رمان من ساره هستم 3 - اینفو
طالع بینی

رمان من ساره هستم 3

اگه مشکلی دادی، خودت راه حلش را هم بده! من دیگر بریدم. اگر نفس می کشم فقط به خاطر ستایش است وگرنه سال هاست که روی خوش زندگی را ندیده ام.
از طرفی موعد جابجایی خانه هم رسیده بود. وقتی صاحب خانه گفت تمدید می کنید یا قصد رفتن دارید، بدون فکر گفتم: ما از این جا میریم.
پول که نداشتم روی اجاره بذارم اما اگر چند محله پایین تر می رفتم پول هم دستم می ماند.
به مژده گفتم باید دنبال خانه باشم. مرد با غیرتم که دیگر خانه نبود. مژده گفت: ساره به صاحب خونه بگو پول پیشو به تو بده ها. اون ورم قرادادو به اسم خودت بزن. به دست احمد بدی، زبونم لال دود میشه میره هوا!
راست می گفت. حواسم به این نبود. در عرض یک هفته خانه پیدا کردم. از آن جایی که احمد چند روز بود به خانه نیامده بود، متوجه کارتن ها و بسته بندی ها نشد. چند روزی با مژده خانه را شست و شو کردیم و در نهایت، با کمک شوهر مژده، یک خاور گرفتم و تمام اسباب وسایل را بار زدم. از آن جایی که احمد نمی دانست خانه ما عوض شده، مجبور شدم بعد از یک هفته با او تماس بگیرم. زنگ زدم و گفتم:
بی غیرت، خونه رو پس دادم آدرس خونه جدیدو برات اس ام اس می کنم. یه وقت نری خونه قبلی سنگ روی یخ شی! گوشی را قطع کردم.
پول پیش خانه جدید، 2 میلیون کمتر از خانه قبلی بود. برای این که این دو میلیون از دستم نرود، پول کرایه 4 ماه را پیش پیش دادم و بخشی از آن که مانده بود را خرج خرید گوشت و مرغ و مواد خوراکی کردم.
شب که شد، زنگ خانه خورد. احمد پشت در بود. در را باز کردم. انقدر عصبی بود که نیامده کتک زدن را شروع کرد. سعی کردم جیغ و داد نکنم تا روز اولی، همسایه ها عذرمان را نخواهند.
احمد با عصبانیت گفت: مامانم راست می گفت. سر خود شدی. صاحب همه چی شدی آره؟ مگه من قرارداد ننوشتم. تو چرا پولو برداشتی؟
گفتم: می خواستی زن و بچتو آواره کنی؟
احمد گفت: آواره نمی شدی. اگه نصف اون پولو می دادیم به مامانم، دوباره می رفتیم تو همون اتاق. اینجوری نصف پول دستمون بود. نه که تو این فشار و بی پولی باشم.
گفتم: آهان. پس بگو از کجا می سوزی. نَنَت گفته دوباره برگردیم تو اون دخمه؟ من پامو جایی که ننه بابای تو باشن نمیذارم.
همین را گفتم و دوباره احمد را عصبانی تر کردم. مشت و لگد احمد تمامی نداشت. انقدر کتک خوردم که بعد از رفتن احمد، بی حال یک گوشه افتادم.
فهمیدم که احمد عربده کشان سراغ صاحب خانه قبلی رفته. به هر دری می زد تا بخشی از پول رهن را بردارد اما خداروشکر که مژده گوشزد کرد که حتما پول پیش را به نام خودم بزنم.
اما همه چی به عربده کشی و کتک کاری ختم نشد
 

 مادر احمد زنگ زد. با عصبانیت گفت: صاحب اختیار شدی خانم؟ حالا دزدی می کنی؟ ببین چطوری قانونی می ندازمت گوشه زندان. امروز میرم بنگاهی که قرارداد بستی. پولو میگیرم، دست پسرمو می گیرم و از اون خونه میارمش بیرون.
با شجاعت تمام گفتم: قراداد به اسم منه. هیچ کاری نمی تونی کنی. پسرتم مال خودت. بگیر ببرش.
همان روز مادر احمد بنگاه رفت. از همان جا به من زنگ زدند. صدای دعوای مادر احمد و بنگاه دار می آمد. اما در نهایت بنگاهی گفت که قرارداد به نام شماست و هیچ کاری نمی تواند بکند. سنگ روی یخ شد و برگشت. صاحب خانه هم که خوش حسابی مرا دیده بود، قرارداد را فسخ نکرد.
احمد شب ها دیر به خانه می آمد اما تقریبا رفت و آمدش مرتب شده بود. حتی با هم یک کلمه هم حرف نمی زدیم. هفته ها گذشته بود و من با هزار زحمت، پول جمع می کردم و از دست احمد قایم می کردم.
این بار که احمد آمد و باز هم نتوانست پول را پیدا کند، دعوای بزرگی راه انداخت. انقدر داد و فریاد زد که ستایش بی اختیار شلوارش را خیس کرد. نفهمیدم چطور شماره مژده را گرفتم و با فریاد گفتم خودش را برساند. مژده که چندماهی بود فارغ شده بود، نوزادش را پیش همسایه گذاشت و با شوهرش به خانه ما آمد. احمد هم با سیخ، محکم روی انگشتم زد و سیخ را داخل انگشتم فرو کرد. خونش بند نمی آمد. وقتی مژده رسید، روی زمین خون پر شده بود. شوهر مژده به زور احمد را از من جدا کرد و من را از زیر دست و پایش جدا کرد.
دیگر نمی توانستم تحمل کنم. دلم می خواست با تمام وجود فریاد بزنم و هر چه تنفر و کینه دارم، بیرون بریزم. روی دیدن شوهر مژده را نداشتم. فقط امیدوار بودم که شوهرش، بعدا این قضیه را بر سر مژده نکوبد.
مژده ستایش را بغل کرده بود تا لرزش ستایش بیفتد. حتی نمی توانستم ستایش را بغل کنم. شوهر مژده گفت: باید دستات بخیه بخوره. این طوری چرک می کنه.
یک ساعت بعد، داخل بیمارستان بودم و بی آن که داد و فریاد کنم، انگشت پاره شده ام را بخیه کردم. مژده که بی قرار بود با گریه گفت: این طوری نمیشه. باید یه فکری کنی. باید ببریش کمپ ترک اعتیاد.
گفتم: کمپ برای کسیه که خودش بخواد ترک کنه نه احمدی که هیچ برنامه ای برای ترک کردن نداره.
- به زور ببرش. ببین ساره این طوری دور از جون یه بلایی سر ستایش میاره ها. خطرناکه. مگه نمیگی قبل از معتاد شدنش احمد خیلی خوب بود.
گفتم: اون احمد برای من مرده. هیچ وقت نمیشه یه مرده رو زنده کرد.
- به خدا اگه ترک کنه مثل قبل میشه. ساره احمدم گناه داره. رفتاراش دست خودش نیست.

