رمان من ساره هستم 4 - اینفو
طالع بینی

رمان من ساره هستم 4

موقع تعویض کردن گچ های امیرعلی بود. بدون این که من چیزی بگویم، آقا محمد پیام داد:
سلام! کی بیام دنبال امیرعلی بریم بیمارستان؟
گفتم: بازم زحمت ما روی دوش شماست. ساعت 4 می بینمتون.
امیرعلی کلافه گچ هایی بود که یک ماه و نیم همراهش بود. تیزی گچ اذیتش می کرد. امیرعلی وارد اتاق عمل شد. دوباره اضطراب نتیجه عمل امیرعلی، در وجودم افتاد. انقدر اضطراب داشتم که آقا محمد فهمید. با ناراحتی کنارم نشست و گفت: این طوری که نمیشه دختر! این چه وضع زندگیه. نه به خودت میرسی نه آرامش داری. یه نگاه به ستایش بنداز که لاغر شده. خودتم که چوب استخون شدی.
با نگرانی نگاهش کردم و گفتم: اگه پاهاش کوتاه بلند شه چه خاکی به سرم کنم؟
آقا محمد گفت: ببین الانم داری به چی فکر می کنی؟ اصلا به خودت اهمیت میدی؟
گفتم: این دو تا بچه فقط منو دارن که به فکرشون باشم.
آقا محمد گفت: خب منم همینو میگم. این دو تا بچه فقط تو رو دارن پس باید مراقب خودت باشی که اینا بتونن بهت تکیه کنن.
همان لحظه امیرعلی با گچ های جدید از اتاق خارج شد. دکتر گفت: یه کم دیگه میام بالا سر مریض.
به سمت اتاق امیرعلی رفتیم. آقا محمد گفت: حواست هست چی گفتم؟
گفتم: آره. حواسم هست. امیر از گچ در بیاد من یه فکر درست و حسابی برای زندگیم می کنم. خودمم خسته شدم از این زندگی. اما الان نه جایی دارم برم نه می تونم بدون برنامه از خونه خارج شم. دو ماه دیگه تحمل کنم گچ پای امیر باز میشه.
آقا محمد سرش را تکان داد و گفت: توکل به خدا. من میرم یه کم وسایل بخرم. این طوری نمیشه بری خونه.
گفتم: نه آقا محمد. اگه میشه چیزی نگیر.
آقا محمد گفت: چیزی شده که بهم نمیگی؟
گفتم: نمی تونم تو خونه چیزی ببرم. همش اینا دنبال اینن که پول از کجا میارم. از شما به ما خیلی رسیده. می خوام فعلا چیزی نخرید.
آقا محمد گفت: می خرم همین جا بخور. صبر کن میام. رو به ستایش کرد و گفت: عمو چی دوست داری بخوری؟
ستایش نگاهم کرد تا ببیند اجازه می دهم یا نه! وقتی دید عادی نگاهش می کنم گفت: پسته عمو! پسته دوست دارم.
نگذاشت حرفی بزنم و رفت. من هم بالای سر امیر که بی قرار بود نشستم و دست کوچکش را در دستم گرفتم. چندباری محکم بوسه به دستانش زدم و بعد به چشمان عسلی اش که خیره به چشمانم شده بود نگاه کردم. چند دقیقه بعد آقا محمد با بستنی و یک کیسه پر از آجیل و مغزیجات آمد. گفت: اینا رو یه جا قایم کن و هر روز بخور. نمی دونم چی داره بهت میگذره اما این وضع خورد و خوراک اصلا خوب نیست.
ستایش با ذوق گفت: مرسی عمو. از دستش بستنی های رنگارنگ را گرفت و شروع به خوردن کرد.
.
د‌کتر بالای سرش آمد. عکس های امیر را دید و گفت: پاش داره جوش می خوره و ایشالا یه ماه و نیم دیگه از گچ در میاد.
گفتم: دکتر پاهاش خوب جوش خورده؟
دکتر گفت: هنوز معلوم نیست ولی احتمال هر اتفاقی رو بدید.
ته دلم خالی شد. دکتر رفت. آقا محمد هم امیرعلی را بغل گرفت و تا ماشین برد.
داخل ماشین از ناراحتی حرف نمی زدم اما آقا محمد سر صحبت را باز کرد.
دکتر گفت برای امیر باید آب کله پاچه بدی که استخوناش زودتر جوش بخوره. من فردا میگیرم میارم دم در خونت. ستایشو بفرست پایین بیاد بگیره.
گفتم: نه نه! اصلا نمی خوام بفهمن که شما این مدت کمکم کردید. اگه بفهمن معلوم نیست چه تهمتایی می زنن. بعد اونم وبال گردن شما میشن.
آقا محمد گفت: یه کم برنج و گوشت خریدم. گذاشتم پشت ماشین. عیبی نداره اگه اونا هم ازش بردارن. به این چیزا فکر نکن. الان بچه هات تو سن رشدن. باید تغذیه تون خوب باشه.
گفتم: چرا این کارو کردید. من که گفتم چیزی لازم ندارم.
آقا محمد گفت: به خاطر خودم این کارو کردم. از فکر بچه هات نمی تونم دو لقمه راحت غذا بخورم. هر کاری می کنم به خاطر خودمه. انقدر معذب نشو.
تشکر کردم و طبق معمول، خوراکی ها را به دست صاحب خانه ام رساندم و یواشکی از پله ها پایین آمدم و در خانه را باز کردم.
مادر احمد مدام می پرسید که دکتر چه گفته و پای امیرعلی چطور شده. منتظر بودند پای امیر چیزی شده باشد و پدرم را در بیاورند.
همان شب ستایش یواشکی از کیفش پول درآورد و گفت: مامان اینو عمو بهم داد. گفت شب بهت بدم.
دعوایش کردم که چرا بدون اجازه من از کسی پول گرفته.
ستایش هم با چشم های غمبارش گفت: عمو گفت پول کله پاچه است.
به آقا محمد پیام دادم و تشکر کردم اما از او خواستم که دیگر بدون هماهنگی من، پول به ستایش ندهد.
صبح زود برای خرید کله پاچه از خانه بیرون زدم. ساعت حوالی هفت و نیم بود. به کله پاچه ای که رسیدم، پاهایم میخکوب شد. احمد کنار زنی که ظاهر موجهی نداشت نشسته بود و کله پاچه می خورد. حتی آن روز هم که به خانه یکی رفت، باورم نشد که احمد دنبال هرزگی باشد. با این که از احمد دل بریده بودم اما برایم خیلی سنگین بود که او را با زنی ببینم. یواشکی طوری که احمد نبیند، کله پاچه را گرفتم و از در خارج شدم. انقدر سرگرم بود که حتی نفهمید ساره از کنارش رد شده.
دیگر اختیار اشک هایم را نداشتم. تمام راه را با هق هق طی کردم. حتی نفهمیدم چطور شد که شماره پدر فاطمه را گرفتم.
 

