دختر خون 4 - اینفو
طالع بینی

دختر خون 4


نه خوشم اومد ازت !!

با تعجب بهش نگاه کردم که جدي ادامه داد :

_ البته فراموش نکن من شوهر اختياريم تو زنه اجباري!!

با گيجي گفتم :

_ يعني چي؟؟

_ يعني من اگه بخوام ميتونم نقشه شوهرتو بازي کنم يا اگه نخوام ازادانه زندگيمو بکنم ولي تو بايد هميشه
نقش زنه منو داشته باشي افتاد خانوم کوچولو؟؟؟
با ناراحتي گفتم :

_ چرا ؟؟؟

_ چون تو خودت خواستي با من ازدواج کني ولي من... !!
با پوزخندي که زد خيلي عصباني شدمو سعي کردم بزنمش کنار ... ولي زورم بهش نميرسيد ... دستشو دور
کمر حلقه کردو با حالته مسخره اي گفت :

_ بهت خيلي بر خورد نه؟؟

با صداي بغض داري گفتم :

_ خيلي بدي اشوان!!!

با دست خيلي ناگهاني موهامو از جلوي صورتم کنار زدو مهربون گفت :

_ چرا خانوم کوچولو؟؟؟

با تعجب نگاش کردم ... سر از رفتارش در نمياووردم .. کلافه گفتم :

- ولم کن ميخوام برم !!!

باز محکم تر گرفت منو ..

_ کجا؟؟؟ بودي حالا!! تازه نگفتي چرا بدم!

با تقلا گفتم :

_ غلط کردم ولم کن !

باز خنديد اروم ولم کرد ..

_ خيلي خب برو از خونت گذشتم !!
سريع بلند شدمو به سمت دستشويي رفتم ... از دسته اين
ديوونه نشم خيليه

**********************
بعد از مسواک زدن از دستشويي خارج شدم که مکالمه اشوان با تلفن نظرمو جلب کرد ... اروم به سمتش رفتم

تا بتونم صداشو واضح تر بشنوم !!

_ اخه مامان من کار دارم نميرسم !!

_......................................

_ اوکي نميگم نريم ولي بذا ر واسه بعد!!

_.....................................

_ اخه سوگندم يکم حالش خوب نيست!!

_...............................

_ "کلافه پوفي کشيدو گفت " خيلي خب خيلي خب ميايم!!

_ ...................................

_ اوکي پس فعلا خدافظ!
 


با قطع کردنه تلفنه به من که شبيه علامت سوال شده بودم نگاه کرد بعد از چند لحظه همراه با پوزخندي گفت :

_ قيافرو !! دختر کوچولوي فوضول!!! برو وسايلتو جمع کن فردا ميريم شمال!!
چشمام گرد شد و با تعجب گفتم :

+ فردا ميريم شمال؟؟؟؟؟

اشوان باز نگاهه جذابشو بهم دوختو فقط سرشو به نشونه ي مثبت تکون داد ! خيلي خوشحال شدم دلم لک زده بود واسه دريا ... جاده ... جنگل ... نا خداگاه لبخند ي روي لبم نشست که باعث شد
چاله اي گوشه ي لپم بيوفته !! ميتونستم نگاهه اشوانو رو خودم حس کنم ... ولي سعي کردم محلش ندمو تا يکم تو کفم بمونه !! به سمت اتاقم حرکت کردم که با صداش متوقف شدم :

_ واستا!!
برگشتم که ديدم داره همينجوري بهم نزديک ميشه ... بالاخره انقدر اومد جلو که فاصلش خيلي باهام کم شد!
بعد از يکم بازرسي صورتم و جون دادن من بالاخره دهنه گراميشو افتتاح کرد ..

_ بايد يه چيزايي رو بدوني!!

فقط بهش نگاه کردم که خودش ادامه داد:

_ خانواده ي من از اين ازدواج خبري ندارن مامانم خيلي وقت پيش از پدرم جدا شد ... در حاله حاضر اونا فکر
ميکنن منو تو ليلي و مجنونيم ..

يه پوزخند زدو باز ادامه ي حرفشو گرفت :

_ حواست باشه پارازيت بدي با من طرفي !! فکر ميکنم حتي نقش بازي کردنه من بجاي يه شوهر عاشقو مهربون
يکي از ارزوهات باشه مگه نه؟؟؟ پس حواستو جمع کن اگه بخواي ضايم کن بد ميبيني !! افتاد؟؟
با حرص براي اولين بار به چشماش نگاه کردمو محکم گفتم :

+ارزو که نيست کابوسه نقش بازي کردن يه همسر عاشقو مهربون براي تو !! اينکارو ميکنم نه واسه تو واسه ابروي
خودم!!

و بلافاصله ازش فاصله گرفتمو به اتاقم پناه بردم !!!
 


با اشتياقه زيادي شروع کردم به جمع کردنه وسايلي که مورده نيازم بود!

*************************

_ کجايي پس؟؟؟؟؟؟

صداي عصبي و کلافه اشوان بود که از پشت در اتاقم شنيده ميشد !

+اومدم اومدم!!

با زدن يه رژ هلويي که خيلي بهم ميومد به کارم پايان دادم .... دوباره تو ايينه به خودم خيره شدم .. تيپه اسپرتي که زده بودم بي نظير بود ... ارايش ملايمو دخترونم چهرمو از هميشه زيبا تر نشون ميداد ... کيف دستيمو از روي تخت برداشتم سريع از اتاق زدم بيرون ... با ديدنه اشوان اونم تو اون فاصله ي کم قلبم فرو ريخت ...

_ چه عجب !!

ميتونستم نگاهشو روي تک تکه اجزاي صورتم حس کنم ... براي خلاصي از نگاهه داغش تند گفتم :

+من امدم بريم ديگه!!

با اين حرفم پوزخند صدا داري و زد و گفت :
_ حرفامو که فراموش نکردي؟؟؟

مستقيم به چشماش نگاه کردمو محکم گفتم :

+ خير!!

صورتشو با لجبازي به صورتم نزديک کردو گفت :

_ خيلي خوبه خانوم کوچولو!

با دست هولش دادم به عقب اما کوچکترين تکوني نخورد و بعد از چند لحظه مکث گرمي لباشو روي لبم حس کردم وحشیانه لبامو میبوسید و مک میزد .... قلبم داشت از سينم در ميومد .. تمام تنم گر گرفته بود ... با کنار کشيدن صورتش از صورتم با شيطنته خاصي که تو صداش بود گفت :

_ اين به جبرانه گستاخيايه ديشبو الانت !