اگه به زور ببریش کمپ، ترک می کنه و سالم بر می گرده. به روزای خوبی که باهاش داشتی فکر کن.
خنده ای کردم و گفتم: کدوم روز خوب؟ ما یا روزامون بد بوده یا روزایی داشتیم که اتفاق بد نیفتاده. چیزی به اسم روز خوب وجود نداشته واسه ما.
مژده گفت: انقدر نا امید نباش. برو دنبال کمپ های اعتیاد. از اونا مشورت بگیر.
با این که احمد از چشمم افتاده بود اما هنوز هم پدر ستایش بود. باید تمام تلاشم را می کردم تا دوباره احمد را به زندگی برگردانم.
چند روزی را فقط به کمپ های مختلف سر زدم. چشمتان روز بد نبیند! یا قیمت نگهداری و ترک شان بالا بود یا انقدر کثیف و چرک بودند که دلت نمی آمد حتی یک معتاد را به دستشان بسپاری. در آخر یک جایی را در اصفهان پیدا کردم که به نظر می رسید خوب باشد. اما متاسفانه باید بیمار با تمایل خودش به آن جا می رفت.
احمد که صد سال سیاه قصد ترک کردن نداشت. با خواهش و التماس من، بالاخره راضی شدند تا احمد را به زور ببرند و ترکش دهند. یک هفته ای احمد خانه نیامد. از آن جایی که رفت و آمدش مشخص نبود، به ناچار با او تماس گرفتم. بعد از چند بار زنگ خوردن، بالاخره جواب داد.
گفتم: کجایی؟
گفت: کارتو بگو.
گفتم: اول بگو کجایی. شب میای یا نه؟
بی تفاوت گفت: خونه ننم ام. شبم نمیام.
همین جواب برای من کافی بود.
چند دست از لباس های تر و تمیز احمد را برداشتم و همراه با حوله و شانه سر و کمی وسایل شست و شو، داخل ساک گذاشتم. ستایش را بغل کردم و به سمت خانه پدرشوهرم راه افتادم.
داخل گاراژ، هر دو نشسته بودند. وقتی مطمئن شدم که چند ساعتی پای بساطشان هستند، شماره کمپ را گرفتم. یک ساعتی طول کشید که بیایند. وقتی رسیدند، ساک را به دستشان دادم و خودم پشت درختی که سر کوچه بود، قایم شدم.
در گاراژ که باز شد، پرسنل کمپ داخل شدند و به زور هر دوی آن ها را بردند. قصدم نبود پدر شوهرم را ترک دهم اما از آن جایی که او هم در حال مواد کشیدن بود، او را هم بردند.
هم خیالم راحت بود و امیدوار شدم به آینده! هم نگران بودم نکند احمد موفق نشود و دوباره همان اتفاق های تلخ گذشته تکرار شود.
صبح زود بود که صدای لگدهایی که به در می خورد، در خانه پیچید. از خواب بیدار شدم و فورا در را باز کردم. مادر احمد مقابلم بود. بدون این که اجازه ای بگیرد، سرش را پایین انداخت و با داد و هوار وارد خانه شد.
.

واسه من زن شدی حالا؟ مامور خبر می کنی بیان بچه و شوهر منو ببرن؟ به تو چه اصلا؟ تو چه کاره ای؟ تو که نون نداشتی بخوری حالا برا من صاحب همه چیز شدی؟ جا نماز آب کش شدی؟
گفتم: بیچاره، پسرت معتاده! زندگیش نابود شده. الان به جا این که خوشحال باشی قراره ترک کنه اومدی صداتو گرفتی تو سرت؟
با ناراحتی گفت: پسر من زمانی که تو رو عقد کرد نابود شد. اگه معتاد شده تقصیر توئه که بهش فشار اوردی خرج زندگیتو بده.
گفتم: حکایت من و تو، تو گوش خر یاسین خوندنه. بگو چه کار داری؟
کمی مکث کرد و گفت: از کمپ زنگ زدن میگن هزینه ترک پدر احمدو بدم. من که نخواستم بره. تو باید بدی.
من که هنوز گیج خواب بودم گفتم: شوهر توئه! به من چه؟ هزینه خوب شدنشو من باید بدم؟ تو خودت نیاز به تیمارستان داری. چی میزنی واسه خودت؟
مادر احمد که کلافه شد گفت: از پول پیش اینجا باید خرج احمد و باباشو بدی. زنیکه هرزه نذار آوارت کنما!
در را باز کردم و گفتم: با زبون خوش برو بیرون. حوصلتو ندارم.
داد و هوار کرد و وقتی دید آبی از من گرم نمی شود، جلو پلاسش را جمع کرد و رفت.
21 روز گذشت. مددجو زنگ زد و گفت که به کمپ بروم. منتظر بودم خبر پاک شدن احمد را بشنوم اما مددجو گفت:
شوهرت الان پاکه فقط هنوز از سرش بیرون نرفته. تو کمپ یواشکی دنبال قرص و شربت و این چیزاست. با باباش دست به یکی می کنن و یواشکی یه سری چیزا دستشون میاد. معتادا هزارتا سوراخ دارن برای خودشون.
گفتم: خب الان تکلیف من چیه؟ شوهرم باید بمونه یا بره!
مددجو گفت: الان گستاخ تر شده. باید یه کم دیگه بمونه که فکرش بیاد سر جاش.
گفتم: هرچقدر که لازمه بمونه. فقط تو رو خدا خوب خوب شه بعد برش گردون.
مددجو گفت: راستش مادر شوهرت به زور هزینه این دوره رو داد. این دو تا هم انقدر بد دهن هستن که خدمه دلشون نمی خواد نگهشون دارن.
گفتم: خرج احمد با من! ولی بابای احمد اگه خوب نشه دوباره احمد میره سراغ مواد! یه کاری کن هر دوشون با هم پاک شن.
مددجو گفت: یه دوره 21 روزه دیگه هم نگهشون میداریم. انشالله که این بار پاک شن.
بعد از 21 روز، باز هم یک دوره دیگر احمد را نگه داشتند. بعد از دو ماه، احمد به خانه برگشت. چاق شده بود. چهره اش شبیه سابق شده بود. با دیدنم لبخند زد و گفت: می تونم بیام تو؟
بغض کردم و گفتم: به خونه خوش اومدی.
آرام تر از همیشه شده بود. دوباره حس کردم می توانم روی احمد حساب کنم.
احمد مستقیم به اتاق ستایش رفت. ستایش با دیدنش کمی ترسید اما بعد از چندبار لبخندی که احمد زده بود، ترسش ریخت و خودش را در آغوش احمد جا کرد.

 ستایش را بارها بوسید و بویید. انگار دلش می خواست تمام این چندسالی که مهرش به ستایش نرسیده بود را جبران کند.
برای دیدن مژده و نوزاد دو ماهه اش رفتم. دلم با دیدنش ضعف رفت. مژده نوزادش را در آغوشم داد و گفت: حالا که احمد ترک کرده، نمی خوای به فکر بچه دوم باشی؟
گفتم: بذار یه کم بگذره. هنوز دو هفته است که اومده بیرون. احساس غریبی می کنم کنارش.
مژده گفت: ایشالا که دیگه برنمی گرده سر مواد. ولی یه کم حواست بهش باشه. مردا نیاز عاطفی شون زیاده. بهش برس!
چند ماهی گذشت. تولد 5 سالگی ستایش را گرفتیم. احمد هم به خودش حسابی می رسید. دنبال کار بود اما هر روز کارهای ریزه میزه انجام می داد و پول کمی به خانه می آورد. خرج اصلی خانه را من می دادم. از جعبه پیتزا درست کردن گرفته تا سبزی و باقالی پاک کردن کارم شده بود.
عزمم را جزم کردم که بچه دوم را بیاورم. که همه بدبختی هایی که تا به حال کشیدیم را فراموش کنم. تا کمی شبیه خانواده های معمولی باشیم. همان خانواده هایی که چند بچه دارند و زندگیشان هر روز خوش تر از دیروز است.
کم کم رابطه من و احمد با هم بهتر می شد. احمد نازم را می کشید و من دوباره شبیه روزگار جوانی ام برایش ناز می کردم. می گویم جوانی! با این که از نظر سنی جوان بودم اما انقدر سختی کشیده بودم که حس می کردم شبیه زن های 40 ساله ام. آن هم زن های 40 ساله قدیمی.
تقریبا یک سالی گذشت که من برای بار دیگر باردار شدم. این بار دیگر خبری از سورپرایز کردن نبود. مقابل احمد ایستادم و گفتم: دوباره داری بابا میشی. من حامله ام.
احمد شوکه شد اما واکنشی نشان نداد. شبیه قبل که ذوق می کرد نبود. انگار برایش عادی بود. لبخند ساده ای زد و سر کارش رفت.
ویارم این بار کمتر از گذشته بود. در حال پاک کردن سبزی بودم که تلفنم زنگ خورد. با دست های گلی ام گوشی را برداشتم. شماره ناشناس بود.
- بله بفرمایید؟
سلام. شما چه نسبتی با مژده کریمی دارید؟
گفتم: خواهرشم.
نگذاشت سوالی بپرسم. با عجله گفت: خودتون برسونید بیمارستان. خواهرتون تصادف کرده اوردنش اینجا.
اصلا نفهمیدم چطور خودم را به بیمارستان رساندم. مژده، همسرش و بچه هایش سوار ماشین بودند و در راه تصادف کرده بودند. حال مژده از همه وخیم تر بود. مژده مادرم بود. خواهرم بود و تنها پناه این روزگار تلخم!
گریه کنان پرسیدم: چی شده؟ حالش چطوره؟
پرستار گفت: دارن میبرنش اتاق عمل.
مژده از کنارم رد شد. انقدر سرش ورم کرده بود که با دیدنش او را نشناختم. ته دلم امید داشتم که سالم برگردد اما ترسی که به جانم افتاده بود پیروز شد.
پرستار گفت: خواهرت مرگ مغزی شده.

