رمان موژان من 3 - اینفو
طالع بینی

رمان موژان من 3


اون روز سرحال به استقبال بابا رفتم و کیسه هاي خریدي که دستش بود و ازش گرفتم . بابا گفت : بیاین بشینین کارتون دارم .
کنجكاو گفتم :- چه کاري ؟
- اول یه چایي واسه بابا بیار تا منم لباسام و عوض کنم و بیام بهتون بگم .
سریع چاي و ریختم و برگشتم بابا نشست و نگاهي به مامان کرد و گفت : تو میدونستي 1 هفته دیگه تولد احسانه ؟
مامان سري تكون داد و گفت :
- آره . یادت نبود ؟
- نه اصلا حواسم نبود .
- چطور ؟
- هیچي امروز احسان زنگ زد بهم گفت هفته ي دیگه واسه ي تولدش جشن گرفته تو خونش . همه هم هستن . گفت ما هم بریم .با خوشحالي دستام و به هم کوبیدم و گفتم :- آخ جون مهموني .
بابا خندون نگاهم کرد ولي مامان یه لنگه ابروش و انداخت بالا و گفت :- دیگه کم کم داره 22 سالت میشه مُوژان این کارا زشته .
- چشم !!!! دیگه انجام نمیدم . بابا پول بده برم لباس بخرم .
بابا خندید و گفت :
- توام منتظري یه مناسبتي بشه من بدبخت و هي تیغ بزني .
- بابا تو که خسیس نبودي . زیاد بده میخوام کادو هم براش بخرم .
با شوخي و خنده از بابا پول و گرفتم و سریع به سوگند زنگ زدم :
- بله ؟
- هنوز یاد نگرفتي وقتي شماره ي من میفته رو گوشیت باید سلام کني ؟
- مُوژان خدا خفت نكنه خوابیده بودم .
- مگه مرغي ؟ دیگه والا مرغاي امروزیم این ساعت نمیخوابن .
- این زن عموي جناب عالي نمیدوني امروز چه بیگاري از من کشیده که آخه . نمیتونه ببینه یه روز من تو خونه بیكار باشم .
- باشه بابا انقدر غر نزن حالا بعد از این همه سال یه کار کردیا .
- بله یادم باشه این بار اومدي اینجا به مامان بگم ازت کار بكشه تا بفهمي من چي میگم .
- سوگند اینارو ول کن . از مهموني احسان که خبر داري ؟
- آره بابا گفت .
- خوب میاي فردا با هم بریم لباس بخریم ؟
- اوه اوه اوه من و معاف کن جون مُوژان تو خرید کردنت از کار کشیدن مامان من هم بیگاري تره !
- لوس نشو سوگند خوب تنها که نمیتونم برم خرید . خواهرم ندارم مثل تو که . دلت میاد تنها باشم ؟
- حالا انگار این خواهر من چه گلي به سرم میزنه بیا برش دار ببرش مال تو.
- کوفت اصلا به تو نیومده نظرت و بپرسه کسي . آماده باش فردا ساعت 11 میام دنبالت .
- عجب گیري کردیما .11صبح ؟
- پس نه شب ! تا فردا خداحافظ .
- باشه خداحافظ .
گوشي رو قطع کردم و توي تختم دراز کشیدم . براي فردا تو سرم هزار تا نقشه کشیدم .
 


صبح زود از خواب بیدار شدم پولایي که از بابا گرفته بودم و توي کیفم گذاشتم و از خونه زدم بیرون . با تاکسي خودم و به خونه ي عمو مهرداد رسوندم و زنگ زدم تا سوگند بیاد پایین .
با سوگند تمام پاساژا رو زیر و رو کردیم . بالاخره سوگند چشمش یه لباس و گرفت و پرو کرد . یه پیراهن دکلته ي بلند به رنگ سبز سیر بود که از بالا تنگ بود و پایین دامن یهو گشاد میشد . خوش دوخت بود پول لباس و حساب کردیم و از مغازه اومدیم بیرون . حالا باید دنبال لباس مناسبي واسه من میگشتیم . ولي هر چي میگشتیم چیزي نظرم و جلب نمیكرد آخر
صداي سوگند در اومد :- بابا تورو خدا یه چیزي بخر دیگه . حالا عروسي که نیست یه تولده .
- سوگند انقدر حرف نزن .
- به خدا از پا افتادم مُوژان . تازه من لباسم دستمه . انقدر بي رحم نباش دیگه .
توي همین گیر و دار بودیم که لباسي از پشت ویترین نظرم و جلب کرد رو به سوگند گفتم :- این لباس چطوره ؟
سوگند ذوق زده از اینكه بالاخره یه لباسي رو پسندیدم جلوي ویترین اومد و نگاهي انداخت گفت :- واي مُوژان تو نمیري بهتر از این لباس گیرت نمیاد .
- من که میدونم از رو تنبلیت این حرف و میزني ولي خوب بریم بپوشمش ببینم چطوریه .
داخل مغازه شدیم دختر جوني فروشنده بود . لباس انتخابیم و برام آورد و به دستم داد . نگاهي بهش انداختم و داخل اتاق پرو رفتم . وقتي لباس. پوشیدم رو به روي آینه ي اتاق پرو ایستادم و نگاه دقیقي به خودم انداختم .لباس دکلته ي آبي روشن بود . که کوتاهي اون تا روي زانوم بود . روي کمر لباس روبان پهن سورمه اي رنگي میخورد که این تضاد رنگ باعث زیباتر
شدن لباس میشد .
سوگند از پشت در اتاق پرو گفت :
- بمیري انقدر دنبالت راه افتادم حداقل این در کوفتي رو باز کن ببینمت .خندم گرفته بود . در و آروم باز کردم و سوگند از لاي در نگاهي به لباس و بعد هم به من انداخت . گفتم :- چطوره ؟
- به جون مُوژان حرف نداره همین و بخر . خیلي ناز شدي .
نگاه دیگه اي توي آینه به خودم انداختم و گفتم :- همین و میخرم . برو بیرون لباسام و میخوام عوض کنم .
سوگند در و بست . سریع لباسام و عوض کردم و از اتاق پرو بیرون اومدم .
پول لباس و دادم و به سمت خونه حرکت کردیم .به سوگند گفتم :بیابریم خونه ما.
- نه بابا فامیلاي مامان دعوتن خونمون . باید برم کمک کنم .
- باشه پس من همینجا تاکسي میگیرم میرم . خداحافظ .
- مواظب خودت باش . خداحافظ .
با هیجان به سمت خونه اومدم . همیشه وقتي لباس نو میخریدم ذوق میكردم .
 


