رمان مترسکی میان ما قسمت 3 - اینفو
طالع بینی

رمان مترسکی میان ما قسمت 3


رعنا با گوسفندهاش راهی دشت شد...وقتی خیلی دور شد به زمینش رفتم و راه آب رو بستم به قدری گل و لای به داخل جوی آب فرو کردم که مطمین بودم فردا صبح آب بالا میزنه...
*************************
فردای اون روز از ذوق نقشه ام سر ساعت هفت صبح از اتاقک بیرون زدم و به روی تخت نشستم ،منتظر بودم آب رو باز کنن تا شاهده اجرایی شدن نقشه ام باشم...
به نیم ساعت نکشید که آب به درون جوی جاری شد...اول از زمین رعنا میگذشت بعد به زمین من میرسید...کم کم آب بالا اومد اما زود بود برای کمک کردن!!!
رعنا از پشت کلبه اش بیرون اومد و به سمت زمینش راه افتاد یک لحظه کنار جوی ایستاد اما دوباره به راهش ادامه داد...
از جایم بلند شدم و گفتم :
-سلام رعنا خانم ؟چرا امروز آب رو باز نکردن خیلی وقته منتظر نشستم...
رعنا راه رفته رو برگشت و کناره جوی ایستاد...چشمش به آبی بود که داشت از مسیر اصلی منحرف میشد...
با صدای بلند گفتم:
-چیزی شده؟
بهم نگاه نمیکرد ...سریع به سمت زمینش رفتم ...با ناراحتی ساختگی گفتم:‌
-‌ای بابا پس بگو چرا آب به زمینم نمیرسه ...
رعنا با تعجب گفت:
★من دیروز گل و لای کف جوی رو تمیز کردم چطوری به این زودی راهش بسته شد؟...
-مهم نیست پیش میاد خودم راهش رو باز میکنم ...
★نه شما دست نزنید الان خودم بازش میکنم...
-تعارف میکنید؟اجازه بدین کمک کنم...
چیزی نگفت با قدمهای بلند به سمت زمینم رفتم تا بیلم رو بردارم... وقتی که برگشتم هاشم رو بیل به دست بالای جوی آب دیدم با خودم گفتم""‌آی بخشکی شانـــــــــــــــس !!!""
مشغول حرف زدن بودن ...نزدیکشون شدم و گفتم :
-رفتم بیل بیارم،هاشم بیا کنار خودم بازش میکنم...
هاشم سخت مشغول بود نفس زنان گفت:
*شما چرا آقای مهندس؟ خودم هستم...
اصلا از این هندونه ای که به زیر بغلم گذاشت خوشم نیومد ...عملا اجازه هیچ کاری رو بهم نداد و منم عین رعنا تماشا کننده عملیات لای روبی جوی آب بودم...


