رمان جواهر 8 - اینفو
طالع بینی

رمان جواهر 8


هادی رفت و زنعمو با اخم گفتم : برو لباس بردار بریم حموم ...
چشم هام گرد شد و گفتم : با هم بریم حموم ؟
دستشو زد تو کمرشو و همونطور که در کوچه رو قفل میکرد گفت : بله باهم بریم کارت دارم ...تا اب گرم تموم نشده زود باش ...
حموم تو زیرزمین بود و رفتم لباس و حوله برداشتم و زنعمو جلوتر از من رفته بود داخل و بعد من رفتم ..‌
خجالت میکشیدم و زنعمو یه کاسه اب گرم از تو لگن روم ریخت و گفت با لباس مگه میخوای حموم‌کنی لباساتو در بیار ...
ازرو اصرار ولی با خجالت در اوردم و روی صندلی پلاستیکی نشستم‌...
خودمو جمع میکروم و زنعمو روم اب ریخت و گفت : تمیز میشورمت ...خودت خوب نمیتونی موهاتو بشوری ‌..
همونطور که به موهام صابون زده بود و ماساژ میداد گفت : امشب هادی که اومد قشنگ ارایش میکنی ‌‌‌...موهاتو باز میزاری و اون اخلاقتو میزاری کنار ..‌کم کم بهش نزدیک میشی و همین امشب باید عروس بشی ‌...مثل بقیه مادرشوهرا منم دستمال میخوام ازت ...
فکز نکنی بهت شک دارم ...فقط میخوام سر عقل بیارمت ...
تو دختری ...پسرا یه مدت که سرد بشن از چشمشون میوفتی ...
شوهرتو تو دستت نگه دار ...درسته پسر منه ولی اونم مرده و شاید پاش لغزید ...تنمو کیسه کشید و گفت : به ماه نکشیده باید بچه دار بشی تا من دهن خیلی هاروببندم ...
جوابی ندادم و با کاسه روحی تو سرم زد و کفت : خوابت برده ؟
از درد نالیدم و همونطور که سرمو میمالیدم گفتم:چشم هرچی شما بگید ...
زنعمو تمیز منو شست و بعدش تنهام گذاشت تا نظافت شخصی کنم و رفت برام چایی دم کنه .‌‌
حسابی تمیز شده بودم و به قول بی بی برق میزدم ...ولی استرس شب رو داشتم و نمیخواستم انقدر با عجله باشه ولی زنعمو تهدیدم کرد که باید زیر بار برم ...
زنعمو شام رو اماده کرد و حسین و همسرشم مهمون ما بودن ‌..
باز با اومدن اونا زنعمو زیاد بهم گیر نمیداد ...از هادی خبری نبود و حداقل میتونستم نفس راحت بکشم ولی دلم براش تنگ شده بود و ته دلمم شور میزد ...
چندبار تا جلو در رفتم و کوچه تاریک مه گرفته رو نگاه کردم ولی خبری نبود ...
همه مثل من نگران بودن و شام رو از رو گرسنگی خوردیم‌و سعی کردیم به دلمون بد راه ندیم‌...


اخر شب شد و حسین رفت و دیگه امیدی به اومدن هادی نبود ...اینطور دیر اومدنش بی سابقه بود ...
زنعمو بدتر از من دلنگرون بود و رو به عمو گفت: بلند شد برو یجا دنبالش بگرد ...
عمو پکی به سیگارش زد و گفت : کجا برم مگه بچه است ؟
میاد برو بخواب ...
زنعمو دلنگرون رو به بی بی گفت : بی بی صلوات بفرست بچه ام کجا مونده سابقه نداشت اینطور دیر بیاد حتما بهم خبر میداد ‌..
حبیب رختخوایشو انداخت تو پذیرایی و گفت: حتما کار داره وگرنه اون پسر نمونه شماست و سر وقت میاد ...
منم مثل زنعمو دلنگرون بودم‌....
همه خوابیدن و من تو اتاقم و زنعمو تو اتاقشون بیدار بود ...هر از گاهی از پشت پنچره حیاط رو نگاه میکردم‌....انگار اتفاق بدی افتاده بود ...پلک هام سنگین میشد و نمیتونستم درست ببینم که در کوچه صدای باز شدنش اومد و نور چراغ های ماشین هادی که داخل اتاق رو روشن کرد ...
بی وقفه رفتم بیرون دلم طاقت نمیاورد تو اتاق منتظر بشم و رفتم بیرون ...قلبم تند تند میزد ...داشت درب رو پشت سرش میبست و زنعمو از پشت پنجره تا دید من رفتم سمتش دیگه بیرون نیومد ‌..با دلنگرونی گفتم : کجا بودی تا الان ؟
به طرفم چرخید و خراشیدگی کنار لب و زیر چشمش مشخص بود و گفت : چیزی نیست یه درگیری ساده بود...دستشو پشتم گزاشت و همونطور که به طرف داخل میرفتیم کفت : تا الان چرا نخوابیدی ؟
ناراحت دستی به صورتش کشیدم و گفتم: کتک خوردی ؟
خندید و در اتاق رو بست و گفت : کتک که بله میشه اسمشو کتک گزاشت ...اونم چه کتکی ...البته من زدم لهش کردم‌...
_ کی رو چرا ؟
معلوم بود بدنشم درد میکرد و کتشو به زور در اورد و گفت : به لطف اون کاظم بی همه چیز ...
مادرت و اون اومده بودن پیش من ...هنوزم ول کن تو نیستن ...مادرت به من پیشنهاد پول میداد تا طلاقت بدم ...
من‌نمیدونم تو سر این زنعمو چی میگدره....اخه ادم‌دخترشو اینطور ازار میده ...
بهش گفتم گردنم بره نمیزارم یه تار موش بیوفته دست شماها ...
من تا عمر دارم نمیزارم‌ جواهر اذیت بشه ...
جلو رفتم و روبروش ایستادم و گفتم : واقعا مادرم اومده بود؟!..


