رمان شیدا قسمت 3 - اینفو
طالع بینی

رمان شیدا قسمت 3


-حمید وهابی
-بله زود بیا خداحافظ
با تعجب گوشی رو قطع کردم و به از اطرافم نگاه کردم که هیچ کس توی سالن نبود یهو از دیدن کامران جلوی در اتاقش تعجب کردم و یرم رو انداختم پایین و از جلوش رد شدم که دستمو گرفت توی دستش ضربان قلبم تند شده بود و دستام یخ کرده بود
-دیر وقته من میرسونموتن
-متشکرم با آژانس میرم
از شانس اون روز ماشینم خراب بود و نیورده بودمش.منو سمت خودش کشید وگفت:
-در هر حال بهتون تبریک میگم مهندس وهابی آدم خوبیه
اونقدر بغض داشتم که با یه تلنگر اشک سرازیر بشه وقتی اشکام رو دید بغلم کرد و گفت:
-عزیزم چرا گریه میکنی
دیگه بیشتنر از این طاقت نداشتم
-کامران
-جانم
-تو منو دوست داری؟
-منظورت چیه؟
-جوابمو بده
-با دستاش محکم پشت کمرم رو فشار داد و گفت:
-به اندازه همه دنیا دوستت دارم عزیزم
سرم رو توی شونش فشار دادم وگفتم:
-منم خیلی دوستت دارم
سرم رو بلند کرد و گفت:
-اما تو گفتی....
-دروغ گفتم میخواستم ببینم تو چقدر دوستم داری
صورتم و بوسید و گفت:
-اخ شیدا اگه بدونی چقدر اذیتم کردی
نگاهش کردم و گفتم:
-چقدر؟
خندید و گفت:
-الان بهت میگم
منو روی دستاش بلند کرد و منم جیغ آرومی زدم
-بله بفرمایید
-تو هنوز بیداری
نگاهی به ساعت دیواری اتاقم انداختم که عقربه ها داشت 3 رو نشون میداد برگشتم به سمت شیما و با لبخند گفتم
-نه هنوز بیدارم
اومد نزدیکم و دستم رو گرفت و گفت:
-بسه شیدا به خدا خودتو داغون کردی لااقل امشب رو بخواب خواهر من
دستشو فشردم و به بیرون خیره شدم و گفتم:
-داشتم خاطراتم رو مرور میکردم
-دوباره؟
-صد باره این کار هر شبه منه
از جاش بلند شد و پشتش رو به من کرد و بعد از مدت کوتاهی با لبخند برگشت سمتم و گفت:
-بگیر بخواب دلم نمیخواد فردا کامران تو رو با چشمای قرمز ببینه
خندیدم و گفتم:
-باشه تو برو
وقتی شیما از اتاق بیرون رفت قطره اشکی رو که روی گونه ام چکید رو پاک کردم و چشمام رو بستم
پنج ماه بهترین لحظه های عمرم رو کنار کامران با عشق گذروندم یک روز کامران که داخل اتاقم نشسته بود و ما با هم در ارتباط با پروژه ای صحبت میکردیم ناخودآگاه گفت:
-اگه من بیام خواستگاریت بابات تو رو میده به من؟
خندیدم و گفتم:
-معلومه که نه
اخماش رفت تو هم و گفت:
-چرا؟
خودمو لوس کردم و گفتم:
-واسه دختر خشگلش رو بده به یکی مثل تو
سرش رو انداخت پایین و بعد نفس عمیقی کشید و گفت:
-ولی من تو رو میخوام به هر قیمتی
-کامران تو واقعاً منو میخوای؟
از جاش بلند شد و اومد سمتم و گفت:
-آره عزیزم من و تو تا ابد کنار هم زندگی....
صدای موبایلش مانع شد تا ادامه حرفش رو بزنه
-بله
-سلام مامان جون خوبی ممنون مرسی پدر خوبه؟
کمی مکث کرد و گفت:
-اوه کی این اتفاق افتاد؟
از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم دوست نداشتم فکر کنه که من به حرفهاش گوش میدم
وقتی یه ربع بعد به اتاق رفتم کامران توی اتاق نشسته بود و سرش رو بین دستاش گرفته بود رفتم نزدیکش که سرش رو بلند کرد و گفت:
-کجا رفتی؟
-همینجا بودم اتفاقی افتاده
-نه عزیزم
دستمو کشید و منو روی پاش نشوند و گونه ام رو بوسید با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
-چرا چشمات قرمزه کامران؟
-چیزی نیست هانی
-بگو گریه کردی؟
-نه فقط ...