پاهایم سست شد. روی سرم کوبیدم. دیگر اختیار اشک هایم را نداشتم.
دکتر گفت: خواهرت کارت اهدای عضو پر کرده. طبق چیزی که امضا کردن اعضاشون تو اولین فرصت برای اهدا آماده میشه.
با لکنت گفتم: بچش چی؟ حال بقیه چی؟
پرستار گفت: اونا اتاق عملن. ولی خطر رفع شده.
پسر مژده چند شکستگی داشت. آقا کامران هم فقط گوشش آسیب دیده بود. دختر کوچکش هم طحالش آسیب دیده بود اما مژده قرار بود برای همیشه ما را ترک کند. باورکردنی نبود.
در میان گریه هایم، مسئول پذیرش گفت: به خانواده آقا هم اطلاع بدید که بیان. نتونستیم دسترسی پیدا کنیم.
گفتم: من ازشون خبری ندارم.
زن عینکش را جابجا کرد و گفت: پدر خودتون چی؟ اون احتمالا ازشون خبر داره. بهشون اطلاع دادید؟
- میشه شماره خونه رو بدم خودتون زنگ بزنید؟
بدون این که سوالی بپرسند، زنگ زدند. بعد از مدت ها، پدرم را دیدم. کنارم نشست. ناراحت بود اما حرفی میانمان جز همان سلام اول، رد و بدل نشد. دلم به حرف زدن با پدرم نمی رفت. عین غریبه ها کنار هم نشسته بودیم. من زار می زدم و پدرم بغض کنان مقابلش را نگاه می کرد. شاید او هم تمام خاطراتی که از مژده داشت را یکدفعه مرور کرده بود.
بعد از مدت ها به خانه پدرم پا گذاشتم. دختر معلول طاهره و خواهر ناتنی من، همه جا را روی سرش گذاشته بود. هیچ کسی حریفش نمیشد. طاهره هم تا می توانست او را میزد. طفلکی از پدر و مادر هم شانس نیاورده بود. شعور طاهره به این نمیرسید که دخترش با کتک و کتک کاری درست نمیشود. با یک معلول ذهنی باید مهربان بود نه که تا حد مرگ او را کتک زد. با این که دلم برای خواهر ناتوانم می سوخت اما وجودش به من آرامش می داد. چرا که سزای پدرم بود. پدری که همه بچه هایش را به امان خدا رها کرده بود و هیچ مسئولیتی در قبال ما نداشت حالا باید مسئولیت دختری را به دوش بکشد که حرف هیچ کسی را متوجه نمی شود.
مراسم ختم مژده در خانه پدری تمام و کمال انجام شد. همان جا بود که دوباره تمام خانواده ام دور هم جمع شدند. برادرها و خواهرهایم را بعد از سال ها دیدم. از نظرشان من خیلی عوض شده بودم. در دلم به مژده گفتم: حتما باید میرفتی که همه دور هم جمع شیم؟ و چقدر جای تو خالیه مژده. رفتنت باورکردنی نیست.
بعد از خاکسپاری، دختری نزدیکم شد و گفت: ساره!؟
برگشتم. با دیدنش بغضم گرفت. دوست دوران مدرسه ام بود. همان سال هایی که تا پنجم ابتدایی می خواندم.
با لبخند گفتم: به شادی ایشالا. چقدر بزرگ شدی فاطمه!
فاطمه محکم در آغوشم گرفت و گفت: تسلیت میگم. ایشالا عمرت طولانی باشه و غم نبینی.
 

گفتم خدا پدر و مادرتو نگه داره. مژده برام مادر بود فاطمه.
فاطمه گفت: مادرم که به رحمت خدا رفته. چند ساله! ایشالا روح مادرامون شاد. میدونم بدجاست اما می ترسم دوباره گمت کنم. شمارتو بگو که داشته باشم.
همان جا شماره هایمان را رد و بدل کردیم و دوباره دوستی قدیمی مان را ادامه دادیم.
روز به روز سنگین تر می شدم. ویارم کمتر از قبل بود اما بازهم به بوی غذا حساس بودم.
پسر مژده بعد از 30 روز بهوش آمد. برای این که بی مادر را حس نکنند تا چندماه به خانه شان می رفتم و غذا برای چند روز می پختم. در این مدت احمد کاری به کارم نداشت اما انقدر کم حرف می زدیم که فکر می کردم، کاملا برای هم غریبه ایم.
دوباره احمد دیر به دیر به خانه می آمد. از در و همسایه شنیدم که احمد دنبال دختر بازی میرود. خبرها در این محله کوچک زود میرسید. دوست نداشتم باور کنم. هر چیزی را از احمد باور می کردم به جز این که دنبال دخترهای خراب راه بیفتد.
روی پله حیاط نشستم و به آسمان نگاه کردم. به خدا گفتم: اصلا چه شد که ما به اینجا رسیدیم؟ احمد که خوب بود. عاشق بود. مهربان بود. چطور شد که همه چیز را فراموش کرد؟ خدایا من از تو عشق می خواهم. از تو زندگی آرام و بی دغدغه می خواهم. چرا باید تقاص بی فکری های خانواده احمد را من پس بدهم؟ من که تمام تلاشم را کردم احمد برگردد. اما انگار خانواده احمد، برای همیشه احمد را تغییر داده بودند. چطور می شود انقدر بی رحم باشند که پسر فرشته شان را به دیو دو سر تبدیل کنند. یعنی می شود مادر باشی و اعتیاد پسرت را ببینی و زجر نکشی؟ یا اصلا می شود مادر باشی و بدبختی پسرت را ببینی و لذت ببری؟ پس چطور من نمی توانم ذره ای درد درون ستایشم ببینم. وقتی دست و پای ستایش جایی می خورد که دردش می گیرد، قلب من می گیرد. همان لحظه می گویم تمام دردهایت به جانم مادر! پس چطور مادر احمد، دردهای احمد را به جانش نخرید.
احمد در سنی که باید زندگی می کرد، برای زنده ماندن تلاش کرده بود. به جایی رسید که دیگر کم آورد. همان روزهایی که اعتیاد به جانش افتاده بود، برای همیشه خودش را درون خودش کشت.
دلم نمی خواست ماجرای زن بازی احمد را باور کنم. اما طاقت نیاوردم. لباس پوشیدم و با همان شکم سنگین، دنبال احمد راه افتادم. احمد وارد خانه ای شد و چند ساعتی آن جا ماند. بعد هم برگشت.
.
.
دوباره چند روز یک بار به خانه می آمد. معتاد نشده بود یا حداقل من چیزی نمی فهمیدم اما دیگر بود و نبودش در خانه فرقی نمیکرد.
به عشق ستایش و بچه ای که درونم رشد می کرد نفس می کشیدم. دلم می خواست طلاق بگیرم اما کجا می رفتم؟
وقت سزارینم رسیده بود. تمام غصه ام این بود که کجا ستایش را به امانت بسپارم. احمد که خانه نبود. حتی اگر بود هم نمی توانستم به او اعتماد کنم. قبل از این که به بیمارستان بروم، دست ستایش را گرفتم و به خانه خواهر خدابیامرزم رفتم. بچه های خواهرم با دیدنم به سمتم آمدند و محکم بغلم کردند. نفسم سنگین شده بود و به زور راه می رفتم. به آقا کامران گفتم: میخوام ستایش رو یه روز اینجا بذارم تا بعد از زایمانم. اگه مشکل نداره با یه پرستار خانم هماهنگ کردم که بیاد. فقط تو رو خدا آقا کامران خودت از خونه بیرون نرو! حتی اگه چیزی لازم بود بگو بهداد بگیره. بهداد پسر بزرگ مژده هم سری تکان داد و گفت: باشه خاله نگران نباش.
گفتم: من این پرستاره رو نمیشناسم. ولی یکی معرفی کرده و گفته خانم خوبیه. خیالم راحت باشه؟
آقا کامران گفت: برو خیالت راحت. اینجا سحر و پریا هم عصر قراره بیان. با هم بازی می کنن. اینجا شلوغه. ستایشم تنها نمی مونه. برو که ایشالا به سلامتی فارغ شی.
خداحافظی کردم و با بغض بی کسی، راهی بیمارستان شدم. خودم برای خودم پرونده درست کردم و به پرستارها سپردم که همراه ندارم. این بار ساک بچه ام آماده بود.
از آن جایی که قبلا درد زایمان را چشیده بودم، با ترس و لرز به اتاق عمل رفتم. یاد زمانی افتادم که ستایش به دنیا آمد. حداقل مژده کنارم بود. اما حالا باید در تنهایی نوزادم را به این دنیا دعوت کنم. برای همین درد این زایمانم بی نهایت بیشتر از قبل بود.
احمد حتی خبر نداشت که زنش در بیمارستان است و برای بار دیگر پدر شده. بعد از چند ساعت به بخش رفتم. امیرعلی هم کنارم گذاشتند. از دیدن دست های کوچک و صورت فندوقی اش دلم ضعف کرد. قول دادم بهترین مادر دنیا باشم و تا همیشه مراقبش باشم. قول دادم کاری کنم که بی پدری اش را فراموش کند و مطمئن باشد، دنیا جای قشنگی است. دلم نمی خواست سختی هایی که کشیده بودم را برای لحظه ای بچشد.
درد بخیه هایم لحظه ای کم نمیشد. مگر این که آرامبخش می زدند. به زور خودم را جابجا می کردم. برای این که بتوانم امیرعلی را شیر بدهم، با کمک پرستار نیم خیز شدم. پرستار می گفت باید حتما از تخت بلند شوم و ادرار و مدفوع کنم تا مرخصم کنند. قانون ترخیص زن زائو همین است.
 

