رمان جواهر 7 - اینفو
طالع بینی

رمان جواهر 7

 


هادی تنهام گذاشت و من همونجا موندم ...
دلم گرفته بود و باورم نمیشد که قراره طلاق بگیرم‌....
بعدش حتما باید برمیگشتم خونمون و شاید اینبار مامان به هدفش میرسید و منو به کاظم میداد ...
زنعمو سینی رو اورد داخل و با دیدنم گفت : چی شده باز پکری ؟
اون روزها همیشه پکر بودم و حال نداشتم ....
شونه هامو بالا انداختم و گفتم: نمیددنم شاید تا اینجا تونستم بجنگم ...
زنعمو متعجب جلو اومد و گفت : من نمیتونم بفهمم چی تو دل تو میگذره که اینطوری خودخوری میکنی ؟
نونت کمه ..‌آبت کمه ‌...تعریف نمیکنم ولی هادی هم که پسر خوبیه ...
حق با زنعمو بود وگفتم : چیزی نیست زنعمو میرم اگه اجازه بدید یکم دراز بکشم ...
_برو مادر من کی نزاشتم که اجازه میگیری ...
اون روز سخترین روز زندگیم بود ...
عصر شده بود که محکم در رو زدن ...اتاق ما به در نزدیکتر بود و وقتی انگار کسی برای دعوا اومده بود و اونطور در میزد خودم رفتم سراغ در ...
در رو که باز کردم پسر جوونی منو کنار زد و همونطور که میومد داخل فریاد میزد ...
هادی کجاست ...بی ناموس چشمت دنبال ناموس منه و شروع کرد به فحش های بد دادن ...
با لگد به گلدونهای کنار حوض زد و همه رو ریخت زمین و شکست ‌‌....
همه دستپاچه به صدای هوار و شکستن گلدونا اومدن بیرون ...
بی بی دستهاش میلرزید و ترسیده بود...
اون پسر رو نمیشناختم و وقتی گیتی با دیدنش رنگ از روش پرید ...
تازه فهمیدم اون باید شوهر سابق گیتی باشه ...
لیلا خانم پشت زنعمو رفت و گفت : زیور دستم به دامنت کاری کن ...
خون جلو چشم هاشو گرفته ...
حبیب اومد حیاط و گفت :چخبرته مگه سر اوردی ؟
جواد صداتو بلند کردی ؟
جواد کلافه بود و عصبی با لگد به نردها زد و گفت : زن من اینجا چه غلطی میکنه ؟
حبیب سرش داد زد ...زن تو ؟
مرتیکه اگه مردش بودی که طلاق نمیگرفت ازت ...
جواد خشکش زد و به گیتی که رنگ به رو نداشت خیره شد .....


جواد جلو رفت و گفت : هرچی باشه من هنوزم شوهرشم ...
این بار لیلا خانم صداشو بلند کرد و گفت: کدوم گوری بودی که اومدی چی میخوای از جونمون ؟
جواد با صدای کلفتش گفت: جونتو میخوام ..بچمو میخوام ...
از اولم گرفتن این گیتی غلط بود و اشتباه من ته مونده و دست مالی هادی رو نباید میگرفتم‌...
جواد بی حرمتی میکرد و بد صحبت میکرد...
گیتی دخترشو بین دستهاش محکم گرفته بود و یه گوشه اروم اروم اشک میریخت ....
ازش خوشم نمیومد ولی دلم براش چقدر سوخت ...
برای همه زنهای مملکتم که اختیار بچه ای که تو شکمشون بوده رو هم ندارن ‌...
اون همه برای بچشون زحمت بکشن و اخرشم اینطور بشه ...
زنعمو جلو رفت ...
حبیب رو به عقب هول داد و گفت : داد و بیداد تو رسم و رسوم‌ما نیست ..‌اگه بود باید خیلی وقت پیش سرت قشومن میکشیدم ...
اگه بی ناموسی رسم هم باشه تو توش مهارت داری ...
تو خونه من هوار نزن ...خط و نشونتم‌ برو برای امثال خودت بکش ...
جواد صداشو پایین اورد و گفت: خاله ؟
زنعمو با اخم گفت : به من نگو خاله، زیور خانمم...
از روزی که به پسرم‌ خیانت کردی برات شدم خانم ...نه خاله ...
جواد لبه حوض نشست و گفت : خاله زیور اولا از من گله نکن ...
اومدم تا سنگ هامو وا بکنم ...
گیتی همون موقع ام که هادی بود همیشه یطوری باهام حرف میزد یطوری رفتار میکرد که منو زمین تا اسمون تغییر میداد ...
اون بود که تو گوشم خوند ...
اون با پول باباش منو از راه به در کرد ...
منم خوب موقع فهمیدم چه زن حیله کاریه ...
الانم فقط و فقط بچمو میخوام ...فکر کردن اگه فرار کنن اینجا مخفی بشن نمیتونم پیداشون کنم ...
گیتی زیر سنگم بودی پیدات میکردم ...
دخترم قانونی مال منه و باید بدیش بهم ...شایدم هنوز نگفتی که چه ادم‌ کثیفی هستی ...
لیلا خانم شروع کرد به هوار زدن و بیشرف بازی کردن...
خودشو میزد و جلو چشم هامون موهای خودشو میکشید و گریه میکرد ...
گیتی یه گوشه جمع شده بود و همونطور اشک میریخت ....