بعد از تموم شدن کار،رعنا به هاشم گفت:
★اقا هاشم زحمت کارهای من همیشه با شماست ،حلال کنید...
هاشم بادی به غبغبش انداخت و گفت:
*اینها که کار نیست رعنا خانم...کار باید سخت باشه تا مرد انجامش بده...
نذاشتم بیشتر از خودش و کارش تعریف کنه برای همین وسط حرفش پریدم و گفتم:
-رعنا خانم لای روبی جوی آب ،کاری نداره ...خود شما هم از پسش بر میای ...
رعنا گفت:
★به هر حال آقا هاشم زحمت کشیدن،ممنونم آقا هاشم...
دوباره گفتم :
اون که بلـــــــــــــــــــــــــه ولی منظورم اینه که این کارها کار نیست!!!
هاشم چیزی نمیگفت و فقط گوش میداد...
رعنا تو جوابم گفت:
-اقا حمید اصل حرف شما چیه؟من دارم از اقا هاشم تشکر میکنم این وسط شما چی میگید؟
بدجوری ضایع ام کرد...هاشم لبهاش به لبخند باز شد...از رعنا توقع نداشتم برای همین دستی به شونه هاشم زدم و گفتم:
-فعلا با اجازه!!!
******************************
یک هفته از اون ماجرا گذشت ،رعنا بازهم سرسنگین بود منم برای رفع کدورت هیچ اقدامی نمیکردم...
مشغول درست کردن چایی اتشی کناره اتاقک بودم...رعنا به دشت رفته بود، میدونستم هر دو روز یک بار علوفه جمع میکنه ،دقیقه ها کند میگذشت ...با خودم گفتم""حمید سریع برو جلوی راهش علوفه ها رو از دستش بگیر ،اگه نه آورد ،کوتاه نیا ""
از تصمیمم خوشحال بودم بعد خوردن چایی به سمت دشت راه افتادم ...دل تو دلم نبود میترسیدم بازهم ضایع ام کنه ...به چندتا از پیرزنهای روستا سلام کردم همگی دوره هم نشسته بودن و با هم حرف میزدن...
از دور رعنا رو دیدم قدم هام رو تند تر کردم تا زودتر بهش برسم...سراشیبی دشت رو با سرعت به پایین میومد...عجب دختر زرنگی بود تعادلش رو با اون همه علوفه به روی کولش خوب حفظ میکرد...
از دور صدا زدم:
-خسته نباشید ...صبر کنید بیام کمک...
بدو بدو به سمتش رفتم ،وقتی بهش رسیدم گفتم :
-با خودم گفتم یکم پیاده روی کنم ،چه خوب شد که تو مسیر شما رو دیدم علوفه ها رو بدین تا بیارم...
رعنا قدمهاش رو تند تر کرد و گفت ،خیلی ممنون خودم تا اینجا اوردم باقی راه رو هم میبرم...
ادامه دارد...


رعنا با سرعت از کنارم رد شد ...چنان تند تند راه میرفت که به گرد پاش هم نمیرسیدم ...میدونستم اگه پافشاری کنم دوباره ضایع ام کنه برای همین پشت سرش آروم آروم میرفتم...منتظر یک فرصت بودم که علوفه ها رو به روی زمین بزاره و خودم برشون دارم...از جلوی پیرزن ها که رد شدیم هاشم به جلوی رعنا پیچید و سلام کرد با خودم گفتم""اینم عین زبل خان همه جا پیداش میشه!!!""
هاشم به رعنا گفت:
*اجازه بدین کمکتون کنم...
به هاشم گفتم :
-سلام زیاد اصرار نکن نمیذاره کسی کمکش کنه ...
در کمال ناباوری رعنا ایستاد... علوفه ها رو از روی کولش پایین گذاشت و به هاشم گفت :
★حالا که انقدر اصرار میکنی بیا کمک کن فقط بگم بدجور داری منو شرمنده خودت میکنی!!!
هاشم نگاهی به من انداخت و با یک یا علی علوفه ها رو به روی کولش گذاشت...نگاهش رنگ غرور نداشت ...آدم ساده ای بود ولی برای من همون نگاه خالی از حرف هم عذاب آور بود..
هاشم قدمهاش رو با من تنظیم کرد و گفت :
*چرا ناراحتی ؟
خودم رو به اون راه زدم و گفتم:
-نه ناراحت نیستم... چیه آب مهر آباد جوش کرده؟!!!((یک اصلاح محلی یعنی رابطه دو نفر باهم خوب شده!!!))هاشم سرش رو به زیر انداخت و آروم خندید...دلم از خنده پر شرم و حیای هاشم لرزید...اعصابم خورد بود...از هاشم جلو زدم و گفتم من زودتر میرم آتش زیر چایی رو خاموش نکردم...
***************************
از پشت پنجره کوچکم شاهد اومدنشون بودم...نگاه رعنا یک لحظه به پنجره افتاد سریع نشستم اما دیر عکس العمل نشون دادم مطمئن بودم من رو دیده...
از اتاقک بیرون اومدم و به ته مزرعه رفتم ،زیر چشمی نگاهشون میکردم...هر دو سر به زیر بودن حرفاشون به درازا کشید...دلم عین سیر و سرکه میجوشید با خودم گفتم""حمید این دوتا بین این رفت و آمدها بهم دل ندن؟!!!""
الکی تو مزرعه دور خودم میچرخیدم فقط نگاهم به اونها بود دوباره با خودم گفتم""پس این زنهای آبادی کجا هستن؟فقط موقعی که من بدبخت باهاش حرف میزنم سر میرسن؟؟؟""
هاشم از رعنا فاصله گرفت و از راه دیگه ای رفت...رعنا هم به درون کلبه اش رفت...اون وسط من موندم و یک دل پریشون ....


