رمان شیدا قسمت 2 - اینفو
طالع بینی

رمان شیدا قسمت 2


و وقتی به سمت ماشینش رفت من تازه فهمیدم چه غلطی کردم و دلم میخواست بزنم خودم رو له کنم اما نمیشد ای کاش میتونستم برم خونه وکمی استراحت کنم اما نمیشد گوشیم رو از کیفم در اوردم و شماره خونه رو گرفتم:
-بله
-سلام شیما خوبی
-مرسی تو خوبی کجایی؟
-خوبم مامان هست؟
-نه با بابا رفتند بیرون
-باشه وقتی اومد بگو من شام نمیام خونه جایی دعوت دارم
-با کی ان شالله
-یکی از بچه های شرکت دعوتم کرده
-ببینم نکنه مهندسه؟
-نه بابا بعداً برات تعریف میکنم کاری نداری؟
-نه مواظب خودت باش
وقتی تلفن رو قطع کردم توی آینه به خودم خیره شدم واز توی داشبرد شال سورمه ای رنگم رو برداشتم
وقتی روی صندلی جلو جا گرفتم ناخودآگاه نگاهش کردم با تعجب ابروش را بالا انداخت و گفت:
-ببینم چند لحظه پیش مقنعه سرت نبود؟
به آینه سمت پنجره خیره شدم و از دیدن خودم در آینه لبخند زدم موهای خرمایی رنگم رو که ریخته بود روی صورتم کنار زدم و دوباره برگشتم سمتش و گفتم:
-من زیاد وقت ندارم
دستش رو اورد جلوی صورتم و موهام رو دوباره ریخت جلوی چشمم حس کردم بند بند وجودم داشت ذوب میشد حس سنگینی بهم دست داده بود
موهام رو دوباره از جلوی چشمم کنار زدم و گفتم:
-میشه عجله کنید؟
زیباترین بخندی که در تمام عمرم دیده بودم رو زد و گفت:
-حتماً
جلوی رستوران زیبایی توفق کرد و از ماشین پیاده شد و به سمت من اومد و در رو برام باز کرد و دستم رو گرفت تا پیاده شم
از اینکه کسی داخل رستوران به اون بزرگی نبود تعجب کردم و پشت سرش که داشت به سمتی میرفت به راه افتادم
-بفرمایید بنشینید
به مستخدمی که صندلی رو برام کنار کشیده بود نگاه کردم و نشستم و تشکر کردم وقتی کامران روبروم نشست به اطرافم نگاه کردم و از چیزی که میدیدم تعجب میکردم وقتی وارد محوطه باز رستوران شدیم درگه به اطرافم نگاه نکرده بودم تاریکی شب و وجود ماهی زیبا در آسمان فضایی رویایی پدید آورده بود و درختانی که در گوشه و کنار به چشمم میخورد من رو محصور میکرد
دستش رو روی دستم احساس کردم و به سمتش چرخیدم و دستم رو از دستش جدا کردم و دیگه به اطراف نگاه نکردم
-ببخشید آقا براتون چی بیارم
- برای من میگو و برای خانوم
مکثی کرد و پرسید
-عزیزم چی میخوری
با حرص از اینکه اینقدر با من خودمونی شده بود سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم که گفت:
-برای خانوم هم میگو بیارید
چقدر این بشر پرو بود وقتی مستخدم رفت با حرص نگاهش کردم و گفتم:
-دلیل این همه صمیمیت برای من هنوز مجهول آقای محبی
با صدای بلندی خندید که من با ترس به اطرافم نگاه کردم و از اینکه کسی اونجا نبود خدا رو شکر کردم
-آخ عزیزم تو شیرینترین دختری هستی که من در تمام عمرم دیدم همه دخترها آرزو دارند که من یک بار اونها رو اینجوری خطاب کنم اما توو بعد دوباره خندید دلم میخواست میتونستم بزنمش اما این قدرت رو در خودم نمیدیدم
-شما در رابطه با من چی فکر کردید و نه اصلاً در رابطه با خودتون چی فکر کردید که منو به اینجا دعوت کردید و حالا هم این کلمات مسخره رو به کار میبرید اگه راست میگید که خیلی خها آرزوی این کمات مزحک رو دارند همون ها رو به شام دعوت کنید
کیفم رو از روی صندلی برداشتم و از جام بلند شدم که برم که یهو دستم رو کشید و من رو به سمت خودش کشید و وقتی صورتم رو برگردوندم بی اختیار لبهام به لبهاش که حالا سر پا ایستاده بود برخورد کرد خودم رو ازش جدا کردم که گفت:
-من تو چیز زیادی نمیخوام تنها میخوام کمی با من راحتر از این برخورد کنی به نظر تو خواسته زیادیه؟