وقتي لباس و به مامان نشون دادم اونم تایید کرد خوشحال لباس و توي کمدم آویزون کردم . حالا فقط میموند کادویي که باید براي احسان میخریدم .
تصمیم گرفتم براي خرید کادو دیگه سوگند و با خودم نبرم . دو روز بعد به تنهایي راهي پاساژ نزدیک خونمون شدم . تمام مغازه هارو زیر و رو کردم میخواستم یه چیز خاص براش بخرم که همیشه به یادم باشه ولي هر چي میگشتم کمتر به نتیجه میرسیدم . بالاخره قید کادوي خاص و زدم و براش عطر خریدم . میدونستم همیشه چه عطري رو استفاده میكنه براي همین از
همون عطر خودش براش خریدم . همونجا عطر و دادم برام خیلي خوشگل کادوش کردن و از مغازه اومدم بیرون . داشتم از در پاساژ میرفتم بیرون که چشمم به کارتاي خوشگل پشت ویترین یه مغازه افتاد . به سمت مغازه رفتم و کارت خوشگلي روهم انتخاب کردم . خوب میشد اگه روي کارت براش چیزي مینوشتم . ذوق زده به سمت خونه رفتم . اول از همه کارت و درآوردم و خودکار به دست زل زدم بهش . حالا چي مینوشتم ؟ مثلا مینوشتم
"تولدت مبارك کسي که دوستت دارد مُوژان" ؟ نه نه این خیلي سادست .
نمیدونم چرا دوست داشتم احساساتم و بهش بروز بدم . دیگه طاقت
نداشتم ازش دور بمونم دلم میخواست همه ي احساسات قلبیم و بهش بگم یه کمي فكر کردم . بالاخره یه چیزي توي ذهنم جرقه زد خودکار و روي کارت گذاشتم و نوشتم :
سخن عشق تو بي آنكه بر آید به زبانم
رنگ رخساره خبر میدهد از حال نهانم
گاه گویم که بنالم ز پریشاني حالم
باز گویم که عیان است چه حاجت به بیانم
تولدت مبارك . دوستت دارم . مُوژان

نگاه دیگه اي به کارت انداختم راضي بودم . کادو و کارت و توي کمدم
گذاشتم و با خیال راحت از اتاقم بیرون رفتم . حالا همه چي آماده بود براي
مهموني هفته ي بعد !

ساعت نزدیكاي 7 بود نمیدونم چرا متوجه گذر زمان نشده بودم . گوشیم وبرداشتم و شماره ي رادمهر و گرفتم :- بله ؟
- سلام رادمهر . مُوژانم .
- بله . شمارت افتاد .
- ببین من الان راه میفتم سمت خونت .
- الان ؟! ساعت 7 شبه . چرا انقدر دیر ؟
- حواسم به ساعت نبود . چرا ؟ جایي کار داري؟ میخواي بعدا بیام ؟
 سلام رادمهر . مُوژانم .
- بله . شمارت افتاد .
- ببین من الان راه میفتم سمت خونت .
- الان ؟! ساعت 7 شبه . چرا انقدر دیر ؟
- حواسم به ساعت نبود . چرا ؟ جایي کار داري؟ میخواي بعدا بیام ؟
- نه من خونم جایي کار ندارم . پس با تاکسي نیا آژانس بگیر .
ناخودآگاه با این حرفش یه لنگه ي ابروم بالا رفت گفتم : ممنون که به فكري . . . ولي این نگراني و دلسوزي رو مدیون چي هستم؟
- همینجوري گفتم . بالاخره تو دختري و این موقع شب هوا تاریكه . اصلا هر جور دوست داري بیا . منتظرم خداحافظ .
بدون اینكه بزاره من جوابي بدم گوشي رو قطع کرد . نگاهي به گوشي کردم
. این چش شده بود ؟!
از اتاق بیرون رفتم. مامان که من و حاضر و آماده دید گفت :
- کجا این موقع ؟ شال و کلا ه کردي ؟
- میخوام برم خونه ي رادمهر لباسا و یه سري از وسایلم و که میخوام بردارم.
- خوب صبر میكردي بابات بیاد با اون میرفتي . این موقع شب که آخه تاریكه .
- آژانس گرفتم الانا دیگه پیداش میشه . برگشتم آژانس میگیرم .
مامان مثل همیشه نگران تا دم در همراهیم کرد و گفت :
- اگه دیدي دیر شد میخواي بمون این موقع شب خودت و آواره نكن توخیابونا . بالاخره اونم شوهرته دیگه نه ؟
چپ چپ نگاهي بهش کردم و گفتم :
- مامان ! نخیر اونجا نمیمونم . هر ساعتي هم که بشه برمیگردم . در ضمن من که کار خاصي نمیخوام بكنم .4 تا دونه لباس و کتابه با خودم میارم .همین .
- باشه . مادر مواظب باش .
همون لحظه ماشین آژانس اومد از مامان خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم . آدرس و به راننده دادم و به صندلي تكیه زدم . فقط 1 بار به خونه ي رادمهر رفته بودم . اونم وقتي بود که مامان و سیما جون زحمت تمام کاراي خرید و چیدن جهیزیم و کشیده بودن و من تنها براي دیدن خونه و وسایل رفته بودم . حالا براي دومین بار میرفتم تا وسایلم و بردارم ! عجب زندگي شده !
چیزي طول نكشید که به خونه رسیدیم . کرایه ي آژانس و پرداختم و به سمت خونه رفتم . من با زندگیم چیكار کرده بودم ؟ الان باید زیر این سقف با رادمهر زندگي میكردم . این موقع شب اینجا چیكار میكردم ؟ همش تقصیر توئه احسان . تقصیر تو و اون عشق لعنتیت .زنگ و فشردم . در با تقه اي باز شد . وارد ساختمون شدم . لابي ساختمون و رد کردم و به سمت آسانسور رفتم . دکمه ي طبقه ي 4 رو زدم . دل توي دلم نبود . نمیدونم براي چي نگران بودم . ولي هر چي که بود ته دلم و به شور انداخته بود . آسانسور طبقه ي 4 توقف کرد بیرون اومدم و نگاهي به در خونه که باز بود انداختم .
 


تقه اي به در زدم و گفتم :- رادمهر . خونه اي ؟
صداش از دور اومد :- آره بیا تو .
کفشام و در آوردم و رفتم داخل . خونه دقیقا همون چیزي بود که توي رویاهام همیشه واسه ي خودم میساختم . ولي این خونه مال من و احسان بود . نه کس دیگه اي . آروم آروم قدم بر میداشتم و نگاهي به اطراف میكردم که صداي رادمهر و از رو به روم شنیدم :- زود رسیدي .
ترسیدم از جام یهو پریدم و دستم و روي قلبم گذاشتم گفتم :
- واي چرا اینجوري میاي . سكته کردم .
- صدام و مگه نشنیدي ؟
- چرا ولي یهو اومدي جلوم ترسیدم .
نگاهي به لباساش کردم . شلوار مشكي بلند و با تاپ جذب بدنش پوشیده بود که سفید رنگ بود . کنار شلوارش هم خطهاي سفید داشت . لباسي که پوشیده بود عضلاتش و به خوبي نشون میداد.  محوش شده بودم که یهو دیدم دستش و جلوم داره تكون میده . مثل گیجا سرم و بالا گرفتم و گفتم :- ها ؟ با مني ؟ چیزي گفتي ؟
نیشخندي زد و گفت :
- حواست کجاست ؟ میگم زود رسیدي .
- آها . آره خیابونا خلوت بود زود رسیدم .
بعد انگار به خودم بیام دوباره قیافه ي جدي به خودم گرفتم و گفتم :- وسایل من کجان ؟
- انتظار نداشتي که من برات جمعشون کنم ؟ بالاخره خوب توي لباساي خانوما یه چیزایي هست که . . . خودت میدوني که .
بعد دوباره نیشخندي زد . مخم داشت سوت میكشید . چه زود پسر خاله شده بود کیفم و آروم به بازوش زدم و گفتم :
- تورو خدا خجالت نكشي یه وقتا . همینجوري بگو .
- خجالت چرا ؟ بالاخره تو زن قانوني مني . ولي خوب از جایي که هنوز با هم زندگي مشترکمون و شروع نكردیم یكم معذبم میفهمي که ؟
دندونام و روي هم فشردم و از کنارش رد شدم . چقدر وقیع بود ! به سمت اتاقي رفتم که میدونستم سرویس خوابمون و اونجا چیدن . در اتاق و باز کردم . یه لحظه محو دکور اونجا شدم . اگه 1 ثانیه بیشتر به وسایل نگاه میكردم مطمئن بودم که پشیمون میشدم از فرارم . سریع نگاهم و از دکور اتاق گرفتم و به سمت کمدا رفتم . کاش با خودم چمدون میاوردم حالا
لباسارو تو چي میریختم . خواستم برگردم و از رادمهر چمدون بخوام که دیدم دست به سینه به چارچوب در تكیه داده و داره من و نگاه میكنه گفتم :- تو اینجا چیكار میكني ؟
شونه هاش و با بي تفاوتي بالا انداخت و گفت :- چاردیواري اختیاري ! هر جا بخوام میرم .
" مُوژان خونسرد باش "
- چمدون داري بهم بدي لباسام و توش بذارم ؟
سلانه سلانه به سمتم اومد و کمي بهم نزدیک شد خودم و کنار کشیدم ولي
عمدا بهم نزدیک میشد دستش و دراز کرد و از بالاي کمد چمدون نسبتا بزرگي و در آورد و به دستم داد.
 