قصد رفتن کرد اما وسط راه باز به سمتم برگشتو با همون لحن ادامه داد :

_ در ضمن رژتم خيلي پر رنگ بود دفعه ي ديگه از اين بد تر جبران ميکنم !!!
و در مقابله چهر ه ي گيجو متعجبه من از خونه خارج شد .... نميتونستم رفتاراي متفاوتشو هضم کنم .... مرموز ترين
ادميه که تا حالا تو عمرم ديدم !!!!!! با کشيدن نفسه عميقو گفتنه بسم ال..... از خونه خارج شدم ....
 



درست مثل هميشه سرعتش زياد بود اما خداييش خيلي تميزو با دقت رانندگي ميکرد .. يه جورايي عاشقه
دست فرمونش بودم ... صداي موزيکي که تو ماشين بود حسابي ازارم ميداد اخه يه اهنگ گوش خراشه
خارجي بود که با اون صداي کر کنندش روحه ادمو از تنش جدا ميکرد ....

+ ميشه اهنگو عوض کني؟؟؟؟؟؟

صداي بلندمو شنيد اما جوابمو نداد ..... ا ؟؟؟ حالا که اينطوريه من بلدم اقا اشوان! دستمو به سمته ضبط بردمو
با يه حرکت خاموشش کردم ... بلافاصله بعد از قطع شدن موزيک با صدايي عصبي گفت :

_ چرا ضبطو خاموش ميکني ديوونه !؟!؟!

+صداش رو مخم بود !!

پوزخند زدو با همون لحن گفت :

_ مگه تو مخم داري؟؟؟

با حرص گفتم :

+اره به همون اندازه اي که تو داري!!!!

با صداي حرص درايي گفت:

_ عزيزم حرص نخور واست خوب نيست!!!

دندونامو بهم فشار دادمو گفتم :

+من حرص نميخورم !!

اره ارواح عمت!!!!!!!! اشوان با شيطنتو لحنه خونسردي که داشت باز گفت :

_ پس چي ميخوري؟؟؟؟

باز با همون لحن گفتم :

+ اگه ادامه بدي مخه تو رو!!!!!!!

تک خندي جذابي کرد و گفت :

_ وجدانا؟؟؟؟

جوابشو ندادمو از پنجره به بيرون خيره شدم!!! که دوباره صداشو شنيدم :

_ چي شد از خوردنه مخه من منصرف شدي؟؟؟؟

بازم جوابشو ندادم ... اين دفعه اشوانم حرفي نزدو بينمون سکوت حاکم شد ...

خيلي نا فروم هوسه لواشک کرده بودم ... کاش حداقل يه جا وا ميستاديم تا يه دونه لواشک ميخريدم !!

اي خدا چي ميشد اشوان واسم لواشک ميخرديد!!!! گل رو سرت سوگند اخه الانم وقته ويار کردن بود ...

بالاخره به اول جاده چالوس رسيديم ... همون قسمتي که پر از مکانيکيو و سوپريو اينجور چيزا بود ...

داشتم ميمردم واسه يه تيکه لواشک ... مونده بودم سر دوراهي که به اشوان بگم يا نگم!! يه جورايي
مسئله مرگو زندگي بود ... اخه من يه اخلاقه بدي داشتم هوس هر چي که ميکردم تا بهش نميرسيدم
اروم نميگرفتم ...... با کلي بدبختي بالاخره با لحني مظلومو سري زير صداش زدم ...

+اشـــــــــــــــوان ؟!؟
 


سرم پايين بود عکس المعلشو نديدم فقط بعد از چند لحظه صداش پيچيد تو گوشم :

_ چته؟؟؟؟

همونجور که با ناخناي دستم بازي ميکردم اروم گفتم :

+ ميشه دمه يه سوپري واستي؟؟؟

باز صداي کنجکاوشو شنيدم:

_ چرا اونوقت؟؟

دلمو زدم به دريا و گفتم :

+ م.. من ....لواشک ميخوام!!

با لحني که توش شيطنت موج ميزد گفت :

_ چيه عزيزم ويار کردي؟؟؟؟ خوبه من اصلا به تو دست نزدم!!

با حرص گفتم :

+ بي ادب!!!

و ترجيح دادم ديگه حرفي نزنم ... چون اين بشر کلا خيلي بي حيا تشريف داره!!! داشتم با خودم
کلنجار ميرفتم تا از فکر لواشک بيرون بيام که ماشين توسط اشوان متوقف شد !با تعجب به اطرافم نگاه کردم ..

اشوان از ماشين خارج شدو به سمته سوپري رفت !! اخـــــــــــــي حتما رفته واسه من لواشک
بخره!!! چقدر تو ماهي پسر !! بعد از چند ثانيه از سوپري خارج شد با اشتياق به دستاش نگاه کردمو با ديدن
اب معدني که توي دستش بود لبو لوچم اويزون شد ....چيه توقشو نداشتي نه؟؟؟ چرا بايد براش مهم باشه
که تو چي هوس کردي؟!؟! يکم منطقي باش سوگند ... دوباره کنارم نشست ... سعي کردم بهش نگاه نکنم
تا ناراحتيمو توي چشمام نبينه !! با قرار گرفتنه چيزي روي پام به سمتش برگشتم که با ديدن بسته ي پر از
لواشکي که ديدم تمام ناراحتيم دود شد رفت هوااااااااا!!! به صورته جذابه اشوان خيره شدم که حالا فقط
با دقت به جلو نگاه ميکرد ... با لبخند و صدايي که شادي توش موج ميزد گفتم :

+ واي مرســــــــي !!!! چجوري اوورديشون تو که چيزي دستت نبود؟؟

باز همينطوري که فقط به جلوش نگاه ميکرد جواب داد:

_ انتظار نداشتي که اين لواشکارو دستم ميگرفتم مثل اسکولا ميومد تو خيابون!!!

تازه يادم افتاد سيوشرته اسپرتي که تنش بود جايگاهه خوبي واسه قايم کردن اين لواشکاي خوشمل ميشد!!

لبخندم عميق تر شدو با شادي گفتم :

_ بازم کلي ممنون ازت !!!

به من نگاه کردو سرشو به نشونه ي تاسف به چپو راست تکون داد و گفت :

_ نگاه کن چه ذوقي کرده !! واقعا هنوز بچه ای.

 


به حرفش توجه نکردمو با ولع اولين تيکه ي لواشکو داخله دهنم گذاشتم از طعمه ترشو خوشمزش غرقه لذت شدم .....

کنار جاده پشته بنزي واستاديم! با تعجب به اشوان خيره شدم که اونم بهم نگاه کردو بعد از چند لحظه
گفت:

_ پياده شو نمايش شروع شد !!

