رمان موژان من 12 - اینفو
طالع بینی

رمان موژان من 12


بازم تقلا میكردم حرفاش و نمیفهمیدم :
- میگم ولم کن . مامان . مامان
بلند فریاد میزدم . رادمهر دلسوزانه نگاهي بهم انداخت و گفت :
- آروم باش عزیزم . میبرمت پیشش تو فقط آروم باش .
هنوزم دستام توي دستاي قدرتمندش بود دوباره با فریاد گفتم :
- ولم کن لعنتي اگه بابام بفهمه دستام و گرفتي میاد تلافیش و سرت در میاره . بزار برم .
حس کردم حلقه ي اشكي توي چشماي رادمهر نشست آروم تر از قبل گفت:
- باشه . تو فقط الان آروم باش .
- مامان ، بابا .
دو تا پرستار اومدن توي اتاق انگار فرشته ي نجاتم و دیده باشم بلند گفتم :
- من و از دست این نجات بدین . نمیزاره من برم پیش مامان و بابام .
یكي از پرستارا به رادمهر گفت :
- کي بیدار شد ؟
- چند دقیقه اي میشه .
یكي دیگه از پرستارا هم کنار سرمم اومد و چیزي توش تزریق کرد . هنوزم تقلا میكردم ولي هي بي جون تر و بي جون تر شدم . خوني که روي دستم بود و تمیز کردن و از در بیرون رفتن . رادمهر دستم و توي دستش گرفت و آروم نوازشش میكرد . پلكام سنگین شده بود . آروم روي هم افتاد و دوباره به خواب رفتم .
****
یه بار دیگه به هوش اومدم به نظر میومد که صبح باشه دوباره همون اتاق سفید لعنتي . حس میكردم چند ساله که خوابیدم . نگاهي به اطرافم انداختم خبري از سرم نبود ولي دستم توي دستاي رادمهر بود که سرش و روي تخت گذاشته بود و به خواب رفته بود . خواستم دستم و از توي دستش بیرون بكشم که یهو رادمهر پرید و با دیدنم گفت :
- بیدار شدي ؟
کینه توزانه نگاهي بهش انداختم و جوابي بهش ندادم . سعي کردم از تخت بیام پایین به سمتم اومد و گفت :
- چند دقیقه وایسا با هم میریم خونه .
- خونه نمیرم . میخوام برم پیش مامان و بابام .
- مُوژان بهم گوش بده میخوام چیزي رو بهت بگم .
دستم و روي گوشام گذاشتم میدونستم میخواد چي بگه . چشمام و بستم و
بلند گفتم :
- نمیخوام بشنوم . حرف نزن با من .
دستام و گرفت و آروم پایین آورد . نگاهم به چشماش افتاد . چرا انقدر مهربون شده بود ؟ انگار اثري از اون رادمهر مغرور خشک نبود . نگاهم کرد و گفت :
- باشه من هیچي نمیگم فقط تو آروم باش . باشه مُوژان ؟
- میخوام برم پیششون .
- باشه تو همینجا باش من برم با دکترت حرف بزنم تا مرخصت کنن .

