دختر خون 2 - اینفو
طالع بینی

دختر خون 2


سلام سوگندم خوبي؟

_ خوبم شما چطورين؟؟ بابا چطوره؟؟

_ بد نيستيم ... سوگند جان مادر اذيتت نميکنه ... تو واقعا حالت خوبه؟؟

بازم دوروغ پشت دوروغ ...

_ نه ماماني رفته سر کار منم دارم شام درست ميکنم همه چي اينجا ارومه نگران نباش!

_ باور کنم.

_ باور کن.

_ باشه دخترم باباتم ميخواد باهات حرف بزنه گوشي. از من خدافظ

_ خدافظ عزيزم .

بعد از چند لحظه...

يه صدا که انگار از ته چاه ميومد ... يه صداي گرفته ... يه صداي بغض دار ...

_ سلام دخترم ...

چقدر دلم براش تنگ شده بود .

_ سلام بابايي خوبي؟؟

_ سوگند من چجوري خودمو ببخشم!؟؟ من براي تو تنها دخترم کلي ارزو داشتم! من چجوري خودمو

ببخشم!؟

گريم گرفت:

_ اين چه حرفيه بابا جونم انقدر خودتو اذيت نکن من خوبم . زندگيم خوبه ! ديگه اين حرفا رو نزن!

خلاصه کلي باهاش حرف زدم از بچگي عادتم بود در بد ترين شرايطم نميتونستم غمامو با کسي

شريک کنم! همشونو خودم تحمل ميکردم حتي اگه ميشکستم!

عجب قيمه اي شده ... تلويزيونو روشن کردم هر روز اين موقع باب اسفنجي و بابالنگدرازو از شبکه

پرشين تون ميديدم! کارتون ديدن خيلي حالم بهتر ميکرد ... بعد از ديدن اونا به ساعتم نگاه کردم ساعت

10 بود پس چرا اشوان نمياد؟؟ نکنه براش اتفاقي افتاده!! (به درک اصلا به من چه؟؟) ظرف غذامو شستمو

بقيه غذا رو تو يخچال گذاشتم خودش بياد گرم کنه!!

رفتم تو اتاقم موهامو باز کردم ... ديشب کجا بودم امشب کجام؟؟!! چقدر دلم واسه خودم ميسوخت!!

حالا خداکنه خوابم ببره! خيلي خستم ولي يکميم نگرانه اشوانم يعني کجاست!صداي باز شدن

در باعث شد نفسمو حبس کنم! و گوش بدم به صدا هايي که بيرون ميومد...


صداي نازک يه دختر :

_ من عاشق همين اخلاقتم!

صداي که مطمئن بودم صداي اشوانه:

_ ميدونم عزيزم ...

دختره _ امشب خيلي خيلي خوش گذشت عشقم ممنون بابت همه چي .

اشوان- بيشتر از اينم خوش ميگذره صبر داشته باش!

صداي خنده دختر بلند شد ..

_ شيطون ...

خدايا ... حالا من چيکار کنم!؟!؟ من چه گناهي به درگاهت کردم که انقدر بايد زجر بکشم ! اصلا انگار

نه انگار منم تو اين خونم!! چجوري تحمل کنم؟؟؟ چه جوري قوي باشم در برابر اين همه بدبختي؟؟؟

باز گريم گرفت ... باز ضعفمو نشون دادم ... ولي نه من بهش ثابت ميکنم سوگند کيه!!

اشکامو با پشت دست پاک کردمو در اتاقمو به شدت باز کردم ... صحنه اي که ديدم برام سنگين

بود ... يه دختر دقيقا کنار اشوان بود! کسي که الان شوهر منه!خودمو کنترل کردم ...

اشوانه عصبي سرم داد زد:

_ مگه بهت نگفته بودم از اتاقت نيا بيرون !..


اشکامو با پشت دست پاک کردمو در اتاقمو به شدت باز کردم ... صحنه اي که ديدم برام سنگين

بود ... يه دختر دقيقا کنار اشوان بود! کسي که الان شوهر منه!خودمو کنترل کردم ...

اشوانه عصبي سرم داد زد:

_ مگه بهت نگفته بودم از اتاقت نيا بيرون !

دختر- عزيزم اين کيه؟؟

اشوان فقط به من نگاه ميکرد ... به جاي اون من به دختر جواب دادم:

_ زنش!

دختر نگاه بدي به من کرد و بعد به اشوان و تقريبا فرياد زد:

_ اين چي ميگه اشوان؟؟؟

اشوان به من وحشتناک نگاه کرد ولي سريع به دختر خيره شدو گفت:

_ برات توضيح ميدم سارا...

دختر با شتاب کيفشو برداشتو از اپارتمان خارج شد اشوانم دنباش رفت ... ولي من همينجوري داشتم

بهش نگاه ميکردم دلم ميخواست بزنم زير گريه ... چقدر دلم گرفته بود ... اشوان نامرد چرا با من اينکارو

ميکني؟؟؟.... صداي بهم خوردن در منو از فکر بيرون کشيد ... اشوان عصبي فقط نگام ميکرد ...

داشت ميومد جلو ... ميدونستم کتک خوردنم حتميه ... ديگه هيچ تسلطي رو اشکام نداشتم ...

صداي اشوان نزديک بود پرده ي گوشمو پاره کنه:

_ بهت اخطار داده بودم !!! ... نداده بودم ؟؟؟؟

اومد جلو موهامو گرفتو از پشت کشيد ...
چيه ؟؟؟ چرا لال شدي؟؟؟؟

انقدر سرم درد گرفت که نميدونم چرا يه دفعه با دستاي ظريفم يه گوشه ي يقه ي پيرهن مردونشو

گرفتم ...



