فرشته 2 - اینفو
طالع بینی

فرشته 2


مامان دلت میاد منو تنها بزاری و بری ؟پاشو دیگه خبری از اون آشغال کثافت نیست ...
پاشو مامان جون فرشته پاشو ....

صورتش سرد ،سرد بود .اون اقا اومد و بیرون کرد....
من دیگه یتیم یتیم شدم،بلند داد زدم :خدایا منم ببر دیگه جای من تو این دنیا نیست دیگه براچی بمونم،به چه امیدی؟!!؟

مامانم منو تنها گذاشت و رفت ....

وقتی فهمیه جون و رضا گفتند بیا به خونه برگردیم ...

گفتم من دیگه اونجا کاری ندارم ،دلم نمیخواد کار کنم ....
من نمیتونم تو خونه ای کار کنم که صاحبش یه مرد دروغگو هست...
به اسرار زیاد فهمیه باهاشون رفتم.

عین ادمای افسرده فقط تو اتاق بودم و بیرون نمیرفتم ،نمیدونم چرا؟!ولی رضا باهام خیلی مهربون بود و خوب رفتار میکرد برعکس من بخاطر بدقولیش چشم دیدنش نداشتم.
قرار گذاشتیم بعد یک ماه من از این خونه میرم .
ولی جایی رو نه برا خواب داشتم نه کاری !!؟
دوباره روز از نو، روزی از نو !!!
باید دنبال کار بگردم و جایی که جای خواب هم داشته باشه.

یک ماه از فوت مامانم گذشت .. وقتی داشتم وسایلم جمع میکردم رضا اومد و گفت:کسی از اینجا بیرونت نمیکنه ،من به هرکسی نمیتونم اعتماد کنم ،اگه بخوایی میتونی همینجا کار کنی،بعدشم جا به این خوبی داری ،حتما باید بری جلو همه سر خم کنی که بهت کار بدن؟؟؟

راست میگفت :بهتر از اینجا اصلا پیدا نمیکنم ....

به بدبخت بود خودم گریه کردم ،به آواره بودنم ،به بی کسیم!!!
خانواده داشته باشی و بعد خبری ازت نداشته باشند!؟؟

زمونه بد نامرده ،زمونه که باهام بد کرد و عزیزام ازم گرفت .....


رضا مثل قبل برام نبود انگار از چشم افتاده بود و فقط قرص و محکم بهش میگفتم آقا و دیگه حرفی نمیزدم ،خودم با کارایی که وظیفه ام بود مشغول میکردم .

برا مامانم چهلم و سالگرد و.....گرفت ،ولی من حقوق ماهانه ام رو نمیگرفتم چون نمیخواستم دینی گردنم باشه .

ناپدریمم تو زندان خودشو کشته بود.خوشحال بودم که بالاخره خودشو با دستای خودش کشته و ناراحت چون دوستداشتم سال های سال تو زندان بمونه .....

من حالا هفده سالم شده بود و روز تولدم رو با مامانم جشن گرفتم ....
هر روز سرخاکش میرفتم و باهاش درد و دل میکردم و آروم میشدم .

اونروز وقتی از بهشت زهرا برگشتم رضا رو مبل لم داده بود ولی من سلامی دادم که اونم علیک نگرفت،بعد صداشو میشنیدم که یدفعه زیر خنده میزد ،با خودم گفتم چل شده تمام .

چای که براش بردم تو دستش دفتری بود که به چشم آشنا بود ،یدفعه یاد دفتر خودم افتادم و دو دستی تو سرم کوبیدم و با خودم حرف میزدم.

+وای خاک به سرم شد اصلا این دفتر چه جوری پیدا کرده بود ،نکنه وقتی تو اتاق میومده دیده بود ،بدبخت شدم خدا.....

وقتی صدام زد :دست و پام به لرز افتاده بود !؟

+بله آقا با من کار داشتین؟!
با داد گفت؛
-معلومه که کار دارم ،دختر تو خجالت نمیکشی ؟!
از ترس سرم بالا نیاوردم و به زمین خیره شده بودم ،بلند شد و روبه روم ایستاد ،یکم عقب رفتم و با لکنت گفتم :شر م ن د ه ام آقا .....