و بعد با چشماش نگاهم کرد و بهم نزدیکتر شد دلم میخواست اون لحظه زمین دهن باز میکرد و من رو میبلعید با انگشت اشاره آروم صورتم رو نوازش کرد و دستش رو به نرمی روی لبهای رژ زده ام کشید و بعد آروم دستم رو رها کرد و گفت:
-همراهیم میکنی؟
بی اختیار رفتم و روی صندلی نشستم و اون هم روبروم نشست از اینکه من اینقدر بی اختیار شده بودم از خودم بدم میومد اما کاری نمیتونستم بکنم
وقتی دم خونه ماشین رو نگه داشت برگشتم و به سمتش و گفتم:
-بابت شام متشکرم شب خوبی داشته باشید
طوری نگاهم میکرد که بدنم سست میشد کمی نزدیکتر شد و گفت:
-شب خوبی داشتم امیدوارم بتونم راحت بخوابم
لبخند زدم و گفتم:
-حتماً همینطوره
باز هم نزدیکم شد و گفت:
-نه اگه تو کنارم بودی راحتر میخوابیدم
-آقای محبی
-کامران
-بله آقا کامران
-کامران
-کامران
-جانم
اصلاً یادم رفت که چی میخواست بهش بگم دستم رو محکم توی دستش گرفت و بعد دستم رو نزدیک لبش کرد و آهسته لبش رو روی دستم کشید و بوسه ای نرم به دستم زد
شب هر کاری میکردم خوابم نمیبرد باورم نمیشد که کامران اینقدر با احساس باشه و یا نه باورم نمیشد که من اینقدر ضعیف و نفس باشم یعنی این ممکنه نه خدایا نباید اینجوری میشد یعنی من بهش علاقه مند شدم نه دوست ندارم که اینجوری بشه یعنی سخته باور کردنش من هیچ وقت دوست نداشتم اینجوری عاشق بشم ای خدا من هزار و یک هدف دارم برای زندیگیم حالا این عشق من رو از پا در میاره من مطمئنم
روزها از پی هم میگذشت و کامران سعی میکرد ارتباطش رو با من نزدیک کنه اما من برخلاف اینکه به این باور رسیده بودم که دوستش دارم اما سعی میکردم که بهش این اجازه رو ندم که بهم نزدیک بشه روز پنجشنبه بود من در پروژه مهم شرکت موفق شده بودم کامران به همراه مسئول این پروژه مهم وارد دفترم شده بودند و ازم تشکر میکردند که فرهاد خان که یکی از دوستان صمیمی کامران بود رو به من گفت:
-خوب خانوم کلهر از اونجایی که ما رو در به ثمر رسوندن این امر مهم یاری کردید واقعاً از شما سپاسگزارم و دوست دارم که شما ما رو در جشنی که به افتخار موفقیتمون گرفتیم همراهی کنید امیدوارم که دست رد به سینه ما نزنید
-من کاری نکردم فرهاد خان تنها وظیفه ام رو به نحو احسن انجام دادم امیدوارم که این آخرین همکاری شما با شرکت ما نباشه
فرهاد و کامران با صدا خندیدند و کامران با نگاهی تشکر آمیز به من خیره شد و لبخند زد
-اما شما جواب من رو ندادید
-در ارتباط با چی؟
-اینکه دعوت ما رو قبول میکنید یا خیر؟
-البته خیلی دلم میخواد در این جشن حضور داشته باشم اماباور کنید که من نمیتونم
-جشن ما روز جمعه است
-بله اطلاع دارم اما ....
-خواهش میکنم اما اگر نیارید تشریف بیارید دیگه
کامران نگاهم کرد و بعد گفت:
-فرهاد جان شما نگران نباش میان
وقتی اونها از اتاقم بیرون رفتند من از دست کامران به شدت عصبی شدم اون چه حقی داشت راجع به من تصمیم بگیره؟ کیفم رو برداشتم و رفتم داخل دستشویی و لباسم رو مرتب کردم و اومدم برم از شرکت بیرون که یهو کامران وارد اتاقم شد و من هم بی توجه به اون به سمت در رفتم که توی راه کامران دستم رو طوری کشید که بی اختیار توی بغلش افتادم وقتی سرم رو بلند کردم کامران لباش رو روی لبهام گذاشت احساس آرامشی میکردم که تا به حال حسش نکرده بودم اما باز هم غرورم مداخله کرد و به زور لبهام رو ازش جدا کردم و با حرص گفتم:
-دفعه آخرت باشه که این کار رو کردی
دوباره صورتش رو نزدیک صورتم کرد و این بار به چشمام ذل زد و گفت:
-عزیزم بابت همه چیز ازت متشکرم تو بی نظیری