اومد جلو موهامو گرفتو از پشت کشيد ...

_ چيه ؟؟؟ چرا لال شدي؟؟؟؟

انقدر سرم درد گرفت که نميدونم چرا يه دفعه با دستاي ظريفم يه گوشه ي يقه ي پيرهن مردونشو

گرفتم ... باور نميشد با اين حرکتم موهامو ول کرد انگار فهميد که دردم اومده بي مقدمه سرمو

رو سينش گذاشت ... نميدونم چرا؟؟؟ ولي احساس خوبي داشتم ... مثل يه بچه اي که با ديدن

مادرش ارامش ميگيره !! اشوان ثابت واستاده بود ... بدون حرکتي ... نميتونستم خودمو کنترل

کنم فقط يه حسي ميگفت کاشکي زمان همينجا متوقف ميشد!!

به خودم اومدم!! من الان تو بغل اون بودم .... چرا؟؟؟؟؟؟ سريع ازش جدا شدمو بدون اينکه حتي

نگاش کنم به اتاقم پناه بردم! .... نميخواستم به هيچ چيز فکر کنم .... فقط دلم ميخواست امروز

که يکي از بدترين روزاي عمرم بود زودتر تموم بشه!! ... رو تخت افتادم سرمو روي بالشتم کردمو

زانو هامو جمع کردم تو بغلم! .... فقط زير لب زمزمه ميکردم! بخواب سوگند بخواب همه اينا کابوسه

بخواب!! فردا روز بهتريه برات! بخواب عزيزم!

**********************

نميدونم کي و چجوري خوابم برد فقط صبح با سردرد عجيبي بيدار شدم! به ساعتم نگاه کردم

تازه 6 صبح بود!! حالم اصلا خوب نبود سرم خيلي درد ميکرد .... تا حالا اينجوري نشده بودم!!

به سختي از تخت بلند شدمو با کمک در و ديوار خودمو به اشپزخونه رسوندم!! دنباله مسکن بودم

ولي حتي نميدونستم جاي داروها کجاست ؟! هر لحظه ممکن بود پخش زمين بشم براي همين

تصميم گرفتم غرورمو بذارم کنارو از اشوان تقاضاي قرص کنم!! باز با کمک ديوار خودمو به جلوي

در اتاقش رسوندم ......

 در زدم .... بيشتر از دو بار ولي انگار بيهوش بود ... به ناچار در اتاقشو باز

کردم! چند بار نزديک بود بخورم زمين ولي خودمو به بدبختي نگه داشتم!

روي تخت فقط با يه شلورک خوابيده بود .... کنار تختش رفتمو با ناله صداش زدم:

_ اشوان ........ اشوان!!

فقط يه تکون مختصر خورد !

ديگه واقعه طاقتم تموم شده بود با دست بازوشو تکون دادمو با گريه گفتم:

_ اشوان .... اشوان تو رو خدا بيدار شو!

چشاشو باز کردو از جاش پريد! با چشاي گرد بهم زل زد و گفت:

_ اينجا چيکار ميکني تو؟؟

با هق هق گفتم:

_ سرم درد ... ميکنه !!.... داروهات کجاست!؟؟؟

کلافه پوفي کرد و از جاش بلند شد .... خواستم دنبالش برم که دو قدم بر نداشته بخش زمين

شدم! اشوان که منو در اون حالت ديد سريع اومدو کنارم زانو زد...

_ چي شد؟؟؟؟ حالت خوبه!!

هيچي نگفتم .... بي حال بودم .... نفهميدم چي شد که اشوان منو رو دستاش بلند کردو اروم

رو کاناپه خوابوند رفت
بعد از چند دقيقه برگشت با يه ليوان اب يه قرص! گرفت سمتمو گفت:

_ بخورش!

قرصو قورت دادم که ليوان ابو اروم به لبام نزديک کرد! يه ذره ازش خوردم...

دوباره رفت زياد متوجه گذر زمان نبودم ولي وقتي اومد ديدم لباساشو عوض کرده! بايد ميرفت سر کار

ولي پس چرا لباس تو خونگي تنش کرده!

خيلي خشک گفت:
_ بهتري؟؟

سرمو به نشونه ي اره تکون دادم!

_ نميري سر کار ؟؟؟؟؟؟

حتي بهم نگاه نکرد فقط سرشو به نشونه ي منفي تکون داد!! زورش اومد يه کلمه بگه نه!!!

خيلي ريلکس رفت سر تي وي!! بلند شدم که واسه غذا يه فکري کنم ساعت تقريبا 10 بود

تصميم گرفتم باقالي پلو با مرغ درست کنم .... احساس ميکردم حالم خوب نيست معدم درد

ميکرد!! خدا به دادم برسه اون از سردرد صبح اينم از اين معده وامونده ولي قبلا هم اينجوري درد

گرفته بود شايد دوباره مثل همون موقع ها بعد از چند دقيقه اروم بشه!! دستم به کابينت

بالايي نميرسيد! به زور دستمو رسوندم بالا و يه ليوان برداشتم ولي نميدونم چي شد که

معدم تير عجيبي کشيدو همين باعث شد ليوان از دستم ول بشه بيوفته زمين و بشکنه!...
 


افتادن ليوانو شکستنش همانا رفتن شيشه تو پام همانا! فقط تونستم جيغ بکشم ...