با پشت دست مثل بچه ها لبو لوچمو پاک کردمو با ترس گفتم :

+مامانت اينان؟؟؟؟

پوزخند زدو گفت :
_ نه په گروهه نينجاهان!! پاشو بيا پايين حواستم به رفتارت باشه !!

خودش درو باز کردو قصد رفتن کرد که من با صدايي که توش ترس موج ميزد گفتم :

+من ميترسم!!

باز برگشتو کلافه گفت :
_ از چي؟؟؟ پاشو بيا پايين نميخوان بخورنت که فقط يه سلام و احوال پرسي سادست!!
ابه دهنمو با ترس قورت دادمو به طبعيت از حرفش پياده شدم ...
به سمتم اومد کاملا کنارم قرار گرفت همونجور که به سمته ماشين ميرفتيم زير لب زمزمه کرد ...

_ فراموش نکن چي گفتم!

و بعد از اين حرف دستشو دور کمرم حلقه کرد ... داشتم جون ميدادم از يه طرف اشوان از يه طرف ديدن مادرش!!! تو ذهنم بجاي مامانش تصوير يه دراکولا کشيدم!!! خدايا به دادم برس!
پسرش که منو درسته قورت ميده رفتار ننشو کجاي دلم بذارم؟!!؟!؟

_ سلام مامان ...

×سلام پسرم ...
با تعجبو ترس به رو به رو خيره شدم و با چهره ي معصومي که ديدم به کلي هنگ کردم ... اين همون درکولايي که من فکر ميکردم اين که بيشتر شبيه فرشتست !! نا خداگاه لبخند زدمو با لحن مودبانه اي
گفتم :
+ سلام سوگند هستم!

لبخنده جذابي روي صورته معصومش نقش بست و بعد از اون با لحن مهربوني گفت :
×سلام عزيزم چطوري؟؟

با همون لحنه شيرين جواب دادم :

+ ممنون خوبم!

و خيلي ناگهاني جلو رفتمو خودمو تو اغوشش انداختم ... دلم تنگ بود واسه يه اغوشش مادرانه ... واسه
مادرم .... مادر اشوان بوي محبت ميداد بوي مهربوني ... اونم منو به خودش بيشتر فشار دادو زير گوشم
گفت :
× نميدونستم عروسم انقدر خوشگله همينه اين اشوان نميذاره افتاب مهتاب ببينتت! از اغوشش بيرون اومدم! ارامش عجيبي داشتم انگار سبک شده بودم ....

 باز با لبخند گفتم :
+ شما هم خيلي ماهين !!

خودمم باورم نميشد انقدر زود باهاش خو گرفته بودم ... قيافه اشوان که ديدني بود بچم از اين رفتار منو ننش
کپ کرده بود حقم داشت خوووو !!!

"سلام سوگند جان من هليا هستم دختر خاله ي اشوان!
به دختري که حالا کنار مادر اشوان بود و دستشو واسه دست دادن با من جلو اوورده بود نگاه کردم ....
منم مثل خودش لبخند زدمو دستم جلو بردم ...

_ سلام هليا جان خوشبختم عزيزم!

هليا با مزه به اشوان نگاه کردو گفت :

"دادش اشوان خيلي بدي درسته حالا زنت خوشگله ولي بي انصاف ما که غريبه نيستيم رو نکردي!!
اشوان با لحنه بامزه اي گفت :

_ هلي باز تو فکت گرم شد !!

هليا باز مهربون به من نگاه کردو اينبار به پسري که کنارش ايستاد اشاره کرد .."لا مصبا خوب همتون با هم بيايد
ديگه پاهام تاول زد"!!!!!!!!!!!

" همسرم سعيد !

سعيد - سلام سوگند خانوم !

+ سلام اقا سعيد ... خوشبختم!

سعيد - همچنين !

هليا خيلي دوستانه زد به شونمو گفت :

"هنوز تموم نشده عروس خانوم بقيه شمالن !! کليم بايد اونجا معرفيت کنيم !

اشوان - بسه ديگه الان جاده شلوغ ميشه بايد زود تر حرکت کنيم ..

و بعد از گفتن اين حرف دستشو به سمتم دراز کردو با يه دونه از لبخند دختر کشاش گفت:

_ بريم خانومم؟؟؟

نه بابا بادمجونم رفته قاطي ميوه ها!! منم مثل خودش يه لبخنده مصنوعي زدمو همراه با اين که دستشو

گرفتم گفتم:

+ بريم عزيزم!

و با تکون دادن دستمون براي بقيه به سمت ماشين اشوان رفتيم ...
به محض اينکه وارد ماشين شديم اشوان با لحنه مسخره اي گفت :

_ بريم عزيزم از کجا در اومد يهو؟؟

رو رو برم! مثل خودش جواب دادم :

+از همونجا که بريم خانومم در اومد!!!

همونجور که ماشينو با سرعت حرکت داد و گفت :

_ نه دوباره دم در اووردي بايد قيچيش کنم!!...



واسش ادا در اووردمو روبمو به سمته پنجره برگردوندم ... وارد جاده شديم شيشه رو تا اخر پايين دادمو
با يه نفسه عميقي ريه ها مو پر از هواي تازه کردم ... هوا بينظير بود .. ابري . خنک با يه تب سرد .
ياد سي دي افتادم که خودم زده بودم سريع دستمو تو کيفم کردمو برش داشتم ..

با مظلوميت سمت اشوان گرفتمو گفتم:
+ اينو ميذاري؟؟

تک نگاهي به سي دي تو دستم کردو با خونسردي جواب داد :
_ نه!

خدايا منو بکش از دسته اين راحت کن!! با دلخوري رو ازش برگردوندم که در کمال ناباوري سي دي رو از دستم قاپيدو
با يه حرکت داخله ضبط گذاشت ... همينجوري که با تعجب بهش خيره شده بودم گفت :
_ بخاطره تو نذاشتم بخاطر خودم گذاشتم چون ظاهرا تحمل کردن اهنگات از خودت بهتره!!

با حرص بهش نگاه کردمو چشم غره اي بهش رفتم که يه دفعه زد زير خنده!!!!
ديووووووونه!!!!!!!!! خدايا اين حالش خوبه؟؟؟؟
_ به نعفته اونجوري بهم نگاه نکني وگرنه کار دستت ميدم!!

تمام تنم گر گرفت .... ديگه داشتم از دستش ديوونه ميشدم ... يه ادم چقدر ميتونه مرموز باشه!!
با بلند شدن صداي موزيک سعي کردم از فکر کردن به چيزاي الکي دست بردارم بيخيال به منظره ي زيباي بيرون
نگاه کنم ....
*************

_ هي ... هي سوگند ...

به زور چشامو باز کردمو با نگاهه جذابش درگير شدم ..

_ وقت کردي يکم ديگه بخواب خوشخواب!

