دختر خون 1 - اینفو
طالع بینی

دختر خون 1


باورم نميشه!! چرا اينجوري شد؟؟ چرا يدفعه همه چي بهم ريخت؟؟؟ چرا انقدر زود همه چي خراب شد؟؟

باور کردن اين که الان پدرم مکوم به اعدامه برام خيلي سخته!! اونم به جرم قتل!! پدر من ازارش به يه مورچه هم نميرسيد چه برسه به يه ادم!! هنوزم نميدونم رابطه ي پدر من که يه راننده تاکسي ساده بود با شاهين جهانبخش ، يه ادمه تيلياردر چي ميتونست باشه؟؟

توي تمام اين مدت منو مادرم به هر دري زديم که سر و ته اين قضيه رو بفهميم ، نتيجه اي نگرفتيم

ديگه واقعا نميدونستم بايد چي کار کنم!؟

من مادرم تنها و بيکس توي اين شهر بزرگ، انقدر بيکس بوديم که حتي يه فاميلم براي اينجور وقتا نداشتيم با اين که کوه درد بودم ولي براي دلگرمي مامانمم که شده بود خودمو کنترل ميکردم بغضي که تمام روز توي گلوم جمع ميشه شبا توي تختخوابم ميشکنه و راه تنفسمو باز ميکنه ديگه هيچ راهي نمونده که نرفته باشيم جز يه راه اونم گرفتن رضايته! اما اينم نميشه ما که پولي نداريم حتي خونمونم اجارست

اگرم بتونيم جور کنيم بازم يه مشکل وجود داره ، اين خانواده انقدر پول دارن که يه ميليارد براشون پول خورده واي خدا دارم ديوونه ميشم!!!!

چقدر خستم از اين همه پستي بلندي هاي زندگي که داره خوردم ميکنه از اين همه مشکلات که روي دوشم تلمبار شده تنها نور اميدم حرفه اقاي سعيدي ( وکيل پدرم) بود سعي کردم باز حرفشو به ياد بيارم

" پسر دوم اقاي جهانبخش فردا ميرسن ايران .... اگه بتونين از ايشون رضايت بگيريد پدرتون ازاد ميشه" تا اونجا که از وکيل پدرم شنيدم جهانبخش دو تا پسر داره .... پسر بزرگش به اسمه اشکانه که ظاهرا رابطه ي خوبي با پدرش نداشته .... حتي حاظر نشد براي مراسم ختمه پدرش به ايران بياد..... ولي برعکس اون برادر کوچکترش يعني اشوان فوق الهاده پدرشو دوست داشته ...... و وقتي خبر مرگ پدرشو ميفهمه حسابي عصباني ميشه و اين يعني.... خوشا به حال ما ..... بدبخت بوديم بدبخت ترم شديم .... حالا کلي بايد از اين اقا خواهش کنيم ..... اما بازم ارزششو داشت .... موضوع سر زندگي عزيز ترين کسمه ... يعني پدرم ...
با اين که امکانش خيلي کمه اما...
 


_ سوگند .... سوگند .. کجايي؟؟

اين صداي خسته ي مامانم بود که مثل هميشه داشت بلند بلند صدام ميزد جواب دادم:

_ بله مامان جان تو اتاقم ....

بعد از چند لحظه در اتاق باز شد .... چهره ي مامانم خسته تر از هميشه رو به روم قرار گرفت:

_ سوگند مادر يادت نره فردا حتما برو به ديدن پسر اقاي جهانبخش .....

سرشو انداخت پايين و ارام زمزمه کرد:

_ اين اخرين اميدمونه!!

لبخنده بي جوني براي دلگرميش زدم و مثل خودش اروم گفتم:

_ باشه ماماني ميرم .... نگران نباش !! تو رو خدا انقدر غصه نخور ايشالا رضايت ميده....

_ باشه سعي ميکنم .... تو هم بگير بخواب صبح بايد زود بيدار شي ....شب بخير ..

_ شب بخير عزيزم ....

از اتاق خارج شد.... و منو با يه دنيا فکر خيال رها کرد ..... دلم خيلي گرفته بود ... احتياج داشتم با يکي حرف بزنم ... ياد لاله افتادم .. بهترين و صميمي ترين دوستم ... گوشيمو برداشتم و به گوشيش زنگ زدم..

بعد از چند بوق متوالي برداشت...

_ به سلام دوستم خوفي؟؟

_ سلام لاله ... خوبم ممنون ... تو چطوري؟

_ وقتي با تو حرف ميزنم عالي!.. حالا چه خبر ؟ مامانت چطوره ؟؟ از بابات خبر داري؟؟

_ مامان که داغون .... بابامم که خيلي شکسته شده لاله....

_ الهي بميرم .... راستي رضايت چي شد ... تونستيد کاري کنيد؟؟

_ هنوز که چيزي معلوم نيست ... فردا ميرم با پسرش حرف بزنم ... دعا کن رضايت بده لاله...

_ ايشالا همه چي درست ميشه عزيزم غصه نخور .... راستي فردا ميخواي بري ميگم سروشم باهات بياد..

_ نه نه ... اصلا ...

_ چرا گلم ؟ اون يه جورايي نامزدت ميشه بايد تو اين شرايط کنارت باشه!

_ نه لاله ... ازت خواهش ميکنم چيزي بهش نگو ؟ ميخوام فردا تنها برم .... قول بده که چيزي بهش نميگي؟؟

لاله نفسشو با کلافگي بيرون داد و گفت:

_ باشه خانوم لجباز!

_ناراحت نشو ! اينجوري بهتر...

_ باشه عزيزم درکت ميکنم ...

_ مرسي ... ديگه بهتر بري بخوابي شب بخير..

_ شب تو هم بخير ..... به مامانت سلام برسون ...

_ حتما تو هم همينطور...

_اگر مشکلي هم پيش اومد به منو سروش اطلاع بده...

_ باشه عزيزم ... خداف
_ باشه عزيزم ... خدافظ

تماسوقطع کردم و به اميد فردا سرمو روي بالش فشوردم.... مثل هميشه قبل از اينکه بيهوش شم

تمام اشکامو به بالشتم هديه دادم..... و يکم اروم شدم....

با صداي زنگ ساعت از خواب پريدم .... ساعت تقريبا هشت بود ... ا
 

 اگر

چه دلکندن از رختخواب برام خيلي سخت بود ولي بازم خودمو ازش جدا کردم .... بعد از شستن دست و صورتم و خوردن يه صبحونه ي مختصر اماده رفتن شدم ..... داشتم بند کتونيمو ميبستم که مامان اومد جلوي در و همونطور که به در تکيه داده بود گفت:

_ ميخواي باهات بيام؟؟

_ نه ماماني لازم نيست خودم ميرم..

