رمان موژان من 4 - اینفو
طالع بینی

رمان موژان من 4

بعد از رفتن خانواده صبوری به اتاقم پناه بردم.برای چندساعتی فارغ از فکر کردن در مورد احسان شدم.همش رفتار عجیب و غریب و با حرص رادمهر جلوی چشمم میومد.غلط نکنم این امشب یه چیزیش بود.چون در کل پسر مودبی بود و هیچ وقت توهینی به کسی نمیکرد ولی امشب عجیب شده بود! من که جوابم و از قبل میدونستم فقط باید دنبال بهونه ای برای رد کردن رادمهر میگشتم.فردای اون روز مامان خبرداد که برای شام خانواده عمو همینطور احسان رو دعوت کرده خونمون.خوشحال بودم و با جون و دل به مامان کمک کردم.ساعت4 بود که کارامون تموم شد.سریع دوش گرفتم و توی کمدم به دنبال لباس قشنگی برای امشب گشتم.شلوار لی سرمه ای تیره ام و پوشیدم همراه با بلوز بافت قرمز رنگ که با سفیدی پوستم ترکیب جالبی داشت.کمی ارایش کردم.موهام و روی شونه هام باز گذاشتم.از اتاقم بیرون رفتم و به انتظار مهمونا نشستم.خیلی وقت بود که احسان رو ندیده بودم.این مدت همش از اومدن به خونمون سرباز میزد.البته هیچ وقت خونه نبود و وقتی هم نداشت.دائما یا شرکت بود و یا با دوستاش مسافرت و گردش بود.قبلا توی این گردشا من و سوگندم باهاش همراه بودیم ولی خیلی وقت بود که دیگه احسان ما رو توی گردشاش شریک نمیکرد.با این کارش حسادت به دلم چنگ میزد.همش تو این فکر بودم که با کی میره و میاد ولی چاره ای جز تحمل نبود.بالاخره زنگ در بصدا دراومد و اولین مهمونامون یعنی عمومهرداد خانوادش رسیدن.همه توی پذیرایی نشستن و مشغول حرف زدن شدن.سوگند سرش و کنار گوشم آورد و گفت:بگو ببینم دیشب چی شد؟جون موژان هرچی رو جا بندازی الهی سوسک شی. -کوفت! همچین میگه چه اتفاقی افتاد که هرکی ندونه

فکر میکنه قرار بود همون دیشب بله رو هم بگم. -من اگر جای تو بودم که اصلا میگفتم همون دیشب عقدمم بکنن. خداییش رادمهر بدتیکه ایه.الهی تو گلوت گیرکنه.

 

گفتم حالا کی گفته من میخوام بله رو به رادمهر بگم؟
سوگند جدی شد و گفت:مثلا چرا نباید بگی؟
-تو که خودت بهتر میدونی.
سوگند کلافه از جاش بلند شد و گفت:پاشو بیا بریم تو اتاقت باهات حرف دارم.از همه عذر خواستیم و به اتاقم رفتیم.در واقع سوگند منو به زور میکشید.تواتاق رفتیم.سوگند در رو بست همینجوری که دستم و میمالیدم گفتم:بمیری .دستم درد گرفت.
-موژان چی تو اون کله پوکته؟میخوای رادمهر رو رد کنی؟چرا؟چه ایرادی توی این پسر هست ؟
-من کاری به ایرادش ندارم.اصلا این پسر گل ,ماه,خوب بابا من یکی دیگه رو میخوام.تو که میدونی چرا اینجوری برخورد میکنی؟
-اونیکه تو میخوای آماراش میرسه که با کدوم دختر کدوم روز کجا بوده! تو میخوای بخاطر همچین ادمی زندگیت رو تباه کنی؟
عصبانی شدم.طاقت اینو نداشتم که ببینم کسی در مورد احسان اینجوری حرف میزنه.با لحنی عصبی گفتم:چرا اینقدر تو زندگی من دخالت میکنی؟اصلا به تو چه.پات و از زندگی من بکش بیرون خودم میدونم چه تصمیمی باید بگیرم و چیکار باید بکنم.فهمیدی؟
سوگند پوزخندی زد و گفت:زندگیت مال خودت اختیارش رو داری. راست میگی ببخشید دیگه نمیام چشمات رو به روی حقیقت باز کنم.میذارم توی همین غفلت خودت دست و پا بزنی.در رو باز کرد و رفت بیرون. روی تخت نشستم و سرم رو توی دستم گرفتم.دوست نداشتم با سوگند اینجوری حرف بزنم ولی از اینکه بین رویاهای شیرینی که واسه خودم و احسان می ساختم مدام دخالت میکرد و رویاهام و به کابوس تبدیل میکرد عصبانی میشدم.
با صدای زنگ در به خودم اومدم این باید احسان باشه.نگاهی توی آینه کردم و با تاخیر از اتاق اومدم بیرون.احسان داشت بسمت پذیرایی میرفت که نگاهش بمن افتاد.ایستاد لبخندی به لب آورد و گفت:به.سلام موژان خانم احوال شما.
دوباره همون نگاه گرم و مهربون همیشگی.باورم نمیشد این چهره معصوم بتونه کارایی که سوگند بهم میگفت و بکنه.بی اختیار لبخندی به روش زدم و گفتم:سلام.نیستی.دیگه تحویل نمیگیری. من همه وقتم متعلق به توئه شما سراغ نمیگیری.


با این حرف احسان قند توی دلم آب شد.تعارفش کردم تا بره توی پذیرایی.بعد از سلام و احوالپرسی با همه نشست.کمی دیگه به حرف زدن گذشت که با مامان میز شام و چیدیم و همه رو سر میز دعوت کردیم.همه تو سکوت شام میخوردن که یهو سوگند سکوت و شکست و گفت:عمو راستی شنیدم دارین داماددار میشین.بخدا هنوز خیلی جونید واسه داماددارشدن.
همه خندیدن."ای سوگند مارمولک "می دونستم از قصد جلوی احسان این بحث و پیش کشیده تا عکس العملش رو ببینه.احسان از همه جا بیخبر نگاهی به همه انداخت و رو به سوگند گفت:داماد؟جریانش چیه؟
سوگند خندید و گفت:مگه تو نمیدونی؟ما رو باش که گفتیم اولین نفر تو میفهمی.نا سلامتی طرف دوستته ها!
احسان چینی به پیشونیش انداخت و گفت:دوستم؟
-آره دیگه رادمهر دیشب اینجا بوده برای خواستگاری از موژان.نمیدونستی؟احسان نگاهش به سمت من برگشت.اول صورتش هیچ حالتی نداشت.بعد گفت:نه رادمهر چیزی به من نگفت.حالا بله رو گفتی موژان؟
از اینکه اینقدر خونسرد ازم این سوال رو پرسید تعجب کردم.انتظار داشتم از کوره در بره یا مثلا قرمز بشه و اخماش بره تو هم ولی کم کم روی صورتش لبخند محوی نشست سرم و از ناراحتی پایین انداختم و خیلی ناراحت گفتم:نه قراره هفته دیگه جواب و بهشون بدیم.
_چه بی خبر خب به منم خبر میدادی شیطونک.
سرم و بالا گرفتم..هیچی نمیتونستم از توی صورتش بخونم.نه خوشحال بود و نه ناراحت.سوگند گفت:این یه هفته هم فرمالیتست.وگرنه کی به یه همچین پسری جواب نه میده؟دروغ میگم زن عمو؟
مامان که هنوز از خواستگاری کردن رادمهر از من هیجان زده بود کفت:والا پسر خوبیه.از همه مهمتر اینکه پدر و مادر خوبی هم داره.دیگه داریم 3 ساله رفت و آمد می کنیم.همه جوره دیگه میشناسیمشون.