اشکم در اومد!! اشوان سريع پريد تو اشپزخونه بلافاصله با ديدن من اومد کنارم :

_ تو با خودت چي کار ميکني!؟؟؟؟عقل نداري تو بچه؟؟؟؟

معدم ،پام درد دوتاش باهم قاطي شده بود!!! اشوان شيشه رواروم از پام بيرون کشيد با باند و بتادين

برام بست!! دردم هر لحظه بيشتر ميشد ولي روم نميشد به اشوان بگم معدمم درد ميکنه!

دردم شديد بود انقدر شديد که بعد از چند لحظه ديگه هيچ چي نفهميدم!!!

*******************

چشامو به زور باز کردم .... چهره ي مردونه و جذاب اشوان اولين چيزي بود که ديدم!!

_ چه عجب جوجوبالاخره بيدار شد!!! خوبي حالا؟؟؟

_ اره ... اينجا کجاست؟؟؟

_ فرانسس!! خوب اصولا يه ادمه دربو داغوني مثل تو رو کجا ميبرن؟؟؟؟؟

حتي اينجا هم منو اذيت ميکنه!!! محلش ندادم که باز خودش گفت:

_ تو ميدونستي زخم معده داري؟؟؟؟

چشام چهار تا شد :

_ چي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من زخم معده دارم؟؟!!!

_ ازمايشات که اينو نشون ميده!!

اروم گفتم:

_ پس معده دردام واسه همينه!!

_ چند وقته؟؟؟

با تعجب گفتم:

_ چي؟؟؟؟

_ انقدر چي چي نکن! چند وقته معده درد داري؟؟؟؟؟؟؟


چقدر گوشاش تيزه!

_ نزديک به دوماه!!

_ اونوقت تو دکتر نرفتي؟؟؟

نميخواستم اينو بگم ولي نميدونم چي شد که ناخداگاه فکرمو به زبون اووردم!!

_ اونقدر مشکلات داشتم که اين توش گم بود!!

اشوان چيزي نگفت فقط قبل از اين که بره بيرون يه ليوان ابميوه داد دستمو جدي و خشک گفت:

_ ميخوريش تا برگردم!!

و از اتاق خارج شد!!

به ليوان تو دستم نگاه کردم يکم ازش خوردم و گذاشتمش کنار ... دلم ميخواست با اشوان خوب

باشم به خودم به جنس خودم ايمان داشتم! من ميتونستم اشوانو مال خودم کنم عاشق خودم کنم!

اره بخاطرش ميجنگم!! ميدونم که ميتونم!! در باز شدو اشوان اومد تو اتاق با همون جذبه و اخم جذابي

که رو پيشونيش داشت بهم نگاه کردو گفت:

_ ابميوهه که هنوز نصفس!

سوگند يادت باشه تو بايد تغيير کني .... لبخند زدمو گفتم:

_ باشه ميخورمش....

ليوانو برداشتم انگار اشتهامم باز شده بود تا اخرين قطره ي ابميوه رو خوردمو ليوانو جلوي اشوان گرفتمو

گفتم:

_ ديدي تموم شد!

مسخره پوزخند زدو گفت:

_ انتظار نداري که بهت جايزه بدم کوچولو؟؟؟؟؟!!!!

خيلي سخته خيلي مغرور ولي باز من تلاش ميکنم ....

_ جايزه؟؟؟؟ نميدونم بدمم نمياد!!!

باز پوزخند زدو دستاشو کرد تو جيبشو اومد کنار تختمو خشک گفت:

_ سعي کن جنبه داشته باشي عزيزم!

عزيزمشو خيلي مسخره گفت!! فقط نگاش کردم که ادامه داد:

_ لباستو عوض کن بايد بريم!

و دوباره از اتاق خارج شد!! هي سوگند خانوم حالا حالا ها کار داري ....

به کمک پرستاري که اومد تو اتاقم لباسامو عوض کردمو اماده شدم! خواستم از جام بلند شم که

پرستاره بهم گفت:

_ خودت که نميتوني راه بري بذار بگم شوهرت بياد ....


و قبل از اينکه فرصت کنم چيزي بگم رفت بيرون ....

بعد از چند لحظه اشوان اومد تو اتاق! بهم نگاه نميکرد فقط اومد جلو دستشو جلوم گرفت و خشک

گفت:

_ پاشو !

حرصم گرفت خيلي خودشو ميگيره .... بيشعور! ولي مجبور بودم بايد با اخلاقش ميساختم دستشو گرفتم

اما يه دفعه انگار بهم برق وصل کنن .... قلبم ضربان گرفت بلند شدم سعي کردم خودم نگه دارم

اما بي فايده بود تموم تنم بي حال بود داشتم ميوفتادم رو زمين که يه دفعه ميون اسمون و زمين موندم!

اشوان منو گرفت وگرنه مطمئنن ناکام ميشدم! تو همون حالت داشت منو از اتاق ميبرد بيرون که

با دستم اروم زدم بهشو گفتم:

_ بذارم زمين زشته! بيرون کلي ادمه!

يکم بهم نگاه کردو با گفتم ( سعي کن حرف نزني!!) به راه خودش ادامه داد فقط سعي کردم صورتمو

روي سينش مخفي کنم که بقيه منو نبينن داشتم اب ميشدم!! تا زماني که منو نشوند توي ماشين

سرمو بلند نکردم!! منو نشوند روي صندلي و خودش روي صندليش نشست!
صندليش نشست!

هنوزم روم نميشد بهش نگاه کنم انگار اينو حس کرد که گفت:

_ بهت نمياد ادمه خجالتي باشي؟!!