زنعمو در رو باز کرد و گفت: برو از خونه ما بیرون ...
جواد سرشو پایین انداخت و همونطور که بیرون میرفت گفت : گیتی به خاک سیاه میشونمت ...
زنعمو به بیرون هولش داد و در رو بست ...
با صدای بلند گفت : لیلا اینجا چخبره ؟ باز چی تو سرته ؟ زندگی پسرمو سیاه کردی بس نبود ...الان برای چی برگشتی اومدی اینجا ...چی از جون ما میخوای ؟
لیلا خانم دست و پاشو گم کرد و گفت : زیور من چی از جونت میخوام‌...تو رو خدا بهم رحم کن ...به دخترم‌...رحم کن ...اون هرچی گفت از سر دشمنی بود با ما ...
_ مهم نیست چی گفت ...لوازمتون رو جمع کنید و برید ...نمیخوام اینجا بمونید ...
بی بی به زنعمو اشاره میکرد زشته و لبشو میگزید ...
ولی زنعمو محکمتر گفت : هادی ازم خواست بگم برید ...‌اون نمیخواد زندگیش رو از هم بپاشه و جواهر رو از دست بده ...
گیتی اروم گفت : عمه هادی هنوزم دلش با منه ...من از چشم هاش میفهمم ...
زنعمو نفس عمیقی کشید و گفت : دیشب پسرم نشست و مثل یه مرد سفره دلشو برام باز کرد ...اون گفت از بچگی عاشق جواهر بوده و هنوزم هست ‌...
گفت از رو تنهایی و فشار ما بوده که گیتی رو یه مدت خواسته ...
میدونی اون حتی از دست تو و جواد ناراحتم نیست چون ته دلش میدونسته که عاشقت نمیتونه باشه ...
به دهن زنعمو چشم دوختم ...
اول بهم چشم غره رفت و بعد گفت : هادی همه چیز رو بهم گفته .‌..
اون میخواد جواهر رو داشته باشه ...اون حرفهایی زد که ته دلم روشن شد ...
خداروشکر که تو قسمت پسرم نشدی ...
الانم جمع کنید میخواستم فردا بفرستمتون برید ولی نمیخوام دیگه اینجا بمونید ...
اینبار بخاطر پسرم و عشقی که همیشه تو قلبش بوده و نتونسته به زبون بیاره میخوام بجنگم‌...
گیتی بهم نگاه کرد ...
پس اون حرفهای هادی واقعیت بود ...
نمیدونید اون لحظه حسی که داشتم چقدر قشنگ و خوب بود ...
زنعمو نگاهم کرد و گفت : با توام بعدا کار دارم‌...
فهمیدم که هادی همه چیز رو گفته و حالا زنعمو میدونه ما ازدواجمون الکی بوده .....


لیلا اومد جلو که خواهش و تمنا کنه که زنعمو با جدیت تمام گفت: اون روزا تو خونه من مصیبت انداختید ‌..
آبروی پسرمو بردید الان چه توقعی داری که ببخشمتون ...بلندشید برید ...
لیلا خانم و گیتی بی حرفی رفتن داخل و لوازمشون رو جمع میکردن ...
بی بی از بالای ایوان گفت : زیور کجا برن ...بزار هوا داره تاریک میشه ‌‌‌‌...
ما مسلمونیم بزارفردا بفرستشون ...
زنعمو سری تکون داد و همونطور که خم شده بود و گلدونهای شکسته رو جمع میکرد گفت : بی بی زندگی پسرم مهمتر از ایناست ...اینا با نقشه اومدن من میدونم ...خداروشکر پسرم اهل این چیزا نیست که با عشوه گیتی از راه به در بشه ...
برو مادر من دلت به حالشون نسوزه ...
منم رفتم کمک تا جمع کنم و زنعمو اروم گفت : هادی حرفهاش از ته دلش بود ...چرا تو دوستش نداری؟
خواستم بگم که دوستش دارم که در باز شد و هادی با جعبه بزرگ شیرینی تو دستش اومد داخل ...
از دیدن حیاط بهم ریخته و گلدونای شکسته فقط نگاهشو به زنعمو دوخت تا بدونه چی شده و زنعمو گفت : نترس مادر خودم خاکشو گرفتم ...
دسته گل جواد بود ...
هادی با تعجب گفت : اینجا چی میخواست ...؟
زنعمو آهی کشید و گفت : دخترشو میخواست ...
گیتی از اتاق بیرون اومد عصبی بود و فریاد زد ...دخترش رو میخواست...عمه هم مارو داره بیرون میکنه ...
مگه تو بهم نگفتی کمکم میکنی ...مگه نگفتی گذشته تموم شده ولی ولم نمیکنی....
اون شیرینی برای طلاق و جدایی از جواهر مگه نیست ...
زنعمو چشم هاشو بسته ...بهش بگو که دو شب پیش چطور تو بغل من بودی ...
زنعمو محکم به صورت خودش کوبید و گفت : دهنتو ببند ...
گیتی با پشت دست اشکهاشو پاک کرد و گفت : یکبار حماقت کردم از دستت دادم دیگه تکرار نمیکنم ...
زنتو خوابوندی اومدی پیش من ...
چرا نمیگی که همون موقع هم تو منو نخواستی...تو پیغام دادی نمیتونی باهام ازدواج کنی .‌‌یچیز بگو هادی چرا لال شدی .........
 