پدر فاطمه با شنیدن صدای گریه ام گفت:
چی شده؟ بچه ها چیزیشون شده؟
با گریه گفتم: من دیگه نمی تونم ادامه بدم. من دیگه نمی تونم زندگی کنم. دارم می میرم آقا محمد. دلم می خواد بمیرم. خسته شدم از این زندگی. به خدا خسته شدم.
آقا محمد از پشت تلفن می گفت: یه کم آروم باش. نفس بکش. بهم بگو چی شده؟
هق هق کنان گفتم: باورم نمیشه احمد با یه زن دیگه اس. همین الان دیدمش. همه این رفتارها و بهونه هایی که میگیره واسه اینه که من از زندگیش برم. برای همینه که بی بهونه دعوا میگیره و سرم داد میزنه.
آقا محمد گفت: مگه نمیگی شوهرت معتاده؟
گفتم: نمی دونم الانم معتاده یا نه. چون اصلا خونه نیست. فقط چون بداخلاقه میگم معتاد شده. شبیه قبل که بی اهمیت بود شده.
آقا محمد گفت: رفتی خونه به روی شوهرت نیار. فعلا یه کم صبر کن که آروم شی. تو عصبانیت تصمیم نگیر.
با گریه گفتم: اگه من چیزیم شد، حواست به بچه های من باشه. فقط همین.
آقا محمد گفت: این حرفا چیه میزنی؟ قرار نیست چیزیت شه. یه کم قوی باش. زود برگرد خونه. چیزی نگی بهشا.
اشک هایم را پاک کردم و گفتم: خداحافظ.
گوشی را قطع کردم و دوباره زیر گریه زدم. اصلا چرا به آقا محمد زنگ زده بودم. گفتن این حرفا چه دردی را از من دوا می کرد؟ آقا محمد چه کاری از دستش برمی آمد؟
به خانه که برگشتم دوباره مثل قبل عادی رفتار کردم. به آقا محمد کمتر پیام می دادم. هر چه او پیام می داد می گفتم که همه چیز مرتب است و نگران نباشد. با این که هیچ چیزی مرتب نبود.
دو ماه گذشت و بالاخره وقت باز کردن گچ های امیر رسید. رفت و برگشتم باز هم با آقا محمد بود اما یه کلام درباره زندگی ام حرف نزدم. دکتر گفت که فردا عکس جدید از پاهای امیر بگیریم و نشانش دهیم.
امیرعلی پاهایش خشک شده بود و حسابی کثیف بود. داخل حمام بردم و یک ساعت چرک های بدنش را جدا کردم. بی خبر از آن که بدانم چه بلایی قرار است سرم بیاید.
روز بعد برای ویزیت پاهای امیرعلی، دکتر رفتیم. این بار مادر شوهرم هم آمده بود. منشی دکتر که انگار از قبل درباره مادرشوهرم می دانست به مادر احمد گفت: فقط مادر بچه اجازه داره بره داخل. شما بیرون بمونید.
مادر احمد هم باز بد دهنی کرد که این بار منشی گفت: اگه زیادی شلوغ کنید از مطب می ندازمتون بیرون.
بدون توجه به دعوای آن ها وارد اتاق دکتر شدم. دکتر اشاره به بیرون کرد و گفت: باز این زنه که همراهته.
گفتم: من هر روز دارم تحملش می کنم. شما که همش دو سه بار باهاش برخورد داشتید.
دکتر گفت: خدا بهت صبر بده دختر. بشین ببینم پای پسرت چطور شده. عکسشو آوردی؟
 


عکس را از پوشه درآوردم و گفتم: بفرمایید.
دکتر بعد از چند دقیقه گفت: ببین دخترم، هول نکنیا. پاهای پسرت روی هم جوش خورده. بدنش الان خشک شده. ممکنه تا مدت ها نتونه راه بره.
دنیا دور سرم چرخید. گفتم: آقای دکتر من چه خاکی تو سرم کنم؟
دکتر گفت: برای همین گفتم مادرشوهرت نیاد. اینجوری بری بیرون اونم می فهمه. یه کم اینجا بشین. حالت بهتر شه بعد برو.
گفتم: خب بالاخره که می فهمه.
دکتر گفت: باید فیزیوتراپی ببریش. دنیا که به آخر نرسیده. به مرور زمان 90 درصدش رفع میشه. نگران نباش. حالا اگه می خوای بگم مادرشوهرتم بیاد داخل خودم بهش بگم چیزی نیست.
به خودم هزاران بار لعنت فرستادم که چرا آن روز حواسم به امیرعلی نبود. دکتر مادر احمد را صدا کرد و گفت:
خداروشکر پاهای نوه تون خوبه. فقط چون خیلی وقته تو گچه، خشک شده. یه کم باید صبور باشید و فیزیوتراپی انجام بدید تا کامل خوب شه.
تا رسیدن به خانه در فکر بودم. اصلا نمی دانستم چه خاکی باید بر سرم کنم. اگر 90 درصدی که می گفت دلخوشی باشد چه؟
وقتی رسیدیم خانه، مادرشوهرم مدام پاهای امیرعلی را اندازه می گرفت. ترس این که این عفریته ها هم بفهمند، طوری درونم اضطراب ایجاد کرده بود که توان حرف زدن نداشتم.
روز اول فیزیوتراپی، مادر شوهرم آمد. از شانس بد من، دکتر فیزیوتراپی هم گفت: خب تو پروندش زدن که پاهاش چندسانتی کوتاه شده. باید مرتب بیاریش اینجا.
همان جا مادر احمد همه چیز را فهمید. به خانه که برگشتیم، با پریسا و پدرش روی سرم ریختند و تا جا داشت کتکم زدند. دو تا سیلی هم پدر احمد به گوشم زد. ستایش باز هم از ترس به گریه افتاده بود. صدای مامان مامان گفتن هایش هنوز هم در خاطرم هست. من هم با فحش جوابشان را می دادم.
همان روز با عصبانیت خانواده احمد از خانه بیرون رفتند. بعد از سه ماه بالاخره تنها شده بودیم. احمد هم که خانه نبود. انگار آرامش پس از طوفان را می دیدیم.
خون دماغم را پاک کردم. غذای امیر و ستایش را دادم و در را قفل کردم تا یک وقت شبانه این از خدا بی خبرها برنگردند.
روز بعد احمد به خانه آمد. عصبانی بود. سراغ امیر رفت و بعد از مدت ها امیر را در آغوشش گرفت. سعی کرد امیر را روی پاهایش نگه دارد. وقتی دید که پاهایش تا به تا شده، عصبانی شد و دوباره کتک زدن را شروع کرد. من هم مقاومت می کردم. اگر می توانستم لگد هم می پراندم. این طور نبود که فقط نگاه کنم تا کتک بخورم. اما خب زورم به احمد نمی رسید. تا این که احمد با همان لباس های خانگی، بدون روسری و کفش، از خانه بیرونم کرد.
.
 

هر چه التماس کردم حداقل وسایلم را به من بدهد، نداد که نداد. صدای گریه ستایش و امیرعلی هم از پشت در می آمد.
با خجالت از پله ها بالا رفتم و در خانه صاحب خانه را زدم. پسر صاحب خانه در را باز کرد و با دیدن وضعیت لباس هایم، سرش را پایین انداخت و گفت: صبر کنید به مادرم بگم بیاد.
حاج خانوم در را باز کرد و گفت: ساره خانم چی شده؟ صداتون هفت تا کوچه اونورتر هم میرسه. با گریه گفتم: من شرمنده ام. منو از خونه انداخته بیرون. لباس ندارم. میشه یه روسری و یه چادر بهم بدید؟
صاحب خانه که از دعوای همیشگی ما کلافه بود، با یک چادر و روسری به سمتم آمد و گفت: این مرد، مرد بشو نیست برات. طلاقتو بگیر خودتو راحت کن.
گفتم: حاج خانم هنوز مدارکم دستته؟
حاج خانم گفت: چه کار خوبی کردی مدارکتو دادی به من. این از خدا بی خبرا معلوم نیست با مدارکت چه کار می کردن.
گفتم: میشه بذاریشون دم در؟ که دیگه زنگ درو نزنم؟ برم ببینم این مردک راهم میده خونه یا نه.
حاج خانم گفت: دختر اگه بی پناهی امشب بیا خونه ما.
گفتم: نه حاج خانم جا دارم. نگران نباش.
کدام جا؟ هیچ جایی را نداشتم اما نمیشد به خانه حاج خانم که سه چهار پسر بزرگسال داشت بروم.
یک ساعتی دم در بودم و به احمد می گفتم که در را باز کند. در آخر احمد که از گریه امیرعلی و ستایش کلافه شده بود، در را باز کرد و بچه ها را هم بیرون کرد.
ستایش عقل کرده بود و گوشی ام را زیر لباسش قایم کرده بود. وقتی بیرون آمد با گریه گوشی را به دستم داد. روی پله های راهرو نشسته بودم. نه امیرعلی گریه می کرد و نه ستایش. فهمیده بودند باید سکوت کنند تا راه حلی پیدا کنم.
تصمیم گرفتم به خانه پدرم بروم. اما از خانه ما تا آن جا فاصله زیاد بود. چون هیچ پولی نداشتم، با هزار خجالت دوباره شماره پدر فاطمه را گرفتم. گفتم: سلام آقا محمد. خوبین؟ شبتون بخیر.
آقا محمد گفت: سلام. خیر باشه. صدات می لرزه.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: میتونید بیاید اینجا؟
آقا محمد گفت: آره آره. صبر کن تا نیم ساعت دیگه خودمو می رسونم.
وقتی رسید، با دیدن قیافه هر سه ما، خشکش زد. صورت کتک خورده من با سر و وضعی که لباس هایم داشت، عیان کننده همه چیز بود.
بدون این که چیزی بپرسد گفت: سوار شید بریم.
کمی از محل دور شدیم. آقا محمد در فکر بود. بعد از چند دقیقه ماشین را کنار جدول پارک کرد و گفت: نمی خوای بگی چی شده؟ می دونم سخته اما بهم بگو تا بدونم باید چه فکری کنیم.
گفتم: این بار که رفتم پیش دکتر، پای امیرعلی رو دید و گفت کوتاه بلند شده.
.