هيچي نگفتم ميدونستم داره بهم تيکه ميندازه!! بعد از چند لحظه ماشينو تقريبا از زمين کند!

*********************

داشت ميرفت ولي نميدونم کجا؟؟؟ هر جا بود خونه نبود!! يه دفعه به جايي رسيديم که به نظرم

اشنا اومد اره اينجا دربنده!!! اخ جون!! خيلي وقته اينجا نيومده بودم اخرين بار ده سالم بود

که با بابا اينا اومديم .. خيلي خوش گذشت !!!

صداي اشوان تو گوشم پيچيد :

_ پياده شو!



هنوز تو هپروت بودم:

_ چي؟؟؟؟

_ سمعکتو ان (on) کن عزيزم! گفتم بپر پايين!

پياده شدم .... يه جوري از کارش خوشحال شدم چون واقعا تو اين شرايط دلم يه تفريح ، يه فضاي باز ميخواست!

کنار هم شروع کرديم راه رفتن .... حس خوبي داشتم همه ي مردمي که از کناره مون رد ميشدن

يه جوري نگامون ميکردن ! پسرا به من دخترا به اشوان!!!! خندم گرفته بود! که يه دفعه اشوان گفت:

_ ميخواي ري استارتت (restart) کنم!؟؟؟ بد هنگيدي!!

با گيجي گفتم :

_ هان؟؟؟

پوزخند زدو گفت:

_ نه مثل اينکه اصلا و يندوزت بالا نمياد!

همش تيکه مينداخت بيشعور! بزنم فيسه جذابشو بيارم پايين تميزش کنم بفرستم بالا!! سيرابي!

_ مشکل ويندوزه من به شما ربطي نداره!

پوزخند زد و گفت:

_ ربطش که به سيم رابطشه!

داشتم حرص ميخوردم اين بشر ادم بشو نيست ......

يکم که گذشت اروم گفتم :

_ چرا اومديم اينجا؟؟؟

جواب ندادو همونجور با دستش که تو جيب شلوارش بود به راهش ادامه داد!!

دلم شکست ... ولي کم نياووردم غريبه که نبود شوهرم بود غرور مرورو يکم بايد کمرنگ ميکردم :

_ نميخواي جواب بدي؟؟؟

باز هيچي نگفت ولي من از تو پررو ترم ...

_ هي با توام؟؟ نميشنوي؟؟

يه دفعه برگشتو نگام کرد ... ولي نه عصبي يه جور خاصي ... قدش خيلي ازم بلندتر بود ...

مجبور بودم واسه ديدنش سرمو بالا بگيرم ... بعد از چند لحظه گفت:

_ چي ميخواستي بگي؟؟؟

نه مثل اينکه واقعا حالش خوب نيست!!

_ گفتم چرا اومديم اينجا؟؟

خونسرد به رو به روش نگاه کردو گفت:
_ دليل خاصي نداشت!

اين يعني خفه شو!؟؟!! ولي من باز ادامه دادم :

_ هميشه مياي اينجا؟؟

اينبار بهم نگاه کردو گفت:

_ زياد حرف ميزني!



بي ادب !! مثل سنگ ميمونه!! همون موقع رفت داخل يه رستوران خيلي باصفا !! واي

چه جاي قشنگي بود ... سر سبز ... خنک ....واي من عاشقه همچين جاهاييم !

به طبعيت از اون روي يه تخت که کنار ابشار بود نشستم ...

محو منظره ي اطراف بودم که صداش تو گوشم پيچيد:

_ چي ميخوري؟؟

واقعا اين اشوانه ؟؟ دوست داشتم منم مثل خودش به نظرش اهميت بدم ...

_ هر چي خودت سفارش دادي واسه منم بده!

هيچي نگفت خيلي خونسرد فقط گارسونو صدا کرد... سفارش دو پرس برگو يه پرس سلطاني

داد و بعد از رفتن گارسون ايفونشو از جيبش دراووردو با کسي تماس گرفت! قطعا نميدونستم

کيه!!

_ الو شاهين کجايي تو؟؟

_.......

_ بيليطمو گرفتي!؟؟

_..............

_ اوکي منتظرم ! خبر از تو ...

و تماسو قطع کرد .... با کنجکاوي پرسيدم:

_ کجا ميخواي بري ؟؟

_ بايد بهت بگم!

بهم برخورد ... پ ن پ برو به خورزو خان بگو!

_ من نبايد بدونم تو کجا قراره بري؟؟؟

خيلي قاطع گفت:

_نه!

خيلي ناراحت شدم سرمو انداختم پايينو به گلاي روي فرش زير پام خيره شدم ... بعد از چند

وقت صداشو شنيدم:

_ ميخوام برم کانادا يه سري کاره نصفه نيمه دارم .
_ پس من چي؟؟؟

حقا که از سنگ بود فقط بهم نگاه کردو عادي گفت :

_ روشنه تو خونه ميموني!

_ ولي من ....
 

_ پس من چي؟؟؟

حقا که از سنگ بود فقط بهم نگاه کردو عادي گفت :

_ روشنه تو خونه ميموني!

_ ولي من ....

ادامه ندادم ميخواستم بگم که من تو خونه خودمون تنها نميمونم چه برسه خونه ي تو که قصره!!!

ولي اين تنها مشکلم نبود ... از اين که داشت منو ول ميکردو خودش ميرفت دنبال عشق و حالش خيلي

دلم گرفت .... احساس اضافي بودن ميکردم ...

_ ولي تو چي؟؟؟

به چهره ي جديش خيره شدم و اروم گفتم:

_ من تنها تواون خونه نميمونم ....