. بعد دوباره همون نیشخند و روي لباش
نشوند و از اتاق بیرون رفت .نفسم و پر صدا بیرون دادم . بدون توجه به کاري که کرد لباسامو در آوردم و توي چمدون چیدم . به سمت عسلی هاي پایین تخت رفتم . واي خدا کم مونده بود از خجالت آب شم برم تو زمین . این کارا باید کار مامان خانوم باشه . توي کشوها انواع و اقسام لباس خوابا با مدلا و رنگاي مختلف بود که من حتي با دیدنشونم خجالت میكشیدم چه برسه به پوشیدنشون در حال
برانداز کردن لباس خوابا بودم که صداي رادمهر غافلگیرم کرد :
- شام خوردي ؟
قبل از اینكه لباس خواب و توي دستم ببینه سریع توي کشو گذاشتمش و با
گیجي دوباره گفتم :- چي ؟
ابروش و بالا انداخت و گفت :
- امروز حالت خوبه ؟ صبح که خوب بودي و گوشاتم سالم بود .
اخمام و تو هم کردم که دوباره گفت :
- پرسیدم شام خوردي ؟
- نه من ساعت 7 اومدم اینجا . الان ساعت مگه چنده ؟
8:30 نزدیکای 9 . من میخوام شام براي خودم سفارش بدم میخوري براي توام بگیرم ؟
کنجكاو گفتم :
- مگه تو اینجا زندگي میكني ؟
- تازه بعد از دو روز یادت اومده بپرسي ؟
- اگه نمیخواي جواب نده .
- نه مشكلي ندارم . یكي از مزایایي که به هم خوردن عروسي براي من داشت همین بود . بالاخره بعد از مدتها مامان رضایت داد توي خونه ي خودم باشم .
- خوشحالم که به نفعت شد .
پوزخندي زد و گفت :
- آره خوب ! نگفتي بگیرم شام ؟
نه ممنون دیگه کار خاصی ندارم زود تمومش میكنم و میرم .
دوباره رفت توي همون مود بي تفاوتیش شونه هاش و بالا انداخت و گفت :
- هرجور میلته .
بعد از اتاق رفت بیرون . دوباره در کشو رو باز کردم . اول خواستم بزارم لباسا همونجا باشه ولي بعد به خودم اومدم و با خجالت همه رو جمع کردم و ریختم تو چمدون . چه کارایي که نمیكرد این مامان خانوم.
چند تایي از کتابابمم برداشتم و از اتاق اومدم بیرون . روي راحتیا لم داده بود و به تلویزیون نگاه میكرد گفتم :
- میشه از آژانس برام ماشین ؟ 
نگاهي به من که چمدون به دست ایستاده بودم انداخت و گفت :- حتما .
از جاش بلند شد و به سمت تلفن رفت اشاره به مبل کرد و گفت :
- تا وقتي که ماشین میاد بشین .
دودل بودم ولي بالاخره نشستن و ترجیح دادم . " خيیلي احمقي مُوژان از چي
میترسي؟ از رادمهر ؟ از شوهرت ؟ " افكارم و پس زدم و دوباره چشمم و توي خونمه چرخوندم . رادمهر حرف زدنش با تلفن تموم شد اومد روي راحتي روبه روي تلویزیون نشست و گفت :
- آژانس ماشین نداشت گفت تا ی ربع دیگه میاد . منم گفتم دوباره تماس میگیرم .
 

نگاهي به ساعتم کردم 9:15 بود . رادمهر که متوجه کلافه بودنم شده بود گفت :
- میخواي خودم ببرمت ؟ البته اگه عجله داري میگم ؟
- نه میرم سر کوچه دربست میگیرم .
نگاه جدیش و توي صورتم انداخت و گفت :- این موقع شب ؟
منم مثل خودش جدي گفتم :
- مگه این موقع شب چشه ؟
- اگه انقدر واجبه که زود برسي خونه خودم میبرمت . الان حاضر میشم .
از جام بلند شدم و گفتم :
- خودم میرم . نمیخوام این موقع شب مزاحمت بشم .
- منم نمیخوام این موقع شب دردسر برام درست شه .
- چه دردسري ؟
- مُوژان حوصله ي بحث کردن ندارم . گفتم میرسونمت یعني میرسونمت .
داشت به سمت اتاق میرفت تا لباساش وعوض کنه که بي توجه بهش درخونه رو باز کردم تا بیرون برم . به خاطر سنگین بودن چمدونم سرعت عملم کم شده بود . وقتي دید دارم میرم بیرون . محكم و جدي به طرف در اومد و محكم بستش . با اخم نگاهي بهش کردم و گفتم :
- این مسخره بازیا چیه ؟
- تو بهم بگو .
من خودم اومدم . خودمم میرم . قیم و وکیل وصي هم نمیخوام .
- تا وقتي زن مني و اسمت تو شناسنامه ي منه همینه که هست .
حالا هر دو داشتیم داد میزدیم .
- اگه اینجوریه که همین فردا بریم درخواست طلاق بدیم . من نمیتونم با یه
آدم که انقدر بهم گیر میده برم زیر 1 سقف صد سال سیاه .
- فكر کردي من از خدامه ! فكر کردي دوست دارم کسي زنم باشه که هیچ
حسي بهم نداره و حتي وقتي که بله سرعقد و میگفت چشماش و توي چشماي یه نامحرم دوخته بود ؟
از این حرفش شوکه شدم . پس همه چي رو میدونست ؟ یعني فهمیده بود؟ " خاك بر سرت مُوژان با اون همه تابلو بازیایي که تو در آوردي خوب
معلومه که میفهمه . مگه خره ؟ "
انگار لال شده بودم . با قیافه ي وارفته بهش نگاه میكردم . انگار از چشماش
داشت آتیش میومد بیرون . نگاهش و ازم گرفت و دستي به صورتش کشید
ازم دور شد و گفت :
- میرم دوباره یه زنگ به آژانس بزنم .
خوب شد که ازم دور شمد . وگرنه نمیدونستم باید چیكار کنم . انگار تازه
متوجه ظلمي که در حق رادمهر کرده بودم شدم . دستام شل شد . چمدون از دسمتم افتاد . اگه اون همه چي رو میدونسته پس چرا تن به این ازدواج داده؟ حتما باید براش خیلي سخت باشه که زنش عاشق بهترین دوستش باشه !
چیزي رو که این وسط نمیفهمیدم این بود که چرا باهام ازدواج کرده ؟ معلومبود که خیلي وقته از علاقم خبر داره . لعنت به تو احسان !
 