دیروز  خانواده احمد یه فصل کتکم زدن، امروزم خودش. حالاهم ما سه تا رو انداخته بیرون! خونه در اختیار خودشه. میشه منو برسونید خونه بابام؟
میدونم راهش طولانیه اما جایی ندارم برم.
آقا محمد گفت: میخوای بیای پیش فاطمه؟
گفتم: نه! نمی خوام واقعا مزاحمتون شم. به خدا اگه کیف پولم دستم بود و لباسام این طوری نبود خودم می رفتم.
آقا محمد گفت: خودم میرسونمت. منظورم این نبود که برای من زحمتیه. فقط گفتم اگه می خوای از شهر خارج نشی، خونه ما هم هست. فاطمه و بچه هاش اومدن اینجا.
گفتم: نه من اصلا روم نمیشه فاطمه رو ببینم. برم خونه بابام بهتره. یه مدتی اونجا می مونم بعدش فکر می کنم که چه کار کنم.
تا به خانه پدرم برسیم، دو ساعتی حرف زدیم. دیگر از گفتن هیچ چیزی خجالت نمی کشیدم. تمام ناگفته های زندگی ام را گفتم. حالا آقا محمد تنها کسی بود که سیر تا پیاز زندگی ام را می دانست.
نزدیک صبح بود که به خانه پدرم رسیدیم. آقا محمد می خواست برگردد که گفتم: میشه صبر کنید تا مطمئن شم که...
زبانم نچرخید ادامه اش را بگویم. اما آقا محمد همه چیز را فهمیده بود. با آرامش گفت: نگران نباش. من اینجام. ایشالا که خیره.
در خانه پدرم را زدم. طاهره در را باز کرد. با دیدنم متعجب شد. امیرعلی در آغوشم خواب بود. ستایش هم در خواب و بیداری دستم را گرفته بود. گفتم: بابا خونه است؟
پدرم با دیدنم گفت: این وقت صبح چرا اومدی اینجا؟ گفتم: چون جایی رو نداشتم برم.
طاهره گفت: بعد بیست سال یادت افتاده بابا داری؟
رو به پدرم کردم و گفتم: احمد من و بچه ها رو از خونه بیرون کرده. جا ندارم بمونم. چند روزی بهم پناه بده. بعد یه فکری به حال زندگیم می کنم.
پدرم گفت: حتما یه کاری کردی که انداختت بیرون.
گفتم: تو اصلا خبر داری تو زندگی من چی گذشته؟
پدرم گفت: هر کی مشکلات خودشو داره. مگه من بهت میگم چه مشکلاتی دارم که تو اومدی اینجا داری گلایه می کنی؟
با بغض گفتم: مگه من خواستم به دنیا بیام؟ تقصیره کیه که اومدم به این دنیا؟
رو به طاهره کردم و گفتم: کی دختره 11 ساله رو شوهر میده؟ خودت 40 سالگی زن بابای من شدی.
پدرم گفت: اگه اومدی بی احترامی کنی برو بیرون. من حوصله دعوا ندارم.
طاهره هم گفت: الان که نخواستنت، اومدی گلایه؟
با عصبانیت گفتم: من از همون 11 سالگی تو بدبختی بودم بابا. تو اینجا داشتی غذا می خوردی من اونجا گرسنگی می کشیدم. تو داشتی گاو و گوسفنداتو می شمردی من داشتم به خاطر بی جهازی سر کوفت می شنیدم.
بابا وقتی احمد معتاد شد و هر روز دخترتو کتک می زد کجا بودی؟
 

پدرم بی تفاوت گفت: آقا اصلا من دختری به اسم ساره ندارم. گورتو گم کن از خونه من. من حوصله جواب پس دادن به تو و خواهراتو ندارم.
طاهره هم در خانه را باز کرد و گفت: برو دنبال زندگیت. تا الان هر غلطی می کردی از این به بعدم همون کارو بکن.
ستایش که از صدای بلند پدرم ترسیده بود پشتم قایم شد. رو به پدرم کردم و گفتم: بابا خیلی بی غیرتی. حیفه که اسم تو رو پدر بذارن. من ازت نمیگذرم. حلالت نمی کنم.
پدرم این بار عصبانی شد و چند فحش ناموسی بارم کرد. از همان بچگی ام، پدرم بد دهن بود. تقریبا تمام دخترها را بدبخت کرده بود. یکی از خواهرهایم را به پیرمرد شوهر داده بود. چند نفرمان را هم در کودکی بدبخت کرده بود. وضع منی که بی مادر، شوهر کردم، بدتر از بقیه بود.
تاب تحقیرهای پدرم را نداشتم. از خانه بیرون رفتم. نمی خواستم جلوی آقا محمد گریه کنم اما اصلا راه نداشت. با گریه گفتم: کاش یتیم بودم. اسم پدری که زنده است و بی غیرته خیلی سنگینه برام.
آقا محمد دیگر چیزی نپرسید. فهمید که پدرم راهم نداده. خورشید طلوع کرده بود و هوا کاملا روشن بود. به آقا محمد گفتم: می خوام زنگ بزنم به داداشم. اون خونه اش دو تا آبادی پایین تره. میشه بریم تا اونجا؟
آقا محمد سرش را تکان داد و گفت: بریم.
به جلال زنگ زدم و گفتم که به خانه اش می آیم. چند دقیقه بعد در خانه اش را زدم. جلال از دیدنم جا خورد. لباس های نامرتبی که تن داشتم، نشان می داد که وضعیت خوبی ندارم. جلال گفت: خیر باشه. این ورا؟
گفتم: می تونم بیام تو؟
جلال در را باز کرد و گفت: آره آره حتما. چی شده؟ چرا انقدر پریشونی؟
گفتم: یه مشکلی پیش اومده. داستانش طولانیه. اگه میشه اول ستایش و امیرعلی رو ببر تو. منم چند دقیقه دیگه میام.
جلال دست ستایش را گرفت و داخل رفت. برگشتم و به آقا محمد گفتم: الهی عاقبت به خیر شی. الهی دخترت خوشبخت شه. من اینجا پیش جلال می مونم. شما هم خسته شدید. ببخشید که نمی تونم تعارف کنم بیاید داخل.
آقا محمد گفت: خداروشکر جا پیدا کردی. بازم کاری بود زنگ بزن.
خداحافظی کردم و با چشم، ماشین در حال حرکتش را بدرقه کردم.
شیوا همسر جلال که از دیدنم کاملا متعجب بود گفت: خیر باشه ساره خانم. از این ورا.
جلال گفت: اول صبحانه بذار. ستایش گشنشه. بعد حرف می زنیم.
شیوا به سمت آشپزخانه رفت. جلال کنارم نشست و با صدای آرامی گفت: شوهرت کجاست؟
گفتم: دیشب از خونه بیرونم کرد. اومدم خونه آقام که کاش نمیرفتم.
جلال گفت: مگه تو ختم مژده نگفتی زندگیت خوبه
 