مکث کردمو ادامه دادم :

_ تنهايي اونجا ميترسم ...

پوزخندي زد و گفت :

_ نگران نباش دزدم حاضر نيست تو رو بدوزده!!

بازم شکستم .... و اينا همش بخاطر قلبه سنگيه اشوانه!! چيزي نگفتم ... نميتونستمم

چيزي بگم ... وقتي حرف نميزدم حداقل اين بود که غرور خورد شدم کمتر ضربه ميديد!!

غذامونو اووردن ولي من ديگه ميلي به خوردنش نداشتم ...اشوان برعکس من حسابي گرسنه بود ...

داشتم با غذام بازي ميکردم که گوشيم زنگ خورد ... جواب دادم :
_ بله؟؟؟

لاله - سلام دختر! چطول مطولي؟؟؟

_خوبم عزيزم تو خوبي؟؟؟

سنگينيه نگاه اشوانو روخودم حس ميکردم ...

_ منم خوبم مخصوصا الان که صداتو ميشنوم .... يه خبر برات دارم ؟؟؟؟

_ چي؟؟؟

_ عروسي دعوت شدي! مامانت روش نشده بهت بگه گفت من بگم بهت!

_ عروسيه کي؟؟؟

_ مژگان ....

يه دفعه چهره ي مژگان همبازي بچگيام اومد جلوي چشمم ....

مژگان - سوگند ميدونم يه روز ميرسه که يه ادمه پولدار ميادو با من ازدواج ميکنه!

لبخند ميزنم...

_ ميدوني چيه مژگان من دوست دارم وقتي بزرگ شدم کسي که باهاش ازدواج ميکنم بيشتر

از اينکه پولدار باشه واقعا عاشقم باشه!!

بهش نگاه ميکنمو ادامه ميدم :

_ يه چيزي بگم نميخندي بهم؟؟

سرشو به علامته منفي تکون ميده و من باز ادامه ميدم :

_ دوست دارم انقدر منو دوست داشته باشه که هميشه بهم بگي " تو فقط مال مني ، سوگند من!"

اشک چشمامو پر کرد ... صداي متعجبه لاله:

_ سوگند چي شدي؟؟؟ خوابت برد؟؟؟

تازه متوجه اشکي شدم که زير نگاه اشوان از چشمم چکيد ...

_ پس من چي؟؟؟

حقا که از سنگ بود فقط بهم نگاه کردو عادي گفت :

_ روشنه تو خونه ميموني!

_ ولي من ....

ادامه ندادم ميخواستم بگم که من تو خونه خودمون تنها نميمونم چه برسه خونه ي تو که قصره!!!

ولي اين تنها مشکلم نبود ... از اين که داشت منو ول ميکردو خودش ميرفت دنبال عشق و حالش خيلي

دلم گرفت .... احساس اضافي بودن ميکردم ...

_ ولي تو چي؟؟؟

به چهره ي جديش خيره شدم و اروم گفتم:

_ من تنها تواون خونه نميمونم ....

مکث کردمو ادامه دادم :

_ تنهايي اونجا ميترسم ...

پوزخندي زد و گفت :

_ نگران نباش دزدم حاضر نيست تو رو بدوزده!!

بازم شکستم .... و اينا همش بخاطر قلبه سنگيه اشوانه!! چيزي نگفتم ... نميتونستمم

چيزي بگم ... وقتي حرف نميزدم حداقل اين بود که غرور خورد شدم کمتر ضربه ميديد!!

غذامونو اووردن ولي من ديگه ميلي به خوردنش نداشتم ...اشوان برعکس من حسابي گرسنه بود ...

داشتم با غذام بازي ميکردم که گوشيم زنگ خورد ... جواب دادم :
_ بله؟؟؟

لاله - سلام دختر! چطول مطولي؟؟؟

_خوبم عزيزم تو خوبي؟؟؟

سنگينيه نگاه اشوانو روخودم حس ميکردم ...

_ منم خوبم مخصوصا الان که صداتو ميشنوم .... يه خبر برات دارم ؟؟؟؟

_ چي؟؟؟

_ عروسي دعوت شدي! مامانت روش نشده بهت بگه گفت من بگم بهت!

_ عروسيه کي؟؟؟

_ مژگان ....

يه دفعه چهره ي مژگان همبازي بچگيام اومد جلوي چشمم ....

مژگان - سوگند ميدونم يه روز ميرسه که يه ادمه پولدار ميادو با من ازدواج ميکنه!

لبخند ميزنم...

_ ميدوني چيه مژگان من دوست دارم وقتي بزرگ شدم کسي که باهاش ازدواج ميکنم بيشتر

از اينکه پولدار باشه واقعا عاشقم باشه!!

بهش نگاه ميکنمو ادامه ميدم :

_ يه چيزي بگم نميخندي بهم؟؟

سرشو به علامته منفي تکون ميده و من باز ادامه ميدم :

_ دوست دارم انقدر منو دوست داشته باشه که هميشه بهم بگي " تو فقط مال مني ، سوگند من!"

اشک چشمامو پر کرد ... صداي متعجبه لاله:

_ سوگند چي شدي؟؟؟ خوابت برد؟؟؟

تازه متوجه اشکي شدم که زير نگاه اشوان از چشمم چکيد ...

 


سوگند چي شدي؟؟؟ خوابت برد؟؟؟

تازه متوجه اشکي شدم که زير نگاه اشوان از چشمم چکيد ...

_ نه نه! بهش بگو اگه شد حتما!

