خاطره تلخ اندونزی قسمت 3 - اینفو
طالع بینی

خاطره تلخ اندونزی قسمت 3


لحظات سخت و غیرقابل تحمل شده بود حالا دیگر متوجه شدیم اینهمه سختی و مرارتی که تحمل کرده بودیم عملا بی نتیجه بوده و درست داریم به خانه اول بازی برمیگردیم.ساعت 2ظهربود یعنی چیزی حدود19ساعت از زمان سوارشدن برلنج چوبی وحرکت بی حاصل ما برروی اقیانوس بی رحم میگذشت.
ناخدا هم سرعت را کم وکمتر میکرد چند تن از سرنشینان اعتراض کردندولی اودر پاسخ گفت اوضاع موتور لنج مناسب نیست.هر دقیقه مانند چندساعت برما میگذشت همه گشنه وتشنه وعصبی بودند آرام آرام هواروبه تاریکی بود و ماهمچنان به آرامی حرکت میکردیم برای لحظه ای موتور صدایش کم وکمترشد ویکباره موتورخاموش شدلنج چوبی از کار افتاد و همانند کاهی درآب معلق شده بودوقتی نزدیک موتورخانه شدم دیدم بله آب سرتاسر موتور خانه رافرا گرفته و موتورخانه بیشترشبیه یک استخر سرپوشیده شده است حالا دیگر طوفان و غرش موجها بیشترنمایان شده بود و گریه وزاری سرنشینان همگانی شده بود و پیر وجوان وزن ومرد همه مشغول گریه و زاری ودادوبیداد بودند
ازبخت بد ناخدا بافریاد همه رابه سکوت دعوت کردو جو آرام آرام شدت وتنها صدای غرش موجها بگوش میرسید بله ناخدا چیزی به نیسان گفت و عامرهم که عربی رابه فارسی ترجمه میکرد فریادزد که جلیقه های نجات رامحکم ببندیدو هر وقت که ناخدا اعلام کرد همه بصورت گروهای چهارنفره و دستان یکدیگررا محکم بصورت زنجیر گرفته وآرام خود را به اقیانوس بیاندازید.
همه متوجه شدند که قضیه جدی شده و مرگ تا لحظاتی دیگر از همه پذیرایی میکند.لنج چوبی ازشدت غرش موجها در امان نبود یکبار موج یکطرف لنج را بصورت 180درجه در بین آب وآسمان قرار میدادو چندلحظه بعد جهت مخالف لنج شاهد این شبه واژگونی بود چندنفر مه شکن های پرقدرت و چراغ قوه های بزرگ دردست داشتند و مرتب به تمام زاویه ها با روشن وخاموش کردن آنها اشاره میدادندشاید موجودی در این اقیانوس پهناور وتاریک وجود داشته باشد وبه کمک بیایدولی دریغ که تا جایی که چشمان همگان دید داشت فقط وفقط تاریکی وتاریکی بود وهمه پهنه اقیانوس وآسمان آن سیاه سیاه بود.
من هم مثل سایرین به سمت همسرو دو فرزندم شتافتم و جلیقه های نجات آنها را کنترل میکردم که متوجه شدم جلیقه نجات پسرکوچکم فرسوده ومندرس است خیلی سریع جلیقه خودم رادرآوردم وآن را به تن فرزندم کردم وجلیقه کهنه را برتن خودم.همه از همدیگر حلالیت می طلبیندو یک عده هم قرآن های یکبرگی که کاور شده انددومعمولا درمیان اتومبیل ها یافت میشوندهمراه خود آورده بودندوباصدای بلند قرآن میخواندندمن هم نگران و مضطرب بودم یک حال وهوای عجیبی بر لنج نیمه غرق شده حاکم بود چون هرلحظه لنج بیشتر به درون آب میرفت دوباره عامر داد زد که بیست دقیقه دیگه فرصت داریم تا روی این لنج زنده بمانیم اکنون همه ما میدانیم که تا ساعتی دیگر مرده ایم و راهی هم نیست ولی شمارا به خدا سوگند میدهم که از ته دل خدا را صدا کنید شاید خداوند معجزه ای کند و ما زنده بمانیم.همه باصدای بلندودستانی باز بسوی آسمان از خدا استمدادمیکردند.
من به آرامی رفتم ودر کنار همسرم قرار گرفتم خیلی آرام بهش گفتم حلالم کنم حلالم کن من بدون مطالعه این مسیر مرگبار را بر سر زندگی تو ودوفرزندم نهادم و اوهم گریه میکرد و دست بدرگاه خداوند بود.من که میدانستم تالحظاتی دیگر همه درقعرآب هستیم به قسمت نوک لنج رفتم زانوزدم دستانم را به سمت آسمان کشیده وبلند کردم و با صدایی بلندکه هرگز در عمرم تکرار نشده فریادزدم.(خداوندا من خطا کردم. خدایا من مجرمم ولی زن وبچه من چه گناهی دارندکه تاوان ندانم کاری مرا بدهند. خدایا من بنده توهستم و هم تو وهم من خوب میدانیم که درزندگی مسبب خطای بزرگی نشده ام هیچگاه درحق کسی خیانتی نکردم بد کسی را نخواستم در حد توان وبا الهام گرفتن از عظمتت تا توانسته ام دلی را شادکرده ام.خداوندا اینان دارند نوشته های عربی قرآن را که ممکن است معنایش راهم متوجه نشوند میخوانندو التماس میکنندولی من بزبان مادری و ایرانیم بعنوان یک انسان و مخلوق تو میخواهم مارانجات دهی وهمزمان گریه میکردم واشک چشمانم متوقف نمیشد)پس از پنج دقیقه دعا و التماس بسمت اتاقک خانمها آمدم ودوباره با چشمانی اشک آلود شاهد گریستن مداوم همسروفرزندانم وهمچنین دیگران بودم.برای لحظه ای معجزه شد موتور لنج روشن شد.
آری درحالی که ما مشغول گریه وزاری و التماس بودیم نیسان بهمراه دونفر دیگر با لگن و ظروف دیگر آب را تاحدی تخلیه کرده بودندو پس ازآن با استفاده از روسری همسرش سر شمع های موتور را خشک کرده بود وبا یک چکش معجزه آسا موتور را روشن کرده بود.
همه سرنشینان هم گریه میکردند وهم شادی و نیسان را بخاطر این کارتشویق میکردند من که ایستاده بودم تا به دیگران درتخلیه آب موتورخانه کمک کنم با یک جابجایی غیرمنتظره لنج توسط امواج خروشان برزمین افتادم وهمزمان برابر چندین بشکه آب تلخ اقیانوس سرتاپای مرا خیس نمودولی اصلا حس بد