آروم تر شده بودم . روي تخت نشستم . رادمهر چند دقیقه ي دیگه برگشت داشت با تلفن حرف میزد سعي میكرد جوري بگه که من نشنوم ولي من گوشام و تیز کرده بودم :
- آوردینشون ؟ خوب کي هست ؟ نه مُوژان و نمیارم تازه بهتر شده . باشه خبر بده بهم . فعلا .
گوشي رو قطع کرد نگاهي بهم کرد و با یه لبخند مهربون بهم گفت :
- خوب خانوم حاضري بریم خونه ؟
با اخم گفتم :
- با کي حرف میزدي ؟
- با یكي از دوستام .
- راستش و به من بگو .
دستپاچه شده بود ولي هنوزم اون لبخند کذایي گوشه ي لبش بود .
- من که بهت دروغ نمیگم .
- چرا همیشه بهم دروغ میگي . کي بود ؟
دوباره داشتم عصبي میشدم . انگار رادمهر این و خوب فهمید چون سریع گفت :
- باشه باشه آروم باش . احسان بود .
- احسان ؟ چي گفت ؟
- مُوژان تو هنوز حالت خوب نشده باشه بعدا میگم .
- بهت میگم چي گفت ؟
کلافه شده بود از اصراراي من . دستي به موهاش کشید و با کلافگي گفت :
- مُوژان مامان و بابات . . . دیشب تو جاده تصادف کردن . . .
- میخوام برم پیششون .
دوباره حلقه ي اشكي توي چشماي رادمهر نشست اخمام و بیشتر تو هم کشیدم و گفتم :
- چرا ناراحتي ؟ من و ببر پیششون .
جوابي بهم نداد دوباره با فریاد گفتم :
- میگم من و ببر پیششون .
با مشتاي گره شدم روي شونه هاش میكوبیدم و پشت سر هم تكرار میكردم
که من و ببر پیششون . آخر اشكام روي گونه هام جاري شد . رادمهر من و تو آغوشش گرفت دستام دو طرفم شل و بي حس افتاد . از ته دل زجه میزدم. میدونستم دیگه مامان و بابام پیشم بر نمیگردن . از ته دل براي تنهاییام گریه میكردم . رادمهر با دستش پشتم و نوازش میكرد و با صداي گرمش زیر گوشم حرف میزد :
- آروم باش عزیزم . من پیشتم . من همیشه پیشت میمونم . تو تنها نیستي خانومم .
حرفاش آرومم میكرد ولي سوزشي که ته قلبم حس میكردم و نمیتونست ازبین ببره .
****
چند دقیقه بعد دوباره مات و مبهوت به یه جا خیره شده بودم . دکتر برگه ي ترخیصم و امضا کرد و با رادمهر از بیمارستان اومدیم بیرون . بعد از اون همه سرماي سخت زمستون حالا آفتاب دلپذیري توي آسمون بود . بوي شكوفه ها خبر عید و میداد ولي قلب من انگار دچاي سرماي بهمن ماه شده بود . بدون توجه با کمک رادمهر سوار ماشینش شدم . خیره خیره به جلو نگاه میكردم . فكر میكردم رادمهر میره بهشت زهرا ولي وقتي دیدم مسیر خونه رو داره در پیش میگیره گفتم :
- کجا داري میري ؟
- دارم میرم خونه .
- من میخوام کنارشون باشم .
- مُوژان تو حالت الان خوب نیست بدتر میشي 


