خاطره تلخ اندونزی قسمت 2 - اینفو
طالع بینی

خاطره تلخ اندونزی قسمت 2


همه گرداگرد عامر جمع شدندعامر گفت متاسفانه امشب نمیتونیم حرکت کنیم اینها میگن هم اقیانوس طوفانیه و هم با اکیپ پلیسی که هماهنگی کردن متاسفانه امشب شرایطی پیش آمده که اون اکیپ گشت ساحلی به منطقه دیگه ای برده شدند و احتمال دستگیری دراین منطقه بسیار بیشتروبیشتر شده پس ما بایدبرگردیم صدای اعتراض برخی بلند شد و ابراز نارضایتی تعداد دیگری نیز نتیجه ندادو همه مسافران سریع ودر میان نگاههای همان مردان وزنان چشم بادامی لاغر وکوتاه قد بسوی اتوبوس حرکت کردند و سواراتوبوس شدند.
همه دلواپس ونگران بودند ناراحتی و نارضایتی در دیدگان همه مسافران موج میزد ولی چاره ای جز اطاعت از دستور های راهنما نبودمسافران حق داشتند که ناراحت باشندو دلواپس چون در این بلا تکلیفی محض بایستی چهارساعت دیگر در تاریکی شب وبی بهره از مناظربیرونی با پرده های کشیده شده اتوبوس سپری شود تا آنان به جایگاه اولیه برگردند.
خلاصه چهارساعت برای ما مثل چهل ساعت سپری شدودردناکتر آنکه چند نفری درمیان مسافران که این تجربه تلخ را داشتندبه ما گفتند که تا حصول نتیجه جهت حرکت مجدد تاریخ وزمان مشخصی وجودندارد وچه بسا چندهفته و شایدچندماه دیگربلاتکلیف در جاکارتا بمانیم همه مایوس وسرخورده به جاکارتا رسیدیم و ابومحمد سررسید و کلید ها و موبایل ها رابه صاحبانشان تحویل داد و مجددا گفت منتظر تماس من باشید.
بازهم به دسته های سه وچهارنفری تقسیم شدیم و هرگروهی جداگانه سوار بر تاکسی بسمت کامایوران حرکت کردیم ساعت حدود 2شب بود همه گشنه وتشنه بودیم بزحمت نیمروئی درست کردیم و شکمها را نیمه سیر،خسته و افسرده خوابیدیم راستی تایادم نرفته بگوین که آپارتمانها تقریبا خوب و مجهز بودندو هر دوخانواده در یک آپارتمان سکونت داشتیم تختخوابهای خوب در هر اتاق که البته همه آپارتمانها دوخوابه بودندو میز نهارخوری معمولی وسرویس بهداشتی مناسب و تلویزیون با کانالهای ماهواره و در مجموع مناسب بودند و اجاره ماهیانه هرآپارتمان دوخوابه،مبله با احتساب آب وبرق وشارژ 400 دلار بود.
وسال 88هر دلار فقط هزار تومان قیمت داشت فردای آنشب به پیشنهاد من همه خودرا به بیخیالی زدیم و صبح تا ظهر و ظهر تاشب سعی میکردیم با گردشگری درجاکارتا خودمان را مشغول کنیم ودر این گیر ودار بلاتکلیفی گهگاهی هم تماسهایی بازبان فارسی از افرادناشناسی داشتیم که پیشنهادمیدادندبا قیمت کمتری ماروبه جزیره کریسمس میرسانند وما هرگز متوجه نشدیم شماره تماس مارو چطور بدست آوردندو مرتب مارو وسوسه میکردند که کاروان ما پس فردا حرکت میکند وازاین دست پیشنهادها.
حدود دوهفته هم با بی طاقتی و تحمل مرارت های فراوان که خود حکایتی جدا دارد ومستلزم ساعتها وقت وصدها صفحه نوشته میباشدو بایدگفت که تمام غذاهای ماتمام شده بود نان نداشتیم و مجبور بودیم نان های مدیترانه ای که توسط مردی جنوبی تهیه میشدخریداری کنیم آن مرد جنوبی که سه چهار سال پیش مثل ما باخانواده عازم اندونزی شده بود خودش وهمسرش دوپسر ویک دختر داشت طوری که تعریف میکرد پول آنها را بالا کشیده بودند بنحوی که حتی توان خرید بلیط هواپیما جهت برگشت به ایران را نداشت وناچار کلبه محقری در حاشیه های شهرجاکارتا اجاره کرده بود و خودو پسرانش باچه مشقتی هزینه زندگی را تامین میکردند پسرکوچکش کاملا زبان اندونزیایی را یاد گرفته بود و گاهی بعنوان مترجم جهت سهولت کارها مارا همراهی میکرد.
پدرخانواده نان می پخت.و ماست بندی میکردچون اصلا دراندونزی ماست وجود ندارد وماهم نان وماست را از این خانواده تهیه میکردیم.
آری همانطور که گفتم دوهفته ای سپری شدکه یک شب ابومحمد زنگ زد و گفت فردا ساعت 11ظهر همان جای قبلی شما را میبینم(مسجداستقلال)فردای آنروز طبق روال قبل همه درمسجداستقلال و البته اینباردر کناراتوبوس دیگری جمع شدیم دوباره توصیه های ایمنی را به همه گوشزد کرد(ابومحمد)و اتوبوس با همان ترکیب مسافران قبل جاکارتا را به مقصد ساحل اقیانوس والبته بگفته خودشان اینبار در مسیری کاملا متفاوت ترک کرد بازهم پرده های سبز این اتوبوس کاملا کشیده شده بودو گاهی حرکت باد نقطه دیدی را در لابلای پرده ها آشکار میکردو ماهم از فرصت استفاده میکردیم ونگاهی به بیرون می انداختیم.
دوباره موبایل های همه و کلیدها راجمع آوری کردندو اتوبوس شصت نفره با تمام دلهره ها پس از 6ساعت توقف کرد اینبار خیلی سریع وباصدای بلندازمسافران خواستندکه بدون هیچگونه مکس اتوبوس را ترک و سوار قایق های موتوری شوندمن فرزندکوچکم را بغل کردم وهمسرم دست فرزندبزرگم را گرفت وبدنبال همه بسمت قایق ها دویدیم.اینبار اتوبوس درفاصله شاید 15 متری ساحل توقف کرده بود ساعت 7شب بود بازحمت تمام مسافران سوار بر سه قایق موتوری شدندوخدمه قایق به سرعت بسمت اقیانوس حرکت کردند حدودا سه کیلومتر درآن هوای تاریک آب سیاه و وحشتناک اقیانوس را طی کردیم ناگهان چشممان به یک لنج فرسوده چوبی

