فرشته 3 - اینفو
طالع بینی

فرشته 3


یاد مامانم افتادم اگه الان بود چقدر خوشحال بودو الان میخواست لباس بچه هام رو بپوشه ،همیشه بهم میگفت خداکنه خدا بهت یه دختر بده چون دختر دست راست مادر اما حالا نبود که ببینه من هم دختر دارم و هم پسر ......

یک ساعتی شایدم بیشتر نگه ام داشتند و بعدم به بخش منتقلم کردند ،درد بدی داشتم و دلم میخواست فقط بخوابم .
دوقلوهام پیشم آوردند و به نوبت هر کدوم بغل کردم و بوسیدم ....دختری خیلی ناز چشماشو بسته بود و خوابیده بود .
نمیدونم حسی که اونموقع داشتم رو چه جوری بگم ولی حس خیلی خیلی خوبی داشتم .

شیرم خیلی نمیومد و دکتر میگفت همونی که داری سیرشون میکنه ....پسرم خیلی گریه میکرد و آروم نمیگرفت و همش تو بغلم گرفته بودمش تا اینکه خوابش برد.

وقتی مرخص شدم و به خونه رفتم سینا همش بی قراری میکرد ، منم کارم گریه شده بود .
رضا هم پا به پای من بیدار بود و کمکم میکرد...

یه شب دیدم خوابه و گوشم کنار بینیش بردم نه ببینم نفس میکشه یا نه ولی اصلا نفس نمیکشید ،رضا و فهیمه رو صدا کردم و گفتم بیایید بچه ام نفس نمیکشه !جیغ زدم رضا چرا نفسسس نمیکشه ....تو روخدا خدا بچه ام .....

رضا هم گریه میکرد و بغلش کرد و سریع بیرون زد منم دنبالش رفتم .تو بغلم گرفته بودمش و گریه میکردم هر چی بوسش میکردم گوشاشو میمالیدم هیچ حرکتی نمیکرد ،خدا رو قسم دادم همه اماما رو صدا میزدم که بچه ام طوریش نشه ....

جیغ زدم مامانننن برام بچه ام دعا کن ....وقتی رسوندمش بیمارستان ،هیچ کاری نمیتونستن انجام بدن چون بچه ام دیگه زنده نبود ،بچه ام پسرم زنده نموند ،تو بیمارستان زانو زدم و فقط جیغ میزدم که چرا اخه من خدا.....چرا من .....نه من پسرمو میخوام....
رضا بغلم گرفته بود و گریه میکرد....همه نگاها روم خیره شده بود ،داد زدم بچه ام خدا نه چرا اخه چرا من مگه من چه گناهی کردم که نمیذاری خوشبخت باشم نه خداااااا

اره من پسرم از دست دادم،پسری که از گوشت و خونم بود ،نفسش گرفته بود و از این دنیا رفت .

من بدبخترین ادم بودم که نمیدونم چه گناهی کردم که باید تقاص بدم .
بچه ام تو بغلم گرفتم و بوسش میکردم، با دستای خودم تو خاک گذاشتمش و کلی گریه کردم ....
کامل افسرده شده بود و دخترم گریه میکرد،
میگفتم گریه نکن مامانی داداش جونی بر میگرده گریه نکن داداش میاد ....
گریه نکن .....
کلی دکتر رفتم و فقط قرص افسردگی میخوردم .رضا هم خیلی ناراحت بود ولی جلوی من نه گریه میکرد نه ناراحت ....از ناراحتی به سیگار رو برده بود و کلافه بود .
 


دلم نمیخواست رضا اینجوری باشه ،اول خودم دلداری دادم و خودم آروم کردم بعدش با رضا حرف زدم که گفت :من از ناراحتی تو غصه میخوردم .درسته بچه ام از دست دادم ولی نمیخوام تورو هم از دست بدم .

بخاطر همین خودم دلداری میدادم و سعی میکردم آروم باشم و بفکر داشته هام باشم ....

ولی خیلی برام سخت بود به این آسونیا و یه چشم به هم زدن نبود،من روزایی که رضا خونه نبود فقط یاد اون صورت زیبای پسرم بودم ،ولی وقتی رضا میومد خودم به بیخیالی میزدم که لاقن اون ناراحت نباشه .....

داشتم دیوونه میشدم ،گاهی فقط و فقط گریه میکردم و با خودم حرف میزدم ،فراتر از دیونگی!!!

