رمان نازخاتون 8 - اینفو
طالع بینی

رمان نازخاتون 8


پدرم سعی کرد ارومم کنه و گفت : تو چرا به من نگفتی چرا دو ساله سکوت کردی ؟‌
_ فکر میکردم فراموسش میکنم ...
پدرم یکم ناراحت بود و گفت : یعنی من ناخواسته بین تو و اون رو خراب کردم ؟
_ نمیدونم ...
_ یعنی تو میخواستی اونجا بمونی؟
اون مادرش زن خوبی نیست زبون تلخی داره ...
_ تلخی زبون خاله توبا به یه خاتون گفتن اردشیر می ارزید ...
_ اونجا شهر نیست ...
_ منم متعلق به شهر نیستم‌...منم عادت دارم به کوچه های خاکی و گلی به اون مدل لباسها به اون ادم ها ...
به محبت های یواشکی به اون نگاهای اردشیر خان ...
_ دخترم اون خان ولی بجه هاش ...
_ من خیلی وقته برای اونا خواهر بزرگتر بودم اونا رو با سواد کردم ...دوست نداشتم مثل من با حسرت ها بزرگ بشن میخواستم خودشون برای خودشون انتخاب کنن ...
_ تو اونجا با اون ار_ــ باب و شرایطش ...
بین حرفش رفتم و گفتم‌: برای شما ارــ _باب برای من فقط اردشیر ...
اردشیری که میدونم کنارش ارامش دارم ...
کنارش خوشبختم و کنارش حس خوبی دارم ...
من ...من ...
سرمو پایین انداختم و گفتم : من دوستش دارم ...
پدرم به روبرو خیره بود و گفتم : اون دوست داشتن همیشه تو قلبم میمونه ...میدونم اردشیر هم مثل من تا ابد با عشق خاموش بین من و خودش با این حسرت ها زندگی میکنه ...
پدرم استارت زد و گفت : نمیزارم با حسرتی که من زندگی کردم تو هم زندگی کنی ...
سالها با حسرت یه نگاه دوباره مادرت شب رو سحر کردم ...
سالها با یه حسرت خاموش با یه عشق که کنارش نفـ ـ ـزــــــ ت بود شب کردم‌...
من برای مادرت نتونستم مرد خوبی باشم‌...اما امروز برای تو پدر خوبی میشم ...
برای مهری نتونستم بجــــ. ـنگم اما برای عشق دخترم میجـ. ـنگم ....
مثل دیونه ها رانندگی میکرد و شاید این شرایط برای همه اتفاق بیوفته اما انقدر عادی نباشه ...
تا جلوی عمارت انگار پرواز کردیم ...
درب باز بود و مستقیم رفت داخل عمارت ...
دستشو روی بوق گذاشته بود و برنمیداشت....


ماشین رو داخل برد و جلوی ساختمون عمارت نگه داشت...
دستش روی بوق بود و تقریبا از خدمه گرفته تا اهالی عمارت تو ایوان و حیاط جمع شدن...
دستهاشون رو روی گوش هاشون گزاشته بودن و ناصر خان دستش روی بوق بود ...
بیشتر خنده ام گرفته بود ...
به من نگاه کرد و به اردشیر که بالای ایوان با اون اخـ ـ ـم هاش و عصبانیتش به ماشین خیره بود نگاه کرد و گفت: مطمئنی ؟‌
اخـ ـم هاش رو ببین نمیشه بایه کیلو عسل هم خـ ـ ـوردش ...
اخـ ـمی کردم و گفتم : مهربون ...
_ ولی من مهربونی نمیبینم ...
_ مطمئنم ...
دستشو از رو بوق برداشت و گفت : اگه راست گفته باشی اگه درست گفته باشی ...
خدا شما رو برای هم انتخاب کرده باشه هنوز عقد نکردن و زمان داری برای ازدواج ...
اما اگه عقد کرده باشن یعنی نه قسمت هم بودید هم خواست خدا بوده ....
چه دلـ ـشوره ای بود چه استرسی ...
حق با پدرم بود ...
اشاره کرد پیاده بشیم و گفت: من همیشه کنارتم‌...
هر چی بشه هر چی بخواد بشه فرقی نداره من ناصر خان پدر خاتون هستم ...
بهم قدرت میداد و پیاده شدیم ...
همه تعجب کرده بودن ...
صدای عاقد رو شنیدم که از اتاق بیرون میومد و گفت : مگه عروس اوردین مرد مومن ...؟‌
پدرم کتشو مرتب کرد و گفت : بله ...
اردشیر پله هارو پایین میومد و گفت : چی شده ؟
پدرم کنارم اومد ...
دستشو جلو اورد دستمو بین دست گرفت و گفت : شما چیکار کردی ؟‌
به من نگاهی کرد چشم های قـ ـرمزم رو که دید گفت: گریه کردی ؟‌
جلوتر اومد ...
روبروم ایستاد و گفت : چرا گریه کردی!؟‌
پدرم دستمو محکـ ـمتر فشـ ـرد که اروم باشم تمام تـ ـ ـ ـنم یخ کرده بود و گفت : تحمل اشک هاشو نداری ؟‌
اردشیر از ما متعجب بود و سرشو بالا گرفت به خاله نگاه کرد ...
همه همونطور متعحب بودن و نگاهمون میکردن ...
اشک از رو گونه ام سـ ـ ـر خـ ـورد و پایین رفت ...
اردشیر دستشو جلو اورد اما نتونست اشکمو پاک کنه و گفت: خاتون جـ ـ ـون به لـ ـ ـبم کردی یچیز بگو؟! سرمو بالا گرفتم تو چشم هاش خیره بودم و گفتم: خیلی وقته چشم هام ‌...قلبم ...اسیـ ـ ـر تو شده ...