11:57

افتاد هرسه قایق دور لنج توقف کردند آنقدر دادوفریاد و اضطراب زیاد بود که صدای اعتراض من وچندنفر به جایی نمیرسیددادمیزدم مگر قراربراین نبودکه با کشتی مجهز حرکت کنیم آخه لااقل یک لنج مرتب تهیه میکردید ولی آنقدر شلوغ بودو همه تلاش میکردند که از قایق ها سوار لنج شوند وارتفاع دومتری رابا کمک هم طی کنند خودم هم صدای خودم را نمی شنیدم و اعتراض هیچ فایده ای نداشت وآنجا بود که ما اختیارانتخاب را نداشتیم واگر سوار لنج نمی شدیم از غافله جامانده بودیم که هیچ بلکه درآن بیابان گم میشدیم ومعلوم نبود به چه سرنوشتی دچارشویم


خلاصه بناچار وباهزار مصیبت بالا رفتم وبچه ها را از همسرم گرفتم وبعد دست اورانیز گرفتم وهمه سوارلنج شدیم لنج اگر اشتباه نکنم شایدساخت صدسال پیش بود شصت و اندی نفر سوار لنج شدند درقسمت پشتی کاپیتان یک اتاقک بود که از سه طرف محصور بود وفقط قسمت پشتی آن باز بود که حالت یک حیاط خلوت 6متری داشت قسمت زیرین اتاقک هم موتور لنج بود که حدودا یک ونین متر طول و هفتادسانتی متر عرض داشت یک پله به زیر(طرف موتور)داشت در حیاط خلوت تعدادسه عدد بشکه پراز گازوئیل بودبه خانمها گفتند که این اتاقک مناسب شماست چون نسبت به بقیه محیط لنج اونجا سقف داشت و از سه طرف دیوار چوبی داشت و چون روی موتورخانه بود نسبتا گرم بود و مردها هم در قسمت جلوی لنج که حدودا 4در3بود و 12مترمربع میشد مستقر شدند والبته چند نفرهم به دلخواه بر روی سقف اتاقک رفتند که من نرفتم چون واقعا ترسناک بود.
دوطرف اتاقک کوچک کاپیتان که عرض آن حدود یک ونیم متر وطولش یک متری میشد باز بود و سکان چوبی و فرسوده را همه میدیدند.پس از آنکه همه را مستقر کردند لنج روشن شدوبه راه افتاد من دو فرزندم را هم کنار همسرم در میان اتاقک که نسبتا بهتر بود جای داده بودم و خودم کنار دوستان نشسته بودم چشمم به آب تیره اقیانوس می افتاد و وحشت سرتاپای وجودم راگرفته بود.
به آینده فکرمیکردم.گاهی به همسفرانم توجه میکردم افکارم در تلاطم آینده غوطه ور بود.کی میرسیم چندشب درراه هستیم عامر راصدازدم گفتم عامر از نیسان که کنار کاپیتان کوتوله اندونزیایی نشسته بود سوال کن که چندشب طول میکشدکه به جزیره کریسمس برسیم و اوهم پرسید وبا اشاره بمن گفت دوشب اگه اقیانوس طوفانی نشود ومثل الان باشد48ساعت روی آب هستیم.
بازهم در افکارم غوطه ور بودم اوضاع را سبک وسنگین میکردم به خودم میگفتم بالاخره دوشبانه روز عذاب میکشیم ولی از این زندگی سگی و کسالت بار خلاص میشویم حداقل افق روشنی برای فرزندانم وجود دارد تاکی شرایط سخت شغلی و بلاتکلیفی از آینده ونداشتن درآمد معینی را تحمل کنم گهگاهی هم آینده فرزندانم راتجسم میکردم و خودم را توجیه میکردم که بالاخره تموم شد.