اروم دستشو جلو اورد موهامو نوازش کرد و گفت : چرا من و تو نمیتونیم یه روز بدون حاشیه زندگی کنیم ...؟
از اون حمایتش قند تو دلم اب شد و خودمو بهش چسبوندم‌...من مدتها بود تشنه همین اغوش و همین محبت بودم‌....هادی هم از خداش بود و محکم بغلم گرفت از رو زمین بلندم کرد و دوباره زمین گزاشت و گفت : دیوونه همین اخلاقتم‌...
لبخندی بهش زدم و گفتم : انگار نمیخوان دست از سر ما بردارن نمیزارن راحت زندگی کنیم ...
دستمو گرفت و منو جلو کشید و گفت : مهم همین ارامشیه که تا میبینمت میاد سراغم ...
منم لبخندشو با لبخند پس دادم و اروم لبهامو کنار گونه اش گزاشتم ...هردومون شوکه شدیم اون از این بوسه و من از حسی که یهو وجودمو فرا گرفت ..‌
چیزی برای عاشقانه نمونده بود
...وقتی هردومون میدونستیم چقدر بهم دلباخته ایم ...
زنعمو انقدر با وسواس برام توضیح داده بود که انگار بارها بود تجربه داشتم ...
اتیش عشقی که تو رختخواب مردی که میپرستیدمش دوچندان شد ....
تجربه ای برای هردومون که شروعش با شروع زندگیمون یکی بود ..‌
هادی پیشونیمو بوسید ...روی پیشونی خودش عرق نشسته بود ...با گوشه پتو پیشونیشو پاک کردم و گفتم : نمیدونم جادو ام کردی یا واقعا من دیوونه شدم ..‌
خندید کنارم دراز کشید و انگشتهاشو بین انگشتهام‌گزاشت و گفت :جادو که کار من نیست ...من دیوونه ات کردم‌...
مبارکمون باشه این شروع زندگی مبارکمون باشه ‌...
خجالت کشیدم و خودمو تو زیر بغلش مخفی کردم و پتو رو تا زیر گلوم بالا کشیدم تا تن عریانم تو تاریکی اتاق هم پیدا نشه ...
هادی به طرفن چرخید و محکم فشارم داد و گفت : جواهر واقعا بهت خجالت کشیدن نمیاد ...
ولی من واقعا خجالت میکشیدم ...
هادی چندبار قلقلکم داد و همونطور تو بغلش خوابیدیم‌...
شیرین ترین خوابی بود که تو عمرم داشتم ...
چشم هامو که باز کردم عمیق خوابیده بودم و از خواب سیر بودم ...هادی هنوز خواب بود ...تو آینه نگاهی به خودم کردم و لباسهامو تنم کردم‌...انگار چشم هام براقتر شده بود ...
الگی میخندیدم و خودمم باورم نمیشد که اتفاق دیشب افتاده بود ...نزدیک هادی نشستم و نگاهش کردم ...اروم‌خواب بود و تو خواب گاهی لبخند میزد ...خم شدم که ببوسمش که محکم منو گرفت و روی شکمش گذاشت و گفت :اول فکر کردم دارم خواب میبینم ...ولی خداروشکر که خواب نبوده و درست تو بغلم شب رو صبح کردی ....


انگار خجالت میکشیدم برم سر سفره و زنعمو اینبار انقدر سوال پیچم کرد که مطمئن شد سرکارش نزاشتم ...
روزهایی رو با هادی شروع کردیم که ارزشش رو داشت ...
هادی برام یه چرخ خیاطی خرید و منم اول با کمک زنعمو بعد به کلاس خیاطی رفتم‌و حرفه ای داشتم جلو میرفتم ...
زمستون سرد و نامرد از راه رسیده بود و پشت سرش خبر از بهار میداد ...
خونه تکونی عید و سفره هفت سین چیدن و لباسهایی که از بهترین غرفه های تهران خریده بودم‌....
انگار زندگی همه قشنگی هاشو برای من اورده بود ...
یکبار به دیدن رباب رفته بودم و هادی اجازه داد یه هفته کنارش موندم ....اون روزها خیلی زود گذشت و درست بعد از ایام عید بود میخواستیم همگی با هم بریم خونه پدرم و بی بی دلش طاقت نمیاورد و میگفت : تا مادر نشید نمیتونید بفهمید من چی میکشم ...
زنش بد ...پسرم که تقصیری داره نمیتونم ازش دل بکنم‌که ...قرار شد صبج اول یسر به عمه و بزنیم و بعدش بریم خونه پدرم‌...
موهامو جلو آینه شونه میزدم و زیر لب شعر میخوندم ...خودم برای خودم لباس دوخته بودم و تنم بود ...هادی از پشت سر خم شد و فرق سرمو بوسید و گفت : حیف که نمیشه وگرنه میرفتی خواننده میشدی ...
دستمو به صورتش کشیدم و گفتم: مسخره میکنی ؟
_ نه جدی میگم ...صدات منو که اروم‌میکنه ...تو اگه بدونی با من چیکار میکنه هر روز میخونی ...
صدای زنگ‌در مکرر به گوش میرسید ...کسی پشت در بود که هم در میزد هم زنگ میزد و ول کن نبود ...بجز ما همه به ایوان اومدن و هادی رفت در رو که باز کرد ..‌پسر همسایمون بود ...
خودش هم خشکش زد و زبونم بند اومد که چیزی بگه و به من که تو حیاط بهش چشم دوخته بودم و چادر روی سرم انداخته بودم چشم دوخت ...
یکم مکث کرد و بعد تو گوش هادی چیزی گفت ....اونجا بود که دلم‌گواهی بدی داد و پابرهنه به طرفش رفتم و گفتم : رباب چیزیش شده ؟ تنها کسی که به ذهنم رسید اون بود ‌...
انقدر بدتر از من ناراحت بود که فقط سرشو پایین انداخت ...هادی بازومد گرفت و منو داخل برد ...دستمو از بین دستش بیرون کشیدم و گفتم : گی میگفت ؟
عمو به هادی چشم دوخت و هادی با نگاهش چیزی رو بهش فهموند ...عمو داخل اتاق که رفت صدای فریادهای بی بی تنمو لرزوند ...بی صبرانه رفتم داخل اتاق و به بی بی که به سرش میزد چشم دوختم و میگفت : پسرم‌...انگار به دلم افتاده بود ...بهم الهام‌شده بود ......