_ سوگند مامان سعي خودتو بکن اين ديگه اخرين راهمونه...

گونشو بوسيدم و گفتم:

_ نگران نباش عزيزم همه چي درست ميشه ....

_ ايشالا...

با سرعت از خونه خارج شدم و به سمت خيابون رفتم و يه تاکسي گرفتم ... اردرسو به تاکسي دادم.

جايي که قرار بود برم خونه ي خوده جهانبخش بود ... احتمال ميدادم وقتي بياد ايران ميره خونه ي پدرش ..... خونه طرفاي تجريش بود ... حدود نيم ساعت بعد رسيدم .....

همونجور که شنيده بودم از ساختمون خونشون معلوم بود که از اين خر پولان ... نميدونم از ديدن اون خونه ي بزرگ ترسيدم يا از اين که قرار با يه هيولا به نام اشوان جهانبخش رو به رو بشم !!!!

با قدماي سست به سمت در ورودي رفتم .... در تب و تاب بودم که زنگو بزنم يا نه ؟! اونقدر اين پا اون پا کردم که در حياط يه دفعه خودش باز شد.......يه پسر حدودا بيست و خورده اي ساله با چهره اي که گيرايي عجيبي داشت رو به روم قرار گرفت ..... قدش حدودا صد و نودو بود... هيکلش فوق العاده رو فرم يکمي پر که نظر هر دختري رو به خودش جلب ميکرد با چشما و مو هاي مشکي که واقعا گيرايي عجيبي داشت ....دستي که کنار چشمام تکون خورد منو از دنيا ي خواب خيال در اوورد بعد هم صداي زيباي مردونش که توي گوشم پيچيد حواسه منو سر جاش اوورد:

_ حالتون خوبه خانوم؟؟

دستپاچه گفتم:

_ هان.... ب....بله ...

_ ميتونم کمکتون کنم؟؟

بي مقدمه گفتم:

_ شما اقاي اشوان جهانبخش هستيد؟؟

مشکوک نگاهم کرد و بعد جواب داد:

_ بله خودم هستم....اما شما منو از کجا ميشناسين؟؟

ميترسيدم از گفتنش اما به خودم نهيب زدم که اون هيچ کاري نميتونه
ميترسيدم از گفتنش اما به خودم نهيب زدم که اون هيچ کاري نميتونه

بکنه ... براي همين گفتم:

_ من صبوري هستم

يه لحظه ساکت شد ولي بعد پوز خندي زد و گفت:

_ ا.... واقعا من فکر ميکردم خانوم صبوري حداقل پنجاه و شصتو داشته باشن ...

داشت مسخرم ميکرد .... عصباني شدم اما با کنترل خودم گفتم:

_ من دختر اقاي صبوري هستم.
 


نميدونم چرا ولي يه دفعه زد زير خنده .... همونجور که دستاشو تو جيب شلوارش ميکرد جواب داد:

_ از ديدنت خوشوقتم خانوم صبوري!

از طرز برخوردش خشکم زد سرمو بالا گرفتم که چشماي به خون نشستش دلمو لرزوند با لحن ترسناکي ادامه داد:

_ دختر قاتل پدرم !!!

چشمام پر از اشک شد ... با صداي لرزوني گفتم:

_ بخدا باباي من پدر شما رو نکشته اون ازارش به يه مورچه هم نميرسه!! باور کنيد اون بي تقصير!

با صداي وحشتناکي فرياد زد:

_ خفه شو عوضي ! از جلوي چشام گم شو تا يه بلايي سرت نياوردم .....

بازم اصرار کردم :

_ ازتون خواهش ميکنم اقاي جهانبخش ..... همونطور که پدر شما براتون عزيز بود منم پدرمو دوست دارم ، تو رو خدا اونو از من نگيريد .... ازتون خواهش ميکنم...

با حرکت خشني به سمتم اومد خواستم برم عقب که محکم بازومو گرفت و عصبي سرم داد زد:

_ ببين جوجه تا يه پشيموني به بار نياوردم راتو بگير برو وگرنه بد ميبيني ....

مثل يه تيکه اشغال پرتم کرد گوشه خيابون .... با صداي در حياط فهميدم که رفته تو ..... از ته دلم داد زدم : خدا....... ديگه چي کار کنم ..... از زمين خودمو کندم و جلوي در حياط خونشون نشستم .... نمي تونستم

بشينمو مامانمو نا اميد ببينم نميتونستم به مرگ پدرم ...عزيز ترين کسم فکر کنم..... نه .... هر جور شد بايد رضايت بگيرم ...... تقريبا نيم ساعتي اونجا نشستم ... اما اين سنگ دل بيرون نيومد ..... ديگه داشتم نا اميد ميشدم که در حياط باز شد ....... با حرکت در بوي خوشبوي عطرش همراه با باد بخش شد ... با ديدن من پوز خند مسخره اي زد و گفت:

_ هنوز که اينجايي کوچولو!

_ اقاي جهانبخش تو رو..........
نذاشت حرفم تموم شه .....

_ خفه شو .... فقط خفه شو نميخوام صداتو بشنوم .... قرارمون تا دادگاه !
 

_ اقاي جهانبخش تو رو..........

نذاشت حرفم تموم شه .....

_ خفه شو .... فقط خفه شو نميخوام صداتو بشنوم .... قرارمون تا دادگاه !

ديگه واقعا داشتم گريه ميکردم:

_ خواهش ميکنم پدرمو ازم نگيريد من جز اون کسي رو ندارم...... خواهش ميکنم رضايت بدين اون ازاد شه!

بدجنس نگام کرد .... يه نگاه مرموز .... يه نگاه که معني شو نفهميدم .... با لحن مرموزي گفت:

_ رضايت ميخواي ؟؟؟ باشه تا دادگاه شرطمو ميگم اگه قبول کردي بابات بر ميگرده اگرم قبول نکردي

که.......

پوز خندي زد و به سمت ماشين گرون قيمتش قدم برداشت ....... اشکامو پاک کردم و با کنجکاوي گفتم:

_ چه شرطي؟؟

برگشت و شيطون نگاهم کرد و گفت:

_ عجله نکن خانوم کوچولو ميفهمي!

توي فکرو خيال غرق بودم که با صداي جيغ چرخه ماشينش از جا پريدم......