چشامو ماساژ دادم اروم گفتم :

+ رسيديم ؟؟

_ نخير لطف کن پياده شو ميخوايم صبحونه بخوريم !

به اطرافم نگاه کردم با ديدن هواي باروني دستمامو بهم زدمو مثل بچه ها گفتم :

+اخ جون داره بارون مياد اشوان!!

اشوان به مسخره گفت :
_ واي ذوق مرگ شدم!
با اخم گفتم :

+خيلي بي ذوقي!!

_ بچه نيستم!!

+ نخيرم بي ذوقي!

_ سوگند با من بحث نکن !

با سماجت ادامه دادم:

+ بي ذوقي بي ذوق!!

اشوان خونسرد گفت :

_ا .. اينجورياس ؟؟

چشمک زدو ادامه داد:

_ تلافي ميکنم عزيزم !
 



عزيزم مثل چکش خورد تو سرم ...
از ماشين پياده شديم ... داشتم با ذوق به اطرافم نگاه ميکردم که يه دفعه احساس کردم بدنم گرم شد ..
اشوان دستاشو دورم حلقه کرده بودو داشت با شيطنت نگام ميکرد ... منم مثل اين منگولا خيره شده بودم بهش
که يه دفعه گرميه لباشو رو لبم احساس کردم ... تمام تنم گرم شد ... يه حس عجيب ... ديگه هيچي از سرما
نميفهميدم ... با جدا شدن لبش از لبم تازه موقعيتمونو ديدم ... کنار جاده جلوي رستوران ... پيش اون همه ادم
از خجالت دلم ميخواست زمين دهن باز کنه من برم توش ... صداي خنده اشوان متعجبم کرد ..

_ تلافيه لذت بخشي بود کلي بهم انرژي داد!

با اينکه سعي ميکردم خودمو بينه هيکله اشوان قايم کنم تا کسي نبينتم اروم به سينش مشت زدمو با حرص گفتم:

+خيلي بدي اشوان !! ابرومون رفت!!!!

اشوان بامزه گفت :

_ چرا؟؟؟ خيليم چسبيد سعي کن بازم اذيتم کني تا تلافي کنم!!

من که عاشقه تلافي کردنم!!
دوباره احساسه سرما کردم ... انگار لرزشه بدنم از نگاه اشوان دور نموند چون سريع سيوشرتشو در اووردو
انداخت رو شونه هام ... با خجالت گفتم :

+نيازي نيست برم تو گرمم ميشه!

جدي گفت :

_ نميخواد حالا واسه من خجالت بکشي!!

بعد زير لب اروم و با حرص زمزمه کرد :

_ هنوز نميدونه چجوري لباس بپوشه!!!

با دست اروم منو به جلو هل دادو خودش پشت سرم راه افتاد ...
با انتخاب ميزي به سمتش رفتيمو کنار هم نشستيم که همون موقعه بقيه هم وارد رستوران شدن ..

تمام مدتي که صبحونه ميخورديم انقدر چيز به خوردم داد که داشتم گلاب به سرو روتون بالا مياووردم ..
خيره سرش مثلا مهربون شده بود و ميخواست جلو ي خانوادش نشون بده عاشقه من و مثل پروانه
دورم ميگرده !! جونه خودش نيستن ببينن تو خونه چطوري مثل کرکس دورم میگرده
*******************

دوباره سوار ماشين شديمو به مسيرمون ادامه داديم ... هنوز داشت بارون ميباريد ... يه لحظه دلم
گرفت .. دلم بدجور واسه مامانم و بابام و لاله و بقيه تنگ شده بود ... بيشتر واسه اغوشه مامانم ...
کاش ميشد ببينمشون ..
 

 با خيس شدن گونم تازه متوجه اشکام شدم .... سريع با دست اشکامو پاک کردمو
سعي کردم به خودم مصلت شم ...

_ ببينمت!

صداي جديه اشوان بود .... اه تو روحت!! هيچي رو نميشه از اين مخفي کرد ... نفسه عميقي کشيدمو اروم
سرمو به سمتش برگردوندم .... با نگاه نافذش صورتمو بازرسي کرد و گفت :

_ چي شد باز؟!؟ نکنه عروسکتو نياووردي کوچولو!؟!؟
کلافه گفتم :
+نخيرم!

اينبار با لحنه نرم تري گفت :
_ پس چرا گريه ميکني؟!؟
با صداي گرفتم گفتم :

+ همينجوري !

_ اااا!؟ منم همينجوري ميندازمت تو دريا کوسه بياد بخورتت از دستت راهت شم!!

انقدر جدي اين حرفو زد که انگار واقعا قصد همچين کاريو داشت با بغض گفتم :

+ بنداز کيو ميترسوني!؟!

به قيافم نگاه کردو با مزه گفت :

_ اخرين وصيتت چيه؟؟؟

بدون مکثي گفتم :

+مامانمو بابامو ببينم !!

خنده بلندي سر داد و گفت :

_ همون پس مامانتو ميخواي کوچولو!!
روبمو ازش برگردوندمو هيچي نگفتم که دوباره خودش گفت :

_ ولي شرط ما اين بود که ديگه اونا رو نبيني!! تا حالشم خيلي باهات راه اومدم!!
بغضه توي گلوم سنگين تر شدو باعث شد از چشام اشک سرازير شه .. با همون حالت بچگونه اي که گريه ميکردم
+اونا خانوادمم .. اميدوارم ... بفهمي ... که ... من ... دلم براشون تنگ ميشه ... اين چيزا ... شايد براي
تو که يه . يه پسري هيچ .. مهم نباشه ... ولي .... ولي .. من ....
 



اصلا نميدونستم چجوري دارم حرف ميزنم ... نفسم بين هق هقه گريه هام گم ميشد ...

_ خيلي خب يکم نفس بگير خفه نشي کوچولو!!!

شروع کردم با پشت دست اشکامو پاک کردم بينيمو بالا کشيدم که متوجه نگاه اشوان شدم بعد م پيچيدن صداي خندش
تو ماشين ....

_ قيافرو !! همه ميرن زن ميگرن به ما بچه قالب کردن !!!

با اين حرفش خودمم خندم گرفت
نگام کرد و با لحن خاصي گفت :

_هه هه هه ! بجاي اينکه خجالت بکشه ميخنده!!!

باز خنديدم که دوباره گفت :
_ نه حتما بايد با خشونت همه چيزو حاليت کنم!!

اينبار يکم زده تو فاز شيطنتو گفتم :
+ حتما ميندازيم تو دريا کوسه ها بخورنم !

ابروهاشو بالا دادو بامزه گفت :
_ نه ديگه اينبار بجا کوسه ها خودم ميخورمت!!