نمیخواستم از بین حرفهاش به نتیجه ای برسم چون میدونستم چی شده ...دستهامو رو گوشم گذاشتم تا نشنوم ...ولی ناله های بی بی بلندتر از اونی بود که بشه نشنید ...
اشک هاش طوری میریخت که دل همه رو کباب میکرد ...
تا خونه پدرم با کسی کلمه ای حرف نزدم‌...مگه من تو اون دنیا کی رو داشتم فقط پدرم و رباب بود و مادرم که اصلا بود و نبودش برامون فرق نداشت ...
جلو در چوبی خونه پدرمو سیاه میزدن و پسر رباب داشت پارچه هارو با میخ به دیوار کاهگلی نصب میکرد ...
پامو تو خونه ای گزاشتم که حتی دیگه دلم نمیخواست تو خوابم ببینمش ...
اشکهام میریخت و دیدن رباب که رو پله ها نشسته بود ...چه نشستنی خواهر بیچاره ام‌مچاله شده بود و انگار پنجاه سال سن داشت ...
با دیدنم‌به طرفم اومد و بین دستهام جا گرفت ...
براش انگار مادری بودم که فقط میتونست نوزادشو اروم کنه ...
رباب به پیراهن تو تنم چنگ زد و گفت : لباس سیاه بهمون میاد ...سیاه پوش بابا شدیم ...اخه ماکی رو تو این دنیا داشتیم ...خدا اونم ازمون گرفت ...
ناخواسته نگاهم به اتاقی افتاد که زنها داخلش بودن و مامانی که بالای مجلس نشسته بود و هق هق میکرد ...
رباب رو محکم فشردم و گفتم‌: تو هنوز بی کس نشدی ‌..من رو که داری ...من هستم ..و مثل کوه هواتو دارم‌...
با هم قدم گزاشتم‌تو اون اتاق ...مامان بلند شد و فریاد زنان گفت : برای مال و منالش اومدید ...برید گمشید بیرون ...چرا تا زنده بود بهش سر نمیزنید ...شما حقی ندارید تو این خونه...‌جلو اومد و مچ دست رباب رو گرفت تا پرتش کنه بیرون ....رباب از بچگی بی زبون بود و فقط گریه میکرد ...اونیکی دستشو من گرفتم و گفتم : تو قاتل پدرمی تو قاتل خواهرمی ...فکر کردی یادم میره چه به روز ما اوردی ...این تویی که باید بری از این خونه ...
پچ‌پچ‌زنهابلند شد ...بی بی اومد داخل و با چشم غره به مامان گفت : اگه مجلس پسرمو بهم بزنی حرمت مردمم نگه نمیدارم‌...حرمت کفن خیس پسرمم نگه نمیدارم‌...
انگار مامان ترسید و عقب کشید و نشست ...رباب و من نُشستیم و برای مجلس پدر مظلومم عزا داری کردیم ...
عمو چنان مراسمی گرفت که همه انگشت به دهن موندن و جسم پدر بی جونمو تو خاک سرد بردن ...دیگه باورمون شد که پدر هم نداریم ....