رسيدم دم در خونمون با اينکه استرس داشتم ولي با حرف پسر جهانبخش يه نور کمرنگي توي دلم روشن شده بود ...... فقط اين وسط مامانم بود .... به اون بايد چي ميگفتم ؟؟؟! ...... پسره ي احمق واسه من شرط ميذاره ... اخ که چقدر دوست داشتم اون فيس جذابشو بريزم پايين ..... دونه دونه اون موهاي خوش حالتشو بسوزونم ولي حيف که نميشه !! حيف!! با صداي مامان به خودم اومدم:

_ سوگند ..... سوگند کجايي؟؟ حواست با منه ؟؟ چي شد؟ پسرش چي گفت؟؟

با ترديد به مامان نگاه کردم ... نا اميدي که تو چهرم بود به نگاه مامان منتقل شد ..... دلم نميخواست اينجوري ببينمش براي همين سريع گفتم:

_ سلام مامان جان چرا هولي؟؟ يکم اروم باش الان برات همه چي رو توضيح ميدم..... رفتم پيش پسرش

اون قراره روز دادگاه شرط رضايتشو بهمون بگه با قبول کردن شرطش بابا ازاد ميشه!

مامان مشکوک نگاهم کرد و گفت:

_ شرط ؟ چه شرطي؟؟

_ اونطوري نگام نکن مامان .... چيزي به من نگفت .... خودمم هنوز نميدونم....

_ خب به نظرت چه جور ادمي ميومد؟؟

چي بايد ميگفتم ..... ميگفتم از چهره ي اون پسر رواني بودن ميريخت!!؟؟ بازم حفظ ظاهر کردم و جواب دادم:

_ ادمه بدي به نطر نميومد....

داشتم ميرفتم تو اتاقم که مامان گفت:

_ سوگند مطمئن باشم که همه چيزو بهم گفتي؟؟...
 



_ اره ماماني تو رو خدا انقدر مشکوک نباش!

به سرعت به اتاقم پناه بردم ..... لباسامو سريع عوض کردم و با خستگي روي تختم افتادم .... طولي نکشيد که به خواب عميقي فرو رفتم ....

با صداي زنگ گوشيم از خواب پريدم ..... صفحه گوشي رو نگاه کردم و با ديدن اسم شادي تو دلم گفتم " بر خر مگس معرکه لعنت" جواب دادم:

_ سلام مزاحم....

صداي شادش تو گوشم پيچيد:

_ سلام عقشم ؟؟ خوفي؟؟

_ اگه ميذاشت بخوابم خوب بودم!

_ پاشو خودتو جمع کن خير سرت بابات تو زندانه ها!!

_ نگو شادي هر کاري بگي کردم .... حتي مجبور شدم از پسر يارو کلي درو وري بشنوم!!

_ جدي ؟؟ رفتي سراغش؟؟ تعريف کن ببينم چي شد؟؟

تمام اتفاقاتو براي شادي تعريف کردم ..... اونم گفت:

_ نگفت شرطش چيه؟؟

_ نه گفت روز دادگاه ميگه ...

_ بازم به نطر من ادمه خوبيه!

_ ادمه خوبيه؟؟ چرت نگو!!

_ نه به خدا اخه با يه شرط داره از خون پدرت ميگذره!

_ اره ولي بستگي داره شرطش چي باشه؟

_ ايشالا که خير دختر نگران نباش....

يکم ديگه حرف زديم و بعد تماسو قطع کردم ..... حرف زدن با شادي هميشه حالمو خوب ميکرد چون کلا دختر شاد و سر زنده اي بود باعث شاد شدن بقيه هم ميشد........

يه هفته مثل برق و باد گذشت ..... و بالاخره روز داداگاه شد ... تمام هفته فکرم مشغول بود ....

دوست داشتم هر چه زود تر پدرمو ازاد کنم ...... تصميمو گرفته بود ... حاضر بودم هر کاري بگه

بکنم حتي اگه بگه تو بايد بميري ... ميميرم .... اونقدر پدرم برام مهم بود و دوستش داشتم

که حتي جونمم کم بود براش ..... خودمو واسه همه چي اماده کردم .... واسه بدترين شرايط

در مقابل زندگي پدرم در مقابل زندگي مادرم ...... اينبار منو مامان به همراه لاله و سروش به دادگاه رفتيم .... سالن دادگاه از هميشه شلوغ تر بود .....

چشم چرخوندم تا ببينم ادمه مغروريي به نام اشوان جهان بخشو پيدا ميکنم يا نه ... اما موفق نشدم ، با صداش تقريبا دو متر پريدم هوا....

_ دنبال کسي ميگردي جغله ؟؟

برگشتم و ديدم دقيقا پشتم وايستاده .. با ديدن چهرش باز دلم ريخت ... اخه لامصب هيچي کم نداشت ... با تيپاي اسپرتي يم که ميزد واسه خودش چيزي ميشد!! اين بار يه شلوار مشکي اسپرت با پيراهن مردونه مشکي استين پاکتي پوشيده بود .. اصلا نميدونم چرا برام اين چيزا مهم بود ..... خير سرم پدرم تو زندان بود ...
 



سعي کردم بيشتر از اين خودمو ذايه نکنم .... خيلي جدي گفتم:

_ سلام اقاي جهانبخش .... من و خانوادم اماده اي که شرط شما رو بشنويم...

پوزخندي زد و گفت:

_ ادبت منو کشته!!

بعد جدي و خشن ادامه داد:

_ به خانوادت بگو بيان اينجا تا من شرطمو بگم...

_ چشم ...

با دست به مامان اينا اشاره کردم تا به سمت ما بيان .......

هممون مشتاق به لباش چشم دوختيم ..... شروع کرد:

_ خب خانوم صبوري همونطور که به دخترتون گفتم من براي رضايت يه شرط دارم!! اميدوارم خودتونو واسه همه چيز اماده کرده باشين ........ شرط من اينه ....

دوباره نگاه بدجنس و مرموزي که به شيطنت ميرفت به من انداخت و ادامه داد:

_ اگر دخترتون راضي شه با من ازدواج کنه منم رضايت ميدم......

تقريبا هنگ کرده بودم .... اين داشت چي ميگفت ..... مامان با بهت بهش نگاه ميکرد ... لاله هم مثل مامان .... اما سروش با غضب گفت:

_ چي داري ميگي؟؟

اشوان پوزخندي زد و گفت:

_ شرطمو!

سروش-بهتره ديگه خفه شي!

اشوان خونسرد نگاهش کرد و گفت:

_ بهتره تو هم مواظب حرف زدنت باشي که واست گرون تموم نشه !!

لاله- اقاي جهانبخش اين عادلانه نيست!!

اشوان همونطور که داشت ميرفت گفت:

_ اين فقط يه پيشنهاد بود مجبور نيستيد قبول کنيد!!

از حالت گيجي در اومدم .... مرگ و زندگي پدرم دست من بود ... براي همين بلند گفتم:

_ وايستيد.....

اشوان ايستاد و به سمتم برگشت ..... و دوباره همون نگاه .... سعي کردم نگاش نکنم .... ادامه دادم:

_ من شرطتونو قبول ميکنم....
 