بابا نگاهی بهم کرد و گفت:تا نظر خود موژان چی باشه.من و مادرش تصمیم گیرنده نیستیم.عمو گفت:من یه دوتا برخورد که دیدمش واقعا پسر خوبی بنظرم اومد.سوگند دوباره گفت: حالا پسر خوبی که هست چقدر به موژان میاد.همه لبخند زدن.نگاهم به احسان افتاد در سکوت شامش رو میخورد و نظری نمیداد.بابا رو به احسان گفت:احسان جان عمو ما به کمک توام خیلی احتیاج داریما.بالاخره دوست چندین و چندسالت بوده و تو بهتر میشناسیش.نظرت چیه؟احسان قاشقش رو زمین گداشت و گفت:رادمهر خیلی پسر خوبیه.فکر کنم بتونه موژان رو خوشبخت کنه.توی این چندسال تا حالا اتفاق یا برخورد بدی ازش ندیدم.وا رفتم انتظار همچین جوابی رو ازش نداشتم.دوست داشتم از حسودیش بگه پسر خیلی بدیه یا مثلا حرفی بزنه که بر علیه رادمهر باشه.ولی خیلی خونسرد بود. نگاهم به سوگند افتاد .با ابروش اشاره ای به احسان کرد.میفهمیدم منطورش و مثلا میخواست رفتار احسان و بهم نشون بده و بگه دیدی چقدر خونسرده.ولی نگاهم و ازش گرفتم و به بشقاب جلوم دوختم.
بعد از شام دوباره توی پذیرایی جمع شدیم. همه حرف زدن و از سرگرفتن تنها کسی که مغموم و ساکت یه گوشه ای نشسته بود من بودم.بالاخره عمو و بعدش هم احسان عزم رفتن کردن.برای بدرقه تا دم در رفتیم.لحظه اخر احسان چشماش و توی چشمام دوخت و گفت:نظر خودت چیه؟سعی کردم بی تفاوت باشم.گفتم:نمیدونم هنوز.ولی رادمهر پسر بدی نیست روش حتما فکر میکنم.
نمیدونستم چرا این حرف و زدم شاید میخواستم حسادت کنه! چند ثانیه ای نگاهم کرد و بعد شب بخیری گفت و رفت .نمیفهمیدم منو دوست داره یا نه! فکر میکردم اگه فقط بشنوه که رادمهر از من خواستگاری کرده حتمابه خودش میاد ولی انگار شوک کمی بود.شایدم میدونست که من هیچ وقت با رادمهر ازدواج نمیکنم.شب توی اتاقم با ذهنی درگیر روی تخت دراز کشیدم.اگر میخواستم از روی عقل تصمیم بگیرم حتما به رادمهر جواب مثبت میدادم.رادمهر از نظر ظاهر بهتر بود هم از لحاظ موقعیت.البته اگر از اخلاق گندش فاکتور میگرفتیم.! از احسان بهتر بود.
رادمهر قد بلند و اندام ورزیده ای داشت.چشم و ابروی مشکی شرقیش با پوست گندمیش جذابیت خاصی رو داشت.ولی احساسم چی می گفت؟احسان هم موقعیت خوبی داشت.مخصوصا با رونقی که شرکتش گرفته بود از لحاظ مالی بی نیاز بود! از نظر ظاهر هم قدبلند و اندام لاغری داشت.پوست سفید و چشم و ابروی روشنی هم داشت.ناخودآگاه توی دلم قربون صدقه نگاه مهربونش رفتم ولی اخه چرا هیچ حرفی بهم نمیزد؟یعنی دوستم نداشت؟ یهو فکری به ذهنم رسید روی تخت نشستم و بیشتر فکر کردم.خوب شاید خواستگاری شوک لازم و به احسان نداده! شاید بد نباشه یکم بیشتر بترسونمش.مثلا جواب بله رو به رادمهر بدم! لبخندی روی لبم نشست.از فکر اینکه میتونم با این ترفند از زیر زبون احسان احساساتش رو بیرون بکشم خوشحال بودم . به رادمهر فکر کردم.اون که براش مهم نبود. خودشم با اومدن به مراسم خواستگاری یه جورایی من و بازیچه قرارداده بود! پس اشکالی نداشت اگر منم یکم باهاش بازی میکردم.جواب بله رو به رادمهر میدم و حسابی احسان و باهاش میترسونم.بعد یه بهونه ای پیدا میکنم و ازدواج با رادمهر رو بهم میزنم.
انقدر فکر تحریک حسادت احسان مغزم و پرکرده بود که به هیچ چیز دیگه ای فکر نمیکردم. انقدر خوشحال بودم از فکر جدیدم که حد نداشت با خودم میگفتم بالاخره این رادمهر عبوس به یه دردی خورد.خیلی راحت با این فکر خوابم برد.
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
از صبح تلفن بارها و بارها زنگ خورده بود دیگه با آخرین زنگ با سردرد از خواب بیدار شدم و از اتاقم بیرون رفتم.مامان پای تلفن بودو با من و من داشت اتفاقات شب عروسی رو برای کسی که پشت خط بود توجیه میکرد. گوشی رو از دستش گرفتم و روی تلفن کوبیدم.مامان با چشمای متعجب بهم خیره شد و گفت: این چه کاری بود کردی؟
-کاری رو کردم که شما باید میکردین.چرا برای همه توضیح میدین؟ اصلا به بقیه چه ربطی داره که من واسه زندگیم چه تصمیمی میگیرم یا چرا به عروسی خودم نیومدم؟
مامان نگاه عصبانیش و به من دوخت و گفت: هی هرچه من و بابات ملاحظه ی تو و شرایطت و میکنیم هی بدتر میشی؟ فکر کردی کار خوبی کردی؟ من دارم جواب تلفنا رو میدم که حداقل آبرویی که تو با این کارت از ما بردی و بتونم یه جورایی برگردونم.اصلا فکر میکنی و کاری رو انجام میدی؟
میدونستم بالاخره یه روزی حرفای مامان سرباز میکنه. تا اینجا هم خیلی خودش و نگه داشته بود.تا اینجا هم خیلی خودش و نگه داشته بود.بیشتر بخاطر بابا و خواهش هاش بود که بهم چیزی نمیگفت.
 توی چشمای مامان نگاه کردم و گفتم: ازدواج خودم بود.بله رو خودم گفتم حالا هم میخوام پس بگیرم همه چی و ...
مامان میون حرفم پرید و گفت:پسر مردم بازیچه دست توئه که ببینه تو هر دقیقه چه سازی براش میزنی تا اونم برقصه؟مگه رادمهر چشه؟خوب تو یه ایراد توی این پسر پیدا کن من حق و به تو میدم.
برای بار صدم لعنت فرستادم به رادمهر و این همه بی نقص بودنش.گفتم:میگین رادمهر خوبه باشه منم قبول میکنم ولی نمیخوام باهاش زندگی کنم همین.چندبار این حرفا رو باید بزنم آخه؟
عصبانی به سمت اتاقم رفتم و در و بستم.دوباره زنگ تلفن به صدا در اومد و مانع جواب دادن مامان به من شد.صدای فریاداش و می‌شنیدم داشت به شخص پشت تلفن گله ی من و میکرد.خدا من و ببخشه که انقدر اذیتش میکنم.دست خودم نیست انقدر این مدت در مورد تصمیم اشتباهی که گرفته بودم از همه شنیدم که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شده بود!
گوشیم زنگ خورد نگاهی به صفحه اش کردم شماره احسان بود.قلبم نزدیک بود بیاد تو دهنم. نفس عمیقی کشیدم تا یکم از دستپاچگیم کم بشه و دکمه تماس و زدم.
-بله؟
-سلام موژان خوبی؟
-سلام.ممنون .تو خوبی؟
-مرسی.یه چیزایی شنیدم.عروسیت بهم خورده؟
-آره.شما که تشریف نیاوردین.ما هم گفتیم عروسی بدون حضو شما صفا نداره به هم زدیمش.میخواستی بعد از این سه روز هم زنگ نزنی! زشته یه خبر بگیری!
احسان هنوزم جدی بود گفت: چرا این کار رو کردی؟
-احسان بسه خسته شدم انقدر برای همه توضیح دادم.
-همیشه فکر میکردم خیلی عاقلی این خل بازیا چیه از خودت در میاری موژان؟ زندگیت بچه بازیه؟ این کارارو ول کن و مثل یه بچه خوب برو سر خونه زندگیت. دلم بیشتر از قبل گرفت.دیگه بهم ثابت شده بود که احسان علاقه ای بهم نداره و این همه مدت گول نگاه مهربونش و خوردم.یعنی اون با همه مهربون بود ولی من میخواستم از این مهربونی چیزی که میخوام و برداشت کنم.لحنم از حالت خونسردی دراومد عصبانی شدن و گفتم:باید برای توام تکرار کنم که زندگی خودمه؟ برو به عشق و حالت برس اصلا واسه چی بمن زنگ زدی؟جز اینکه قلبم و بشکنی دیگه چه فایده ای داره زنگ زدنت؟
نذاشتم حرف دیگه ای بزنه و گوشی رو قطع کردم.نمیدونم چرا این حرفا رو بهش زدم.حالا که احساس احسان و فهمیده بودم دوست نداشتم اون از احساساتم بویی ببره.ولی ازدواج با رادمهر برام سخت بود.من کس دیگه ای رو دوست داشتم و روحم براش پرمیکشید اونوقت چجوری با جسمم زن مردی بشم که علاقه ای بهش ندارم؟این خیانت به رادمهره.