همه تو خونه خاک‌گرفته پدرم خواب بودن و من و رباب گوشه پله ها نشسته بودیم و به اتاقی که توش ریحان مرد خیره بودیم ...
رباب دستمو فشرد و گفت : خداروشکر میکنم که حداقل مجید و هادی خوبن و از تو خیالم راحته ..‌
لبخندی ردم به روش و گفتم : مجید چرا رفت شب نموند اینجا ؟
_ کارمون زیاده جواهر ...باید میرفت ..‌به شکمم دست زد و گفت : توش بادکنک نداری ؟
بعد از کلی گریه از حرف رباب خندیدم و گفتم : نه خالیه ...
_ چرا نمیخوای بچه بیاری ..اونجا تنهایی تو پر میکنه ...خودش جواب خودشو داد و گفت : هرچند تو که تنها نیستی زنعمو مثل گرگ هواتو داره ...
دستهامو کنار صورتش گزاشتم به طرف خودم چرخوندمش و کفتم : چی شده رباب تو انگار از یچیز ناراحتی ؟
سری تکون داد و قبل از اینکه کلمه ای از دهنش بیرون بیاد ...هادی رو پله بالا تر از من نشست و گفت : خواهرانه خلوت کردید ؟ دم صبح نمیخواید بخوابید ؟
رباب لبخندی بعش زد و گفت : پسر عمو چه خوابی ...مگه میشه تو این خونه غم کده خوابید ...گوشه گوشه اینجا برام درد داره ...اینجا منو به یاد روزهایی میندازه که ازش صدای گریه میاد ....هادی به من اشاره کرد و نزاشت رباب ادامه بده ...من از اون روحیه شکننده تری داشتم ...هادی شونه هامو ماساژ داد و گفت : زندگی همه ادم ها مشکل داره نباید کمر خم کنید ...
هادی هم هم صحبتمون شد و سوم و هفتم مثل برق و باد گذشت و حتی چهلم‌بابام هم رد شد ...
من که چیزی از اموالش نمیخواستم و بعد چهلمش مستقیم برگشتم خونه خودمون ...میدونستم مامان تو یه چشم به هم زدن همشو میفروشه و برمیداره و برام خود بابام‌مهم بود نه اون خونه ...
درد سختی بود ولی زمان حلال همه دردهاست ...
ماها میگذشتن و تو زندگیم هیچ مشکلی نبود ...زنعمو و عمو انگار پدر و مادر خودم بودن و بی بی هم که مثل کوه پشتم بود ...
هادی مهربونتر از اونی بود کا بشه تعریفشو کرد مخصوصا حبیب که در حقم واقعا برادری میکرد و همه میدونستن چقدر دوستم داره ...تو یه چشم به هم‌زدن سالگرد بابا هم رسید و حالا دیگه داشت دوسال میشد که ازدواج کرده بودم‌...
حبیب خودش یه دختر رو به زنعمو معرفی کرده بود ...زنعمو به انتخابش احترام گزاشت و میخواستن نامزد بشن .‌‌...
کم‌کم از درد و دیوار خونه تا ادم های خونه صدا میومد که چرا بچه دار نمیشی ....
خیلی دلم گرفته بود حالا که خواهرم نوه شو هم بغل گرفته بود من ‌هنوز تو حسرت بچه بودم ...
حس بدی داشتم‌ اون روزها، حس تلخی که انگار هیچ وقت نمیتونم بچه دار بشم ...
همه فهمیده بودن که یطوری شدم ولی به روم نمیاوردن ...
حتی زنعمو هم دیگه حرفی از بچه نمیزد ...
اشک چشممو پاک کردم و رفتم سر کمد درشو باز کردم و چشمم به لباسهایی که بی بی بافته بود افتاد ...
اندازه یه نوزاد کوچولو بودن ...به سینه ام فشردمشون و با بغض عجیبی که داشت خفه ام میکرد رو به اسمون گفتم : خدایا حکمتتو شکر وقتی یکی میوفته تو غم تا تهش هولش میدی ...من تو این دنیای به این بزرگی چه خوشی داشتم که حق مادرشدن هم از من گرفتی ...
آه بلندی کشیدم و از ته دلم گریه میکردم ...
هادی نمیدونم از کی بود که نگاهم میکرد ...برام سوت زد ...
تازه متوجه حضورش شدم ...اخم کرد و دستهاشو برام باز کرد و گفت : بیا اینجا ...
اون تنها کسی بود که تو این دنیا داشتم و خودمو به اغوشش انداختم ..‌
سرمو نوازش کرد و گفت : چرا گریه میکنی ؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : دوسال شد ولی خبری نیست ...میدونم همه نگرانن ‌‌‌خودم از همه بیشتر ...شاید منم مثل مامانم نمیتونم بچه بیارم ‌...
هادی لبخندی زد و گفت : اگه مامانت بچه نمیتونست بیاره پس تو چی هستی اینجا تو بغل من ...؟
سرمو بالا گرفتم و ازش یکم فاصله گرفتم و گفتم : اونم بعد چند سال بچه دار شد ‌‌.
_ خوب ماهم بعد چندسال بچه دار بشیم ..‌.چه ایرادی داره ..‌.جواهر من اصلا به این چیزا فکر هم نمیکنم ...
دستمو محکم فشرد و گفت : نگاه کن تازه جون گرفتی تپل شدی ...اینطور حرص میخوری اخر لاغر میشی ...
محکم به بازوش زدم و گفتم : الان وقت شوخی کردنه ؟
دستشو دور کمرم پیچید جلو کشید و گفت : دیوونه جدی میگم ...تپل شدی خوردنی شدی ...دلم میخواد گاز بگیرمت یجا بخورمت ...
انقدر برای من شیرینی که خودتو بزرگ‌کنم کافیه ‌...سرمو روی شونه اش گزاشتم ...اروم به پشتم زد و گفت : میریم دکتر ...یه دکتر خوب پیدا میکنم میریم اگه لطف خدا باشه و تو طالع ما بچه نوشته باشه که بچه دار میشیم اگه هم ننوشته باشه که هرکاری کنیم نمیشه ...
_ هادی چقدر راحت در موردش حرف میزنی ...
دستی به موهام کشید و محکم موهامو بویید و گفت : راحت حرف میزنم چون اگه نشد هم برام مهم نیست چون اصل کار خودتی که بند بند وجودم شدی ...