لاله و سروش دو نفري گفتن:

_ سوگند!!

همون موقع مامان بخش زمين شد .....

مامانو به همراه بچه ها به بيمارستان منتقل کرديم .... فشارش خيلي پايين بود.... بهش سرم وصل کردن ، وقتي بهوش اومد صدام زد ... به سمتش رفتم :

_ جونم ماماني؟؟

سعي ميکرد واضح حرف بزنه:

_ اينکارو با زندگيت نکن !!

_ عزيزم ابن تصميم خودمه ... من خودم اين راهو انتخاب کردم .... قرار نيست بميرم که قرار ه

ازدواج کنم ...

_ گولم نزن تو خودتم خوب ميدوني اون ميخواد ازت انتقام بگيره!

_ نه ماماني هيچي نميشه بهم اعتماد کن .... من تحمل ميکنم ..... من زندگيمو با اون ميسازم ..

_ پس سروش چي؟؟

با شنيدن اسم سروش احساس گناه کردم ..... اون خيلي بخاطر من اذيت شده بود .. حقش نبود ولي من چاره ي ديگه اي نداشتم ... بايد اينکارو ميکردم ....محکم جواب دادم:

_ براي اون از من بهترم پيدا ميشه... اون منو درک ميکنه مطمئنم...

از اتاق خارج شدم تا مامان استراحت کنه ..... که يه دفعه سروش جلوم سبز شد .... و گفت:

_ سوگند تو که واقعا نميخواي اين کارو کني؟؟ بگو همش دوروغ!!

سرمو انداختم پايين و اروم گفتم:

_ متاسفم سروش ..... ولي من مجبورم .....

پوز خند عصبيه زد و گفت:

_ مجبوري؟؟!!! مطمئن باش بابات حاضر بميره ولي تو اين حماقتو نکني!!

_ من اين حماقتو ميکنم ..... چون اين زندگي خودمه ... خودمم ميدونم بايد چي کار کنم ! نميخواستم باهات بازي کنم .... اين تقصير من نيست که دنيا انقدر بي رحمه .... خواهش ميکنم درکم کن ... خواهش ميکنم..

سروش عصباني نگاهم که و با حرص ازم دور شد ...... همون موقع لاله کنارم ايستاد و با صداش منو به خودم اوورد:

_ سوگند تو نبايد اين کارو بکني! خودت داري زندگيتو خراب ميکنه !! اين بابايي که من ديدم مثل ادماي رواني ميمونه .... با چشاش ادمو درسته قورت ميده !! اون ميخواد اذيتت کنه ! خودتو ننداز تو چاه!

_ لاله من حاضرم هر کاري بکنم تا بابام از زندان بياد بيرون .... خودت وضع زندگيمونو نگاه کن ...

اگه بابا بره ... من...

با گريه ادامه دادم:

_ من مامانمم از دست ميدم ..... ديگه زندگي کردن برام هيچ معنايي نداره !! خودتو بذار جاي من ... تو بودي چيکار ميکردي؟؟

يکم ساکت شد و بعد جواب داد:
 


_ چي بگم والا...

سروش رفته بود .... منو و لاله مامانو به خونه اوورديم ... از لاله کلي تشکر کردم اونم گفت:

_ سوگند اين حرفا چيه ؟؟! من مثل خواهرتم !! درسته تو داري اين حماقتو ميکني ولي من هنوزم با توام !!

هنوزم پاي دوستيمون هستم !! پس خواهشا انقدر تشکر نکن....

گونشو بوسيدم گفتم:

_ باشه عزيزم ...

لبخند زد و گفت:

_ اميدوارم درست تصميم بگيري دلم نميخواد پشيمون ببينمت سوگند .... خوب به کاري که ميخواي بکني

فکر کن !! من ديگه بايد برم عزيزم خدافظ...

_ خدافظ ....

******

دو هفته مثل برقو باد گذشت و حالا من سوگند صبوري براي نجات پدرم دارم زندگيمو خوشبختيمو ارزوهامو با زندگي پدرم عوض ميکنم !!نميدونم چي در انتظارمه ، اخر اين نفرت چي قراره بشه ، نميدونم اين پسر رواني چه نقشه اي تو سرشه!! هنوزم نميدونم رابطه ي شاهين جهانبخش با پدرم چيه؟؟!!

اين چه بازيه؟؟ خسته شدم کي تموم ميشه؟؟ اصلا چه جوري ميخواد تموم شه؟؟

دلم براي اين اتاق کوچيکم تنگ ميشه !ميدونم بايد انتظار بدترين چيزا رو داشته باشم !! توي چشماي مشکي اشوان نفرت و انتقام فرياد ميزنه! خدايا اين چه امتحانيه که منو توش قرار دادي؟؟ خدايا خودت کمکم کن... ولي ..... ولي از حق نگذرم همون چشماش که پر از نفرته ، هر دختري رو به زانو در مياره .... و من قرار از امروز زن اون به حساب بيام ... ولي ميدونم زندگي زيبايي در انتظارم نيست بايد منتظر بدتريناش باشم.....

با صداي مامان به خودم برگشتم ... چقدر عقربه ها ي ساعت سريع حرکت ميکنن ... حالا موقع رقم خوردن سرنوشت منه ... بايد با اين اتاق خدافظي کنم ..... دلم براش تنگ ميشه .......

اروم لباسامو از کمد در اووردم الان تو اذر ماه هستيمو هوا سرد شده براي همين بافت طوسيمو با يه شلوار طوسي جذب و يک کيف مشکي برداشتم شال بافتمم انتخاب کردم ...... درسته دارم پا توي بدترين موقعيت ميزارم ولي نميخوام فکر کنه ميتونه زجرم بده ميخوام حتي شده سعي کنم محکم باشم .....

جلو ي اينه يکم ارايش کردم ... همونطوري که به کارم ادامه ميدادم ي
رژه اجريمو با رژ گونه اي به همون رنگ به ارايشم اضافه کردمو با ريمل مژه هامو حالت دادم ......
 



رژه اجريمو با رژ گونه اي به همون رنگ به ارايشم اضافه کردمو با ريمل مژه هامو حالت دادم ......
به خودم تو اينه خيره شدم و بازم زمزمه وار گفتم " محکم باش"
همه چيز تکميل بود .... ديگه بايد ميرفتم .... لاله و شادي جلو ي در منتطرم بودن با مامان از خونه خارج شديم و به سمت ماشين لاله رفتيم ..... لاله با ديدن ما از ماشين پياده شد و سعي کرد لبخندشو طبيعي جلوه بده ..... ارم گفت:

_ به به عروس خانوم بزنم به تخته يه بار ما تو رو با ارايش ديديم بيرون !!

