحت شدی ...
دستهامو براش باز کردم و تو رختخواب بغل هم دراز کشیدیم ...هوا کم کم میخواست روشن بشه که خوابمون برد ...
صبح تلخی بود خداحافظی از خواهرم چقدر زود گذشت اون روز و با اشک چشم راهیش میخواستم بکنم ..‌.
شوهرش مجید اومده بود دنبالش و عمو از گوسفندی که قربونی کرده بود یه دستشو برای رباب لای روزنامه پیچید و به عنوان سوغاتی بهش داد ...
ُ بالاخره رباب رفت و نمیدونم چقدر جلوی در حیاط وایستادم و اروم گریه کردم ...
عمه اینا هم رفتن و دیگه تمام خونه رو سکوت برداشت ...
رو تخت نشستم و با کسی هم حرف نمیزدم و تو خودم بودم ...
یکی دو ساعت همونطور اونجا نشستم و فقط یه استکان چایی که زنعمو به زور بهم داد روخوردم ...
دلم برای رباب نرفته تنگ شده بود و حوصله ام نداشتم ...
در به صدا در اومد و کسی تو حیاط نبود بخواد در رو باز کنه ...
کلافه به طرف در رفتم و در رو باز کردم ...
سرمو بلند نکردم و گفتم :بله ؟
صدای یه خانم بود و گفت : عروس خانم پس شمایی ؟
اروم سرمو بالا گرفتم .یه دختر جوون بود با یه دختر بچه تو بعلش و یه زن مسن تر از خودش ...
نمیشناختمشون و فقط نگاهشون میکردم ...
لبخند زنان منو کنار زد و اومدن داخل و گفت :زیور کجاست ؟
بعد مرگ برادرش ما شدیم غریبه، یادش رفته چقدر هم خونه بودیم ...
با تعجب گفتم : شما رو نمیشناسم ...
خندید و کفت :شنیدم عروس اورده اومدم وگرنه اون با ما فامیل نیست ....


ما قدیم ها خیلی باهم خوب بودیم ...این دخترم تو این حیاط بزرگ شده ...
صدای زنعمو بود که بهمون نزدیک میشد و گفت : ببین کی اومده ...باور کنم اومدی...؟
زن نفس عمیقی کشید و گفت : دلم تنگ شد برات ...داداشت به رحمت خدا رفت بچشم دیگه دوست نداری...؟ یه روزی عاشق این دختر بودی ...
دختر چادر مشکیش از رو سرش افتاد و بچه اش گریه میکرد ...و بی قرار بود ...به بغل من داد و رفت تو بغل زنعمو و گفت :عمه بوی بابامو میدی ...
اولین بار بود اونا رو میدیدم و چقدر برای هم دلتنگ بودن ...
زنعمو زن برادرشو رو هم بغل گرفت و گفت :لیلا تو و گیتی هنوزم برای من عزیز هستید ‌....گیتی یادگار برادرمه ...
رفتن داخل و منم پشت سرشون رفتم داخل ...
لیلا خانم با بی بی احوال پرسی کرد و نشست و بچه گیتی رو ازش گرفت و گفت :بچه ام خسته شده از بس تو ماشین بودیم ...
زنعمو نشسته بود و ناراحت به گیتی نگاه میکرد ...
گیتی اشکشو پاک کرد و گفت :عمه میدونی چندسال ندیدمت ...
زنعمو به صورتش دست کشید و گفت :اره عزیز عمه سه ساله ...چیکار کنم عمه جان...روزگار دیگه هرکسی یجور گرفتار ...
گیتی به این ور و اونور نگاهی کرد و گفت : عمه بقیه نیستن؟
با حرفش اخم های بی بی رفت تو هم و به من نگاه کرد ...نمیفهمیدم منظورشون چیه و چرا اونطور به من نگاه میکنن ...
رفتم تو اشپزخونه چایی تازه دم رو ریختم تا براشون ببرم که زنعمو اومد داخل ...چادرشو دور کمرش بست و گفت : ناهار برای خودمون ابگوشت گذاشتم ...همون بسه ...من میبرم چای رو تو میوه بیار یکم نون شیرین بیار بزار بخورن ...خدا کنه زود برن ...
با تعجب گفتم :زنعمو از شما بعید...عمه باشید و اینطور سرد رفتار کنید ؟
زنعمو سری تکون داد و گفت :کاش همه مثل تو بودن دخترم همه مثل تو خانم ...
قصه گیتی و مادرش خیلی وقته برای من بسته شده ....اون زن برادرم بود ...خدا بیامرز که مرد همه چیز هم با خودش برد ...رفت وامد و محبت ها کمتر شد چون لیلا ازم دوری کرد ...ولی چندسال پیش اتفاقاتی افتاد که همه چی رو بهم زد و همه چی رو بهم ریخت ....