هادی مردی بود که حتی نمیزاشت کمترین دردی رو احساس کنم ...خیلی خوب حواسش بهم بود ...یه دکتر پیدا کرده بود ...میگفتن هندی و خیلی چیزا سرش میشه ...هادی حتی نزاشت زنعمو بفهمه که میخوایم بریم دکتر ...برای نزدیک های ظهر بهمون وقت داده بود ...به بهونه گردش با هادی رفتیم ...تمام راه استرس داشتم‌...
مطب جمع و جوری داشت ...وقتی اون همه مراجعه کننده رو دیدم تازه فهمیدم من نیستم که تنها نمیتونم بچه دار بشم ...خیلی ها هستن و منم یکی از اون ها هستم ...
تو سالن انتظار منتظر بودم و وقتی اسممو صدا زد ...بلند شدم دستهام یخ کرده بود ..‌هادی اروم گفت : مگه میری اتاق عمل که انقدر ترسیدی ...
منشیش با صدای بلند گفت : اقا شما نمیتونی بری باید تنها برن ...
هادی با چشم بهم فهموند قوی باشم و به اجبار تنها رفتم داخل ...وارد اتاق که شدم دکتر پشت میز نبود و با مریض قبل من پشت پرده بودن ...صداش اومد که گفت : بلند شو خانم شما چیز حادی نداری عفونت داری چند ماه دارو بخوری بچه دار میشی ...شوهرت کارش چیه ؟
صدای زن گفت : کارگر ...
دکتر از پشت پرده اومد سمت من ...یه مرد قد کوتاه بود ...باورم نمیشد دکتر هندی که میگفتن این باشه اونم مرد ...موقع جلو رفتن چشمم به پشت پرده افتاده که زن داشت شلوارشو میپوشید ...
روی صندلی نشستم ...دکتر هندی کاغذ ویزیت رو از دستم گرفت و گفت : مشکلت چیه ؟
اب دهنمو قورت دادم و گفتم : دوسال ازدواج کردم بچه دار نمیشم ...
بدون اینکه نگاهم کنه گفت : جلوگیری میکنی ؟
خجالت کشیدم و اروم‌گفتم : نه ...
به پشت پرده اشاره کرد برو اونجا اماده شو بیام‌معاینه ات کنم ...
من همونطور به دکتر خیره شده بودم‌...من چطور میتونستم جلوی اون لخت بشم ...
زن از پشت پرده اومد دکتر نسخه اشو داد و اون رفت ...با تعجب بهم نگاه کرد و گفت : چرا وایستادی برو اماده شو دختر من وقت ندارم ...
حرفی نزدم و به طرف بیرون رفتم ...از در که رفتم بیرون هادی متعجب نگاهم کرد و منشی بلند شد سرپا و گفت : چی شده؟
به هادی نگاه کردم و گفتم : بربم ...منشی گفت : هنوز که دکتر ندیدت...چادرم مرتب کردم و گفتم : تا اخر عمرمم نازا بمونم جلو دکتر مرد ل.خ.ت نمیشم ...منتظر هادی نموندم و با عجله پله هارو به طرف پایین رفتم 


هادی بدو بدو دنبالم اومد و پایین پله ها بهم رسید و گفت : جواهر صبر کن ‌..به طرفش چرخیدم و گفتم : میدونستی و من اوردی اینجا ؟
با تعجب گفت : چی رو میدونستم ؟
_ اینکه دکتر هندی مرده ؟
_اره اون دکتر .‌‌ادم معمولی که نیست ‌‌.‌..اروم باش ...
_ نمیخوام یه دکتر زن پیدا کن ...دستمو گرفت و گفت : باشه ...دستم به قدری میلرزید که وقتی دستمو گرفت خودشم ترسید ...
یکم تو شهر چرخیدیم و دوتایی بستنی خوردیم ...جلو در خونه که رسیدیم هادی گفت : جواهر بیا کلا بیخیال بچه بشو ...من مهمم که بهت فشار نمیارم ...
به طرفش چرخیدم و گفتم : کاش به همین راحتی بود و میتونستم ...
_ میدونم بچه دوست داری ولی مهم اینکه سلامت باشی ‌..‌.
نترس من زن نمیگیرم ...
با شنیدن این جمله که از دهن هادی بیرون اومد ...چهار ستون بدنم لرزید ...چرا باید به این چیزا فکر میکرد ...چرا این جمله رو حتی تو سرش اورده بود ...
نتونستم دیگه نگاهش کنم و رفتم داخل ‌‌...
لب حوض نشستم و پاهامو توش گزاشتم از بس تو کفش بود عرق کرده بود ...
خم شدم تا مشتی اب به صورتم بزنم که زنعمو نشست کنارم ..‌سلام کردم‌...خب نگاهم کرد و گفت : این قیافه به ادمهای گردش رفته نمیخوره ...کجا رفته بودین که داری قایم میکنی ؟
هادی ماشین رو میاورد داخل و نمیتونستم بهش دروغ بگم و گفتم : رفتیم دکتر ‌...
_ دکتر برای چی ؟ پشت دستشو رو پیشونیم گذاشت و گفت : مریض شدی مگه ؟
_ نه زنعمو دکتر رفتم برای ....نتونستم ادامشو بگم و چون خودش فهمیده بود کفت : خوب دکتر چی گفت ؟
_ نزاشتم معاینه ام کنه دکتر مرد بود ...
زنعمو مکثی کرد و گفت : کار خوبی کردی خودم میبرمت پیش یه دکتر زن ..‌.
دلم انقدر پر بود که رفتم تو بغلش و گریه کردم ...
زنعمو فرداش منو با خودش برد پیش یه دکتر که میگفت خیلی قدیمی ...
اونشب هادی تو رختخواب دستشو زیر سرش گزاشت و روبهم دراز کشید و گفت : هنوز داری فکر میکنی ؟
به طرفش چرخیدم و گفتم : اگه دکتر بگه هیچ وقت بچه دار نمیتونم بشم اونوقت چیکار میکنی ؟
موهامو پشت گوشم زد و گفت :کاری نمیتونم بکنم ...زندگیمون رو میکنیم ...
یکم من و من کردم و گفتم : زن نمیگیری؟!...