_ لاله باز شروع کردي؟؟!

_ خب اخه دختر خوب نگفتي يه ذره ارايش ميکني خدا قهرش ميگيره .. قرانش غلط ميشه؟!! تيپو برم!!

با صداي دلخوري به مامان اشاره کردم گفتم :

_ لاله!!!

_ باشه... باشه .سوگي جووووون !

بعد رو به مامان گفت:

_ سلام مادر جون خوبي ؟؟ به سلامتي اين ورپريده هم که داره ميپره!!

مامان با صداي لرزوني گفت:

_ سلام لاله جان ......... من فقط ميتونم دست اين دخترو ببوسم مادر ...

اشکاي مامان اروم رو گونه هاش جاري شد ....

****

توي محضر بوديم اروم کنار اشوان نشستم ..... برق نفرت تو چشماش پيدا بود ... ولي انکار نميکنم با او پوزخندي که گوشه ي لبش داشت و با اون تيپ اسپرت غير رسمي که مطمئنم براي اذيت کردن من پوشيده بود خيلي خيلي جذاب شده بود ......

يه کت اسپرت مشکي با يه تيشرت مشکيو شلوار لي تنگي به رنگ زغالي به اضافه ي کفشاي کالج مشکي تيپ امروزش بود...... با صداي عاقد دست از جستجوي اشوان برداشتم ....

_ عروس خانوم براي بار سوم تکرار ميکنم بنده وکيلم ؟؟؟؟ .........

حالا با يه جواب ميتونستم زندگي خودمو نابودو زندگي پدرمو نجات بدم .... اره اين تصميم من بود.... صداي زمزمه مانند اشوان منو متوجه خودش کرد:

_ جوجو زيادي تو رويا سير نکن تو خونه وقت برا رويا پردازي زياد داري ..... وقت ندارم اون فکتو کار بنداز!!

صدامو صاف کردم سعي کردم حرفاي اشوان روم تاثير نداشته باشه ......

_ با اجازه ي پدر و مادرم ..... بله ....



صدامو صاف کردم سعي کردم حرفاي اشوان روم تاثير نداشته باشه ......

_ با اجازه ي پدر و مادرم ..... بله ....

هيچ صداي دستي نمي يومد ... چقدر ساکت .. اشکاي مامانم دوباره راهي شد ... بغلم کرد و صورتمو بوسيد همش ازم ميخواست ببخشمش .....

چشمم به اشوان افتاد که با اشاره ي عاقد در جعبه ي توي دستشو باز کرد يه حلقه از توش در اوورد و روي پام گذاشت .... با تعجب بهش خيره شدم .... پوزخندي زد و گفت:

_ دستت کن نکنه توقع داري با جمله هاي عاشقانه حلقتو دستت کنم ؟؟؟!!

به حلقه ي کف دستم نگاه کردم ... يه حلقه ي ساده که روش با چند تا نگين تزئئن شده بود ... بي هيچ حرفي حلقه رو دست راستم کردم که اشوان با صداي عصباني گفت:

_ نه بابا خيلي اکي ( اکبند) حتي نميدوني حلقرو بايد دست چپت کني ... معلومه با يه احمق سر و کار دارم پوز خندي زد و ادامه داد:

_ ولي غصه نخور خودم ادمت ميکنم!!

خيلي دلم شکست .... انقدر خوردم کرد که از خجالت نميتونستم سرمو بلند کنم .... دلم ميخواست بشينمو همون جا زار بزنم ....

با صداي عاقد از جا بلند شديمو کاراي عقدمونو تموم کرديم ... شناسناممو که الان اسم اشوان توش به عنوان شوهرم حک شده بودو از عاقد گرفتم و توي کيفم گذاشتم ... به طرف مامانو شاديو لاله رفتم .. با مهربوني مامانو توي اغوشم گرفتم و مثل اون اروم اشک ريختم که صداي اشوان توي گوشم پيچيد:

_ اخ که چه صحنه ي زيبايي شده محکم تر مامانتو بغل کن چون شايد ديگه هيچ وقت نبينيش......

با ترس از مامان جدا شدم و بهش نگاه کردم از حرفاش ترسيدم ..... متوجه حالتم شد که گفت:

_ نترس جوجو خواستم يکم بترسونمت!!!

و خيلي سريع به طرف مامان اومد و با يه حرکت دست مامانو بوسيد .... فکه هممون چسبيد به زمين و لي اون تنها خيلي خونسرد به من گفت:

_ پايين منتظرتم زود بيا ....

از مامان خدافظي کرد و از محظر خارج شد .....

از حرکتش خيلي تعجب کردم ولي فکرو درگيرش نکردم چون به ديوونه بودن اين پسر شکي نداشتم ...

بچه ها رو بغل کردم ... لاله همونطور که اروم اشک ميريخت گفت :...
 



_ دختر زياد از اين شوهرت خوشم نمياد ولي هر وقت تو هر ساعتي کارم داشتي موبايلم روشنه

باهام تماس بگير ... از بابت سروشم ناراحت نباش تو مجبور بودي اون درکت ميکنه .... ما هميشه پشتتيم

تو بغل لاله فرو رفتم که شادي به شوخي گفت:

_ اوووووووووووو انگار ميخواد بره ديگه بر نگرده .... نگاش کن تو رو خدا با سر افتاده تو حوضه عسل دو غرتو نيمشم باقيه!!!

لاله با خنده يه دونه زد تو سر شادي و گفت:

_ لال بميري دختر که انقدر چرت پرت نگي اون زبون کش تنبونتو گاز بگير که همه جا در ميره از تو دهنت!!

شادي با حالت قهر از لاله رو برگردوند و اومد تو بغل من و گفت:

_ سوگند جوووون ما خيلي چاکر شما هم هستيما !!!

زدم پشتش و گفتم:

_ ميدونم اتيش پاره!

بعد با بغض به دوتاشون گفتم:

_ ازتون بابت همه چيز ممنونم ..... بچه ها مراقب خودتون باشيد دوستتون دارم ... خدافظ..

ازشون جدا شدم ... صداي خدافظيشونو با بغض شنيدم ....

با قدماي سنگين به طرفه پورشه ي اشوان رفتم ....به در تکيه داده بود ... با ديدن من سوار شد .. منم کنارش نشستم ... با يه حرکت ناگهاني ماشينو به حرکت در اوورد .......

اونجور که فهميدم خونه ي خود اشوان الهيه بود توي يه برج 17 طبقه که اخرين طبقه يعني پنت هاوس برج مال اشوان بود ..... اسم برج اشکان بود ..... از ذهنم گذشت چقدر با اشوان هم قافيست ... ياد برادرش اوفتادم ..... توي اسانسور هيچ حرفي بينمون رد و بدل نشد تقريبا اخرين صحبتمون توي محضر بود ....