با کنجکاوی پرسیدم :چرا زنعمو ؟
نمیخواست انگار به زبون بیاره و رفت بیرون ...و بدتر منو کنجکاو کرد ...
کلی خوردنی براشون بردم و دختر بچه اش چهاردست و پا تو پذیرایی بازی میکرد ...لیلا لبخند به روم زد و گفت :عروست مثل اسمش جواهره، یادم نمیاد اصلا بچگی هاش ...اونموقع ها زیاد پیش اینا بودید تا ما ..این همونه که میگفتی انگار دختر خودته ؟
زنعمو که کنارم نشسته بود دستی به پشتم کشید و گفت : جواهر ارزوی من بوده و براورده شده ...اره لیلا این جواهر عروس خوشگل من ...
لیلا یکم من و من کرد و بالاخره پرسید خود هادی خواستش ؟
بی بی اینبار جواب داد ...چاییتو بخور لیلا خانم خسته راهی ...میدونستم میاید برای عروسی دعوتتون میکردیم‌...
هادی خودش انتخاب کرد و ما هم از خدامون بود ...بالاخره هادی بعد سالها کسی رو پیدا کرد که عاشقشه و ما هم با روی باز قبول کردیم ...
لیلا خنده رو لبهاش ماسید و سعی کرد خودشو کنترل کنه و گفت : هم دختر برای خودتون بود هم پسر ...شکر خدا ...
گیتی تو خودش بودو وقتی نگاهش نمیکردم بهم خیره میشد و صورتمو نگاه میکرد...‌دخترشو شیر میداد...
به اصرار زنعمو میوه و چای خوردن و حسابی گرم صحبت شدند ...
گیتی دخترشو خوابوند و فقط چشمش به در بود...کاش یکی میگفت اونجا چخبره و چرا هردو با یه حالت عجیب به من نگاه میکردن ...
سفره رو اماده کرده بودیم‌که عمو اومد و دیگه کم گم حبیب و هادی هم پیداشون شد ...عمو با دیدنشون برخلاف زنعمو خیلی خوشحال شد و کلی بهشون خوش امد گفت ...
هادی پاشو که داخل گذاشت...خشکش زد ...دیدم‌که رنگش پرید و عرق روی پیشونیش نشست ...
زنعمو بدتر از اون بود و دستهاشو تو هم قلاب کرده بود و ناخن خودشو با ناخن میکند ...از چی اون همه استرس داشتن و عصبی شده بودن ...گیتی به احترام هادی سرپا شد و هرچی دخترش از پاش آویز شد و گریه کرد و خواهش و التماس کرد ولی انگار گیتی تو یه عالم دیگه بود ...
نگاه هادی روی دختر بچه که افتاد ......