-فقط چی؟
-هیچی پدرم
-اتفاقی براش افتاده تروخدا بگو دارم پس میافتم
-سکته کرده
با تاسف سرم رو انداختم پایین و گفتم:
-متاسفم ان شالله خوب بشه
بوسیدتم و گفت:
-ممنونم هانی
کمی مکث کرد و گفت:
-عزیزم من باید برم یه جایی
-کجا؟
-باید برم امریکا
انگار یک سطل آب یخ ریختند روی بدنم من برام خیلی جدایی از کامران سخت بود اون هم خارج از کشور میخواست بره اما با همه مخالفتم گفتم:
-کی؟
-فردا باید برم حال بابا اصلاً خوب نیست دکترها جوابش کردند
-کی برمیگردی؟
سرشو تکون داد
از روی پاش بلند شدم و رفتم سمت پنجره و اشکی که روی صورتم چکید رو پاک کردم من نباید تو این وضعیت به فکر خودم باشم اون باید میرفت پیش مادرش که تنها بود و پیش پدرش که هیچ حالش خوب نیست
همون طور که داشتم بیرون رو نگاه میکردم گفتم:
-سلام من رو برسون
-میخوام راجع به تو با مامان صحبت کنم
-الان تو این وضعیت مناسب نیست بهتره بزاری برای یه وقت دیگه
-ok
وقتی برای اخرین بار توی فرودگاه دستش رو فشردم و ازش خداحافظی کردم اشکم سرازیر شد و اون بغلم کرد رو به شیما گفت:
-مواظبش باش
شیما خندید و گفت:
-آقا پسر قبل از شما ما هم مواظبش بودیم
کامران لبخند زد و گفت:
-آخه الان دیگه باید جای منم ازش مواظبت کنی
-خوب خیلی ناراحتی بردار با خودت ببر
-من از خدامه
کامران با عشق نگاهم کرد و گفت:
-اگه نتونستم باهات تماس بگیرم برات میل میذارم زود به زود چکش کن
-مواظب خودت باش
فرهاد دخالت کرد و گفت:
-حالا انگاری داره میره سفر قندهار برمیگردی دیگه بیا برو پرواز منتظر تو نمیمونه ها
دست فرهاد رو محکم فشرد و گفت:
-فرهاد شیما رو اذیت نکنی ها
شیما خندید و گفت:
-کامران من بلدم از خودم دفاع کنم تو کلاه خودتو بگیر باد نبره
فرهاد در حالی که داشت پشت کامران پنهان میشد با خند ه گفت:
-بله این خودش بلده
شیما محکم زد به بازوی فرهاد و گفت:
-چیه دوستتو دیدی شیر شدی
-بابا من بدبخت که چیزی نگفتم تازه چه شیری دیدی که پشتش قایم شده بودم
-سپر بلا پیدا نکردی به این بدبخت چسبیدی این یکی رو میخودا سپر بلای خودش بشه
خندیدم و به کامران که داشت میخندید نگاه کردم دوباره صدای پیجر توی سالن پیچید صداش مثل ناقوس مرگ بود برای من خوب میدونستم که فرهاد و شیما از قصد دارن شیطونی میکنن که ما ناراحت نشیم اما چی میتونست جای کامران رو برای من بگیره
-خوب دیگه بچه ها مواظب خودتون باشید
-رسیدی بهم زنگ بزن
-من به تایم اینجا ساعت 3 میرسم امریکا
-باشه بهم زنگ بزن
دستم رو فشرد و به چشمام نگاه کرد و گفت
-دوستت دارم منتظرم باش
شیما دخالت کرد و دستمو از دست کامران بیرون کشید و گفت:
-هوی این کارا رو جلو بچه ها (داشت به فرهاد اشاره میکرد)نکن بد آموزی داره
همه خندیدم و فرهاد دست کامران رو گرفت و گفت:
-بیا برو دیگه شرت کم
وقتی کامران رفت انگار قلب من هم با خودش برد تا جایی که میتونستم نگاهش کردم تا زمانی که از جلو چشمام محو شد با صدای بلند زدم زیر گریه شیما دستمو گرفت و گفت:
-شیدا چرا گریه میکنی برمیگرده دیگه
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-دست خودم نیست
فرهاد با خنده گفت:
-یاد بگیر شیما من اگه برم زیر ماشینم تو اینجوری برام گریه نمیکنی
شیما چشم غره ای بهش رفت و گفت:
-گمشو دیونه الان وقت شوخی کردنه؟
خندیدم و گفتم:
-ولش کن شیما چی کارش داری
بدون کامران زمان برام سخت میگذشت و دلواپسی من داشت دیونه ام میکرد
یه هفته از رفتن کامران میگذشت که برای اولین بار باهام تماس گرفت چون تا به اون موقع برام میل میفرستاد و من تمامی میلهاش رو داشتم وقتی صدای گرمش پشت گوشی پیچید اشکم سرازیر شد و حتی نتونستم جواب سلامش رو بدم
-چطوری عزیزم دلم برات یه ذره شده
-بیمعرفت الان وقت زنگ زدنه؟
-گلم نمیتونستم به خدا این مدت سرم خیلی شلوغ بود گرفتار بیماری پدر بودم
-حالشون چطوری؟
-مامان خوبه اما بابا تعریفی نداره
-بیماری قلبی سخت از پاش انداخته دیگه نه میتونه جایی رو ببینه و نه به درستی میشنوه و دکترها میگن دو تا سکته پشت سرهم کرده
-برای چی؟
-راستش هیچی
-چرا؟
-میگم شیدا امشب قراره راجع به تو با مامان صحبت کنم
-به نظرت زمان مناسبی که بخوای راجع به من باهاش صحبت کنی؟
-نمیدونم اما اگه دیر بجنبم برام استین بالا میزنند
و بعد با صدای بلند خندید و گفت:
-اون وقت دیگه کامران رو نداری ها
-گمشو کامران حوصله ندارم باهام شوخی نکن