نفس عمیقی کشیدم و گفتم : برام مهم نیست الان به موقع است یا نه ....الان دیر شده یا نه ....ولی میخوام بگم ...
جلوی همه عمارتی هات بگم ...
میخوام جلوی دخترهات بگم‌...
جلوی پدرم بگم ...
من قبل از اومدن به اینجا مهرت به دلم نشسته بود ...
من وقتی اومدم اینجا میدونستم تو با دلم چیکار کردی ...
من نتونستم تو این دوسال هم فراموشت کنم ...
جات خالی بود همیشه خالی بود ‌..وقتی اومدم اینجا با هزار امید اومدم ...
اما هر روزش اینجا معما بود ...تو پی اخری بودی اخرین دیدار ...
نتوستم راحت از اینجا برم‌‌...جونم بود که داشت از اینجا میرفت ...
اره همه گوش کنین ...من عاشق ار_ــــ بابتون بودم و هستم‌...
صدامو بالا بردم و گفتم : قسـ ـ ـم میخورم به جون خودش قسـ ـ ـم که تو اوج ناامیدی شد امید قلبم ....
من رفتم ولی اشتباه کردم ...
من فکر میکردم اردشیر منو نمیخواد ولی من که میخوامت ‌...من که دوستت دارم ..‌.
اشکی نداشتم‌ دیگه بریزم ...
اردشیر فقط نگاهم میکرد و طاهره بود که لبخند میزد ...
دخترا هم خوشحال بودن ...
با چشم هام پی مهردخت گشتم ...
لباس سفید تـ ـ ـ ـنش بود و حق داشت هر چیزی بگه ...
اون بالا نشسته بود و با اخـ ـ ـم‌ نگاهم‌ میکرد ...
اب دهـ ـنمو قـ ـورت دادم گلوم در_د میکرد و گفتم : میدونم که مهردخت رو دوست داشتی اما فقط دوست داشتن بود ...
اردشیر خان فقط میتونه عاشق خاتون باشه ...
پدرم‌ دستشو رو شونه اردشیر گزاشت و گفت : من اشتباه متوجه ات کردم‌...
خاتون و کاوه نه علاقه ای بوده نه هست ...
کاوه خواستگار دخترم بوده ...
سوالی ازم پرسیدی که جوابشو الان بهت میدم ...پرسیدی خاتون کاوه رو دوست داره ؟‌
سرشو تکون داد و گفت : نه خاتون تو رو دوست داره ...
چقدر لحظات تلخ و شیرینی بود ...
دیگه برام دنیا معنا نداشت ...
خاله توبا با اخـ ـ ـم نگاه میکرد و گفتم : کاش ...کاش ...
ولی نتونستم کامل بگم ....
سکوت عجیبی حاکم بود و مهردخت به سمت پایین میومد و گفت: تو چطور میتونی اینطور بی حـ ـ ـیا باشی که بگی عاشق اردشیری ...
تو چطور دختری هستی ...همه میگفتن فرهاد و نازخاتون برای هم مـ ـ ـ ـیمیرن ...
ولی انگار همه اشتباه میکفتن ...


