رمان جواهر 9 - اینفو
طالع بینی

رمان جواهر 9


چرا این دنیا نمیزاشت من به حال خودم باشم ...
اخم هام رفت تو هم ولی وقتی اشک هاشو تو بغل زنعمو دیدم دلم از سنگ نبود و منم براش دلم سوخت...
رفتیم داخل و چشمم به دهنش بود تا حرفی بزنه ...
سر به زیر بود و زنعمو پرسید گیتی کو مادرت ؟
گیتی پوزخندی زد و گفت : عمه چه عمه مهربونی هستی که خبر نداری مامانم شوهر کرده ‌...
دخترمو ازم گرفتن ...جواد گرفتش و من موندم و من ...
دیگه نمیخوام زنده بمونم ...
عمو به زنعمو اشاره کرد که دلشو نشکنه و نصفه شبی بهش پناه بدن ...
هادی جلو رفت و گفت : گیتی این موقع شب چرا اومدی ؟
گیتی به من نگاه کرد و میترسید جواب هادی رو بده ...
چادرمو انداختم رو بند لباس و گفتم : جواب بده دیگه چرا چیزی نمیگی ؟
گیتی انگار از تن صدای من ترسید و رفت پشت سر زنعمو و گفت : میرم عمه اومدنم اشتباه بود...
چادرشو جلو کشید و داشت از کنارم رد میشد که گفتم : کسی بیرونت نکرده...من انقدر به هادی اعتماد دارم که نخوام بخاطر تو و بودنت بترسم ...
بمون خونه عمته ...
انگار دلش قرص شد که تو جاش ایستاد و به زنعمو اشاره کردم نگهش داره ...
به طرف اتاقم میرفتم که صدای هادی رو شنیدم که بهش گفت : باز چی شده ...تو چرا همیشه میخوای مشکل بسازی ...برو بمون فردا صبح در موردت حرف میزنیم ...
صدای غر زدنای زنعمو و عمو میومد و نمیدونم چرا اون لحظه تو دلم با خودم درد و دل کردم ....از پشت پنجره به گیتی نگاه کردم و به خودم گفتم : اگه قرار باشه یکی برای هادی بچه بیاره حتما اون همون گیتی ...
من که نمیتونم و بالاخره یه روزی صبر همه لبریز میشه ...
چرا همین گیتی رو برای هادی نگیرن و براش بچه نیاره ..‌
میدونستم که یه روزی باید تصمیمی یگیرم ...انقدر قوی بودم و انقدر با خودم رو راست که یا باید یه روزی میرفتم یا یه روزی میموندم و جلو چشم هام عشقی رو که تجربه میکردم رو با کسی سهیم‌میشدم‌...
به گیتی که دقیقتر نگاه کردم‌...انگار بند بند وجودم رو پاره میکردن ...حس تلخ و بدی بود ...اون فکر از کجا افتاد تو سر من ....


از پشت پرده اتاق به چی نگاه میکردم انگار سرنوشت منو مثل سناریو فیلم ها نوشته بود خدا...دقیق اونجا که ارامش بود یکی میومد که همه چیز رو خراب کنه و بره...
هادی اومد داخل و از همونجا کنار در بهم زل زد و گفت: امشب از هر شبی بیشتر برام عزیزی ...
ابرومو بالا دادم و گفتم :مگه چه فرقی کردم امشب؟!
_ امشب اعتماد به نفسم چند برابر شد امشب اصلا حس قشنگ بودنتو که حس کردم بیشتر دوستت دارم ...
اون حرف زدنت جلو گیتی و اون نگاهت بهم ...
جلو رفتم و گفتم : توقع نداری که بهت بی اعتماد باشم ...
دستهامو دور گردنش انداختم و گفتم: هزارتا زن هم کنارت باشن میدونم که حتی نگاهشون نمیکنی ...
پیشونیشو بهم چسبوند و گفت : تو مطمئن باش که اولین و اخرین زن زندگی من تویی ...
لبخند زدم و گفتم : غیر از این هم نمیتونه باشه ...
تو فقط تو نیستی تو تمام منی ...هادی خان بداخلاق و بی احساس شده تمام وجود جواهر ...
محکم بغلم گرفت و همونطور که اروم‌اروم گردنمو میبوسید زیپ لباسمو پایین کشید ..‌
اونشب ارامترین خواب رو تو اغوش هادی داشتم ... بالاخره فردا رسید و خورشید بالا اومد ...
گیتی خیلی شکسته شده بود و از اینکه بچشو ازش گرفته بود خیلی ناراحت بود ‌.‌..
مدام گریه میکرد و وسط گریه ها از شدت بی حالی میخوابید ...
سوسن قرار بیاد اونجا شام و دل تو دل زنعمو نبود ...
نمیخواست سوسن از گیتی باخبر بشه وحتی نمیخواست ببیندش ...ولی چاره ای هم نداشت ...
سیب زمینی ناهار رو اماده میکردم که سرخ کنم و عطر قیمه تو فضا پیچیده بود که زنعمو کنارم ایستاد و گفت : قربون دستت بشم ...یوقت ناراحت نشی ...گیتی رو رد میکنم میره زنعمو جان دلت قرص باشه ...
خندیدم‌و گفتم: دلم قرص زنعمو ...چرا فکر میکنی من میترسم ...اخه از چی بترسم ...
به طرف زنعمو چرخیدم و گفتم : میخوام باهات حرف بزنم زنعمو وقت داری چون حرفهام خیلی مهم و مفصله ‌‌‌...
‌زنعمو با لبخندی کفت : همیشه برای تو وقت هست ...چی شده ناراحتی ؟
خندیدم و گفتم :چرا همیشه فکر میکنید من ناراحتم ...نه زنعمو در مورد گیتی میخواستم حرف بزنم ...
_ در مورد گیتی ؟ چی هست که بخوای بگی؟!...