انقدر توي افكار شیطاني و نقشه هاي خودم غرق بودم که نفهمیدم چطوري
1 هفته گذشت . روزي که سوگند براي آشتي کردن زنگ زده بود و هیچ وقت یادم نمیره لحظه اي که بهش گفتم تصمیم دارم با رادمهر ازدواج کنم چند دقیقه اي پشت خط سكوت شد و بعد گفت :-مطمئنی ؟ مُوژان خودتي ؟ چي شد که این تصمیم و گرفتي ؟
سعي کردم خندم و بخورم گفتم : حرفاي اون روزت خیلي روي من اثر گذاشت و یه جورایي متحولم کرد .
سوگند که معلوم بود هنوز دلیل قبول کردن من و باور نكرده گفت : غلط نكنم یه ریگي به کفشته تو به این راحتیا دم به تله نمیدي . راستش و بگو .
سعي کردم خودم و دلخور نشون بدم گفتم :به جاي اینكه بهم تبریک بگي داري مزخرف میگي ؟
و سوگند پشیمون از حرفش بهم تبریک گفت . بالاخره سر وقت سیما جون تماس گرفت و جواب مثبت من و از مامان گرفت . دلم براي سیما جون میسوخت واقعا زن خوبیه . بعد از حرف زدن با مامان ، سیما جون کمي با من حرف زد و تبریک گفت . قرار شد براي بقیه ي حرفها 2 روز دیگه به خونمون بیان .
بالاخره اون دو روز هم گذشت . لباس مناسبي رو انتخاب کردم و به انتظار خانواده ي صبوري نشستم . مامان سر از پا نمیشناخت . وقتي نگاهي به چهره ي خوشحال مامان و بابام مینداختم براي 1 لحظه از کاري که میخواستم بكنم پشیمون میشدم ولي بعد چهره ي پر حسادت احسان که جلوي چشمم میومد عزمم بیشتر جزم میشد . با ورود مهمونا توي صورت هر کدومشون دقیق شدم . سیما جون و آقاي صبوري خوشحال بودن . نگاهم به چهره ي رادمهر افتاد بیشتر متعجب بود نمیدونستم چه ریگي تو کفش اونه که امشب بي دردسر اومده و اینجا نشسته !
حرفا بیشتر حول مهریه و عروسي وعقد و جشن میچرخید . دیگه زماني به من و رادمهر ندادن که با هم حرف بزنیم . البته ما هم اصراري نداشتیم .حداقل اینجوري براي من بهتر بود . میترسیدم حرفي بینمون رد و بدل شه و من توي تصمیمي که گرفته بودم سست بشم . تمام مدتي که نشسته بودیم رادمهر حتي نیم نگاهي به من نینداخت . انگار جفتمون فقط جسمامون اونجا حضور داشت هر کس توي فكر خودش بود .بالاخره مهریه ام 200 تا سكه شد و قرار بر این شد که براي راحتي من و رادمهر و خرید لوازم مورد نیازمون آخر هفته بریم محضر وعقد کنیم . فكراینجاش و نكرده بودم ! ولي خودم و نباختم . فوقش طلاق میگرفتم ! خیلي همه چي رو راحت و سرسري گرفته بودم .
سر میز شام سیما جون عمدا کاري کرد که من و رادمهر کنار هم بشینیم .خیلي معذب بودم . ولي رادمهر بازم بیخیال بود .

رادمهر دیس برنج وبرداشت و به سمتم گرفت از این کارش تعجب کردم . پس اینم میتونست یكم مهربون تر باشه ؟ یه کمي برنج توي بشقابم ریختم و تشكر کردم . براي خودشم برنج کشید و دیس مرغ و بلند کرد و به سمتم گرفت . چه یهو جنتلمن شد ! دیس مرغ و رد کردم و گفتم :-ممنون خودتون بكشین من میخوام خورشت بخورم .
بدون هیچ حرفي براي خودش مرغ گذاشت و مشغول خوردن شد . چقدر آروم و متین غذا میخورد . همه سر میز غذا حرف میزدن به جز من و رادمهر. براي اولین بار بود که توي رفتاراي یه پسري به جز احسان دقیق میشدم .حرکتاش برام جالب بود . نمیدونم شاید دوستم نداشت ولي خیلي هوام و داشت . یه جورایي این حمایتش دل گرمم میكرد ولي من جلوي خودم و میگرفتم و نمیذاشتم احساساتم قلیان پیدا کنه . آدم با یه حرکت که دل
نمیبنده !
بعد از خوردن شام خانواده ي صبوري قرار محضر و گذاشتن و رفتن . به اتاقم پناه بردم . احساس میكردم یه گلوله ي آتیش توي قلبم افتاده . حالم منقلب شده بود . نزدیكي به رادمهر معذبم کرده بود . یه جوري با حرکتاي امشبش داشت از این بازي منصرفم میكرد ولي وقتي برق بي تفاوتي رو لحظه ي آخر توي چشماش دیدم بیشتر از قبل مصمم شدم .
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
خبر بله گفتن و عروسي من مثل یه بمب توي فامیل و دوست و آشنا پیچید. احسان برخلاف انتظارم خیلي راحت تماس گرفت و تبریکی گفت . یه لحظه شک به جونم افتاد که نكنه واقعا دارم اشتباه میكنم و احساسي در کار نیست . ولي نمیدونم چرا بازم این بازي و ادامه میدادم . تنها خریدي که تا قبل از روز محضر انجام دادیم خرید حلقه بود . اونم براي آشنایي بیشتر و حرفهاي احتمالي که قرار بود من و رادمهر به هم بزنیم تنها رفتیم . توي اولین مغازه اي که رفتیم رادمهر حلقه اي رو دید بدون اینكه نظري ازم بپرسه خریدش . انتظار داشتم حداقل یه نظر ازم می پرسید . ولي زیادم ناراحت نشدم . بعد از اون سوتي که سر خرید حلقه ام دادم وقتي توي ماشین نشستم منتظر بودم رادمهر سرزنشم کنه ولي بر خلاف انتظارم خشک تر و عبوس تر از قبل به سمت خونمون رانندگي کرد . وقتي از ماشینش پیاده شدم حتي جواب خداحافظیم و نداد . پاشو روي پدال گاز گذاشت و خیلي زود از جلوي چشمام محو شمد و تا خود روز محضر هم دیگه ندیدمش .
روز عقدمون رسید . حدوداي ساعت 5 عصر همراه با خانواده ي عمو و احسان با چند تا از فامیلاي نزدیک خانواده ي صبوري رفتیم محضر تا عقدکنیم.