قرمز شدمو داغ کردم .... سرمو خيلي غير ارادي پايين انداختمو سکوت کردم که باز صداش پيچيد تو گوشم :

_ اخه دلم واسه کوسه ها ميسوزه که مجبورا تو رو به عنوان غذاشون بخورن!! بيچارها گناه دارن!!!

ديگه داشتم از دستش حرص ميخوردم ... وقته سر پايين انداختن نبود دستمو بردم سمته بازوشو به سختي
نيشگون ازش گرفتم البته اصلا تاثيري نداشت چون بازوش همش عضله بود نميدونستم ممکنه چه عکس العملي
از خودش نشون بده تا اينکه با دسته ازادش دستمو گرفتو به سمته دهنش برد و بعد از چند لحظه احساس کردم
مچمو گاز گرفت .... دستم داشت ميسوخت... جيغ زدم تا دستمو ول کردو ريلکس گفت :

_ حقته!!!!

با اون يکي دستم مچه اين يکي دستمو نوازش کردم و گفتم :
+ خيلي بدي دستم قرمز شد!!

باز خونسرد جواب داد:
_ به جبرانه نيشگوني بود که از بازوي من گرفتي!!!

+نه که خيليم دردت اومد !!

_ خب عزيزم هر بلايي سرمن بياري دوبرابرش سرت ميارم يادت باشه!

به اين همه رو بايد جايزه ميدادن ... دوباره به بيرون خيره شدم که بعد از چند دقيقه صداي موزيک توسط
اشوان بالاتر رفتو شتابه بيشتري به ماشين داد
***********
با تکوناي دست کسي از خواب پريدم و با چهره ي اشوان درگير شدم .
_ پاشو رسيديم!
به اطرافم نگاه کردم...
 

 چه ويلاي قشنگي بود ... دقيقا مقابل دريا .. با ديدن رنگه ابيش حس قشنگي کل وجودمو پر کرد ..... از ماشين پياده شدمو باز سعي کردم اطرافمو بررسي کنم ... ويلايي که مقابلم بود خيلي بزرگو
باکلاس بود ... نگاهم به سمته الاچيقه چوبي و شيکي که گوشه ي حياط بود کشيده شدو بعد از اون به سمته
تاپي که کنارش گذاشته بودن .... محوطه حياط با گل و درختاي زيادو قشنگي تزئين شده بود ..... يه دفعه احساس
کردم يه سايه ي سياه از جلوي چشمام رد شد ... از ترس شوکه شده بودم که
با صداي رعد و برق
شيش متر پريدم هوا ... داشتم سکته ميکردم ... با چشم دنبال اشوان گشتم اما نبود .. انقدر ترسيده بودم که با جيغ
صداش زدم ..........

+اشــــــ ـــــــوان!!!!!!!!!!

دوباره صداي رعد و برق بلند شد اينبار با بغض گفتم :

+اشــــــــ ــــــــــوان .....

_ چته؟!؟ چرا جيغ جيغ ميکنی؟!!؟

برگشتم و با ديدنش دوييدم سمتش ولي جلوي خودم گرفتم که نپرم بغلش فقط مثل يه بره ي بي پناه کنارش
واستادمو با صداي لرزونم گفتم :
+ هي... هيچي!!
يکم بهم نگاه کردو بعد سرشو به نشونه ي تاسف به طرفين تکون داد
*************

وارد ويلا که شديم باز براي اشنايي با محيط شروع کردم به وارسي با اين تفاوت که اين دفعه يه چشمم به اشوان
بود که گمش نکنم يا ازم دور نشه ...
_ يه دقيقه واستا همينجا من برم لباسامو عوض کنم !!

با ياداوري اون صحنه خيلي غير ارادي داد زدم :
+نه!!!!!!!!

اشوان با تعجب به من نگاه کردو گفت :
_ چرا اونوقت؟!؟!؟

با کلي من من کردن گفتم :
+اخ... اخه ... اخه من اينجاها رو خب نميشناسم گم ميشم!!

پوزخنده صدا داري زد و گفت :

_ ادرس ميندازم دور گردنت گم شدي برت گردونن خونه!!

و بدون توجهي به من راشو کشيد رفت ... اينبار با صدايي که توش التماس موج ميزد گفتم :
+اشـــــــــــوان؟!؟!؟

کلافه برگشتو ضمن کشيدن پوفي گفت :
_ چته؟؟!!؟؟!

سرمو پايين انداختمو معصومانه گفتم :
+ميشه منم بيام!!

دستاشو تو جيبه شلوارش کرد و کلافه گفت :
_ من که نفهميدم تو چه مرگته ! ميخواي بياي بيا!!
با خوشحالي نگاش کردمو پشته سرش راه افتادم .... در اتاقي رو باز کردو رفت تو ...
 

 به دنبالش وارد اتاق شدم ..
اتاق کاملا اسپرت چيده شده بود ..حدس ميزدم اتاقه شخصيه خودشه ... محتوياته اتاقش شامله يه تخته بزرگ
يه درآور يه کمد بزرگ و يه فرش و پرده شيکي بود که پنجره ي بزرگش رو پوشش ميداد ... همه ي اينا ترکيبي
از رنگه طوسي سرمه اي بود ... گوشه ي ديگه اي از اتاقش يه گيتار بود .... نصفه ديوار همون قسمت عکسي
بزرگي از برج ايفل نصب شده بود ..... چرخي زدمو با ديدن بالا تنه ي لخت اشوان خشکم زد ....
خدايا عجب هيکلي داشت .... منو بگو چه هيز شدم ... سوگند واقعا خاک .. واقعا خاک ....

_ چشات در نياد!!

با صداي شيطونه اشوان نگامو بالا اووردمو به چشماش خيره شدم ... بعد از چند لحظه براي لاپوشونيه گندي
که زدم با اخم مصنوعي گفتم :
+خجالت نميکشي جلو من لباس عوض ميکني؟!؟!؟

چشماي اشوان گرد شدنو با تعجب به من خيره شد بعد از چند لحظه با لحن خاصي گفت :
_ تو خودت سيريشم شدي!! در ضمن چرا بايد خجالت بکشم ؟!؟!؟ نوبته توام ميرسه عزيزم!!!

و لبخنده شيطوني زدو به طرفم اومد با ترس به عقب رفتم و گفتم :
+بهم نزديک نشو!!

همينجور که خونسرد ميومد طرفم گفت :

_ چرا عشقم ؟!؟!؟
تمام تنم گر گرفت .... ميدونستم اين حرفاش همش براي ازار دادنو مسخره کردنه منه ... باز به عقب رفتم و
گفتم :

+ ديگه اين حرفو به من نزن اشوان!!