_ اوکي گلم بهش ميگم ... فعلا کاري نداري؟؟؟

_ نه..

_ پس مراقبه خودت باش خدافظ ...

_تو هم همينطور خدافظ...

تماسو قطع کردمو اشکمو پاک کردم ...

_ کي بود ؟؟

بهش نگاه نکردم فقط اروم گفتم :

_ لاله؟؟

پوزخندي زد و گفت:

_ اونوقت چي ميگفت؟؟

بازم بدون اينکه نگاش کنم جواب دادم :

_ به يه عروسي دعوت شدم !!

_ منم گذاشتم بري!!!

عصبي بهش نگاه کردمو گفتم:

_ منم نگفتم ميخوام برم!!

و با همون حالت از روي تخت بلند شدمو به سمته دستشوييه رستوران رفتم.....

بازم دلم گرفت .... اينجاست که ميگن چي فکر ميکرديمو چي شد!! زندگيه مژگان ، زندگيه من ...

اشوان ميتونه عشقو درک کنه!؟!؟ ... نميدونم شايد من نميتونم اونو عاشقه خودم کنم ....

سوگند با پشت دست انچنان ميزنم تو دهنت که 72 دور دور خودت بچرخيا مثبت باش دختر!!

اشکمو پاک کردمو سعي کردم محکم باشم ... بعد از چند لحظه از دستشويي اومدم بيرون ... اشوان تمام مدت

زير چشمي ميپاييدم ... روي تخت نشستم ...

_ اگه ابغوره هاتو گرفتي غذاتو بخور!

جدي گفتم :

_ من گريه نکردم !


پوزخندي زدو گفت :

_ حتما چشماي منه که شده البالويي!

اوه اوه ... گند زدم ... ولي باز گفتم:

_ چيزي رفته بود توش!

با پافشاري و خونسرد گفت :

_ تو هر دوش!!؟؟؟؟؟

يعني ميخواستم خودمو تيکه تيکه کنما!! با حرص گفتم :

_ اره تو هر دوتاش!

ديگه واقعا همون يه ذره ميلمم به غذا از دست دادم .... به چهره ي خونسرد و جذابش نگاه کردم

و اروم گفتم:

_ من غذا نميخورم!

بي تفاوت گفت :

_ به درک!

و از روي تخت بلند شد ... بغضمو به زور غورت دادمو دنبالش راه افتادم ....

تا خود خونه نه اون حرف زد نه من ... البته برعکس اون که خونسرد بود من داشتم از ترس سکته

ميکردم از بس تند ميروند....

به خونه که رسيديم سريع به اتاقم پناه بردم ! دلم تنگ بود واسه گذشته هرچند اونقدرا هم زندگي ارومي

نداشتم ولي بهتر از اين زندگيه کوفتي بود ! کاش خدا منو ميبرد پيشه خودش وقتي تو اين زمين به اين بزرگي

هيچ جا جام نيست همون بهتر که نباشم !!

درو قفل کردمو خودمو رو تخت انداختم گوشيمو از توي کيفم در اووردم تو ليست اهنگام يکي رو انتخاب کردم

با چشاي بسته خودمو غرقه متن اهنگ کردم!
صداي در اتاق از خواب پريدم .... تازه متوجه گونه هاي خيسم شدم ...

سريع پاشودم بعد از پاک کردن صورتم به سمت در اتاقم رفتم! درو که باز کردم چهره ي اخموي اشون

اولين چيزي بود که نگامو جذب کرد! همينجور که گيج بهش نگاه ميکردم عصبي گفت :

_ درو چرا قفل کردي؟؟؟

جوابي نداشتم فقط ابه دهنمو به زور قورت دادم ... ولي بعد از چند لحظه با صداي بلند گفت :

_ کري؟؟؟ نفهميدي چي گفتم؟؟؟
 



ترسيدم اما جا نزدم ... منم مثل خودش ابروهامو تو هم کردم گفتم:

_ سر من داد نزن!

خنده عصبي و وحشناکي کردو هجوم اوورد سمتم که از ترس چسبيدم به چهارچوب در .... اونم يه جورايي

چسبيده بود به من ! از طرز نگاهش ميترسيدم ... ميتونستم راحت لرزشه بدنمو حس کنم !

صداي مردونش به همراه پوزخندي که زد تو گوشم پيچيد:

_ چيه ترسيدي؟؟

با صداي لرزوني گفتم :

_ نه ..... من از تو نميترسم .... فقط ... فقط ...

با همون تن گفت :

_ فقط چي؟؟؟

با نفرت بهش نگاه کردمو گفتم :

_ فقط ازت متنفرم !! تو يه عوضي اي....

اين همه جرعت!! خودمم باورم نميشد!! اينو که گفتم توقع داشتم يه چک بزن تو گوشم ولي اون فقط

پوزخندي زد و بازوهاي من سفت گرفت طوري که بعد از چند لحظه دردشو حس کردم .... با شتاب

پرتم کرد رو تختو قبل از اينکه بتونم بلند شم نزديکم شد ... داشتم سکته ميکردم!..‌‌‌.
 


صداش تو گوشم پيچيد :

_ خانوم کوچولو هنوز معنيه عوضي بودنو نميدوني .... ولي اشکال نداره الان خودم بهت حالي ميکنم!!

با حرکت دستش رو صورتم حس بدي پيدا کردم ... تقلا ميکردم ولي فايده اي نداشت ديگه نميتونستم

اين يکيم تحمل کنم .... گريم گرفت .... صدام واضح نبود ولي با همون صداي لرزونم التماسش ميکردم:

_ نه اشوان ... خواهش ميکنم اين کارو با من نکن!!