دستشو بالا برد ،چشامو بستم و صورتم برا سیلی آماده کردم ......
+بزنید آقا ،من ببخشید که همچین جسارتی کردم .....

اما برعکس تصور من دستشو دور گردنم انداخت ومن و تو بغلش کشوند .

هنگ هنگ بودم !!؟
یعنی چی ؟!

+من تمام نوشته هاتو خوندم و مروری برای گذشته بود ،میگم تموم رو خوندم یعنی جز به جزش خوندم .....

فرشته تو خیلی دختر خوبی هستی و واقعا شبیه فرشته هایی ؟!
میشه میشه بشی مال خود خود من!!!!!؟؟
میشه بشی اونی که من میخوام برام باشی !!؟
تو خیلی مهربونی !

چشامو بسته بودم و گریه میکردم ،چراشو نمیدونم ولی از حرف زدنش از اینکه خیلی مهربون شده بود نمیدونستم چکار کنم ؟!یعنی رضا هم من و دوست داشته ؟!!؟

-شاید باور نکنی ولی وقتی دست یا صورت لمس میکردم به خودم میگفتم تو کی میخوایی بهتر از این دختر .....

صدای گریه ام رو شنید و منو از خودش جدا کرد،اشکام پاک کرد و گفت:نبینم غمتو خانوم کوچولو .....

جلوی پام زانو زد :
-من از این لوس بازی و حرف های دیگه خوشم نمیاد ولی فرشته ازت یه چیزی میخوام تو با من
تو با من.....
بلند داد زد :ازدواج میکنی؟؟؟!!!

فهمیه از اونطرف غش غش میخند و این وسط فقط من هنگ بودم ؟!!

از حرفش جا خورده بودم و اصلا نمیتونستم باور کنم که ازم خواستگاری کرده ....
به طرف اتاق دویدم و درو بستم ،نمیخواستم هیچکسو ببینم .....
دروغ چرا خوشحال بودم ولی من با خودم عهد بسته بودم که هیج وقت نبخشمش اما این حالا از من میخواد خانومش باشم .....

با فکرای چرت و پرت خوابم برد ،خواب دیدم مامانم خیلی خوشحال و فقط بهم لبخند میزنه ...

هوا تاریک شده بود که از خواب پریدم ،لباسی انتخاب کردم و پوشیدم ....

هیچ صدایی نمیومد و هر چی فهمیه جون صدا زدم جوابی نشنیدم ....


با ترس و لرز بیرون اومدم که چشمم به نورهایی خورد که طرف پذیرایی خودنمایی میکرد.

شمع هایی که چیده شده بود و فهمیه و رضا به محض دیدنم دست زدن و گفتند:
^^*تولدت مبارک*^^
تدارکات تولد دیده بودند و من حسابی جا خورده بودم !نمیدونستم چکار کنم ...

رضا جلو اومد و گفت:گرچه خیلی دیر شده ولی خوب دوست داشتم تولدت رو امشب بگیریم والبته تمام تدارکات گردن فهمیه جون بود .....

فهمیه جون شده بود عین مامانم و اونم من مثل دختر نداشته اش دوست داشت.

یاد مامانم افتادم وقتی کوچیک بودم یه کیک خونگی درست میکرد و برام تولد میگرفت....

خواستم شمع رو فوت کنم که رضا با صدای بلند گفت :
خانم چکار میکنی اول آرزو !!!
من موندم اون پسر مغرور حالا چرا اینقدر مهربون شده نکنه خودشو تو مرگ مامانم مقصر میدونه که با من اینجور رفتارو داره ....

چشامو بستم و از ته دل آرزو کردم خدا کمکنه!کمکم کنه و تنهام نذاره بعدش شمع رو فوت کردم و فهمیه منو تو بغلش کشید و من از اعماق دلم محکم بغلش کردم و ازش تشکر کردم ....

نمیخواستم ناراحتیم بروز بدم و به زور لبخند میزدم ....