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
-به تو کی اجازه داده که به جای من تصمیم بگیری؟
-قلبم
-بیخود مگه من خودم زبون ندارم
-عزیزم اینقدر بی انصاف نباش ما دوست داریم که تو هم کنارمون باش کسی که باعث این موفقیت شده
-ببین کامران خان
-جااااااااااااااااااانم
دوباره اون ضعف به سراغم اومد خوب بلد بود من رو رام کنه
-کامران چند بار بگم اینجوری نگو جانم
-جان چشم عزیزم
-حالا ولم کن
-چشم
وقتی ولم کرد راه افتادم به سمت در که ظشت یرم اومد و من رو که نزدیک در رسیده بودم گرفت و هلم داد به سمت دیوار
-ا چرا همچین میکنی؟
-عزیزم اجازه هست
-برای چی؟
نزدیکم شد طوری که گرمی نفسهاش رو روی صورتم حس میکردم باورم نمیشد که اون اینقدر داغ و پر حرارت باشه با اینکه منظورش رو فهمیده بودم گفتم:
-اگه میخوای بگی بیام مهمونی نه نمیام
-اون رو که مطمئنم میای من برای چیز دیگه ای اجازه گرفتم:
-برای چی؟
-شیدا میزاری من از شهد وجودت سیراب بشم؟
صدای سیلی که به گوشش زدم گوش خودم رو آزار داد نگاهش کردم و گفتم:
-خیلی پرویی تو در مورد من چی فکر کردی؟
از کنارش عبور کردم و از اتاق خارج شدم احساس غرور میکردم از اینکه روشو کم کده بودم لذت میبردم اما از طرفی بیقرار بودم که خیلی محکم زدمش درد رو خودم حس میکردم
صبح جمعه بود و با شیما توی پذیرایی نشسته بودیم که مامان هم به جمع ما اضافه شد و گفت:
-بچه ها من و بابا داریم میریم بیرون کمی خرید کنیم تا دو سه ساعت دیگه برمیگردیم
وقتی ماماینا رفتند شیما رفت توی آشپزخونه وبا دو تا لیوان آب هویج برگشت و روبروم نشست و گفت:
-بیا بخور چشمات کم سو شده
-یعنی چی؟
-آخه ما رو نمیبینی
-گمشو دیونه منظورت چیه؟
-منظورم اینکه کم فکر این کامران رو بکن ولش کن
از تعجب دو تا شاخ روی سرم سبز شد
-چی میگی تو تو از کجا فهمیدی
-از کجا فهمیدم از بس که تو خواب اسمشو صدا میکنی همه همسایه هم میدونند کامران کیه
-جان من راست میگی؟
-راستش دیشب که اومدم تو اتاق خوابت خواب بودی
-کی؟
-ساعت دوازده
-تو اتاق خواب من چی کار داشتی
-هیچی اومده بودم بخورمت
-گمشو میگم تو اتاق خابم چی کار داشتی
-اومده بودم حافظ رو بردارم
-خوب
-هیچی داشتی خواب میدیدی و هی اسم کامران رو صدا میکردی هر چی هم صدات کردم متوجه نشدی و آخر سر که آروم شدی از اتاقت اومدم بیرون
کمی فکر کردم تا یادم بیاد که دیشب چه خوابی میدیدم اما هر چی فکر کردم چیزی یادم نیومد
-حالا این کامران کی هست؟ نکنه همونیه که با ماشین رسوندتت
-آره خودشه
-خوب
-خوب؟
-خوب درد خوب و مرض دیدی میگم آب هویجتو بخور چشمات کم سو شده
-چه ربطی داره
-ربط داره دیگه اونوقتها هر چی میشد به من میگفتی اما حالا
-باشه بابا الان برات تعریف میکنم کامران ریسس جایی که من توش کار میکنم اون.....
تمام اتفاقاتی که تو اون مدت افتاده بود رو برای شیما تعریف کردم و اون هر از گاهی با خنده متلکی میانداخت و هر از گاهی میگفت چه پرو تا اینکه صدای در اومد و شیما رفت تا در رو باز کنه
-کی بود
-پستچی
-چی کار داشت
-هیچی اومده بود حالمونو بپرسه
-بیمزه میگم چی کار داشت
-خوب پستچی با آدم چی کار داره اومده بود نامه بده
-نامه؟
-آره گفت از طرف آقایی به اسم فرهاد یه نامه برای تو داره
-فرهاد؟
-آه ای شیرین من شیرین شیرین من کجایی که ببینی از فراغت برایت نامه مینوسم آه ای شیرین من
خندیدم و گفتم:
-زهر مار این همون مردی که برات گفتم که دعوتم کرده مهمونی
-اوه بله همون آقا خوش تیپ؟
-من همچین حرفی زدم
-ای بابا چند تا چند تا برای ما هم یه...