گوش نميکردم ... ولي من باز با زج ادامه دادم :

_ خواهش ميکنم .... تو رو خدا ولم کن!! .... به جون مامانم ... ديگه باهات لج نميکنم ... قول ميدم ...

تو رو خدا ولم کن!

نميدونم دلش برام سوخت يا ... ولي ولم کرد ... هنوزم گريه ميکردم ... بهم نزديک شدو نگاهم ميکرد!

چرا انقدر زور نداشتم که تلافيشو سرش در بيارم !!؟؟ بعد از چند لحظه که به همين موال گذشت

يه دفعه سرشو اوورد جلو و ....

سرشو عقب کشيد هنوز منگ بودم که همونطور که تو چشمام زل زده بود

گفت :

_همين يکي کافي بود بقيش باشه واسه دفعه ي بعد!

داشت از روم بلند ميشد که بازم ادامه داد:

_ بچه رو چه بزني چه بترسوني يکيه!!

و قبل از اينکه من از حالته منگ بيام بيرون از اتاقم خارج شد ........

به خودم اومدم ! انقدر شوکه بودم که حتي حس اينکه از رو تخت بلند شمو نداشتم ... فقط چرخيدم

رو تختو سرمو توي بالشتم فرو بردم! بازم امشب با همون هق هقاي خفم خوابو به چشمام دادم!!


با صداي زنگ گوشيم از خواب پريدم ...

_ بله ؟؟؟

_ سلام دوستم خوفي؟؟؟

کامل از جام بلند شدم و گفتم:

_ مژگان تويي؟؟؟

_ اره خانومي خودمم !

خيلي خوشحال شدمو با صداي بلندي گفتم:

_ واي سلام ...

_ اووووووووو گوشه ها!!!

خنديدم و گفتم :

_ ببخش عزيزم ... خوبي؟؟؟

_ من عاليم تو چطوري؟؟؟ از دستت خيلي دلخورما !!!

با تعجب گفتم:

_ چرا؟؟؟؟؟

_ تو عروسي ميکني بعد من نميدونم!! نامرد حداقل خبر ميدادي!!

عروسي؟؟؟؟! هه .....! چه دله خجسته اي داره!

_ ببخش خيلي هول هولي شد!

_ اشکال نداره عوضش با اومدن به عروسيه من جبران کن!

_ راستي تبريک .... ولي مژگاني شرمنده شايد نتونم بيام ...

با جيغه بنفشي گفت :

_ چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

_ چي ميگفتم غير از چاخان !!

_اخه اشوان سرش خيلي شلوغه!!

_ اووووووف چه اسميم داره لامصب! من اين چيزا حاليم نيست يا خودت مياي يا من با ماشين عروس ميام

دست بسته ميبرمت!!

_ اخه ....

_ اخه بي اخه همين که گفتم با شوهر جونت پا ميشي مياي تازه ميخوام اين شوهر عاشق پيشتو از نزديک

ببينم!

عاشق پيشه؟؟؟!!! اين کلمه خيلي واسه اشوان زياد بود!!!...
ميدونستم نميشه ولي براي دلخوشيشم گفتم:

_ ببينم چي ميشه!
 


_ ميخوام نبيني!! منتظرتونم نيايد ديگه اسمتو نميارم خدافظ!

و گوشي رو قطع کرد!! اگه ميدونستي بخاطر همين عروسيه جنابالي منه بدبخت چقدر بايد فلاکت بکشم!!! هي ......

نميدونستم بايد چي کار کنم !! دلم ميخواست تو عروسي مژگان باشم ولي کي ميتونه اشوانو راضي کنه!؟

حتي بعد از اون اتفاق فکر کردن بهشم اذيتم ميکنه!

براي شام تصميم گرفتم کتلت درست کنم ناهارم که يه چيزه حاضري ميخورم صرفا براي اينکه سير شم!

************************************

تقريبا ساعت هفت بود که صداي باز شدن در قلبمو ريخت ميخواستم برم تو اتاقم ولي ميدونستم فرار کردن راهش

نيست مخصوصا الان که کارم پيشش گيره ! از روي مبل بلند شدم اروم گفتم :

_ سلام

جوابي نگرفتم ... از بس بيشعوره ...

پاشودمو به اشپزخونه رفتم ... بايد براي حرف زدن باهاش اماده ميشدم ... يه چايي ريختمو از اشپزخونه

اومدم بيرون ... خدايا خودت کمکم کن ...

روي کاناپه دراز کشيده بود با لباساي اسپرته خونگيش... جلو رفتمو چايي رو روي ميز گذاشتم

اول با تعجب به من بعدشم به ليوان نگاه کرد ولي بعدش دوباره خونسرد چشمشو به تي وي دوخت!

حتي يه تشکرم بلد نيست!!! روي يکي از مبلا نشستمو سعي کردم به خودم مسلط بشم تا باهاش

حرف بزنم ..... بعد از چند لحظه گفتم:

_ اشوان !؟ ميشه يه چيزي بگم؟؟



بهم نگاه نکرد و فقط زير لب گفت :

_ چيه؟؟

جرعت پيدا کردمو گفتم:

_ راجبه عروسي که دعوت شديم

باز با همون لحنه خشکش گفت:

_ خب؟؟

سرمو انداختم پايينو همونطور که با ناخنام بازي ميکردم با شک ادامه دادم:

_ مياي بريم؟؟

صداش نيومد که باز خودم گفتم :

_ مژگان مثل خواهرم ميمونه ..... ميذاري برم؟؟

باز نگام نکرد فقط گفت :

_ ببينم چي ميشه!

