خاطره تلخ اندونزی قسمت 1 - اینفو
طالع بینی

خاطره تلخ اندونزی قسمت 1


این یک سرگذشت تلخ است که درزندگی من رقم خورد وآثارمخربش هنوز هم روح مرا آزارمیدهد.
من،همسرم ودوفرزندپسرم درکرج زندگی میکنیم.شبی ازشبهای تابستان سال 88
بودکه زنگ تلفن بصدا درآمدگوشی رو برداشتم آنسوی خط دخترعموی همسرم بودکه در یکی ازاستانهای غرب کشور زندگی میکردند سلام کردو بعداز احوالپرسی گوشی روبه همسرم دادم و مشغول صحبت شدندپس از خداحافظی همسرم گفت که دخترعموباتفاق همسر و فرزندشان فرداشب خونه ما هستن.
فرداشب آنها آمدندو پس از احوالپرسی های متداول وصرف شام به ما گفتند که امشب میهمان شماهستیم و فردا عصر بلیط داریم وعازم اندونزی هستیم.
پرسیدم اندونزی چرا وبعد مفصل توضیح دادن که هدف نهایی آنهارسیدن به استرالیاست و مقداری هم درمورد نحوه رسیدن توضیح دادن که پس از رسیدن به جاکارتا شخصی مطمئن اونجا حضور داره که بادریافت مبلغ 6میلیون تومان به ازای هرنفرازطریق دریا وبا یک کشتی مدرن ماروبه استرالیا میرسونه وپس ازرسیدن تقاضای پناهندگی میدیم وحدودا یک پروسه دوماهه طی میشه و بعنوان شهرونداسترالیا مشغول زندگی میشیم.
وضعیت کسب وکار منم که تعریفی نداشت فشارمالی ازیکطرف و رویای یک زندگی با آرامش وامنیت شغلی از طرف دیگر بدجور منو وسوسه کرد.
فردای آنروزآنها رفتندو دوشب پس از آن تلفنی باماصحبت کردندکه رسیدیم و منتظر هستیم شخصی بنام ابومحمد که عراقیست وتلفنی باماهماهنگ شده که به محل اسکان مابیاید و پولهارو بهش بدیم و اون هم برنامه رفتن رو اعلام کنه.
اوضاع مالی نه چندان مناسب،نبودامنیت شغلی ومالی وافق تاریکی که هرلحظه افکارم رو مشوش میکرد منو مصمم کرد که زودتر به اونها برسم وهمسفرشون بشم(بدون ذره ای تخصص و علاقه و صرفا جهت درآمدنه چندان مناسب درآژانس املاک مشغول کاربودم)بالاخره تصمیمم رو گرفتم وپس از کلی حرف زدن همسرم روقانع کردم که ما هم باید از این فرصت استفاده کنیم.
فردای آنروزبه مسافران ساکن درجاکارتا زنگ زدم و تاریخ دقیق حرکتشون رو پرسیدم و آنها هم درجواب گفتند که فعلا کشتی تکمیل نشده وحدودا دوهفته ای طول میکشه که مسافران کشتی از راه برسندو حرکت کنیم.
همان لحظه با موجر آپارتمانی که درآن سکونت داشتم تماس گرفتم و ماجرا رو براش تعریف کردم وعاجزانه تقاضای عودت 20میلیون مبلغ رهن رو مطرح کردم وایشان که فردی بسیارمتشخص و انسان بود قول مساعد دادکه ظرف یکهفته20میلیون تومن رو برام تهیه کنه.
من هم خوشحال وشاداب موضوع رو با همسرم درمیان گذاشتم و از همانروز لوازم و وسایل خونه رو به حراج گذاشتیم.ظرف یکهفته ریز ودرشت رو فروختیم و همزمان موجرشرافتمند ما هم به قولش عمل کرد و حتی بدون این که خونه روبازدید کنه وتحویل بگیره مبلغ رو بحسابم واریز کرد و گفت کلید رو به فلان املاکی بده.
ومن هم طبق خواسته او عمل کردم و صبح آنروز به دفترفروش شرکت هواپیمایی مراجعه کردم و 4بلیط به مقصد جاکارتا تهیه کردم.