حتما باید براش خیلي سخت باشه که زنش عاشق بهترین دوستش باشه !
چیزي رو که این وسط نمیفهمیدم این بود که چرا باهام ازدواج کرده ؟ معلوم بود که خیلي وقته از علاقم خبر داره . لعنت به تو احسان !
تا دقیقه ي آخر که آژانس دنبالم اومد خبري از رادمهر نشد . فقط وقتي داشتم میرفتم بلند گفتم :- من رفتم .
بعد از چند ثانیه تاخیر صداي آرومش از توي اتاق میومد که گفت :
- به سلامت !
توي ماشین که نشستم تمام مدت اشكاي حلقه شده توي چشم و پس میزدم و نمیزاشتم که جاري بشن . این بازي و خودم شروع کردم پس باید هر حرفي رو هم تحمل میكردم . ولي از ته قلبم به خاطر این بازي از رادمهر شرمنده بودم .
به خونه رسیدم . کرایه ي ماشین و حساب کردم و چمدون سنگین و با خودم به داخل بردم . ساعت 10:3 بود . مامان نگاهي بهم کرد و گفت :- من گفتم دیر شده اونجا موندي دیگه . خوب چرا اومدي این همه راه و شب میموندي صبح میومدي .
- مامان بسه . من تو فكر چیم شما تو فكر چي هستین .
مامان متعب شده بود از رفتار تندم . بدون توجه به بابا که با سر و صداي من از پذیرایي بیرون اومده بود به اتاقم رفتم . چمدون و وسط اتاق پرت کردم و خودم و روي تخت انداختم . اشكایي که هي جلوشون و میگرفتم بالاخره سرباز کردن و روي گونه هام جاري شدن


فصل دوازدهم.

بالاخره با همه ي هیجاناتي که داشتم روز تولد رسید . سوگند اصرار داشت با هم به آرایشگاه بریم ولي مخالفت کردم چون دوست داشتم توي مهموني ساده باشم . خودم موهاي بلند و فرم و صاف کردم و روي شونه هام ریختم آرایش کردم و بالاخره لباسي رو که خریده بودم و پوشیدم . نگاهي توي آینه انداختم از قیافم راضي بودم . لبخندي تو آینه به تصویر خودم زدم . به سمت کمدم رفتم و کادو و کارتي که براي احسان گرفته بودم و برداشتم و از اتاق بیرون اومدم . بابا با دیدنم بوسه اي روي گونم کاشت و گفت :
- امشب از کنار من جم نمیخوري میترسم غریبه ها بدزدنت .
و من فقط با لبخند جوابش و دادم . بعد از اینكه مامان هم حاضر شد به سمت خونه ي احسان حرکت کردیم .

.براي اولین بار بود که به خونش میرفتم
از وقتي مستقل شده بود تنها بابا2- 3 باري بهش سر زده بود . مامان میگفت یه پسر مجرده نباید زیاد مزاحمش شد . ولي الان ذوق زده بودم . میخواستم خونش و زودتر ببینم . جلوي در خونشون پر ماشیناي پارك
شده بود . فكر نمیكردم این مهموني انقدر بزرگ باشه . خدارو شكر کردم که لباس مناسبي پوشیده بودم .داخل که رفتیم کاملا غافلگیر شدم . خونه پر بود از مهمون . یه عده در حال
رقص و یه عده هم نشسته بودن و با هم حرف میزدن . با نگاه گنگم داشتم دنبال احسان میگشتم که صداش و شنیدم :
- به به سلام خوش اومدین .
بابا با احسان رو بوسي کرد و در آغوشش گرفت و گفت:
- تولدت مبارك عجب مهموني بزرگي .
- ممنون عمو جان . دیگه همكارا و دوستا و فامیل و دعوت کردم دیگه .
مامان هم به احسان تبریک گفت احسان سرش و به سمت من برگردوند .
انگار با دیدنش زبونم قفل شده بود چون هیچ حرفي نتونستم بزنم احسان خندید و گفت :
- سلام عرض شد مُوژان خانوم . خوب هستین ؟
انگار تازه از شک در اومده بودم . لبخند کم جوني زدم و گفتم :
- سلام . تولدت مبارك احسان .
- ممنون .
بعد به سمت مامان و بابا برگشت و گفت :
- عمو و زن عمو اون طرف نشستن . بفرمایید داخل .
بعد دستش و پشت کمر من گذاشت و گفت :- بیا ببرمت پیش سوگند . اون طرف پیش جوون ترهاست .
بابا و مامان رفتن و من هم به دنبال احسان راه افتادم . از دور نگاه سوگند به
من افتاد و به طرفم اومد لبخندي زد و گفت :- واي تو چقدر خوشگل شدي . قبول نیست تو جر زني کردي .خندیدم احسان هم خندید و نگاه عمیقي بهم انداخت . زیر گرماي نگاهش انگار میخواستم آب بشم . یهو صداي آشناي رادمهر اومد که به احسان
میگفت :- احسان بچه ها دارن صدات میكنن . برو ببین چي کارت دارن .
باز این خروس بي محل شده بود . سرم و بالا گرفتم و نگاهي بهش کردم .
انگار تازه متوجه حضور من شده بود . نگاهي بهم کرد و با همون خونسردي
ذاتیش گفت :
- سلام مُوژان خانوم .

من هم سلامي سرسري بهش گفتم که احسان با یه عذر خواهي ازمون جدا شد . نگاهم ناخود آگاه به ست احسان که در حال رفتن بود کشیده شد .تا جایي که از دیدم دور شد دنبالش میكردم . سرم و برگردوندم . دوباره نگاه غافلگیر کننده ي رادمهر و دیدم . لجم میگرفت هر بار که داشتم به احسان نگاه میكردم مچم و میگرفت . نگاه موذیانه اي بهم کرد و نگاهش و ازم گرفت .
با سوگند به گوشه ي دنجي رفتیم و نشستیم . اخمام تو هم بود که سوگند
گفت :- چي شده باز ؟ با یه من عسلم نمیشه خوردت .
- اصلا از این پسره رادمهر خوشم نمیاد .
سوگند یهو گل از گلش شكفت و گفت :
- اِ وا . چرا آخه ؟ پسر به این نازنیني و مودبي .
نگاه جدي بهش انداختم که دستش و روي دهنش گذاشت و گفت :
- ببخشید دیگه نمیگم . من و نخور ! حالا بگو چي شده که ازش بدت اومده ؟
- هیچي مهم نیست . فقط این و بدون که زیادي فضوله .
سوگند ابروش و بالا انداخت و هیچي دیگه نگفت . یكم گذشت که سوگند گفت :
- اَه عین پیر زنا اومدي نشستي که چي ؟ پاشو بریم اون وسط یه حرکتي بكنیم . انقدر پول لباس دادیم حداقل یكي ببینه این لباس و تو تنمون !
با چشم دنبال احسان گشتم ولي خبري ازش نبود نگاهم روي صورت رادمهر خیره موند با یه نیشخند داشت نگاهم میكرد . توي چشمام زل زده بود انگار براش مثل یه بازي شده بود که هر وقت دنبال احسان میگشتم غافلگیرم کنه . نگاهم و ازش گرفتم و همراه سوگند از جام بلند شدم . یكم با سوگند رقصیدم که چشمم به احسان افتاد خواستم با لبخند به طرفش
برم که یهو الهام و کنارش دیدم . انگار سقف خونه داشت روي سرم میومد .
الهام سرش و به گوش احسان نزدیک کرد و چیزي بهش گفت بعد احسان بلند قهقهه زد و نگاه عاشقونه اي به الهام انداخت . قلبم داشت از سینم بیرون میزد . حلقه ي اشكي توي چشم نشست صداي رادمهر و از پشت سرم شنیدم :
- مُوژان خانوم افتخار رقص میدین ؟
هنوز نگاهم روي احسان قفل بود . با پشت دست اشكام و پاك کردم و برگشتم به سمت رادمهر . هنوزم اون نیشخند مسخره گوشه ي لباش بود .نمیدونم چرا به خواستش جواب متبت دادم . به سبكي پر کاه توي دستاي رادمهر تكون میخوردم ولي اصلا حواسم به رادمهر نبود فقط توي سرم نگاها
و رفتاراي احسان میومد . هر چرخي که با رادمهر میزدم نگاهم روي احسان و الهام ثابت میموند . دوباره چشمام داشت پر اشک میشد . هي به خودم نهیب میزدم . من شجاع تر از این حرفا بودم که بخوام با همین چیزي میدون و به رقیب واگذار کنم .
 