زنعمو دقیق تر شد و گفت: گیتی چیکار کرده ؟ من میدونم اون با نقشه اومده تو خیالت راحت ردش میکنم تا بره ...زنعمو عصبی خواست بره که دستشو گرفتم مانع شدم و گفتم : نه زنعمو صبر کن .‌‌بزار حرف بزنم ...
دوباره برگشت روبروم و گفتم : زنعمو من میگم ...من که نمیتونم بچه دار بشم ...این دروغ نیست و همه میدونیم ...
اول و اخر باید یه کاری کنیم، بالاخره یه روز همین خود شما هم به من میگید که دلتون نوه میخواد ‌.‌دلتون یکی رو میخواد که از پوست و گوشت هادی باشه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌...
زنعمو بین حرفم پرید و گفت : اون روز حالا که نرسیده اگه رسید یه فکری براش میکنیم ...
_میرسه بالاخره پس چه بهتر که خودم کمر صاف کنم و خودمو محکم کنم ...
_ چی میخوای بگی دختر جون به لبم کردی ؟
_ زنعمو من میخوام برای هادی یه زن دیگه بگیرید ‌...
زنعمو زد زیر خنده و از شدت خنده اشک از گوشه چشمش چکید و خم شد و گفت : دختر تو سرت جایی خورده ؟
_ اره سرم به واقعیت تلخی خورده که باید قبولش کنم ...
جدی شد و با جدیت گفت ...
چی میگی جواهر حواست هست ؟
جلوتر رفتم و دستشو گرفتم و گفتم : میدونم چی میگم از اینده ای میگم که نمیخوام اون روز که رسید من بسوزم ...میخوام با میل خودم باشه ...
_ چی با میل خودت باشه من که نمیفهمم تو چت شده .‌.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : میخوام که گیتی و هادی با هم عروسی کنن ...
زنعمو دستشو جلو دهنم فشرد و گفت : حتی نباید به زبون بیاری ...حتما اومده چیز خورت کرده ..‌اخه دختر کم عقل کدوم ادمی برای شوهرش زن میگیره که تو دومیش باشی ...
دست زنعمو رو پایین کشیدم و گفتم : زنعمو باید قبول کنم و شما هم باید قبول کنید ...گیتی بهترین کسی که میشه روش فکر کرد ...
زنعمو چند بار به صورت خودش زد و گفت : فکر کردی من میزارم اگه هادی هم بخواد من نمیزارم ...
من اسمونم به زمین بیاد تو رو نمیزازم خم به ابروت بیاد ...
حالا بچه نباشه ..‌درسته هیج کسی خوشحال نیست ولی این راهشم نیست ...
_ پس راهش چیه ...؟ اینکه بالاخره یه روز هاری ازم سرد بشه ..‌بالاخره یه روز ازم دست بکشه ...من نمیتونم اونروز خورد شدن خودمو ببینم ...میخوام با غرور و سر بلندی تحمل کنم ...نه اینکه با خفت و خاری زیر اون همه درد کمر خم کنم ...


زنعمو خشک شد وفقط گوش میداد ‌...
ناراحت بود ولی اونم میدونست که تا ابد این کاسه خالی نمیمونه و بالاخره همه لبریز میشن ...
زنعمو دستی به سرم کشید و گفت: کاش میمردم و امروز رو نمیدیدم که اینطوری جیگرت بسوزه و درد بکشی و ناله هم نکنی ...
_ زنعمو باید شما به هادی بگید ...میدونم اولش مقاومت میکنه ‌‌‌اولش شاید تلخی هم بکنه ولی قبول میکنه اون که رو حرف شما حرف نمیزنه ...
_ ته دلم میگه نه ...
_تمام دل من میگه نه ...ولی عقل میگه چاره ای نیست ‌....
میدونم که هزاربار روزی از کار خودم پشیمون میشم ...
میدونم که بارها و بارها دل خودم میسوزه و میشکنه ..‌.
ولی این اخرش میشه ...
بچه که بیاد همه چیز جبران میشه ...
من که هیچ وقت نمیتونم بچه دار بشم ...این دروغ نیست و دکتر هم واقعیت رو گفت ...معجزه هم که برای ما نیست و الکی نباید دلمو خش کنم که یه روز معجزه میشه ...
_ این همه نا امیدی تو بیشتر دل منو به درد میاره ...
هادی یهو اومد داخل و گفت مادر و عروس چی میگید بهم؟!
زنعمو اشکشو پاک کرد و گفت: چیز خاصی نمیگیم با هم درد و دل میکنیم ...
هادی جلوتر اومد و گفت : درد و دل یا غیبت؟! کنارم ایستاد و اروم دستشو پشتم گذاشت و طوری که زنعمو نبینه پشتمو نیشگون های ریز میگرفت ...
خنده ام گرفته بود و زنعمو که با بغض نگاهمون میکرد ...
نتونست جلوی خودشو بگیره و گریه کنان رفت بیرون ...
هادی با تعجب گفت : چرا گریه کرد مامان ؟
اشکهای منم ریخت و دقیق نگاهش کردم ...
دستمو کنار صورتش گذاشتم و خودمو جلو بردم و لبشو بوسیدم...ازش فاصله میگرفتم که دلم طاقت نیاورد و اینبار محکم بغلش گرفتم...
هادی دستی به پشتم کشید و گفت : چی شده چرا اون گریه میکنه تو اینطور مهربون شدی ؟
سرمو تو شونه اش گذاشتم و گفتم : بی معرفت نباش من همیشه با تو مهربونم‌...
من بخاطر تو از خودمم میگذرم ...
محبت که چیزی نیست ...
تو برام قشنگیترین رویای زندگیم بودی و هستی ...
سر شونه شو چندبار بوسیدم و دوباره گفتم : دلم میخواد اگه یه روز ازم سرد شدی بخاطر خودم باشه نه بخاطر کسی دیگه ...
هادی محکم فشارم داد و گفت: اگه تونستم ازت سرد بشم! تو گرم ترین و امنترین آغوش برای منی ....