هادی لپمو کشید و گفت : هرچی هم بشه من از تو نمیگذرم ...
رفتم تو بغلش و اروم خوابیدم ...
زنعمو یه دکتر خوب برام پیدا کرد و رفتم پیشش ..
دکتر زن بود و بعد از معاینه و ازمایش گرفتن ازم به روم لبخندی زد و گفت : نمیخوام الکی بهت وعده بدم ...با این چیزی که من میدونم باید معجزه باشه تا خدا بهت بچه بده ‌...
دخترم معجزه خدارو دست کم نگیر ...اگه بخواد میشه ...حالا من یه دوره بهت دارو میدم شاید فرجی شد ...
فوتی کرد و نسخه ای برام نوشت ...زنعمو حتی کلمه ای حرف نزد ...تا خونه هرطور خواست ارومم کنه نتونست و فقط سکوت کرده بودم ...
دنیا تمام مصیبت هاشو واسم اورده بود ...
جلو در خونه که رسیدیم زنعمو دستمو گرفت و گفت : جواهر ؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم : زنعمو دیدی راستشو گفت، من هیچ وقت نمیتونم مادر بشم ...
دستشو پشتم گزاشت و گفت : میرم یه دکتر دیگه برات پیدا میکنم ...
در رو باز کردم و رفتم تو حیاط ..حبیب داشت بند کتونی هاشو میبست و با دیدنم گفت : اومدی دختر ...از صبح منتطرتم رفتم‌کلی چیز میز خریدم بیای دوتایی بخوریم‌...
نگاهشم نکردم و رفتم داخل اتاق ...
اون روز کسی مزاحمم نشد و میدونستن تو دلم غوغایی ‌‌‌...
سر سفره شام زنعمو با اشاره به هادی فهموند که حال و حوصله ندارم و اونم چیزی نگفت ...
بی بی با یه لبخند بهم گفت :غصه نخور مادر یه دعا نویس پیدا میکنم میبرمت اونجا دعا میده برات حتما چله افتاده روت ...
حبیب غذاشو قورت داد و گفت : ول کن بی بی این خرافات هاچیه ...اصلا بچه نیارن ..‌ما بچه ایم چیکار کردیم برای پدر و مادرمون ‌...
هادی سرشو تکون داد و گفت : درسته ولی بی بچه هم که نمیشه زندگی کرد ‌‌‌...
یهو دستم شل شد و قاشق از دستم افتاد تو بشقابم ...
زنعمو لبشو گاز گرفت و به هادی چشم غره رفت ...
هادی نگاهم کرد و گفت : منظوری ندارم ...جواب حبیب رو دادم ...بچه درسته برای پدر و مادر فایده نداره ولی بودنشم لازمه .... الان فکر کن خونه به این بزرگی کسی داخلش نبود ‌..‌ماها نبودیم اونوقت عمر بابا و مامان بی فایده میگذشت ‌....


هادی گفت : فکر کن ماها نبودیم عمر بابا و مامان بی فایده میگذشت ....ارزوی هر مرد و زنی که یروز پدر و مادر بشن ...
نمیتونستم سرمو بلند کنم ...هادی داشت حرفهای دلشو میزد ‌.‌.لبم از شدت حرص میلرزید ...
عمو استغفرا...گفت و ادامه داد ...الان چه وقت این حرفهاست ...دو روز دیگه عقد حبیب برید خرید کنید ...برو ارایشگاه موهاتو رنگ کن دخترم ...بزار دلت شاد بشه ...
هادی خندید و گفت : خانم ؟
جوابشو ندادم ...
کنارم نشسته بود و اینبار دستشو پشتم کشید و گفت : به من نگاه کن ...
چشم هام پر از اشک بود و بهش نگاه کردم ...خندید و گفت : شوخی کردم ...
اگه یکبار دیگه حرفی از بچه بزنی ...یا دلخور باشی ...یا یجوری بخوای اینشکلی خودتو ناراحت کنی بخدا قسم اونوقت جدی باهات رفتار میکنم ...
حبیب عصبی از دست هادی گفت : تکلیفت با خودت مشخص نیست جدی بودن و شوخی کردنتم مثل خودت معلوم نیست ...
حبیب عصبی از سر سفره بلند شد و رفت ‌‌...
هادی دستمو فشرد و گفت : جلو همه دارم میگم پرونده این بچه پیش من بسته شده اگه باز بخوای اوقات تلخی کنی برای خودت اونوقت منم تصمیمای دیگه ای میگیرم ...
همه سکوت کردن و عذر خواهی کردم از عمو و زنعمو و رفتم تو اتاق خودم ...بغض داشت خفه ام میکرد ...و داشتم دیوونه میشدم ...
انقدر راه رفتم و مثل دیوونه ها باخودم حرف زدم که هادی اومد داخل ...
تا پاشو داخل گزاشت سرش داد زدم ...تو با چه حقی میخوای اونطور رفتار کنی ...اصلا بچه دار هم نمیشم تو حق نداری زن دیگه بگیری یا بخوای از بچه حرف بزنی ‌...تو اخرین بارت باشه ...
چنان سرش داد زدم که چیزی نگفت و فقط ترجیح داد تنهام بزاره ...
اون اولین شبی بود که جدا از هم خوابیدیم و اون پیش عمواینا رفت و من تنها خوابیدم ...
با زنعمو برای خودمون پیراهن و کت و دامن های شیکی دوخته بودیم تا روز عقد بپوشیم درست یروز به عقد حبیب و همسرش رفتن برای خرید و من و بی بی موندیم خونه تا برای شام غذا درست کنیم ...قرار بود همه از خرید بیان خونه ما شام ...
زن حسین از صبح با اونا رفته بود خرید و من شده بودم آشپز ...