گیتی از شدت عصبانیت لبهاش میلرزید و به هادی چشم دوخته بود ...
دوباره گفت : بزار مادرت ...زنت بدونن که تو بودی که منو نخواستی ...
چقدر باید این خفت و خاری رو به دوش بکشم‌...
یچیزی بگو این همه سال من سکوت کردم چون نخواستم کوچیک شدنمو ...تحقیر شدنمو کسی ببینه ...ولی امروز از من چی مونده ...هیچی ...نه زندگی دارم‌نه ابرو ...
زنعمو با اخم کفت : گیتی بس کن ...تا کی میخوای با دروغ هات جلو بری ...؟
گیتی لبخندی زد و گفت : زندایی از هادی بپرس اون میگه چی دروغ و چی حقیقته ؟
زنعمو به هادی چشم دوخت و گفت : جوابشو بده بزار برن ..از اولم نگه داشتنشون اشتباه بود ...
هادی شیرینی رو لبه حوض گزاشت و خواست بره بیرون که روبروش سبز شدم و کفتم‌: کجا میری ؟ اول جواب این دختر رو بده ...
هادی نگاهم کرد و گفت : دروغ نمیگه ...
نتونستم ...وقتی ازش دور شدم تازه به خودم اومدم و دیدم نمیتونم ....
من نمیتونستم با گیتی ازدواج کنم ...ازش خواستم اون باشه که منو ول میکنه تا نگن ایرادی داشت و پسره ولش کرد ....
من تکلیفم با خودم روشن بود ..‌.نمیتونستم عاشقش نباشم و باهاش برم زیر یه سقف ...
من بودم که پسش زدم ...
زنعمو به صورتش چنگ زد و گفت : خاک تو سرم کنن ...
هادی اینا چیه که میگی؟
گیتی نرده رو چسبید و روی پله نشست و گفت : اینا حقیقت زندگی من و هادی ...
هادی بدجور به من ضربه زد ...
روز و شب گریه کردم ...التماسش کردم ...
ولی اون منو نمیخواست ...
اوایل فکر کردم کسی دیگه رو خواسته ولی وقتی دیدم خبری نیست تازه فهمیدم‌...درد هادی یچیز دیگه است ...
هادی منو به این روز انداخت ...
عمه امروز منو ببین مقصرش پسر توعه...
ولی انقدر دوستش داشتم که نخواستم کسی بفهمه ...
اگه بابای خدابیامرزم میفهمید همون روز میمرد ....
وقتی دیدم اینطور قراره بی ابرو بشم ...به جوادی که ازش متنفر بودم روی خوش نشون دادم ..خواستم هادی درد بکشه با فهمیدنش ...ولی برای اون که فرقی نداشت!!...


اشکهای گیتی تمام صورتشو پر کرده بودن ...
به من‌نگاهی کرد و گفت: نمیخواستم اینطور بشه ...
میخواستم ازش انتقام بگیرم ...میخواستم یجوری زندگیشو خراب کنم که همه دلشون براش کباب بشه ...
ولی فهمیدم اون زندگیش خرابتر از این حرفهاست ‌..‌.
زنی کنارشه که ازش متنفره ...زن که چه عرض کنم دختری که داره نقش زنشو بازی میکنه ...
هادی رو بشناس ...اون مردی بود که وقتی موقع ازدواجمون رسید منو کنار زد ‌..‌.
تو قلب اون هیچ وقت عشق جایی نداشته همش هوس بوده ...
اگه دوستم نداشت اگه منو نمیخواست چرا هر وقت تنها بودیم و فرصت بود ...
از گفتن ادامه اش خجالت کشید و به زمین خیره شد ...
سرم داشت گیج میرفت و از اون همه اتفاقی که میوفتاد دیگه خسته شده بودم‌...
دلم یه ارامش غیر قابل وصف میخواست ...
زنعمو رفت نزدیک گیتی و گفت : باورم نمیشه گیتی ...
گیتی پوزخندی زد و گفت : شازده ات اونجاست عمه اگه دروغ میگفتم الان با چشم هاش هزار تکه ام میکرد ...
هادی بدترین مردی که روی زمین هست...اون ازم استفاده کرد و ولم کرد ...
به بدبختی امروز من بخند و بیرونمون کن ...سرپناهی ندارم چون پسرت اینطور منو بدبخت کرد ...
زنعمو سرشو بین دستهاش گرفت و فشرد ...مشخص بود سرش درد گرفته و بدون اینکه هادی رو نگاه کنه گفت : یه جواب بده هادی ...
هادی سری تکون داد و گفت : نتونستم مامان ‌‌‌هربار سعی کردم ولی نتونستم مهرشو تو دلم فرو کنم ...
اگه زن منم میشد امروزش همین بود ...بالاخره کم میاوردم ...
بالاخره فرار میکردم ...
نه گیتی تیکه من بود نه من تیکه اون ...
انقدر زندایی تو گوشم خوند و انقدر شماها گفتید که اون دوسه سالم به اجبار و تلقین که گیتی رو دوست دارم‌ کنارش بودم‌...
ولی نمیشد از حقیقت فرار کرد ...
گیتی به طرفمون اومد و گفت :پس کی رو دوست داشتی ؟ منو نخواستی کی رو میخواستی ؟