خیلي راحت همه چي پیش رفت به عنوان زیر لفظي دستبند زیبایي رو سیما جون دستم کرد و بوسه اي روي موهام نشوند . وقتي بله رو گفتم نگاهم به صورت احسان بود که ساکت گوشه اي ایستاده بود و به سفره ي عقد خیره شده بود . صداي سوت و جیغ و دست بالا رفت . اشک توي چشمام حلقه زد . براي اولین بار ترسیدم که دیگه راه برگشتي نباشه نگاهم توي آینه اي که جلوي روم بود افتاد چشمام با چشماي رادمهر گره خورد .براي اولین بار بود که میدیدم اون چهره ي همیشه خونسردش رنگي از عصبانیت داشت . دلیل عصباني بودنش و نمیدونستم ولي از نگاهش ترسیدم . روم و برگردوندم . بعد از اینكه حلقه هارو دست همدیگه کردیم .هر کس هدیه اي بهمون داد بابا و مامانم ساعت زیبایي به رادمهر هدیه دادن. همینطور سرویس طلای سفید ظریفي به من دادن . بابا و مامان رادمهر هم بهمون سند ویلایي توي لواسون و دادن . دفتر بزرگي رو جلومون گذاشتن تا امضا کنیم . ساعتي بعد از در دفترخونه بیرون اومدیم . دلم میخواست برم خونه و توي اتاق خودم ولي با صداي آقاي صبوري فهمیدم آرزویي محاله :
-خوب به مناسبت ازدواج بچه ها میخوام همه رو شام مهمون کنم . همه خوشحال دست زدن و هورا کشیدن . هر کس سوار ماشینش شد رادمهر با همون اخماي تو هم گفت : پس چرا وایسادي ؟ همه رفتن بیا دیگه .
دروغ نگفته باشم یه لحظه ازش ترسیدم . وقتي اخم میكرد خیلي ترسناک میشد . سوار ماشین شدم . با سرعت سرسام آوري میروند . هر لحظه ممكن بود تصادف کنیم . از ترس به صندلي چسبیده بودم . ولي خداییش حرفه اي رانندگي میكرد با این وجود بازم میترسیدم . بالاخره به حرف اومدم:- میشه آروم تر بري ؟
خودش و به نشنیدن زد . دوباره گفتم :
- میشه آروم تر بري؟ صدام و میشنوي ؟
- آره میشنوم از این آروم تر هم نمیتونم برم .
لجم گرفت گفتم : خودت به جهنم من هنوز جوونم نمیخوام به این زودي بمیرم .
- واقعا چه جمله ي عاشقانه اي ! فكر نمیكردم روز عقدمون انقدر برام احساسات خرج کني عزیزم !
بیشتر پاشو روي گاز فشرد با سرعت از بین ماشینا لایي میكشید . چشمام و بسته بودم . خودم و هي به صندلي میچسبوندم با التماس گفتم :رادمهر خواهش میكنم آروم برو . از چي انقدر عصباني ؟
ماشین و گوشه ي اتوبان نگه داشت . با شدت زد روي ترمز اگه دستم و به دستگیره ي در نگرفته بودم مطمئنا سرم میخورد به شیشه :
- چه خبرته ؟ داشتي من و به کشتن میدادي . کي بهت گواهینامه داده ؟
به طرفم برگشت چند دقیقه اي بهم نگاه کرد .
حس میكردم داره چیزي رو تو ذهنش تجزیه و تحلیل میكنه و براي گفتنش شک داره . نگاهم و به چشماي مشكیش دوختم . اما هیچ حرفي نزد . از ماشین پیاده شد و در و محكم به هم کوبید . چند قدمي از ماشین فاصله گرفت دستاش وعصبي مدام توي موهاش میكشید . با خودم همه ي اتفاقایي که تو محضر افتاده
بود و مرور کردم . همه چي بدون هیچ عیب و ایرادي بود به جز قسمتي که داشتم بله رو میگفتم . یعني نگاه من و دیده ؟ کلافه شدم . نمیدونستم باید برم دنبالش یا نه . ترجیح دادم توي ماشین منتظرش بمونم . نیم ساعت بعد برگشت . داشت با تلفنش حرف میزد . سوار ماشین شد و به مخاطب پشت تلفن گفت :-باشه میدونم کجارو میگین . الان خودمون ومیرسونیم .
بدون اینكه حرفي بهم بزنه ماشین و به حرکت در آورد گفتم : رادمهر . . .
نذاشت هیچي بگم گفت : اصلا نمیخوام چیزي بشنوم .
با شنیدن این حرف ساکت شدم و به صندلي تكیه زدم .
رادمهر ماشین و به حرکت در آورد البته نه به سرعت قبل ولي بازم تند رانندگي میكرد . وقتي به رستوران رسیدیم ساعت نزدیكاي 8 بود . آقاي صبوري با دیدنمون خندید و گفت :آخي تو ترافیک موندن انقدر دیر کردن .
همه با این حرف خندیدن . حتما فكر کرده بودن تو این مدت رفتیم حسابي گشتیم و خوش گذروندیم ! چه خوش خیال !
براي حفظ ظاهرم که شده بود من و رادمهر کنار هم نشستیم . احسان تقریبا جلوي ما نشسته بود . همه با هم مشغول حرف زدن بودن . یهو گرماي دست رادمهر و روي دستم حس کردم . نگاهي به رادمهر کردم . مشغول حرف زدن با مامانم بود . ولي همچنان دست من و تو دستش گرفته بود .
نگاهم به احسان افتاد که به دستاي ما خیره شده بود . تازه معني این حرکتای رادمهر و میفهمیدم . عجب آدم موذي بود
خواستم دستم و از توي دستش بیرون بكشم که سفت تر از قبل دستم و گرفت . هر کاري میكردم دستم و ول نمیكرد آخر خیلي خونسرد به سمتم برگشت و خیلي آروم گفت : جایي میخواي بري عزیزم ؟ چیزي میخواي ؟
از لحنش شوکه شدم هر کي نمیدونست فكر میكرد عاشق و شیداي همیم .
سعي کردم نمایشش و خراب نكنم . لبخند نصفه و نیمه اي بهش زدم و گفتم :نه نه هیچي نمیخوام .
دستم و بالا آورد و بوسه اي به روش زد . این دیگه خارج از باورم بود .