-بیار اینجا بینم دیونه
وقتی بسته رو از دست شیما گرفتم و بازش کردم کارت دعوتی بود که تاریخش امشب بود و پایینش آدرس اون محل نوشته شده بود
-چی نوشته
-کارت دعوت برای امشب
-منم میام
گمشو تو که دعوت نیستی
-مگه تعداد زده اونجا
-نه
-پس منم میام
کمی فکر کردم و گفتم:
-حالا اگه من رفتم تو بیا
-چه بهتر تو نیا من میرم
خندیدم و گفتم
-یعنی بریم
-آره چرا که نه
جلوی آینه ایستاده بودم وآرایش میکردم که شیما گفت:
-این لباس مناسبه
برگشتم و نگاهش کردم که کت و شلوار شیکی به تن کرده بود که در تنش میرقصید لبخندی زدم و گفتم:
-اون شال کرمت رو هم سرت کن
-حتماً
دلم نمیخواست برم اما کاری نمیتونستم بکنم بعد از دعوای ظهر با کامران از دیدنش خجالت میکشیدم ای کاش نمیزدمش اما کار خوبی کردم حقش بود اون باید میفهمید که نباید پاشو فراتر از اونی که هست بگذاره
-تو که هنوز اماده نیستی؟
-چی بپوشم
-اوم صبر کن
رفت سمت کمد لباسهام و کمی نگاه کرد و بعد کت و دامن مشکی رنگم رو از داخل کمد خارج کرد و گفت:
-بیا اینها رو بپوش
-مگه دارم میرم پارتی این دامنش کوتاه
-با اون بوت بلندهات بپوش
-اما
-ا گوش دیگه به حرف در ضمن زود باش دیر میشه
برای بار آخر خودم رو داخل آینه ماشین نگاه کردم و شالم رو کمی جلوتر کشیدم و از ماشین پیاده شدم
-اینه
-تو کارت که اینجوری نوشته
شما رفت جلو ساختمان و زنگ رو فشرد و در بیصدا روی پاشنه چرخید و ما با هم وارد ساختمون شدیم
-واو چقدر اینجا زیباست
-بابا جان خودت رو کنترل کن عزیزم
با دستش جایی از منظره باغ رو که آلاچیق زیبایی بود رو نشون داد و گفت:
چه قشنگه شیدا
-شیما جان کسی داره میاد طرفمون لطف کن خفه شو
-بی تربیت
-به به سلام حال شما چطوره خیلی خوش آمدید
دست فرهاد رو که به سمتم دراز شده بود رو فشردم
-سلام ممنون
وبعد رو به شیما کردم و گفتم:
-ایشون خواهرم هستند شیما و ایشون هم فرهاد خان
-سلام عرض شد خانوم بسیار خوش آمدید مجلس ما رو منور کردید بفرمایید
شیما دستش رو فشرد و زیر لب چیزی گفت و بعد گفت:
-متشکرم آقای فرهاد ممنون از این همه لطفی که دارید
-ببخشید من جلوتر میرم راهنماییتون کنم
-خواهش میکنم
به دنبالش به راه افتادیم که شیما بازوم و گرفت و با خنده گفت:
-چه زبون باز
لبمو گاز گرفتم و گفتم:
-هیس میشنوه
وقتی وارد محوطه شدیم از شلوغی جمعیت جا خوردم که فرهاد رو به همه جمع کرد و گفت:
-دوستان عزیز خواهش میکنم
همه برگشتند به سمت ما که بین جمعیت کامران رو در لباسی بسیار شیک دیدم که در کنار دختری ایستاده بود و به ما نگاه میکرد
-دوستان عزیز من میخوام که یک نفر رو که باعث این موفقیت بزرگ شده رو به شما معرفی کنم
و بعدبرگشت سمت من و گفت:
-شیدا خانوم یکی از کسانی هستند که ما موفقیتمون رو مدیون ایشون هستیم
همه شروع کردند کف زدند احساس شرمندگی میکردم وگرمم شده بود وقتی همه ساکت شدند از همه تشکر کردم که کامران رو دیدم که به همراه همون دختر به سمتم اومد و گفت:
-سلام خیلی خوش امدید
-سلام ممنونم
با تعجب رو به شیما خیره شد که من گفتم:
-ایشون خواهرم هستند شیما
-اوه بله حال شما خیلی از دیدنتون مسرور شدم شیما خانوم درسته؟
شیما با لبخند دستش رو فشرد و گفت:
-متشکر از ممنون بله شیما هستم
-ایشون هم یکی از دوستان خوب بنده سایه خانوم هستند
با کنجکاوی دختری رو که معرفی کرده بود نگاه کردم دختری با قامتی بلند و موهای بلوند که به طرز زیبایی آنها را آراسته بود و چشمهای میشی زیبایی داشت اما افاده در تمام اعضای بدنش خودنمایی میکرد لبخند زدم و اعلام خوشحالی کردم و شیما هم هم مانند من گفت:
-از آشنایی با شما خوشحالم
سایه رو به من گفت:
-پس شما کسی هستید که باعث این موفقیت شدید
-من عضوی از این گروه بودم نه باعثش
-بله
فرهاد نزدیک ما شد و گفت:
-خوب اگه مشکلی نیست میخواهم شما رو به نوشیدنی دعوت کنم ؟
شیما زودتر از من گفت:
-البته
هردومون به سمت او به راه افتادیم و از کامران و سایه جدا شدیم
فرهاد و شیما با هم گرم گرفته بودند و سایه و کامران با هم به آرومی نوشیدنیم رو میخوردم که فرهاد گفت:
-شیدا جان اگه مشکلی نیست ما بریم در هوای آزاد
به شیما نگاه کردم و گفتم:
-خواهش میکنم بفرمایید
به رفتن اونها نگاه میکردم که گرمی دستی رو روی شونه ام حس کردم یرم رو برگردوندم و از دیدنش کاملاً متعجب شدم
-سلام
-یلام شما هم اینجایید
-بله من هم عضوی از این قسمت پر کار بودم
باور کنید خیلی متعجب شدم
خندید و گفت:
-چرا
-من فکر میکردم که شما فقط...