ی نداشتم ما نجات پیدا کرده بودیم نوبتی آب موتورخانه راتخلیه میکردیم وتا حد قابل قبولی آب تخلیه شد حالا مادرحال حرکت درون مرزهای آبی اندونزی بودیم وبه آرامی حرکت میکردیم.


هرگزآن لحظات رافراموش نمیکنم که احساس میکردم قفسه سینه ام تنگ وتنگتر میشود وقلبم را مچاله کرده و همه این از استرس و ترس بودو هرگز قلبم را آزاداحساس نمیکردم.خلاصه با رنج ومشقت و پس از هماهنگی های ناخدا با ابومحمدوبقیه آنها سه قایق مهیا شده بودو ماپس از 30 ساعت سرگردانی گشنه وتشنه به خشکی رسیدیم دیگر تعلل نکردم تا قدم به ساحل مرطوب اقیانوس گذاشتم درون خاک مرطوب و گل ولای آن زانو زدم و مشتی خاک را بر روی صورتم کشیدم آنگاه بود که احساس کردم قفسه سینه ام آزادشدوقلبم به آرامی به حالت طبیعی بازگشت.سوار بر اتوبوسی شدیم که منتظرما بودهوای سردو لباسهای خیس وپرازآب مسافران بخت برگشته همه وهمه عادی شده بود چون میدانستیم یکباردیگرمتولدشده ایم بالاخره اتوبوس ساعت 4صبح به جاکارتا رسیدیم ابومحمددوباره آمد گوشی ها و کلیدها را به ما برگرداندو یک عذرخواهی واینکه فردا عصر به دیدن شمامی آیم.
5صبح بود که خسته وناتوان،گشنه وتشنه به آپارتمان محل سکونتمان در طبقه 23مجتمع کامایوران رسیدیم خوشحال از عمر دوباره و غمگین از بلاتکلیفی وسرگردانی در کشوری غریب آنهم درشرق آسیا.آنشب بچه ها خوابیدند ولی من مستاصل و نگران تاصبح در گوشه ای از تراس زانو زده بودم و به بدبختی وناکامی خودم فکرمیکردم.صبح شدوظهرشدو بالاخره زنگ گوشی بصدا درآمدابومحمد بودگفت عصر ساعت6درمحل کافی شاپ زیرمجتمع منتظرش باشیم.من و همسردخترعموی خانمم(سعید) و دونفردیگر ازدوستان به کافی شاپ رفتیم وابومحمدرا دیدیم پس از صرف یک نوشیدنی گفت بروم سراصل مطلب شماچه تصمیمی داریددوباره راهی میشویدیانه؟من بدون درنگ گفتم نه من وخانواده ام به ایران برمیگردیم ولی سعیدهم بدون مکث گفت من هستم وبایدبه استرالیا برسم منتها اینبارفقط خودم میایم وچندنفر از دوستان و به من گفت همسروفرزندم باشما برمیگردندولی من میروم بعداز رسیدن واقامت کارهای همسروفرزندم را انجام میدهم که آنها هم قانونی به استرالیا بیایند.ابومحمدهم به من گفت طبق توافقمان من بابت دوباررفتن به
ساحل واقیانوس بابت هرنفر1000دلار از پول شما کسرمیکنم و الباقی را نقدا به شما پرداخت میکنم و من هم پذیرفتم وازاینکه یک فردعراقی آنهم در اندونزی که نه آدرس وشناختی ازاو داریم وبجز یکی دو خط اعتباری تلفن همراه چیزی از اونداریم بازهم مروت دارد وحاضر است پول راعودت ببردواقعا لذت بردم ودرنهایت هم اینگونه شدوایشان 20هزار دلار نقدی به من و 10هزاردلار هم بابت سعیدوفرزندش به او عودت داد.