طي مدتي که داشتیم شام میخوردیم مدام با حرکات نمایشي رادمهر غافلگیر میشدم . بالاخره اون شب به پایان رسید . موقع رفتن سریع از همه خداحافظي کردم و توي ماشین بابا نشستم . مطمئن بودم اگه بازم سوار ماشینش بشم با اون رانندگیش حتما میمردم .
بالاخره به اتاقم رسیدم . دستم و بالا آوردم جاي بوسه ي رادمهر و لمس کردم . لبخندي روي لبم نشست رفتار امشبش جوري بود که واقعا حس کردم که شوهرمه و بهش تعهد دارم . امروز من واقعا عقد کردم ! احساسات احسان همون بود هیچ فرقي نكرده بود . حتي ذره اي حسادت هم توي رفتارش نمیدیدم فقط یكم آروم تر شده بود . داشتم دیوونه میشدم دیگه .
همه ي این کارا به خاطر اون بود اونوقت خیلي راحت از کنار من میگذشت؟ تمام مدت تو رستوران داشتم نگاهش میكردم . فقط چند باري نگاهش به من و رادمهر افتاد ولي عكس العمل خاصي از خودش نشون نداد که من بذارمش پای علاقش . حالا باید چیكار میكردم ؟ به اینجاي بازي فكرنكرده بودم .
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
رادمهر اصرار داشت خیلي زود جشني گرفته بشه و بریم سر خونه زندگیمون! نمیدونستم این عجلش از چي نشات میگیره ولي هر چي که بود نمیتونست
از روي علاقه باشه .
به بهانه هاي مختلف از خرید رفتن با مامان براي جهیزیه سر باز میزدم .
حتي براي خرید لباس عروس هم که رفتیم فقط و فقط بیننده بودم و این مامان و سیما جون بودن که لباس برام انتخاب میكردن . رادمهر هم نظري نمیداد معمولا . مامان و سیما جون هر روز براي خرید جهیزه و خونه ي من و رادمهر این ور و اون ور میرفتن و مدام در حال رفت و آمد بین بازار و خونه ي آینده ي من و رادمهر بودن . مامان مدام تعریف میكرد برام ولي هیچ شوق و ذوقي و احساس نمیكردم . توي سر من چیز دیگه اي میچرخید . توي زماني که عقد کرده بودیم نه من و نه رادمهر اصراري نداشتیم که با هم بیرون
بریم . یعني میشد گفت سردترین زوج حساب میشدیم . همیشه فكرمیكردم براي روز عروسیم سنگ تموم میذارم و از ذوق زیاد خودم و میكشم ولي الان که بهش نزدیک شده بود کمتر احساس ذوق زدگي میكردم . یه روز مامان طبق معمول همیشه داشت از خونه میگفت :دیگه همه چي و خریدیم تموم شده . کامل خونه رو هم چیدیم . سیماخانوم میگفت اگه فردا تو و رادمهر کاري ندارین برین یه سر به خونه بزنین .

سرم به کتابي که تو دستم بود گرم بود مامان دوباره گفت : مُوژان صدام و میشنوي ؟
بله شنیدم . اگه رادمهر کاري نداشته باشه بهش میگم با هم بریم .
همون شب رادمهر با گوشیم تماس گرفت :
- بله ؟
- سلام
- سلام رادمهر خوبي ؟
- ممنون تو خوبي؟
- مرسي . کاري داشتي ؟
- جالبه من هر وقت کار داشته باشم باید با زنم صحبت کنم !
سعي کردم به لحن نیشدارش توجهي نكنم گفتم :خوب ؟ بگو
- فردا میخوام برم یه سر به خونه بزنم دوست داري بیام دنبالت با هم بریم ؟
- آره چه ساعتي ؟
- 5عصر
- باشه منتظرت میمونم .
- خداحافظ
گوشي و قطع کرد . همین !
فرداي اون روز مانتو و شلوار اسپرتي پوشیدم و منتظر اومدن رادمهر شدم .
راس ساعت 5 اومد دنبالم سوار ماشینش شدم بوي عطرش کل ماشین و برداشته بود . ماشین و به حرکت در آورد . کل راه مدام چشمم به اسم خیابونا و کوچه ها بود تا بتونم آدرس و یاد بگیرم . اتفاقا خیلي هم سر راست بود . جلوي آپارتماني نگه داشت . آپارتمان نماي سفید رنگي داشت . یه لحظه من و یاد این خونه هاي رویایي توي داستانا انداخت . وارد ساختمون که شدیم اول از همه لابي مجلل ساختمون بود که نظرم و به خودش جلب کرد . رادمهر کنار آسانسور رفت جفتمون با هم سوار شدیم و دکمه طبقه ي4 و زد . آسانسور طبقه ي چهارم توقف کرد هر دو پیاده شدیم . رادمهر باکلیدي که داشت در آپارتمان و باز کرد . اول از همه دل باز بودن خونه بود که مود توجه قرار میگرفت . الحق که خونه ي خوشگلي بود . قسمت حال و پذیرایي خونه پنجره هاي بلند و زیبایي داشت که باعث میشد خونه خیلي دلباز تر به نظر بیاد . مامان و سیما خانوم خیلي سلیقه به خرج داده بودن .
مبلمان و پرده هاي حال و پذیرایي همه به رنگ قهوه اي کرم بود . کف خونه پارکت قهوه اي تیره بود و دیوارا کرم روشن بود . وارد آشپزخونه شدم که انتهاي حال قرار داشت . رنگاي قرمز و سفید خیلي استفاده شده بود توي چیدمانش ناخود آگاه به آدم انرژي خاصي میداد.توي آشپزخونه میز ناهارخوري 4 نفره اي بود و بیرون آشپزخونه توي حال میز ناهار خوري 12 نفره که سر مدل مبلا بود قرار داشت . از آشپزخونه بیرون اومدم . یكم که به سمت چپ میرفتیم سرویس بهداشتي قرار داشت . 1 اتاق با کمي فاصله کنارش قرار داشت در اتاق و باز کردم یه تخت خواب یه نفره و کمد لباس و میز تحریر توش قرار داشت که رنگ آمیزي سفید و سبز داشت . در اتاق و بستم در کنارش و باز کردم که حمام بود .
انتهاي خونه راهرویي قرار داشت که توي راهرو یه در دیگه وجود داشت .سرکي توي راهرو کشیدم در و باز کردم . چیزي که میدیدم خیلي رویایي بود . اتاق خواب اصلي بود جایي که قرار بود اتاق من و رادمهر بشه . همه چي مخلوطي از آبي کم رنگ و شیري
بود .تخت دو نفره ي زیبایي وسط اتاق قرار داشت دو طرفش عسلي بود که روش چراغ خواب قرار داشت . سمت دیگه ي اتاق کمدا بود و طرف دیگه میز آرایش خوشگلي قرار داشت . دلم قنج رفت از همه بیشتر از این اتاق خوشم اومده بود هنوز توي چار چوب در ایستاده بودم و نگاه میكردم صداي رادمهر و درست زیر گوشم شنیدم که گفت :قشنگه ؟
هنوزم خیره نگاهم به اتاق بود تنها سرم و تكون دادم . دوباره گفت :میدونم
خیلي جدي برگشتم نگاهش کردم که گفت :
- اتاق خوابمون استثنا سلیقه ي منه .
تازه متوجه تلافي کردنش شدم . توي روز خواستگاري وقتي از اتاقم تعریف کرده بود من گفته بودم میدونم و ضایع کرده بودمش. حالا با این حرفش میخواست تلافي کنه . لبخند شیطنت آمیزي گوشه ي لبش نشسته بود خونسرد وارد اتاق شدم و گفتم :- منظور من از قشنگ بودن خود اتاق بود نه وسایلش .
رادمهر یه لنگه ابروش و بالا انداخت اونم وارد اتاق شد و گفت : اینجوریه پس ؟ باشه میگم همین فردا بیان همه چي رو ببرن .
انقدر جدي این حرف و زد که ناخود آگاه گفتم : نه نه . . .
بعد متوجه سوتي که داده بودم شدم و جلوي دهنم و گرفتم . رادمهر با همون
خونسردي ذاتیش گفت :- چیزي شد ؟ یعني خوشت میاد ؟
سعي کردم به اندازه ي خودش خونسرد جواب بدم ولي مثل اون بودن امرغیر ممكني بود . روم و ازش گرفتم و گفتم :
حالا بدك نیست قابل تحمله بزار یه مدت باشه بعدا عوضش میكنیم .
یهو زد زیر خنده و گفت : میدونستي خیلي پررویي ؟ قیافت و خونسرد میكني اون برق توي چشمت و میخواي چیكار کني ؟
اولین بار بود که از غالب همیشه جدیش بیرون میومد و سر به سرم میذاشت لبخندي بي اختیار روي لبم نشست گفتم :
- همون کاري که تو یهو با خندت میكني ! چطوري یهو جلو خندت و میگیري و انقدر ترسناك و جدي میشي ؟با تعجب نگاهي بهم کرد و گفت :من ترسناکم ؟ پس این همه خاطر خواه الكي دنبالمن ؟
نتونستم خندم و بخورم قهقهه اي زدم و رفتم به سمتش با مشت آروم زدم تو بازوش و گفتم :
- خود شیفته بودنم دیگه حدي داره .
نگاهي به مشت من و بعد بازوش کرد و گفت : هر مشتي که بزني تلافي میكنما گفته باشم از الان ، من مشت الكي نمیخورم .
دلم خواست سر به سرش بزارم .