-کارهای داخلی رو انجام میدم
-بله
-نه من کارهای خارجی شرکت رو هم نظارت میکنم
-مهندس وهابی من واقعاً از اینکه شماها من رو در موفقیت این پروژه همراهی کردید ممنونم
-ما وظیفه مون رو انجام دادیم
کامران به ما نزدیک شد و رو به وهابی گفت:
-خوب آقای مهندس من به شما یه تشکر بدهاکارم
-نه من وظیفه ام رو انجام دادم
صدای موزیک اونقدر بلند بود که صدای دیگری نمیشنیدم کامران در آغوش سایه میرقصید و من هم با شیما صحبت میکردم که وهابی نزدیکم شد و گفت:
-میتونم با شما برقصم
با تعجب به کامران که حالا داشت من رو نگاه میکرد خیره شدم و بعد لبخند معنی داری زدم و گفتم:
-با رقص نه اما با کمی قدم زدن موافقم
شیما با تعجب نگاهم کرد و من هم نگاهش کردم و طوری که مهندس متوجه نشد چشمکی بهش زدم و گفتم:
-تو هم با ما میای
-نه ترجیح میدم داخل بمونم
-باشه
وقتی با هم بیرون میرفتیم ناگهان چشمم به کامران افتاد که هنوز با سایه داشت صحبت میکرد اما کاملاً معلوم بود که تمام حواسش پیش منه و من هم لبخند مرموزی به لب اوردم و آهسته دست حمید ((مهندس وهابی )) که دستم رو گرفته بود فشردم
-هوای خیلی زیباییه
-و البته باغ زیباییه
-بله همین طوره
-موافقید بشینیم
-هر طور شما راحتید
وقتی من روی صندلی نشستم حمید روبروی من ایستاد و کمی به اطراف نگاه کرد که من گفتم:
-شما نمیشینید
-ترجیح میدم سرپا باشم
-که به موقع بتونید فرار کنید
با صدای بلندی خندید و گفت:
-اوه نه ترجیح میدم بایستم چون بهتر میتونم مخاطبم رو ببینم
-هر طور میلتونه
کمی سکوت بینمون حکمفرما شد که گفت:
-پروژه سختی بود
-نه اتفاقاً به نظر من خیلی هم ساده بود
-چطور
-میدونید چیه این پروژه زمان بیشتری نسبت به پروژه های دیگه نیاز داشت اما حساسیت کاری زیادی نمیخواست من در پروژه های دیگه حساسیت بیشتری به خرج داده بودم
-متوجه منظورت نمیشم
-خوب شاید بشه کمی واضحتر راجع به این موضوع صحبت کرد ببینید از اونجایی که صاحب این پروژه فردی بود که وضع مالی مناسبی داشت و اسمش میون تمام اسم و رسم دارهای این شهر آشناست برای همینه که همه فکر میکردند که با چه پرژه عظیمی روبرو هستند در صورتی که به نظر من پروژه ای آقای جمالی اورد اون ارزش بیشتری داشت که روش کار بشه تا این پروژه
-کدوم آقای جمالی
-نمیدونم که اسمش رو شنیدید یا نه یه آقایی بود که تقریباً بیست و پنج سالش بود و ماه پیش اومده بود و طرحی بسیار خوب دستش بود اما یه مشکل عمده داشت اونم این بود که فقط طرح داشت هیچ سرمایه ای برای این کار نداشت
-آهان همون پسره رو میگید که طرح اهدایی رو داشت
-بله
-خوب
-بله اون اومد و وقتی با آقای رییس صحبت کرد و آقای محبی چنان جوابی بهش داد که منی که شش هفت متر اونورتر از اون ایستاده بودم صدای شکستن غرور و آرزوهاش رو شنیدم اما آقای محبی نشنید حتماً میپرسید چرا چون اون جوون گفت طرح از من و سرمایه از شما در قبال 30 هفتاد به نفع آقای محبی در صورتی که همه ما میدونیم 70 30 به نفع کسی هست که طرح رو داره اما آقای محبی به راحتی دست رد به سینش زد
-واقعاً از این موضوع متاسفم اما چیزی هست که واقعیت داره یه سرمایه گذار نمیتونه چنین ریسکی بکنه احتمال این هست که اون طرح به فروش نرسه
-این حرف شما رو قبول دارم نه همشو با دیدن اون پروژه همه چیز حل میشد
-اما من شنیدم که روی طرح اون سرمایه گذاری شد
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-بله اون هم به اسرار من بود
-چرا ؟
-وقتی من اون روز حال اون جوون رو دیدم ناخودآگاه تصمیم گرفتم بهش کمک کنم برای همین دنبال موضوع رو گرفتم و به فهمیدم که این جوون فوق لیسانس نقشه کشی داره و فارغ تحصیل دانشکده شریعتی و خانواده ای مریض داره و برای اینکه به خودش ثابت کنه که میتونه روی پای خودش بیاسته اون طرح رو میکشه و وقتی من برای بار اول اون طرح رو دیدم چنان تحت تاثیر قرار گرفتم که تصمیم گرفتم به ناچار به دروغ متوسل شم و بگم که اون جوون از آشنایان من هست و آقای ریسس روی طرحشون سرمایه گذاری کرده
-جالبه و من شنیدم که روی اون طرح کلی سود کرده