سیگار راباسیگار روشن میکردم هر کی خاطره ای رو تعریف میکرد از آب و دریا و اقیانوس می گفتند درهمین گیرواگیر بودیم که عامرفریاد زد دوستان کاپیتان میگه اگه یکساعت دیگه گشت ساحلی اندونزی مارو نگیره به آبهای بین المللی رسیدیم و با آرامش و بدون هراس ادامه میدهیم.


لنج ما با پروژکتور خاموش به راه ادامه میداد و فقط یه نور کم سو داشت که تا فاصله چندمتر جلوتر رو بیشترنمیدیدم گاهی یه لنج یا قایق در فاصله دوری دیده میشد چندتاهم قایق ماهیگیری دیدیم که درآن شب سردوساکت مشغول ماهیگیری بودند بالاخره آن یکساعت هم گذشت و کاپیتان بازبان اندونزیایی چیزی را فریادمیزد و نیسان هم مرتب صلوات میفرستاد و عامر گفت هم اکنون در آبهای بین المللی هستیم خیال همه راحت باشه دیگه هیچ پلیسی نیست که بتونه مارو دستگیر کنه همه مسافران هم خوشحال بودند و کف میزدند.
دراین هنگام من یادم افتادکه مقداری پسته وتنقلات داخل کوله ام دارم.کوله ها را روی بشکه های گازوئیل در قسمت پشتی لنج چیده بودیم بلندشدم وبسمت حیاط خلوت پشتی لنج راه افتادم یک لحظه به کابین چوبی و داغونی که زنها درآن نشسته بودندنگاه کردم همسرم در قسمت انتهایی آن درکنار دخترعمویش نشسته بودو هردوفرزندم سرشان را در آغوش او گذاشته بودندولی چشمانشان باز بود گویا آنهاهم از این وضع دلهره داشتند سری تکان دادم و سلامی کردم رفتم سراغ کوله مقداری تخمه وپسته برداشتم و خواستم برگردم که چشمم به قسمت زیرین اتاقک خانمها افتاد دیدم آب نیم متری بالا اومده و دورتادور موتور یاماهای لنج رو پوشانده ازنگرانی و حالت چشمان من همسرم حس کرد که اتفاقی افتاده پرسید چی شده گفتم هیچی هیچی نشده و سریع رفتم به نیسان و کاپیتان با ایماواشاره فهماندم که محوطه موتور پراز آب شده است.
آنها هم باتفاق مرد دیگری سریع به قسمت موتورخانه آمدند فورا یک موتور برق را که اونجا بود باکشیدن تسمه روشن کردند و همزمان آب موتورخانه را توسط یک شلنگ تخلیه میکردند و از من بابت اطلاع رسانی بموقع تشکر کردند.
منم برگشتم به جمع چندنفره دوستان و با تنقلات ازشون پذیرایی کردم و دوباره مشغول گفتگو شدیم هر چندلحظه نگاهی به ساعت دستم میکردم که ببینم چند دقیقه یا چندساعت از مسیر راطی کرده ایم پس از یکی دوساعت احساس کردم خوابم میاد و همینطور سرم را روی تخته ضخیمی که وسط لنج بود و همه از گوشه گوشه آن بعنوان متکا استفاده میکردند گذاشتم به خواب عمیقی فرو رفتم همش خواب زلزله و خوابهای آشفته ای میدیدم پس از مدت زیادی با وحشت از دیدن زلزله درخواب بیدارشدم فکر کردم حالا که ازخواب بیدارشده ام حداقل هفت یا هشت ساعتی گذشته و مسیر را ادامه داده ایم ولی با کمال شور بختی وقتی به ساعتم نگاه کردم متوجه شدم اینهمه کابوس و ترس و خوابهای جورواجور در زمانی نیم ساعته اتفاق افتاده بدتر اعصابم بهم ریخت. خدایا چرا اینقدر زمان دیر میگذرد.