زنعمو بازم مثل همیشه چه تدارک قشنگی دیده بود...دستپختش از همه ادمهای روی زمین بهتر بود و عطر غذاهاش با محبتی که داشت قشنگتر بود ...
سفره رو میچیدم و دیگه سوسن باید میرسید ...
گیتی نشسته بود یه گوشه و نگاهم میکرد ...
انگار خودشم حس کرده بود قراره چه در خوشبختی به روش باز بشه ...با دقت سفره رو چیدم و قاشق هارو تو بشقابا میزاشتم که بی بی گفت : جواهر بعد غذا باید باهات حرف بزنم ....یچیزی هست که نمیدونم درسته یا غلط ولی باید بدونی ‌..‌
سرمو بلند کردم و گفتم : در مورد چی بی بی ؟
نخواست جلو گیتی بگه و اشاره کرد بعدا میگه ...موهام از کنارم ریخته بود و یهو یکی با دست موهامو جمع کرد و پشتم گزاشتم ...چرخیدم هادی بود با لبخندی گفت : زن که تو باشی هر روز برات مردن هم کمه ...
ازش بعید بود جلو اونا اونطور بگه ...ولی هرچی بود عجیب به دلم نشست ...
صدای سوسن و زنعمو میومد ...برای استقبال رفتم‌...سوسن واقعا خیلی مهربون بود و بعد از احوالپرسی گفت : چقدر خوبه که هر وقت بیام اینجا تو هم هستی ‌...ادم کنارت ارامش داره ...دستشو فشردم و میرفتیم داخل که حبیب گفت : جواهر واقعا جواهره...
دور سفره نشستیم و حبیب با اخم گفت : ایشون گیتی دختر دایی خدا بیامرزم ...
سوسن به روش لبخندی زد و گفت : خوشبختم چرا روز عقد نبودید ؟
گیتی سری تکون داد و کفت : نشد که بیام ببخشید ...حس غریبگی بهم دست میداد وقتی اون سر سفره بود ....یه لحظه انگار فهمیدم چقدر اون تصمیمم میتونه خودمو ازار بده و چقدر میتونه درونمو داغون کنه ...
به هادی نگاه کردم اون سهم خودم بود حالا چه با بچه چه بی بچه ...چقدر اون تصمیم من سخت بود ...
زنعمو برامون غذا میکشید ...گیتی روبروی ما نشسته بود گفت : هادی میشه اون لیوان رو ...
بین حرفش پریدم واقعا عمدی نبود و گفتم‌: اقا هادی بگو تا دهنت عادت کنه ...
گیتی که سرشو پایین انداخت و زنعمو بهم خیره شد ...اونم از دست من کلافه بود و تعجب میکرد از اینکه تکلیفم چیه ...
حبیب به پای سوسن زد و اروم بهش گفت : این جواهر واقعی که من میشناسم ...جسور و نترس ...
گیتی دوباره به هادی نگاه کرد و گفت : جواهر خانم درسته شما زنشی ولی منم فامیلشم من عادت ندارم اقا صداش بزنم از بچگی هادی صداش زدم ...
بهش خیره شدم یه لحظه تصور کردم هادی و اون ازدواج کرده باشن ...


هادی دستشو رو دستم گزاشت و اروم‌گفت : چرا جبهه گرفتی باز ؟ این جواهر خشن رو دوست ندارم که همش عصبی ...این روزا اصلا معلوم نیست چته ...یهو ناراحتی ...یهو خوشحالی ...
زنعمو صداشو شنید و گفت : سر سفره جای بحث نیست ...بخورید که بعدش من و احمد میخوایم گیتی رو ببریم برسونیم‌و بیایم ...
گیتی و ما با تعجب به زنعمو نگاه کردیم ...
زنعمو اخمی کرد بهم و گفت : احمد اقا رفته با مادرت صحبت کرده ...گفته که اون ولت نکرده و خودت رفتی ؟
گیتی غدا تو دهنش موند و سرشو میخواست پایین بندازه که زنعمو گفت :گیتی تو از جون ما چی میخوای ؟
اومدی این دختر رو هم چیز خور کردی ؟
گیتی به من نگاه کرد و گفت : عمه چیز خور کردن چیه ...من چطور پیش شوهر مادرم بمونم ...
_ خوب توام شوهر کن .‌‌جواد هزاربار اومده دنبالت همه چیز رو ته توشو در اوردیم ...چرا داری زندگی خودت و بقیه رو خراب میکنی ...بدو بالا سر دخترت بمون ...
نزار بی مادر بزرگ بشه ...تو چطور ادمی هستی ...
به عمو نگاه کردم چطور تونسته بود این چیزارو بفهمه و عمو سری تکون داد ...فوت بلندی کرد و گفت : گیتی جان جواد میخواد زندگیتون رو درست کنه ...برو اشتی کن بچتو بزرگ کن ...
دوباره به زنعمو نگاه کردم و اینبار خطاب به من گفت : توام یکم بهتره سعی کنی درست باشی ...
نتونستم جیزی بگم و همه یجوری ناراحت و خوشحال غذا خوردن ...
سفره هنوز زمین بود که عمو بلند شد و گفت : بریم گیتی جان ...اماده شو من تو حیاط منتظرم‌...
گیتی رفت تو اتاق خیلی طولش داد تا بیرون بیاد همه سفره رو جمع کرده بودیم ...
با اخم اومد بیرون و خداحافظی کرد که بره ...هادی صداش زد ...
گیتی با لبخندی چرخید و هادی به طرفش رفت و گفت : به جواد سلام برسون ...دیگه ام هیچ وقت سمت خونه ما نیا ...حتی اگه راهتم گم کردی نیا ...
نمیدونستم چی شده و همه چیز خیلی زود اتفاق افتاد...
گیتی اخم کرد و با عجله رفت بیرون ...زنعمو چادر مشکیشو روی سرش انداخت و گفت : قرار نیست هر روز مصیبت این دختر رو ما بکشیم ...
برم برگردم هادی باید باهات حرف بزنم ...
از زنعمو ترسیدم چی میخواست به هادی بگه ...چه گره کوری خورده بود زندگی من و باز نمیشد ...
گاهی فکر میکردم دارم فیلم بازی میکنم همه چیز حساب شده و رو برنامه بود ...