تا الان دوتامون لال موني گرفته بوديم ..... وارد خونش شديم .... خونه اي که با سليقه ي کاملا اسپرتي چيده شده بود .... به دنبالش راه افتادم که دم در يه اتاق ايستاد و به داخلش اشاره کرد و گفت:

_ اين اتاق توا ... وسايلتو بذار بيا تو پذيرايي کارت دارم .....

سرمو تکون دادم و گفتم :

_ باشه .

با قدماي اروم وارد اتاق شدم... اتاقي که در نگاه اول خيلي شيک تر از اتاق خودم به نطر ميرسيد .....

سريع اماده شدم يه شلوار جين با يه سارافون و شال پوشيدم و از اتاق خارج شدم .....

روي کاناپه دراز کشيده بود و داشت تلويزيون تماشا ميکرد با ديدن من روي مبل نشست و اشاره کرد که کنارش بشينم ..... با مکث کوتاهي کنارش نشستم ...
 


روي کاناپه دراز کشيده بود و داشت تلويزيون تماشا ميکرد با ديدن من روي مبل نشست و اشاره کرد که کنارش بشينم ..... با مکث کوتاهي کنارش نشستم ...

به سمتم چرخيد و با چشماش به چشمام زل زد و گفت:

_ بايد يه سري قوانينو بهت گوشزد کنم پس خوب گوشاتو باز کن ببين چي ميگم ....

همونجور که سرم پايين بود اروم به نشونه ي مثبت تکونش دادم .... شروع کرد:

_ قانون اول اون حلقرو هيچ وقت از دستت در نمياري... قانون دوم هيچ کس نميدونه من ازدواج کردم .. اينجا تو زن من نيستي ... خدمتکارمي ... هيچ کس نبايد از اين ازدواج با خبر بشه مفهومه؟؟!

دوباره مظلومانه سرمو تکون دادم... و گفتم:

_ بله...

_يکي ديگه ...اون اتاق رو به رويي اتاقت ، اتاق منه هيچ وقت پاتو تو حريم من نميذاري .... تحت هيچ شرايطي...

در ضمن دخالت تو کارام نميکني ... اگه جونتو دوست داري به دستو پام نپيچ وگرنه واست بد ميشه...

من هر شب با يکي از دوست دخترام ميام خونه تو فقط نقش يه خدمتکارو داري همين و بس ....

وقتي اونا ميان حق نداري از اتاقت خارج شي ... به هيچ وجه حق بيرون رفتن از خونه رو هم نداري !

حتي اگر دوستام بيان اينجا فقط مياي پذيرايي ميکني و برميگردي تو اتاقت سعي کن با هيچ کدومشون گرم نگيري وگرنه بد ميبيني !

به اينجاي حرفش که رسيد نزديکم شد .... بوي تند عطرش توي مشامم پيچيد ... حرکت دستشو روي بدنم حس کردم .... ضربان قلبم بالا رفت .... دستشو با حرکتي سريع پس زدم ... خنديد و...
 


حتي اگر دوستام بيان اينجا فقط مياي پذيرايي ميکني و برميگردي تو اتاقت سعي کن با هيچ کدومشون گرم نگيري وگرنه بد ميبيني !

به اينجاي حرفش که رسيد نزديکم شد .... بوي تند عطرش توي مشامم پيچيد ... حرکت دستشو روي بدنم حس کردم .... ضربان قلبم بالا رفت .... دستشو با حرکتي سريع پس زدم ... خنديد و خونسرد گفت:

_ اوه اوه ... چه زودم وحشي ميشه .... به قيافه ي جوجوت نميومد که انقدر هار باشي .....ولي

نگران نباش خودم رامت ميکنم کوشولو .... اخرين و مهم ترين قانون من وقتي بهت احتياج پيدا

کنم بايد مثل يه دختر خوب باهام را بيايو مثل الان وحشي بازي در نياري چون اونوقت اون روي من بالا مياد پس مراقب رفتارت باش.... البته نميخواد بترسي ... فعلا باهات کاري ندارم تا وقتي از دوست دخترام خسته نشدم سراغت نميام چون اصلا اش دهن سوزي نيستي....

از جاش بلند شد و به سمته اتاقش رفت ولي دم در اتاقش که رسيد ... دوباره گفت:

_ يادت نره مراقب رفتارت، کارات ، حرفات جلوي بقيه باش چون اگه بخواي حالگيري کني

يا منو ضايع کني بد حالتو ميگيرم خانوم کوچولو ....

با صداي بسته شدن در نفس اسوده اي کشيدم و با زحمت خودمو به اتاقم رسوندم .....

تقريبا بعد از نيم ساعت صداي بهم خوردن در ساختمون ، فهميدم که از خونه رفته بيرون ..... با ارامش از اتاقم اومدم بيرون .... سعي کردم اينبار با دقت بيشتري اطرافمو زير نظر بگيرم .... خونش تقريبا 200 متر به نظر ميرسيد

با سه تا اتاق خواب ... اتاق خودمو خيلي پسنديدم چون دکوراسيون خيلي زيبايي داشت رنگ ديواره و وسايل اتاقم

طوسي و ابي بود ... البته ميدونم هيچکدوم از اينا واسه من اماده نشده بودن چون ظاهرا غير از اتاق خودش اون دوتا

اتاق مخصوص مهمونا چيده شده بود .... چشمم به در بسته ي اتاق اشوان افتاد ... يه چيزي ته دلمو قلقک ميداد

که پامو رو قانون اشوان بذارم و برم تو اتاقش ..... اما بازم ترس از اشوان مانع انجام دادن اين کار ميشد ...
 



اتاق مخصوص مهمونا چيده شده بود .... چشمم به در بسته ي اتاق اشوان افتاد ... يه چيزي ته دلمو قلقک ميداد

که پامو رو قانون اشوان بذارم و برم تو اتاقش ..... اما بازم ترس از اشوان مانع انجام دادن اين کار ميشد ...

اون چشماي جذاب مشکيش ديوونه بودنشو اثبات ميکرد .... پسره ي احمق درست مثله خون اشاما ميمونه ادم ازش

ميترسه .... ولي نه .... من الان حکم زنشو دارم اين حقه منه .... ( حق کيلويي چنده ؟؟؟ .... ديوونه نشي سوگند اگه

بفهمه بيچارت ميکنه!) خفه بابا .... اصلا شوهرمه دلم ميخواد برم تو اتاقش غلط ميکنه حرف بزنه !!!!

( احمق نباش نديدي چطوري بهت نگا ميکرد!!) سرمو با کلافگي تکون دادم و به سمت در اتاقش رفتم .... اروم

زير لب گفتم:

_ فقط يه کوشولو ...