مهردخت کامل پایین بود و گفت : اون عشق افسانه ای چیشد ...
اولین بار بود که برای چیزی میخواستم بجـ ـ ـنگم و گفتم: اون عشق همون افسانه بود چون عشق نبود ...
عشق تو واقعیت عشق حقیقت ...
عاقد حـ ـاج اقایی بود که خیلی هم شوخ طبع بود ...
با خنده از بالا گفت : اردشیر خان امروز اینجا چخبره ؟‌!
برای من پیغام فرستادی اومدم بعد میگی نمیخوای زـ ن بگیری ...
الان یه نفر اومده میخواد به رور زنـ ـ ـت بشه ؟
چقدر اون جمله اش برای من با ارزش بود ...
از پایین نگاهش کردم و گفتم : عقدشون نکردی؟
با سر گفت نه و ادامه داد ...اردشیر خان دلش که نباشه نمیخواد ...
به اردشیر نگاه کردم چشم هاش میخندید و گفتم: نتونستی؟‌
با چشم ها و ابروهاش گفت : نه ....لبخند زدم‌ و گفنم: بخاطر من ؟‌
دوباره با همون اشاره گفت: اره ...
دستشو به سمتم دـ راز کرد و گفت : دستمو میگیری؟
به پدرم اشاره کردم و گفت: به امید خدا
جلوتر رفتم‌ ...
مهردخت روبروم ایستاد و گفت: تو چی داری که من ندارم ؟!
کنار زـ دمش و گفتم: عشق اردشیر رو ...
دستمو بـ ـین دست اردشیر گزاشتم و منو با خودش بالا برد ...
خاله توبا بعد از مدتها لبخندی زد و گفت: میدونی دارم کی رو میبینم ؟
تـ ـ. ـرسیدم مبادا مخالفت کنه و گفت: دارم خواهرمو میبینم ...
دارم دختری رو میبینم که مثل خاتون ما زرنگ و زبـ ـل ...
دختری که دست پروده خاتون ماست ‌...
اردشیر دستمو محـ ـ ـکم گرفته بود و گفت : خاتون هنوز پشیمون نشدی با همچین مادرشوهری سر کردن ...
دستمو روی دستش گزاشتم و گفتم : نه ...
همه تلخی ها با یه لبخند تو فراموش میشه ‌...
همه چی با یه خاتون گفتن تو از یادم میره ...
اردشیر وارد اتاق شد و عاقد اینبار با لبخند جلوتر اومد و گفت: اردشیر خان بخـ ـ ـو_نم ؟
اردشیر بله ای گفت ...
پدرم بالا اومد و گفت : باورم نمیشه دخترمو دارم همینقدر ساده شوهر میدم...
خاله توبا با اخم گفت: همچین ساده هم نیست داره عروس اردشیر خان میشه ‌...
میبینی که همین الانم هستن کسانی که میخوان زــ ن پسر من بشن ...
خاله تو هر شرایطی زبـ ـ ـونش تلـ ـخ بود ...


اردشیر رو به مادرش گفت: خواهش میکنم ...
خاله دیگه چیزی نگفت ...
اردشیر تو گوش اسد چیزی گفت و نشست روی صندلی ...من کنارش نشستم ...
انگار رویا بود انگار خواب بود و هنوز بیدار نشده بودم‌...
اردشیر دستمو وـ ل نمیکرد و طولی نکشید اسد برگشت یه صنـ ـدوق دستش بود و گفت : همینه ؟‌
اردشیر با سر گفت اره ...
اسد بازش کرد ...
اردشیر خودش بلند شد یه چـ ـ ـادر سفید حریر با گلهای صورتی روی سرم انداخت و همونطور کنار گوشم گفت : اینو وقتی بجه بودم با اقام رفته بودم مشهد اونجا حـ ـ ـرـــ یدم ...
مادربزرگم انتخاب کرد برای زـ ن اینده من .‌..
خاله توبا اـ هی کشید و گفت : قسمت رو ببین .‌‌فکر میکردم هیچوقت این چـ ـ ـادر سر کسی نمیشه ...
کنارم نشست و عاقد با پدرم صحبت میکرد ...
مهردخت به چهارچوب تکیه کرده بود و گفت : اردشیر ؟‌
چیکار میکنی ؟ میدونی چیکار میکنی؟
من همون مهردختم همون که ...
اردشیر بین حرفش پـ ـ ـرید و گفت: همونی که تو نوجوانی دلباخته اش بودم و فکر میکردم عاشقش ...
من اگه خاتون هم برنمیگشت نمیتونستم ...
قبل از اومدنش همه چی رو کنسل کردم ...
_ اما ...
_ دیگه اما نداره ...
دخترای اردشیر دونه دونه زمین مینشستن و با پیراهن های رنگی نگاهم میـ ـکـ ـردن ...
اردشیر رو به عاقد گفت: بخـ ـ ـوـ ن ...
عادت داشت به دستـ ـ ـور دادن...
پدرم با محبت و عشقش نگاهم میکرد و داشتم پر میکشیدم ...
من اون لحظه مثل یه رویا یه لحظه زـ نی رو دیدم که کنار پدرم ایستاده ...
بخدا قسـ ـ ـ ـم که دیدم من مادرمو کنار پدرم ایستاده بود رو دیدم ..‌.نتونستم حرفی بزنم و یه لحظه بود ولی اون بود ...
عاقد مهریه رو تعیین میکرد که اردشیر گفت : خونه خاتون رو مهـ ـ ـرش میکنم ...
با تعجب نگاهش کردم ...اون برگه ها که دستش بود خونه خاتون بود...
رو به من گفت : خونه بجگی هاتو برات حـ ـ ـ ـرـ یدم‌...
لبخند زدم و از زیر اون چـ ـ ـادر که دستمو جلو گرفته بودم تا بالا باشه و ببینمش نگاهش کردم ...
لبخندمو جواب داد و گفت: میخواستم یچیزی باشه که پشتوانه خودت باشه ...حتی اگه میرفتی اونجا برای تو بود ...
نمیخواستم کسی جر تو صـ ـاحبش باشه ...
چه مهـ ـ ـریه شیرینی ...
با همون اولین بار بله محـ ـ ـ ـکمی دادم به تمام رویاهام ...
به تمام عشقم...