کیک رو برش زدم وتقسیم کردنش به فهمیه جون سپردم ...

رضا: خوب نوبت کادوهاس !باز شود دیده شود برگ پسندیده شود .....

اول کادو فهمیه جون باز کردم :یه ساعت خیلی زیبا و شیک ....و در آخر کادو رضا؛

اومد و کنارم نشست که من خودم جمع و جور کردم که بهم نخوره!
کادوش رو خودش باز کرد و حلقه ی تک نگینی رو بیرون آورد ....
وقتی دستم رو خواست بدون هیچ مخالفتی دستم طرفش گرفتم ...
تو چشام خیره شده بود و دستم رو تو دستش گرفته بود ،خواستم کنار بکشم که نگه داشت و حلقه رو تو دستم کرد ....

فهیمه کل و دست زد ....و منی که خیره شده بودم به انگشتر توی دستم!!؟
اصلا انگار یکی نگه ام داشته بودو نمیتونستم کاری کنم .
و هیچ اراده ای برای نه گفتن نداشتم .

پیشنهاد داد بریم و تو حیاط حرف بزنیم .

خواست دستم بگیره که کشیدم و گفتم :چیه چرا با من اینجوری رفتار میکنی چرا میخوایی با من ازدواج کنی ؟!نمیخواستم جلو فهیمه جون حرفی بزنم ولی الان میخوام برام توضیح بدی ؟!!
شما ازمن سیزده سال بزرگتری از سن بگذریم ولی چرا منو انتخاب کردی ؟!من خدمتکار شمام !؟
نکنه تو مرگ مامانم خودتو مقصر میدونی؟!
نه آقا نه آقا رضا من نمیخوام این لطف در حق من کنی خدای من بزرگه .....

-بسه هر چی حرف نمیزنم قطار کردی و داری میگی !؟نخیر من شاید عذاب وجدان داشته باشم ولی خودم مقصر نمیدونم !؟من ماه هاست که بهت علاقه دارم ....


-بسه هر چی حرف نمیزنم قطار کردی و داری میگی !؟نخیر من شاید عذاب وجدان داشته باشم ولی خودم مقصر نمیدونم !؟من ماه هاست که بهت علاقه دارم از آخر مهمونی بهت علاقه پیدا کردم .واسه من پولدار و فقیر مهم نیست که میگی دورم پر آره من الان اراده کنم دختر اینجاست ولی من اون دخترا رو نمیخواد تورو میخواد .درسته گفتم مامانتو میارم آره اولش نمیخواستمت اولش فقط میخواستم حرص اون دختر عوضی رو در بیارم ولی بعدش کم کم بهت علاقه پیدا کردم با کارات با اعتمادی که بهت پیدا کرده بودم .گفتم مامانتم میاد پیشمون و از مامانت خواستگاریت میکنم ولی دیر شد و اونروز تو رو ازش خواستگاری کردم ولی دیر رسیده بودم و فقط گفت دخترم خوشبخت کن،وقتی فهمیدم تو هم همین حس بهم داشتی ازت خواستگاری کردم ،من تمام نوشته هاتو خوندم !حالا فهمیدی؟؟! .......

با حرفاش بغض گلوم گرفت زانو زدم زمین و فریاد زدم و بلند بلند گریه کردم،بغض لعنتی خفه ام کرده بود ....
سرم از رو زمین بلند کرد و گفت :خواهش میکنم اینجوری خودتو عذاب نده .....

من هنوز دوسش داشتم و طاقت نیاوردم و خودم تو بغلش انداختم .

جوری همدیگه رو بغل کردیم که انگار سالهاست از هم شناخت داریم .

اونشب تا دم دمای صبح بیدار بودیم و حرف میزدیم .
رضا میگفت میخوام یه جشن نامزدی مفصلی بگیرم ولی من به یه جشن ساده راضی بودم اما رضا مخالف این حرف من بود .