بيشتر لحنم التماسي بود تا تهديدي!! دوباره نزديک شد و با همون لحن گفت :
_ همه دخترا ارزو دارن من اين کلمه رو بهشون بگم ولي تو ...
انقدر عقب رفتم که محکم به ديوار خوردم ... اشوان از فرصت استفاده کردو تا حد امکان بهم نزديک شد ...
به طوري
که تقريبا فاصلمو چند سانتي بود ... اب دهنم قورت دادمو فقط به دکمه پيراهنش نگاه ميکردم ... خب اخه خيلي ازم
بلند تر بود براي نگاه کردن بهش مجبور بودم سرمو بالا بگيرم ..... باز صداش تو گوشم پيچيد ...
_ يه ذره از تلافي کارات مونده که سرت بيارم !!
با ترس و مظلوميت گفتم :
+تو که دستمو گاز گرفتي..... ديگه چيکار ميخواي بکني!؟!؟!
خيلي يه دفعه اي دستاشو دور کمرم حلقه کرد و گفت :
_ الان ميفهمي جغله !!
و با يه حرکت پرتم کرد رو تختو خودش خيمه زد روم ....
 


با ترس و مظلوميت گفتم :
+ تو که دستمو گاز گرفتي ديگه چيکار ميخواي بکني!؟!؟!

خيلي يه دفعه اي دستاشو دور کمرم حلقه کرد و گفت :
_ الان ميفهمي جغله !!

و با يه حرکت پرتم کرد رو تختو خودش خيمه زد روم با ترس به چشماي جذايش چشم دوختم ميدونستم
چشمام پر از التماسه پس چرا بقيه نميرسن نکنه برنامه داشتن تا يه بلايي سرم بيارن

_ الان يه بلايي سرت ميارم که از کارت پشيمون بشي انقدر ترسيده بودم که فقط بهش نگاه ميکردم سرشو
تو گوديه گردنم کردو و شروع کرد به گاز گرفتنه من نه با دندون با لباش تمام تنم گر گرفته بود بجاي اينکه
اذيت شم قلقلکم ميومد با اين که تنبيهش نا رحمانه نبود ولي من خيلي قلقلکي بودمو اين براي من
خيلي تنبيه سنگيني بود با اينکه ميخنديدم ازش خواهش ميکردم که دست از سرم برداره
اما اشوان حتي نميذاشت تکون بخورم همينجوره به کارش ادامه ميداد انقدر زورش زياد بود که حتي نمي تونستم
دسته و پا بزنم

+اشوان تو رو خدا ولم کن ....

+بچه ها کجاييد ؟!؟

با صداي بلندي که اومد حدس زدم که بقيه اومده باشن اشوان از روم بلند شد با همون نگاهه شيطونش گفت:
_ حيف که به دادت رسيدن وگرنه انقدر گازت ميگرفتم که از حال بري !!

و خيلي سريع از اتاق بيرون رفت خدايا من در خلقت مغز اين بشر موندم ... خودمو از رو تخت جمع کردم ... خدا ازت نگذره پسر
همه بدنم کوفته شده . يکم دستو پامو ماساژ دادمو بعدش براي تعويض لباسام به سمته ساکم رفتم
بليز شلوار گرمکنمو پوشيدمو موهامو از بالا بستم ... يه ته ارايشه دخترونه هم کردمو بعد از برانداز کردن خودم
تو ايينه از اتاق زدم بيرون

هلیا :اا.. اومدي سوگند داشتم ميومد صدات کنم!!

به هليا که درست رو به رو بود لبخند زدمو گفتم :
+اتفاقي افتاده؟!؟؟!

هلیا= نه بابا حوصلم سر رفته بود گفتم با هم يکم گپ بزنيم !
+اوکي !

هلیا= يه جاي دنج سراغ دارم هستي بريم؟؟!؟!

چشمکي بهش زدمو گفتم :
+ هستم ! بزن بريم!

بدنبالش راه افتادم ... از ويلا خارج شدو دسته منو گرفتو دنباله خودش کشيد ! تقريبا چند دقيقه همينجوري
داشتيم ميدوييديم تا به يه الاچيقه خيلي با مزه رسيديم ...
 

الاچيقي که فاصله کمي با دريا داشت ...
هلیا=حال کردي؟!؟!؟

به هليا نگاه کردمو جواب دادم :
+ اره جاي قشنگيه!! خيلي با مزست!!

هلیا=بيا بريم بشينيم ...

حرفشو قبول کردمو وارد الاچيق شدم ... روي نيمکتاش يه نمه شني بود واسه همين با دست پاکش کردم
اروم روش نشستم ...

هلیا=خب شروع کن از خودت بگو!

به چشماي سبزش نگاه کردمو گفتم:
+چي بگم؟؟!

لبخنده شيريني زدو جواب داد:
هلیا=هر چي دوست داري !

يکم مکث کردمو بعد گفتم :

+سوگندم 20 سالمه رشتمم معماري بود ولي در حال حاضر دانشگاه نميرم!

هلیا=جدي؟! معماري؟؟! اين عاليه! پس چرا ادامه نميدي!؟!

نميدونستم بايد چه جوابي بهش بدم از يه طرف نميتونستم حقيقتم بهش بگم .. مونده بودم تو آنپاس که
با صداي جيغش از فکر در اومدم ....

هلیا=سو..سو ..سوگند .. ما..مار بغلته تکون نخور !

با اين حرفش چشام گرد شدو با تعجب به بغلم نگاه کردم با ديدن مار خوش خط و خالي که کنارم بود از ترس جيغ
کشيدمو خودمو با شدت پرت کردم کنار دستم از برخورد با زمين سر شده بود ... مار چنده شه هم پشت سرم

افتاد رو زمين . دوباره جيغ زدم سعي کردم بلند شم اما تمام تنم شوکه و بي حس بود .. گريم گرفت...از مار تا سر
حد مرگ ميترسيدم

هلیا= سوگند دستمو بگير ..

به سرعت دست هليا رو گرفتم هليا با تمامه سعيش منو کشيد از الاچيق بيرون مار چندشه هم دست بردار نبود
هي روي زمين ميخزيدو دنبالم ميومد .. جونه ننت من اصلا خوشمزه نيستم . فاصلش داشت باهام کم ميشد ..
نميدونم يه دفعه اون همه نيرو رو از کجا پيدا کردم که به سرعت پاشودمو با کشيدن دست هليا شروع کردم به
دويدن حتي دوست نداشتم باز اون قيافه ي چندشو ببينم هميشه از هر چي بدت مياد سرت مياد
به ويلا رسيديم نفس نفس ميزدم اما قصد واستادن نداشتم دلم ميخواست تا خود اتاق بدوام
_ چه خبره ؟!؟ چي شده؟!؟!؟

با ديدن اشوان انگار تموم دنيا رو بهم دادن مثل يه بچه بي پناه دويدم سمتش..
 