هر روزی که میگذشت من افکارم بیشتر مشغول بود و الکی دعوا میکردم ،رضا هم دیگه از عصبانیت من کلافه شده بود و هر چی دکترمیرفتیم فقط قرص خواب آور به من میدادند و درآخرم خواب که عین مریض یه گوشه افتاده بودم .
حتی اگه فهیمه جون نبود دخترم از بین میرفت !!

یه روز پاییز بود تو حیاط قدم میزدم که همش احساس میکردم یکی پشت سرم ،اولش رضا رو صدا زوم که صدایی نبود ،یه ترسی تو وجودم افتاد ،باز صدای خش خش برگا اومد که فهمیه جون صدا زدم کلی خوب اصلا صدایی نیومد .با ترس چشم چرخوندم و چوب برداشتم که دیگه صدایی نیومد ،به خودم دلداری میدادم که نترس تو شجتع تر از اونی که کسی بتونه بترسونه !؟

برادهر کس که تعریف میکردم میگفتند خیالاتی شدی ولی حتی تو خونه همین حس داشتم که یکی داره نگام میکنه یا هر جای دیگه؟!!!

وقتی مشغول کاری بودم یدفعه سایه سیاهی رو میدیدم و زود میرفت.
طبق روال هر روزم میخواستم غذا درست کنم و نزدیکای ساعت پنج عصر بود فهمیه هم با دخترم به حیاط رفته بودند که احساس کردم یکی موهامو کشید برگشتم ولی کسیو ندیدم ،زیر لب شروع کردم به خوندن سوره توحید ....
بسم الله الرحمن الرحیم
قل هو الله احد الله صمد لم یلد ولم یولد ولم .....
همینجوری ادامه دادم چشمام بستم و از خدا خواستم کمکم کنه و من اینجوری تنها نزاره .
حال و هوای رضا خوب نبود اصلا حال و هوای هیچکس خوب نبود ....
روی میز نشستم و یه دل سیر گریه کردم اونقدر گریه کردم که وقتی تو آیینه خودم دیدم چشام قرمز شده بود .
هه من حتی گذشته ی خوبی نداشتم !!دوران بچگی خوبی نداشتم !!
به این فکر میکردم وقتی دخترم بزرگ بشه از چی واسش تعریف کنم از بدبختی !بیچارگی !!

زیر دست دست ناپدری کتک خوردن !!یتیمی!!بی کسی !!از چی !!؟؟؟
بگم چی؟؟؟!!من حتی عصاب اینو نداشتم که باهاش بازی کنم !!

شاید خیلیا بگن بابا مگه میشه !!؟آره میشه !
میشه آدم اینجوری باشه ،اگه یکم به دور و برت نگاه کنی، میبینی که خیلیا اینجورین ولی درد دارن!!!میدونی درد چی!؟درد اینه که تو دل لامصبشون شده یه کتاب !!!
یه کتابی که نمیشه حتی برگاش رو شمرد !!؟!
پس اگه دیدی یکی ساکته نگو ایش از خود راضیه بزار حساب اینکه یه درد بزرگی تو دلشه که نمیتونه به هیچکسی بگه !!!!!

من کامل افسرده شده بودم و اصلا نه با دخترم نه رضا حرف نمیزدم .

شبا فقط تو حیاط میچرخیدم ،وقتیم که خورشید طلوع میکرد میخوابیدم ،من شب وقتی تو رختخواب میرفتم یه صدای زن میشنیدم که میگفت نخواب براچی میخوابی ؟!
به وقتایی میگفتم کم محل کنم ولی کل بدنم رو چنگ میزد جوری که وقتی رضا میدید های های گریه میکرد .
آره جنی که صدای زن داشت وقتی که گوش به حرفش میدادم زیباتر از هر کسی بود و وقتیم که کم محل اونقدر زشت و ترسناک میشد که فقط جیغ میزدم .

بهم میگفت باید برام برقصی و خودتو خوشگل کنی منم مجبور بودم این کارا رو براش کنم ...

وقتی ناخوناشو رو بدنم میکشید تمام بدنم عین جنازه سرد میشد .

من دوران نوزادی دخترم ندیدم !!با خودم میگفتم من مادر خوبی نیستم
از رضا بگم ،رضا هم به هر چیزی دست میزد برخلافش با مشکل روبه رو میشد،خنده و شادی از خونمون دور شده بود !
دیگه خونمون اون حال و هوای قبل نداشت.