انقدر دردم زیاد بود که سانتی متر به سانتی متر حرکت می کردم تا به دستشویی بروم. نفسم از شدت درد بند آمده بود. بغضم هم می خواست بترکد اما جلوی پرستار آبروداری کرد.
یک روز و نیم گذشته بود. دل نگران ستایش بودم. باید امروز برمیگشتم. با کمک پرستار دستشویی رفتم اما ادرار نکردم. هر کاری کردم که نشد.
ترسیدم این ماجرا ادامه داشته باشد و چند روزی اینجا بمانم. برای همین به دروغ به پرستار گفتم که هم شکمم کار کرده و هم مثانه ام خالی شده.
دکتر بالای سرم آمد و تمام علائم ام را بررسی کرد. همه چیز نرمال بود. برای همین اجازه ترخیص به من داده شد.
خدا خیرش دهد، پرستاری که موقع آمدن ساکم را گرفته بود، برای رفتنم تاکسی گرفت. خودش تا پایین بیمارستان کمکم کرد و من را سوار ماشین کرد.
راننده تاکسی هم که نمی دانست عمل کرده ام، با سرعت زیاد رانندگی می کرد. دو سه باری که صدای آخ و اوخ من را شنید، پرسید: چیزی شده آبجی؟
گفتم: من تازه عمل کردم بخیه هام اذیت میشه وقتی تو دست انداز میفتید.
راننده هم عذرخواهی کرد و با آرامش تمام به سمت خانه خواهرم حرکت کرد.
دم در خانه که رسیدم، شوهر خواهرم پایین آمد. انتظار داشت احمد را ببیند اما وقتی دید که تنهام، با ناراحتی گفت: بیا بریم بالا. بچه ها دارن غذا میخورن.
با شرمندگی وارد خانه اش شدم. پرستار ستایش هنوز بالا بود. آقا کامران گفت که شب را همان جا بمانم. پرستار هم برای کمک به من ماند.
همه حواس بچه ها و آقا کامران پی امیرعلی کوچولو بود. دو روزی را به اصرار آقا کامران آن جا ماندیم. بچه ها با هم بازی می کردند و آقا کامران هم برای این که من معذب نشوم، بیرون میرفت. پرستار هم حسابی به من می رسید.
روز سوم که حالم بهتر شده بود، وسایلم را جمع کردم و با ستایش و امیرعلی به خانه برگشتیم. احمد اصلا خانه نیامده بود. وقتی آمد و امیرعلی را دید، خیلی عادی رفتار کرد و بدون هیچ حرفی، دوشش را گرفت و رفت. اصلا باورم نمیشد که به دنیا آمدن امیرعلی برایش عادی باشد. حتی لبخند هم نزد.
دلم می خواست کمی پول و سرمایه جمع کنم و از اینجا بروم. بروم جایی که قدرم را بدانند. یا حداقل جایی که حالم بد نباشد.
احمد عادت کرده بود که به خانه بیاید و سر چیزهای الکی دعوا راه بیاندازد. طفلکی ستایش که دعواهای ما دو نفر را می دید، شب ها از ترس خوابش نمی برد. صدای گریه های امیرعلی هم بلند میشد.
 

دست به زن احمد زیاد شده بود و من هم زبانم تیزتر! دیگر جلوی خودم را نمیگرفتم و هر چه از دهانم در می آمد، بارش می کردم. دل احمد از سنگ شده بود. به حدی که با پا محکم روی شکمم میزد و جای بخیه هایم تا انتها میسوخت.
دیگر شک نداشتم که احمد دوباره مواد می کشد. این رفتارها فقط از یک معتاد بی همه چیز بر می آمد. تنها دلیل زندگی ام این بود که ستایش و امیرعلی را به دست احمد نسپارم. اگر من نبودم، چه بلایی سر بچه هایم می آمد. برای همین همه جوره تحمل می کردم تا دری باز شود و از آن در بیرون بروم.
بعد از یک مدت فهمیدم احمد مواد هم می فروشد. دیگر چه گلی مانده بود که به سرم بزند؟ از اعتیاد و الکل گرفته تا خیانت و موادفروشی! دلم را به چه چیزی باید خوش می کردم؟
انقدر صدای دعواهایمان بلند بود که یک شب، صاحب خانه دم در آمد و اصرار کرد که احمد صدایش را قطع کند. احمد هم که حسابی کتکم زده بود، از خانه بیرون رفت. حاج خانم زن صاحب خانه کنارم نشست و دست به سر و صورتم کشید و گفت: دخترم چرا به خانوادت خبر نمیدی بیان یا بری پیششون. این طوری که نمیشه. هر روز داری زیر دست و پای این مرد، جون میدی.
با گریه گفتم: کسیو ندارم حاج خانم. خانواده ندارم. پولم ندارم که بذارم برم.
حاج خانم آهی کشید و گفت: دستش بشکنه. دو تا فرشته خدا بهش داده، اصلا انگار نه انگار.
حاج خانم که رفت، تا صبح نخوابیدم. از ترس این که ستایش صورت ورم کرده و کبودم را ببیند و بترسد، آرایش کردم. صبح روز بعد، با خنده با ستایش و امیرعلی بازی کردم. ستایش باید کم کم وارد مدرسه میشد. کارهای ثبت نامش را انجام دادم و اولین مانتوی مدرسه اش را خریدم.
تمام خرج خانه را دوباره خودم می دادم. دیگر خبری از خرجی دادن احمد نبود. همین که خانه نبود، در امنیت کامل بودیم.
در این مدت با فاطمه دوستم درد و دل می کردم و همه چیز را به او می گفتم. سیر تا پیاز زندگی ام دستش بود. بعد از هر باری که با فاطمه حرف می زدم، انگار کوه غمم خالی می شد و دوباره نیرو می گرفتم تا با انرژی بیشتری کار کنم. وقتی به آینده ستایش و امیرعلی فکر می کردم و موفقیت هایشان را تصور می کردم، انگیزه ام برای زندگی بیشتر می شد.
امیرعلی هم به راه افتاده بود. ستایش با برادرش بازی می کرد و هوایش را داشت.
تصمیم گرفتم به بچه های مژده سر بزنم. دست ستایش و امیرعلی را گرفتم و به سمت خانه مژده خدابیامرز راه افتادم. از تاکسی که پیاده شدم، راننده تاکسی که حواسش به دنده ماشین نبود، استارت زد و ماشین کمی عقب آمد و روی پای امیرعلی رفت.
قندم افتاد. محکم روی سرم زدم و گفتم: یا فاطمه زهرا، بچم!
 