زنعمو هم جلو اومد ...
دیگه همه تو ایوان بودن و به هادی چشم دوخته بودن ...
همه از اون راز چندساله باخبر شدن و متعجب بودن ...
گیتی یه مشت به سینه هادی زد و گفت : منو نخواستی چرا ؟
فقط دلیلشو بگو ...
بگو تا حداقل از این همه درد تو دلم کم بشه ...
بی بی استغفرالله گفت و ادامه داد ...
هادی مادر بگو که گیتی دروغ میگه ...ما اون همه حرص خوردیم برات اون همه خدا پیغمبر رو صدا زدم تا تو افسرده نشی ...
هادی فوتی کرد و گفت : برو کنار گیتی میخوام برم ...
گیتی نفس عمیق کشید و گفت : نمیزارم بری ...باید اون جواب منو بدی ‌..‌
ولم کردی ...
تحقیرم کردی ...
کوچیکم کردی ...
حرفی نزدم‌...ولی امروز باید جواب بدی ...
بخاطر اینکه این همه تهمت رو شونه هامه...
عمه خودم‌چشم دیدنم رو نداره ...چرا؟ چون من به پسرش خیانت کردم؟ نه اون پسرش بود که بهم خیانت کرد ...اون بود که دست مالیم کرد و ولم‌کرد ...
زنعمو تو سر خودش میزد و
همه حال بهتری از اون نداشتن ...
هادی یکم مکث کرد و گفت : من هیچ وقت دستمالیت نکردم‌...اون همه سال کنارم بودی ولی دست نخورده موندی ...این تنها چیزیه که هیچ وقت نمیتونی دروغ بگی ...
نخواستمت چون نمیتونستم بزارمت تو قلبم ...
_ چرا؟
چنان محکم گفت که گوشم زنگ خورد و هادی تو چشم هاش نگاه کرد و گفت : چون تو قلبم جای ینفر بود و تو توش جا نمیشدی ...
گیتی اروم شد و گفت: کی؟ هیچ زنی تو زندگیت نبود ...من همه جا رو گشتم هیچ کسی نبود ..‌
هادی به من نگاهی کرد و گفت: بود ...یه نفر بود که از بچگی وجودمو گرفتار خودش کرده بود ...
یه نفر که نفهمیدم کی بین تنفر وعشق شد ملکه قلبم ...
ینفر که با اخم نگاهم میکرد ولی تو دل من دلبری میکرد ...
وقتی ازش دور شدم بیشتر از قبل با رویاهاش درگیر شدم ... همون موقع بود که تو ذهن و دلم باهاش زندگی میکردم‌...
گاهی میرفتم جلو مدرسشون و از دور میدیدمش ...
بزرگ میشد و هر روز خواستنی تر‌.....


هادی کامل به طرفم چرخید و با لبخند قشنگش دستی به موهام کشید ...قشنگ نگاهم کرد و گفت : خودمم باورم نمیشد ...وقتی با تو وارد یه رابطه شدم فکر کردم فراموشش کردم ...ولی همون فاصله یکساله بهم ثابت کرد ...مردها یبار عاشق میشن ...
و درست روزی که رفتم جلو درشون دوباره اون حس و حال برگشت و نتونستم دوباره ازش دور بمونم ...
هربار که با شیطنتش اذیتم میکنه ...
هربار که با اون چشم هاش میخواد تکه تکه ام کنه ...
بیشتر از قبل منو مست و دیوانه میکنه ...
حق با توعه گیتی...جواهر و من زیر یه سقف هستیم ولی جداییم ...انقدر میخوامش و انقدر دوستش دارم‌که اخرین چیز تو ذهنم شهوته...
برعکس با تو بودن که اولین و اخرین حس غریزه مردونگیم بود و شهوت ...
جلو تر اومد ...کاملا جلوی روم بود ...تو چشم هام خیره شد و گفت : تو اولین عشق من بودی و آخرینش ...
همیشه ترسیدم بهت بگم چون ترسیدم بری و ازم دور بشی ...
میدونستم ازم متنفری ...میدونستم من رو دشمنت میدونی ...ولی دست خودم نبود ...عشق که قانون و عقل سرش نمیشه ...
عشق که در و پیکر نداره ...
با نقشه نگهت داشتم ...ولی هر روز صبحی که کنارت چشم باز کردم خداروشکر کردم ...
به همون بودن نصفه نیمه اتم راضی بودم ...
همین‌که مال من باشی ‌....
دوتا دستهاشو کنار صورتم گذاشت و اروم لبهاشو روی پیشونیم چسبوند ...گرمای لبهاش و حرفهایی که وجودمو آتیش میزد ...
همه مثل خودم خشکشون زده بود ...کی باورش میشد من عشق بچگی تا به امروز هادی باشم‌...
اونم هادی که همیشه مورد تایید همه بود ...
انگار برای چند لحظه چشم هام چیزی رو نمیدید جز صورت هادی رو ...
اون همه محبت و اون همه مخفی کاری هاش ..‌.بارها میخواسته غیر مستقیم بهم بگه ...اون برای من غرور نداشت و عشق داشت ...
لبهام بهم چسبیده بود و توان کلمه گفتن نداشتم ...لبهاشو از رو پیشونیم برداشت و گفت : نتونستم جواهر ‌...بی تو نتونستم بمونم و زندگی بسازم ...
تا لب مرزش رفتم و برگشتم و نشد که بشه ...
هربار به گیتی نگاه کردم تو جلوی چشم هام اومدی ...
هربار که خواستم ببوسمش تو رو تصور کردم ...
خودم بارها به خودم‌گفتم من و چه به این دختر بی پروا ...
منو چه به جواهر سر به هوا...