خونه رو عین گل تمیز کردم‌...هادی از اون شب با اون داد و بیدادی که سرش کرده بودم باهام سرسنگین بود ...
کارام که تموم شد ...لباسمو پوشیدم کت و دامن زرشکی و روسری ساتن رو روی سرم گزاشتم‌...ارایش کردم و حسابی به چشم میومدم ...
میوه هارو چیدم و دیگه کاملا همه چیز اماده بود ...بی بی برام اسپند ریخت و گفت : مثل قرص ماه شدی ...بیا جلو صورتتو ببوسم ...
خم شدم و صورتمو بوسید که صدای زنگ در اومد ...مشخص شد که اومدن هوا کاملا تاریک بود ...صدای یاالله گفتن و پشت هم داخل اومدنشون بود ...
اولین بار بود که سوسن رو میدیم دختر برازنده ای بود ...
چند نفر از اقوام اونا بودن که همراهیشون میکرد ..‌
داشتم برای استقبالشون میرفتم که تو چهارچوب به سینه هادی خوردم ...
نگاهشم توش اخم بود ...ولی براندازم کرد و گفت: کجا با این عجله ..؟
با چشم به بیرون اشاره کردم و گفتم : میرم برای خوش امد گویی ...
یبار دیگه نگاهم کرد و گفت : اینطوری ؟
یهو استرس گرفتم و سرتا پامو نگاه کردم ...دامنم تا روی مچ پام بود و کتم کاملا پوشیده و با تعجب نگاهش کردم ...به چادر روی چوب لباسی اشاره کرد و گفت : با چادر ...
منتطر حرف من نشد و رفت به طرف اتاق حبیب ...
بی بی ریز ریز خندید و گفت : قربون اون غیرتش بشم درست مثل اقابزرگ خدابیامرزتونه ...
دوست نداره کسی جز خودش قشنگی هات ببینه ...
چادر رو روی سرم انداختم و رفتم بیرون ...با همشون سلام و احوال پرسی کردم ‌...سوسن صورتمو بوسید و نگاه قشنگی بهم کرد و گفت : تعریفتون همیشه رو زبون اقا حبیب پس حق داره عجب جاری خوشگلی دارم ...لبخند قشنگی زد ...اشک تو چشمهام جمع شد و از خوشحالی دستی به صورت حبیب کشیدم و گفتم : باورم نمیشه ...نمیدونی چقدر برات خوشحالم ...
حبیب دستمو که کنار صورتش بود بوسید و گفت : تو ابجی جون خودمی ...
دعوتشون کردم داخل ...زنعمو دستشو پشتم کشید و با دیدن حیاط شسته شده و مرتب گفت : عمرت طولانی باشه خدا ازت راضی باشه ...
رفتیم داخل و بساط پذیرایی اماده بود و اوردم براشون ...
دور هم نشستیم و کلی خرید کرده بودن ...هادی با پدر سوسن صحبت میکرد و عمه سوسن زن چاقی بود که خیلی به خودش رسیده بود ....
 


با چادر خیلی سخت بود ولی نمیتونستم به حرفش گوش ندم ...
رفت تو اشپزخونه و منم دنبالش رفتم ...باهام سرسنگین بود و از پشت سر بهش گفتم : اهای بداخلاق ؟
به طرفم چرخید ابرومو بالا بردم و گفتم : مثلا چرا قهر کردی ؟ بچه شدی ؟
دستشو به طرفم دراز کرد و گفت : من بچه نشدم تو الکی بهونه گیر شدی ...داری اوقات هردومون رو تلخ میکنی بخاطر هیچ و پوچ ...
دستشو نگرفتم و گفتم : تو بد حرف میزنی ...
جلو اومد مچ دستمو گرفت و بهمو به طرف خودش کشید و گفت : لوس بچه ننه ...تپلوی من ...
محکم بغلم گرفت و گفت : چقدر خوشگل شدی ...
سرمو رو شونه اش گذاشتم و گفتم : عجیب عطر تنت رو دوست دارم و تو بغلت ارامش دارم‌...کاش خدا تو این روزا صدای دل منم بشنوه و حاجتمو بده ...
بینیمو فشرد و گفت : حاجت دلت چیه ؟
نگاهش کردم و نتونستم به زبون بیارم ...صدای زنعمو بود که اومد داخل و گفت : من قربون این دخترم بشم ...از هادی فاصله گرفتم و گفت : رو سفیدم کردی ...بریم سفره بندازیم ...
هادی تو گوشم گفت : دوستت دارم جواهرم ...
زنعمو با خنده گفت : چی گفتید تو گوش هم ؟
منم خنده ام گرفت و گفتم : از پسرت بپرس زنعمو ...هادی خندید و رفت بیرون ...شام خوردیم و همه تعریف کردن از دستپختم ... ظرفارو جمع کردم و بردم اشپزخونه همه کمک میکردن و ظرفارو میاوردن ...عمه سوسن با اصرار موند تا ظرفارو بشوره ...و باهام همونطور که میشستیم گفت : چه عروس خوبی داره زیور خانم ...
ازش تشکر کردم بابت لطفش و دقیق نگاهم کرد و گفت : فردا عقد دارن تو محضر ...
لبخندی زدم و گفتم : اره حاج خانم ...لباسمو پارچشو زنعموم برام خریده خودم دوختم ...خیلی قشنگ شده ...
_ خوبه دیگه اینجا راحتی ...خونه خوب و خانواده خوبی داری ...ولی دخترم ازت یه خواهشی دارم ...منم جای مادرت هیچ فرقی ندارم ...
با روی باز نگاهش کردم و گفت : عزیزم اگه ناراحت نمیشی تو فردا نیا ...من روم نشد به زیور خانم بگم ...راستش همه میدونن تو ...ناراحت نشیا ایراد داری و نمیتونی مادر بشی 