آهنگ تموم شد بدون اینكه حتي من متوجه رقصیدنم بشم . رادمهر برام سري تكون داد و بدون هیچ حرفي با بیخیالي از کنارم گذشت . نمیدونم جریان این درخواست رقص چي بود شاید دیده بود که شوکه شدم دلش به حالم سوخته بود ! چقدر بدبخت شدي مُوژان . خودت و جمع کن .نگاهم و از احسان گرفتم و دنبال سوگند گشتم . دیدم از فرصت استفاده
کرده و سامان و از بین اون همه جمعیت پیدا کرده و غرق صحبت کردنه .دلم میخواست از اون محیط بیرون بزنم . به سمت جایي که مامان و بابام نشسته بودن رفتم . بابا نگاهي بهم کرد و گفت : - چرا اومدي اینجا مُوژان بابا ؟ پیش جوونا چرا نموندي دخترم ؟
سرم و روي شونه هاي حمایت گرش گذاشتم و گفتم :- همینجوري . دلم خواست بیام پیش شما .
خندید مردي که کنار دستش نشسته بود با لبخند مهربوني گفت :- دخترتون هستن ؟
بابا لبخندي زد و بهم نگاه کرد و گفت :
- بله . مُوژان تنها دخترم .
- خدانگهش داره براتون .
لبخندي به مرد زدم که بابا رو به من گفت :
-عزیزم ایشون آقاي سیاوش صبوري هستن . پدر رادمهر . دوست احسان .
لبخندي زدم و اظهار خوش وقتي کردم . نگاهم به مامان افتاد که داشت باخانومي حرف میزد به سمتشون رفتم که مامان با دیدنم سریع گفت :
- حرفشو زدیم خودش اومد . دخترم مُوژان هستش .
بعد رو به من گفت :- خانوم صبوري مادر آقا رادمهر هستن مُوژان جان .
چه هر جا میرم امشب به صبوریا بر میخورم ! خانوم صبوري لبخندي به روم
زد و گفت :
- ماشالله دخترتونن ؟ چقدر هم زیبا هستن . خوش وقتم دخترم .
لبخندي زدم و منم اظهار خوش وقتي کردم . خیلي از خودش خوشمم میومد
حالا هم جا میرفتم فک و فامیلشم بودن !
عذر خواهي کردم و از کنارشون گذشتم . گوشه ي سالن بالكن بزرگي قرار داشت روي بالكن رفتم تا یكم هوا بخورم . خسته شده بودم . برخلاف وقتي که داشتیم میومدیم اینجا الان هیچ ذوق و شوقي نداشتم . دلم میخواست زودتر به اتاقم پناه ببرم و با خودم خلوت کنم . به رو به روم خیره شده بودم و تو افكار خودم غرق بودم که نگاه کسي رو روي حودم حس کردم . سرم و برگردوندم . رادمهر با فاصله ي نسبتا زیادي ازم ایستاده بود .
تو دلم گفتم بر خرمگس معرکه لعنت ! این صبوریا همه جا هستن امشب !
رادمهر سكوت و شكست و گفت :
- چرا پس بیرون وایسادین ؟ داخل بهتون خوش نمیگذشت ؟
لبخند مصنو عي تحویلش دادم و گفتم :
- چرا فقط میخواستم یكم هوا بخورم .
سكوت کردم . دوباره گفت :
- مزاحم خلوتتون شدم ؟
- نه خواهش میكنم دیگه داشتم بر میگشتم توي سالن .
به سمت در بالكن رفتم هنوزم نگاهش و روي خودم حس میكردم . بي اعتنا داخل سالن رفتم. سوگند همچنان مشغول حرف زدن با سامان بود . دوباره داشتم نگاهم و بین جمعیت به دنبال احسان میچرخوندم که یهو چراغا خاموش شد . همهمه اي توي سالن ایجاد شده بود . یهو دو تا از دوستاي احسان با کیكي که روش پر از شمع بود وارد شدن . همه یک صدا براش تولدت مبارك خوندن . تازه تونستم احسان و ببینم . الهام دستش و دور بازوي احسان حلقه کرده بود و عاشقونه نگاهش میكرد . احسان هم با لبخند نظاره گرش بود . طاقت دیدن این صحنه هارو نداشتم سرم و به سمت دیگه برگردوندم که رادمهر و کنار خودم دیدم . توجهي به من نداشت و چشم به کیک دوخته بود . ناچار روم و ازش گرفتم و دوباره سرم و به سمت احسان چرخوندم . البته این بار سعي کردم بیشتر نگاهم و به کیک معطوف کنم . کیک و روي میزي جلوي احسان قرار دادن . همه یک صدا میگفتن آرزو کنه و شمعهاي کیكش و خاموش کنه . احسان سرش و روي کیک خم کرد چشماش و براي چند ثانیه بست . انگار داشت توي دلش آرزوش و براي خودش تكرار میكرد . چقدر زیر نور شمع چهرش خواستني شده بود . چشماش و باز کرد و همه ي شمعهارو خاموش کرد . مهمونا با دست و جیغ و سوت تشویقش میكردن . احسان برشي روي کیكش زد . دوباره همه براش دست زدن . الهام جلو اومد و یه تیكه از کیک و توي ظرفي که توي دستش بود ریخت . با لودگي چنگالي به کیک زد و تیكه اي رو جلوي دهان احسان قرار داد . حس مرگ داشتم . آخرین ضربه رو هم خورده بودم . حس میكردم هیچ جوني تو تنم نیست . احسان لبخندي به روي الهام زد و کیک و از دستش خورد . داشتم میفتادم که دستي زیر بازوم و گرفت . حتي حس اینكه به ناجیم نگاهي بندازم هم نداشتم . فقط صداي دلنشین و مردونه اي رو زیر گوشم شنیدم .
- مُوژان خانوم خوبین ؟ بیاین روي این صندلي بشینین .
تازه از روي صدا تشخیص دادم که رادمهره . انقدر همه سرگرم تماشاي
نمایش مسخره ي الهام و احسان بودن که کسي توجهي به من نداشت . روي صندلي که رادمهر نشونم داده بود نشستم . سرم و توي دستم گرفتم .رادمهر رفت و دقیقه اي بعد با یه لیوان آب برگشت . لیوان و به طرفم گرفت و گفت :- یكمي آب بخورین حالتون بهتر میشه .
سرم و بالا گرفتم تا ازش تشكر کنم . انگار صورتش هیچ حالت دیگه اي رو جز بي تفاوتي نمیتونست به خودش بگیره . تشكر کردم و آب و خوردم .