از هادی فاصله گرفتم‌...
من‌که بی صبرانه منتظر اون کلمات بودم حالا چرا تو دلم تردید نشسته بود ...
چرا میترسیدم ..‌و نمیتونستم حرفی بزنم ...
اشکهای گیتی و ناله های اون داشت وجودمو میسوزوند ...
هادی با تعجب نگاهم کرد و گفت چی شده جواهر ...باور نمیکنی؟
لبهام بهم چسبیده بود ...
گیتی بجای من گفت : دروغ نگو هادی ...شما اصلا بهم‌نمیخورید ...تو یه پسر اروم و خشکی و اون یه دختر شیطون ...
چرا میخوای منو ناراحت کنی ‌‌‌...
هادی بازوی گیتی رو که هوار میزد چسبید و تکونش داد و گفت : صداتو بیار پایین ...
به من گوش کن ...
اگه نمیخواسمتش الان اون زن من نبود ...
من برای داشتنش جنگیدم‌...با خودم و با خودش ...
گوشاتو باز کن گیتی کم داد و هوار کن ...
من از روزی که خودمو شناختم ...عاشق جواهر بودم و هستم ...تا دیروز میترسیدم به زبون بیارم ولی از امروز به همه میگم‌...
تا میتونم میگم و ترسی ندارم ...
به طرفم چرخید و گفت : جواهر من الان دیگه چیزی تو دلم نیست که بخوام بهت بگم ....
عقب عقب رفتم ...به زنعمو خوردم و گفتم : نمیدونم ...من که مدتها بود منتظر امروز بودم ...
میخواستم بهم بگی ...ولی نگفتی ....
الان که داری میگی و من نمیدونم چرا یجوری شدم‌...چرا دلم یجوری شده ...
زنعمو دستمو فشرد و گفت : اروم باش جواهر ....زنعمو جان رنگ به روت نیست ...
به زنعمو نگاه کردم و گفتم : دوستش دارم‌...
منم به اندازه اون دوستش دارم‌...منم اون رو دوست دارم ...
اون اولین پسری که خواستم‌...
با لجبازی با مامان زنش شدم با نقشه ...ولی دست خودم نیست الان نمیتونم این عشقو قبول کنم ...
زنعمو یچیز این وسط درست نیست ...
به گیتی نگاه کن ...منم مثل اون یه زنم‌ منم احساس دارم ‌...حق با گیتیه مسبب بدبختی اون پسر تو بوده ....


زنعمو آرومم کرد و گفت: جواهر الان هیحی نگو بزار بعدا حرف میزنیم ...
هادی گیتی رو کنار زد و اومد جلو و گفت : جواهر بزار من حرف بزنم ...
دستمو جلو بردم و مانع نزدیک شدنش شدم و کفتم : هادی من امروز گیتی رو دیدم‌...
من بهت اعتماد ندارم ...
من میترسم اگه تو با من مثل اون رفتار کنی .‌‌اگه دلتو بزنم ...
حرفمو برید و گفت : صبر کن عجله نکن ..‌.اون با تو یکی نیست ...
من بخاطر تو نتونستم اونو دوست داشته باشم ...چرا داری همه چی رو با هم قاطی میکنی ...
به گیتی نگاه کردم و گفتم : نمیدونم ...الان هیچی نمیدونم‌...
با عجله رفتم‌داخل اتاقم و در رو بستم ...از پشت سر قفل کردم و گریه میکردم ...
نمیدونستم‌ چرا داشتم گریه میکردم ...
حالا که همه چیز داشت درست میشد من چرا تردید داشتم ...
نشستم زمین اصلا نمیدونستم چرا گریه میکردم ...
سرمو بین دستم گرفت و گریه کردم‌...اروم شدم ...نمیدونستم اون بیرون چخبره ...ولی همه اروم بودن ...کسی نمیومد سراغ من چون واقعا حالم بد بود ...
چندساعتی گذشته بود که چند ضربه اروم‌به در خورد ...
درست پشت در نشسته بودم ...هادی بود و اروم‌گفت : خوابیدی ؟
جوابی ندادم‌...و دوباره گفت : جواهر ...تنهات گزاشتم تا با خودت تنها باشی ...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : تنهایی هر روز سهم من بوده ...
_ اینکه انقدر دوستم داری برام با ارزشتر از همه چیزه ...
_ اینکه توام‌منو دوست داری برای من با ارزشتره ...میدونی هادی فکر میکردم تو هیچ وقت نمیتونی کسی رو دوست داشته باشی ...
وقتی امروز تعریف کردی و امروز گفتی که از بچگی دوستم داشتی ...خیلی خوشحال شدم خیلی حس خوبیه ...ولی یچیزی درست نیست ...من نمیتونم مثل همیشه بهت اعتماد داشته باشم‌...
هادی دست خودم نیست انگار شک دارم ...یا به عشق تو یا به عشق خودم ...
_ به من نمیتونی شک داشته باشی ...من عشقم بهت مال امروز و دیروز نیست ...مال سالهایی که تو فقط یه بچه بودی ...
وقتی عاشقت شدم که ازم متنفر بودی ...تو رویایی بودی که سالها تو قلبم مخفی بود ‌....