دیگه ساعت 6بود که دیگه خوابم گرفت و همونجا رو مبل خوابم برده بود ،جالب ترش اینه وقتی صبح بیدار شدم رضا و فهیمه جون رو زمین خوابیده بودند .
ملافه رضا کنار رفته بود ،کمی نگاهش کردم بعد ملافه اش روش انداختم .

از استرس اینکه میخواییم بریم برا خرید خوابم نمیبرد،مانتو و شالم پوشیدم تا برا صبحونه نان تازه بگیرم .
وقتی برگشتم هنوز خواب بودند .
صبحانه رو که حاظر کردم هر دوتاشون بیدار کردم رضا که پافشاری میکرد و مجبور به اون کاری که نباید میکردم دست زدم ولی حیف نقشه ام نگرفت و از نقشه شوم من با خبر شد .

پارچ آبی که قرار بود ریخته بشه ولی خوب نشد!!!
سریع بر پا زد و کل آب رو خودم خالی کرد !!!

از خیسی متنفر بودم و با اخم نگاهش کردم و سر میزد اصلا باهاش حرف نزدم .

رضا:عجب رویی داری اون آب رو قرار بود بریزی رو صورت من و این برات تجربه شد که دیگه از این کارا نکنی!!از الان میخوایی منو نفله کنی نه خانوم رضا زرنگتر از شماست....


ولی خوب با اون حرفا و حرکات رضا خیلی زود خنده مهمون لبام شد .

وای خیلی خوشحال بودم ،بالاخره خوشبختی هم نصیب منم میشد ،خوشبختی که تو این چند سال طمعش نچشیده بودم .

با خودم میگفتم من خوشبخت ترینم ....

اونروز رو کلا برا خرید گذاشتیم و تا خود شب خرید میکردیم ،فرداشم قرار بود برا آزمایش بریم ...
-----؛؛؛؛؛؛؛؛------
روز عقد فرا رسید و هر دوتامون عالی شده بودیم فقط فکرم درگیر این بود که رضا چی اونم خانواده نداره ؟!در این مورد اصلا بهم حرفی نزده بود،منم سوالی نپرسیده بودم .....

عاقد خطبه رو شروع کرد ،خیلی بد بود که برا بهترین روز زندگیت هیچ کسیو نداشته باشی که در کنارت باشه ،رضا چندتایی از دوستاش رو دعوت کرده بود که اونا کلی مسخره بازی در آوردند .

موقع بله گفتنم شد :با بغض گفتم با.... با... توکل به خدا و...با توکل به خدا بله....
بعدش سرم زیر انداختم و گریه کردم .رضا هم دستای منو گرفت و تو چشمام خیره شد و گفت با توکل به خدا و وجود بهترینم بله....
و بوسه ای که رو پیشونیم زده شد .
حس سبکی !حس آرامش .....
با شوخی و خنده انگشترا رو تو دست کردیم و با کلی مسخره بازی و گاز و....عسل تو دهن هم گذاشتیم رضا گاز محکمی گرفت که جاش قرمز شد ه بود .

فهمیه جون هم برا هر دومون مادر بود و برا برگشت به خونه گفت خودم میرم .

من و رضا هم دوتایی تو شهر و بیرون شهر میچرخیدم ....

برا شام هم فهمیه جون گفت حق ندارید بیرون غذا بخورید خودم میخوام بهترین غذا رو درست کنم .

رضا:فرشته خیلی عاشقتم ،اینو از ته دل میگم ....
شام فسنجون و کباب بود .سر میز رضا در گوشم میگفت امشب پیش خودم میخوابی دیگه !!
از این حرفش حسابی خجالت میکشیدم ....
فهمیه که دیگه فهمیده بود به خنده گفت : نه چه معناست شب عقد پیش هم بخوابید ....
اونا کلی شوخی میکردم ولی من از خجالت همانا بود که آب بشم .
هر چی رضا گفت بیا تو اتاق من نرفتم یعنی روم نمیشد ،تو اتاق خودم اونقدر فکر کردم که خوابم برد .
با حس چیزی که روم سنگینی میکرد بیدار شدم و با رضا روبه رو شدم که کنارم خوابیده بود و دستشو دور کمرم پیچ داده بود ،صورتشو دست کشیدم ،با ته ریش خیلی جذاب بود!
هیچ لباسی نداشت و لخت کنارم خوابیده بود .
دستم رو سینه اش گذاشتم که یه جوری شدم ،دلم میخواست ببوسمش و این کارو کردم .
که بیدار شد و با صدای خواب آلویی گفت؛
وقتی خانومم نیومد من خودم اومدم...
منو تو بغل گرفت و لبام رو بوسید .
-آخی چه حس خوبیه وقتی مال خودمی و میتونم خیلی راحت ببوسمت .
 