ستاره چهاردست و پا میرفت و میخندید .دلم برا خنده هاش ضعف میرفت،وقتی طرفم میومد و برا بلندشدن بهم تکیه میکردم دلم میخواست بخورمش ولی اصلا انگار مهر مادر نداشتم انگار نه انگار من نه ماه به شکم گرفتم ،دوستش داشتم ولی اصلا نمیتونستم تو بغل بگیرمش .......
از عصبانیت اینکه نمیتونم کاری کنم به حرص بلند میشدم و سریع بیرون میزدم ،دخترم پشت سرم شروع به گریه کردن میکرد .


به پیشنهاد رضا به یک روانپزشک مراجعه کردم ،رضا و پزشکم خواستن که همه حالات روحیمو براشون تعریف کنم ومن همه چیو تعریف کردم الی اون قسمتایی که می‌دیدم کسی تو خونه هست،فکر میکردم اگه بگم که تو خونه یه پیر زن رو میبینم بگن دیوونه ام و توی تیمارستان بستریم کنن...
دکتر برام قرص ضد افسردگی نوشتم و یه سری قرص های تقویتی
رضا برام تهییشون کرد و راهی خونه شدیم ،ولی نزدیک خونه که شدیم رضا بهم پیشنهاد داد که بریم پارک قدم بزنیم و بستنی بخوریم ...حال و حوصله ی این چیزا رو نداشتم ولی به اصرار رضا قبول کردم...رضای همش حرفای خنده دار میزد و دلش میخواست منو بخندونه..برای اینکه تو ذوقش نزنم یه لبخندی زورکی زدم...
بعد از اون روز شروع کردم به خوردن قرصام...همیشه سعی میکردم که تنها نباشم ،همیشه از فهیمه جون میخواستم کنارم بمونه و تنهام نزاره
قرصا انگار جواب داده بود و حالم بهتر شده بود ،به قول رضا به داشته هام بیشتر اهمیت میدادم تا چیزایی که نداشتم،قدر دخترمو بیشتر میدونستم و باهاش وقت میگزروندم...هر وقتم حس میکرد کسی تو اتاقه چشمامو میبستمو قل هو والله میخوندم...یه روز به پیشنهاد رضا قرار شد بریم خارج از شهر که آب و هوایی عوض کنیم ،یه جای با صفا ،چادر زدیم ،فهیمه هم همراهمون بود،یه خونواده کنارمون نشسته بودند،پنج شیش نفری بودند که یه خانم جوون خوشکل توجهمو جلب کرد،خوش خنده بود و صدای خنده هایش به گوش ما می‌رسید ،اینقد اون خانم جذاب و خوشکل بود که محو تماشاش شدم ،پیش خودم گفتم یعنی میشه یه روزی برسه که منم مثل این خانم از ته دلم بخندم؟
هیچ وقت فکرشو نمی‌کردم که دست روزگار این باشه که اون خانم زندگی منو عوض کنه...یه غریبه که حتی تا حالا از ده کیلو متری هم ندیده بودمش...