چرخیدم در رو باز کردم ...
اومد داخل و همونجا نشست کنارم ...نفس عمیقی کشید و گفت : چرا با من اینکارو میکنی چرا میخوای عذابم بدی ...کم سختی نکشیدم ...کم ازت دور نبودم ...دستشو جلو اورد کنار صورتم‌ گذاشت و گفت : قراره همینجوری باهام رفتار کنی ؟
اشک از گوشه چشمم چکید و گفتم : دست خودم‌نیست ...گیتی رفت ؟
_ چرا اون برات مهمه ...؟ مهم اینکه من چی میگم ...
_ پس هنوز نرفته و اینجاست ...کجا باید بره ...مگه جایی رو دارن ...
_ جواهر بزار همه چیز درست میشه تو باورم‌کن برام کافیه ...
_یه ترسی هست توی دلم‌...من اگه زندگیم‌معمولی بود که مثل بقیه بودم .من با همه انگار فرق دارم ...
_ هیس این حرفارو نزن ‌...جلو تر اومد و سرمو به سینه اش فشرد و محکم موهامو نوازش کرد ...
دستهاشو پشتم گذاشت و گفت : تو قشنگترین رویای بچگی های منی ‌...دستهامو دورش پیچیدم و گفتم : توام قشنگترین حسی هستی که خدا تو دلم داد ....باورش سخته ولی دست خودم‌نبود ...نفهمیدم چطور شد که اینطور دلباخته تو شدم ...
ولی نمیتونم هادی ...نمیتونم امروز کنارت بمونم ..میخوام برم‌...
منو از خودش جدا کرد و با اخم گفت : کجا بری ؟
_ برمیگردم خونمون...
_ نمیزارم‌جواهر ...حتی اگه منم نخوای نمیزارم برگردی تو اون خونه ...
لبخندی زدم‌و دستمو که محکم‌گرفته بود نگاه کردم و گفتم : قرارمون بود جدا بشیم ...
ابروشو بالا داد و گفت : همچین قراری نیست .‌.تا هر روز بخوای منتظرت میمونم ...تا هر وقت بخوای ولی هیچ وقت نمیزارم ازم‌جدا بشی ...
تو همین خونه بمون ازم جدا بمون اتاقتو جدا کن ...تو صودتم‌نگاه نکن‌...ولی ولت نمیکنم ...بهت ثابت میکنم که دوستت دارم ..خودمو بهت ثابت میکنم ...توبهم فرصت بده من عشقمو بهت ثابت میکنم ...
تو چشم هاش نگاه کردم و گفتم : هادی من اگه باورت ندارم بخاطر دل خودم‌نیست چون از دل خودم مطمئنم ...از تو میترسم از اینکه یوقت بخوای منم ول کنی ...تو دلت درسته توش حقیقته ولی میترسم ...
یدفعه سایه کسی رو دیدم...گیتی بود و با لبخندی نگاهمون کرد و گفت : خیلی وقته دارم گوش میدم ...حرفهاتون رو گوش میدم ...
چقدر این عشق بینتون قشنگه ...


گیتی لبخندی زد و گفت : میخوام برم‌....ولی قبلش میخوام به جواهر تبریک بگم‌بابت این همه شانس و خوشبختی ...
هادی پسری که ارزوی خیلی ها بوده ...و امروز تو شدی ارزوی اون ...وقت هایی که با هم بودیم همیشه ته دلش منو میترسوند نگو حق با من بوده اون عاشق تو بوده ...
میدونم نمیتونی هیج وقت منو فراموش کنید ولی میخوام باور کنی که هادی دوستت داره ...
هادی دستمو محکمتر گرفت .حس قشنگی بود گرمای دستش بهم ارامش میداد ‌..نگاهش کردم من شیفته این مرد بودم و میخواستم باهاش زندگی بسازم ...گیتی اروم اروم اشکهاشو پاک کرد و جلوتر اومد و گفت : مبارکتون باشه این زندگی قشنگ مبارکتون باشه ...
پشت بهمون چرخید و به طرف درب حیاط رفت ‌.‌..
لیلا خانم‌اونجا با ساک و بچه ایستاده بود...زنعمو بدرقه اشون کرد و رفتن ...
هادی حتی نگاهشون نکرد زنعمو تنهامون گزاشت و نخواست حرفی بزنه ...
هادی دستمو کشید و ابروهاشو بالا داد و گفت : رفت خیالت راحت شد ...
با حرص گفتم : خیالم راحت شد ؟ معلومه که راحت شد تو چی فکر کردی هادی من صبر میکنم دختری که عاشقته اینجا بمونه ...هادی میخوام ازت جدا بمونم‌...
لبخندی بهم زد و گفت : باشه عزیزم ...تو بمون تو همین اتاق من برمیگردم‌تو اتاق قبلیم کنار حبیب ...تا روزی که تو منو نخوای بهت فشار نمیارم‌ ...ولی نمیزارم بری قرارم نیست طلاقت بدم‌...من اینده ای میخوام باتو درست و حسابی زیر یه سقف و کلی بچه ‌...همشون مثل تو ...
محکم بغلم گرفت و عطر تنمو بویید و گفت : نمیدونی از کیه امروز رو ارزو داشتم که بتونم اینطوری از ته دلم بغلت کنم ...
دلم پر میکشید براش ‌.‌دلم میخواست بمونه و نره ولی ته دلم و اون غرورم اجازه نمیداد ...
هادی چونه امو بالا گرفت و تو صورتم نگاه کرد و گفت : لوازمو جمع میکنم و میرم ...
زنعمو با اخم گفت :قرار نیست بیای اونسمت ...من آبرو دارم پیش مردم ...برگرد تو اتاق ...همونطور که تا امروز منو بازی دادید از امروزم همونطور نقش بازی کنید ‌‌‌‌..قرار نیست جدا بشید همینجا میمونی به اندازه کافی منو ناراحت کردید ‌‌‌...جواهر کارات رو بعدا تلافی میکنم ...
هادی به شونه ام زد و گفت : خودت باید جواب بدی من که تقصیری ندارم‌...من الانم سرتا پا گوشم ...
با لگد به پاش زدم و محکم پاشو له کردم و گفتم: زنعمو من نمیتونم کنار هادی بمونم یا اون باید بره یا من ....