-بله همین طوره
-هیچ فکر نمیکردم که شما هم از این دسته از آدمها باشید
-چطور مگه ما انسان نیستیم مگه همه ما تن واحده نیستیم پس این حرفتون هیچ معنی نداره
دستاشو بالا برد و با لبخند گفت:
-من تسلیمم
خندیدم و گفتم:
-فکر کنم کمی قدم بزنیم بهتر باشه
تا اومدم از جام بلند شم صدای آشناش رو شنیدم حس کردم قلبم به شدت میتپه نمیخواستم به خودم بقبولونم که دوستش دارم اما نمیتونستم جلوی بروز احساساتم رو بگیرم
-حمید خان اینجایید کل سالن رو به دنبالتون گشتیم
ارواح عمت تو که دیدی اومدیم بیرون
-چطور مگه کارم داشتید
-بله فرهاد میخواست کمی باهات صحبت کنه و توی سالن منتظرتونه
-بسیار خوب من میرم داخل
برگشت به سمت من و لبخندی زد و معذرت خواهی کرد و به داخل رفت و من هم روم رو برگردوندم که به سمت دیگه ای برم که گفت:
-هوای اینجا انگار بهتر از داخله
محلش ندادم و بیتفاوت به راه خودم ادامه دادم که صدای قدمهاش رو شنیدم که به دنبالم میومد روبروم درخت بزرگی بود که جلوش رو سبزه های زیادی پوشونده بود ومن باید از اون مسیر میگذشتم تا بتونم به داخل برم و یا باید برمیگشتم و از روبروی کامران میگذشتم که ترجیح دادم راه مستقیم خودم رو برم که کامران بهم نزدیک شد و روبروم ایستاد نگاهش کردم و اون هم با چشمای عسلیش به من ذل زد آخ که چقدر بیتاب میشدم وقتی اینجوری نگاهم میکرد به کت و شلوار خردلی که تنش بود نگاه کردم و ناخواسته لبخند زدم که گفت:
-چیه لباسم نامرتبه؟
سریع خودمو جمع و جور کردم و گفتم:
-از سر راهم برو کنار میخواهم رد شم
کمی خودش رو کنار کشید و گفت:
-خوب رد شو عزیز دلم
اخم کردم و اومدم از جلوش رد شم که دستم رو محکم گرفت برگشتم و نگاهش کردم که گفت:
-امشب خیلی زیبا شدی
-ولم کن
-چرا؟
-ببین کامران با زبون خوش ولم کن وگرنه
لبخند مزحکی زد و گفت:
-وگرنه؟
و یک قدم اومد جلو از فشاری که به دستم وارد میشد دردم گرفت
-اخ ولم کن
دوباره نزدیکم شد این بار روبروم ایستاده بود و چشم در چشم بودیم و من با اون بوتهای پاشنه بلند هم قدش شده بودم
-عزیزم چرا ولت کنم ولت کنم تو رو از دستم در میارن
سرش رو اورد جلوی صورتم و دستم رو آروم اورد بالا و نوک انگشتای کشیده ام رو بوسید و گفت:
-دیگه هیچ وقت اینجوری به کسی سیلی نزن انگشتات درد میگیره
حس کردم چیزی در وجودم شکست و ناخودآگاه اشکی از روی گونه ام سر خورد خیلی جلوی خودم رو گرفتم وگرنه کم مونده بود اون لحظه کنترلم رو از دست بدم و بغلش کنم
همون طور که دستم تو دستش بود دستم رو نزدیک لباش کرد و آروم دستمو روی لبش کشید دستمو از دستش کشیدم و با تحکم گفتم:
-دست از سر من بردار با این کارا میخوای چی رو ثابت کنی
-شیدا تو مال منی
با لحن مزحکی اداشو در اوردم و گفتم:
-مگه به خواب ببینی که من مال تو باشم
-چرا مگه من در حق تو چه بدی کردم
لبخند زدم و گفتم:
-تو در مورده خودت چی فکر کردی؟ که هر چیزی رو بخوای میتونی داشته باشی؟
-آره
-اما محض اطلاعت باید بگم من اون چیز نیستم من آدمم و میتونم انتخاب کنم
-حتماً انتخابت این پسر؟
-کدوم؟
-حمید
از اینکه به حمید حساس بود لذت بردم و گفتم:
-اون یا هر کس دیگه ای به تو مربوط نیست
دستم رو محکم گرفت و آروم گونه ام رو بوسید و گفت:
-اینو یادت باشه تو فقط مال منی
نزدیک به شش ماه بود که توی شرکت کامران کار میکردم و اون هر روز سعی میکرد تا به من بیشتر نزدیک بشه حالا دیگه به یقین رسیده بودم که دیونه وار دوستش دارم و نمیتونم ازش دل بکنم اما با این حال سعی میکردم که کامران از این موضوع بویی نبره اما امان از روزی که به دلیلی به شرکت نمیومد و به دیدنم نمیومد دلم میخواست به هر دلیلی بهش زنگ بزنم و حالشو بپرسم سرم رو با کار گرم میکردم اما نمیتونستم و در آخر پیش نوشین میرفتم و با هم راجع به کامران و حمید صحبت میکردیم دیگه نوشین میدونست که من چقدر کامران رو دوست دارم و ما برای همدیگه جدا از اینکه همکار بودیم دوستای خوبی هم بودیم
-چی کجا رفته؟
-گفتم که رفته تایلند
-کی چرا اینقدر بیخبر؟
-دیشب ساعت هشت شب پرواز داشته
-تو از کجا فهمیدی؟
-ببین شیدا خودتو کنترل کن