شروع به خوردن لبهام کرد جوری منم تح.ریک شده بودم ، بعد با اجازه ای که دادم به نقاط بدنم دست زد .

***سانسوریجات فول***

هر دومون نفس نفس میزدیم و در اخر ازم تشکر کرد و لبام آرام بوسه زد و گفت: قول میدم برات بهترین باشم و بهترین زندگی رو فراهم کنم .

خودمو تو بغلش جا دادم ،دستشو گرفتمو بوسیدم .لب باز کردم و گفتم؛منم قول میدم اونی باشم که تو بخوایی ،قول میدم خانوم خوبی برات باشم ،قول میدم مادر خوبی واسه بچه هات باشم ،تو هر چقدر بخوایی بهت قول میدم ولی توام بهم قول بده که هیج وقت تنهام نذاری !واسه هر کدورت کوچیکی بینمون جدایی نیافته !!
قول بده همیشه مرد خودمی !!!

+اووف نزن این حرفا رو خانوم کوچولو دلمون بردی ،دیگه داره گریه ام میگیره بخواب که فردا حسابی کار داریم .....

عطر تنشو تو مشامم دادم و نفس عمیقی کشیدم و چشامو بستم !

با نوری که به چشم میخورد بیدار شدم ، رضا غرق در خواب بود و پتویی که تمومش زیر پاش پیچ داده بود .

حوله ام برداشتم تا یه دوش مختصری بگیرم ،فهیمه جونم بند و بساط صبحونه رو ردیف کرده بود ،هر چند دلم میخواست خودم صبحونه درست کنم ولی خوب دستش درد نکنه ....

با سشوار کشیدن من رضا بیدار شد و خمیازه بلندی کشید و گفت آخه این وقت صبح موقع همچین کاریه ؟!

از حرفش فکر شومی به سرم زد و موهای نیمه خیسمو رو صورتش ریختم ولی برعکس تفکرات من موهامو بویید و گفت جان .....
بعد یدفعه محکم منو قاپید تو بغلش ....

+اخه وروجک من قصد آزار منو داری ؟!دلت میخواد دوباره بفرستمت حموم ؟؟!!

-وای رضا تو رو خدا اینجوری نکن قلقلکم میاد ....

خواست دست به سینه ام بزنه که فلنگ بستم و فقط گفتم پرو نشه دیگه !!
صبحونه حاظره بدو بیا که کلی کار داریم ،بعدشم چشمکی حواله اش کردم ....

رو صندلی نشسته بودم که از پشت اومدو دستاشو دور گردنم قفل کرد .

+فهمیه جون این دختر خانوم منو اذیت میکنه یه چیزی بهش بگوها ...
بعدشم همگی با هم خندیدیم ،عین بچه های شش ساله حرف میزد .


چند ماهی از عقدمون گذشت و قرار بود یه عروسی بگیریم.

برا اتاق خودمون کمد و تخت ست و سفید گرفتیم و کل اتاقمون تغییر دادیم ،رضا کل خونه رو هم کارگر گرفت و همه جا رو برق انداختند و کلی وسیله های خونه رو تغییر دادیم ،پرده ها رو رنگ روشن زدیم خونه خیلی قشنگ شده بود .

اینکه میگن آرزوی هر دختری که لباس عروس بپوشه واقعا راست میگن و حس خیلی خوبیه !

نگاهی به آیینه انداختم که خیلی تغییر کرده بودم !!