زنعمو جلو اومد گوشمو تو دست گرفت و پیچوند و گفت : چی گفتی ؟
دهبار بهت گفتم بچه بیار منو مسخره گرفته بودی ؟
گوشم درد گرفت و اخ گفتم ...زنعمو اولین بار بود دعوام میکرد ..ولی واقعا از ته دلش گوشمو میپیچوند ...
هادی دست زنعمو رو گرفت و گفت : مامان نکن ...دردش میاد ...
زنعمو بهش چشم غره رفت و گفت : اول من مادرشوهرشم بعد زنعموش ...قرار نیست منو بازی بدن ...تو هم هادی باید تنبیه بشی ...
هادی دست زنعمو رو شل گرفت و گفت : مامان ...
چنان با کلماتش حالی میکرد که زنعمو دستشو ول کرد و گفت : سنگاتو وا کن ...نه حوصلتون رو دارم نه دیگه اعصابتون رو ...
زنعمو به هردومون چشم غره رفت و تنهامون گزاشت ...
هادی چیزی نگفت و ترجیح داد جا بندازه و بخوابه ...
حرفی دیگه نمونده بود بینمون و میدونستم که هر دو همو دوست داریم ...
برق رو خاموش کردم و رفتم تو حیاط لبه حوض نشستم‌ ...
گلدونایی که شکسته بودن همونجا کنار حوص بودن ...بعضی از گلها شکسته بودن ...
یکم هوا سرد بود و دلم یه لحاف و یه کاسه پر از اش میخواست ...
شام نخورده بودم و رفتم‌تو اشپزخونه ...یه تیکه نون و پنیر خوردم و برگشتم تو اتاق و خوابیدم ...
قشنگ خوابیدم و تا صبح تکون هم نخوردم‌...
خورشید وسط اسمون بود که چشم هامو باز کردم و بیدار شدم ...یه شاخه گل کنار بالشتم بود وکنارش یه تیکه کاغذ بود ...چشم هامو مالیدم و برگه رو برداشتم ...روش نوشته بود از امروز شروع اولمون خواهد بود ...تمام زیبایی های دنیا تو صورت تو خلاصه شده و میدونم که برای بامن بودن راه فراری نداری ...دوست داشتنت قشنگتر از هرچیز تو دنیاست ...رویای من جواهر
لبخند رو لبهام نشست و کاغذ رو به سینه ام فشردم ...شاخه گلشو بوییدم‌ و دلم میخواست به جبران تمام اون مدت که بهم بی محلی میکرد حالا من بهش بی محلی کنم و کاری کنم که اون دنبالم باشه ...
زود از رختخواب بلند شدم ...رختخوابمو جمع کردم‌و از پنجره بیرون رو نگاه کردم ...حیاط رو هم زنعمو شسته بود ...اصلا نمیزاشت تو کارای خونه کمکش کنم ...
موهای پریشونمو مرتب کردم ..‌.یه دست بلوز و شلوار مشکی که زنعمو خودش برام دوخته بود رو تنم کردم و موهامو پشتم انداختم ...