 

زنعمو با اخم به من رفت و از طرفی مونده بودم چی میخواد به هادی بگه ...
زنعمو بهترین ادمی بود که تو دنیا وجود داشت ...
با سوسن ظرفارو میشستیم که سوسن گفت : یچیز بپرسم ناراحتی نمیشی ؟
نگاهش کردم و گفتم : چرا باید ناراحت بشم ...بپرس ...
به طرفم چرخید و گفت : اون گیتی قبلا با هادی عاشق و معشوق بودن ؟
صدای حبیب بود که از پشت سرمون گفت : نخیر گیتی عاشق بود ...
هادی هیچ وقت معشوقه کسی نبود ...هادی ما از اولم دیوونه این دختر بود ...به پهلوم زد و گفت : گیتی رو ضربه فنی کردی که بردنش ...
ابرومو بالا دادم و گفتم : واقعا تو رفتنش من مقصر نبودم ...من تازه میخواستم بمونه ...
_ پس مامان بدجور احساس خطر کرده بود که ردش کرد بده ..
یهو حالت تهوع راه گلومو بست و حبیب که حرف میزد داشت دل و روده ام بهم میپیچید ...با عجله کنار زدمش و نمیدونم چطور خودمو به توالت رسوندم ...
پشت سر هم هق میزدم و جونم داشت از دهنم بیرون میومد انگار ‌..
چیزی بالا نمیاوردم‌ و فقط هق میزدم ...
دیگه داشتم از شدت عرق سرد تو تنم از حال میرفتم ...
بی بی محکم به در زد و گفت : جواهر صدای منو میشنوی ...
از روشویی مشتی اب به صورتم زدم و بیرون اومدم ...
بی بی نگاهم کرد و گفت :رنگت مثل زردچوبه شده بیا بیرون ...دستشو گرفتم چون واقعا راه رفتن برام سخت بود ...
حبیب جلو اومد و گفت : نکنه واقعا گیتی چیز خورت کرده ؟
هادی اومد بیرون و گفت : بریم دکتر ...به طرف ماشین میرفت که بی بی خندید و گفت : نه نمیخواد دوای این دست خودمه ...مبارکت باشه هادی خان ...
هادی ابروشو بالا داد و گفت : مریضی مبارکم باشه بی بی ؟
بی بی در گوشم گفت : مبارکت باشه بهش نگو که حامله ای ...
چشم هامو گرد کردم و به بی بی نگاه کردم و گفتم : چی میگی بی بی مسموم شدم ...
_ نخیر خانم اولین زنی نیستی که میبینم ...مبارکت باشه ...‌من این موهارو تو اسیاب سفید نکردم ...
به هادی اشاره کرد کمک کنه برم داخل ...واقعا حالم بد بود و انگار اب دهنمو که قورت میدادم بدتر میشدم ...بی بی زیر سرم بالشت گذاشت و به سوسن گفت برو از تو اشپزخونه براش نبات داغ و عرق نعنا بیار ...
حبیب ناراحت نشست کنارم و گفت : جواهر مریض نشو .‌‌اینطوری بی حال که میشی من جیگرم کباب میشه ‌‌‌....