 با گريه و بي قراري شروع کردم همه چيزو واسش تعريف کردن ...

+ماره اشوان يه مار يه ماره چندش ... دقيقا بغلم بود ...ميخوا...ميخواست نيشم بزنه اشوان ميخواست
نيشم بزنه خيلي بد بود ولم نميکرد اشوان خيلي بد بود خيلي ...
نميدونم چي شد که يه دفعه احساس کردم گرم شدم اشوان منو تو بغلش گرفته بود باورم نميشد ...
دوباره همون احساسه ارامش تمومه سلول هاي بدنمو گرفت ...

_ خيلي خب جغله اروم باش!! مار بوده ديگه هيولا نبوده که!!

سرمو روي سينش فشوردمو سعي کردم عطر خوشبوشو وارد ريه هام کنم که اروم تر شم دلم نميخواست
به هيچ قيمتي اون ارامشو ازم بگيرن ... به هيچ قيمتي ...

_ بيا بريم تو عزيزم ميترسم سرما بخوري!!

با اين حرفش امپرم رفت رو هزار از اغوشش بيرون اومدمو با ديدن هليا که واستاده بود با لبخنده به ما نگاه
ميکرد متوجه شدم تموم اين نگرانيش بخاطر وجود هلياست .... منه خوش خيالو بگو!!!

هليا - به نظر منم بهتر بريم تو رنگو روت خيلي پريده!!

بالاخره با کمک اشوانو همراهيه هليا وارد ويلا شدم گرماي ويلا يکم انرژي بهم داد ولي بازم هيچ حسي تو پاهام
نداشتمو تمام مدت توسط اشوان حرکت ميکردم ....

"خدا مرگم بده چي شده دخترم؟!

به صورت مهربون مامان اشوان نگاه کردو با لبخنده گرمي گفتم :
+ خدا نکنه !چيزي نيست !

اشوان ادامه ي حرفه منو گرفتو گفت :
_ ترسيده!

مامانه اشوان با تعجبو نگراني باز پرسيد :
" از چي؟!؟!

اشوان مثل هميشه مغرورانه پوزخند زد و جواب داد:
_ از مار!!

با ارنج محکم زدم تو پهلوش که ياداوري کنم در چه شرايطي هستيمو اون بايد الان مجنونه من باشه ...
طفلي فکر کنم خيلي دردش اومد چون با اون نگاهه خون اشاميش چنان زل زد بهم که نزديک بود همونجا پس بيوفتم ...

فرنگيس خانوم (مامان اشوان) : رنگش پريده يکم براش اب قند درست کن هليا!
هليا فورا اطاعت کردو به سمته اشپزخونه رفت ...


اشوان کمرمو فشاره کوچيکي دادو جوري که همه بشنون گفت :
_ عزيزم بيا بريم بشينيم من اون مارو ميکشم که عشقمو به اين روز دراوورده!!

بعد خيلي ناگهاني شوتم کرد رو مبلو خودش کنارم نشست در فاصله ي خيلي کمي ...

سعيد - اشوان باورم نميشه اين کلماتو از توا مغرور ميشنوم ...

بعد سمته من ادامه داد:
_ سوگند خانوم چيکار کردين باهاش !؟!؟!؟!

هه اقا اشوان دارم برات ... با شيطنتو عشوه گفتم :
+ نيازي نبود کاري کنم اقا سعيد از همون لحظه اول که منو ديد مثل بره افتاد دنبالم!!

اشوان با لحن خاصي گفت :
_ کي من؟!؟!

با همون لحن ادامه دادم :
+ نه په من!! يادت نمياد عزيزم؟!؟

نذاشتم حرفي بزنه باز خودم ادامه دادم :
+ تعجبي نداره بالاخره تو هم يه مردي!!
به سعيد نگاه کردمو ادامه دادم:
+اقايون کلا اين چيزا رو يادشون نميمونه !!

اشوان فقط بهم نگاه ميکرد با صداي خنده ي فرنگيس خانوم بهش نگاه کردم ..

" افرين دخترم به نکته ي خوبي اشاره کردي!!!

هليا - اخ اره گل گفتي سوگند!!

نگاهمو به سمته هليا کشيدم که از اشپزخونه بيرون ميومد و ليواني تو دستش داشت ...
هليا - بيا اينو بخور بهتر ميشي!!
ليوانو از دستش گرفتم در صورتي که ديگه واقعا بهش احتياجي نبود ولي خودمونيم از نگاه اشوان مشخص بود
که به خونم تشنست!!! امشب بايد يه جوري از دستش جيم شم!!
ليوانو به لبم نزديک کردمو خواستم يه ذره ازش بخورم که يه دفعه اشوان ليوانو با فشار زيادي به لبم چسبوند ...
سرم نا خداگاه عقب رفتو اب قند با شدت وارد حلقم شد قرمز شده بودم داشتم خفه ميشدم
که ليوانو از لبم جدا کرد شروع کردم به سرفه کردن ...

هليا و فرنگيس خانوم با صداي بلند گفتن:
"" چيکاري ميکني؟!؟!؟ خفه شد؟!!؟!؟

اشوان همونجور که ريلکس به پشتي مبل تکيه ميدادو زير چشمي جون دادن منو تماشا ميکرد جواب داد:
_ من در همه موارد حواسم به عشقم هست !! انگيزم کمک کردن بهش بود ...
از شدت سرفه اشک تو چشمام جمع شده بود هليا باز براي اووردن اب به اشپزخونه رفت واقعا نزديک بود
خفه شم با کشيده شدن استينم توسطه اشون

افتادم تو اغوشش ...
_ چي شدي عزيزم؟!؟!

خواستم از بغلش بيرون بيام که باز محکم گرفتمو زير گوشم اروم گفت :
_ بيخودي قهر نکن تلافيه کاره الانت بود گفتم هر کار اشتباهت مجازاتش دوبرابر!!

با مظلوميت نگاش کردمو با صداي بغض دارم اروم گفتم :
+خيلي بدي!!

و از روي مبل بلند شدمو بي توجه بهش به سمته اشپزخونه رفتم که همون موقع هيوا با ليوان اب بيرون اومد
هلیا= بهتري سوگند بيا اينو بخور بهتر شي !
لبخند زدمو ليوانو ازش گرفتم :
+مرسي عزيزم !!