توي همین گیر و دار براي شام صدامون کردن . نگاهي به رادمهر انداختم وگفتم :
- شما بفرمایید شام بخورین من گرسنه نیستم .
-  مطمئنید ؟
- بله . باز هم ممنون .
- باشه . خواهش میكنم .
از اینكه خیلي سریع و منطقي پذیرفته بود تعجب کردم . حداقل وایمیستادي ببیني زنده میمونم یا نه بعدش میرفتي . چه انتظارایي داري مُوژان ! توي افكار خودم غرق بودم که پسر بچه ي تقریبا 11-12 ساله ای جلوم سبز شدنگاهي به من کرد و گفت :- مُوژان خانوم شمایین ؟
- بله عزیزم .
بشقابي که تو دستش بود و به دستم داد و بعد اشاره اي به اون طرف سالن کرد و گفت :
- اون آقا گفتن این بشقاب غذا رو بدم بهتون .
- ممنون .
پسرك رفت نگاهي به سمتی که اشاره کرده بود کردم رادمهر و دیدم که داشت غذا میخورد و با دوستاش گرم صحبت بود . محبت کردناشم یه جورایي بي تفاوته ! عجب تعریفي ! انقدر احسان و الهام صحنه هاي رمانتیکی به خوردم داده بودن که دیگه جایي براي غذا نداشتم . بشقاب غذا
رو روي میز گذاشتم همون جا نشستم . سوگند به طرفم اومد گفت :- تو اینجایي ؟ 1 ساعته دارم دنبالت میگردم .
- دروغگو ! خودم دیدم سرت گرم بود پس بیخودي واسه دل خوش کنک من نگو .
- باشه حالا چرا عصباني میشي ؟
- مگه نمایش رمانتیک الهام خانوم و با احسان ندیدي ؟ دختره ي نچسب !
سوگند سكوت کرد و حرفي نزد . از جام بلند شدم . سوگند گفت :
- کجا ؟
- میرم مامان و بابارو پیدا کنم میخوام برم خونه .
- وایسا ببینم . یعني چي میخوام برم خونه ؟ مگه من میزارم ؟ دیوونه بازي
در نیار .
- دیگه تحمل ندارم .
از کنار سوگند رد شدم به طرف مامان و بابا رفتم . هنوز داشتن با خانوم وآقاي صبوري حرف میزدن . با این تفاوت که الان عمو و زن عمو هم به جمعشمون اضافه شده بودن . بوسه اي به روي گونه ي عمو و زن عمو کاشتم و کنار مامان رفتم . آروم کنار گوشش جوري که بقیه نشنون گفتم :
- مامان میشه بریم خونه ؟
مامان نگاه نگراني بهم انداخت و گفت :
- چرا ؟ چیزي شده ؟
- نه مامان یكم خستم .
- تو که خیلي ذوق داشتي واسه مهموني چي شد حالا میخواي زودتر از بقیه بري ؟
- مامان میشه انقدر سوال پیچ نكنید منو ؟ شما حاضر شید من به بابا میگم.
بالاخره 15 دقیقه ي بعد عزم رفتن کردیم . زماني که رو به روي خانوم صبوري ایستادم لبخند شیریني بهم زد و گفت :
- دختر خوشگلم خیلي خوشحال شدم از آشنایي باهات . دوست دارم صورت ماهت و بیشتر ببینم .
 

 

با لبخندي ازش تشكر کردم و به سمت در رفتیم . احسان از دور ما رو دید و به سمتمون اومد .
- عمو . چرا انقدر زود دارین میرین ؟
- خیلي وقته نشستیم عمو جون مُوژان یكم کسالت داره بریم خونه بهتره .
احسان نگاهش و به طرف من گردوند و گفت :
- چرا ؟ چیزي شده مُوژان ؟ خوبي ؟
دوستش داشتم ولي از این احساسم متنفر بودم . از عشق یک طرفه اي که داشتم حالم به هم میخورد . ولي خیلي بي تفاوت تو صورتش نگاه کردم و گفتم :- نه یكم خوابم میاد .
- تازه میخواستیم کیک و تقسیم کنیما. خیلي زوده .
بابا از توي جیب بغل کتش پاکت سفید رنگي رو در آورد و به طرف احسان گرفت با لبخند گفت :
- تولدت مبارك عمو جون . اینم کادوي من .
احسان در آغوش بابا فرو رفت و گفت :
- عمو این چه کاریه راضي نبودم .
بابا بوسه اي به سر احسان زد وپدرانه نگاهش کرد . دست توي کیفم کردم کادو و کارت توي کیفم بود ولي فقط کادویي که براش خریده بودم و در آوردم و دستش دادم دوست نداشتم حالا که انقدر راحت با رفتارش من و در هم شكسته بود از احساساتم با خبر میشد گفتم :- اینم کادوي من. تولدت مبارك .
کادو رو ازم گرفت و لبخندي زد :
- مرسي شیطونک .
لبخند سردي به روي لبهام نشست . بار دیگه خداحافظي کردیم و از در اومدیم بیرون . چقدر محیط خونه خفه بود . حتي نمیتونستم اونجا نفس بكشم . مُوژان تو یه بازنده اي . خیلي راحت همه چي رو براي الهام گذاشتي و اومدي بیرون !
به خونه که رسیدم کارت و از توي کیفم در آوردم نگاهي بهش کردم و پرتش کردم تو کمدم . کنار کمد زانو زدم و اشک ریختم .
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
بعد از اتفاقات اون شب با اینكه احسان و واقعا دوستش داشتم ولي ناخودآگاه دیگه دلم نمیخواست ببینمش . برام مثل یه بت شده بود که فقط و فقط توي قلبم بود . هر چي رابطمون هي با احسان کمتر میشد درعوض به جاش با خانواده ي صبوري بیشتر رفت و آمد میكردیم . مامان و بابام به شدت از این خانواده خوششون اومده بود . به خصوص از رادمهر . عقیده داشتن رادمهر پسر متین و مسئولیت پذیریه . ولي من به این چیزا توجهي نداشتم . توي بیشتر رفت و آمدامون این مامان و باباها بودن که با هم گرم میگرفتن وگرنه من و رادمهر همیشه ساکت یه گوشه مینشستیم و بیشتر نظاره گر بودیم . نمیدونم چه اصراري بود که انقدر دو تا خانواده با هم دوست شن . البته از خانواده ي صبوري بدم نمیومد . باهاشون راحت بودم تنها این بین نگاههاي رادمهر بود که معذبم میكرد . نگاهش حالتي داشت که ناخودآگاه ازش میترسیدم . جذبه ي خاصي داشت رفتارش .
 