حال عجیبی بود که داشتم و یکم که گذشت انگار که اصلا حالم بد نبوده بهتر شدم‌...
انگار دوباره متولد شده بودم...
بی بی خندید و گفت: دیدی دختر الکی نگفتم این همون چیزی که بهت گفتم...
هادی با نگرانی به بی بی نگاه کرد و گفت: چی شده بی بی؟ این چیه؟
بی بی ابروشو بالا داد و گفت: مژدگونی منو بده تا بهت بگم‌
هادی شونه هاشو بالا داد و گفت: مژده گونی برای چی؟
سوسن تو گوش حبیب گفت و حبیب خندید از ته دلش خندید و گفت: خدایا شکرت ...
هادی گیج شده بود و بهمون نگاه میکرد ...
خودم که هیچ امیدی نداشتم ...ولی ته دلم انگار روشن بود ...
خجالت کشیدم از اینکه اونجور بی بی نگاهم میکرد ..‌خواستم بلند بشم که گفت : هادی باهاش برو تنهاش نزار ...
هادی دوباره گفت : بی بی جواب منو بده میگم چی شده؟ حبیب برای چی میخنده ؟
بی بی به شکمم اشاره کرد و گفت : به اون خندید ...
هادی دوباره به شکمم نگاه کرد و گفت : به شکم جواهر ؟
بی بی فوتی کرد و گفت: استغفرالله مگه خنکی پسر ...زنت حامله است ...اون حالت تهوع اون رنگ پریدگی همش علائم بارداری ...
هادی برای چند ثانیه فقط به دهن بی بی خیره بود و بعد به من نگاه کرد ...
منم‌مثل خودش بدجور تو شوک بودم‌...چون میدونستم احتمال و شاید واقعیت نداشته باشه ...
هادی چیزی نگفت دستمو گرفت که سرم گیج نره و به طرف اتاق خودمون رفتیم ...
انقدر محکم گرفته بود دستمو که انگشت هام احساس درد کردم ...
وارد اتاق که شدیم دیگه طاقت نیاوردم دستشو پس زدم و نالیدم ...هادی به خودش اومد وگف: بی بی گفت درسته ؟ از کجا فهمید ؟ مگه میشه ؟
اونم مثل خودم عجیب شوکه بود ...هر دو دوست داشتیم واقعی باشه ..
دستمو کنار صورتش گذاشتم و گفتم : منم نمیدونم این حرف بر اساس تجربه بی بی بوده ..‌
هادی دستشو رو دستم گزاشت و گفت : وقتش شده ؟
منظورش عادت ماهانه ام بود و گفتم : نه هنوز چند روز مونده ...
هادی تو چشم هام خیره شد و گفت : صبح بریم ازمایش بدی ؟
نمیدونم چرا اینطوری شدم ...وای انگار ته دلم یه صدایی داره بهم تبریک میگه ..‌..


دستهای هادی یخ کرده بود ...چقدر دلم میخواست جواب ازمایش مثبت باشه ...دلم طاقت نداشت و رفتم تو بغلش ...
هادی محکم فشرد منو و بوسه ای به موهام زد و گفت : بهش فکر نکن ...بدجور بهم ریختم ...نخواست بیشتر از اون اشفتگیشو ببینم و گفت : میرم ماشین رو قفل کنم ...میام زود ..دستپاچه بود و رفت بیرون .‌..به رفتنش خیره شدم ...مشخص بود دلش میخواست پدر بشه ...
رختخوابارو پهن کردم و چون اومدن زنعمو و عمو طولانی شد ...بقیه هم خوابیدن برقارو خاموش کردن ...
هر دو تو رختخواب بیدار بودیم و پشت به هم خوابیده بودیم‌...خودمون رو به خواب زده بودیم ...ولی میدونستیم که بیداریم ...
انگار خواب برای همیشه باهام قهر بود که اونطور بی خوابی به کله ام زده بود ...
هوا روشن شد و دلشوره عجیبی گرفتم ...میترسیدم از روشن شدن هوا و از طرفی هم مشتاق بودم تا ببینم چقدر درسته ....
تو دلم خودمو با یه شکم بزرگ تصور میکردم که دوباره حالت تهوع دم صبح بهم رو اورد ...
اب دهنمو تند تند قورت میدادم و چه حال افتصاحی بود ‌‌‌‌....حتی نمیتونستم از جام بلند بشم ...انقدر همونطور موندم که حالم بهتر شد ‌‌و چشم هام تازه داشت گرم خواب میشد که ...صدای در از جا بلندم کرد ...
هادی در رو باز کرد و زنعمو با صورت خندون اومد داخل و گفت : بی بی چی میگه ؟
به طرفم اومد خم شد و دوبار محکم صورتمو بوسید و گفت : بلند شو بریم ازمایشگاه ازمایش ناشتا بده ...
وای از خوشحالی چقدر الکی میخندید ...اون لحظه وحشتناک ترسیدم اگه این همه خوشحالی یهو از بین بره و خراب بشه دیگه چه امیدی هست ...
هادی جلوتر اومد و گفت : مامان اول صبحی چرا بیدار شدی .‌‌یکم بگذره میریم ازمایشگاه ...
زنعمو با اخم گفت : میرید مگه من میزارم ...منم باید بیام‌...بلندشو جواهر یه ابی به صورتت بزنن ...هادی مادر صبحونه اماده است بخور که بریم‌...
زنعمو مهلت نمیداد کسی حرف بزنه ...تند تند لباسهامو اورد و خودش به تنم کرد ...روسریمو گره زد و گفت : مگه میشه صبر کرد باید عجله کنید ...به امام رضا نیت کردم اگه درست باشه ببرمت حرمش یکی از النگوهاتو بندازی تو حرمش ...