رعنا

هاشم وقتی علوفه ها رو به در کلبه رسوند، گفت:
*من تا حالا حسی شبیه به الان نداشتم ...نمیتونم حسم رو بگم ولی یک چیزی تو دلم هست که جز مادرم به هیچکسی نمیتونم بگم...
از حرفاش سر در نمیاوردم تو کل مسیر هم از این شاخه به اون شاخه میپرید...با ملایمت بهش گفتم:
★اگه از دست من کاری برمیاد حتما بگو ...
هاشم سرخ و سفید شد و گفت:
*نه ...نه...خودم حلش میکنم ،کاش منم عین حمید بلد بودم حرف بزنم...
اوردن اسم حمید باعث شد که نگاهم به سمت مزرعه اش کشیده بشه...حمید بین بوته ها راه میرفت و به ما نگاه میکرد...میدونستم پیش خودش چه فکرایی میکنه ولی اصلا برایم اهمیت نداشت...
***************************
کناره جوی آب نشسته بودم و به روستای پدری فکر میکردم ...دلم برای زهرا پر میکشید با خودم گفتم""دیگه الان زن رحمت شده!!!""
با فکر ازدواج زهرا با اون دیو بی شاخ و دم بغض گنده ای راه گلویم رو بست...
به پهنای صورت اشک میریختم ،دلم پیش زهرا بود چنان غرق فکر و خیالاتم بودم که متوجه نشستن حمید نشدم...با صدایش به خودم اومدم
-رعنا خانم گریه میکنید؟
به سمتش برگشتم و گفتم:
★کی اومدین؟
-خیلی وقت نیست ...
چیزی نگفتم ...از رو زمین بلند شدم و گفتم:
★ این عادت رو ترک کنید...
حمید هم همزمان با من بلند شد و گفت:
-کدوم عادت؟
★همین که با یواشکی اومدنتون آدم رو غافلگیر میکنید...
-یواشکی نبود ...
★اصلا حق با شما...خداحافظ
-کجا میرید؟باهاتون کار دارم...
★باشه برای بعد، الان کسی ما رو با هم ببینه برای من بد میشه...
حمید صدایش رو کمی بالا برد و گفت:
-پس چرا دوش به دوش هاشم راه میری نگران حرف مردم نمیشی؟
از حرفش جا خوردم...زبونم به حرف زدن نمیچرخید...تو چشمهاش جز خشم و ناراحتی چیزی دیده نمیشد...یک لحظه ازش ترسیدم برای همین به سمت کلبه ام دویدم ...
اون شب تا صبح نخوابیدم...حق با حمید بود من چرا وقتی با هاشم راه میرفتم عین خیالم نبود؟؟؟؟!!!!
خودم در جواب سوالم گفتم""چون هاشم بچه همین آبادیست کسی جرات نداره پشتش حرف در بیاره،ولی حمید چی یک پسر غریبه است که واسه کار اینجا اومده""
باز با خودم گفتم""پس تو این وسط چی؟""
از این همه فکر و خیال سرم در حال انفجار بود...حرف حمید منطقی بود ولی به اون چه مربوط بود ؟!!
*****************************
عروسی یکی از پسرهای آبادی دعوت شده بودم...خاله زیور به همراه مادر داماد برای دعوت از من به کلبه ام اومدن...
عروسی از روز شروع میشد و تا شب ادامه داشت...از اینکه اهل ابادی من رو غریبه نمیدونستن خوشحال بودم...حس میکردم من رو از خودشون میدونن...
*******************************
روز عروسی فرا رسید...صبح زود دامن قرمزم رو از توی صندوق چوبیم بیرون آوردم و با کت مخمل زرشکیم که یادگاری از مادرم بود تن کردم...
جلوی آینه روسری سفیدم که گلهای درشت قرمز به رویش بود رو سر کردم...میخواستم تو چشم دخترها و زن های آبادی خوب به چشم بیام برای همین کمی سرمه به چشمهام کشیدم...چشمهای کشیده ام با سیاهی سرمه خیلی خوشگل تر از قبل به نظر میرسید...انگشتام رو به درون دهنم کردم و با خیسی بزاق به مژه هام حالت دادم...از گونه هامم چندین بار نیشگون گرفتم تا قرمز بشه...خیلی خوب به نظر میرسیدم...در آخر گردنبند مادرم که شکل پروانه بود به گردنم انداختم
با یک بسم ا...از در کلبه بیرون اومدم و راهی خونه مادر داماد شدم....