اون شب تا دو ساعت باهاش صحبت کردم و کمی حالم بهتر شده بود باورم نمیشد که یک هفته است که ازش دورم دلم برای شیطنهاش تنگ شده بود دلم برای اون بوسه های گرمش تنگ شده بود ای خدا کی برمیگرده جرئت نکردم ازش بپرسم که کی برمیگرده چون طاقت این رو نداشتم که زمان طولانی رو بیان کنه دوست داشتم توی بیخبری بمونم به نظرم این کار بهتر بود
-پاشو آماده شو بریم بیرون فرهاد اومده دنبالمون ببرمتمون بیرون
-اومده تو رو ببره نه منو
-مگه نمیدونه؟
-چیو؟
-اینکه تو سر جهازی منی
خندیدم و گفتم:
-برو منتظرش نذار
-بابا پاشو دیگه چیه دو هفته است چسبیدی به این اتاق ولش نمیکنی نکنه مراد میده
رفت به سمت دیوار اتاقم و دستش رو روی دیوار کشید و زیر لب چیزی گفت
-چی کار میکنی
-ا تنها تنها ما هم حاجت داریم ها
صدای بوق ماشینی بلند شد
-د پاشو دیگه
-شیما من نمیام
-بیخود پاشو ببینم تو که میدونی تو نیای من نمیرم پس پاشو
-آخه
-آخه و زهرمار
دوست نداشتم که با وجودم بین اونها مانعی باشم اما مطمئن بودم که اگه من نرم شیما هم نمیره دلم برای فرهاد میسوخت بدجوری به شیما دل بسته بود اما شیما هیچ وقت باهاش رو راست نبود و دادماض سعی داشت که سر به سرش بزاره اما گاهی مواقع از میان حرفهاش میفهمیدم که بهش علاقه داره اما نمیدونستم چرا اینقدر باهاش کل کل میکنه
-به چی فکر میکنی شیدا
-ها من
-آره دیگه مگه نشنیدی گفت شیدا نگفت شیما که
-به هیچی
شیما رو به فرهاد کرد و گفت:
-به نظرت به چی فکر میکنه
فرهاد کمی از بستنیش رو خورد و گفت:
-یوسف گمگشته باز آید به کنهان غم مخور کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
خندیدم و گفتم:
-فکر نمیکردم که اهل شعر هم باشی
-نبود از وقتی عاشق من شد اهل ادب شد
فرهاد نگاه معنی داری به شیما کرد و گفت:
-تو جز زد حال زدن کار دیگه ای بلد نیستی؟
شیما شونه هاشو بالا انداخت و با خنده گفت:
-نه دروغ میگم مگه؟
فرهاد پشتشو به شیما کرد و رو به من گفت:
-ولش کن داشتیم چی میگفتی آهان با ر بده
خندیدم و گفتم:
-الحق که مثل هم جفتتون هم خلید
شیما:- ا نشد قرار شد از ر بدی عیب نداره من از د میدم ((دیدی بستنیم آب شد))
از جام بلند شدم و گفتم:
-من الان بر میگردم
-کجا میری؟
-میام الان
فرهاد به سمت شیما برگشت و من هم از اونجا دور شدم کمی توی پارک قدم زدم و بعد تنهایی رفتم روی صندلی نشستم که یهو گوشیم زنگ خورد
-بله بفرمایید
-سلام بیمعرفت هیچ معلومه تو کجایی
-سلام چطوری ببخشید یه مدت حالم مساعد نیست چه خبر خوبی
-خوبم هیچ نمیگی نوشینی هم هست یا نه حالا چرا سرکار نمیای
-بدون کامران دست و دلم به کار نمیره
-ای مجنون بیابون گرد چی شد اون شعارهایی که میدادی که عشق و عاشقی شعاره چی شد اون نصیحتهایی که به من میکردی تو که خودت دیونه تر شدی
-دست رو دلم نزار که خونه توی اون دفتر هر جا چشم میندازم کامران رو میبینم
-کی برمیگرده
-نمیدونم
-کی باهاش حرف زدی
-2 روز پیش
-پس چرا برنمیگرده الان نزدیک یک ماهه رفته
-آره میگه گرفتار مریضی باباشه دکترها جوابش کردن و اون مجبوره پیش مادرش بمونه
-ای وای الهی بمیرم برات دلت براش تنگ شده
-اوهوم چه خبرا از حمید چه خبر
-چه خبر میخواستی باشه مثل همیشه ازش باخبرم اما اون بیتفاوتتر از همیشه
-هنوز نتونستی فراموشش کنی؟
-بعضی ها بهم میگن اگه ازدواج کنم میتونم فراموشش کنم
-حالا کو شوهر
خندید و گفت:
-فردا شب قراره برام خواستگار بیاد شنبه حتماً بیا سرکار میخوام باهات حرف بزنم
-باشه میام راستی موفق باشی
-ممنون
-بهش جواب مثبت بده دیگه کسی خر نمیشه بیاد خواستگاریتها
-گمشو
-خداحافظ
دو روز دیگه میشد یک ماه که کامران از ایران رفته بود توی این یک ماه من سه دفعه بیشتر باهاش صحبت نکرده بودم بیشتر به هم میل میزدیم ای کاش میتونستم باهاش تماس بگیرم
-پاشو ببینم ای شمع نیمه جون چیه تنهایی اینجا نشستی
-پس کو فرهاد؟
-تیشه به دست رفته به جنگ کوه
خندیدم و دستشو که به سمتم دراز بود رو گرفتم و دوشادوش هم رفتیم سمت ماشین فرهاد
-راستی شیدا دیشب کامران بهم زنگ زد
-کامران؟پس چرا زودتر نگفتی
-آخه دلم راضی نبود تا اینکه شیما گفت که بهت بگم
-چی میگفت:
-راستش باباش فت کرده بود و حالش خیلی بد بود خیلی پکر بود
-آخی الهی واسه دلش بمیرم راجع به من چیزی نگفت:
شیما:-ببین شیدا میخوای یه زنگ بهش بزنی حالشو بپرسی