دست گيره ي سردو تو دستام گرفتم .... و اروم کشيدمش پايين .... در اتاقو باز کردم ... اينبار صداي اشوان توي

گوشم پيچيد( پاتو تو حريم خصوصيم نذار..... پاتو تو حريم خصوصيم نذار .... پاتو .......) اه خفه شو ديگه

فقط يه کنجکاويه سريع ميام بيرون .... با ولع به اطرافم نگاه کردم .... قاب عکس روي ديوار اولين چيزي بود

که منو به خودش جذب کرد ..... عکسي ديوونه کننده از اشوان که ميتونم بگم يه با ديدن اون عکس يه لحظه

با فکر اين که الان اون ادم شوهرمه دلم يه جوري شد.... اخه لا مصب استيل بدنش ، ترکيب صورتش، قدش ....

همه چيزه 20 بود .... با ژستيم که گرفته بود حسابي ادمو مجذوب خودش ميکرد .... روي يه مبل راحتي يکم دولا

نشسته بود .... دو تا ارانجشو روي زانواش تکيه زده بود و با دست راستش توي موهاي خوش حالته مشکيش چنگ

زده بود و با چشاي جذابش که تو اين عکس رنگ شيطنت به خودش گرفته بود بهم لب خند ميزد ........

محو تماشاي تصوير بودم که با صداي تلفن شصت متر پريدم هوا نميگم چه حالي داشتم چون خودتون بهتر ميدونيد ...

همونجور که دستمو رو قلبم گذاشته بود به سمت تلفن رفتم گوشي رو برداشتم که صداي اشوان تو گوشم پيچيد:

_ الو ...

_ سلام بفرماييد...

بدون جواب دادن به سلامم گفت:

_ خب گوش کن ببين چي ميگم زود حاظر شو الان يکي از دوستام مياد دنبالت برو هر چي ميخواي واسه خونه و خودت

بخر چون ديگه نميتوني من نيستم بري بيرون !

_ مگه ميخواي کجا بري؟!
 



اما بدون جواب دادن به سوالم گوشي رو قطع کرد پسره ي احمق !!!خيلي بهم بر خورد رفتارش خيلي بد بود

اما من تصميم گرفتم با اشوان خوب باشم تا حداقل بتونم از اين زندگيه کوفتي استفاده کنم ... ميخوام بزنم تو فاز بيخيالي به طرف تي وي رفتم ماهواررو روشن کردمو زدم پي ام سي صداشو زياد کردمو با خستگي به سمت اتاقم رفتم .... تصميم

گرفتم يه ارايش ملايم کنمو يه تيپ توپ بزنم ..... بعد از يکم هنر نماييرو صورتم پالتو سفيدمو که حسابي فيت تنم بود

انتخاب کردم به همراه بوت سفيداي خوشگلم که پاشنه دار بود با کلاه و شال گردنم که رنگ شيريي داشت ست کردم

کيف سفيدمم به سختي پيداش کردمو يکم از عطر سرد خوشبوم به خودم زدم ... همه چيز تکميل بود .. جلوي

ايينه رفتمو خودمو برانداز کردم ... ميتونم بگم فوق العاده شده بودم .... نايس نايس ....به حلقه ي توي دستم

خيره شدم .... يه حسي بهم ميگفت درش بيار ولي باز چهره ي اشوان باعث شد از اين کار پشيمون بشم ....

منتظر تو فکر بودم ..... يعني اشوان ميخواد کجا بره!؟ با کي ميخواد بره؟؟ اصلا به من چه؟! بره ... به درک ...

واسه من که مهم نيست! ..... صداي زنگ ايفون منو از تو افکارم کشيد بيرون .... گوشيرو برداشتم

وجواب دادم :

_ بله؟

با پرويي گفت:

_ بيا پايين !

منم مثل خودش گفتم:

_ تو کار داري تو بيا بالا!!

به اندازه ي دو ثانيه ساکت شد ولي بعد گفت:

_ اشوان حيوونه وحشيو ميخواد رام کنه!! بايد براش ارزوي موفقيت کرد!
با اينکه هميشه از کل کل کردن ميترسيدم ولي نميتونستم در مقابل توهينش ساکت باشم ... واسه همين گفتم:

_ حيوون خودتي اشغال !

و با عصبانيت گوشي رو گذاشتم .... که دوباره زنگ زد ..... تصميم گرفتم باز نکنم .... خيلي ترسيد بودم نه از پسر از عکس العمل اشوان .... از اون هر چيزي بر مياد ....
 


در ساختمون باز شد .... از ترس شيش متر پريدم هوا ... با ترس به شخصي که وارد خونه ميشد چشم دوختم ...

اشوان نبود .... يه پسر قد بلند با قيافه اي نسبتا خوب به سمتم اومد .... با صداي لرزوني گفتم :

_ شما؟؟

پوزخندي زد و گفت:

_ پسر بابام ! شما؟

_ منم ... منم .....

مونده بودم چي بگم ....بگم زن اشوان يا بگم خدمتکارش ..... تو يه همين فکرا بودم که دستاي اشغالشو رو شونم

حس کردم .... سريع با عصبانيت دستاشو پس زدم که خنديد و گفت:

_ چه وحشي؟؟ رم نکن ! کاريت ندارم جغله!

_ بهتر حرف دهنتو بفهمي حيوون .....

_ اوکي بابا .... خون خودتو کثيف نکن ... من ميلادم رفيق فاب اشوان...

پوزخندي زدم و گفتم:

_ واقعا براي اشوان بخاطر اينکه تو رفيق فابشي متاسفم....

با حرص بهم نگاه کرد ... قيافه خوبي داشت ولي بايد اعتراف کنم به گرد پاي اشوانم نميرسيد! با صداي تهديد

اميزش به خودم اومدم :

_ بهتر زيادي فکر نکني ممکنه مخت ارور بده ... حالا زود باش من کار دارم خانومي نازاتو بذار واسه شوهرت!

با حرص گفتم:

_ من شوهر ندارم پسرم!

_ ا ... جدي؟؟ اشکال نداره خودم ميام ميگيرمت ... فقط اين حرفتو اشوان نبايد بفهمه وگرنه ...
وحشتناک نگاهم کرد و ادامه داد:

_ زندت نميذاره!!
 


يکم ترسيدم ولي باز عادي يه پوزخند زدم و با دست به در خونه اشاره کردم و گفتم:

_ لطفا بفرماييد بيرون من الان متاهلم درست نيست با يه مرد مجرد تو يه خونه باشم! نه؟؟

با بهت بهم نگاه کرد و بعد از چند لحظه از اپارتمان بيرون رفت..... پشت سرش منم بيرون رفتم .... بدون هيچ

حرفي توي ماشينش نشستم ..... کل راه دوتاييمون ساکت بوديم ... نه اون حرف مزد ... نه من..