تاریخ پرواز ما حدودا یکی از روزهای پایانی مرداد88بودخلاصه با شوروشوق وهیجان وصف ناپذیری ریزه کاریهای انجام نشده رو درطول این چندروز مانده تاتاریخ پرواز انجام دادم وهمزمان باچند فامیلی که در دور ونزدیک زندگی میکردند خداحافظی میکردیم و یکی آنقدر تعریف میکردکه احساس میکردم ما مسافران خوشبخت بهشت روی کره زمین هستیم ودیگری چنان مارو مایوس میکرد که همزمان فکرمیکردم با اراده خوددرحال ترک یک زندگی آرام و رفتن به جهنم هستیم و افسردگی مارو نابود خواهد کرد.
بالاخره شب موعودفرارسیدو درمیان آه و گریه چندفامیل مختصری که داشتیم عازم فرودگاه امام شدیم.
پرواز ساعت 2شب بودو ما پس از انجام تشریفات فرودگاهی سواربرهواپیماشدیم و پس از یک وقفه چندساعته ترانزیتی از فرودگاه دبی مستقیم به جاکارتا پرواز کردیم و پس از حدود9 الی 10 ساعت پرواز ساعت 7شب بوقت اندونزی به فرودگاه جاکارتا رسیدیم در فرودگاه طبق توصیه دوستان یک سیمکارت خریدم و یک ماشین به مقصدشهرک کامایوران گرفتیم وتلفنی با دوستان هماهنگی کردیم و آنها منتظر ما جایی رو اعلام کردند ورودی یک شهرک مثل اکباتان بودو نیمساعت بعد مابه کامایوران رسیدیم و دوستان رو اونجا دیدیم.کامایوران یک شهرک بزرگ آپارتمانی بامجموعه آپارتمانهای بزرگ و حدود35و40طبقه بودشهرکی بزرگ که دوستان ما یک واحدمبله اجاره کرده بودندباتمام امکانات.
پس از روبوسی و حال واحوالهای معمول چندین چمدان که حاوی حدود یکصد عدد نان لواش وتعدادبسیارزیادی کنسرو وغذاهای آماده مصرف و قند و سایر خوراکیهایی که در اندونزی یافت نمیشد رو بیرون آوردیم که البته تهیه این غذاها وخوراکیها ونان فراوان به توصیه و تاکید فراوان آنها توسط ما تهیه شده بود.چون در اندونزی چیزی شبیه نان تافتون یا لواش وغذاهای متداول ما بهیچ وجه یافت نمیشودو طعم اکثر نانهای باگت آنها هم تقریبا شیرین است و با ذائقه ما همخوانی ندارد.
آن شب شام را خوردیم و صبح آنروز در خیابانهای اطراف گشتی زدیم و خودمون رو مشغول کردیم تا شب فرارسیدوطبق صحبتهای تلفنی که همسفران ما از قبل با ابومحمد(فردی که قراربودمارو سوار برکشتی به سمت جزیره کریسمس استرالیا هدایت کند)کرده بودند.ایشان به محل سکونت ما اومدن و 24هزار دلار از ما دریافت کرد و گفت باید منتظر بمونید وظرف یکی دوروز آینده شمارو راهی خواهم کرد از همسفران پرسیدم که ما اینهمه پول رو بدون دریافت هیچ تضمین وسند محکمی به ایشون دادیم والبته شماهم مثل ما این مبالغ رو پرداخت کرده ایدآیا تضمینی وجود داره که ایشان کلاهبردار نباشه و همسفران ما که اتفاقا چندنفر دیگر از دوستان قدیمی من هم به آنها اضافه شده بود همگی فقط اعتماد اجباری رو مطرح کردند و البته دوستانی رو که از قبل بااین شخص به استرالیا رفته بودند رو ملاک اعتماد قرار دادند البته ظاهر این شخص ونحوه برخورد او تقریبا این اعتمادرو هم تاحدودی در دل من بوجودآورد.
فردای آنروز به گشت وگذار در داخل کلانشهر جاکارتا ادامه دادیم و همزمان منتظر صدای زنگ ابومحمد بودیم که تاکید کرده بودهرلحظه ممکن است زنگ بزند.