ماهم بلیط برگشت تهیه کردیم البته تقریبا دوبرابرقیمت عادی چون برگشت ما مصادف شده بودبا عیدفطر وپروازهای هواپیمایی امارات که کاملا رزرو شده بودومابا پرواز شرکت هواپیمایی قطر برگشتیم و ناگفته نماند که آنقدرخاطره تلخ اقیانوس مارا ترسانده بود که اوضاع روحی همه نرمال نبود وبا تکانهای خیلی عادی هواپیما ماچنان وحشت زده میشدیم که برای همه جلب توجه میکردیم و بالاخره روزهفتم مهرماه سال 88 به ایران رسیدیم ومشکلات بعدی من تازه داشت شروع میشد.ماخانه ای نداشتیم وناچاربه منزل خواهرم رفتیم و چندروزی تا اجاره یک آپارتمان میهمان آنان بودیم وپس ازچندروز که به کرج برگشتیم و مستفرشدیم مثل کسانی که تازه تشکیل زندگی داده اند بدنبال خرید لوازم خانه بودیم فرزندانم را دهم مهرماه با التماس و خواهش وتمنا در مدرسه ثبت نام کردم و زندگی تکراری ولی اینبار با مشکلات چندبرابرشروع شد در میان دوستان وآشنایان سرگذشت ما کلی صدا بپا کرده بود وهرکسی مرا در کوچه وخیابان میدیددرخواست میکرد که ماجرا را از روزی که عازم اندونزی شدیم تا لحظه بازگشت با آب وتاب تعریف کنم.پس از چندماه یکروز پسرکوچکم به من گفت بابا من رنگها را در فاصله چند متری تشخیص نمیدهم واین هم مصیبت جدیدی شد در زندگی من آری پس از مراجعه به چندچشم پزشک مجرب آنها و تعریف سرگذشتمان در اقیانوس وترس ووحشت فرزندانم آنها گفتند که فرزند تو دراثر این حوادث ضربه روحی دچارضربه روحی شده وعلت کم بینایی او هیستریک چشمی است وپس از انجام معاینات دقیق و MRI بالاخره بخت باما یار بود چندماه بعد چشمان فرزندم رو به بهبودی رفت و معالجه شد وازاین بابت همیشه خدا را شاکرم.
اما.اما داستان زندگی و مشکلات عدیده من ادامه داشت وشرایط روحی ومالی مناسبی نداشتم دچار ناراحتی روحی شده بودم و همیشه افسرده ومایوس بودم و این راهم فراموش نکنم که سعید پس از دوماه با تحمل رنجهایی به مراتب وحشتناکتر از ما به ایران برگشت وخاطرات او هم که 10شبانه روز برروی اقیانوس سرگردان شده بودند خودنیاز به فرصتی بیشتر از نوشتار من دارد.
البته چون سعیدبصورت مجردی مانده بودوبالنج مخصوص افراد مجرد سفر کرده بودند به مشکل خوردندوبرگشتند ولی خانواده هایی که با ما بودند واز ادامه مسیر منصرف نشدندو درجاکارتا ماندند سالم به جزیره کریسمس رسیدند و پس از گذشت چندماهی شادوخندان با ماتماس

گرفتندواز اوضاع رفاهی و.... استرالیا ابراز رضایت وشادمانی کردند.
بهرحال پس از هفت یا هشت ماه زندگی باشرایطی نه چندان مطلوب تصمیم گرفتم که اینبار خودم به تنهایی به اندونزی بروم و رنجها وسختی ها را به تنهایی تحمل کنم وپس از رسیدن شرایط را برای همسروفرزندانم مهیا کنم که بار دیگر درسال 89به جاکارتا رفتم واینبار با تعدادی از دوستان بصورت مجردی والبته آن سال هم با ناکامی مواجه شدم وه البته دلایل متفاوتی عامل برگشتم به ایران شدکه اگر سعادت داشتم وعمری بود ماجرای آن مسافرت را هم برای دوستان مینویسم.
با تشکر از همه دوستان که همراه خاطره تلخ سفرم شدن...

 

نویسنده : .فرشید.کرج

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : andonezi
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه vhsc چیست?