-فرهاد نگفتی
-نه چیزی راجع به تو نگفت
احساس کردم که چیزی در درونم فرو ریخت و حس بدی بهم دست داد
-میشه همینجا نگه داری؟
فرهاد:-برای چی؟
--میخوام به کامران زنگ بزنم
-باشه
دستام برای گرفتن شمارش یاریم نمیکرد چندین بار شماره اش رو روی صحفه اوردم تا بالاخره تونستم شماره اش رو بگیرم
-بله
-ا... ال.... الو
- تویی
-سلام کامران
-سلام
-خوبی؟
-آره تو خوبی؟
-چه خبر؟
-سلامتی
-چرا صدات گرفته؟
-چیزی نیست
-راستش فرهاد بهم راجع به پدرت گفت واقعاً متاسفم امیدوارم غم آخرت باشه
سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت حس کردم داره گریه میکنه انگار میخواست با حرفهام تسکین دردش باشم
-کامران منو تو غم خودت شریک بدون عزیزم
-ممنونم
-حال مادرت چطوره؟
-تعریفی نداره
دلم میخواست ازش بپرسم حالا کی برمیگرده اما نمیتونستم دلم این اجازه رو بهم نمیداد دوست نداشتم فکر کنه که من مغرورم و به خودم فکر میکنم
-خیلی تنهام
-مگه من مردم
-خدا نکنه
صدای ظریف زنونه ای به گوشم رسید که به کامران چیزی میگفت و کامران هم بر خلاف دفعات قبلش خیلی سرد باهام حرف میزد
-کسی کنارته کامران؟
-آره
-کیه؟
-یکی از دوستام
بی اختیار جمله ای به ذهنم رسید جمله ای که هر لحظه با خودم تکرارش میکردم
-کی میشه دوباره باز موعد دیدار برسه این همه فاصله ها جدایی ها تموم بشه
-دلم برات تنگ شده
-دارم آتیش میگیرم تو این کویر لعنتی کی میشه دست نوازش تو رو گونه هام حس بکنم
-دلم میخواست اینجا کنارم باشی
- کی میشه دوباره باز موعد دیدار برسه این همه فاصله ها جدایی ها تموم بشه
-میخوام بهت یه چیزی بگم
-ضربان قلب من مشتاق دیاره تو این دقایق کی تموم میشه ....
-من من راجع به تو با مامان صحبت کردم
اینبار من بودم که سکوت کردم
-اون با ازدواج من و تو مخالفه
دنیا دور سرم چرخید میدونستم که کامران به مادرش علاقه شدیدی داره و روی حرفش حرف نمیزنه
-اما شیدا من همه سعیم رو میکنم بهت قول میدم
-برای چی داری بهم قول میدی
-تو مال منی فقط مال من
کامران کی برمیگردی؟
-خیلی زود خیلی زود منتظرم بمون عزیزم
-الو الو
شارژ این لعنتی تموم شده بود و دیگه نتونستم باهاش صحبت کنم به شیما که روبروی من ایستاده بود و اشک میریخت نگاه کردم یه لحظه به خودم اومدم و دیدم که صورتم خیس اشکه رفتم سمتش و اون منو تو بغلش گرفت و با دستای مهربونش اشکام رو پاک کرد
-چیه مثل این روحهای سرگردون نشستی اینجا هیچ معلوم هست داری با خودت چی کار میکنی؟
-نوشین تروخدا برو بزار راحت باشم
اومد طرفم و به زور از روی مبل بلندم کرد و بردتم جلوی پنجره و پنجره رو باز کرد و گفت:
-نگاه کن
سرم هنوز پایین بود و داشتم گریه میکردم
-گفتم نگاه کن
-به چی
-نگاه کن ببین زندگی جریان داره ببین اون پرنده رو ببین صدای جیک جیکشو میشنوی این درخت رو ببین سایه هاشو میبینی تونست از فصل زمستون به بهار برسه میبینی شیدا؟
دستشو پس زدم و برگشتم و روی مبل نشستم
-جریان داشته باشه که چی؟ دیگه همه چیز برای من به بن بست رسیده
-شیدا داری با خودت چی کار میکنی خوب کامران نشد یه خر دیگه از قدیم گفتن این خر نشد یه خر دیگه میدوزم براش پالونه دیگه
-خفه شو نوشین بهتره احترام خودتو نگه داری و راجع به کامران من اینطوری حرف نزنی
با صدای بلند خندید و گفت:
-آره چرا که نه؟ کامران تو!کجایی دختر که ببینی اون ممه رو لولو برد. چرا حالیت نیست آخه تو گفته دیگه تو رو نمیخواد گفته دیگه برنمیگرده واقعاً حالیت نمیشه؟
داد زدم و گفتم:
-چرا اینا رو حالیم میشه آره خودم گفتم که گفته دیگه برنمیگرده دیگه منو نمیخواد نتونسته رو حرف اون مادر لعنتیش حرف بزنه اما نوشین اون هیچوقت نگفته که دیگه منتظرش نمونم گفته ؟
نوشین سرش رو تکون داد و در حالی که پا به پای من اشک میریخت گفت:
-خیلی خری شیدا خیلی اون دیگه برنمیگرده
-از کجا میدونی اون هیچین حرفی نزده زده؟
اومد نزدیکم و اشکهامو پاک کرد و گفت:
-تو فقط خودتو داغون نمیکنی به شیما فکر کن مامان و بابات هم آرزوهایی برای تو دارن الان دو ساله که تو خودتو توی این اتاق حبس کردی تا کی میخوای با خودت اینکار رو کنی چرا به دیگران فرصت نمیدی که ثابت کنن که تو رو میتونن خوشبختت کنن چرا به کسای دیگه اجازه نمیدی تا نشون بدن از کامران بهترن
دستاشو گرفتم و گفتم:
-نوشین تو رو قسمت میدم به جون بچت تمومش کنی
-اما تو اینجوری خودتو...