از جلوی مزرعه حمید که میگذشتم قدمهام رو تندتر کردم تا من رو نبینه...چند قدم که دور شدم از پشت سر صدام زد:
-رعنـــــــــــــــــــا خانم؟
به سمتش برگشتم ولی چیزی نگفتم...چند قدم به جلو اومد و گفت:
-همیشه به شادی... عروسی میرید؟
در جوابش گفتم:
★بله...
-بسلامتی ،منم یکی دو ساعت دیگه میام ...
تو دلم گفتم به من چه مربوطه اصلا نیا...
چیزی نگفتم و راه افتادم به سمت عروسی
******************************
تو فضای باغ مانند خونه پدر داماد دیگهای ناهار و شام برپا بود...صدای کل کشید دختران نوید مراسم گرمی رو میداد...
از دور خواهره هاشم به سراغم اومد و من رو با خود به خونه برد...
خاله زیور تا من رو دید بلند گفت :
*اوه رعنا جان ...خوش اومدی چقدر قشنگ شدی بترکه چشم حسود ...
با تعریفی که مادر هاشم کرد کل دخترها به سمت من برگشتن...
لپهام از نگاهشون گل انداخت مادر داماد بالای مجلس جایی برایم باز کرد تا بشینم...دخترها شعرهای محلی میخوندن و دست میزدن ،از عروس خبری نبود....رسم بود که بعد ناهار همگی به در خونه پدر عروس بریم و دخترش رو سوار بر اسب به خونه خود داماد ببریم...
صدای رقص و پای کوبی مردان نیز از بیرون میومد...دخترها با کسب اجازه از مادرانشون به ایوان رفته تا رقص و پای کوبی رو از نزدیک تماشا کنند من بین چندین پیرزن نشسته بودم و فقط به صدای ساز و اواز گوش میدادم...
سامیه خواهر هاشم از پشت پنجره بهم اشاره کرد که به جمعشون بپیوندم...از جایم بلند شدم و به ایوان رفتم...
پسرها دستهای هم رو گرفته بودن و به طور هماهنگ رقص محلی میکردن...نگاهم به دنبال حمید بود کناره یک درخت ایستاده بود...پیرهن ابی اسمانی به تن داشت...موهایش رو حسابی اب و جارو کرده بود...پوست سبزه اش با رنگ مشکی چشمهاش هماهنگی قشنگی ایجاد کرده بود...
هاشم بین جمعیت مشغول پخش کردن نقل و شیرینی بود...
سامیه در گوشم گفت:
*اون که در دیگ غذا رو برداشته میبینی؟
در گوشش گفتم:
★ آره ...
با صدایی لرزون گفت:
*پسر عمومه،منو میخواد اما میترسه به آقام بگه آخه سربازی نرفته...
★تو هم میخوایش؟
*‌به کسی نگو،آره میخوامش ...
لبخندی ناخوداگاه به روی لبهام اومد ...هاشم شیرینی به دست از پله ها بالا اومد به من که رسید گفت:
*بفرما شیرینی ...خوش میگذره؟
لبخندی بهش زدم و گفتم:
★خیلی مگه میشه تو جشن و شادی به ادم خوش نگذره؟
همین که یک شیرینی برداشتم نگاهم به حمید افتاد...به درخت تکیه داده بود و به ما نگاه میکرد...
ازش خجالت کشیدم ...رنگ نگاهش عین سابق نبود...سرم رو به سمت دیگه ای چرخوندم اما میدونستم هنوز نگاهش به منه...