هادی خشکش زد گیتی و اون به هم خیره شدن ...
از هادی متعجب بودم که پلک نمیزد و فقط نگاه میکرد ...
گیتی بغض کرده بود و اب دهنشو تند تند قورت میداد ...
هادی با لرزش تو صداش اروم‌ سلام کرد و چرخید که بره بیرون که گیتی گفت :هادی ؟
چرا به اسم صداش میزد ...سرم داشت سوت میکشید ...
فقط نگاهشون میکردم و اخم هام رفته بود تو هم ...
هادی نچرخید به طرفش و همونطور که پشتش بهش بود گفت :بله ؟
زنعمو دستپاچه شده بود و گفت :عمه فدات بشه ...بشین ..‌هادی میره لباسهاشو عوض کنه زود میاد ...
گیتی بی اهمیت به حرف زنعمو به طرف هادی رفت هر قدمی که برمیداشت یه قطره اشک از چشمش میریخت ....
پشت سر هادی رسید و گفت : ازم رو بر میگردونی ؟
هادی نچرخید و گفت : خوش اومدی دختر دایی ؟
_دختر دایی ؟ چه اسم قشنگی ...میدونی چی به سرم اومده ؟ خوشحالی ؟
هادی به طرفش چرخید و گفت :چی شده ؟ خوشبختیت که کامل بود ؟
گیتی نفس عمیقی کشید و اشکهاشو پاک کرد و گفت : خوشبختیم ؟ به چین و چروک صورتم نگاه کن ...
به دستهای لرزونم نگاه کن ...
به قلبم که هزار تیکه شده نگاه کن ...
تو چه میدونی چی گذشت ...تو چه میدونی چی به سرم اومد ...
روز شبم هادی بود ...منم روز و شب هادی بودم‌...
من لیاقت نداشتم و به سزای بی رحمی خودم رسیدم ...
تو رویای هرکسی بودی و هستی ...
تو مردی بودی که شونه هات بوی اعتماد میداد ..‌بوی اطمینان ...بوی مردونگی ...
امروز منو قشنگ ببین هادی .‌‌..پیر شدم ...
هادی سری تکون داد و اروم گفت : گیتی ...اسمت هنوزم همون صدارو داره...
سرشو به طرف دختر گیتی چرخوند و گفت :شبیه خودت شده...
گیتی خندید و گفت :مسخره ام میکنی ...اون عذاب منه ..‌صورتش کامل شبیه باباشه ‌.‌خدا خواست هر لحظه ...هر روز وقتی صورتشو نگاه میکنم یاد پدرش بیوفتم ....
 

چی بین اون دوتا بود ...
دستهای گیتی میلرزید ...دقیق نگاه کردم ...هادی رنگش پریده بود ...ته دلم حس بدی بهم دست داد ...
گیتی دیگه نمیتونیت حرف بزنه و از شدت گریه دستهاش رو صورتش گزاشته بود و هق هق میکرد ...
چقدر دلم لرزید وقتی هادی دستشو جلو برد تا ارومش کنه .‌‌..
دستش به گیتی نرسیده رو هوا پشیمون شد و با عجله اتاق رو ترک کرد ...
لیلا خانم گریه میکرد و اونم داشت هق هق میکرد ..‌.
و منی که نمیتونستم اون لحظات رو درک کنم ‌‌‌
زنعمو گیتی رو اورد داخل و نشوند و داشت از استرس میلرزید ...
دنبال هادی رفتم بیرون ...هنوز نیومده داشت میرفت ...
جرئت نمیکردم چیزی بپرسم چون از جوابش میترسیدم ...صداش زدم تو چهارچوب درب کوچه بود ...جلو رفتم و گفتم :نیومده داری میری؟
به طرفم چرخید و تمام وجودم رو به اتیش کشید ...چشم هاش غم عجیبی توش موج میزد و بهم خیره شد .‌‌..
داشتم خفه میشدم و نتونستم دیگه چیزی بپرسم فقط رفتم تو اشپرخونه ...چندبار به صورتم اب زدم و سعی کردم اروم بشم ...چیزی رو میدیدم که داشت عذابم میداد ...بین هادی و اون دختر دایی اش چی بوده و اون بچه نکنه مال هادی ...گریه ام گرفته بود و میخواستم تمام ظرفهارو بشکنم...زنعمو که اومد قابلمه غذا رو ببره حتی نگاهمم نکرد ...حرفی نداشت که بتونه بهم بزنه از من فرار میکرد و باهام رو در رو نمیشد ...
سر سفره کسی چیزی نمیگفت و از اینکه بی بی ساکت بود ناراحت بودم ....گیتی دخترشو رو پاهاش خوابوند و بالاخره بی بی زبون باز کرد و گفت : چند وقته از شوهرت جدا شدی؟
گیتی خواست جواب بده که مادرش گفت :چه شوهری بی بی ...نوه ام رو که حامله بود مردک بی غیرت خدا نشناش دخترمو ول کرد و با یه دختر دیگه فرار کرد ...
نمیدونید چی کشیدم تا تونستم طلاقشو بگیرم ...
تمام مال و ثروتمو برد ...الان تو یه خونه اجاره ای زندگی میکنیم ...سرکار میرم‌ تا خرجی خونمو در بیارم .....

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : javaher
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.67/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.7   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه xigubc چیست?