نزدیک 3 سال از این جریانات میگذشت . همه چي دستخوش تغییر شده بود . صمیمیتي خاص بین ما و خانواده ي صبوري شكل گرفته بود که اگه هفته اي 1 بار سیما جون و نمیدیدم یا حتي صداش و نمیشنیدم دلم براش تنگ میشد . به حضور همیشه ساکت رادمهر هم عادت کرده بودم . با اینكه همیشه ساکت بود ولي در عوض شخصیت حمایت گر و نكته بیني داشت .
هنوزم علاقه ي شدیدي به احسان داشتم ولي دیگه به نظرم اون پسر ساده و بي آلایش قدیم نبود . میدونستم با دختراي رنگ و وارنگ میگرده ولي این بین نگاهاش به من عوض شده بود . وقتي نگاهم میكرد نگاهش گرماي خاصي داشت که باعث میشد به طرفش بیشتر جذب بشم . این اون احساني نبود که من عاشقش بودم ولي هر چي که بود احسان بود ! در ظاهر
احسان من بود . این چیزي بود که من می پرستیدم . وقتي میفهمیدم با دختراي مختلف میگرده از ته دل ناراحت میشدم ولي اون تعهدي به من نداشت میتونست هر کاري که دوست داره بكنه . با هر کي که میخواد بگرده. سوگند توي همه ي این مدت سعي میكرد با حرفاش چشمام و باز کنه ولي انقدر احسان برام خاص بود و ته قلبم موندگار بود که هیچ جوري چشمام باز نمیشد . احسان عشقي بود که از بچگي بهش دچار شده بودم . مال 1سال یا 2 سال نبود که سریع بتونم از یاد ببرمش . هنوزم احساس میكردم فرصت دارم تا باهاش باشم و اون بشه مرد آرزوهام .
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
بعد از اینكه درسم تموم شد دلم میخواست یه مدت طولاني استراحت کنم. براي همین دنبال کاري نرفتم . سوگندم راه من و در پیش گرفت . کار و بار احسان هر روز بهتر میشد و شرکتش اسم و رسم پیدا کرده بود . رادمهر مدرك دندون پزشكیش و گرفته بود و مطبي براي خودش دایر کرده بود . روزا میگذشت و من بیشتر و بیشتر تو فكر به دست آوردن احسان میرفتم . برخورداش جوري بود که برام واضح و روشن بود که دوستم داره ولي از اینکه قدمي جلو نمیذاشت عصباني میشدم .
یه روز مثل همیشه خانوم صبوري زنگ زد خونمون و گفت که با مامان کار داره . گوشي و به مامان دادم و خودم روي مبل لم دادم و مشغول تلویزیون دیدن شدم . بعد از یه صحبت طولاني مامان تلفن و قطع کرد کنجكاو نگاهي به صورت خندانش انداختم و گفتم :
- چقدر حرفاتون طول کشید . سیما جون کار خاصي داشت ؟
مامان سعي کرد خودش و خونسرد نشون بده . شونه اي بالا انداخت و با من مشغول تلویزیون دیدن شد . منم دنباله ي حرف و نگرفتم . بابا مثل همیشه با دست پر اومد خونه بعد از خوردن شام مامان با سیني چاي وارد اتاق شد . مشغول چاي خوردن بودیم که مامان گفت :
- امروز خانوم صبوري زنگ زد بهم .
- اِ ؟ خوب ؟ چي میگفتن ؟
مامان زیر چشمي نگاهي به من انداخت و گفت :- ازم اجازه خواست .
بابا کنجكاو نگاهي به مامان انداخت و گفت :- اجازه ؟ براي چي ؟
مامان من و مني کرد و دوباره به من نگاهي انداخ . با کنجكاوي منتظر ادامه ي حرفاش بودم گفت :
- اجازه گرفت که بیاد خواستگاري مُوژان براي رادمهر .
با شنیدن این حرف پقي زدم زیر خنده . مامان و بابا با صورتاي متعجب نگاهي بهم انداختن . حتما فكر میكردن دخترشون خل شده ! ولي فكر اینكه من بخوام با رادمهر ازدواج کنم برام خنده دار بود . همیشه فكر میكردم دختري که با رادمهر ازدواج کنه حتما از کسالت و سردي زندگیشون میره
خود کشي میكنه ! رفتار جدي و عصا قورت داده ي رادمهر کجا به من میخورد آخه ؟ سیما جونم عجب لقمه هایي میگرفتا !خندم و فرو خوردم مامان با اخم گفت :- کجاش انقدر خنده داشت که جنابعالي ریسه رفتین ؟
سرم و پایین انداختم و چیزي نگفتم . بابا گفت :- خوب تو چي بهشون گفتي ؟
- راستش من گفتم با شما و مُوژان حرف بزنم بعد بهشون خبر بدم .
بابا سرش و به نشونه ي تایید تكون داد و گفت :- خوب کاري کردي .
نگاهي به من کرد و گفت :- تا ببینیم نظر مُوژان خانوم چیه .
هنوز با خنده ي فروخوردم دست و پنجه نرم میكردم که با این حرف پدر دوباره خندم سر باز کرد . مامان و بابام همینجوري داشتن نگاهم میكردن گفتم :
- ببخشید اسم رادمهر میاد خندم میگیره .
بابا خونسرد و جدي گفت :- چرا ؟پسر به این خوبي و آقایي . از هر نظر مورد تایید من هستش. این پسر همه چي تمومه .
مامان دنبال حرف بابا گفت :
- اگه دامادم رادمهر باشه که دیگه هیچي از خدا نمیخوام . یه خوشبختي مُوژانه که واسم مهمه اونم با ازدواج کردن با رادمهر ميدونم خوشبخت میشه .
یكم جدي شدم و گفتم :- ولي من علاقه اي بهش ندارم . از نظر اخلاقي هم هیچ وجه اشتراکي با هم نداریم .

مامان که انگار این پیشنهاد خواستگاری. یکم هول و هیجان زدش کرده بود گفت :پسر از رادمهر بهتر کجا پیدا میشه؟ الکی و سرسری از سرت بازش نکن.یکم منطقی فکر کن.
توی دلم غوغایی بود.البته ازدواج کردنم به زور نبود ولی نمیدونم چرا بی قرار شده بودم.همیشه با رادمهر رو دروایستی داشتم.حتی فکرشم نمیکردم یه روزی برسه که بخوام باهاش زیر یه سقف زندکی کنم.بابا که سکوت منو دید گفت:موژان جان بنظر منم فکر بدی نیست بزار بیان. حرفاشون رو بزنن.از کجا میدونی شاید شریک زندگیت همین رادمهر باشه. بهرحال جوابی که میخوای بدی دست خودته.من و مادرا نم نمیتونیم دخالتی توی تصمیم گیریت بکنیم.مامان که توی سکوت به حرفای بابا گوش میداد گفت: البته باید تصمیمت عاقلانه و با دلیل و برهان باشه.
از جام بلند شدم و شب بخیر گفتم.فور احسان کم بود حالا رادمهر و کجای دلم میذاشتم؟اصلا احسان میدونست که دوستش ازم خواستگاری کرده؟عکس العملش چی بود؟از فکر اینکه احسان وقتی بفهمه یکم غیرتی میشه انگار قند توی دلم آب میکردن.فکرم بسمت رادمهر کشیده شد.واقعا از من خوشش اومده بود یا خود سیماجون تصمیم گرفته بوداز من خواستگاری کنه؟!رادمهر پسری نبود که بذاره کسی براش تصمیم بگیره.پس یعنی تصمیم خودش بوده؟آخه مگه اون چقدر من و میشناسه یا چقدر باهام حرف زده؟وای خدا دارم دیوانه میشم دیگه.
از خواستگاری کردن رادمهر ناراحت نبودم.بالاخره این یه فرصت بود که عشق احسان. نسبت به خودم بسنجم.به تنها کسی که این وسط فکر نمیکردم رادمهر بود.
صبح وقتی مامان دوباره نظرم و در مورد خواستگاری اومدن خانواده ی صبوری پرسید خیلی خونسرد گفتم نظری ندارم.تعجب کرده بود که چطوری از شب تا صبح انقدر یهو نظرم عوض شده و دیگه جبهه گیری نمیکنم!ولی بهرحال با سیما جون تماس گرفت و قرار خواستگاری رو برای آخر هفته گذاشت.