بعد از خوردن ناهار همگی به سمت خونه پدر عروس راه افتادیم...زن و مرد شادی کنان به سراغ عروس میرفتیم...حمید هم شونه به شونه من میومد...سامیه آروم در گوشم گفت:
*انگار من مزاحمتونم میخوای برم دنبال نخود سیاه ؟
از حرفش خنده ام گرفت و گفتم:
★نه...اشتباه فکر نکن ،اون با من کار نداره!!!
*من که فکر میکنم یک خبرایی هست...اگه هاشم بفهمه ...!!!
★چه ربطی به داداشت داره؟
سامیه لبخندی زد و گفت مادرم گفته به کسی نگم اما من طاقت ندارم ...رعنا هاشم تو رو میخواد،چند وقته حرف تو سر زبونشه،آقام به مادرم گفته زودتر جلو بیاد اما مادرم میگه باید اول عمویت رو در جریان بزاریم...
از حرفهای سامیه حسابی جا خوردم ...توقع هر حرفی رو داشتم الا دلدادگی هاشم ...
******************************
حمید

تمام حرفهای خواهره هاشم رو میشنیدم...از حرفی که زد خیلی ناراحت شدم..با خودم گفتم""حمید اقا کلاهتو بزار بالاتر ...انگار حدست درست بود؟؟؟!!!""
به کل حس و حالم عوض شد...به سمت رعنا چرخیدم...نگاهش به جلو، ولی حواسش جای دیگه بود...چشمهای کشیده و مشکیش رو دوست داشتم ،پوست گندمیش با رنگ مشکی موهایش بدجور جلوه میکرد...چهره بکر دخترونه رعنا برای من شهری جذاب بود... شروع دلبستگیم رو نمیدونستم اما مطمئن بودم حسم زودگذر نیست ...
*******************************
عروسی رو به پایان بود...پدر عروس دست عروس و داماد رو بهم داد و راهی زندگی جدیدشون کرد...صدای مادر هاشم رو میشنیدم ...جوری که رعنا هم متوجه بشه گفت:
*هاشم...رعنا رو تا در کلبه اش برسون و برگرد ...
با شونه هایی افتاده مسیر برگشت رو پیش گرفتم ...با خودم گفتم""معلومه رعنا هم از هاشم خوشش اومده اگه خوشش نمیومد مخالفت میکرد""!!!
چند قدم ازشون فاصله گرفتم ... رعنا صدایم زد و گفت:
★حمید آقا صبر کنید منم بیام،ممنون خاله زیور با همسایه میرم احتیاج به آقا هاشم نیست...
با این حرف رعنا جون گرفتم...
****************************
هر دو شونه به شونه راه افتادیم...دلم میخواست مسیر کش پیدا کنه...زیر چشمی به رعنا نگاه میکردم...نمیدونستم چطوری سر صحبت رو باهاش باز کنم تو ذهنم دنبال یک سوال میگشتم تا ازش بپرسم که خودش گفت:
★کاش زهرا هم با عشق به خونه بخت میرفت...
از اینکه خودش سر حرف رو باز کرد خیلی خوشحال شدم...با ذوق زدگی گفتم:
-‌زهرا کیه؟
★دوستم ،هم روستاییم...
-ازدواج کرده؟
★تا الان حتما به زور شوهرش دادن...دلم به حالش میسوزه ،اصلا بچگی نکرد...
نمیدونستم چی بگم که دلش آروم بشه ترجیح دادم موضوع رو عوض کنم ...

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : matarsaki_mian_ma
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه japjmo چیست?