شنیدم‌ که اردشیر زیر لـ.ـ.ـب خدارو شکر کرد ...
دخترا دست میز_دن و اونا از واقعیت ها خبر نداشتن ...
مادر و پدر برای اونا بی معنا تر از اونی بود که بشه تصورش کرد ....
پدرم دلگیر بود از دوریم ولی دلش به اردشیر قـ.ـ.ـ.ـر_ص بود ...
جلوتر اومد و بـ.ـ.ـوسه ای به سرم ز_د ...نگاهم کرد و گفت : چقدر این چـ.ـ.ـادر بهت میاد ...
لبخند زدم و گفتم : یچیزی بگم باور میکنی ؟‌!
_ چرا باور نکنم ...
من مادرمو همین حالا کنارت دیدم ...
پدرم شـ.ـ.ـ.ـکه شد و گفت خاتون من بـ.ـ.ـوشو حس کردم یه لحظه فکر کردم خیالاتی شدم ...
هر دومون حسش کرده بودیم ...
مهردخت جلوتر اومد و گفت: خوشبخت بشی اردشیر ...
اردشیر تشکر کرد و گفت: میدونم خوشبخت میشم ...
همه چی انقدر یهویی بود همه شـ.ـ..ـک بودن و میخندیدن ....حتی خابه توبا ...
اون از اینکه مهردخت ز_ن پسرش نبود خوشحال بود ...
من این ازدواج رو شیرینترین بخش زندگیم میدونم ...
شدم خانم اردشیر خان ...
خبرش دهن به دهن همه جا پیچید و سخترین اون روز رفتن پدرم بود ...
جدا شدن و دل کـ.ـ.ـندن ازش ...
با کلی عشق بدرقه اش کردم و به رفتنش خیره بودم ...
اردشیر برای اخرین بار شد عقد خاتون ...
انگشت هاشو بـ.ـ.ـین انگشت های دستم حس کردم و نگاهش کردم ....کنارم ایستاده بود و گفت: دوست داشتی باهاش بری ؟‌!
اخـ.ـ.ـمی کردم و گفتم : اگه دوست داشتم برم الان اینجا نبودم ....
خندید و گفت : مرسی ازت خاتون که برگشتی ...
منم دوباره اخـ.ـ.ـم کردم و گفتم : فکر میکردم خیلی مرد قدرتمندی هستی ...
ولی نبودی ساده از من گذشتی ...
بهم خیره شد و همونطور که موهامو پشت گوشم بازی میداد گفت: محـ.ـ.ـبور شدم ...بخاطر خودت ....
_ اما من بخاطر خودم اومدم بخاطر دل خورم و تمام حس هاش ...
سرشو با خنده تکون داد و گفت: میدونم ...
میدونم و میدونم ....
همه ناهار خوردیم و دخترا هزارتا سوال از من داشتن و براشون توضیح میدادم که دیگه همیشه کنارشون میمونم ...
خاله توبا از پشت سر گفت: چیه همش میپرسین ؟
خاتون شده ز_ن باباتون یعنی نـ.ـ.ـامادری ...