به هر جون کندنی بود آخر هفته رسید.کت و شلوار اسپرتی به رنگ سفید تنم کردم و موهام و بالای سرم بستم.یه کمی آرایش کردم .بالاخره ساعت 6 بود که سرو کلشون پیدا شد.خوشحال بودم که حداقل غریبه نبودن.باهاشون احساس راحتی میکردم.سلام و احوالپرسی و تعارفات معمول رد و بدل شد و همگی نشستن.از قبل به مامان گفته بودم که چایی نمیارم.مامان کمی اعتراض کرد ولی بعد ناچارا پذیرفت.کنار سیماجون روی مبل نشستم.نگاهم به رادمهر افتاد.همیشه فکر میکردم عروس و دامادقراره شب خواستگاری خجالت بکشن یا هول و دستپاچه باشن ولی این در مورد من و رادمهر صدق نمیکرد.خیلی راحت روی مبل لم داده بود و به حرفها گوش میداد .گهگاه اظهارنظری هم میکرد.انگار به یه مهمونی ساده دعوت شده باشه!کت و شلوار مشکی خوش دوختی پوشیده بود که کاملا برازنده ی اندامش بود.لجم میگرفت زیادی بی عیب و نقص بود.!البته از نظر مامان و بابام. وگرنه از نظر من سرتا پا عیب بود.مثلا اخلاق همیشه خونسرد و بی تفاوتش.
یه لحظه به خودم اومدم که متوجه شدم چند دقیقه ای میشه بدون اینکه حتی پلک بزنم به صورت رادمهر خیره شده بودم.نگاه متعجب و خیرش رو روی خودم حس کردم.خودم و به اون راه زدم و خیلی سریع روم و ازش گرفتم و با سیماجون مشغول صحبت شدم.
آقای صبوری بالاخره بحث و به مسیر اصلیش کشید و با لبخند گفت: مهران خان دیدی گفتم بالاخره میام و دخترت و میبرم.
بابا هم با خنده گفت:یواش برو سیاوش جان هنوز نه به داره و نه به باره.
آقای صبوری لبخندی به روی من زد و گفت:بالا بری پایین بیای موژان عروس خودمه.
همه خندیدن.نگاهم بصورت رادمهر افتاد که بدون تغییر دادن حالت صورتش نگاهم میکرد.انگار دستش رو به زورگرفته بودن و اینجا نشونده بودنش!هرکی قیافش رو میدید فکر میکرد من رفتم خواستگاریش و به پاش افتادم که بیاد باهام ازدواج کنه!قیافه مغرورش حرصم و در میاورد. دوست داشتم ناخودآگاه این چهره ی خونسردش و عصبانی کنم.از این فکر لبخندی به روی لبم اومد .رادمهر بادیدن لبخندم نیشخندی زد و صورتش رو بطرف بابا که داشت حرف میزد برگردوند.این کارش اخمام و درهم کرد.
 


بابا گفت :سیاوش جان من و تو که هیچ کاره ایم. امشب این دوتا جوونن که باید با هم حرف بزنن و به یه نتیجه درست برسن.
خانم صبوری گفت:این همه مدت هم و می شناسیم.3سال کم چیزیه؟دیگه با هم آشنا که هستن فقط میمونه حرفای نهایی و با هم بزنن و سنگاشون و وابکنن.
آقای صبوری گفت:مهران جان اگر اجازه بدی جوونا یکم با هم حرف بزنن؟نظرت چیه؟ما پیرها هم میشینیم اینجا با هم گپ میزنیم.
بابا خندید و گفت:موژان جان برین تو اتاقت بشینین حرفاتون و بزنین.
خانم صبوری با خنده گفت:فقط یادتون نره ما هم اینجا هستیما! زود بیاین.

بدون خجالت و رودروایسی از جام بلند شدم و منتظر رادمهر شدم.نگاهم به مامان افتاد وه از این حرکت سریع و بی فکر من لبش و به دندون گرفت و چپ چپ نگاهم کرد. فقط دوست داشتم زودتر همه چیز تموم بشه و راحت شم!
بالاخره رادمهرم از جاش کنده شد!انقدر با مکث بلند شد که فکرکردم نکنه چسبی چیزی به مبلش چسبیده!
در همین حین که داشتیم به اتاقم میرفتیم پشت سرم زمزمه وار با خودش میگفت:هوله!
اخمام و توی هم کشیدم و بطرفش برگشتم.مثل اینکه از الان جنگ و شروع کرده بود.توی اتاق که رفتیم بیخیال روی تختم نشستم و نگاهم و به روبروم دوختم از گوشه چشم رادمهر و میدیدم که نگاهش دوراتاق میچرخه و با دقت به همه چی توجه میکنه.بی تعارف رفت و صندلی میزکامپیوترم و کشید جلو و روش نشست.پاهاش و روی هم انداخت و لم داد به صندلی گفت:اتاق قشنگیه.
-میدونم
خنده ای کرد گفت:خب حرفی نمیخوای بزنی؟
-شما اومدین خواستگاری ترجیح میدم شما از خودتون بگین.تا ببینم میتونم قبولتون کنم یا نه!
دلم خنک شده بود.تلافی حرفش و درآورده بودم.انگار این حرف من براش گرون تموم شده بود چون اخماش و تو هم کشید و گفت: باشه.بیشتر میگم ولی خوب زیاد زحمت نکش اگرم خواستی جواب رد بده میدونی اینجا اومدنم بیشتر مثل تمرین خواستگاری رفتن میمونه زیاد جدیش نگرفتم.
تمام مدت دندونام و روی هم از عصبانیت فشار میدادم .احساس میکردم هر لحظه ممکنه دندونام خورد بشه.نگاه عصبانی بهش کردم و گفتم:پس واسه چی اومدین خواستگاری من؟مگه من بازیچتونم آقای صبوری؟
-آقای صبوری؟آفرین کوچولو داری یاد میگیری با بزرگترت چجوری حرف بزنی.
سعی کردم خونسرد باشم.پوزخندی زدم و گفتم:خیلی جای تاسف داره که یه دخترکوچولوبه قول شما ازتون مودب تر باشه ها نه؟

رادمهر عکس العمل خاصی نشون نداد دقایقی توی صورتم زل زد و بعد لبخند محوی روی لبش اومد اخمام و تو هم کردم و گفتم:چی خنده داره؟
لبخندش عمیق ترشد و گفت:عصبانی شدن و کل کلای تو با من.
-با من دعوا دارین؟اگر دوست نداشتین یا موافق نبودین چرا خواستگاری اومدین پس؟
-من دلایل خودم و دارم.بهتره توام زیادی کنجکاوی نکنی.
دیگه شورش رو دراورده بود پسره از خود راضی .شیطونه میگفت با یه لگد از اتاق پرتش کنم بیرون! ازجام بلندشدم و گفتم:حرفامون ظاهرا تموم شده بفرمایید بیرون.
خونسرد از جاش بلند شد و گفت:بازی خوبی بود ممنون که سرگرمم کردی.بعد با خنده از اتاق رفت بیرون.داشتم جوش می آوردم دیگه.دوست داشتم انقدر گردنش و فشار میدادم تا راههای تنفسیش بسته بشه و بمیره.سعی کردم خودم رو کنترل کنم.با فاصله چند دقیقه منم از اتاق اومدم بیرون. وارد سالن شدم.سیما جون با لبخند همیشگیش گفت:خب خوشگل خانم نظرت چیه؟
حیف این زن مهربون که مادر همچین غول بی شاخ و دمی بود. لبخند مصنوعی زدم و نشستم.بابا نذاشت جوابی بدم گفت:خانوم صبوری اگر اجازه بدین موژان یکم فکر کنه.بالاخره تصمیم بزرگیه.
-بله حق با شماست آقای کیانی.
قرارشد هفته دیگه سیماجون تماس بگیره و جواب مثبت یا منفیمون و بهشون بگیم.بالاخره حدودای ساعت 9 بود که عزم رفتن کردن.تعارفات مامان و بابا هم برای نگهداشتنشون برای شام هم بی نتیجه بود.خوشحال بودم که شام نمیمونن.چهره رادمهر و با اون پوزخندش نمیتونستم دیگه تحمل کنم.

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : mozhaneman
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.33/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.3   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه hkvjp چیست?