بغض کردم و گفتم: خوب از نظر من روزیه که کتک نخورم. اون موقع احمد کاری به کارم نداشت. اما الان چی؟
با آمدن شیوا هر دو سکوت کردیم. ستایش که از خستگی خوابش برده بود را بیدار کردم تا صبحانه بخورد.
وقتی صبحانه خوردیم، همه چیز را به جلال تعریف کردم. جلال ناراحت بود اما نمی دانست باید چه کار کند. تا این که وقت ناهار که شد، صدای پچ پچ شیوا و جلال را شنیدم. سر من بحث می کردند.
ناهار را که خوردیم، جلال از خانه بیرون رفت. شیوا کنارم نشست و گفت: ساره جان ببخشید انقدر رک و راست میگما اما اومدنت باعث میشه زندگی ما خراب شه. وقتی بابات قبولت نکرده انتظار داری ما قبولت کنیم؟ برگرد سر خونه زندگیت. از این دعواها پیش میاد.
بغضم را نگه داشتم و سرم را به نشانه تایید تکان دادم و گفتم: از طرف من از جلال خداحافظی کن.
شیوا گفت: نگفتم که الان بری! بمون فردا برو. الان خسته ای.
گفتم: اگه میشه یه کم پول بهم قرض بده. کیف پولم خونه مونده.
شیوا کیفش را باز کرد و چند اسکناس درآورد. با کمال ادب از خانه اش بیرون افتادم.
خانه خواهرم چند آبادی آن طرف تر بود. تلفن زدم. وقتی فهمید که این اتفاق افتاده، از ترس این که شوهرش چیزی بفهمد یا به قول خودش، بی آبرویی شود، راهم نداد. گوشی را قطع کرد و بعد از آن هم جوابم را نداد.
به مریم زنگ زدم. مریم از شنیدم صدایم خوشحال شد اما قبل از این که چیزی بگویم، گفت: ساره، سمانه از دیشب بیمارستانه. دعا کن واسه بچم.
وقتی فهمیدم که درگیر بیماری سمانه شده و بی قرار است، دیگر حرفی نزدم.
به برادر دیگرم هم زنگ زدم. هر کدام به نوعی ساز ناکوک می زدند. وقتی فهمیدم اینجا جایی ندارم، تصمیم گرفتم دوباره به اصفهان برگردم. با خودم گفتم احمد ماهی یکی دو بار به خانه می آید. اگر درها قفل نبود، بلد بودم در خانه ام را با کارت باز کنم. بدون نیاز به کلید. از همان اول هم اشتباه کردم که اینجا آمدم.
با لباس هایی که از شیوا قرض گرفته بودم برگشتم. پدر فاطمه پیام داده بود که همه چیز مرتب است یا نه. جوابش را ندادم تا مطمئن شوم به کمکش نیاز دارم یا نه! خدا خدا می کردم که احمد از خانه بیرون رفته باشد. اما وقتی رسیدم، صدای خنده های احمد می آمد. سرم را به در چسباندم تا حرف هایش را بشنوم. صدای زنی هم به گوش می رسید. اول فکر کردم که مادر یا خواهرش باشد اما صدای نازکش را شنیدم که می گفت:
حداقل صیغم کن بذار محرم باشیم. تو که زنتو بیرون کردی. نمیشه هر کاری دلت خواست بکنی که. یا منو بگیر یا باهام بهم بزن.
احمد هم قربان صدقه اش می رفت. منت کشی میکرد. نازش را می خرید.

 

وقتی دیدم صداهای بدتری از خانه آمد و کلمات بی شرمانه ای بینشان رد و بدل شد، بچه ها را داخل حیاط گذاشتم و گفتم: همین جا بمونید. از این جا تکونم نخورید. باباتون خونه است. صداتونو نشنوه. باشه؟
امیرعلی و ستایش در سکوت کامل، گوشه حیاط ایستادند.
به کلانتری نزدیک خانه مان زنگ زدم و گفتم که همسرم با زن نامحرم در خانه است. قسم دادم که بی سر و صدا وارد خانه شوند. هشت دقیقه ای طول کشید تا آمدند. در راهرو را باز کردم و با صدای آرامی گفتم: من زودتر میرم بالا درو باز می کنم براتون.
در را که باز کردم، زن برهنه را در آغوش احمد دیدم. قلبم داشت از جا کنده میشد. احمد مات زده نگاهم می کرد. پلیس هم بعد از پوشیدن لباس هایشان، هر دو را دستگیر کرد.
زن گریه می کرد و التماس کنان می گفت که از شکایت صرف نظر کنم. اما برای من دیگر هیچ چیزی مهم نبود. فقط می خواستم انتقام این سال های سیاهم را بگیرم.
من و بچه ها باید به پاسگاه می رفتیم. با اینکه طبل رسوایی و بی آبرویی خودم را می کوبیدم اما خوشحال بودم که بعد از مدت ها، گوشه ای از بدی هایی که احمد به من کرده بود را جبران کرده ام.
به پلیس گفتم که هر دوی آن ها نامحرم هستند و خودم با گوشم شنیدم که حتی صیغه هم نخواندند. احمد همان جا فحش های رکیک میداد. انقدر فحش هایی که می داد بد بود که پلیس از جلوی چشمم دورش کرد. خانواده اش هم خودشان را رساندند. با خنده به خانواده اش که جلز و ولز می کردند نگاه کردم. با این که از صداهای بلندشان می ترسیدم اما در چهره ام بی تفاوتی را نشان دادم و از احمد شکایت کردم.
احساس سبکی داشتم. با این که تا چند ساعت پیش قلبم داشت از قفسه سینه ام بیرون میزد اما حالا که فکر می کنم، بار سنگینی که این سال ها نتوانسته بودم روی زمین بگذارم، از روی دوشم برداشته شد.
دیروقت بود. نزدیک 12 شب بود که به خانه برگشتم. وقتی برگشتم، دیدم که مادر و پدر احمد داخل خانه هستند و در را قفل کردند.
به محض این که فهمیدند من مقابل خانه ایستاده ام، با صدای بلندی که همه همسایه ها می شنیدند، بی آبرویی کردند. هر چه می توانستند جلوی دیگران تهمت بارم کردند. انقدر جیغ جیغ هایشان روی اعصاب بود که صاحب خانه گفت: فردا اینجا رو باید تخلیه کنید. حرفش انقدر جدی بود که نمی شد روی آن نه آورد.
مادر و پدر احمد هم در خانه را قفل زدند و اجازه ندادند به خانه بروم. ساعت نزدیک یک شب بود. ستایش و امیرعلی بی تابی می کردند. پول رهن خانه به نام من بود و می توانستم از پدر و مادر احمد، شکایت کنم. اما فکرهای عجیب و غریبی که در ذهنم نقش بسته بود مانعم میشد.
 

با خودم گفتم اگر به خانه بروم و با این عصبانیت بلایی سرم بیاورند چه کنم؟ یا اگر نصف شبی مردی را به خانه بیاورند که بلایی سرم بیاورد یا حتی من را بدکاره جلوه دهند چه؟
یا اگر در خانه مواد بذارند تا جرم نکرده ای را مجبور شم به گردن بگیرم چه؟ و هزاران فکری که از ترس سراغم آمده بود، مانع این شد که آن شب شکایت کنم. از طرفی خستگی شدیدی که داشتم و وضعیت آوارگی مان، باعث شد که فعلا قصد شکایت نداشته باشم تا فردا که اوضاع بهتر شد، به زندگی ام فکر کنم.
دوباره به کلانتری برگشتم و گفتم: من جا ندارم بمونم که بچه هامو بخوابونم.
وقتی مامور از همه چیز باخبر شد نامه داد و مرا به بهزیستی فرستاد. من، ستایش و امیرعلی، در بهزیستی شب را سحر کردیم.
اصلا نمی دانستم باید چه کار بکنم. ته دلم امید داشتم که همه چیز ختم به خیر می شود اما از بی جایی و بی کسی ام دلم می خواست فریاد بزنم.
تا سه روز در بهزیستی بودیم اما بعد از سه روز مسئول بهزیستی گفت که شما سرپرست دارید و طبق قانون اجازه ماندن در اینجا را ندارید. شماره پدرم را گرفتند و به آن ها درباره وضعیت ما گفتند اما پدرم باز هم حرفش را تکرار کرد و گفت: من دختری به اسم ساره ندارم.
از بهزیستی بیرون آمدم. وقتی به خانه برگشتم فهمیدم که مادر و پدر احمد تمام وسایل ها را بار زده اند و رفته اند. انگار با صاحب خانه تسویه کرده بودند. روی دیدن صاحب خانه را نداشتم. انقدر از دست ما عصبی بود که دیگر سراغش را نگرفتم. از طرفی با خودم می گفتم که وسایل خانه ام، از پول احمد خریداری شده و همان بهتر که هر چیزی که از احمد به من وصل است، نابود شود.
قصد کردم به خانه یکی از خواهرهایم که شهر دیگری بود بروم اما اصلا رویی به من نداد که دلم بخواهد قدمی از قدم بردارم. من مانده بودم و دو بچه ای که منتظر بودند کاری برایشان کنم. بی اختیار به سمت ترمینال شهر قدم برداشتم و سوار اتوبوس های تهران شدم. در تمام راه بدون این که ستایش و امیرعلی متوجه شوند، ریز ریز گریه می کردم. اصلا نمی دانستم در تهران کجا باید بروم فقط می خواستم جایی باشد که چندساعتی در راه باشم. بعد از شش ساعت به تهران رسیدیم.
نمی خواستم به پدر فاطمه چیزی بگویم. پدر خودم مرا نخواست حالا یک غریبه باید من را به زندگی اش راه بدهد؟ دوست نداشتم سربار پدر فاطمه باشم. فقط به این امید داشتم که زودتر موعد دادگاهم برسد و همه چیز را تمام کنم.
وقتی به تهران رسیدم، دلم عین سیر و سرکه جوشید. انگار به ته دنیا رسیده بودم.
 