درست یادم هست که ماه رمضان بود آری خیابانهای جاکارتا پربود از جنب وجوش وتحرک وزندگی،درپیاده روی جلو یک مجتمع خیلی بزرگ تجاری که(مانگادوا)
نام داشت قدم میزدیم ساعت حدود 8 شب بود که رستورانهای سیاردرپیاده رو ها مستقر بودندو جمعیت بسیار زیادی مشغول صرف غذا بودند موزیک زنده در حال اجرا بودو من بفکر فرورفته بودم که مگر نه اینکه اندونزی بزرگترین کشور مسلمان جهان است باجمعیت بیش از 300میلیون نفر.پس چرا باوجود اینکه از نظر مالی مردمی نسبتا ضعیف دارد ولی اینهمه شوروشادی دراین کشورموج میزندفراموش کردم که بگویم درماه رمضان همه رستورانها وکافه تریاها و اماکن دیگر بازهستندو مشغول سرویس دهی به مردم.هیچ کسی بعنوان روزه خواری شلاق نمیخوردو یکی به مسجد میرود ویکی به میخانه و هیچکدام هم مزاحمتی برای دیگری ایجاد نمیکنند.
خلاصه بعداز پیاده روی و نظاره خیابان های شهرزیبای جاکارتا ومردم شادش و صرف شام در یکی از رستورانهای زنجیره ای مگ دونالد به خانه برگشتیم و همینطور یکی دوروز رو به همین شیوه سپری کردیم.
روز چهارم را سپری میکردیم ساعت9 صبح بود و همه مشغول صرف صبحانه بودیم که زنگ موبایل بصدا درآمد زنگی که همه بی صبرانه انتظارش رامیکشیدیم
بله ابومحمدبود بازبان شکسته عربی، فارسی گفت که ساعت 2ظهر بوسیله تاکسی خودتون رو به مسجداستقلال برسانید.
یادم میادروزجمعه بود همه آماده شدیم هرشخص بنابه توصیه ابومحمدفقط حق داشت یه کوله کوچک رو حمل کنه و ما ناچارا عمده البسه ولوازم رو در داخل آپارتمان جا گذاشتیم و به سه گروه سه چهارنفره تقسیم شدیم و همگی راهی مسجداستقلال شدیم و طبق توصیه های مکرر ابومحمد با فاصله چندصدمتری از هم در مسجداستقلال مستقرشدیم.
مسجد استقلال مسجدی بود بزرگ به بزرگی که شاید تاکنون هیچ مسجدی رو به این عظمت ندیده بودم و در شلوغی نمازجمعه مافقط بوسیله موبایل باهم در ارتباط بودیم.
حدودا یکساعتی در گوشه وکنار مسجد پراکنده بودیم که زنگ زدن و همه بهم خبر دادنددر ضلع جنوبی حیاط بسیار بزرگ مسجدیک اتوبوس آبی رنگ با پرده های کشیده شده پارک شده وابومحمد هم اونجا حضورداره و همه بعداز حدود بیست دقیقه درکنار اتوبوس جمع شدیم شرایط بسیار ایده آلی را انتخاب کرده بودبطوری که همه فکر میکردند کاروانی از نماز جمعه خارج شده و بسمت مقصد حرکت میکند.
آری داخل اتوبوس شدیم و تازه بسیاری از همسفران جدیدمان را دراتوبوس دید یم اتوبوس 60نفره بزرگی بود تعداد20 نفرزن و40نفر مردو حدود 7یا8کودک هم حضور داشتند ابومحمد یک سخنرانی کوتاه داشت که مارو سوگند داد در هیچ شرایطی اسمی از اونبریم وماهرگز اسم شخصی بنام ابومحمدرا نشنیده ایم و یکسری توصیه های ایمنی پس از آن کلیدآپارتمانها و گوشیهای موبایل رو جمع آوری کردند واتوبوس به مقصد ساحل اقیانوس بحرکت درآمد.
درست بیاددارم که از جمیت بیش از شصت نفر حاضردراتوبوس بیست و چند نفر عراقی بودند والباقی ایرانی.
آرام آرام خیابانهای شلوغ و پرترافیک شهرجاکارتا را درآن روز جمعه با پرده های کشیده شده پنجره های اتوبوس طی کردیم و وارد جاده شدیم جاده ای که از لابلای پرده های پنجره گهگاهی سرک میکشیدیم و دیدمیزدیم و هرگز نمیدانستیم این جاده کجاست به کجا منتهی میشود وچه نام دارد.


در جاده های سبز بیکران اندونزی و خارج از شهر جاکارتا در حرکت بودیم که آرام آرام یخ همه آب میشدو هرکسی با بغل دستی یا مسافر جلویی مشغول گفتگوشد.از کجاآمده ای؟ایران؟کدوم شهر؟چرا؟چطور؟و....و..... حدودا یک ساعتی حرکت کردیم که اتوبوس در یک پمپ بنزین جهت سوختگیری توقف کرد در میان مسافران چندنفری بودند که از بستگان ابومحمد بودند ازجمله یکی از خواهرانش بهمراه شوهر وفرزندانش و یکی ازبرادرانش بنام (نیسان)که اوهم همسرش رو همراهی میکرد و یکی دو نفر دیگه که من متوجه نشدم چه نسبتی باوی دارندواین باعث میشد که گهگاهی زبان اندونزیایی راننده به عربی ترجمه شود وهمزمان یکی از مسافران که عامر نام داشت عربی رابه فارسی ترجمه میکرد واین کاررابرای ایرانیها ساده تر میکرد.