 مشت دیگه اي به بازوش زدم که یهو من و هل داد افتادم رو تخت جیغ خفه اي کشیدم خم شد روم و دستام و گرفت گفت :به نفعت بود که من و امتحان نمیكردي . یكم تقلا کردم دستام و از توي دستش در بیارم ولي نشد یهو دیدم پاهام آزاده انگار فكرم و خوند چون تنش و انداخت روم و دیگه پاهامم نمیتونستم تكون بدم گفتم : رادمهر شوخي کردم تورو خدا بلند شو .
- نه نه دیگه پشیموني سودي نداره .
- رادمهر سنگیني الان خفه میشم .
- خودت سر شوخي رو باز کردي .
چشمامون مقابل هم بود شاید 5 سانتم با هم فاصله نداشتیم . آروم شدم .
نفس نفس میزدم به خاطر تقلایي که کرده بودم . صورتش دوباره جدي شده بود . هیچ کدوم حرفي نمیزدیم . توي سكوت فقط به هم خیره شده بودیم چند دقیقه اي توي همون حالت موندیم . احساس میكردم نمیتونم چشم ازش بردارم . نمیدونم چرا دوست داشتم نزدیک خودم داشته باشمش .
انگار یهو رادمهر به خودش اومد کم کم دستاش از دور دستام شل شد و خودش و عقب کشید . دوباره فاصله بینمون افتاد . رادمهر به سمت پنجره رفت و چیزي نگفت . نمیدونم خجالت کشید یا احساس دیگه اي داشت ولي یهو گفت :
- من میرم آشپزخونه رو ببینم .
و بعد از اتاق بیرون رفت . از جام بلند شدم مانتوم و صاف کردم و نفسم و پر صدا بیرون دادم . یهو چه اتفاقي واسم افتاد ؟ نباید اونو یا خودم و سرزنش میكردم . هر چي باشه زن و شوهر بودیم . ولي احساسات و رابطه ي ما مثل زوج هاي تازه ازدواج کرده نبود . انگار یه جریان برقي بود که توي اون لحظه به هم وصلمون میكرد . حتي من متوجه حرکت سر رادمهر شدم که هي فاصلش و با من کم میكرد . داشتم دیوونه میشدم . باید آبي به
صورتم میزدم . از جام بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتي که توي اتاق قرار داشت رفتم . آبي به صورتم زدم داشتم تو آینه خودم و نگاه میكردم که صداي بلند رادمهر و شنیدم : - مُوژان دیدنت تموم شد؟ من باید برم مطب .
میدونستم مطب رفتن و بهانه کرده چون خودش بهم گفت که امروز جایي کار نداره . دوباره گریز شروع شد . سعي کردم دوباره به خودم بگم که عاشق کي هستم . اگه عاشق احسان بودم پس چرا دوست داشتم رادمهرم کنارم باشه ؟ از اتاق اومدم بیرون و به رادمهر گفتم : بریم .
رادمهر اصلا نگاهم نمیكرد . کل مسیر برگشت توي سكوت به سر بردیم .
وقتي من و جلوي خونه زیاده کرد فقط خداحافظي ساده اي به هم گفتیم و
اون رفت .


یکروز مونده بود به عروسي . همه توي تكاپو بودن و کاري میكردن . ولي من مثل مسخ شده ها یه گوشه نشسته بودم و به تصمیم و کار احمقانم فكر میكردم . به خاطر احسان این کار و کردم . ولي الان افتادم تو چاه ! حالا که احساسات احسان یه جوري برام روشن شده بود دیگه نمیخواستم تن به این ازدواج از روي بي فكري بدم . ولي هیچ جوري شهامتش و نداشتم که به کسي نظرم و بگم . سوگند به رفتارم مشكوك شده بود . حق هم داشت اولش به خاطر نقشه اي که براي احسان کشیده بودم ذوق زده بودم براي عروسي
ولي الان که همه ي نقشه هام نقش بر آب شده بود همش زانوي غم بغل گرفته بودم . ولي نذاشتم بویي از ماجرا ببره . بهش قبولوندم که فقط دلتنگي براي مامان و باباست که عذابم میده .
صبح روز عروسي رادمهر به دنبالم اومد و من و به آرایشگاه برد . از اون روزي که به خونه سر زده بودیم هیچ کدوم دیگه قدمي براي صمیمیت یا برخورد بیشتر بر نداشتیم . سوگند اصرار داشت که باهام بیاد آرایشگاه ولي نمیدونم چرا دلم میخواست تنها باشم . ترس و دلهره به دلم چنگ میزد . به تنهایي وارد آرایشگاه شدم . یكي از آرایشگرا دستم و گرفت و روي صندلي نشوند و کارش و شروع کرد . تمام مدت زیر دست آرایشگر متوجه گذر زمان نشدم. "فرار" فرار کردن از عروسیم ؟ خیلي شجاعت میخواست . تازه مامان و بابا چي ؟ فامیل چي میگن ؟ " الان حرف فامیل و به جون بخري بهتر از اینه که یه عمر با مردي زندگي کني که اصلا دوستش نداري و برات مثل کوه یخه ! "
دلم راضي نمیشد . همش توي شک و تردید بودم . امشب همه چي تموم میشد . زماني که آرایشگر آینه اي جلوي روم گرفت تازه به خودم اومدم .نگاهي توي آینه به خودم انداختم . نیمي از موهام جمع بود و بقیش آزاد بود. الحق که آرایش زیبایي هم کرده بود . تصویر توي آینه انگار تلنگري بهم زد . با کمک خانوم آرایشگر لباس عروس و پوشیدم . تاج زیبایي که سلیقه ي مامان و سیما جون بود رو هم روي موهام گذاشت . نگاهي به خودم توي آینه انداختم . همه چي خیلي افسانه اي شده بود ! مطمئن بودم اگه رادمهر من و اینجوري میدید باورش نمیشد . خانوم آرایشگر به حرف اومد :
- امشب باید به داماد قرص زیر زبوني بدیم.تورو اینجوري ببینه فكر کنم دم در سكته کنه دور از جونش .
تنها به لبخندي در جوابش اکتفا کردم . توي فكر دیگه اي بودم . نگاهي به لباسم کردم . بالاش دکلته ي تنگ بود و از کمر یكم گشاد میشد و روي زمین میریخت . دنباله ي لباس جوري بود که روي زمین میكشید .