اون زن خیلی منو جذب خودش کرده بود ،یه جوری که محو تماشاش بودمو..ما ناهار خوردیم و کم کم آماده ی رفتن شدیم ولی متاسفانه ماشین روشن نمیشد ،رضا کاپوتو زد بالا که یکم باهاش ور بره و ببینه مشکلش چیه...همون لحظه همون خانم خوش قد و بالا اومد کنارمون و گفت:مشکلی برای ماشینتون پیش اومده ؟نیاز به کمک دارین ؟
جواب دادم:نمیدونم چه مشکلی ولی روشن نمیشه ،ولی شوهرم خودشه وارده الان درستش می‌کنه
اون زن با مهربونی گفت:پسرم توی کارای ماشین وارده الان صداش میزنم
:سیاوش پسرم بیا اینجا
...سیاوش یه پسر هیکلی بزرگ بود که کمه کمش بیست و پنج شیش سال بهش میخورد،باورم نمیشد که خانم به این جوونی و خوشکلی پسر به این بزرگی داشته باشه...
پسره اومد و جعبه ابزارشم آورد با رضا درگیر ماشین شدن
از فرصت استفاده کردمو شروع کردم با اون خانم صحبت کردن:واقعا پسرتونه؟اخه اصلا بهتون نمیخوره
...:بله پسر بزرگمه...
من با تعجب :مگه پسر دیگه ای هم دارین ؟
...:بله متاسفانه پسر کوچیکم تو سن ۱۹سالگی عمرشو داد به شما
...:خیلی ناراحت شدم ،خیلی سخته مرگ بچتو ببینی ،مخصوصا تو این سن،چطوری باهاش کنار اومدین؟من بچه نوزادمو از دست دادم ولی هنوز نتونستم با خودم کنار بیام،زندگی هر روز برام جهنمه...
اون خانم تعریف کرد که چه سختی هایی کشیده ولی هنوز قویه،البته می‌گفت :با مرگ بچم زندگیم جهنم شده بود ولی اتفاقاتی افتاد که تونستم خودمو پیدا کنم،
خیلی دوست داشتم که همه چیو برام تعریف کنه ولی ماشین درست شد و ما باید می‌رفتیم...از خانمه خداحافظی کردم ولی شمارشو گرفتم که بعداً باهاش صحبت کنم،یه جورایی انگار کسیو پیدا کرده بودم که هم دردم بود ،باهم نقطه اشتراک داشتیم،خیلی وقت بود که با هیچکس احساس صمیمیت نکرده بودم که باهاش دردو دل کنم...
برگشتیم و خونه و تمام مدت فکرم در گیر اون خانم بود...طاقت نیوردمو فردا صبحش بهش زنگ زدم و ازش خواستم یه قرار بزاریم که هم دیگرو ببینیم
اون خانمه ازم خواست که بیام خانه سالمندان چون به صورت پاره وقت اونجا کار میکرد،منم قبول کردم چون به شدت به یک دوست نیاز داشتم...آدرسشو گرفتم و قرار شد عصر ساعت ۵اونجا باشم....لباسامو پوشیدم و بچه رو گذاشتم پیش فهیمه...
 


اون خانمه ازم خواست که بیام خانه سالمندان چون به صورت پاره وقت اونجا کار میکرد،منم قبول کردم چون به شدت به یک دوست نیاز داشتم...آدرسشو گرفتم و قرار شد عصر ساعت ۵اونجا باشم....لباسامو پوشیدم و بچه رو گذاشتم پیش فهیمه...
درست راس ساعت 5اونجا بودم ،وقتی داخل سالمندان شدم کلی پیرمرد و پیرزن اونجا بودند ،تصور من از سالمندان از این بود که هیچکدومشون نمیتونن کارای خودشون انجام بدهند ولی خوب این طرز فکرم اشتباه بود .
اون خانوم هم منتظر من بود و برام دست تکان داد .
براش همه چی رو توضیح دادم که تو این مدتی که پسرم از دست دادم چه حالی داشتم ویکی مدام اذیت میکرده .....بعد از اتمام حرفام اون خانوم که حالا فهمیده بودم اسمش ثریاس شروع به حرف زدن کرد...
ثریا:من تموم این حالی که داشتیو درک میکنم و میدونم که اون کسی که اذیت کرده جن بدی نبوده و فقط وقتی نافرمانی میکردی اذیتت میکرده ولی خوب بازم ترس داره و ترسناکه که یکی مداوم بهت دستور بده و اذیتت کنه....
هنوز خوبه پسرت تو چند روزگی از دست دادی پس من چی بگم منی که پسرم تو جوانی از دست دادم و براش کلی آرزوها داشتم ....
من بفکر خودکشی بودم و بعدش خدا کمکم کرد وگرنه من الان رو زمین نبودم .
منم جن زده شده بودم و اینا تمومش بخاطر افکار منفی ،بخاطر اینه که خیلی چیزا رو به خودت تحمیل میکنی و افسردگی که اگه پیشرفت کنه هیجوره خوب نمیشی و تا ابد و پیریت اعصاب کسیو نداری و البته هیچکسم حوصله تو رو نداره...

حرفاش به دلم مینشست و اونقدر آروم حرف میزد که با حرفاش انگار یه کوه سنگینی از کولم برداشته میشد ...
مرگ جون خیلی سخته ولی این زن خیلی آروم بود ،میان حرفامون خانوم میانسالی هم اومد، وقتی حال منو دید کلی حرف زد ومثال هایی زد ،چقدر دلم میخواست که این خانوم مادربزرگم بود،چقدر دلم برا مادربزرگام تنگ شده بود ،با یادآوری و یاد کردنشون بغض گلوم رو فشار میداد .
میگفت: منم برا بچه هایی که سال ها زحمت کشیدم اینجوری ازم قدر دانی کردند ،حتی از بودن من کنارشون خجالت میکشیدند و منو اینجا آوردند ،چرا خودتو بخاطر نوزاد از دست رفته ات اذیت میکنی ،اینو بهت بگم که نامرد تر از اولاد خودشه!!!
از این حرفش موهای تنم سی.خ شد .
منم گفتم همه رو باهم مقایسه نکنید منم پدر و مادر از دست دادم ولی همه کس و کارم زنده ان و حتی پی گیر این نیستند ببینند من زنده ام یا مرده .....