-بگو کی بهت گفت؟
-من از دهن پرهام شنیدم
دستمو کشید و گفت:
-کجا داری میری دارم میرم ازش بپرسم
-دیونه شدی؟ تو پرهام رو نمیشناسیفردا همه شرکت میفهمند که تو کامران رو دوست داری
-آخه نوشین تو که منو درک میکنی چرا اینقدر بیخبر رفت پس چرا به من نگفت: حالا کی برمیگرده؟
-من نمیدونم عزیزم
یک هفته از رفتن کامران به تایلند برای انجام کاری میگذشت و من نمیتونستم بر غرور لعنتیم غلبه کنم و بهش زنگ بزنم اما میدونستم که دارم از درون داغون میشم به هر طریقی سعی میکردم راجع به کامران خبری بگیرم برای همین دست به دامن شیما شدم
-شیما تروخدا
-شیدا من برم به فرهاد چی بگم دیونه اون دو تا با هم صمیمی هستند اگه من حرفی بزنم میفهمه که بهش علاقه مند شدی
-خوب تو یه جوری بپرس که متوجه نشه
-چی میگی شیدا من همینجوری سعی میکنم زیاد باهاش روبرو نشم و باهاش حرف نزنم اون موقع تو میگی یه کاره برم ازش بپرسم که کامران کجا رفته اون نمیگه که چی شده که من دارم یه همچین سوالی میپرسم؟
-اه شیما پس من چی کار کنم
-بابا برمیگرده دیگه سفر قندهار که نرفته
-پس کی الان یه هفته است که رفته و من ازش هیچ خبری ندارم
-خوب چرا بهش زنگ نمیزنی
-برای چی زنگ بزنم
کنارم نشست و دستمو توی دستاش گرفت و گفت:
-من میدونم که خیلی دوستش داری اما باید بهش ثابت کنی که دوستش داری اون بیچاره که همش داره دنبالت میاد و تو براش ناز میکنی اگه دوستش هم نداری...
-شیما تو که میدونی من خیلی دوستش دارم
-پس بهش زنگ بزن
-نمیتونم
-چرا
-چون هنوز مطمئن نیستم ازش
-از چیش مطمئن نیستی
-از این که منو دوست داره
-یعنی چی منظورت چیه
-ببین شیما فرهاد تا حالا چند بار به تو گفته دوستت داره؟
خندید و به شوخی گفت:
-از اون شب مهمونی دقیقاً دویست بار بهم گفته
-شوخی نمیکنم دارم باهات جدی حرف میزنم
-خب باشه
-منظورم اینکه واقعاً دوستت داره
سرشو تک.ن داد و گفت:
-اره
-اما کامران تا حالا یک بار هم به من ابراز علاقه نکرده من همیشه پیش خودم فکر میکنم اون منو به خاطر ارضای هوسهاش میخواد نه منو برای خودم اون همیشه به من به چشم کالا نگاه میکنه و میگه تو مال منی فقط مال من اما یک بار هم بهم نگفته دوستم داره این چه عشقیه که الان بعد از یک هفته یه زنگ نزده حال منو بپرسه
-یعنی تو فکر میکنی اون دوستت نداره
-نمیدونم
اشکام امونم رو بریده بود دیگه طاقت دوریش رو نداشتم سرمو روی شای شیما گذاشتم و به یاد اون شب مهمونی افتادم که به افتخار موفقیت کامران و فرهاد برگزار شده بود از اون شب فرهاد به شیما ابراز علاقه کرده بود و در هر زمانی انتظارش رو میکشید باورم نمیشد که فرهاد عاشق شده باشه نمیدونم چقدر فرق بین کامران و فرهاد هست اما فرهاد که یه پسره بیست و سه ساله بود و پنج سال از شیما بزرگتر بود چنان بهش ابراز علاقه میکرد که گاهی اوقات حسرت میکشیدم
نه روز در بیخبری از کامران سپری شده بود و من بیحالتر از همیشه به سرکار رفته بودم و توی دفتر کارم نشسته بودم و با پروژه جدید ور میرفتم اما اصلاً حوصله کار کردن نداشتم از جام بلند شدم و رفتم جلوی پنجره ایستادم و به بیرون خیره شدم عقربه های ساعت دوازده ضرب رو زد و من بیحال بهش نگاه کردم و دوباره به بیرون خیره شدم چقدر دلم برای کامران تنگ شده بود دیگه نمیتونستم طاقتم طاق شده بود تصمیم گرفتم که بهش زنگ بزنم و صداش رو بشنوم وقتی از جلوی پنجره برگشتم یهو به کسی برخورد کردم و نزدیک بود که بخورم به شیشه که دستای مهربونش منو محکم در آغوش گرفت باورم نمیشد که کامران باشه احساس میکردم دارم خواب میبینم اما نه این خواب نبود آهسته با ناخونهام پشتش رو چنگ زدم که منو از خودش جدا کرد مست عطر تنش شده بودم خودش بود بعد از این همه انتظار بالاخره دیدمش اخ که چقدر دلم برای نفسهاش تنگ شده بود انگار زبون به دهنم نبود با بهت به صورت شادابش نگاه میکردم
-سلام به چی نگاه میکردی
دوست نداشتم جواب بدم دوست داشتم نگاهش کنم اگر تا الان هم در دوست داشتنم شک داشتم امروز دیگه یقین پیدا کردم که دیونه وار میپرستمش عاشقشم
-جواب سلام واجبه ها!