-قسمت دادم
نوشین از جاش بلند شد و نگاهی به شکمش کرد وبعد در حالی که اشکهاشو پاک میکرد گفت:
-اگه من تونستم تو هم میتونی شیدا میتونی
و از اتاقم بیرون رفت
سرم رو بین دستام گرفتم نوشین به راحتی تونسته بود حمید رو فراموش کنه با یکی دیگه ازدواج کنه کسی که شاید به مراتب از حمید بهتر بود و حالا فرزندی رو در بطن خودش داشت بزرگ میکرد که تعلق به عشق نو و عزیزی داشت
از جام بلند شدم و رفتم سمت مانیتور و سریع سیستمم رو روشن کردم
برای بار هزارم ایمیل آخری رو کامران بهم زده بود رو باز کردم و خوندم:
-سلام شیدا
نمیدونم که الان چه ساعتی هست که داری این میل رو میخونی هر چند دوست ندارم بهش فکر کنم که بعد از خوندن این میل در ارتباط با من چه فکری میکنی حتماض منو بیمعرفت قلمداد میکنی یا کسی که با احساساتت شدیداض بازی کرد و در نهایت با یک خداحافظی ساده همه چیز رو تمومش کرد
بهت گفتم که در ارتباط با تو با مامان صحبت کردم و مامان در ارتباط با ازدواج ما باهم مخالفه و برای خودش یک سری دلایل خاص داره و اون دوست داره با کسی ازدواج کنم که اون دیده باشه و پسندیده باشه و تو این رو خوب مبدونی که چقدر حرفهای مامان برای من مهمه و حالا که بعد از پدر اون تنها ترین کسمه
شیدا جان من خیلی باهاش صحبت کردم که در ارتباط با خودمون راضیش کنم اما اون قبول نکرد من تنها چیزی که میتونم بگم اینکه شدیداً متاسفم
امیدوارم که بعد از من بتونی زندگی راحتی داشته باشی هر چند این رو هم میدونم که هستند کسانی که تو رو بیشتر از من خوشبخت کنن
دیگه چیزی برای گفتن ندارم جز اینکه من دیگه برنمیگردم
تنها چیزی که دوست دارم در اخر بگم اینکه تو میتونی در رابطه با من هر فکری بکنی اما سعی کن من رو درک کنی.

فصل۴

دوباره و صد باره چشمام پر از اشک شد و گریه کردم برخلاف فکری که کامران کرده بود من هیچ فکر بدی راجع به اون نکرده بودم اما تنها چیزی که من رو خیلی آزار میداد این بود که چطوری توقع داشت من اون رو درک کنم
باز هم میگم اون منو ترک کرده بود اما نگفته بود که هیچوقت منتظرش نباشم
زندگی بدون کامران برام خیلی سخت بود و سختر این بود که هر روز برایم خواستگارهای متعددی مییومد و من بدون دیدن اونها اونها رو رد میکردم دوست نداشتم مامان رو ناراحت کنم اما کاری از دستم برنمیومد چون مامان هر سریع با رد کردن هر خواستگاری از دستم ناراحت میشد
دوست داشتم در این موقعیت اونها من رو درک کنن اما تنها کاری که اونها نمیکردند درک کردن من بود مامان همیشه میگفت با مرور زمان اون رو فراموش میکنم اما حالا با گذشتن دو سال فهمیده بود که من نمیتونم کامران رو فراموش کنم چطور میتونستم اون عشق آتشین خودم رو فراموش کنم
کامران وقتی این میل رو به من زده بود که دیگه تمام املاکش رو به خصوص شرکتش رو در ایران فروخته بود و تمامش رو تبدیل به دلار کرده بود در واقع ما درگه بیکار شده بودیم تا اینکه فرهاد یک روز سر زده به خونمون اومد
تازه از اتاق بیرون رفته بودم که دیدم فرهاد همراه مامان و شیما روی کاناپه نشستند خیلی از دیدنش تعجب کردم
-سلام شیدا خوبی
-سلام ممنون شما کجا اینجا کجا
-ما که همیشه هستیم این شمایید که احوالی از ما نمیپرسید
شیما کنار دستم نشست و با حرص رو به کامران گفت:
-تمام اینها رو دعاگوی جناب کامران خان دوست شفیق شما هستیم
با غضب به صورت شیدا نگاه کردم که فرهاد در حالی که سرش پایین بود گفت:
-من شرمنده ام اما من چند بار باید بهت بگم شیما من هیچ اطلاعی از این موضوع نداشتم...