ثریا هم به حرفای ما گوش میداد و لام تا کام حرفی نمیزد ،اون خانوم از جمعمون رفت و من هنوز تو فکرش بودم، ثریا گفت :غصه نخور درست میشه ......



ثریا :منم شبیه توبودم،یقینا بدتر از تو ....
اما من با کسی آشنا شدم که حالم عوض کرد،حالم خوب کرد و دیگه خبری از جن نشد اگه بخوایی میتونم آدرسشو بهت بدم میخوایی ؟!

با تمام میلم گفتم آره که میخوام ،خوشحالم میشم ،منم میخوام تمام وقتم با خانواده ام باشم نه اینکه ازشون فاصله بگیرم .

ادرسو تو یه برگه کاغذ نوشت و تو دستم داد !اولش فکر کردم شوخی میکنه چون تا به حال اسم روستا به گوشم نخورده بود ....
اولش یه ترسی تو وجودم افتاد که ثریا با حرفی که زد و گفت :نترس اتفاقی نمیافته برو حالتو خوب کن و برگرد اونوقته که بگی دستمریزاد ثریا جون....

شب از افکار زیاد خوابم نمیبرد و تو فکر آدرس بودم ،خواستم به رضا بگم ولی باز پشیمون شدم و حرفی نزدم ،تصمیم قطحی خودم گرفتم که به اون آدرس برم و خودم دست خدا سپردم .
تو خواب اونقدر بدنم چنگول میگرفت و تو گوشم میخوند تو نباید بری اگه بری میمیری .....

شروع به خوندن آیت الکرسی کردم و چشام بستم و پتو رو صورتم کشیدم.

صبح با آژانس تماس گرفتم و گفتم هر چی کرایه باشه بهتون میدم که قبول کرد و اومد ،به هیچکس حرفی نزدم و بیرون زدم.

نمیدونم چه جایی بود که همش خرابه بود ،خانه های قدیمی که خرابه شده بودند !؟هر چی جلوتر میرفتیم بیشتر میترسیدم و بدنم میلرزید ....
دیگه داشتم پشیمون میشدم که بگم برگرده ولی به همون آدرسی که ثریا داده بود رسیدم .

هوا گرگ و میش شده بود و صدای سگ هایی که به گوشم میخورد ناگهان به ترس می افتادم .

با راننده هم صحبت کردم که بمونه تا من برگردم

وقتی درو زدم یه دختر تو سن13سال نمیدونم شایدم کمتر یا بیشتر درو باز کرد .
وقتی بهش گفتم کسی ادرس اینجا رو داده رفت و بعد از چند دقیقه ای اومد و گفت: بفرمایید داخل..... توی حیاطشون یه حوض پر لجن شده بود وکثیفیش حالمو بد میکرد .

همینجور نظاره گر حیاط بودم که یدفعه با پیرزنی که تو چارچوب در ایستاده بود.....

قلبم تند تند میزد و چهار چشمی به پیرزن نگاه میکردم،زبونم گرفته بود و به زور یه سلام دادم که با صدای آرومی گفت: سلام علیکم خوش اومدی ننه.....
 


پیرزنی خوش چهره و مهربون که لباس محلی به تن داشت ،من تو عمرم جایی نرفته بودم برا همین اسم این روستا رو تا بحال نه دیده بودم نه شنیده....

وقتی دید هاج و واج همه جا رو نگاه میکنم گفت:
-بپرس ننه چرا اینجوری نگاه میکنی ؟!!میخوایی بگی چرا اینجا زندگی میکنید ؟ آره میدونم چون خیلیا که میان همین سوال ذهنشون درگیر کرده ،
میپرسن چرا اینجا تو این خرابه ها ؟!این همه شهر چرا اینجا ؟!!!
به همشونم جواب میدم ،چون اینجا بزرگ شدم ،تشکیل خانواده دادم ،پسرم و دخترم و شوهرم تو زلزله از دست دادم بعدشم دامادم !!من کسیو ندارم منم و این نوه ام که اینم خداش بزرگه .....