بادبشدت میوزید واقیانوس آرامش شب گذشته را نداشت رفته رفته طوفان شدیدی از راه رسیدلنج چوبی بطرف جلو زورمیزد و موجهای سهمگین مانع حرکت میشدند اوضاع ناآرام بود همه دلهره داشتندو دستانشان رابسوی آسمان دراز کرده بودندو دعا میکردند که اتفاقی نیفتد بچه هاازصدای سهمگین امواج گریه میکردند و وحشت داشتند موجهای اقیانوس باارتفاعی باورنکردنی لنج را مانند تکه ای چوب اینطرف وآنطرف پرت میکردند هرگزفراموش نمیکنم که در هیچ فیلم ویا مستند تصویری امواج های سهمگینی مانند آن امواج ندیده بودم ناخدای لنج ماهرچقدر شدت حرکت موتور رابیشترمیکرد فایده ای نداشت موجهای مهیب لنج را ازاختیارناخدا خارج کرده بودندو لنج بصورت مدور میچرخید و انگارماوسط یک گودال گیرافتاده بودیم که دیوارهایش از جنس آب سیاه اقیانوس بود یک لحظه رفتم سمت اتاقک خانمها که کمی همسرم وفرزندانم وسایرین را دلداری بدهم ولی همینکه روی پله اتاقک ایستادم تازه متوجه شدم میدان دیدی که از یک ضلع باز اتاقک وجود داشت صحنه های طوفانی وعبور موجها را بشدت بیشتر و هولناکتری نشان میدهد هنگام صحبت با خانمها که امیدوارشان میکردم وآنان را به صبروبردباری دعوت میکردم همسرم مثل لالها وبا اشاره دست توجه مرا بسمت پشت لنج جلب کردآری یک جسد بادکرده که جلیقه نجات هم پوشیده بود روی آب شناوربودو شدت طوفان اجازه شناسایی او رانمیدادو آن جسد هم بایک چشم برهم زدن ما ناپدیدشد.انگار ناخدا هم جسدرادیده بود ابتداهمگان فکر کردند یکی ازهمسفران مابوده که درمقابل تکانهای شدیدلنج طاقت نیاورده وازبالای سقف اتاقک خانمها که تعدادی آنجا بودند به اقیانوس پرت شده است ولی ناخدا و مترجمش سریع اعلام کردندکه جسد مربوط به مسافران مانیست واوبازمانده ای از حادثه چندشب پیش است که90 نفر دریک شب طوفانی ناپدیدشدند.
شدت طوفان و موجهای غول پیکر بیشتروبیشترشدو التماس و زاری سرنشینان به درگاه خداوندهم بیشتر و بیشتر قابل لمس بود.دراین هنگام یاد شعر(به دریارفته میداندمصیبت های طوفان را)افتادم و البته وحشت من هم کمتر از سایرین نبود.
دراین هنگام ناخدابا بیسیم وبزبان اندونزیایی باصدای بلندصحبت میکرد نیسان گفت یک کشتی بزرگ در شعاع 5کیلومتری مادرحرکت است که ناخدا از اوتقاضای کمک کرد ولی آن کشتی جواب رد دادو توصیه کرد بسمت جلو حرکت نکنیدو برگردید البته بعد فهمیدم که روغن موتور لنج از آن کشتی مطالبه کرده و آن کشتی هم علاوه بر جواب رد آنهم درآن شرایط طوفانی به برگشت توصیه کرده است.

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : andonezi
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه rfhk چیست?