-بهتره تمومش کنید فرهاد خان شیما خانوم با شما هم بودم کامران کاری رو کرده که به صلاحش بوده
شیما با ناراحتی گفت:
-حتماً تو هم کاری رو میکنی که به صلاحته درسته
مامان در حالی که داشت با پر روسریش اشکش رو پاک میکرد گفت:
-تمومش کنید بچه ها ما مهمون داریم
مدتی به سکوت گذشت که فرهاد گفت:
-راستش من اومده بودم اینجا یه خبر خوشی رو بهتون بدم به خاطرتون هست که کامران شرکتش رو فروخته بود؟
شیما:-آره
فرهاد:-چند روز پیش این کسی که این شرکت رو از کامران خریده بود اومد سراغ من و گفت میخواد شرکت رو بفروششه و من هم از این حرفش استقبال کردم و شرکت رو ازش خریدم و حالا هم اومدم اینجا که از شما بخوام که منو توی این شرکت کمک کنید قبول میکنید؟
شیما با خنده رو به من گفت:
-این که خیلی خوبه نه شیدا؟
در یک تصمیم ناگهانی قبول کردم و ما از اون روز به بعد تصمیم گرفتیم با هم کار کنیم بالاخره هر چیزی که بود خوبیش این بود که من با یاد و خاطراتم سر میکردم
صدای زنگ ساعت باعث شد که چشمام رو باز کنم و با بیحالی خاموشش کردم و از جام پا شدم و رفتم سمت حموم.
سالها بود که این کار به من آرامش میداد شیر آب رو باز کردم و زیر قطرات آب گرم خودم رو به بیخیالی سپردم با این که میدونستم این لذت لحظه ای شده وبعد دوباره همون حزن قدیمی مهمون لحظه های منه
-سلام مامان صبح بخیر
-سلام عزیزم
روی صندلی نشستم و مامان لیوان چایی روجلوم گذاشت و کنارم نشست
-باز دوباره دیشب نخوابیدی؟
-خوابم نبرد مامان هر چند دو ساعتی رو خوابیدم
-ببین شیدا با خودت تو این هفت سال چی کار کردی بعضی اوقات باورم نمیشه که تو همون شیدا سابق باشی شیدایی که با خودش طراوت رو به هر جایی میبرد خدا باعث و بانیش رو لعنت کنه
هر بار که مامان کامران رو مقصر میدونست انگار با خنجر به قلبم فرو میکرد اوایل سر این موضوع باهاش بحث میکردم اما حالا دیگه براش بس بود دوست نداشتم که درد و رنجش رو از اونی که بود بیشتر کنم
-شیما کجاست
-الان میاد
-شیدا
-جانم؟
-تو مطمئنی که میخوای این کار رو بکنی؟
-چاره دیگه ای ندارم مامان هفت سال انتظار برام کافیه باید تکلیف خودم رو روشن کنم
-تو انتظار داری الان چه چیزی رو ببینی
واقعاً انتظار داشتم کامرانی رو که بعد از هفت سال میبینم چه جوری باشه اما حالا که میدونستم اون داره به خاطر من برمیگرده باید تمومش میکردم
-نمیدونم مامان اما انتظار دارم کامران رو که بعد از هفت سال برگشته به خاطر من رو ببینم
صدای شما رو شنیدم که گفت:
-اما اگه بدونی اون به خاطر تو برنگشته
سرم رو برگردوندم به طرفش و گفتم:
-پس برای چی برگشته؟
-اگه بدونی اینها همه نقشه بوده و کامران از وجود تو کاملاً بی اطلاعه چی؟
شیما چی میگفت چرا داشت اینها رو بهم میگفت نه محال بود خودش بهم گفت که کامران داره برمیگرده اما.... اما... نه محال بود من از هیچ کس نپرسیده بودم که کامران برای چی برمیگرده آره ای خدا یعنی حقیقت داشت
-پس چرا اینهمه مدت بهم نگفتی که به خاطر من برنمیگرده چرا گذاشتی الکی خوش باشم؟
-شیدا من و فرهاد هر کاری کردیم به خاطر تو بوده...