تو فکر بودم و با بشکنی که زد از عالم هپروتی بیرون اومدم .

خودش تمام اتفاقای زندگیم بهم گفت و من همینجوری مونده بودم ،گفت تو رو یکی طلسمت کرده ولی خوب میتونم طلسمت بشکنم ،درمورد اون جن هم خیلی گفت که بعد از چند روز دیگه میره ...
ولی هوب چندتایی نوشته که رو کاغذ نوشت رو بهم داد و مبلغی بابتش بهش دادم .
مثل آبی که رو آتیش میریزن سبک شده بودم و حس سنگینی نداشتم ...
اما وقتی بهم گفت قراره یکی شوهرت طلسم کنه بعدشم شوهرت باهات بد میشه و تو رو قبول نداره و دنبال اون زن میره .....
میگفتم دروغه رضا منو دوست داره هیچ وقت اینکارو نمیکنه ....
پیرزن؛اگه دروغ میگم چرا اومدی اینجا ؟!!چه جوری تموم زندگیت بهت گفتم!!!

اره راست میگفت و تمام حرفاش صحیح بود .
دلم گرفت و زدم زیر گریه .....

-نترس دخترم برو هر وقت حالت واقعا خوب شد اونوقت بیا برا شوهرتم دعا میگیرم .....
این پولم بردار برو .....

به اسرار پول برداشتم و بیرون زدم .....

توی راه حرفای پیرزن دور سرم میچرخید ؟!یعنی کی میتونه باشه که میخواد زندگیمون از هم بپاشه!!!

هنوز رضا خونه نیومده بود عجیب بود همیشه این وقت خونه بود ،یاد حرفا افتادم(شوهرت یه چند وقت اخلاقش عوض میشه )

دوشی گرفتم و موهامو همونجور نم دار باز گذاشتم ،رضا هنوز نیومده بود،هر چیم زنگ زدم جواب نمیداد....کلافه دور خونه میچرخیدم و باخودم حرف میزدم ....
دوباره شماره اش گرفتم با صدایی که شنیدم جا خوردم ....

االوو ببخشید شما !!
-شما تماس گرفتید !!
گوشی شوهر من دست شما چکار میکنه ؟!!!.....


گوشی قطع کرد و هرچند باری هم که تماس گرفتم جواب نداد .

از حرص با خودم کلنجار میرفتم و با دندون ناخونام میجوییدم.....
اونروز تاصبح رضا نیومد ،دخترم همش بی قراری میکرد وتو بغلم بود و میچرخوندمش.....

گفتم حتما باز سر و کله اون دختر پیدا شده و اونه که برامون دعا گرفته ..... راه میرفتم و گریه میکردم و نفرینش میکردم
-خداکنه به زمین گرم بخوری ،الهی بمیری ،اخه بگو چی میخوایی از زندگی من !مگه چه هیزم تری بهت فروختم که با من اینجوری میکنی!!؟؟!

دیگه خیلی جن کنارم نمیومد و از دور بهم خیره میشد ،انگار همه چیز فهمیده بود ،با چشمای درشتش بهم خیره شده بود ،قلبم تند تند میزد ولی نمیخواستم ترسم بفهمه و منم بهش خیره شدم و تاحدی که میتونستم چشامو گرد کردم و نگاهش کردم .هرچی نگاه میکردم چشای اون قرمز تر میشد و بعدشم چشام بستم و سوره ناس رو خوندم .
بسم الله الرحمن الرحیم
قل عوذبرب الناس ،ملک الناس.....
چشامو باز کردم که باهاش روبه رو شدم داشتم سکته میکردم.،فکر کن به امید اینکه رفته چشامو باز کردم ولی یدفعه باهاش اونم از نزدیک روبه رو شدم حس خیلی خیلی بد بود ......
اما بعدش خیلی سریع دور شد و رفت .....

رضا که اومد زیر همه چی زده بود و بهم میگفت دوباره دیوونه شده این چرت و پرتا چیه میگی ؟!گوشی من دست خودم بوده و تو شرکت بودم و کسی هم پیشم نبوده،برو قرصات بخور انگار اعصابت دوباره به هم ریخته ...

بعدشم سمت اتاقش رفت .