 جیغ امیرعلی درآمده بود. راننده تاکسی هم بدون تلف کردن وقت، امیرعلی را به بیمارستان برد. پلیس آمد اما از آن جایی که کودک زیر دو سال تمام مسئولیتش با والدین است، راننده مقصر نشد. هرچند که راننده هم مرد خوبی بود و تمام تلاشش را برای امیرعلی کرد.
انقدر بی حال و بی رمق بودم که نفهمیدم چطور به احمد زنگ زدم. احمد هم گوشی را قطع کرد و فورا خودش را به بیمارستان رساند. اصلا نگذاشت حرفی بزنم. جلو روی همه آدم ها، مرا به مشت و لگد گرفت. انقدر صدای کتک کاری اش بلند بود که نگهبان ها و یک مرد غریبه کمک کردند تا احمد را از من جدا کنند. نگهبان بیمارستان احمد را بیرون انداخت.
مرد غریبه کنارم نشست و گفت: منو نشناختی؟
چشمان اشک بارم به صورت مهربانش خیره شد. هر چه فکر کردم یادم نیامد.
با ناراحتی گفت: حالت الان خوبه؟
گفتم: حال من خوب شدن داره؟ برام هیچی مهم نیست فقط پای امیرعلی چیزی نشده باشه. همین کافیه.
مرد غریبه رفت و کمی برایم آب آورد. کم کم چهره اش برایم آشنا میشد اما هر چه فکر کردم نشناختمش. دلم نمی خواست آشنا باشد. با این آبروریزی ای که در بیمارستان داشتم، بهتر بود که هفت پشت غریبه باشد. پیگیرش نشدم و نپرسیدم کی و کجا قبلا همدیگر را دیده ایم.
خانواده احمد هم چند دقیقه بعد شیون کنان وارد بیمارستان شدند. مادر بودنم را زیر سوال بردند و کلی حرف بارم کردند که حواست کجا بود؟ اصلا تو لیاقت بچه داشتن رو نداری. عرضه بزرگ کردن بچه رو نداری و هزاران تیکه های سنگین دیگری که بی پاسخ ماند. توان مقابله با آن ها را نداشتم. خسته شده بودم از این که هر روز بحث کنم. آن ها که درست نمی شدند. فقط باید می شنیدم و به روی خودم نمی آوردم.
دکتر که گفت باید پای امیرعلی عمل شود و شکستگی فمور دارد، فقط توسل کردم که پاهایش مثل روز اولش شود. مادرشوهر و خواهرشوهرم هم که انقدر راننده تاکسی بدبخت را ناله و نفرین کردند که بنده خدا دمش را روی کولش گذاشت و رفت. از نظر پلیس هم راننده مقصر نبود. با این حال راننده برای امیرعلی بعد از این قضیه، بارها و بارها اسباب بازی خرید و فرستاد.
دکتر که تحمل صدای مادرشوهر و خط و نشان کشیدن های او را نداشت گفت: اگه شما اینجا باشی، من مریضو عمل نمی کنم.
به دکتر نگاه کردم و گفتم: دکتر بعد از خدا ما امیدمون به شماست. پای امیرعلی مثل قبل میشه؟
دکتر نگاهی به عکس های روی مانیتور کرد و گفت: یا باید عملش کنیم و پیچ و پلاک کنیم که خب برای این سن اصلا مناسب نیست. یا باید بیهوشش کنیم و جا بندازیم تا جوش بخوره. خطرش کمتره ولی ممکنه پاش کوتاه بشه و استخون رو استخون بیاد.

پاهایم سست شد. هزاربار به خودم لعنت فرستادم که مادر خوبی نبودم. اگر پاهای امیرعلی کوتاه و بلند میشد چه خاکی به سرم می ریختم؟
دکتر گفت: اگه رضایت بدید فورا عملش می کنیم. هم رضایت پدر هم رضایت مادر باید باشه.
با همان صورت کتک خورده و خونی نزدیک احمد شدم. گفتم: بیا زودتر امضا کن که امیرعلی عمل شه.
احمد گفت: نمی خواد عمل شه. خطرناکه.
گفتم: پاشو که نمی تونیم همین جوری ول کنیم جوش بخوره. این عمل خطرش کمتره. فقط احمد هزینه عمل...
اصلا نگذاشت حرفی بزنم. وسط حرفم پرید و گفت: من یه قرونم پول ندارم. به من ربطی نداره. میام امضا می کنم و میرم. خودت می دونی بچت!
بغض رهایم نمیکرد. به چشمانش نگاه کردم و گفتم: احمد خیلی بی غیرتی. کاش اون موقع که دوست داشتم می مردی. کاش هیچ وقت نمی دیدم به اینجا رسیدی.
احمد بی حوصله از کنارم رد شد و گفت: برو بابا. کاش منم هیچ وقت تو رو نمی گرفتم که بدبختم کنی.
وارد بیمارستان شد و برگه ها را امضا کرد.
داخل حیاط بیمارستان نشستم. اشک هایم پشت هم می آمد. با گریه گفتم: خدا جون نمی خوای نگاهم کنی؟ نمی خوای صدامو بشنوی؟ مگه منم بنده ات نیستم؟ مگه خودت نخواستی که به این دنیا بیام. چطور می تونی تنهام بذاری؟ به خدا بریدم. به امام حسینت بریدم. به هر کی که دوسش داری بریدم. دیگه منو با بچه هام که امتحان نکن. هر چی شده گفتم شکر اما سر بچه هام لال میشم خدایا. نمی تونم قدمی بردارم. تو رو به امام حسین نا امیدم نکن. من امیرعلی رو سپردم به تو.
هر چه فکر می کردم از کجا پول جور کنم کسی به ذهنم نمیرسید. طعم واقعی بی کس و کاری را حس می کردم. چقدر تلخ بود.
احمد رفت و مادرش هم در نمازخانه بیمارستان منتظر ماند. حالا که وقت پول شده بود، پسرم بی صاحب شده بود. وارد بیمارستان شدم. برگه ها را امضا کردم و گفتم: بهم وقت بدید زنگ بزنم پول جور کنم.
این حرف بهانه بود. می دانستم تماسی در کار نیست. فقط منتظر بودم معجزه ای بشود. خواستم به کامران زنگ بزنم اما میدانستم که وضع مالی آن ها هم آنقدرها خوب نیست. با این حال دستم به شماره اش رفت. آقا کامران هم جواب نداد.
همان لحظه پرستار گفت: خانم چرا اینجایی دارن پسرتو میبرن اتاق عمل ها.
گفتم: آخه من که هنوز پولشو ندادم.
پرستار گفت: یکی پرداخت کرده. همون آقایی که ظهری کنارت بود.
همان مرد غریبه شده بود فرشته نجاتم! هر چه گشتم، پیدایش نکردم. فقط فورا خودم را به اتاق امیرعلی رساندم. دکتر اجازه داد وارد اتاق عمل شوم. امیرعلی بدون من می ترسید و گریه می کرد.
 

سعی کردم بخندم تا امیرعلی هم ترس و درد را فراموش کند. وقتی آمپول بیهوشی اش را زدند، من را از اتاق بیرون کردند. پشت در بسته نشستم. در میان گریه هایم می خندیدم. خدا هیچ وقت دیر نمی کرد. تا همین یک ساعت پیش چه دلشوره ای برای پیدا کردن پول داشتم و چه بی حساب و کتاب خدا به دستم رسانده بود.
همان جا از ته دل توکل کردم و گفتم: خدایا امیرمو به خودت میسپارم. تو بهترین نگه دارنده ای. تو بهترین نوری تو تاریکی. تو بهترین آرامشی تو تمام دغدغه ها. خدایا غلط کردم که از رحمتت نا امید شدم. دمت گرم که هوامو داشتی. چقدر خیالم راحته که تنها نیستم.
چند ساعت از عمل گذشته بود. امیرعلی در اتاق ریکاوری بود و هنوز به هوش نیامده بود. وقتی به هوش آمد، پرستار صدایم کرد. وارد اتاق شدم. با دیدن امیرعلی که تمام بدنش در گچ بود و فقط سر و گردنش و یک پای دیگرش بیرون بود، فشارم افتاد.
همان جا دکتر برایم صندلی آورد و فشارم را گرفت. بعد هم سرم زد و گفت: یه کم استراحت کن.
گفتم: دکتر چرا بچم این شکلی شد؟
دکتر اسماعیلی متخصص ارتوپدی بود که قبل از عمل خیلی جدی و بداخلاق حرف میزد و ته دلم را خالی کرده بود. حالا بالای سرم نشست و گفت: دختر یه کم به خودت برس. حال بچت خوبه. اگه اون موقع جدی حرف زدم و بداخلاق بودم به خاطر خانواده شوهرت بود. خدا به دادت برسه با این خانواده. چه جوری تحملشون می کنی؟
اصلا به حرف های دیگرش فکر نکردم. گفتم: یعنی پای امیرعلی خوب میشه؟
دکتر گفت: نمی دونم ولی عملش خیلی خوب بود. نمی تونم بگم صدرصد اما به احتمال خیلی قوی هیچ مشکلی نداره.
با لبخند و بغض تشکر کردم و گفتم: خدا خیرت بده دکتر.
با لبخند گفت: خداروشکر باز بابات هواتو داره وگرنه با این خانواده ای که من دیدم، هیچ کسی نمی تونه دووم بیاره.
گفتم: بابام؟
دکتر گفت: آره دیگه. مگه بابات نبود که خرج بیمارستانو داد؟
چهره مرد را دوباره در ذهنم مرور کردم. از پدرم جوان تر بود اما باز هم جای پدرها بود. مرد غریبه هر که بود، خدا خیرش دهد.
به دکتر گفتم: خداروشکر که به موقع رسید.
وقتی امیرعلی به هوش آمد اجازه شیر دادن هم به او نداشتم. باید چند ساعتی چیزی نمی خورد.
مادرشوهرم چندباری بالا آمد و درباره عمل و این چیزها سوال پرسید. ما که یک کلام هم با هم حرف نمیزدیم اما او پیگیر حال امیرعلی بود. اما احمد دیگر به بیمارستان نیامد.
عصر همان روز که در اتاق امیرعلی بودم، مرد غریبه آمد. روی پا ایستادم و گفتم: سلام.
مرد لبخند زد و گفت: امیرعلی چطوره؟
گفتم: بهتره. شنیدم شما پول عملو دادید. بهتون برمیگردونم. زود! قول میدم.
 