ستایش که خیال می کرد جایی برای ماندن داریم، بدون دغدغه و فکر دستانم را گرفته بود و با من قدم میزد. دو تا نان لواش و یک پنیر کوچک گرفتم و برای بچه ها که حسابی گرسنه بودند، دادم.
در دلم گفتم: خدایا من بی پناهم. هیچ کسیو جز خودت ندارم. یه کاری کن شرمنده بچه هام نشم. به این دو تا طفل معصوم نگاه کن و امشب خودت برام سرپناه جور کن.
همان لحظه صدای مردی که کنار اتوبوس ایستاده بود و پشت سر هم فریاد میزد: مشهد، مشهد حرکت! به گوشم رسید. بی اختیار به سمت اتوبوس رفتم. دو تا صندلی گرفتم و با چشمانی که پر از اشک بود، گفتم: می خوام مهمونت بشم امام رضا. انگار دل نگرانی هایم یکباره رنگ باخت. خیالم راحت شده بود که جایی برای ماندن دارم.
زن و شوهری که کنارمان نشسته بودند، به من شکلات تعارف کردند. برای ستایش و امیرعلی برداشتم. گرم صحبت شدیم. از من پرسیدند برای زیارت می روم یا کاری در مشهد دارم.
من هم گفتم که قصدم زیارت است و یک دفعه ای امام رضا طلبیده و دارم میروم. در میان حرف هایشان گفتند که خودشان یک مسافرخانه ارزان گرفته اند که همیشه آن جا میروند. من هم که حس کردم قیمتش خوب است، فرصت را مناسب دیدم و از او خواستم تا من و بچه هایم را به مسافرخانه ای که می گوید ببرند.
پولی که برایم مانده بود خیلی کم بود. دلهره و اضطراب بی پولی هم به فکرهای دیگرم اضافه شده بود اما گفتم تا اینجا که آمده ام، ادامه اش هم خدا کمک می کند.
بدون لباس اضافه آمده بودیم اما انقدر کثیف و خسته راه بودیم که همان لباس ها را از تن بچه ها درآوردم و شستم و روی بخاری پهن کردم تا خشک شود. بچه ها را حمام کردم و خودم هم یک دوش حسابی گرفتم. انقدر خسته بودیم که بعد از حمام، هر سه ما خوابمان برد. صبح که بیدار شدم، از شانس بدم، بالای شلوارم روی بخاری سوخته بود و من متوجه نشده بودم. می خواستم با بچه ها حرم بروم اما با این اوضاع که نمیشد. از صاحب مسافرخانه یک چادر نماز قرض گرفتم و با چادر گل گلی تا حرم رفتم.
به حرم که رسیدم، با دیدن گنبد طلایی رنگ آقا، بی هوا گریه ام گرفت. انقدر اشک هایم پشت هم می آمد که چشمانم واضح نمی دید. گفتم: یا امام رضا، خودت یه کاری کن همه چی ختم به خیر شه. من با این بچه ها و بی پولی چه کار کنم؟ آمده ام ای شاه، پناهم بده!
🤦‍♀️برای خودم باورکردنی نیست یکی انقدر بی پناه باشه🤦‍♀️
 

داخل حرم، خیرات می دادند. نان و پنیر و سبزی خوشمزه ای که برداشته بودیم را خوردیم. نقطه امن جهانم آنجا بود. خیالم راحت بود که هیچ اتفاقی برایم نمی افتد. حرم جایی بود که آرامشش وصف نشدنی بود. تمام این سال ها هیچ وقت تا این حد آرامش نداشتم.
می دانستم حدودا دو هفته باید در مشهد بمانم تا زمان دادگاه مشخص شود. به امام رضا گفتم که دو هفته همین جا می مانم. از او خواستم مهمانش را دست خالی برنگرداند و از خدا بخواهد، زودتر کارهای دادگاهم مشخص شود و از این آوارگی در بیایم. به گوشواره های کوچک ستایش که قبلا برایش خریده بودم نگاه کردم و بی اختیار دستم سمتش رفت. ستایش که هم انگار فهمیده بود که باید از گوشواره هایش دل بکند.
گوشواره ها را فروختم و مبلغ ناچیزی دستم آمد. کمی نان و خوراکی گرفتم و به مسافرخانه برگشتم. در مسافرخانه همان خانمی که در اتوبوس دیده بودم را دیدم. نامش ملیحه بود. پای حرف هم که بودیم گفت که از شوهرش خیلی وقت است طلاق گرفته و درگیر دادگاه است و منتظر است تا حضانت بچه هایش را بگیرد. گفتم: پس مردی که تو اتوبوس کنارت بود داداشته؟
کمی سرخ و سفید شد و بعدش گفت: نه ما محرمیم. صیغه همیم اما به خاطر حضانت بچه ها نمیتونیم فعلا عقد شیم و از این حرف ها.
ملیحه هم پای حرف های من نشست و درباره زندگی ام همه چیز را فهمید. دادگاهش در مشهد بود اما خودش ساکن تهران شده بود و از من هم خواست که برای این که به زندگی ام سر و سامان دهم، به تهران مهاجرت کنم. با این که فکر زندگی در تهران آن هم با این وضعیت برایم غیر ممکن بود اما گفتم روی پیشنهادش فکر می کنم.
در این چندماه هر چه آقامحمد پول به حسابم می ریخت، دست نمی زدم. خودم هم زمانی که کریستال می فروختم، پول هایش را از ترس احمد به حساب پس اندازم میریختم اما دفترچه حسابم، دست شوهر مژده امانت مانده بود.
دو هفته گذشت و من با برنامه ریزی که داشتم، کرایه برگشت به اصفهان را کنار گذاشتم. تاریخ دادگاه بعد از 14 روز مشخص شده بود و بعد از آمدن پیامک از طرف دادگاه، راهی اصفهان شدم. یک روز مانده بود به موعد دادگاه. شوهر خواهرم که مدت طولانی ای در شهر دیگر بود، بالاخره از مسافرت برگشت و من همدفترچه پس انداز قدیمی ام را گرفتم. تمام دارایی ام یک جا جمع شده بود و باید حساب تک تک پول هایی که داشتم را می کردم.
میشد یک وکیل ارزان قیمت گرفت. از آن جایی که هیچ وقت کارم به دادگاه نکشیده بود، پرس و جو کنان یک وکیل ارزان قیمت پیدا کردم. می دانستم که خانواده و فک و فامیل احمد قرار است در دادگاه حاضر شوند. .
 