-ساکت شو شیما شما ها منو فریب دادید من هیچ احتیاجی به کمک شما نداشتم
از آشپزخونه بیرون رفتم و رفتم داخل حیاط و بدنم افسرده ام رو انداختم روی تختی که توی حیاط بود باورم نمیشد که این همه مدت من فریب خورده باشم حالا که فکرشو میکنم دارم میفهمم که اونها من رو فریب دادند و تمام اینها زیر سر شیما بود اون بوده که فرهاد رو مجبور به این کار کرده
همیشه شیما با فرهاد بد رفتاری میکرد خوب مبدونستم که فرهاد دوستش داره و چندیدن بار برای خواستگاری قدم پیش گذاشته و اما هر بار شیما گفته که تا شیدا ازدواج نکنه من ازدواج نمکنم و حالا بود که میفهمیدم فرهاد خودش رو مسئول میدونست حتی چندیدن بار سعی کرد که برای من خواستگار بیاره هر بار با توپ و تشر من پشیمون شد حتی خوب یادم میاد که شش ماه پیش فرهاد به من زنگ زد بارها پیش میومد که به موبایلم زنگ بزنه و با هم راجع به اوضاع شرکت شحبت کنیم اما اون بار خوب متوجه شدم که کارد به استخونش رسیده که مجبور شده به من زنگ بزنه
-ببین شیدا میخوام راجع به شیما باهات صحبت کنم راستش دیگه خسته شدم میدونم که کارم درست نیست که به تو زنگ زدم اما امیدوارم که منو و شرایط من رو درک کنی تو خودت خوب میدونی که من چقدر شیما رو دوست دارم اما اون انگار اصلاً هیچ علاقه ای به من نداره
-نه فرهاد اصلاًاینجوری نیست من خودم بارها از زبونش شنیدم که گفته به تو علاقه داره
-اگه اون هم منو دوست داره پس چرا با من یه همچین رفتاری میکنه؟ اون فکر میکنه چون کامران با تو یه همچین کاری کرده من مقصرم و همش میگه که اون دوست تو بوده و تو از این قضیه خبر داشتی من درک میکنم که اون به تو خیلی علاقه داره اما باور کن دیگه من از این وضعیت خسته شدم من الان سی سالمه در صورتی که ما باید پنج سال پیش باهم ازدواج میکردیم اما اون دائماً میگه تا تو ازدواج نکنی اون هم ازدواج نمیکنه اما من بارها بهش گفتم که تو شاید اصلاً نخوای ازدواج کنی تو به من بگو من باید چی کار کنم باور کن خسته شدم خانواده ام شدیداً منو تحت فشار قرار دادند که ازدواج کنم اما من واقعاً شیما رو دوست دارم
-ببین فرهاد باور کن من همیشه اون رو تشویق به ازدواج میکنم اما اون خودش قبول نمیکنه
-میدونی چیه اونقدر توی این مسئله تو و کامران خودم رو مسئول میدونم که حتی به سرم زد که پیداش کنم حتی این کار رو هم کردم و فهمیدم که اون توی آلمان شرکت زده و داره کار میکنه حتی میدونی چیه حاضرم اگه بدونم که شیما واقعاً به من علاقه داره برم آلمان پیش فرهاد و باهاش صحبت کنم
در حالی که داشتم آهسته اشک میریختم گفتم:
-من همه تلاشم رو میکنم فرهاد ببخشید اگه شیما یه همچین کاری داره با تو میکنه
باورم نمیشد که فرهاد واقعاً یه همچین کاری کرده باشه حالا میفهمیدم که اونها از کامران خواستند که برگرده
گرمی دست شیما رو روی شونم حس کردم
-چرا این کار رو با من کردی شیما
-شیدا تو خواهر منی عزیز منی من حاضرم برای تو هر کاری بکنم
-چس چرا گذاشتی من خوش باشم که اون به خاطر من برمیگرده
-دوست نداشتم شادیت رو ...
-بگو کامران برای چی برمیگرده
کنارم نشست و دستم رو توی دستاش گرفت و گفت:
-فرهاد با کامران ارتباط برقرار کرده تا با شرکت اون همکاری کنه البته این رو خوب میدونم که فقط به خاطر تو اینکار رو کرده و حالا قراره کامران بیاد ایران تا با کار ما از نزدیک آشنا بشه اون حتی نمیدونه که فرهاد هنوز با من رابطه داره
بغضم ترکید و گفتم:
-شماها منو داغون کردید
-شیدا من هر کاری کردم به خاطر تو بوده عزیزم تو عزیزترین کس منی
بغلش کردم و باهم گریه کردیم شاید من نباید اینقدر به اون دل میبستم که فکر میکردم الان داره به خاطر من برمیگرده من باید میفهمیدم که اون من رو فراموش کرده آیا اشتباه از من بوده که هفت سال تموم زندگیم رو به خاطر اون حروم کردم سالهای زیبای جوونیم رو به خاطر کامران حروم کردم آیا واقعاً اشتباه کرده بودم
-جلوی آینه ایستاده بودم و به صورتم نگاه میکردم سالها بود که با آینه قهر بودم و باهاش رابطه صمیمی برقرار نکرده بودم انگار دوست عزیزی رو پیدا کرده بودم به خودم در آینه نگاه میکردم
- ا تو که هنوز آماده نشدی؟
شیما رفت سر کمد لباسهام و یه دست لباس رو از اون تو برداشت و انداخت روی تخت و من هم داشتم از توی آینه نگاهش میکردم
-پاشو شیدا الان آژانس میدا زود آماده شو در ضمن خواهر خشگلم کاری کن که فکر نکنه این همه سال منتظرش بودی
لبخند تلخی زدم و از جام پاشدم