کنارم نشست و گفت: فعلا لازم ندارم. نمی خواد فکر این چیزا باشی. خداروشکر رنگ و روت بهتره.
گفتم: دکتر برام سرم تقویتی زد. خدا خیرش بده خیلی مرد خوبیه.
مرد غریبه گفت: نمی خوای به بابات بگی بیاد؟
سرم را تکان دادم و گفتم: نه!
مرد گفت: میخوای من بهش بگم؟
گفتم: شما منو میشناسی اما چیزی از زندگیم نمی دونی. من خودمم در حال مرگ باشم، بابام نمیاد چه برسه به نوه ای که تا حالا ندیدتش!
مرد گفت: مگه میشه یه پدر این طوری باشه؟ مطمئنم اگه بدونه کمک لازم داری میاد.
گفتم: من همیشه یتیم بودم. طعم محبت پدری رو نچشیدم. اصلا نمی دونم چرا خدا گفته باید بهشون نیکی کنید. وقتی اونا هیچ کاری برات نمی کنن. آقا من همه آدمای زندگیمو سپردم به خودش. خود خدا بهتر میدونه کی سزاوار چیه.
مرد گفت: هنوز منو یادت نیومده؟
گفتم: می ترسم بفهمم کی هستید. نمیشه غریبه بمونید؟
مرد سرش را تکان داد و گفت: نگران نباش. هر اتفاقی که اینجا افتاده همین جا می مونه. هیچ کسی خبردار نمیشه. حتی دوستت فاطمه!
سرم را پایین انداختم و گفتم: بابای فاطمه اید؟
مرد نفس عمیقی کشید و گفت: اوهوم. چرا داری اینجوری زندگی می کنی دختر؟
گفتم: از بدبختی! از بی کسی. چطوری می تونم زندگی کنم وقتی هیچ کسیو ندارم که دلش به حالم بسوزه. وقتی هیچ کسیو ندارم که به فکرم باشه.
مرد گفت: ماشالله خانواده بزرگی داری. خب از اونا کمک بگیر.
گفتم: ما فقط تعدادمون زیاده وگرنه هیشکی به هیشکی کار نداره. یه مژده خدابیامرز بود که حواسش بهم بود که اونم خدا گرفت. به خدا اگه بچه هام نبودن خودمم دوست داشتم خلاص شم و برم! اگه زنده ام فقط به خاطر این دوتاست که نمی تونم به کسی بسپارمشون.
پدر فاطمه گفت: می خوای تعریف کنی بگی چی شد؟ شاید بتونم کمکت کنم.
گفتم: داستان زندگی من خیلی طولانیه. هیچ جای خوشی توش نیست. می ترسم خسته تون کنم.
پدر فاطمه گفت: شوهرت فقط دست به زن داره؟ یا...
وسط حرفش پریدم و گفتم: هم معتاده، هم الکلیه، هم خیانت می کنه، هم دست به زن داره. هم بی پوله!
مشخص بود که حالش از بدبختی من بد شده. با ناراحتی گفت: الان کجاست؟
گفتم: نمیدونم. فقط میاد و یه کم داد و هوار می کنه و میره.
سال ها بود که دلم یک گوش شنوا می خواست تا همه دردهایی که کشیده بودم را بگویم. پدر فاطمه بیشتر از یک ساعت پای درد و دل هایم نشست. پای گریه هایی که بی وقفه می آمد. وقتی فهمید اوضاعم چقدر خراب است گفت: نگران نباش. من از این به بعد خودم حواسم بهت هست.
 

من از این به بعد خودم حواسم بهت هست. هر وقت مشکل مالی داشتی یا چیزی بود که نیاز به یه مرد بود، بگو خودم میام.
با این که نمی خواستم به پدر فاطمه زحمت بدهم اما انگار سبک بار شده بودم. برای اولین بار یک نفر گفت که خیالم راحت باشد. یک نفر گفت که حواسش به من هست و نباید نگران چیزی باشم. با این که هنوز هیچ کاری نکرده بود اما آن شب برای اولین بار بود که بعد از سال ها، با خیال راحت خوابم برد. پدر فاطمه همان فرشته ای بود که من از خدا خواسته بودم به دادم برسد. و چه خوش موقع خودش را رسانده بود.
11 روز بیمارستان بودیم. مادرشوهرم هم بیشتر اوقات آن جا بود و به عنوان همراه خودش را معرفی کرده بود. به همراه بیمار فقط یک غذا می دادند. مادرشوهرم هم بدون این که به من بگوید، غذا را برمیداشت و میرفت.
هر روز عصر، پدر فاطمه به دیدن امیرعلی می آمد. برای امیرعلی خوراکی می خرید و غذاهایی که مناسب کودک بود را بسته بندی شده می آورد.
فهمیدم احمد و پدر و خواهرش، چند روزی است که در خانه مان مانده اند. باز هم چشم من دور بود و این ها خودشان را به خانه تر و تمیزم رسانده بودند.
چشمم هر روز به در بود تا پدر فاطمه بیاید. وقتی که می آمد انگار تمام دنیا هوادارم بود و من با خیال راحت در بیمارستان می ماندم.
روز ترخیص، پای صندوق رفتم. هزینه بیمارستان پنج میلیون و سیصد هزارتومان بود. هر چه زنگ زدم به احمد، جواب نداد. مادرشوهرم هم گفت: جونت دربیاد می خواستی بچمو به این روز نندازی که حالا پول بخوای. خودت جورش کن. همین را گفت و رفت!
این بار دیگر درنگ نکردم. همان لحظه شماره تلفن پدر فاطمه را گرفتم و گفتم: آقا محمد من شرمندتونم اما هیچ کسیو غیر شما پیدا نکردم. راستش...
پدر فاطمه وسط حرفم پرید و گفت: الان میام بیمارستان. چیزی لازم داری تو راه بگیرم؟
گفتم: میخوام تسویه کنم.
گفت: میدونم. گفتم که نگران نباش. میام.
دوباره پدر فاطمه آمد و فرشته نجاتم شد. روی یک برگه میزان بدهی ام را نوشتم و گفتم: قول میدم همشو پرداخت کنم. حواسم هست. فقط یه کم مهلت بدید.
آقا محمد کاغذ را مچاله کرد و گفت: این چه حرفیه میزنی؟ مگه من گفتم پول میخوام که حرف زمانو میکشی وسط.
بدون این که حرف دیگری بزند رفت و امیرعلی را از روی تخت بلند کرد. با لبخند گفت: ماشین اوردم. وسایلاتو بردار بریم.