با اخـ.ـ.ـ.ـم به خاله گفتم خاله توبا این چه توضیح دادنی ...من نـ.ـ.ـامادری هستم ؟
نخیر دخترا من خواهرتونم‌...دوستتون هستم ..‌بهتون قول میدم پــ.ـ.ـا بزارین رو شونه های من و به ارزوهاتون برسین ...
_ بزار همین الان سنگ‌ هامو باهات وا کنم خاتون ...
نزاشتم ادامه بده و محـ.ـ.ـکم بغـ.ـ.ـل گرفتمش و گفتم : خاله بزار فقط محبت بیـ.ـ.ـنمون باشه ....بزار فقط خوشی باشه...
سرمو رو شونه اش گزاشتم و گفتم: شما برای من بـ.ـ.ـوی خاتون رو میدی ....
دلش رحـ.ـ.ـم اومد و دستی به پشـ.ـ.ـتم کشید و گفت: خاتون خیلی تو رو دوست داشت ...
_ شما هم منو دوست داشته باشین ...
خندید و گفت: تو انگار اهنربایی دختر تک تک داری همه رو جذب میکنی ...
یکم مکث کردم و گفتم : نمیدونی خاله چقدر امروز خوشحالم ...
من‌ اردشیر رو فقط دوست ندارم اون تمام‌ منه ...تمام خاتون ...
_ پسرم اگه ازت دلخـ.ـ.ـور بشه خودش تـ.ـ.ـنـ.ـ.ـییه ات میکنه ...
_ به جـ.ـ.ـون میحـ.ـ.ـ.ـرم ...
_ اینجا خونه خاتون نیست باید جواب پس بدی به من ...
_ اردشیر باشه ...سـ.ـ.ـنه سپر میکنم‌...
_انگار امروز هرچی بگم‌ قراره تو یچیز تحویلم بدی ‌...
_ امروز هیچ چیز نمیتونه ناراحتم کنه خاله ...
ولی خاله توبا با اخـ.ـ.ـم دختر هارو بیرون فرستاد ..‌.درب رو بست و گفت : بشین کـ.ـ.ـارت دارم ...
دلشـ.ـ.ـوره گرفتم و گفتم : چی شده خاله ؟‌
روبروم نشست و گفت : چه بخوام چه نخوام شدی عروس عمارت ...
میدونم قبلا عقد شده فرهاد بودی ‌...کاری به اون روزا ندارم ...
بالاخره امشب شب اول ازدواج شماست ...
میری اتاق اردشیر ...گفتم‌ حموم رو گرم کنن برو خودتو بـ.ـ.ـشور ...
من به دختر بودن یا نبودنت که میدونم نیستی ولی ...
حرفشو بـ.ـ.ـریدم و گفتم : خاله من ...من ...
یکم مکث کردم و گفتم : من و فرهاد ازدواج نکرده بودیم ...
چشم هاش برقی زد و گفت : نکـ.ـ.ـردین ؟
_ بله ...
_ پس امشب شب عروسیته ...
به ر_ور رفت پیش سوری ...اشتباه کردم ...پیش تو دارم اعتـ.ـ.ـراف میکنم ...
من با اشتباهم سالها اونو ادیت کردم ...
ولی امشب با دل خوش میاد کنارت ....
دروغ نمیگم ولی من نوه پسری میخوام دست بجـ.ـ.ـنبون دخـ.ـ.ـتر ...


هرچی هوا تاریک تر میشد من بیشتر استـ.ـ.ـرس میگرفتم‌...
یه لـ.ـ.ـباس مناسب طاهره برام اورد ...
خجالت میکشیدم و گفتم: این خیلی توری نیست؟!؟
طاهره به تشک دو نفره ای که پهن بود و روش ملحفه سفید کشیده بودن و کنارش یه لـ.ـ.ـگـ.ـ.ـن اب و گلاب اماده بود ‌...
روی ملحفه گل ریخته بودن و یه پارچ شربت بالای تشک بود اشاره کرد و گفت : پس اونجا رو ندیدی خانم ...
دهـ.ـ.ـنم باز موند و گفتم: وای اینطوری که من مـ.ـ.ـیمیرم از خجالت ...
_ خجالت نداره ...
زیپ لباس رو بست و گفت : همون ر_ژ لـ.ـ.ـب صبحی رو بز_ن ...قـ.ـ.ـرمز ....
چشمکی زد و از پشت سر بغلم گرفت و گفت: خوبه که شما هستی ...
_ توام با اینکه ازم خیلی بزرگتری ولی مثل خواهرمی ...مثل یه دوست ...
سرمو بـ.ـ.ـوسید و گفت : خاله توبا گفت شام به شما ندیم ...
با چشم های گرد شده پرسیدم : چرا ؟‌
خندید و همونطور که میرفت گفت: صبح بهتون دلیلشو میگم ...
طاهره رفت و من از استـ.ـ.ـرس مدام بالا و پایین میرفتم ...اتاق رو طی میکردم و دلشـ.ـ.ـوره داشتم ...
پیراهن کوتاهم که بیشتر اون بهم استـ.ـ.ـرس میداد ...
دیر وقت بود و دیگه همه باید میخـ.ـ.ـوابیدن ....
به خودم عطر میز_دم که درب باز شد ...
برق هارو خاموش کرده بودم جرئت رو در رویی با اردشیر رو نداشتم ...
داخل اومد و دستشو سمت کلید برق برد که گفتم: روشن نکن ...
_ اخه نمیتونم درست ببینم ...
پرده رو کنار کشیدم و نور مهتاب داخل افتاد و گفتم‌: بهتر شد ...
جلوتر اومد و گفت : تو تاریکی باید صورت قشنگتو ببینم ...
دلم برای اون ضعف میرفت ...
با دستهام بازی میکردم‌ که بهم رسید ...بـ.ـ.ـوسه ای به سرم زد و گفت : چه بـ.ـ.ـوی قشنگی ...
سرمو بالا نمیگرفتم و گفت : چه خاتون جـ.ـ.ـذابی ...
ریز ریز میخندیدم و گفت: قراره فقط بخندی ؟‌
بین بازوهاش سرمو مخفی کردم و گفتم : نه میخوام تا ابد بیـ.ـ.ـن دستهات حس امنیت کنم ...
بغلم گرفت و به سمت تشک بـ.ـ.ـرد ...
صورتمو غـ.ـ..ـر_ق بـ.ـ.ـوسه کرد و میخواست از استـ.ـ..ـرس من کم کنه ...
با شیـ.ـ.ـ.ـطـ.ـ.ـنت قلقلکم میداد و گفت : بازم خجالت میکشی ‌‌‌...
از خنده ضعف کردم و گفتم : صدامون رو میشنون ...کی باور میکنه اردشیر خان دیـ.ـ.ـونه شده ‌‌‌...
نفس ز_نان کنارم د_راز کشید و گفت : اردشیر خان چندسـ.ـ.ـاله دیوانه شده ...
هر دو بهم نگاه میکردیم و دستشو اروم به سمت من اورد ‌‌...