يکمي از ابو خوردمو به بهونه ي ليوان به سمت اشپزخونه رفتم
******************
نميتونستم درکش کنم رفتارشو اين اخلاقاي متفاوتشو که هر کدوم يه رنگ داشت ...
هميشه گيجم ميکرد گاهي وقتا عاشقش ميشدمو گاهي وقتا ازش ميترسيدم .... درست مثل الان..
شايد واقعا قصدش خفه کردنه من بود يعني انقدر ازم متنفر؟!؟! پس چرا بعضي موقعها انقدر خوب
ميشه که واقعا فکر ميکنم همسرمه!! اووووف دارم عقلمو از دست ميدم تصميم گرفتم واسه ازادي از اين افکارم
برم کنار دريا ... گرچه هنوزم فکر اون مار بدنمو ميلرزوند ولي واقعا نياز داشتم که يکم با خودم خلوت کنم تا ببينم
چند چندم؟!!!!!!

خيلي بي سرو صدا از ويلا خارج شدمو يک راست به سمت دريا رفتم دريا ابيه ابي ، ارومه اروم بود درست چيزي که
ميخواستم با فاصله ي خيلي کمي از ساحل نشستم نشستن روي شنا بهم انرژي خاصي ميداد ...
به خطه انتهاييه دريا نگاه کردم صداي موج دريا توي گوشم نوسان ميکردو اين برام لذت بخش بود سعي
کردم يکم ذهنمو اپديت کنم فکر کردن به گذشتم ميتونست ارومم کنه خودمم ديگه خودمو نميشناسم
دختري که همرو با کاراش آسي ميکرد ديگه شبيه به قبل نيست ديگه شيطنتاي قبلشو نداره ديگه
نميتونه از ته دل بخنده يادمه قبلا وقتي ميخنديدم انقدر صدام غير کنترل ميشد که همه بهم تذکر ميدادن
اما حالا ديگه خودمم نميشناسم ...
 



لاله - سوگند بيخيالش شو دردسر ميشه!!
+لاله خفه بمير يه دقيقه بذار فکر کنم ...
بعد از چند لحظه فکر با مزه اي به ذهنم رسيد لبخنده شيطاني زدمو به لاله نگاه کردم ...
+ يافتم!!

لاله لبو لوچشو اويزون کردو گفت :
لاله= از دست تو سوگند!!
+حرف نباشه دنبالم بيا !
لاله - کجا ميخواي بري؟!؟!
دستشو کشيدمو جواب دادم:
+ فوضولي نکن ميفهمي!!

تا خود فروشگاه دويديم با ديدن چهره ي جديه سامان ( بچه پول دار محلمون) دوبار لبخنده شيطوني زدمو
اين بار بدون لاله به سمتش رفتم .... تقريبا که بهش رسيدم با حالته خاصي گفتم :
+جديدا بادمجونم رفته غاتي ميوه ها!!

نگاهه چندششو بهم دوختو با حالته هميشگيش گفت :
سامان=عادت ندارم با بچه ها کل بندازم!!
خيلي جدي گفتم :
+ بچه تو قنداقه اقا پسر ! در ضمن دفعه اخرت باشه پشته دوسته من حرفه چرت ميزني!! دفعه ديگه حالتو بد ميگيرم!!

با اين حرفم اتيش گرفتو براي تلافي کردنش افتاد دنبالم ... منم که هدفم همين بود اجري که اماده کرده بودمو
سريع بين راه انداختمو به دوييدنم ادامه دادم اقا سامانم پاش گير کرد به اجرو چپ کرد بنده خدا!!! حالا
تصور کنين شاخه محله لنگاش هوا خودش زمين .... لاله از خنده وسطه خيابون غش کرده بود ...
به زور از رو زمين جمعش کردم با خودم تا خونه کشيدمش!
چه دوراني بود!! سامان پسر ادم حسابيه اي نبود ... توي محلمون باعث شده بود همه به چشمه بد به لاله نگاه
کنن !! چند باريم ادعا کرده بود که لاله دوست دخترشه !! لاله اي که فقط 17 سال داشت ... خلاصه هر دفعه يه بلايي سر اين بدبخت در مياووردم ... از کجا به کجا رسيدم ... واسه همين ميگم در حال حاضر خودمو نميشناسم ....

_ خوش ميگذره!؟؟!؟
 


صداي اشوان باعث شد قلبم بريزه!! از رو زمين بلند شدمو به چشماي نافذش نگاه کردم
+ داشت ميگذشت اومدي خرابش کردي!!!
نميدونم چرا اين حرفو زدم شايد بخاطر اون اتفاق بود
_ جدي؟!؟!؟ از اين به بعد با وجود من بيشتر بهت خوش ميگذره!!
با لجبازي گفتم :
+ نميگذره !!
خونسرد گفت :
_ميگذره!!
+ نميگذره!!
_ ميگذره!!
+ بهت ميگم نميگذره!!
_ منم بهت ميگم ميگذره!!
با جيغ گفتم :
+ نميــــــــــــــــــــــ ـگــــــــــــــذره!!

يه دفعه ديگه نفهميدم چي فقط احساس بوسه هاي وحشيانه ي اشوان روي لبم داشت از پا درم مياورد ..
حتي فرصته نفس کشيدن نداشتم ... اشوان با ولعو وحشيانه لبامو ميبوسيد .... احساس ميکردم دارم از حال ميرم از روي ناچاري سرمو روي سينش گذاشت تا ديگه نتونه ببوستم ... کارم خنده دار بود از خودش به خودش
پناه ميبردم!!! تند تند نفس ميکشيدم ... اين واقعا قصد داشت منو خفه کنه ... صداي شيطونش
تو گوشم پيچيد:
_ حالا خوش گذشت؟!؟
بچه پررو رو نگاه کنا ... محکم زدم تو سينشو با دلخوري گفتم:
+ اشوان خيلي بي رحمي!!
با لحن خاصي گفت :
_ چرا؟!؟!؟!
يه دفعه بغضم شکستو همونجور که تو اغوشش اشک ميريختم گفتم :
+تو ميخواي منو بکشي!!... از من متنفري ... دوست داري من بميرم ... ميدونم من فقط براي تو دختر قاتله
پدرتم نه چيز ديگه ولي اين کارات بي رحميه ....
انقدر حالم بد بود که بدونه مکثي از اغوشش بيرون اومدم با سرعته هر چه تمام تر به سمت ويلا دويدم ...
سيل اشک بود که از چشمام جاري ميشد نه اختياري روش داشتم نه دلم ميخواست جلوشونو بگيرم خيلي سنگين بود هواي دلم خدا رو شکر کسي از اومدن من با خبر نشد بلا فاصله به اتاقم پناه بردم ....
دلم ميخواست جايي برم که هيچکس نباشه دارم ديوونه ميشم ... دارم به اين سنگه يخي وابسته ميشم ...

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dokhtarekhoon
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه xcby چیست?