یاد روزی افتادم که احمد چاقو خورده بود و در بیمارستان بود. آن روز هم همه فک و فامیلشان در بیمارستان آمده بودند.
روز دادگاه رسید. بچه ها را دوباره به دست آقا کامران دادم و خودم راهی دادگاه شدم.
دایی، پدربزرگ، مادربزرگ، مادر و پدر احمد همراه با پدر دختری که گرفته بودند و چند نفر غریبه در دادگاه حضور داشتند. با دیدنشان ترس به دلم افتاد. همه آن ها یک طرف بودند و من تک و تنها اینجا ایستاده بودم. جو سنگینی بود. قاضی از احمد سوال می پرسید اما احمد هیچ کدام از جواب هایش با هم یکی نبود. چهره خانواده احمد پر از استرس بود.
دختری که گرفته بودند هم انقدر زبان داشت که قاضی با عصبانیت از او خواست دیگر حرف نزند. قاضی مودبانه به او خفه شو گفته بود. صدای دختر روی اعصاب من هم بود اما سعی می کردم به هیچ چیزی جز پیروزی در این دادگاه فکر نکنم.
قاضی از من پرسید که شما خبر داشتید همسرتون با زن دیگه ای ارتباط داره؟ گفتم: نه خبر داشتم، نه رضایت!
مادرشوهرم وسط حرفم پرید و گفت: آقای قاضی این دختر زندگی پسر منو نابود کرد و باعث بدبختی بچم شد. دار و ندار بچمو خرج چلاقی بچش کرد. شوهرشم تحت فشار بود و برای این که آرامش داشته باشه به غریبه ها پناه آورد.
عجب مارمولکی بود این زنیکه! خوب است که حتی یک قرون هم خرج بچه چلاقی که می گویند نکردند. قاضی که از حرف های آن ها قانع نشده بود، جلسه را برای بررسی بیشتر به پایان رساند.
آقا کامران از همه چیز با خبر بود. درباره دادگاه پرسید و گفت که روزهای دیگر هم بچه ها را نگه میدارد. از آن جایی که درست نبود خانه شان بمانم، بچه ها را برداشتم و دوباره به مسافرخانه ای که این بار داخل شهر اصفهان بود رفتم.
صاحب مسافرخانه مرد خوبی بود. از آن جایی که برای یک ماه می خواستم اتاق اجاره کنم، قیمت خیلی خوبی با من حساب کرد. یک اتاق یک تخته گرفتم که بچه ها روی تخت می خوابیدند و من روی زمین.
باید منتظر دادگاه های بعدی میشدم. از خانواده احمد همه چیز برمی آمد. از ترس این که پیدایم نکنند و بلایی سرم نیاورند، در این چند جلسه ای که باید دادگاه می رفتم، خودم را هزارجا مخفی کردم و یواشکی به مسافرخانه برمیگشتم.
بعد از سه جلسه، دادگاه برای احمد 6 ماه زندان و شلاق برید. در کنار این ها باید خانم را عقد می کرد تا آزاد شود. نفس راحتی کشیده بودم. همه این ها باعث شده بود که پرونده طلاق من راحت تر پیش برود. نمی خواستم دیگر ریخت نحسشان را ببینم پس به جای مهریه ای که معلوم نبود کی و چطور به دستم میرسد، شرط گذاشتم هیچ وقت مزاحم من و بچه هایم نشود.
 

قانونا به خاطر این که هنوز هم آثاری از اعتیاد در احمد بود و رابطه نامشروع با زن دیگری داشت، حق حضانت به من داده شد. برای این که مهریه ام را ببخشم، تعهد داد نه خودش و نه خانواده اش، هیچ وقت سمت من و بچه هایم نیایند. در غیر این صورت می توانم دوباره مهریه را به جریان بیاندازم.
بالاخره طلاق گرفتم و برای اولین بار در زندگی ام، احساس آزادی کردم. باورم نمی شد همه این سال هایی که گذشت، بالاخره تمام شده و دیگر کابوس کتک های احمد و خانواده اش را نمی بینم.
به ملیحه همان دختری که در مشهد دیده بودم پیام دادم و از او خواستم تا برای پیدا کردن خانه ارزان قیمت در اطراف تهران کمکم کند. به خودم گفتم در تهران شغل بیشتری پیدا می شود و بالاخره می توانم کار کنم. دلم می خواست از این محله دل بکنم و زندگی جدیدی را شروع کنم. ملیحه هم گفت که به خانه اش بروم.
در این مدت تک و توک جواب پیام های آقا محمد را می دادم اما نمی خواستم دیگر او را وارد مشکلاتی که به او مربوط نیست کنم. از آخرین باری که دیده بودمش، حسابی خجالت می کشیدم. حرف زن برادرم در گوشم می پیچید که وقتی پدرت تو رو نخواست چطور انتظار داری که ما از تو نگهداری کنیم. برای همین با خودم میگفتم وقتی پدرم مرا نخواست چطور انتظار دارم که آقامحمد در تک تک مشکلاتم باشد.
به هوای حرف ملیحه تا تهران آمدم. هفت هشت ساعتی طول کشید که برسیم. به خانه اش رفتم اما انگار خانواده اش از این که زن غریبه ای وارد خانه شان شود راضی نبودند. رفتارهای ناشایستی انجام دادند و اصلا مهمان نوازی نکردند. مادر ملیحه با صدای بلندی می گفت: این کیه اوردیش؟ ردش کن بره و از این حرف ها.
ملیحه هم آن شب آبروداری کرد اما صبح زود که شد گفت: راستش مادرم با غریبه ها نمیسازه و بهتره که از اینجا بریم و یه فکر دیگه کنیم. وقتی دیدم که نمی شود روی حرف هایش حساب باز کرد گفتم: نگران نباش. خودم میگردم دنبال خونه. مرسی از بابت دیشب که بهم جا دادی. خداحافظی کردم و با بچه ها از خانه بیرون رفتم.
برایم دیگر عادی شده بود که غریبه ها بیرونم کنند. دردش از این که آشنا راهت ندهد که بیشتر نبود.
از یک بنگاه به بنگاه دیگر می رفتم. پولمان خیلی کم بود و شرایط اجاره خانه را نداشتیم. از طرفی من هنوز کاری نداشتم که روی آن حساب کنم. اگر ملیحه زیر حرف هایش نمیزد اصلا تهران نمی آمدم.
اگر می خواستم دوباره به مسافرخانه بروم، پولم از دست میرفت و دیگر چیزی برای اجاره کردن یک خانه نمی ماند. دست بچه ها را گرفته بودم و در سرمای زمستان، بدون مقصد قدم زدم.
 

همان طور که راه می رفتیم، داخل یکی از پارک ها، سرسره بزرگی که مارپیچ بود و سقف داشت را دیدم. تصمیم سختی بود اما رو به ستایش کردم و گفتم: مامان، ما پولمون خیلی کمه. باید یه جا جور کنیم که بتونیم بخوابیم. مسافرخونه ها تو تهران گرون تر از اصفهانه. به سرسره اشاره کردم و گفتم: بریم داخلش؟
ستایش که حالا بیشتر از قبل شرایط را درک می کرد با بغض گفت: منم خسته ام مامان بخوابیم. فردا دوباره میریم دنبال خونه.
بالای سرسره سقف داشت. بچه ها را روی پاهایم کنار هم خواباندم اما خودم بیدار ماندم تا مطمئن باشم بچه ها از سرما یخ نزنن. دوباره زندگی برایم سخت شده بود. تا صبح به زندگی سختی که داشتم و آینده نامعلومم فکر می کردم. به این امید داشتم که ملیحه زنگ بزند و روز بعد، برای پیدا کردن خانه کمکم کند. بالاخره می دانست که من غریبم و پول زیادی ندارم اما خبری از او نشد. این طوری فایده نداشت. صبح زود از سرسره پایین آمدم. بدنم خشک شده بود. به زور خودم را تکان دادم. به خودم گفتم امروز حتما جایی را برای اجاره پیدا می کنم اما باز هم فایده نداشت. سر و وضعمان هم بهم ریخته بود.
شب بعد هم باز در همان پارک خوابیدیم اما خیلی بیشتر از روز قبل می ترسیدم. صدای پای عابرهایی که از کنارمان رد می شدند، هزار فکر و خیال در سرم می انداخت. گفتم: خدایا خودت امشبو به صبح برسون. گیر آدم نا اهلش نیفتم.
تا صبح فقط یک چرت کوتاه زدم و از صدای پای آدم ها خواب به چشمم نیامد. از معتادهای بی همه چیز بیشتر می ترسیدم. انقدر احمد ترس به جانم انداخته بود که هر معتادی را می دیدم، از صد فرسخی اش رد میشدم. صبح زود از سرسره پایین آمدیم.
روی چمن ها نشسته بودیم که با دیدن نیسانی که بار جابجا می کند، جرقه ای در ذهنم خورد. پولم که به رهن خانه نمی رسید اما شاید اگر ماشین قراضه ای را می گرفتم، می توانستم بار جابه جا کنم.
هزینه اجاره خانه ها در تهران زمین تا آسمان با اصفهان فرق داشت. از اجاره خانه کاملا نا امید شده بودم اما تا شب، به بنگاه های ماشین رفتم تا شاید بتوانم ماشینی را خریداری کنم. خیلی وقت بود که رانندگی نکرده بودم اما در این لحظه برایم مهم نبود. به خیالم دو سه باری که سوارش می شدم، همه چیز یادم می آمد.
آن روز هم دست خالی برگشتم. ماشینی که به پولم بخورد، پیدا نشد. پارکی که هر شب در آن می خوابیدیم را هم گم کرده بودم. چند پارک دیگر را دیدم اما هیچ کدام امنیت درست و حسابی نداشت. همین طور که قدم میزدم، در پارکی، سرویس بهداشتی دیدم. دیروقت بود و من از ترس خلوت شدن کوچه و خیابان ها، به سرویس بهداشتی پناه بردم.
قلبم😭