 نگاهي به صورتم کردم . عزمم جزم شد . باید میرفتم . کار خانوم آرایشگر که تموم
شد شنلم روي دوشم انداخت . نگاهي به ساعت کردم 2 بود تا 1 ساعت یا نیم ساعت دیگه رادمهر میومد دنبالم که با هم بریم عكساي عروسي رو هم بگیریم . بایدعجله میكردم . از خانوم آرایشگر خواستم که برام از آژانس ماشین بگیره . معلوم بود که حسابي جا خورده . چون معمولا داماد میاد دنبال عروس ولي من اهمیتي به شک و تردیداي اون نمیدادم با ناباوري گفت : مگه داماد نمیاد دنبالت عزیزم ؟
لبخند مصنوعی ي تحویلش دادم و گفتم :نه قرارمون این بود که توي آتلیه همدیگه رو ببینیم . میشه تماس بگیرین ؟
همینجوري که گوشي رو بر میداشت تا تماس بگیره گفت :عجب چیزایي میشنوه آدم .
منتظر ماشین نشستم. 5 دقیقه هم نشد که ماشین رسید . با کمک آرایشگر کلاه شنلم و روي سرم انداختم و انعامي بهش دادم . سریع از آرایشگاه اومدم بیرون و سوار ماشین شدم . با اون لباس این همه سرعت بعید بود ولي میترسیدم هر لحظه رادمهر از راه برسه و نتونم موفقیت آمیز فرار کنم .
راننده تاکسي با دیدن من در هیبت عروس چشماش چارتا شده بود . عصبي گفتم :
- آقاي محترم میشه زود حرکت کنین ؟
انگار تازه به خودش اومد چشمي گفت و حرکت کرد . ولي نگاهاي خیرش
از توي آینه حرصم و در مي آورد . سعي کردم کلاه شنل و بیشتر جلوي صورتم بكشم تا نتونه صورتم و ببینه .بالاخره به خونه رسیدم . کرایه ي تاکسي رو حساب کردم و سریع به داخل خونه رفتم .
وقتي پا توي خونه گذاشتم انگار تازه تونستم نفس بكشم . دستام سرد سرد بود . لرز بدي به بدنم افتاده بود . بلاتكلیف وسط خونه ایستاده بودم .
شانس آوردم که مامان و بابا به خونه يع مو اینا رفته بودن تا همه با هم از اونجا بیان سمت باغ .
خوب فرار کردم حالا باید چیكار میكردم ؟ جواب بقیه رو چي میدادم ؟
نگاهي به ساعت کردم 3 بود . مطمئنا الان رادمهر از فرارم با خبر شده بود .
گوشیم زنگ خورد نگاهي به صفحه اش کردم شماره ي رادمهر بود . جوابي ندادم . دو بار دیگه هم زنگ زد ولي بعد انگار نا امید شد . وسط پذیرایي یهو نشستم . پاهام جون نداشت دیگه وایسم . هنوزم دیر نشده بود میتونستم به رادمهر بگم که بیاد دنبالم . ولي نه مُوژان محكم باش یه تصمیمي گرفتي تا آخرش برو.

سردر گم بودم و غرق اضطراب . فرار کردن کاري نداشت ولي جوابگو بودن به حرفاي مامان و بابا و بقیه کار سختي بود .توي عالم خودم سیر میكردم که صداي زنگ در اومد . ناخودآگاه از جام پریدم . سمت آیفون رفتم از توي آیفون رادمهر و دیدم . کلا فه به نظر نمي اومد . مثل همیشه خونسرد بود .یه لحظه وسوسه شدم که باهاش برم ولي پاهام یاریم نمیكرد . انقدر جلوي آیفون وایسادم که آخر نا امید شد و رفت . ساعت 5 بود سوگند مدام روي گوشیم زنگ میزد ولي من جوابي نمیدادم .
هنوز همون جا توي پذیرایي نشسته بودم . حتي حوصله ي اینكه برم و لباسام و عوض کنم نداشتم .
صداي باز شدن در ورودي اومد و بعد از اون سر و صدا . از جام بلند شدم. تازه انگار ترس به جونم افتاد . بابا و پشت سرش مامان و عمو و سوگند و سارا و زن عمو وارد خونه شدن . بابا با دیدن من توي خونه عصباني به سمتم اومد و گفت :
- تو معلومه کجایي؟ این چه کاري بود کردي ؟ آخه تو چه فكري کردي دختر ؟
عمو بابا رو گرفت و نذاشت بیشتر از این بهم نزدیک بشه و مدام سعي میكرد آرومش کنه . نگاهم به صورت اشک بار مامان افتاد که زن عمو سعي میكرد آرومش کنه . تازه اشكاي منم روي گونه هام جاري شد سوگند به سمتم اومد و دستش و دورم حلقه کرد . مامان گفت :
- اي خدا مگه چیكار کردم که اینجوري باید آبروم بره ؟
بابا دوباره عصباني به سمتم اومد :
- جواب بده . میگم حرف بزن . این چه کاري بود ؟ همان ؟ ماها همه مسخره ي دست توییم ؟
عمو دوباره بابا رو گرفت و گفت :
- مهران انقدر حرص نخور سكته میكني .
- بزار سكته کنم . این چه کاري بود آخه با آبروي من کرد ؟
اولین بار بود بابارو انقدر عصباني میدیدم . همیشه انقدر بابام خونسرد بود که حد نداشت ولي امشب عوض شده بود .
یه لحظه دستام و گذاشتم روي گوشام هیچ صدایي نمیومد فقط بابا رو میدیدم که با عصبانیت چیزي میگه وعمو سعي داره آرومش کنه . صورت مامانم از اشک خیس شده بود . من چیكار کرده بودم ؟ انگار تازه به عمق قضیه پي بردم .