خواستم برم ولی قبلش دوباره تو آینه خودمو نگاه کردم‌...
به چشم هام یکم ریمل زدم و رژ کم رنگی به لبهام زدم ...
گوشواره های طلا رو انداختم و رفتم بیرون ...
هوا سرد بود و از حیاط یه مشت آب زدم صورتم و با عجله دویدم تو اشپزخونه ...تنم میلرزید زنعمو اشپزخونه رو مثل گل تمیز کرده بود و با دیدنم گفت : ظهر بخیر خانم ...
رفتم کنارش و گفتم : یخ زدم زنعمو ...
زنعمو با اخم نگام کرد و گفت : به جهنم ...وبه طرف داخل رفت ...از حرفش خنده ام گرفت از زنعمو بعید بود ‌‌...مثل بچه ها قهر کرده بود و میخواست تلافی کنه ...
ولی محبتش که تمومی نداشت برام لقمه اماده روی کابینت گزاشته بود و منم با اشتها خوردم ...هادی که سرکار بود و تا شب نمیومد ‌.‌‌‌..
دستهامو میشستم که از پشت سر بغلم گرفت و گردنمو محکم‌بوسید و گفت : تا لنگ ظهر قراره بخوابی ؟
بین دستش چرخیدم و با اخم گفتم : چه پرو شدی یشبه؟ ولم کن ...
خندید و یبار دیگه گردنمو بوسید و گفت : دیوونتم ...عاشق این اخم کردناتم این لجبازی هاتم ...
دلم میخواست محکم‌بوسش کنم ...ولی ته دلم قلقلکم‌میداد که منم اذیتش کنم ..‌و گفتم : ولم کن کاری نکن جیغ بزنم همه بیان ....
ابروشو بالا برد و گفت : مامان که مطمئن باش میاد اینبار موهاتو از ته میکنه ...
هر دو از حرفش خندیدیم ...سرمو رو شونه اش گزاشتم و نزدیک گوشش گفتم : من دیوونه ام تو چرا عقل نداری ؟
پشتمو قلقلک داد و کفت : من شیفته همین زبونتم ...سردم بود و تو بغلش گرمم میشد ...صدای عمو میومد که میخواست بره و هادی ولم کرد ...عمو رفت و منم خواستم برم بیرون که مچ دستمو گرفت و گفت : فرار میکنی ...گلتو دیدی خوشت اومد ؟
دستمو از دستش بیرون کشیدم و گفتم : بله پسندیدم ...ولی چه فایده من که گل دوست ندارم ...
با جدیت پرسید : پس چی دوست داری ؟
با شیطنت به طرفش رفتم و چشمکی زدم و گفتم : دلم چیزای جدید میخواد که تا حالا نداشتم و تجربه نکردم ...چیزایی که نمیشه به زبون اورد ...
چشم هاشو ریز کرد و گفت : میخوای اذیتم کنی ؟ این حرفا واسه اینجا نیست واسه اونجایی که بالشتتو جدا میکنی ...لپشو کشیدم و با جدیت گفتم : تو فکرشم ...
فعلا که تو فکر و خیالت به همون گیتی فکر کنی بهتره ....


هادی سرشو تکون داد و گفت : امان از تو جواهر ...فلفل از تو شیرینتره ...
رفتم داخل خونه و بی بی با دیدنم به بافتنی تو دستش که میبافت اشاره کرد و گفت : دارم برای بچه تو و هادی لباس میبافم ...من دستم سبک مادر سال دیگه زمستون بهش میپوشونی ...من میدونم تو دختر میاری هم زیور هم هادی عاشق دخترن ..‌انقدر دل هادی بزرگ که خدا به دلش هرچی بخواد رو میده ...
خندیدم و گفتم : الهی من فدای اون مهربونی هات بشم بی بی ...
فکر کن بی بی شبیه من بشه خوشگل بشه وای خدا دستهای کوچولوشو تو دست بگیرم و بغلش کنم ...شبا گریه کنه لوس بازی در بیاره ...لپهاشو بکنم ...
چقدر اون لحظه دلم خواست بچه داشته باشم ...هادی اومد داخل و گفت : مامان من میرم بیرون کاری نداری چیزی لازم نداری ؟
چرخیدم و گفتم : وای هادی لباس رو ببین چقدر قشنگه ...یذره لباس اندازه کف دسته ...فکر کن یه دختر کوچلو اینو بپوشه تو تنش چه خوردنی میشه ...
هادی لبخندی زد ولی خجالت کشید...زنعمو بهم اشاره کرد بلند شو شوهرتو تا دم در بدرقه کن ...
حبیب دراز کشیده بود و گفت : مامان چرا الکی میفرستیش بیرون .‌‌هادی خودش میتونه بره دیگه ...زنعمو چشم و ابروشو خم کرد و گفت : تو دخالت نکن ...بلند شو برو ...به اجبار زنعمو بلند شدم و پشت سر هادی راه افتادم ...جلو در که رسید گفت : دلت بچه خواست مگه نه ؟
یقه کتشو مرتب کردم کردم و گفتم : اره واقعا خیلی دلم خواست فکر کن یچیز که از جنس خودت باشه ...مال خودت باشه ...پیشونیمو بوسید و گفت : مال خودمون بشه ...فقط مال من و تو ...
به بیرون اشاره کردم و گفتم : مراقب خودت باش ...
دستمو فشرد و گفت : دلت برام تنگ میشه ؟
چشم هامو بستم و باز کردم و گفتم : دروغ گو نیستم اره دلم تنگ میشه ...مخصوصا الان که زنعمو میخواد تلافی کنه و بهم اخم میکنه ...
_ خودتم میدونی تنها کسی که مامان از ته دل میخوادش خودتی ...
_ تواز ته دلت کی رو میخوای ؟
در رو باز کرد و گفت : گفتن لازم نیست ...زود میام مراقب خودت باش ...وایستادم و رفتنشو نگاه کردم واقعا دوستش داشتم از ته دلم میخواسمتمش ...زنعمو دستشو رو شونه ام گزاشت و گفت : عاشقانه هات تموم شد بیا کارت دارم ....
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : javaher
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.0   از  5 (5 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه ruxgr چیست?