 

دیروقت بود و من از ترس خلوت شدن کوچه و خیابان ها، به سرویس بهداشتی پناه بردم. یکی از اتاق هایش طی و جارو و مواد شوینده داشت. امیرعلی که خوابش برده بود اما به ستایش گفتم که تا صبح جیک نزند. در را از پشت قفل کردم و بعد از دو روز، با خیال راحت در آن جا خوابیدم. صبح با صدای باز و بسته شدن درب های دیگر سرویس بهداشتی، از خواب پریدم.
تا دستشویی خلوت شد، از آن جا بیرون زدیم. این بار می خواستم تمام تلاشم را کنم که ماشین بخرم. هنوز مغازه ها باز نبودند. ستایش و امیرعلی هم از گرسنگی ناله می کردند. نان بربری خالی خریدم و با هم خوردیم. داغ و تازه بود و حسابی به همه ما چسبید.
از صبح تا ظهر همه بنگاه های ماشین را دیدم اما هیچ کدام ماشین مناسبی نداشتند. تا این که آخرین مغازه ای که رفتم، نیسانی که رنگ و رو نداشت و مدل 78 بود را نشانم داد. تعمیرکاری که آن جا بود گفت: ظاهرش داغونه اما خرج آنچنانی نداره. چاره ای نداشتم. همان لحظه گفتم که ماشین را معامله می کنم. کارهای معامله ماشین کمی طول کشید. از آنجایی که در این سال ها از ترس احمد، کارت بانکی نگرفته بودم، برای دریافت کارت بانکی و انتقال پول به صاحب خودرو، به بانک رفتم. پرینت موجودی حسابم را گرفتم اما انقدر عجله داشتم که نگاهش نکردم. می ترسیدم امشب هم بی سرپناه بمانیم. برای همین تا عصر ماشین را معامله کردم.
تقریبا همه پولی که داشتم را برای خرید نیسان دادم. کمی پول مانده بود که برای خرج شکممان نگه داشته بودم.
سوار ماشین شدم و با سختی، تا پلیس راه رانندگی کردم. جلوی پلیس راه که جای امنی بود نگه داشتم. انقدر خسته بودم که دیگر به فکر زمان حال نبودم. ستایش و امیرعلی شب را روی صندلی خوابیدند و من هم پشت فرمون ماشین، خوابم برد. کمرم خشک شده بود در این چند روز که نشسته خوابیده بودم.
صبح که شد به این فکر کردم که بار جابجا کنم اما به هر کسی می گفتم، به خاطر این که زن بودم، ردم می کرد. عصر که شد به این نتیجه رسیدم که تهران به درد من نمی خورد. باید به شهر خودم برگردم. هر چه باشد آن جا را بیشتر می شناختم.
اما ماشین کمی خرج داشت و باید قبل از این که وارد جاده شوم، به فکر تعمیراتش می افتادم. به حسابم نگاه کردم تا ببینم چقدر از پول باقی مانده را می توانم خرج کنم که با دیدن رقمی که در حسابم بود، شوکه شدم. باورم نمیشد بیست میلیون تومان در حسابم باشد. به تاریخ واریزش که نگاه کردم، متوجه شدم صاحب خانه همان موقع که خانه را تحویل گرفته، پول را به حسابم زده. انگار دنیا برای من شده بود.
 

با خیال راحت به تعمیرگاه رفتم و ماشین را سرویس کردم. برای پشت ماشین چادر خریدم و دور تا دور ماشین را چادر زدم. بخشی از پولی که داشتم رفت اما ماشین شکل و شمایل خوبی گرفته بود و برای بار زدن آماده شده بود.
با احتیاط به سمت اصفهان رانندگی کردم. سر راه فکری به سرم زد. با دیدن کودکی که تا کمر در آشغال ها دنبال ظروف بازیافتی است، تصمیم گرفتم تا اصفهان هر چه می توانم بطری و پلاستیک جمع کنم. هر جایی که مناسب بود نگه می داشتم و بطری ها را جمع می کردم. ستایش هم کمکم می کرد. تا خود اصفهان پشت نیسان را پر از وسایل بازیافتی کردم. به اصفهان که رسیدم، به جایی که وسایل بازیافتی را می خرید رفتم. به ازای آن ها، 82 هزارتومان به من پول داده شد. این شد که شغل جدیدم را پیدا کردم.
احتیاج به حمام داشتیم. به گرمابه ای که از قدیم میشناختم رفتم. لباس هایی که تنمان بود را زودتر شستم و روی وسیله گرمایشی گرمابه انداختم. منتظر شدم لباس ها کمی خشک شود. تن بچه ها کردم و بعد دوباره به ماشین برگشتم.
با پولی که برایم باقی مانده بود دیگر نمی توانستم خانه بگیرم. اگر می گرفتم هم وسایلی نداشتم که در آن زندگی کنم. از طرفی اجاره خانه هم به خرج هایم اضافه میشد. ستایش و امیرعلی را هم که نمی توانستم در خانه تنها بذارم. برای همین تصمیم گرفتم تا کمی لباس و کتاب و دفتر برای ستایش و بچه ها بخرم و با خیال این که کمی پس انداز دارم، روزها دنبال یک لقمه نان بروم. شب ها در همان نیسانی که داشتیم، می خوابیدم. منتظر بودم که شرایط طوری شود که بتوانم یک خانه ساده اجاره کنم.
هر روز با گونی و دستکش دنبال ضایعاتی ها بودم و آخر وقت، به گاراژ ضایعاتی ها می رفتم و زباله ها را تحویل می دادم. در طول روز، ستایش کنارم مینشست و به کتاب هایی که هیچ وقت فرصت یادگیریشان را در مدرسه پیدا نکرده بود نگاه می کرد. سعی می کردم جمع و تفریق و خواندن و نوشتن را یادش بدهم اما ستایش با شرایطی که داشتیم، نمی توانست رنگ مدرسه را ببیند.
دو ماهی به همین طریق گذشت. خداروشکر پول خورد و خوراک و بنزینمان در می آمد. هر روز به فکر این بودم که ضایعات بیشتری پیدا کنم بلکه آخر وقت، بیشتر نصیبم شود. پول زیادی نداشت اما جای شکرش باقی بود که زندگی ام میگذشت.
یک روز در گاراژ ضایعاتی ها بودم که یکی از کارگرانی که آنجا بود، فکر دوگانه کردن ماشین را به ذهنم انداخت. راست میگفت اگر ماشین دوگانه میشد، خرج کمتری برای بنزین صرف میشد.
کم و بیش، بار اسباب و وسیله هم بهم میخورد.