با صدایی که بیشتر به ناله شبیه بود سلام کردم
-سلام به روی ماهت
منو روی دستاش بلند کرد و برد روی مبل نشوند دلم نمیخواست مانعش بشم دوست داشتم تو بغلش باشم و به صورتش به چشماش نگاه کنم
-ما رو نمیبینی خوشی
آروم روی صورتم دولا شد گرمی نفسهاش آتیشم زد داشتم دیونه میشدم بی اختیار سرش رو توی آغوشم گرفتم وگونه اش رو بوسیدم
این اولین بوسه ای بود که در تمام این مدت بر گونه اش میزدم سرش رو بلند کرد و با چشمای متعجب به من خیره شد انگار دیگه هوشم برگشته بود سر جاش دوباره اون غرور لعنتی به سرزنشم به پا خواست و دعوام کرد سعی کردم از روی پاهاش بلند شم که مانعم نشد و به راحتی بلند شدم و در حالی که پشتم بهش بود گفتم:
-معذرت میخوام دست خودم نبود
و به سمت آینه گوشه اتاق رفتم تا روسریم رو مرتب کنم
از پشت بغلم کرد که گفتم:
-کامران ولم کن
از دستش خیلی شاکی بودم دوست نداشتم منو اینجوری توی بیخبری بزاره برای همین اخمام رفت توی هم و بیتفاوت شروع کردم به ساز مخالف زدن
منو برگردوند سمت خودش و با چشمای جادوییش به من ذل زد
-تو منو بوسیدی؟ باورم نمیشه حس میکنم خوابم شیدا باورم نمیشه
-گفتم که دست خودم نبود
-پس دست کی بود
-ا اذیت نکن
-چیه؟ دلت برام تنگ شده بود
-نه
-دروغ نگو دلت برام تنگ شده بود
-گفتم که نه
دوباره منو روی دستاش بلند کرد که گفتم:
-بزارم زمین وگرنه جیغ میزنما
لبخند شیرینی به لب اورد و گفت:
-جیغ بزن
-کامران
-جان کامران
-بزارم زمین
-تا نگی دلت برام تنگ شده بود نمیزارمت زمین
به چشماش نگاه کردم و با حرص گفتم:
-چرا دلم باید برات تنگ میشد؟
-چون دل منم برات تنگ شده بود
-دروغگو
-به جون شیدا دلم برات تنگ شده بود
-پس چرا بهم زنگ نزدی
-مگه تو بهم زنگ زدی
-من که دلم برات تنگ نشده بود
-در حالی که روی دستاش بودم چرخید و با خنده گفت:
- بزار این لبات دروغ بگن چشمات که دروغ نمیگه
چشمامو بستم و اون منو روی مبل خوابوند خودش اومد روم و در گوشم گفت:
-چشماتو باز کن عزیزم
-نمیخوام من عزیز تو نیستم
-شیدای من
-....
-شیدا جونم
-....
-شیدای کامران
همون طور که چشمام بسته بود گفتم:
-جونم
-دردت به جونم عزیزم بگو دلت برام تنگ شده بود
هنوز چشمام بسته بود
-آره تنگ شده بود خیلی هم تنگ شده بود
بعد چشمامو باز کردم و با لبخند گفتم:
-اما نه برای تو برای اینکه بیای و بهت بخندم
اخماشو کشید توی هم و گفت:
-بهم بخندی
-آره
-چرا
-برای اینکه بهت بگم دارم ازدواج میکنم
انگار یه سطل آب یخ ریختند روی بدنش نمیدونم چرا یهو این حرف رو زدم اما از گفتنش پشیمون نبودم میخواستم ببینم واقعاً دوستم داره یا نه
همون طور بهم ذل زده بود و نگاهم میکرد دیگه نمیخندید ومن هم داشتم نگاهش میکردم که یهو از روم بلند شد و گفت:
-ببخشید داشتم باهات شوخی میکردم
و بعد از اتاق بیرون رفت
باورم نمیشد که اینقدر راحت با موضوع کنار اومده باشه و بدون اینکه چیز دیگه ای بپرسه از اتاق بیرون بره پس حدسم درست بود اون منو دوست نداشت سرم رو بین دستام گرفتم و گریه کردم
چشمام رو باز کردم نفهمیدم کی خوابم برده بود اما انگار گرمی اشکهام کار خودش رو کرده بودم سرم داشت از درد منفجر میشد به ساعت دیواری اتاق که نه شب رو نشون میداد خیره شدم و با وحشت از جام بلند شدم شرکت یک ساعته که تعطیل شده کیفم رو برداشتم و رفتم جلوی آینه ایستادم و صورتم رو مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم توی راهرو بودم که گوشیم زنگ خورد مامان بود که نگرانم شده بود:
-سلام
-سلام شیدا کجایی
-مامانی جونم سرکارم یه خورده کارم طول کشید دارم راه میافتم
-عزیزم یه خبر میدادی نگرانت شدیم
-ببخشید مامان جون سرگرم کار شدم
-باشه زود بیا مهمون داریم
-کیه؟
-آقای وهابی
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : shayda
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه gctbx چیست?