 

کیفم را برداشتم و با خیال راحت، از بیمارستان بیرون آمدم. سوار ماشین شدم و تا خانه، بی دغدغه و با خوشحالی به درختانی که در مسیر بودند نگاه کردم. قبل از پیاده شدن گفتم: خیلی زحمت کشیدید آقا محمد. خدا سلامتی بهت بده.
آقا محمد با مهربانی و صبری که داشت گفت: هر وقت هر چیزی لازم داشتی زنگ بزن. حتی اگه نتونستی زنگ بزنی فقط کافیه پیام بدی.
در دلم گفتم درد و بلای تو بخورد سر پدر و پدر شوهر و شوهر بی غیرتم. چه قدر فرق داشت با مردهای اطرافم.
وارد خانه شدم. طبق معمول شوهر خان در خانه نبود اما پدرشوهر و خواهرشوهرم بودند. ستایش با دیدنم از خوشحالی بالا و پایین می پرید اما از دیدن امیرعلی که پایش در گچ بود، حسابی دمغ شد. کنار امیرعلی خوابید و کمی با او بازی کرد.
نه با پریسا حرف زدم و نه با پدرش! انقدر خسته بودم که توان بیرون کردن آن ها را هم نداشتم. منتظر بودم خودشان گورشان را گم کنند. لباس هایم را داخل لباسشویی انداختم و یک دوش جانانه گرفتم. در یخچال را باز کردم و دیدم، چیزی جز پیاز سرخ کرده و سیر و کمی گوجه در یخچال نیست. باز هم همه چیز را غارت کرده بودند.
احمد و مادرش به خانه آمدند. رو به احمد کردم و گفتم: بچه ها گشنشونه! برو یه کم وسایل بخر یخچالو پر کن!
احمد مستقیم به چشمانم نگاه کرد و گفت: به من چه! من یه ریالم ندارم. برو کوچه خیابون با مردها بخواب بهت پول بدن خرجش کنی!
با شنیدن این حرف، دست و پایم لرزید. عرق سرد کردم. بی غیرتی تا چه حد؟
به ستایش که آرام کنار امیرعلی خوابیده بود نگاه کردم. ترسیدم دعوا راه بیاندازم و دوباره ستایش از ترس، چند روزی را بدخواب شود. دلم نیامد. اما قلبم داشت می ایستاد.
از آن بدتر این بود که چند دقیقه بعد، مادر احمد گفت: ساره برو یه چیزی برای شام بخر!
گفتم: به پسرت بگو! به من چه.
پرو پرو به چشمانم نگاه کرد و گفت: مگه نمی بینی میگه پول ندارم. خودت هر کاری می خوای بکن؟
گفتم: به درک که پول نداره. منم ندارم.
مادر احمد با چشمان از حدقه درآمده اش نگاهم کرد و گفت: پس ما باید گشنه تشنه بمونیم؟
بدون توجه به حرفش، از پذیرایی خارج شدم. در اتاق امیرعلی و ستایش را بستم و کنارشان دراز کشیدم.
ستایش که بیدار شد گفت: مامان چه بوی غذایی میاد.
کمی بو کردم. فهمیدم که خوراک لوبیا چیتی بار کرده اند. انتظار داشتم که به ستایش کمی غذا بدهند اما از یزید هم بدتر بودند. از کیفم دو تا کیک و یک آبمیوه کوچکی که در بیمارستان داده بودند را درآوردم و به ستایش دادم. به امیرعلی هم شیر دادم تا سیر شود.
روز بعد دیدم که این ها قصد رفتن ندارند.
 

روز بعد دیدم که این ها قصد رفتن ندارند. زورم نمیرسید بیرونشان کنم. اگر حرفی میزدم بدون شک زیر کتک های احمد دوباره جان می دادم. از آن بدتر این بود که ستایش همه چیز را می فهمید. همه چیز را می دید و کاملا درک می کرد اوضاع از چه قرار است.
دلم گرفته بود. به ستایش قول داده بودم فقط زیبایی های این دنیا را ببیند. نه که مثل مادرش گرسنگی بکشد. پول داشتم اما ترسیدم چیزی بخرم و این از خدا بی خبرها دوباره تمامش کنند. از طرفی باید هر چهارشنبه امیرعلی را برای ویزیت به بیمارستان می بردم. ترسیدم برای چهارشنبه پول کم داشته باشم. برای همین من هم فقط سیب زمینی و پیاز و عدسی بار می کردم و به ستایش می دادم. خوراک خودم هم نصف شده بود.
چهارشنبه شد و من باز هم نمی دانستم چطور امیرعلی را به بیمارستان ببرم. خیلی پرو بازی بود که دوباره به پدر فاطمه پیام بدهم اما چاره ای نداشتم. فقط گفتم: خدایا آبرومو حفظ کن. نگه این دختره چقدر گیره!
پیام دادم و گفتم: آقا محمد میشه زحمت بکشید بیاید امیرعلی رو ببریم دکتر. البته اگه وقت داریدها. اگه نه رودربایستی نکنید.
به دقیقه نرسید که جواب پیامم آمد.
سلام. چه ساعتی بیام؟
گفتم: ساعت 3 وقت دکتر داره.
- ساعت 2 دم در خونه ام!
وقتی رسید به مادراحمد گفتم که کمک کند امیرعلی را به پایین ببریم. از آن جایی که امیرعلی کاملا در گچ بود، وزنش سنگین شده بود. می ترسیدم تنهایی تا پایین از دستم بیفتد و زبانم لال باز هم دست و پایش بشکند!
مادر احمد هم خیلی رک و بی رودربایستی گفت: به من چه! مگه من قد دارم که بتونم ببرمش. تو جوونی. خودت بلندش کن.
فورا لباس پوشیدم و دم در رفتم. آقا محمد گفت: پس امیرعلی کو؟
با هزار خجالت و شرمندگی نگاهش کردم و گفتم: میشه لطفا بیاید کمک؟ من نتونستم بلندش کنم.
آقا محمد ماشین را یه گوشه گذاشت و گفت: حتما! این کارا اصلا کار زن نیست. خودم میارمش.
آقا محمد وارد خانه شد. یالله گویان قدم برداشت و بعد، امیرعلی را بلند کرد. من هم فورا ملحفه ها را برداشتم و دست ستایش را گرفتم و پشت آقا محمد از پله ها پایین آمدم.
ستایش جلو نشست و کمربندش را بست. من هم امیرعلی را در پشت ماشین خوابیده گذاشتم و خودم طوری نشستم که سر امیرعلی روی پاهایم باشد.
همان لحظه مادر احمد در را باز کرد و جلو آمد. به ستایش گفت: برو اونور مادر من بشینم.
آقا محمد در را قفل کرد و گفت: می بینید که جا نیست. پلیس جریمه می کنه دو نفر جلو باشن.
مادر احمد هم با عصبانیت گفت: نمیشه که. من باید بدونم دکتر چی میگه و چه بلایی سر بچم اومده. شما چه کار داری؟
 

 چه کار داری؟ کرایتو داری می گیری.
همان جا بود که فهمیدم مادر احمد فکر می کند که این مرد راننده تاکسی است.
آقا محمد هم که تا به حال با مادر احمد رودر رو نشده بود با خنده گفت: خب شما هم با یه تاکسی دیگه بیاید. پایش را روی گاز گذاشت و رفت.
به ستایش نگاه کرد و گفت: جات خوبه عمو؟
ستایش هم با خنده گفت: آره عمو خیلی خوبه.
از آینه به من نگاه کرد و گفت: ماشالله چه دختر قشنگی هم دارید.
به چهره زیبای ستایش نگاه کردم. دختر قشنگم چه زود بزرگ شده بود.
به بیمارستان که رسیدیم، آقا محمد زودتر جلو رفت و تخت آورد. امیرعلی را روی تخت گذاشت و داخل برد.
وقتی آقا محمد بود انگار خیالم از همه چیز راحت بود. حتی به این فکر نمی کردم که چطور فردا و پس فردا را بگذرانم.
انقدر طول کشید تا نوبت امیرعلی شود که من یک دفعه روی زمین افتادم. دنیا دور سرم چرخید. صدای پرستار را شنیدم که چند نفر دیگر را صدا کرد. نفهمیدم چه شد! وقتی بیدار شدم دم و دستگاه پزشکی بود که به من وصل شده بود. دکتر اسماعیلی بالا سرم آمد و گفت: چی کار می کنی با خودت دختر؟ چرا هر بار میای اینجا غش می کنی؟
خجالت کشیدم. فقط تشکر کردم و دوباره درباره امیرعلی پرسیدم.
همان لحظه آقا محمد وارد اتاق شد و گفت: بهتر شدی؟ چیزی لازم داری بیارم؟
تحمل نگه داشتن اشک هایم را نداشتم. صورتم را برگرداندم تا خیسی گونه هایم را نبیند. اما فهمید که گریه ام شروع شده. به بهانه چک کردن در ماشین از اتاق خارج شد.
دکتر با لبخند گفت: خداروشکر که عمل پسرت خوب بوده. می تونی سرمت تموم شد برگردی.
پدر فاطمه بالا سر امیرعلی بود. چشمانم را بستم و از ته دل خدا را شکر کردم. چه خبری بهتر از سلامتی امیر در این لحظه می توانست حالم را خوب کند؟
موقع برگشت با خجالت گفتم: خیلی زحمت کشیدید آقا محمد. ببخشید که به دردسر انداختمتون.
آقا محمد بدون این که سرش را برگرداند، خیره به جاده روبرو گفت: زنی که بچه شیرخواره داره باید به خودش برسه. رنگ به رخت نمونده! از سری قبلی که دیدمت لاغرتر شدی. هم سن فاطمه ای درسته؟
سرم را به نشانه تایید تکان دادم و گفتم: بله! 28 سالمه.
با ناراحتی گفت: لعنت به هر کی که ظلم می کنه. آدم جگر گوشه شو به هر کسی نمیده. باورم نمیشه این همه بلا رو سرت آوردن.
گفتم: دارید میگید جگر گوشه. من جگر گوشه کسی نیستم. خدا بیامرز فقط مادرم بود که نگرانم بود که اونم تو بچگیم رفت.
آقا محمد گفت: هر زمانی هر کاری داشتی بهم بگو.
همان لحظه یک دسته اسکناس نو از داشبورد درآورد و گفت: اینم بذار تو کیفت!
 