دل تو دلم برا دیدن رضا نبود که اون تو کت و شلوار ببینم !

با صدای اینکه آقا داماد اومد بدنم مور مور شد !

عالی تر از اونی که فکر میکردم !
عالی شده بود و خوشتیپ و جذاب!

دستم و گرفت و چند بار چرخوندم،تا میتونست خوب براندازم کرد !

آتلیه هم کلی عکس با ژست های مختلف انداختیم بعد کلی چرخیدن به تالار رفتیم ...

خیلی مهمون نداشتیم و تمومشون دوست و رفقیای رضا بودند ،همه چی خوب پیش میرفت و عالی بود .
بهترین روز زندگیم !!

رضا هم فقط قربون صدقه ام میرفت !

همه چی خوب بود تا اینکه اون دختر ،دختری که قبلا با رضا بود ،با یه دست گل بزرگ به طرفمون اومد !

نگاهی بهم انداخت و جلوی رضا وایستاد و بهش تبریک گفت و بوسه ای رو گونه اش زد ،درگوششم چیزی گفت که رضا عصبی شد ....

حرصم در اومده بود که این چرا اینکارو کرد !به منم تبریک گفت و در گوشم گفت: عروس خانوم مواظب خودت باش .....

رضا اخماش تو هم بود و از عصبانیت صورتش قرمز شده بود .

اون دختر فقط ادا و اصول چرت در میاورد و رضا هم داماد بود و نمیتونست حرف بزنه ،به دوستش گفت که این اشغال بنداز بیرون تا نزده به سرم .....

نمیدونم چی بهش گفته بود که رضا ناراحت بود و فکرش در گیر بود .

دستشو گرفتم وبهش لبخندی زدم و گفتم؛نذار هر کسی بخاطر حرفای الکی وچرت تو رو ناراحت کنند،امشب شب عروسیمون و من نمیخوام تو اینجوری باشی !
اینکه اون چی گفت و... بمونه برا بعدا ولی اگه میخوایی اینجوری اخمو باشی پس بهتره مهمونی هم تموم کنیم .......

وقتی باهاش حرف زدم آروم شد یا تظاهر کرد رو نمیدونم ولی خوب بهتر شد .


اینکه اون چی گفت و... بمونه برا بعدا ولی اگه میخوایی اینجوری اخمو باشی پس بهتره مهمونی هم تموم کنیم .......
وقتی باهاش حرف زدم آروم شد یا تظاهر کرد رو نمیدونم ولی خوب بهتر شد .
مراسم که تموم شد به خونه برگشتیم فهیمه جون هم به گفته خودش به خونه یکی از اقوامش رفت ،بعد از کلی حرف زدن و ناز کردن برا عشقم بالاخره اجازه کارو بهش دادم ،اول شروع به باز کردن موهام شد و بعد سراغ لباسم رفت (دیگه جزئیات رو نمیگم چون اونایی که باید بدونن میدونن)
خیلی درد کشیدم و از درد جیغ بنفشی کشیدم وبعدش بین پاهام خونی شد ،بعدش هر دو حموم رفتیم و رضا کمکم کرد .

دل و کمرم خیلی درد گرفته بود حتی با اینکه برام چای نبات آورده بود ولی خوب از درد خوابم نمیبرد .
چندباری برام چای نبات آورد و کمرم رو با روغن زیتون ماساژ داد و حوله برام بست .

چندهفته ای از عروسیمون گذشته بود که رضا تو خودش بود هر چی ازش میپرسیدم میگفت :هیچی نیست فقط یکم خسته ام ....