با صدای اردشیر دم‌ گوشم چشم باز کردم و گفت: خیلی وقته صبح شده ....
چشم هامو باز کردم و به پنجره نگاهی انداختم‌....خورشید وسط اسمون بود ...
دستشو جلو اورد موهامو کنار ز_د و گفت : چقدر میخوابی امروز خاتون ...
بازوشو گرفتم میخواستم بلند بشم که گفت: خاتون مگه خانم بزرگ نگفت بچرخ به یه طرف بعد بلند شو ...
مدام یادم میرفت و گفتم : یادم میره ...
یه طرفی شدم و گفت : دیگه با_ید عادت کنی ...
زمستون بود و دلم نمیخواست از زیر لحاف بیرون بیام ...
اردشیر کمک کرد نشستم و گفت: میگم برات همینجا صبحانه بیارن ...
دلم ضعف میرفت و گفتم : بگو نیمرو برام بیارن‌...
_ هر روز که داری نیمرو میخوری برات ضـ.ـ.ـرر داره ...
_ دلم میخواد اردشیر ...
اردشیر اروم دستمو ماسـ.ـ.ـ.ـاژ داد و گفت: چشم ...چشم ...ز_ن غـ.ـ.ـر غـ.ـ.ـرور من ...
ماها پشت سرم گزاشته بودم و پنج ماهی میشد که یه فسقلی که حتی نمیدونستیم چیه تو شـ.ـ.ـکمم رشد میکرد ....
از ماه اول ویار داشتم و خیلی روزهای سختی بود ...
دخترا بیشتر از من هیحـ.ـ.ـان داشتن و نمیدونم چرا به دلم افتاده بود که تو شـ.ـ.ـکمم یه پسره ..‌
ولی یوقتا به خودم میگفتم اگه دختر هم شد مهم نیست باید سالم باشه ...
روزهای اول زندگیمون خیلی راحت نبود ...تا بتونم‌ با اخلاق خاله توبا کنار بیام هفته ها طول کشید و کسی باور نمیکرد اردشیر سرسخت همونی که تو اتاق مثل یه مادر مهربون و با محبته ...
روی تشک نشستم و برام به دستـ.ــور اردشیر صبحانه اوردن ...
اشتهام دو برابر شده بود و با اشتها صبحانه خوردم‌...
بخاطر سرمای زمستون نتونسته بودم پدرمو ببینم و دوماهی بود از هم دور بودیم ...
هرماه میومد و نمیزاشت اونجا حس تنهایی کنم‌...
هرچند خود اردشیر برام به تمام نبودن ها می ارزید ...
موهامو بستم و پیراهن حاملگیمو تـ.ـ.ـنم کردم ...
پاهام یکم ورم داشت و اول صبح بیشتر میشد ...
اردشیر کنارم ایستاد و همونطور که دستی به شـ.ـ.ـکمم میکشید گفت: مراقب خودت و این تو راهی باش ...
چشمی گفتم و سرشو پایین اورد کنار صورتمو بـ.ـ.ـوسید و گفت : تو قشنگترین واقعیت زندگیمی ...
دستهامو کنار بازوش گزاشتم و همونطور که نگاهش میکردم گفتم : قول داده بودی که تا عید جایی نری ...