ازمایش دادم و حتی کلمه ای حرف نمیزدم ...جوابش رو گفتن ظهر اماده است ...زنعمو رو به مردی که پزیرش میکرد گرد و گفت : چخبره اقا تا ظهر یساعته بدید جواب مارو ...
_ خانم مگه دست منه باید صبر کنید دکتر بیاد بره تو دستگاه جواب بیاد ‌..
_چخبره مگه میخواید بچه بدنیا بیارید زنگ بزن دکترتون بیاد ...
_میان بفرمایید ظهر بیاید اماده است ساعت یک به بعد ‌‌‌‌‌...زنعمو میخواست باز اصرار کنه که هادی دستشو گرفت و گفت : چیکار میکنی مامان بریم ...
از نگاهای هادی میخوندم که بیشتر از من استرس داره ...
زنعمو جلو نشسته بود و همونطور که بیرون رو نگاه میکرد گفت : گیتی و جواد احتمال زیاد دوباره برگردن پیش هم ...دیشب تا دیروقت بابات با جواد صحبت کرد ...اون از خداشه فقط گیتی که هنوز به تو امید داره...
منم جاش بودم امید داشتم ..‌حرفهای جواهر رو شنیده بوده و منتظر بوده که من اقدام کنم ...
هادی به زنعمو نگاه کرد و گفت: چه حرفایی ؟
زنعمو به عقب چرخید و گفت: خانمت میخواست گیتی رو برای تو بگیره نزاشتم به شب بکشه دختر رو بردم خونش ...اگه امروز همه خوشحالیم مطمئن باش بخاطر قلب بزرگ جواهر ...
هادی از آینه نگاهم کرد و گفت: از من گذشتن انقدر راحته برات ؟
جوابی نداشتم و سکوت کردم...
به خونه که برگشتیم بی بی هرچی دم دستش بود رو بهم میداد که بخورم ‌.‌.سوسن روسریشو با اومدن هادی سر کرد و گفت : خداروشکر حبیب خیلی ناراحت بود ...
اون خیلی دوستت داره ..‌یوقت ها حسودیم میشه ...دستمو پشتش گذاشتم و کفتم : حسادت نکن ..‌حبیب و من از بچگی معروف به دوقلوها بودیم ...
تا ظهر بشه هزاربار مردم و زنده شدم ...
هادی اماده شد که بره ..‌دستهام میلرزید و دستشو گرفتم ...با اخم نگاهم کرد و گفت : انقدر ازت بابت اون حرفهات دلخورم که شادی امروزمم خراب شد ...دستمو محکم فشرد و گفت : ولی جواب این ازمایش هرچی هم باشه مهم اینکه من مثل تو نیستم و حتی حاضر نیستم تو رویا از دستت بدم‌...تو فکر کردی من زیر بار زن گرفتن میرفتم ...هنوز خیلی مونده تا بفهمه هادی چقدر این جواهر رو دوست داره ...دوست داشتنش مال یه وز و دو روز نیست مال یه عمر زندگی ‌...مال وقتی که تو فقط دنبال بازی بودی .....


هادی نگاهم کرد و گفت : جواهر اگه منفی هم باشه مهم نیست ...نمیخوام فکر کنی بچه برای زندگی من مهم نیست ولی تو خیلی مهمتری ...بیشتر از اونی که فکرشو کنی تو برام مهمی ...
لبخندی زدم و گفتم : فکر کن راحت بود ...من بخاطر اینکه دوستت دارم‌نخواستم حسرت بکشی ...وگرنه مگه جواهر رو نمیشناسی یکی بخواد نزدیکت بشه تیکه تیکه اش میکنم ...
هادی خندید و گفت : زود میام ...هادی رفت و زنعمو مدام پیشونیش خیس عرق میزد ‌‌‌انقدر استرس داشت و انقدر همه هیجان داشتن که کسی حرف نمیزد و فقط چشممون به در بود ....
مگه عقربه ها جلو میرفتن ...مگه میرفتن تا ساعت رسیدن هادی برسه ‌...دل تو دلمون نبود ...میترسیدم از اون همه خوشحالی بقیه میترسیدم‌...وقتی عمو سرکار نرفت تا جواب بیاد ترسیدم‌....وقتی بی بی جانماز پهن کرد و نشست برای دعا ترسیدم ...از زنعمویی که تو حیاط راه میرفت و از سرما مدام دستهاشو فوت میکرد ولی دلش طاقت نمیاورد بیاد داخل ترسیدم ...حتی با دیدن رنگ‌صورت خودم تو آینه ترسیدم که مبادا همه چیز خراب بشه ...
صدای ماشین هادی بود ...دیگه قلبم داشت میومد تو دهنم ...همه رفتیم تو ایوان زنعمو تو حیاط بود و ماشین که اومد داخل ...پشتشو به هادی کرد طاقت نداشت اونو ببینه و دستشو رو صورتش گذاشته بود ...مثل دختر بچه ها شده بود ...
هادی پیاده شد و به طرفمون اومد ...زنعمو جلوتر از اون اومد پیشمون ...چشمم به برگه تو دستش بود و صورتی که هیچ لبخندی روش نداشت ...
عمو از همه قوی تر بود و پرسید چی شد هادی ؟
هادی روبروی من ایستاد .‌‌..لبم ازشدت استرس میلرزید و تنم خیس عرق شده بود ‌...چشم هام درست و حسابی که نمیدید و هادی سرشو تکون داد فوت بلندی کرد و گفت : جواب اونی که فکرشو میکردیم نبود .‌‌‌..
چقدر اون لحظه تلخ بود ...
چطور به خودم امید داده بودم وقتی دکتر کفته بود فقط باید معجزه بشه که من مآدر بشم ...
اشک از گوشه چششم غلطید و پایین ریخت ...
برج تمام ارزوهام ریخت ...
روم نمیشد به بقیه نگاه کنم ...
عمو اولین نفری بود که برگشت داخل ...
ولی پاهای من رو با حشب به اون ایوان چسبونده بودن ...
زنعمو نشست رو پله و پشتشو بهمون کرد ..‌.
انگار لشکری شدیم که بارها و بارها شکست خورده ...غم عظیمی دوباره روم چادر پهن کرد 