لبخنده تلخي زدمو باز همين که مثل هميشه سرم داد نزد جاي شکرش باقيه! اروم گفتم :

_ شام حاضره هر وقت خواستي بگو بکشم ...

باز هيچي نگفت .... به اتاقم برگشتم .... کاش حداقل اينجوري باهام رفتار نميکردم ...

چقدر به مژگان حسوديم ميشه .... نه اينکه بدشو بخوام ... اتفاقا براش خيلي خوش حالم

خيلي ....

دوباره توي تختم نشستم همينجوري که داشتم فکر ميکردم يه دفعه در اتاق باز شد ...به ياد ديشب رنگم

پريد و ترسيدم .... اشوان با چهره ي خستش وارد اتاق شد ... داشتم سکته ميکردم که صداي ارومو و خستش

تو گوشم پيچيد :

_ نترس کاريت ندارم !

بهش نگاه کردم ... اومد روي تخت کنارم نشست....
 


صداي ارومو و خستش

تو گوشم پيچيد :

_ نترس کاريت ندارم !

بهش نگاه کردم ... اومد روي تخت کنارم نشست با اون چشاش که ادم از نگاه کردن بهش سير نميشد زل زد بهمو

گفت :

_ ازت يه چيز ميخوام در مقابله اينکه بذارم بري عروسي!

فقط بهش نگاه کردم که ادامه داد:

_ ميخوام امشب اينجا بخوابم ...

چي؟؟؟؟؟؟ صورته نگرانمو که ديد پوزخندي زدو گفت :

_ گفتم کاريت ندارم يعني کاريت ندارم ... من سر حرفي که ميزنم هستم فقط ميخوام شب اينجا بخوابم

همين!

نميدونستم بايد چي بگم ... اين چرا اينجوريه؟؟؟ اصلا تعادل نداره!!! ولي خوب احساس ميکنم امروز

روز سختي داشته ... چون برعکس هميشه ارومه .... چهره ي مردونه و جذابش گواه ميکنه که خستس!

اروم گفتم :

_باشه

و براي زدن مسواک به سمت دستشويي رفتم .... تمام مدت به اين فکر ميکردم که چه اتفاقي باعث شده

اشوان عصبي انقدر خسته و داغون بشه!! يه لحظه با فکر اينکه نکنه عاشقه کسي شده دلم غم گرفت!

از دستشويي بيرون اومدم خيلي اروم رو تخت به صورت طاق باز دراز کشيده بود و دستشو روي صورتش

گذاشته بود ....

جلوي ايينه کشه موهامو باز کردم که باعث شد مثل هر شب مو هاي لخته بلندم دورم بريزه .... عاشقه موهام

بود مژگان هميشه ميگفت موهاي تو مثل ابريشم نرمه ....

کشه سرمو رو ميز گذاشتم به سمته ديگه تخت رفتم و اروم خزيدم زير پتو البته با فاصله از اشوان ...

اشوان بخاطر هيکل ورزشي و پري که داشت نصفه بيشتر تختو گرفته بود ولي من چوب کبريت اندازه ي نخود

جا گرفته بودم ........ چقدر اروم خوابيده بود ..... بوي عطرش کل اتاقمو گرفته بود .... داشت ديوونم ميکرد!

با چرخش به سمته من از ترس چشمامو بستم .... بعد از چند لحظه با حلقه شدن دستش دور کمرم...
 


نفسم بند اومد ... حکم منو به خودش فشرد جوري که صورتم من کاملا روي سينه ي ستپرش قرار گرفته داشت!

دستاشو نوازش وار رو موهام حرکت میداد و بوسه ای رو سرم کاشت با تعجب سرمو بردم بالا و به چشای مشکیش خیره شدم اون هم خیره روم بود سرشو آورد جلو و لباشو رو لبام گذاشت و آروم میبوسید سریع سرمو عقب کشیدم خواستم خودمو از تو اغوشش بيرون بکشم که همون موقع سفت تر منو گرفتو پاشو رو پام انداخت ...

+ اشوان ولم کن خواهش میکنم
اصلا نمیخوام برم عروسی

لباشو به گوشم نزديک کردو اروم گفت:

_ سوگند کاريت ندارم قول میدم اروم بخواب بذار منم اروم شم!

و سرشو تو گوديه گردم کردو نفس عميقي کشيد با اين کارش مو به تنم سيخ شد ...
اما حس بغلش عطر تنش آرامش خاصی
رو بهم منتقل میکرد دیگه تقلا نکردم
و چشامو بستم و به خواب رفتم....

************************************************** *******

از خواب بيدار شدم اما با حسه اين که تو يه حصار زندانيم به اشوان که منو سفت بغل کرده بود و

خودش اروم خوابيده بود نگاه کردم .... اين چرا هنوز خوابه !؟!؟ سعي کردم از تو بغلش بيام بيرون

ولي اون انگار حس کرد چون باز منو سفت تر از قبل گرفت ... اينم مخش مشکل داره ها !!!

اروم صداش زدم :

_ اشوان ... اشوان!!

فقط يه تکونه مختصر خورد! همين! کم نياوردمو گفتم:

_ اشوان ...

بلند تر گفتم ...

_ اشوااااااااااااااااان !

چشاشو باز کردو با اخم به من که مثل جوجه تو اغوشش حبس بودم نگاه کرد و.....
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dokhtarekhoon
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه tpoctg چیست?