اردشیر پالتو چرمشو تـ.ـ.ـنش کرد و گفت : باید برم ...هـ.ـزارتا کار داریم‌...اگه من نرم بهار که بشه این همه ادم چیکار کنن ...
اخـ.ـ.ـمی کردم و گفتم : ولی جاده ها خیلی سـ.ـره ...
بینی امو با دست فشـ.ـ.ـرد و گفت : خیالت راحت میام‌....
هربار میرفت دلم شـ.ـ.ـور میزد تا برگرده ...ده بار ایت الکرسی خوندم و بهش فوت کردم ...
طاهره اومد بالا و گفت: خانم چیزی لازم نیست ...
اشاره کردم بیاد داخل ...داشت برای بجه من لباس میبافت و میدوخت و دیگه کاری جز این نداشت ...
لباس کوچولو رو جلوی شـ.ـ.ـکمم گرفتم و گفتم‌: قشنگ شده ؟
لبخند زد و گفت: انشالا سالم بدنیا بیاد ...بله همه چی خودم میدوزم براش ...
اون عمارت خاتون رو دادم به زنعمو تا توش زندگی کنن ...
ز_ن بابام‌ هم کنارشون بود اما فرشاد رو اورده بودم‌عمارت و راننده عمارت بود ...
اون شده بود چشم و گوش من تو اون عمارت ...
بهار با تمام قشنگی هاش رسید و دیگه اخرین ماه بهار بود که از صبح د_رد رو ز_یر دلم حس میکردم‌...
حس بدی بود و میتـ.ـ.ـرسیدم ...
به کسی چیزی نگفتم و از تـ.ـ.ـرس تو اتاق مونده بودم‌...عصر شده بود که اردشیر اومد سراغم خودمو خوشحال نشون دادم ...
مدتها بود برام تحـ.ـ.ـت خـ.ـ.ـر_یده بود روش نشسته بودم و اروم رو تحـ.ـ.ـتی رو از د_رد چـ.ـ.ـنگ میزدم ...
اردشید روبروم نشست و گفت : از صبح نیستی ؟
لبخندی زدم و گفتم: میام اینجا راحتم ...
یکم دقیق نگاهم کرد و گفت: خاتون رنگت چرا پریده ؟‌
با بغض گفتم : پریده ؟‌
_ اره چی شده ؟‌
لبهام میلـ.ـ.ـرزید و گفتم : د_رد دارم ...
ابروهاشو تو هم گره کرد و گفت : د_رد داری و نگفتی ؟‌
_ میتـ.ـ.ـرسم ...
سرمو به سـ.ـ.ـنه اش فشـ.ـ.ـرد و گفت : تـ.ـ.ـرس نداره بزار خانم بزرگ رو خبر کنم‌...
دستشو محـ.ـ.ـکم فشـ.ـ.ـردم و گفتم: از کنارم تکون نخور قول بده ...
میتــ.ـ.ـر_سیدم از اینکه منم مثل مادرم بعد زا_یمان زنده نمونم همش میتـ.ـ.ـرسیدم ...
خاله توبا قـ.ـ.ـابله رو خبر کرد و دیگه هوا تاریک شده بود ...
من همیشه بی صدا گریه میکردم و اون روز هم اروم اروم اشک میریختم و از د_رد فقط تشکو چـ.ـ.ـنگ میز_دم ...
قابله با محبت گفت : چرا تو حـ.ـ.ـیع نمیز_نی مراعات چی رو میکنی ؟‌
خاله توبا با افسوس گفت : خاتون همیشه بی صداست ...


د_رد هام شـ.ـ.ـدید میشد و فقط گریه میکردم و دیگه از شـ.ـ.ـدت د_رد حالت تهوع گرفته بودم ...
اردشیر پشت در بود و مدام میپرسید حال من چطوره...
دخترا رو نمیزاشتن بیان داخل و دیگه تحمل نداشتم ...
تمام تـ.ـ.ـنم میلـ.ـ.ـرزید و با صدای خاله که گفت : خدایا کمک کن ...صدای گریه اش تو عمارت پیچید ...
پسری شبیه خودم و ناصر خان ...
باورم نمیشد ...
خاله توبا ملحفه رو باز کرد و با دیدنش خــ.ـ.ـم شد با گریه بـ.ـ.ـو_سیدش و گفت : خدایا شکرت ...بدنیا اومد ...پسره ..کل میـ.ـگـ.ـ.ـشید و من بی جـ.ـ.ـون روی تشک افتاده بودم ...
خاله دستی به موهای عـ.ـ.ـرق کرده ام کشید و گفت : دورت بگردم رو سفید باشی ...
اردشیر اومد داخل و اصلا به بجه نگاه هم نکرد و گفت: خاتون خوبی ؟
دستمو به سمتش د_راز کردم و دستمو بین دست گرفت اروم بـ.ـ..ـوسید و گفت : خوبی ؟‌
خاله بجه رو لای ملحفه به سـ.ـ.ـنه فشـ.ـ.ـرد و گفت: اردشیر پسره..‌.
لبخند اردشیر رو دیدم ولی تمام توجه اون پی من بود ...
کمک کرد نشستم و گفت: لباس تمیز بیارین با حوله موهامو خشک کرد و گفت: گـ.ـ.ـو_سفند رو بگو سـ.ـــ.ـ.ـر ببـ.ـ.ـرن ....خاله سرشون د_اد ز_د دست بجنبونین جیـ.ـ.ـگـ.ـ.ـرو دا_غ ییارین بخـ.ـ.ـوره ...
اردشیرم پسر دار شده ....
خندیدم و با اون حال بی جونم گفتم : خاله خداروشکر سالمه ...
اردشیر کنارم نشست و جلو چشم همه کمک کرد لباس تمیز بپوشم ...
همه چشم ها درشت شده بود و اردشیر بی تفاوت بهشون کمکم میکرد ...
پشتم بالشت نرم چید و گفت : تکیه کن ...
خاله توبا بجه امو قنداق کرده بود بغلم داد و گفت:شیرش بده....
تپل بود و درشت...سرش پر از مو بود و حسابی شیر خـ.ـ.ـورد و بین من و اردشیر زمین گزاشتمش ...
خاله توبا چ* رو تو کیسه نمک و نون، بالا سرش گزاشت و گفت: اسپند دود کنید ...
برام جگـ.ـ.ـر کـ.ـ.ـباب کردن و اردشیر از کنارم تکون نمیخورد و جگـ.ـ.ـرها و گـ.ـ.ـوشت ها رو تو دهـ.ـ.ـنم میزاشت ....