هر لحظه که به فرودگاه نزدیک میشدیم احساس میکردم خطی روی قلبم میکشیدن
صدای موسیقی که داشت پخش میشد قلبم رو آتیش میزد
-بی تو برام هوا کمه تموم گریه ها کمه
دنیا برام یه ماتمه دیگه بریدم از همه
بی تو همش بیداریه ساعت و بیقراریه
تو دست من از تو فقط یه عکس یادگاریه
اگه یه روزی من تو رو دیدم اگه دوباره به تو رسیدم
دیگه تو رو از دستت نمیدم
بی تو یه آهم یه چشم به راهم
به خط جاده مونده نگاهم
بی تو یه دردم یه آه سردم
کاشکی چشاتو گم نمیکردم
دلم سوخته صدام سوخته
تموم گریه هام سوخته
دل سنگ تو رفت اما دل دنیا برا سوخته
-خوب شیدا بس کن دیگه
سرم رو بلند کردم و دیدم که شیما داره نگاهم میکنه
-باشه باشه
-اشکاتو پاک کن داریم میرسیم
از توی کیفم آینه ام رو برداشتم و خودم رو نگاه کردم و بعد کمی پنکک زدم
باورم نمیشد که تا یه چند لحظه دیگه کامران رو میبینم هوا برام خیلی سنگین به یاد روزی افتادم که داشت میرفت و من اینجا اومده بودم تا بدرقه اش کنم یادمه گفت که خیلی زود برمیگردم حالا کجاست که ببینه همون زودش شده بعد هفت سال که اومدم برای استقبالش اما این بار به خاطر من برنمیگشت
شیما دستم رو کشید و من رو برد داخل سالن انتظار صدای پیجر دوباره پخش شد و صدایی که برای من اون سریع حکم ناقوص مرگ رو داشت حس گنگی داشتم دوست نداشتم که زمان بگذره
-شیدا متله اینکه دیر رسیدیم هی بهت گفتم زود باش
-خوب من چی کار کنم ترافیک بود
-همینجا وایسا الان میام
رفت سمت مخالف من و من هم سرم رو چرخوندم و به تلوزیون خیره شدم
ای خدا من با این حسه گنگ چی کار کنم انگار دیگه دوست نداشتم که ببینمش اما نه اصلاً کامران چه شکلی شده بعد از این هفت سال الان باید سی سالش شده باشه یهو یادم افتاد که توی ماه تیر هستیم و 12 خرداد تولدش بوده ناخوداگاه لبخند به لبم نشست یادم اومد که توی اون شش سال براش یه میل نوشته بودم اما هیچ وقت براش سند نکرده بودم
-شیدا بیا دیگه الان باید پیداشون بشه دعا کن کارهای گمرکیشون طول کشیده باشه
روم رو برگردوندم سمت شیما و گفتم:
-شیما من دوست ندارم ببینمش
-چرا؟
-نمیدونم یه حس گنگی دارم من میخوام برگردم خونه
-اما شیدا اینها همه به خاطر تو بوده وگرنه فرهاد هیچ نیازی به این همکاری نداره
-ببین شیما میدونم اما الان حس بدی دارم میترسم گند بزنم وقتی دیدمش باید چی.....
نگاهم به جایی که قفل شد باورم نمیشد خودش بود کامران کامرانی که بعد هفت سال حالا برگشته بود شیما برگشت به سمت نگاه من و در یک لحظه کامران با دیدن ما ایستاد و با تعجب به ما نگاه کرد.....
سعی کرد خودش رو کنترل کنه و بعد لبخندی به لب آورد و برگشت به پشت سرش نگاه کرد و بعد....
انگار دنیا دور سرم چرخید سرم گیجرفت و نزدیک بود بیفتم که شونه شیما رو فشردم شیما هم چیزی رو که میدید باور نداشت با این حال لبخندی زد و گفت:
-شیدا آماده شو این جنگ تو باید از پسش بر بیای
دستم رو گرفت و من هم آروم در حالی که سعی میکردم خودم رو رو آماده مبارزه سختی بکنم به راه افتادم و وقتی کامران دید که داریم نزدیکش میشیم به شدت تعجب کرد سعی کردم خودمو عادی نشون بدم و بیخیال با اینکه میدونستم نمیشه
وقتی رسیدیم جلو چشم در چشم کامران شدم با تعجب بهم خیره شده بود که شیدا به دادم رسید و گفت:
-سلام خیلی خوش اومدید اقای محبی
با تعجب همون طور که به من نگاه میکرد
-سلام ممنون
برای اینکه آماده مبارزه بشم سرم رو کردم اون سمت و به دختر زیبایی که همراه کامران بود سلام کردم:
-خیلی خوش اومدید از دیدنتون خیلی خوشحالم
و بعد رو به کامران کردم و گفتم:
-همین طور از دیدن شما
کاملاً هویدا بود که تعجب کرده باز هم شیما به دادم رسید و گفت:
-آقای محبی ما از طرف فرهاد خان اومدیم
کامران نفس راحتی کشید و گفت:
-بله هیچ انتظار دیدن شما رو نداشتم
-نمیخواید ایشون رو معرفی کنید
-البته البته
بعد رو کرد به اون دختر و گفت:
-فاخته جان اینها از طرف فرهاد اومدند
فاخته:-بله خیلی از آشنایی با شما خوشوقتم
شیما رو کرد به فاخته و گفت:
-من شیما هستم و ایشون((دستش سمت من بود))خواهرم شیدا که یکی از بهترین مهندسهای شرکت ما که البته به جرئت میتونم بگم تهران هستند
دستمو به سمت فاخته دراز کردم و اون هم باهام دست داد کامران در تمام این مدت زیر چشمی من رو میپایید
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : shayda
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه pjhht چیست?