گفتم  نه! نه! اصلا. پول دارم. ممنون
این بار برگشت و با چهره ای که مشخص بود حرفم را باور نکرده گفت: نه صدقه است نه کار خیره! بهت قرض میدم. هر وقت داشتی برگردون.
به چهره ستایش که خیره به حرف های ما دو نفر بود نگاه کردم و گفتم: آخه، این طوری نمیشه. من نمی دونم کی می تونم برگردونم. همین طوری خیلی بدهکارم بهتون. نمی دونم چطوری می تونم اونا رو تسویه کنم باهاتون.
آقا محمد گفت: به زمانش فکر نکن. خداروشکر منم لازم ندارم. ایشالا روزی برسه که انقدر درآمدت بالا باشه که پرداخت این پول ها چیزی برات نباشه. ولی نمی خوام به برگشتش فکر کنی. باشه؟
با بغض گفتم: یه کاری نکنید که وابسته تون شم. می ترسم هر دفعه هر جا گیر می کنم شما رو به دردسر بندازم. زندگی من پر از چاله چوله است. یه روز آرومم نداره.
آقا محمد گفت: دستم درد گرفت. بگیر دیگه!
پول را از دستش گرفتم و گفتم: همه رو یه جا یادداشت کردم. قول میدم برگردونم. خدا خیرتون بده! الهی فاطمه عاقبت بخیر شه. هیچ وقت یه روز از زندگی منو تجربه نکنه.
آقا محمد لبخند رضایت به لبش آمد و گفت: انشالله.
به خانه که رسیدم، تن لش پدر احمد و احمد وسط پذیرایی بود. هر دو دوباره پای بساط بودند.
مادر احمد و پریسا هم در اتاق پچ پچ می کردند.
برای این که یخچالم خالی نشود، خیلی کم گوشت و مرغ می خریدم و به اندازه یک وعده غذا برای خودم و ستایش درست می کردم. برای امیرعلی هم سوپ میذاشتم. بعد از چند روز تصمیم گرفتم که خرید جانانه ای انجام دهم اما همه خریدها را به دست صاحب خانه ام که طبقه بالا بود بسپارم. بنده خدا به نوه اش هر روز بخشی از مواد خوراکی را می داد و نوه اش هم به عنوان سفارش آنلاین دستم می داد. این طور شد که هر چه می خریدم خرج خودم و بچه هایم می شد.
هر هفته آقا محمد برای دکتر امیرعلی می آمد. به بهانه های مختلف پول داخل کیفم میذاشت. حتی چند باری هم در کوله ستایش، پول قایم کرده بود.
یک ماه از تصادف گذشته بود. خانواده احمد از خانه من تکان نمی خوردند. دلم می خواست در را باز کنم و شبیه گذشته که یکبار مادر احمد را بیرون کرده بودم، بیرونش کنم اما نمیشد. خانواده احمد هم دست به زن داشتند و کافی بود زبان درازی می کردم. معلوم نبود چه بلایی سرم می آمد و در آخر معلوم نبود چطور بدون بچه هایم، از خانه بیرون می افتادم. همه این ها به کنار، ستایش در این مدتی که امیر تصادف کرده بود، کمی افسردگی گرفته بود. امیرعلی هم که با هر صدایی از خواب می پرید. هر چه فکر کردم، سکوت بهترین راه بود. هر دعوایی که می کردم به ضرر خودم و بچه هایم بود.
.

وزنم به 45 کیلو رسیده بود. انقدر لاغر و ضعیف شده بودم که نای حرص خوردن و غصه خوردن نداشتم. از اتاق صدای مادرشوهرم را شنیدم که به احمد می گفت: الان یه ماهه اینجاییم اما زنت مهمون داری بلد نیست. نه یه لقمه نون میذاره جلومون نه میگه مهمون گشنشه تشنشه. ما برای بچش اومدیم اما چشم سفید هیچی رو نمی بینه. احمد که در این یک ماه دو سه باری بیشتر در خانه نبود، حرف مادرش را باور کرد. چون از اتاق بیرون نرفتم، دعوایی هم پیش نیامد اما صدای غرغرهای احمد را میشنیدم. فحش نقل و نباتش شده بود. پشت هم فحش می داد. به همه اجدادم. به خودم! حتی به بچه هایم.
یک شب که احمد خانه نبود، صدای کسی را شنیدم که یواشکی در حال گشتن است. چشمم را نیمه باز کردم و دیدم که پریسا تمام کیف ها و کمدها را می گردد تا ببیند از کجا پول خریدها را می آورم. خداروشکر که قبلا همه چیز را خریده بودم و به دست صاحب خانه ام داده بودم.
از آن جایی که دستش به چیزی نرسیده بود صبح زود با سر و صدای زیاد قاشق روی قابلمه کشید.
باز هم حرفی نزدم اما انگار دلش می خواست دعوا راه بیاندازد برای همین گفت: تو آدم نیستی؟ انگار نه انگار ما مهمونتیم. نباید یه چیزی بپزی بذاری جلوی مهمون؟ مادرم نداشتی که این چیزا رو یادت بده.
گفتم: پسرتون که اینجا نیست. خونه هم که برای خودتونه انگار. چه مهمونی؟
پریسا با عصبانیت گفت: برای خودت غذا میپزی بو غذا راه میندازی یه لقمه به ما نمیدی؟ حیوونم مثل تو نیست.
گفتم: به داداشت بگو! من وظیفم نیست شکم شما رو پر کنم.
با عصبانیت گفت: به خدا قسم اگه یه بلایی سر پاهای امیرعلی بیاد، روزگارتو سیاه می کنیم. زنیکه هرزه!
به چشمانش بی تفاوت خیره شدم و گفتم: دایه مهربون تر از مادر شدی؟
همان لحظه نزدیکم شد و موهایم را کشید.
صدای دادم بلند شد و این بار دیگر نتوانستم عصبانیتم را کنترل کنم. با صدای بلندی گفتم: دستو بکش زنیکه.
اصلا نفهمیدم چند دور موهایم را دور دستانش چرخاند اما بالاخره دعوایمان تمام شد. احمد که به خانه آمد، حسابی از طرف خانواده اش پر شده بود. ستایش گریه می کرد و خودش را گوشه ای جمع کرده بود. دستانش را روی گوشش گذاشته بود تا صدای پدرش را نشود.
چند روز بعد، دیدم که فرش زیر پایمان را احمد از خانه بیرون برد و چند ساعت بعد با گوشت و مرغ به خانه آمد. با این که فرش ها برای خانه بود اما دیگر بی تفاوت بودم. زبانم قفل شده بود. اما این بار با خیال راحت در یخچال را باز کردم و برای بچه هایم غذا درست کردم. هر چه بود، پول فرش زیر پایم بود.
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : mansarehastam
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه yggu چیست?