سعی می کردم در طول روز، یک ساعتی بچه ها را در پارک رها کنم تا کمی طعم بچگی زیر زبانشان باشد و یادشان نرود که آن ها هم حق بازی کردن دارند.
یک سال به همین طریق گذشت. من و بچه هایم یک سال تمام در ماشین می خوابیدیم و برای حمام و دستشویی از سرویس های بیرون استفاده می کردیم. دلم برای مادرم حسابی تنگ شده بود. دلم از همه این بی مهری هایی که خانواده ام نسبت به من داشتند پر بود. مگر میشد کسی 10 خواهر و برادر داشته باشد که همگی دستشان به دهنشان میرسد اما زیر آسمان شهر، داخل ماشینی بخوابد که تمام سرمایه اش شده! تازه حتی یک نفر از خانواده اش هم پیگیر مرده و زنده بودنش نباشند. خانواده نخاله احمد، صدبرابر بهتر از خانواده من بودند حداقل روز دادگاه تنهایش نذاشتند.
بعد از یک سال، سر و کله خیر قدیمی ام پیدا شد. پدر فاطمه که فکر می کرد در این مدت زندگی رو به راهی دارم و کنار خانواده ام زندگی می کنم، پیام داد و از احوالم پرسید. وقتی گفتم که دوباره به اصفهان برگشتم، گفت که فاطمه هم آمده و دلش برای من تنگ شده. خلاصه بعد از مدت ها به یک مهمانی ویژه دعوت شده بودیم. با بچه ها حمام رفتیم و دوش گرفتیم و تر و تمیز شدیم. به آدرسی که داده بود رفتیم. فاطمه خانه بود. پیشوازمان آمد. روبوسی کردیم و وارد خانه شان شدیم.
آقا محمد با بچه ها بازی می کرد. من و فاطمه هم غرق صحبت بودیم. در میان صحبت هایم متوجه شد که از احمد جدا شده ام. هرچند که باز هم نمی دانست در این یک سال کجا زندگی می کنم.
آقا محمد ستایش و امیرعلی را به انتهای پذیرایی برد تا من و فاطمه راحت تر حرف بزنیم. برای بچه ها کیک و خوراکی آورد. انقدر گرم صحبت با فاطمه بودم که متوجه نشدم ستایش سیر تا پیاز زندگیمان را کف دست آقا محمد گذاشته.
وقتی خداحافظی کردیم، آقا محمد عادی بود اما وقتی برگشتم، ثانیه به ثانیه از او پیام می آمد.
حسابی ناراحت و عصبانی بود که چرا در این مدت چیزی به او نگفتم. من هم که نمی خواستم از کسی کمک بگیرم، یکی در میان جوابش را می دادم. صبح که شد، زنگ زد. با عصبانیت گفت:
دختر مگه قرار نشد پیش خانوادت بمونی؟ پس ستایش چی میگه که خونه ندارید؟ راست میگه؟
گفتم: کی میگه خونه نداریم؟ ماشینم خونمه. توش زندگی می کنیم. راحتم هستیم.
این حرف را که زدم عصبانی تر شد و گفت: این شد زندگی؟ بچه ها رو با خودت این ور اونور میبری؟ کمر بچه داغون میشه تو ماشین. پس چرا داداشت کاری نکرد؟
گفتم: همون روز که شما برگشتید، منم برگشتم.
 

خواهر و برادرام موقعیت و شرایطشون برای نگهداری از ته تغاری خونه جور نبود. تو این یه سالم ازشون خبر ندارم. اونام خبری از من ندارن. اما من راضی ام. زندگیم خوبه. بهتر از روزاییه که احمد شوهرم بود. نگران خونه هم نباشید. پول جمع کردم به زودی یه خونه میگیرم.
بعد از آن هر چه آقا محمد زنگ میزد، یکی درمیان جوابش را می دادم. دوست نداشتم حالا که خودم دستم به دهانم میرسد، سربار او باشم. کم کم دست به کار شدم تا یک خانه پیدا کنم. بعد از چند روز یک سوئیت کوچک پیدا کردم که یک دست رختخواب و چهار دست لباس را در آن گذاشتیم. بعد از مدت ها، پاهایمان را دراز کردیم و در خانه خوابیدیم.
موقع خواب، اشک هایم بند نمی آمد. یاد روزی افتادم که با احمد به یک خانه خالی رفتیم و مثل الان، بدون وسیله بودیم. وقتی یاد احمد می افتادم چهارستون بدنم می لرزید. چه حیف شد که تمام خاطرات خوبمان به بدترین خاطره ها تبدیل شد.
چند روز بعد موقعی که در خیابان از این ور به آن ور می رفتم تا بار به تورم بخورد، یک نفر برای جابجایی جهاز، جلویم را گرفت. سوار ماشین شد و تا خانه اش، راهنماییم کرد. هر چه می رفتم، به محله مادر احمد نزدیک تر می شدم. از ترس این که دوباره آن ها را ببینم، توقف کردم. دقیقا آدرس را پرسیدم و فهمیدم که یکی از همسایه های همان کوچه است. با این که می ترسیدم اما تا خود کوچه رانندگی کردم. از ماشین پیاده نشدم و منتظر شدم که بارها را داخل کابین بچینند. همان جا زنی که صاحب خانه بود و بار برای او بود، مرا شناخت. گفت: عه، شما ساره ای؟ زن احمد؟
گفتم: زن سابق احمد.
گفت: آره بابا خبر دارم که جدا شدید. به سلامتی، بار جابجا می کنی؟
گفتم: آره. خداروشکر اوضاعم روبه راهه.
سرش را تاسف بار تکان داد و گفت: وضع خانواده شوهرت خوب نیست. خواهر شوهرت ازدواج کرده، هر روز قهر و دعوا دارن. صداشون تا هفت تا خونه اینورتر هم میاد.
شوهرتم که با اون خانمه که گرفتنش ازدواج کرده. از زندان که آزاد شده اومده پیش مامان و باباش. چند وقت پیش دیدمش. دوباره معتاد شده.
با بغض گفتم: دیگه نمی خوام بیشتر از این دربارشون بدونم. اونا دیگه به من ربطی ندارن. خود خدا جوابشونو میده.
برگشتم و بار را به جایی که باید می رساندم، رساندم. یعنی جواب همه بدی هایی که در حقم کرده بودند این بود؟ هنوز یک شب بی پناهی قسمتشان نشده تا دلم با کاری که کردند صاف شود.
اوضاع کارم بهتر شده بود. هر روز بار بیشتری بهم می خورد و پول بیشتری دستم می آمد. شب ها تا جایی که می توانستم، برای ستایش و امیرعلی وقت میذاشتم.
 

با ستایش درس هایش را تمرین می کردم و با امیرعلی هم بازی می کردم.
در این مدت، کم کم وسایل اولیه خانه را گرفتم. ماشین هم دیگر زوارش در رفته بود و اذیتم می کرد. باید فکری به حالش می کردم. پدر فاطمه هم هر روز تماس می گرفت. میگفت که نباید انقدر سنگین کار کنم. من هم بدون این که به حرف هایش توجه کنم کار خودم را می کردم. دوست نداشتم دست جلوی کسی دراز کنم. حالا که شرایط زندگی ام بهتر شده بود و از پس خودم و بچه هایم بر می آمدم، نمی خواستم چشم به راه کمک دیگران باشم. هر چه او می گفت مخالفت می کردم تا این که دید از پس من بر نمی آید.
ظهر یک روز که برای خانه مبارکی آمده بود و دید که در خانه وسایل خاصی نداریم، با ناراحتی گفت: تا کی می خوای کار کنی؟ این طوری که نمیشه زندگی کرد.
گفتم: آقا محمد هزاربار درباره این موضوع حرف زدیم. من نمی تونم کار نکنم اما ازتون می خوام کمکم کنید با پولی که جمع کردم، ماشینمو عوض کنم. اگه یه ماشین بزرگتر و بهتر بگیرم، هم بچه ها موقع بارگیری می تونن توش راحت تر باشن، هم خودم می تونم بارهای بهتری رو جابجا کنم. به نیسان درب و داغون من، بار اساسی نمی خوره.
آقا محمد باز هم مخالفت کرد اما من با لبخند گفتم: به نظرتون با این قدر پولی که دارم می تونم کامیونت بخرم؟ یه چیزی مثل فوتون باری؟ قیمتش دستم هست اگه مدل پایین تر بخرم خیلی خوب میشه آقا محمد.
آقا محمد گفت: همینم مونده. بشینی پشت کامیون. این ور اون ور بری. هی من میگم نمی خواد کار کنی تو داری دنبال ماشین مردونه می گردی؟ خودم خرجتو میدم. نگران بچه ها هم نباش. بشین تو خونه. کارایی که میشه از خونه انجام دادو انجام بده. این بچه ها رو انقدر این ور اون ور نکشون.
گفتم: از شما به ما خیلی رسیده اما من که نمی تونم تا ابد به فکر این باشم که از یه جایی یه خیری بهم برسه. دلم می خواد برای بچه هام زندگی ای که خودم نداشتمو بسازم. باید کم کم وسایل بخرم. سال دیگه ستایشو مدرسه بفرستم. هنوز بدهی هایی که بهتون دارمو تسویه نکردم. به دلم افتاده زود اونا رو هم صاف می کنم.
آقا محمد با ناراحتی گفت: اونا بدهی نیست. خودم دلم خواسته کمک کنم. انقدر لج بازی نکن. نمی گم کار نکن که. میگم رانندگی و باربری واسه یه زن تو این جامعه خوب نیست. همش باید با مردها سر و کله بزنی. خطرناکه. خدایی نکرده یکی بلایی سرت بیاره چی؟
گفتم: آقا محمد من اگه می خواستم به این چیزا فکر کنم که الان زبونم لال، خودم و بچه هام از گرسنگی فاتحه خونده بودیم. تا الان خدا کمکم کرده. بعد از اینم کمکم می کنه.


 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : mansarehastam
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه pkgcx چیست?