اولین پسر من و اردشیر کامبیز همه روزهامون رو قشنگتر از قبل کرد.
هیچوقت بین دخترا و پسرام فرق نزاشتم...کامبیز سـ.ـه سـ.ـ.ـاله که شد کیان هم بدنیا اومد و خاله توبا خیلی خوشحال بود...
باورم نمیشد دوتا پسر داشتم...
دخترای اردشیر خان اولین دخترایی بودن که با حمایت من تونستن درس بخو_نن و بعد ازدواج کنن...
همشون یکی بعد اونیکی معلم شدن ...
و بعد درسشون به انتخاب خودشون ازدواج کردن ...
سومین پسرمم بعد پـ.ـ.ـونزده سال از زندگی با اردشیر بدنیا اومد....
ناخواسته بود ولی شیرین ترین بجه برای ما شد ..
اسمشو اسد احمد گزاشت و احمد شد ته تغاری ما تو زندگیمون...
اسد هم دوتا پسر و یه دختر اورد...
زندگی ما خیلی قشنگ‌ بود و هیچ کمبودی نداشت...
پسرام برعکس اردشیر تنبل بودن و از بس با ناز و افاده بزرگ شدن که فقط از پـ.ـ.ـول و ثـ.ـ.ـروت اردشیر خـ.ـ.ـرج میکردن...
خاله توبا مابقی عمرشو صرف پسرا کرد و تا لحظه اخرزندگیش جـ.ـ.ـونشو فدای اونا میکرد...
بعد از انقـ.ـ.ـلـ.ـ.ـاب هم اردشیر خان اونجا موند و کدخدا شد و همه بهش احترام میزاشتن...
اردشیر برای من فرشته ای بود که از جانب خدا برام روی زمین بود...
خاطراتی که هیچوقت فراموشم نمیشه...پدرم و زری همیشه مراقبم بودن و منم بهشون افتخار میکردم...فرشاد هنوزم بهترین دوست برای منه...خودش زندگی داره و زن و بجه اما هر روز میاد و بهم سر میزنه...
الان که بجه ها سر خونه زندگی خودشونن فقط منم و احمد که با اینکه بجه داره هنوزم پیش من زندگی میکنه و نمیتونه ازم جدا بشه...
تا چشم رو هم گزاشتم عمر گذشت و گذشت...انگار دیروز بود تو عمارت اردشیر دلبری میکردم و تا اردشیر میومد تو اتاق با دلبری هام جلو میرفتم...صدبار سر و صورتشو میبـ.ـ.ـ..وسیدم و کلافه از دستم میگفت:خاتون تفـ.ـ.ـی شدم.
منم بین دست هاش جا میدادم خودمو و با عشـ.ـ.ـوه میگفتم تو برام از همه شیرینتری...
اردشیر و من کنار هم پیر شدیم و من معنای عشق رو با اون فهمیدم‌...
برای دختراش مادر بودم و برای خودش رفیق...
جاش خیلی خالیه الان که نیست سالهاست تنهام اما اون قشنگترین حس رو برام اورد..روی سنـ.ـگش گلاب ریختم و گفتم‌: بی معرفت ده سـ.ـال شد که رفتی و نیستی ده سـ.ـاله بدون توام‌
خم شدم سنـ.ـگشو بـوسیدم که احمد گفت: فدای این عشقتون بشم‌!
خندیدم و گفتم:پس جوونی هامو ندیدی چطور دوستش داشتم...
کنارم نشست و گفت : یه شهر جلوی اقام خم و وست به سـ.ـ.ـنه بودن...اقام جلوی شما دست به سـ.ـ.ـنه...
با هم خندیدیم و خداروشکر که سه تا پسر دسته گل دارم که جای اردشیر رو برام پر کردن...
ولی هیچکسی اردشیر نمیشه...

*پایان*

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : nazkhatoon
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.25/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.3   از  5 (4 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه aolm چیست?