دلم گرفت که چرا اینجوری باهام حرف زد !!!
رضا هیج وقت اینقدر سرد نبود ،علنا بهم گفت روانی !!!

هوف ،روزی صدبار مرگ خودم میخواستم ،دخترم خداش بزرگ بود .

روز سوم شد و دیگه خبری از جن نشده بود ولی تموم گفته های اون پیر زن درست بود ،رضا خیلی تغییر کرده بود و دیگه مهر و محبتی نداشت ،حتی جوری شده بود که نگاهم نمیکرد و با دخترمون فقط بازی میکرد ....
تا اینکه دوباره باید به روستای دور افتاده میرفتم ،از ثریا خواستم که همراهم بیاد ولی خوب گفت من کار دارم و شرمندگیش اعلام کرد.

روستا سکوت مطلق بود انگار گنجشکا هم از اینجا رفته بودند،درو که زدم نوه پیرزن چشماش پر از اشک بود و گریه میکرد........
 


اون دختر مثل بارون اشک میریخت و میگفت مامان بزرگم ،مامان بزرگم ....
گفتم مامان بزرگت چی ؟!
همونجور که اشک میریخت دستش و سمت انباری نشونه گرفت ،
به دو رفتم که نفس های آخرش میکشید و همونجور که نفس نفس میزد داد زدم برو براش آب بیار ...
اون پیرزن دستم فشرد و گفت مواظب نوه ام باش مواظبش باش....

هرچی تکون تکونش دادم اما نه دیگه تموم کرده بود و من موندم و هزار سوال نپرسیده ؟!من موندم و این دختر که باید چکارش کنم ؟!
من حتی خودم درگیری ذهنی داشتم و حالا باید این دخترو نجات میدادم ؟!!؟
من موندم و اون دعایی که قرار بود ازش بگیرم ولی الان چکار باید میکردم !؟رضا رو باید چکار میکردم ...

آبی که دست اون دختر بود رو گرفت و رو صورتش ریختم .
-نه تو نباید بمیری بلند شو تو رو خدا بلند شو ،بلند شو بگو من چکار کنم ؟!
از اعماق دلم اسم خدا رو فریاد زدم ....

خداااااا من کم بدبخت بودم ،بدبخت ترم کردی ؟؟!!!

با اورژانس تماس گرفتم و بعد از یکساعت شایدم بیشتر بالاخره اومدند و جنازه پیرزن بردن ....
نوه اش یه گوشه نشسته بود و غریبانه گریه میکرد یاد خودم افتادم یاد دورانی که منم مثل این دختر بی پناه بودم و کسیو نداشتم ،یاد بی پدر و مادری خودم افتادم....
بغلش کردم و گفتم :نگران نباش دخترم من تنهات نمیذارم ......
تصمیم گرفتم بیارمش خونمون و پیش فهیمه کار کنه و بهش حقوقی بدم ....
تموم کارای اون پیرزن برای کفن و دفنش انجام دادم و اون دختر به خونمون بردم و تموم ماجرا برا فهیمه گفتم ،اولش باورش نمیشد و میگفت من به این چیزا اعتقاد ندارم همشون خرافاته ولی وقتی حالم دید و خبری از حرفای چرت نبود باورش شد .
بهش گفتم کمکم کن تا رضا دوباره مثل قبل بشه ....
دوست نداشتم رضا ترکم کنه.

روزا گذشت و رضا روز به روز بدتر میشد و حتی خونه هم نمیومد ...یه وقتایی دلم میخواست بچه ام بردارم و برم ولی بعد که به آخرش فکر میکردم میدیدم هیج جایی جز اینجا نیست ،باید یه طوری رضا طرف خودم میکشوندمش ....
دیگه حتی حال منم براش مهم نبود ،فقط دنبال الافیش بودم و از صدمتری آدم که رد میشد بوی گند شراب میداد .

یه شب ساعتای3بود که یدفعه در اتاقم باز شد ،از ترس بلند شدم که رضا مست مست بود و دست من کشون کشون برد طرف اتاق دیگه ای ،بهش گفتم ولم کن وگرنه جیغ میزنم و همه رو بیدارم میکنم ،من با تو هیچ سنمی ندارم ولم کن رضا ولم کن ....
-ببین اینقدر داد نزن حالم خوب نیست دلم تورو میخواد ،

اما من تورو نمیخوام ،من رضای خودم میخوام ،رضایی که از گل نازکتر بهم نمیگفت ....

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : fereshte
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه swxso چیست?