کنار يه پاساژ خيلي شيک نگه داشت ...... برگشت سمتمو با نگاه چندشش بهم گفت:

_ پياده شو خانومي رسيديم .

با حرص از ماشين پياده شدم و درو محکم بهم کوبيدم ......

_ هوووووووووو چته؟؟؟ دعوا داري؟؟؟

دلم ميخواست بزنم لهش کنم پسره ي پرو رو!!! به دنبالش وارده فروشگاه شديم ..... محوطه شلوغ بود ...

تا حالا اينجوري تو عمرم نيومده بودم خريد ... تمام مغازه ها پر بود از اجناسي که حاظرم

شرط ببندم همشون مارک دار بودن ... با اشتياق به ويترين هر مغازه نگاه ميکردم ... که احساس کردم يکي دستمو گرفت

برگشتمو ميلادو ديدم .... با اکراه دستشو پس زدم خودم عقب انداختم ... با عصبانيت گفتم:

_ قبلا بهت گقتم که بهم دست نزني مثل اينکه متوجه نشدي ... نه؟؟؟!

_ بچه جوووون مثل اينکه بهت خيلي رو دادم ...

داشت ميومد سمتم که با ترس گفتم:

_ اصلا من هيچي لازم ندارم ... خودمم به اشوان ميگم ...

و پا گذاشتم به فرار ... نميدونم چرا يدفعه اينجوري کردم ... ولي خوب هيچ دلم نميخواست کنار اين انگل بمونم ... برا يه

تاکسي دست تکون دادم خدا رو شکر يه مقدار پول همراهم بود....

بعد از نيم ساعت به خونه رسيدم با استرس کل مسافت رو با اسانسور رفتم ... وارد اپارتمان که شدم نفس اسوده اي کشيدم

سريع به سمت تلفن رفتم تا به اشوان زنگ بزنمو موضوع رو بگم ... اما تا اومدم شمارشو بگيرم در اپارتمان باز شد

با فکر اينکه اشوانه برگشتم ... داشتم سکته ميکردم ... ميلاد بود ... براي چند لحظه ميخکوب بهش خيره بودم

با صداش به خودم اومدم:

_ نه ازت خوشم اومد خيلي کله خرابي ... ولي اشتباه کردي با من در اوفتادي خانومي ... دارم برات !

انقدر بهم نزديک شد که نفساشو ثانيه به ثانيه حس ميکردم ... از ترس گريم گرفته بود ...
 

کاش

انقدر قوي بودم که ميتونستم پرتش کنم اونور ... ولي نميشد من در مقابلش موش بودم ... ديگه همه چيزو تموم شده

ميديم که حس کردم يه سايه اي افتاد روي ديوارم ... بعدشم يه دست مردونه که ميلادو پخش زمين کرد

... تازه فهميدم اشوانه اون کسي که تو دقيقه نود به دادم رسيد... با مشت و لگد افتاده بود به جون ميلاد

با اينکه دلم خنک شده بود ولي انقدر ظربه هاي اشوان قوي بود که يه لحظه خودمم از اشوان ترسيدم ...

اشوان با صداي خشني بهم گفت:

_ تو برو گمشو تو اتاقت ...

انقدر ازش ميترسيدم که سريع به دستورش عمل کردم ...

تمام مدت از استرس ناخنامو ميجويدم ... انگار اشوان ديگه انتقامشو گرفته بود چون ميلادو از خونه پرت کرد بيرون

اينو از محکم بسته شدن در فهميدم ...

صداي قدماي تند اشوانو که هر لحظه نزديک تر ميشد ميشنيدم ... داشتم جون ميدادم که در اتاقم با شتاب باز شد

و هيکل اشوان با تيپ و قيافه ي درهمش جلوي چشام نقش بست ... بماند که نزديک بود سکته کنم ... نميدونستم بايد

اونموقع چيکار کنم ... با چشماي به خون نشستش بهم خيره نگاه ميکرد .. . ديگه داشتم خفه ميشدم که با صداي خونسردي گفت:

_ بهت گفته بودم با دوستاي من لاس نزني!

اينبار فرياد زد:

_ نگفته بودم؟؟؟؟!!!!؟؟؟

بغضم ترکيد مثل يه بره بي پناه فقط با گريه اعتراف ميکردم:

_ بخدا ... من کاري باهاش نداشتم اون خودش اومد خونه ... درو باز کرد ... من ميخواستم بهت زنگ بزنم ولی...



بغضم ترکيد مثل يه بره بي پناه فقط با گريه اعتراف ميکردم:

_ بخدا ... من کاري باهاش نداشتم اون خودش اومد خونه ... درو باز کرد ... من ميخواستم بهت زنگ بزنم ول...ولي تا خواستم زنگ بزنم او...اون اومد ... تو ... اشوان من اصلا از اون متنفرم ... ازش بدم مياد .... ازش ... بدم مياد ...

انقدر ضعيف شده بودم که با زانو رو زمين افتادم و شروع کردم به گريه کردن ... تمام مدت اشوان فقط بهم نگاه ميکرد و چيزي نميگفت ... حتي به خودش زحمت نداد بلندم کنه ... بعد از چند لحظه بي تفاوت از اتاقم خارج شد ...

بايد مثل يه کوه محکم ميموندم و نميذاشتم غرورم بيشتر از اين خورد بشه!

حالم از خودم بهم ميخورد !! از ضعيف بدونم ... من نبايد انقدر ضعف از خودم نشون ميدادم!

صداي بهم خوردن در اومد ... يعني رفته بود؟؟ باز کجا؟؟ کلا يه جا نميتونه بند بشه! به ساعتم نگاه کردم

5.30 !!! اوف اولين روز و اين همه اتفاق! تمومم نميشه ... از اتاقم رفتم بيرون تا يه فکري واسه شام کنم!

خودم که هوس قيمه کرده بودم نميدونستم اشوانم اين غذا رو دوست داره يا نه! ( به درک ميخواد بخوره ميخواد

نخوره!) همونجور که کار ميکردم دنبال وسايل مورد نيازم تو کابينتا ميگشتم گوشيم زنگ خورد ...

مامان بود ..

_ جونم ماماني؟؟

صداش غم داشت:

_ سلام سوگندم خوبي؟

_ خوبم شما چطورين؟؟ بابا چطوره؟؟

_ بد نيستيم ... سوگند جان مادر اذيتت نميکنه ... تو واقعا حالت خوبه؟؟

بازم دوروغ پشت دوروغ ...

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dokhtarekhoon
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 1.33/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 1.3   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه lwhg چیست?