اما تو حیاط همش در حال صحبت با گوشیش بود ...
رو گذاشتم کنار و سوالی که مدتها ذهنم درگیر کرده بود پرسیدم .سوالی که تو چرا اصلا از خانواده ات چیزی بهم نگفتی !؟اصلا تو کسی نداری پدر یا مادر ؟!
سوالی که اونشب اون دختر چی گفت که از اون موقع همش تو خودتی و در حال مکالمه هستی!؟

رضا: من هیچکسو ندارم ،حتی از اول مادرم من نخواست و از وقتی من به دنیا آورد ناراضی بود که چرا بچه دار شده و کل کارای من فهمیه انجام میداده !
من مهر مادری ازش ندیدم و اون به عنوان مادر خودم نمیدونستم ،مادر من فهیمه است که از هیچی برام کم نذاشت ،اون بود که من به مدرسه و پارک و... میبرد .مامان من فقط آزادی میخواست ،وقتیم که هشت سالم بود پدر با حادثه ای که براش افتاد (تصادف)جانش از دست داد و بعد از سال بابام مامانم افسرده شد و بعدش سکته کرد و فوت کرد.
من موندم و فهیمه جون که برام شده بود پدر و مادر .....
آقا یحیی هم شوهرش بود اونم مرد خوبی بود .
ولی خوب بابام خیلی پول دار بود و به اندازه کافی برای من ارث و... گذاشت که دستم جلو کسی دراز نکنم .
-فرشته !!
اون دختر به من گفته که ازم بارداره ولی میدونم که دروغ میگه چون تا اونجایی که میدونم من کاری نکردم و میدونم که اینو بهم گفته که اعصاب و روانم به هم بریزه .

باورم نمیشد چون گفتم چرا تو این چند ماه نیومده و از اینکه حالش خوب نبوده حرف زد و...
ولی خوب من باور نمیکنم چون امکان نداره دختر آشغال معلوم نیست با یکی دیگه همچین غلطی کرده وبه رضا چسبونده...

رضا از وقتی شنیده بود که بچه مال خودشه همش عصبی بود،اون دختر اومده بود خونمون و خیلی راحت باهاش حرف میزد ،فکر کن یه زن دیگه بیاد و همچین ادعایی کنه که بچه تو شکمش مال شوهرته اون موقع چه حالی داری!؟

وقتی لم داده بود و واسه خودش میوه میخورد کنارش نشستم و گفتم؛وای به حالت که دروغ گفته باشی و فقط قصد تخریب زندگی ما رو داشته باشی وای بحالت ......
نیش خندی زد وگفت :مثلا چه غلطی میخوایی کنی؟!

عصبی و با خشم بلند شدم و چشمام ریز کردم و گفتم:ببین خانوم ایکس شما بی آبروتر از اونی که میدونی هستی و من مطمئنم که این حروم.زاده ای که تو شمکته مال عشق من نیست پس قبل اینکه ازت شکایت کنم گورتو گم کن از اینجا برو ....

رضا تمام آزمایشات رو انجام داد و خداروشکر معلوم شد بچه مال رضا نیست و ازش شکایت کردیم .

دوباره زندگیمون به حالت عادی برگشت و کسی مزاحممون نبود .رضا بهم گفت بیا بچه بیاریم من خیلی بچه دوستدارم ،خدا خدا میکرد بچمون دختر باشه .

من تمام آزمایشات قبل بارداری دادم و بعدش برا بارداری اقدام کردیم ،بعد چند ماه بالاخره جواب آزمایشم مثبت شد .خیلی خوشحال شدم و بیشترین خوشحالیم این بود که به رضا خبر بدم .
وای نبودید ببینید رضا از خوشحالی به رقص در اومده بود .
از اول رضا لباس دخترونه میخرید و منم لباس پسرونه ،من عاشق پسر بودم و برعکس اون عاشق دختر....
ولی انصافا لباسای دخترونه تنوع بیشتری نسبت به لباس پسرونه داشت .
از دوماهگی ویار داشتم و همش حالم بد بود و حتما باید سرم میزدم تا حال بهتری داشته باشم و میلی به هیچ غذایی نداشتم ....
تا 5ماهگی این روال داشتم و بعدش حالم خوب شده بود .تو ماه6بودم که قرار بود برا جنسیت برم ،رضا هم باهام اومد و دل تو دلش نبود .
وقتی دکتر بهم گفت که دوتا جنین دیده میشه هنگ کرده بودیم چون اولش فقط یه جنین بود و حالا دوتا دیده میشد .
رضا گل از گلشش شکفت و با هیجان به مانیتور خیره شده بود و قربون صدقه شون میرفت .
باورم نمیشد دوقلو ؟!یعنی من دوقلو باردار بودم !؟
دوتا وروجک !!؟
نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت از اینکه من چطور بزرگشون کنم!؟یعنی من میتونم ؟!