در مدت کوتاهی که اتوبوس در جایگاه سوختگیری بودبه مسافران اجازه داده شد که از فروشگاه پمپ بنزین خوراکی وآب معدنی و تنقلات خریداری کنند و هر کس مقداری خوراکی تهیه کرد.
اتوبوس دوباره براه افتادو حرکت بسوی ساحل اقیانوسی که هیچکس نمیدانست کجاست واسمش چیست درحرکت بود.
ساعتم رانگاه کردم حدودا سه ساعتی میشدکه حرکت کرده بودیم والبته در طول مسیر چند شوک هم به ما وارد کردند که پلیس اومد و چی شد ومراقب باشید و...و.....هوا روبه تاریکی بود و اتوبوس درحرکت.
یکساعت دیگرسپری شد و هوا کاملا تاریک شده بود اتوبوس متوقف شد و به مسافران اعلام کردند پیاده شوید و مدام تکرار میکردند سریع،زودباشید.وقتی من و همسروفرزندانم پیاده شدیم دیدم که دریک جنگل بزرگ توقف کرده ایم وصدا ی موجهای سهمگین اقیانوس رافقط می شنیدیم ولی هنوز اقیانوس را ندیده بودیم همه بصف از اتوبوس پیاده شدیم تقریبا پانزده یا بیست نفر مرد وزن روستایی را دیدیم با لباسهای عجیب که فقط در فیلمهای سینمایی دیده بودم آنها سیاه ونحیف بودند و شلوارکهای مختص به خودشون رو پوشیده بودند و مردها هم حتی پیراهنی تنشون نبود وبیشتر شبیه تارزان بودند و فقط مارو باتعجب نگاه میکردند و خیره راه رفتن ودویدن ماشده بودند بله ما پس از صدمتروشاید کمتر پیاده روی به دوکلبه بسیاربزرگ رسیدیم که سقف کلبه ها از گیاهی شبیه ساقه گندم پوشیده شده بودو در درون کلبه ها چند گلیم و چند نیمکت وجود داشت همان لحظه بود که صدای موجهای اقیانوس خیلی بیشتر شنیده میشد و من یک از داخل کلبه بسمت صدای اقیانوس حرکت کردم وموجهای خروشان و سهمگین اقیانوس نمایان شدآری آن لحظه متوجه شدم که در ساحل تاریک اقیانوس قرار دارم.
همه مات ومبهوت بودند وبا تذکرهای گاه وبیگاه (نیسان)برادر ابومحمد مواجه بودیم که تاکید میکرد فاصله نگیریدهمه درون دوکلبه متمرکز باشندبعد چند زن ودختر سیاه چشم بادامی با ایما واشاره به ماگفتندکه اگرکسی چای یا آب جوش بخواهد آنها میفروشند.تعدادی مشغول خوردن چای ونسکافه شدند و عده ای هم نشسته بودند وهمهمه ای بود که پس کشتی کجاست؟ کی حرکت میکنیم؟ و چند نفر راهنما همه را به صبوری دعوت میکردندنیسان و دونفر دیگه از راهنماها با موبایل ماهواره ای صحبتهایی کردند و ما متوجه نمیشدیم چی میگن و همینطور مکالماتشون ادامه داشت و ما هم منتظر،پرازاسترس وهیجان و.....
منتظر حضور قایق های موتوری بودیم که مارو بسمت کشتی ببرندچون ما در ساحل اقیانوس بودیم نه در اسکله پس هرعقل سلیمی میدانست که بایدبوسیله قایق چندکیلومتری را حرکت کنیم تا به کشتی برسیم.همهمه ها ادامه داشت و صداها بلندتر وبلندترشد جو سنگینی حاکم شده بودانگار که اتفاقی درراه است یکباره صدای نیسان بلندشد و عامر که عربی را کاملا میدانست مسافران را گرد خود جمع کرد و گفت اتفاقی افتاده.

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : andonezi
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه rakivx چیست?