سوگند من و به سمت اتاقم برد و در و بسمت . اشكام همینجوري روي گونه هام سر میخورد احسان کجا بود که این وضع من و ببینه ؟
سوگند سعي میكرد با حرفاش آرومم کنه ولي فایده اي نداشت کاري بود که کرده بودم . خودمم میدونستم چقدر کارم بچه گانه بود .صداي بابا و مامان هي کم و کم تر شد تا اینكه سكوت همه ي خونه رو گرفت . زنعمو سروناز در اتاق و باز کرد و گفت : سوگند جان پاشو بریم مادر .
به سمت من اومد و دستي به سرم کشید و گفت :دخترم کار درستي نكردي البته این حرفا الان دیگه کارساز نیست .
نفسش و پر صدا بیرون داد و گفت : مامان و بابات و به زور خوابوندیم . توام امشب استراحت کن . عموت با بابات حسابي حرف زد یكم آروم تر شد . چي بگم والا . خداحافظ .
تنها تونستم سري براشون تكون بدم . انگار زبونم نمیچرخید . بعد از رفتنشون در اتاقم و قفل کردم و گوشه اي چمباتمه زدم . هیچ خبري نه از رادمهر بود نه از احسان حالا تنهاي تنها شده بودم . خودم خواسته بودم که اینجوري تنها بشم . . .
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
بعد از درگیري لفظي که صبح با مامان داشتم از اتاقم بیرون نرفتم نزدیكاي ظهر بود که مامان تلفن به دست اومد توي اتاقم همونجوري که باهام سرسنگین بود گوشي بي سیم و به طرفم گرفت و گفت : تلفن باهات کار داره .
- کیه ؟
- سیما خانوم .
گوشي و از دستش گرفتم . از اتاقم رفت بیرون .
- سلام مامان
- سلام عروسم . خوبي ؟
- ممنون شما خوبین ؟ بابا خوبه ؟
- سیاوشم خوبه ممنون . امروز که جایي نمیخواي بري ؟
- نه چطور ؟
- هیچي گفتم اگه جایي کار نداري ؟ بیاي خونه ي ما .
نمیدونستم چي بگم . حوصله ي مهموني نداشتم ولي با این وجود نتونستم نه بگم
- نمیخوام مزاحمتون بشم .
 مزاحم چیه عزیزم . دلم برات تنگ شده . دوست دارم هر روز ببینمت .
- لطف دارین .
- پس بگم رادمهر بیاد دنبالت ؟
خودم میام . به اون زحمت نمیدم .
- زحمت چیه عزیزم شوهرته وظیفشه . پس میگم ساعت اومدنش و باهات هماهنگ کنه .
- باشه ممنون .
- میبوسمت عزیزم . خداحافظ .
خداحافظي کردم . از اتاقم اومدم بیرون و دنبال مامان گشتم بالاخره توي اتاقش پیداش کردم توي چارچوب در ایستادم و نگاهي بهش کردم . مشغول مطالعه بود . نیم نگاهي بهم انداخت و هیچي نگفت . باید خودم سكوت بینمون و میشكستم .
- امروز مهموني دعوت شدم .
- به سلامتی .

نزدیک تر رفتم و رو به روش نشستم . یكي از دستاش و توي دستم گرفتم و بوسه اي به روش زدم گفتم :ببخشید مامان . باور کنین منم از کاري که کردم خوشحال نیستم . من و میبخشي ؟
مامان نگاهي به صورتم کرد و گفت :
- چي میخواي بپوشي امشب ؟
این یعني که مامان باهام آشتي کرده بود . لبخندي زدم و گفتم : میدونم یه چیزي پیدا میكنم .
بلند شدم و بوسه اي روي گونش کاشتم و گفتم : قربون دل مهربون مونس خانوم برم من .
- برو انقدر زبون نریز .
با لبخند از اتاقش بیرون اومدم . در کمد لباسام و باز کردم و دنبال لباس مناسب گشتم . زنگ گوشیم من و به خودم آورد . رادمهر بود نمیدونستم باید چه برخوردي باهاش بكنم . ازش خجالت میكشیدم مخصوصا الان که میدونستم دیگه از احساسم نسبت به احسان خبر داره .
- بله .
با کمي مكث صداي مردونش و شنیدم .
- سلام خوبی ؟
- سلام ممنون تو خوبی ؟
- بد نیستم . امشب مامان شام دعوتت کرده .
- آره زنگ زد بهم گفت .
- چه ساعتي بیام دنبالت ؟
- اگه کار داري خودم میرم .
- کاري ندارم . 6 خوبه ؟
- آره خوبه .
- پس میبینمت .
- باشه ممنون .
کمي مكث کرد دوباره . صداش خیلي آروم بود . حس کردم از چیزي ناراحته . گفت :
- خداحافظ .
- خداحافظ .
گوشي و قطع کردم . چرا باید با کسي که قانونا شوهرم بود حرفي براي گفتن نداشته باشم ؟ نمیدونم چرا قبول کردم که باهاش بیشتر رفت و آمد کنم .شاید ته قلبم ناامید بودم . حالا که احسان من و نمیخواست و درگیر عشق یه طرفه بودم پس چرا باید با شوهرم انقدر رفتار بي انصافانه اي داشته باشم؟ رادمهر مردي بود که از هر نظر میشد بهش تكیه کرد . چرا اون حسي رو که باید داشته باشم و بهش ندارم ؟
خودم و به دست تقدیر سپردم . واقعا نمیدونستم باید چه تصمیمي بگیرم و
چه برخوردي کنم .

از توي لباسام دامن کوتاهي که تا روي زانوم بود و انتخاب کردم . تاپ خوش دوختي رو هم برداشتم . نگاهي به تاپ کردم قسمت بازوي تاپ کاملا لخت بود . اول مردد شدم توي پوشیدنش ولي بعد به خودم گفتم نامحرم که اونجا نیست ! دل و به دریا زدم و لباسارو گذاشتم روي تختم .2ساعتي وقت داشتم تا حاضر بشم . سایه ي صورتي کم رنگي پشت پلكام زدم مژه هام و با ریمل حالت دادم . خط چشم پشت پلكام کشیدم که باعث شد چشماي درشتم درشت تر و خوش حالت تر بشه . رژ گونه ي صورتي رو به روي گونه هام زدم و رژلب صورتي خوش رنگي هم به روي لبهام کشیدم . حالا نوبت موهام بود موهام و دو دسته کردم و قسمتیش و بالاي
سرم بستم و گلسر خوشگل صورتیم و بهش بستم . بقیه ي موهامم روي شونه هام ریختم . چند تار از موهاي فرم روي صورتم ریختم . نگاهي تو آینه کردم و به تصویر خودم لبخند زدم . قیافم خوب شده بود .
تاپ صورتیم و پوشیدم . شلوار لي آبي تیره به پام کردم و دامنم و توي کیفم گذاشتم تا اونجا عوضش کنم . نگاهي به ساعت کردم 5:30 بود . مانتوي مشكیم و روي تاپم پوشیدم و شال سرمه اي روي سرم انداختم . کیفم و به دستم گرفتم و از اتاق بیرون اومدم . مامان با دیدنم لبخندي زد و گفت :خوشگل شدي عزیزم .
لبخندي به روش زدم و تشكر کردم . به انتظار رادمهر نشستم . سر وقت رسید . از مامان خداحافظي کردم و از خونه رفتم بیرون . توي ماشین منتظرم بود . با کفشاي پاشنه بلندم خیلي نمیتونستم تند راه برم . همیشه با کفشاي پاشنه بلند مشكل داشتم کتوني و کفشاي اسپرت و ترجیح میدادم ! ماشین و باز کردم و نشستم .
- سلام.
رادمهر به طرفم برگشت چند ثانیه اي فقط نگاهم کرد . بعد روش و ازم گرفت و همینطور که ماشین و روشن میكرد زیر لب جوابم و داد .
دوباره بوي ادکلنش مستم کرد . عاشق بوي ادکلنهاي مردونه بودم . به رو به روم خیره شدم . دلم میخواست باهاش حرف بزنم و احساس بدي که جفتمون دچارش بودیم و از بین ببرم .
- من یه معذرت خواهي بهت بدهكارم
متعجب از اینكه من سر صحبت و باز کردم نگاهم کرد و گفت : معذرت خواهي ؟ براي چي ؟
- براي اتفاقاي این چند وقت .
- نیازي به عذرخواهي نیست .
مصرانه گفتم :چرا هست . میدونم با این کارم تو هم سر زبونا افتادي .
- حرف مردم برام هیچ اهمیتي نداره .
- بالاخره داري با همین مردم زندگي میكني مگه میشه آزارت نده ؟
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : mozhaneman
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه cpyak چیست?