دکتر گفت یه قلت پسر و اون یکی .....
هر کاری کرد که جنسیتش بفهه معلوم نشد ....

وای اون لحظه هم گریه میکردم هم میخندیدم ،به رضا نگاه میکردم که اونم از خوشحالی من خوشحال شد ...
دکتر دوباره بهم گفت بخواب بخواب داره تکون میخوره ....بله اون قل ما هم چرخید و جنسیتش معلوم شد !؟دخملی باباش !!؟
 


وای رضا خیلی خوشحال بود و منو بغل کرده بود .
دکتر میگفت اولین نفری هستید که اینجوری خوشحالی میکنه...

رضا وقتی شنید دوقلو باردارم مستقیم رفت و برام دستبند گرفت.
هر وقت که لباس قشنگی میدیدیم رو زود میخریدیم ، کمد و تخت رو دوتا سفارش دادیم .
رنگ کار هم آوردیم و اتاق رو جوری رنگ کرد که هم پسرونه و دخترونه بود .

تقریبا بیشتر وسیله هاشون حاظر کرده بودیم و با شوق و ذوق میچیدیم .

وقتی تو ماه هشت بودم یکم بلند شدن و نشستن برام سخت شده بود ،فهمیه جونم که اصلا نمیزاشت دست به سیاه و سفید بزنم .

یکیشون آرومتر بود که حدس میزدم دخترم باشه ولی پسری خیلی شیطونی میکرد و ریاد لگد میزد .

هنوز اسمی براشون انتخاب نکرده بودیم.اون موقع هم هنوز اینقدر گوشی و اینترنت نبود که با یه سرچ کردن کلی اسم بالا بیاد .
رضا گفت اسم پسر رو بزاریم سینا و دخترمون هم ستاره ،منم که خوشم اومد باهاش موافق بودم .

دو سه روزی به تاریخ زایمانم مونده بود که شب حدودا ساعتای سه بود با درد بدی بیدار شدم ،کمرم و دلم به شدت درد گرفته بود از دردی که داشتم حس حالت تهوع داشتم ،از گریه من رضا هراسان بیدار شد !نگرانیو تو چشماش موج میزد ،با کمکش لباسام رو پوشیدم و به هر سختی که بود خودم به ماشین رسوندم .
رضا فهمیه جون هم بیدار کرده بود و اون از ما زودتر ساک به دست تو ماشین نشسته بود .
خیلی درد داشتم و گریه هام تبدیل به جیغ شده بود !
رضا که خیلی ترسیده بود جوری که دستاش میلرزید و اخم کرده بود ....
وقتی که به بیمارستان رسیدم پرستارا گفتند به موقع اومدم دهانه رحمم کامل باز شده بود و همونجا بود که کیسه آبم پاره شد و منو سریع سوار ویلچر کردن و تو اتاق زایمان بردند ......
درد و جیغ و نفس عمیق و صدایی که آرامش بهم داد و اول پسرمون در آوردن و بعد هم دخترمون رو که خیلی گریه میکردند .....
دوتاشون رو سینه ام گذاشتند و من فقط گریه میکردم و هر دوتاشون میبوسیدم .هر دوتاشون موهای پر و مشکی با دست و پاهای سفید داشتند
بعد یک ربع موندن از رو سینه ام برداشتند و بردنشون برا وزن و قد و ......
منم که بخیه میزدند .....
دستام یخ کرده بود و سرم درد گرفته بود که پرستارا زود فهمیدند و بهم سرم وصل کردند و بعدشم برام کمپوت آوردند .....

یاد مامانم افتادم اگه الان بود چقدر خوشحال بودو الان میخواست لباس بچه هام رو بپوشه 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : fereshte
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه cilkb چیست?