نفس کشیدن هم چقدر سخت بود تو اون لحظه ...هادی ناراحت برگه رو بهم داد و گفت : مهم نیست ...
به طرف داخل رفت ...
پاهام‌توان راه رفتن به داخل رو نداشت ...اشکهای زنعمو رو که میدیدم بیشتر از درون میسوختم ...خواستم برم که زنعمو سرشو رو شونه ام گزاشت و گفت : مهم نیست ...حق با هادی ...باید قبول کنیم ...برو اگه بهتر نشد حالت تهوعت بریم دکتر حتما مسموم شدی‌...نتونست دیگه صبر کنه و به اشپزخونه پناه برد ...
نتونستم بچرخم و پشت سرم به بقیه نگاه کنم ...همه اونا مثل خودم کلی ذوق و شوق داشتن ...
مگه اون راه تا اتاق تموم‌میشد که برم داخل ‌...در رو باز کردم و داخل رفتم‌....
دستهام میلرزید و اون برگه ازمایش رو تیکه تیکه کردم‌...از عصبانیت میخواستم‌ خودمو خفه کنم ...داشتم خفه میشدم از اون همه حرص ...
یهو صدای جیغ کشیدن زنعمو له گوشم رسید و صدای خنده هاش ...
پابرهنه خودمو به اونجا رسوندم‌...صورتش خیس اشک بود و هادی کنارش ایستاده بود و مثل دیوونه ها میخندید ...
به طرفم اومد و گفت :خدایا باور کنم ...چطور باور کنم و محکم بغلم گرفت ...
هادی هم لبخند میزد و تو خونه هم صدای دست زدن و سوت های پی در پی حبیب به گوش میرسید ...
من متعجب به هادی نگاه کردم ...جلوتر اومد و گفت : جواب ازمایشت کو ؟
بغض و گریه صدامو دو رگه کرده بود و گفتم : پاره اش کردم ...
زنعمو ازم فاصله گرفت و گفت : اخه چرا ؟
_ به چه درد میخورد نگاهش میکردم و غصه میخوردم‌؟
زنعمو دستهاشو بالا گرفت دو دستی بشکن زد و گفت : جواب مثبت بوده ...
باورم نمیشد و پرسیدم ...چی بوده ؟
زنعمو بازوهامو گرفت تکونم داد و گفت : مثبت بوده ...
انگار گوشهام نمیشنید و دوباره گفتم‌: یبار دیگه بگو زنعمو ...
اینبار هادی جلو اومد و گفت : این به تلافی اینکه دیگه نخوای منو زن بدی ...اخه دختر تو عقل تو کله ات نیست ...ادم دستی دستی سر خودش هوو میاره ...
اشکهام میریخت محکم به بازوش زدم و گفتم : دیوونه تویی ...داشتم سکته میکردم‌...
دستمو گرفت و منو جلو کشید و محکم به سینه اش چسبوند و اون لحظه خودشم انقدر هیجان داشت که ضربان قلبش تند تند میزد....


بالاخره روزهای قرار بود برسه که تو حسرتش بودم‌...
همه از من بیشتر خوشحال بودن و باورش برامون سخت بود ‌.‌
یه تو راهی که داشت تو وجودم نفس میکشید ....انقدر کوچیک بود و عزیز بود که نمیتونستم بهش فکر نکنم‌...
بی دلیل هممون میخندیدیم و از همون لحظه بحث دختر بودن و
پسر بودنش بود ...
هادی هیچی نمیگفت و فقط با محبت نگاهم میکرد ...
حبیب گفت : وای اگه دختر باشه ...عمو فداش بشه فکر کنید شبیه خودت جواهر بشه ...
سرشو به طرفم اورد و اروم‌گفت: دعا کن به اون‌گنده دماغ نکشه و منظورش هادی بود ...
بی بی دقیق به شکمم نگاه کرد و گفت : من میگم‌ پسره اونم شبیه علی خدا بیامرزم‌میشه ...
با یاد بابا اشک دوباره تو چشم‌هام جمع شد و بغض رفته دوباره برگشت ...
عمو چشم هاش خیس شد و گفت : برادرم‌خیلی حیف شد ...
بی بی نفس عمیقی کشید و گفت : جواهر مادر خواستم‌بهت بگم‌مادرت شوهر کرده ...اون خونه هم‌همونطوری ول شده اونجا ....
دهنم از تعجب باز موند و گفتم‌: شوهر کرده ؟ کی ؟
زنعمو بین حرفم‌ پرید و گفت: به ماهم خبر دادن ما هم تازه شنیدیم‌...
یعنی پیفام‌داده برید برای فروش خونه و اون سهمشو برداره ...بالاخره تو و رباب وارث های اون خونه اید بدون شما دوتا نمیشه فروخت ...
عمو استکان چاییشو رو جلوتر کشید و گفت : من باهات میام‌..
حس اون لحظه انقدر قشنگ بود که نمیخواستم تحت هیچ شرایطی خرابش کنم و گفتم عمو من‌چیزی نمیخوام سهم‌من مال رباب باشه ...
عموش لبخندی زد و گفت :درست معلومه خون برادرم تو رگ‌شماست ...رباب هم همینو گفته سهمش مال تو باشه ...شما دوتا خواهر هرچی از انسانیتتون بگم‌کم گفتم ...در اصل پیغام رو رباب داده ...انگار شما دوتا بیشتر از خودتون همو دوست دارید ...
چقدر دلم براش تنگ شد ...کاش بود و خبر بارداریم رو بهش میدادم ...
عمو وقتی دید سکوت کردم گفت : میخوام برم بیارمش اینجا چند روزی بمونه ...دخترم کسی رو تو این دنیا نداره ...