متوجه حرف عمه سوسن نشدم و وقتی دید مثل گیج ها نگاهش میکنم گفت: تو نیا سر عقد یوقت سوسن هم بچه دار نمیشه ...اخه ما بد میدونیم یه نفر که طلاق گرفته یا بچه دار نمیشه بیاد سر عقد یه عروس و داماد ...
تازه متوجه حرفاش شدم و بدون اینکه کلمه ای از دهنم بیرون بیاد فقط نگاهش کردم ... اون چطور میتونست اونطور باهام صحبت کنه من که همیشه جواب تو استین داشتم حالا زبونم بند اومده بود ...دستهامو با حوله خشک کردم و داشتم بیرون میرفتم که گفت : دخترم یوقت ناراحت نشی ...من حقیقت رو گفتم ...مگه حبیب رو دوست نداری ...پس نیا ...
حتی نچرخیدم‌نگاهش کنم و رفتم تو اتاقم ...
برقارو خاموش کردم و خودمو به خواب زدم‌...
سرم به قدری از حرفش درد گرفته بود که حالت تهوع هم‌گرفته بودم و داشتم خفه میشدم‌...
هادی اومد سراغم و وقتی دید چشم هام بسته است ...بیدارم کرد و گذاشت رو حساب خستگی از صبح و رفت ...قبل رفتن خم‌شد و اروم‌کنار صورتمو بوسید و گفت : داشتنت با ارزشترین چیز تو دنیای منه ...
اخر شب صدای رفتنشون رو شنیدم و بازم بلند نشدم ...
از صبح همه یجوری شور و شوق داشتن ...
حبیب سوسن رو برده بود ارایشگاه و قرار بود برن دنبالش و ببرنش محضر ...
زنعمو نزاشت ظرفای صبحانه رو بشورم و گفت : برو اماده شو ...چشم بزاریم رو هم ساعت دو باید بریم ...
استکانای خالی رو برداشتم و گزاشتم تو سینی و گفتم : من نمیام ....
همه سرهارو بالا گرفتن و نگاهم کردن ...
حبیب با خنده گفت : نکنه از الان جاری بازی داری در میاری ؟
چقدر دلم میخواست پیشش باشم تو همچین روزی ...اون برای من از همه کس عزیزتر بود و گفتم : نه نمیام ...دوست ندارم سر عقد بیام
حبیب اخمی کرد و گفت : مگه میشه تو نباشی ...باید بیای ...
جدی شدم و گفتم :نمیام ترجیح میدم خونه بمونم ...
از سر سفره بلند میشدم که حبیب گفت : اگه تو نیای منم نمیرم ...به جون خودت قسم میخورم اگه نیای منم نرم ...
به طرفش چرخیدم
و گفتم : مسخره بازی در نیار ...من دوست ندارم بیام ...
حبیب هم جدی بلند شد و گفت : قسم خوردم جواهر ...نیای نمیرم ...
اصلا چه معنی داره نیای ...چه دلیلی داره ؟
نمیخواستم روز عقد بهش بگم‌که عمه سوسن گفته و نمیخوام برم ...


عمو به زنعمو اشاره کرد و گفت : منم نمیام اگه جواهر نیاد ...
بی بی هم گفت : منم نمیام ...
از اون همه لطفشون خنده ام گرفت و با لبخند نگاهشون میکردم‌...
محبت عظیمی که بهم داشتن رو نمیشد با هیچ چیزی تو دنیا تعویض کرد ...
هادی هم دست به سینه شد و گفت : منم که اصلا نمیام ...
زنعمو خندید و گفت : این همه طرفدار داشتن هم خوبه ها ...برو اماده شو ...
نمیتونستم دل همشون رو که بشکنم ...ادمی هم نبودم نتونم از پس کسی بر بیام ...
رفتم تو اتاق ...ارایش کردم و لباس قشنگمو پوشیدم...
هممون با هم راهی شدیم‌...
عمه هم اومده بود...
جلوی در محسر همه اقوام عروس جمع بودن و حسین و سیمین هم با ما اومدن ...
سوسن خیلی خوشگل شده بود .‌.همه رفتیم داخل ...
عمه سوسن مدام تو گوش مادر سوسن چیزی میگفت و با خشم و غضب به من نگاه میکرد ...
ولی من با اعتماد بنفس رفتم کنار هادی ایستادم و انگشتهامو بین انگشت هاش قلاب کردم‌.. با محبت نگاهم کرد و گفتم : همینجوری الکی دوستت دارم ...
لبخند زد و گفت: منم همینطور ..
به عمه سوسن اشاره کردم و گفتم : چطوری داره نگاهمون میکنه ...
هادی ابروشو بالا داد و گفت : امروز نیومدنت به اون ربط داره ...من از چشم هات همه چیز رو میخونم ...
_ هرچی بود مهم نیست ...مهم اینکه الان اینجام ...
حبیب و سوسن عقد کردن و با خوشحالی شام رو خونه پدر سوسن بودیم و جلو چشم های عمه سوسن اینور و اونور میرفتم و بیشتر حرص میخورد ...
اخر شب بود که برگشتیم خونه‌...
از دور یه نفر جلوی در خونه دیده میشد و تو تاریکی شب قابل تشخیص نبود ....هرچه جلوتر رفتیم واضح تر میشد ...زنی بود که زیر چادر خودشو جمع کرده بود ...
پیاده که شدیم نور چراغ ماشین نمیزاشت دیده بشه و صدای اشناش بود که به گوشمون خورد ...
زنعمو زودتر از ما جلو رفت و اون گیتی بود که خودشو تو بغل زنعمو انداخت و با ناله گفت : هیچ جایی نبود بتونم برم ...من به شما پناه اوردم...تو این دنیای بی کسی ...من‌کسی رو ندارم‌...هیچ جایی رو ندارم ...امیدم اینجاست...

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : javaher
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.0   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه uhpwxg چیست?