عمو بهم قول داد بره و رباب رو بیاره ...
از اون لحظه به بعد دیگه زنعمو اجازه نداد دست به سیاه و سفید بزنم و حتی سفارش کرد رختخوابم هادی پهن و جمع کنه ....
اخر شب سوسن رو حبیب برد تا برسونه و ما هم برای خوابیدن شب بخیر گفتیم‌...
زنعمو تا حیاط باهام اومد و گفت نمیدونی چقدر امروز خوشحالم کردی ....خدا بهت یه بچه سالم و صالحی بده ...هر وقت از من پیشش یاد کردی بگو که چقدر دوستت داشتم ...
بی صبرانه رفتم تو بغلش و محکم فشردمش اون بوی بهشت رو میداد ‌.‌..مگه میشد یه ادم روی زمین باشه و اهل اسمون باشه ...مگه میشد انسان باشی و سایه ات فرشته باشه ...
زنعمو زنی بود که بوی خود خدا رومیداد ...تو بغلش عمیق نفس کشیدم و اونم‌محکم‌ منو فشرد، بهم‌ حس امنیت ...حس ارامش میداد ...
تا برم داخل اتاق صبر کرد و رفتنمو نگاه کرد ‌.‌..
هادب رختخواب رو پهن کرده بود و سرش تو دفتر حساب و کتابش بود ‌..
هنوز یکی بهش بدهکار بودم‌بابت اون سرکار گزاشتنم ...
بهم لبخندی زد و گفت : تکه هاشو گزاشتم رو طاقچه شاید بخوای چسب بزنیشون ...
برگه های تکه شده ازمایش رو جمع کرده بود ...
بهش اخم کردم و گفتم: چطور تونستی اونطور بگی ...یوقت نگفتی از رو عصبانیت زیاد شاید بچه ام‌سقط بشه ...
هادی ابروهاشو بالا برد و گفت : واقعا فکر کردی به همین اسونی هاست ...وقتی خدا به کسی حق زندگی بده ...زندگی میکنه ...
دفتر رو بست بلند شد و به طرفم‌اومد ...روبروم‌ایستاد و گفت : خودمم باورم‌نمیشد ...همش میگفتم‌نکنه خوابم و دارم‌خواب میبینم‌...بیدار بشم‌و ببینم همش رویا بوده ...
امروز دیگه هیچی از خدا نمیخوام‌...
دستهاشو برام باز کرد و گفت : همه چیز دارم‌...زنی که عاشقشم ...بچه ای که مال خودمه ...دستشو اروم‌روی شکمم کشید و گفت: همش فکر میکنم‌وقتی شکمت بزرگ‌بشه چه شکلی قراره بشی ‌‌‌...اونوقت هم همینطور خوشکل میمونی ...اخه زن حسین وقتی حامله بود خیلی باد کرده بود ....
سرم‌و به سرش چسبوندم و گفتم : زشت بشم دیگه دوستم‌نداری ؟
عطر موهامو بو کشید و گفت : من‌اگه کورم بشم باز تو رو خوشگل میبینم‌.....
 

اونشب رو نمیتونم توصیف کنم ...
بهترین شب برای هر زنی بود...
مخصوصا منی که تو زندگیم دردهای زیادی رو تحمل کرده بودم‌...
هادی اروم خوابید و من رفتم کنار پنجره ماه تو آسمون بود و دورش رو ستاره ها پر کرده بودن.‌‌‌..کنار پنجره نشستم و دستمو روی شکمم کشیدم و گفتم : گردو کوچولو خوابیدی؟
نمیدونم دختری ؟ پسری ؟
ولی هرچی که هستی پاره تن منی ...هرشکلی هست فقط مال منی ...تو این دنیا به این بزرگی از بچگی خیلی سختی هارو دیدم‌انگار همشون جمع شده بودن تو خونه ما...هیچ وقت مادری نداشتم که بخواد دوستم داشته باشه...نمیدونم چرا سهم من از مادر اون شد ...
ولی من قول میدم برات بهترین مادر بشم ...انقدر بهت محبت کنم که سیراب بشی ...
بجاش تو خوش شانسی چون منو داری بابا هادی حتی زنعمو که میدونم میخواد جونشو برات بده ...
امشب یه حس عجیبی دارم یه حس قشنگ ...هنوز باورم نمیشه ینفر داره از وجودم نفس میکشه ...ینفر که همه چیز من و همه دارایی منه ...
به اسمون خیره بودم و همونطور که سرمو رو طاقچه پشت پنجره گذاشته بودم خوابم برد ..‌.
خودمو زیر نور خورشید کش دادم و بیدار شدم‌...
هادی زیر سرم بالشت گذاشته بود و روم پتو کشیده بود ‌...لبخند رو لبهام نشست ...
زنعمو منو برد دکتر و دکتر هم مثل ما از این معجزه شگفت زده و غافل گیر شد ...
روزهای قشنگ بارداری شروع شد ....
هرچند با حالت تهوع و بدویاری همراه بود ...
انگار هر لحظه غذا خورده بودم و دلم لک زده بود برای یه لیوان اب راحت خوردن ...
زنعمو با زور برام ابمیوه میاورد ...چون چیزی نمیخوردم
مامانم ازدواج کرده بود و خبرش ناراحتم میکرد ..‌یه وقتا با خودم میگفتم چرا این همه سال بابا حرفی نزد و نخواسته بود ازش جدا بشه ...
همه خبر بارداری منو شنیده بودن و میدونستن که دارم بچه میارم ...
ماه ها میگذشت و شکم بزرگم نمایانگر یه تو راهی بود ...زنعمو ترسیده بود که حالا که بچه دار میشیم مبادا از کنارشون بریم ...ماه اخر بارداریم بود و تو اون مدت گیتی و جواد دوباره ازدواج کرده بودن و بلافاصله گیتی باردار شده بود ...نمیدونم بخاطر لجاجت با هادی بود یا واقعا برگشته بود پیش بچه و شوهرش ...
اونم‌مثل من از مادر شانس نیاورده بود ...
اخرین ماه بارداریم بود که رباب اومد پیشم ...قرار بود تا بعد زایمان بمونه ...اون بچه تو خونه نداشت و همه ازدواج کرده بودن ...مجید شوهرشم همراهش اومد و قرار شد بره ...

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : javaher
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه qougwh چیست?