- نه میخوام ببینمشون براي آخرین بار .
- مُوژان . . .
نذاشتم حرفي بزنه فریاد گونه گفتم :
- میخوام برم ببینمشون .
رادمهر که فكر میكرد شاید دوباره عصبي بشم آروم گفت :
- باشه باشه میبرمت ولي باید قول بدي که آروم باشي . قول میدي مُوژان ؟
چه کار سخت و مسخره اي ازم میخواست . ولي تو اون لحظه به تنها چیزي که فكر میكردم دیدن مامان و بابام براي آخرین بار بود .
سرم و آروم تكون دادم گفت :
- این قبول نیست باید قول بدي .
عجب وقت بدي رو براي گیر دادن انتخاب کرده بود با بیحالي گفتم :
- باشه قول میدم .
با این حرفم رادمهر ساکت شد . کلافه بود . شاید میترسید دوباره حالم بد بشه . ولي من به تنها چیزي که فكر نمیكردم خودم بود .
رادمهر توي سكوت به سمت بهشت زهرا راند . دل توي دلم نبود قلبم بالا و پایین میشد . انگار تا از نزدیک نمیدیدم مرگشون و باور نمیكردم . هیچ اشكي نمیریختم . صداي رادمهر به گوشم رسید :
- مُوژان یه چیزي بگو . خودت و خالي کن همه چي رو تو خودت نریز .
صدام میلرزید گفتم :
- چیزي نشده که بخوام خودم و خالي کنم .
- مُوژان خودتم میدوني که چي شده باید باهاش کنار بیاي . خودت و خالي کن . میتوني باهام حرف بزني .
به سمتش برگشتم با چهره ي عصباني گفتم :
- بهت میگم هیچي نشده .
رادمهر نگاهش و به جلو دوخت و دیگه چیزي نگفت . چرا با اون دعوا میكردم ؟ مگه اون مقصر بود ؟ رسیدیم . رادمهر گوشه اي پارك کرد . پاهام میلرزید . به جمعیت سیاه پوشي که دور قبري جمع شده بودن نگاه میكردم. قدرتش و نداشتم که جلو برم . رادمهر اومد و در طرف من و باز کرد . آروم گفت :
- مُوژان اگه نمیتوني برمیگردیم خونه . هنوز دیر نشده ,آب دهنم و قورت دادم و سعي کردم مصمم بگم :
- نه میخوام اینجا باشم .
رادمهر هیچي نگفت دستم و گرفت و کمكم کرد به سمت جمعیت بریم .
کمي که جلوتر رفتیم احسان دوون دوون به سمتمون اومد نگاهي به من کرد و بعد با اون قیافه ي خسته و به هم ریختش به رادمهر گفت :
- پس چرا آوردیش ؟ اگه حالش بد بشه چي ؟
- اصرار کرد نمیتونستم کنترلش کنم .
اصلا حواسم به اون دو تا نبود فقط چشمم به جلو بود . احسان جلوم وایساد و گفت :
- مُوژان خوبي ؟ بري خونه بهتره . بدون اینكه نگاهي بهش بندازم گفتم :
- احسان برو کنار .
دوباره همون جا وایساد و گفت :
- مُوژان برو خونه .
نگاه خشمگیني بهش انداختم و با فریاد گفتم :
- برو کنار میفهمي ؟
با فریاد من جمعیتي که دور قبر حلقه زده بودن همه به طرف صدام برگشتن. تازه تونستم دو تا قبر خالي که کنار هم بود و ببینم 


دستم و از توي دست رادمهر بیرون آوردم و به اون سمت دویدم . از جلوي نگاهاي پر ترحم مردم گذشتم . اصلا توجهي به اطراف نداشتم . نگاهم به جنازه هاي سفید پوش شده ي مامان و بابام افتاد .زانو زدم و کنار جنازشون نشستم . رادمهر و احسان دو تایي به طرف اومدن .رادمهر زیر بازوم و گرفته بود و سعي داشت بلندم کنه ولي من با تقلایي که میكردم این کار و براش مشكل میكردم . احسان گریون بود . جنازه هارو میخواستن توي قبر بزارن . من باید میدیدمشون . باید باهاشون خداحافظي
میكردم . باید حداقل میدیدمشون تا مطمئن شم خودشونن .
فریاد میزدم و از رادمهر میخواستم که ولم کنه . ولي دستاي قدرتمندش ازم جدا نمیشد . جیغ میزدم التماس میكردم ولي هیچ کس گوش نمیداد . صداي گریه ي اطرافیان و میشناختم . دختري سیاه پوش به سمتم اومد و منو توي بغلش گرفت . میخواستم پسش بزنم ولي اون سوگند بود . اون اینجا چیكار میكرد ؟ چه اهمیتي داشت !
دوباره فریاد زدم :
- بزارید ببینمشون . تورو خدا واسه آخرین بار میخوام ببینمشون . ولم کنین. مامان نرو . بابا . . . منم باهاشون بزارین تو قبر . ولم کنین . تورو خدا ولم کنین .
بالاخره فریاد ها و حرفام انگار دلشون و به رحم آورد . کمي از پارچه ي سفید و کنار زدن تا من بتونم ببینمشون . صورت سفید مامانم و تونستن ببینم . خیلي جوون بود براي مردن .
این انصاف نبود که اون بره .
صورتش و نوازش کردم . ب*و*سه اي روي گونش کاشتم و گفتم :
- مامان یادت باشه که چقدر زود تنهام گذاشتي . حتي براي آخرین بار نتونستم باهات حرف بزنم . دیگه کي وقتي از همه جا درموندم باهام حرف بزنه و آرومم کنه ؟ هان ؟ چرا ساکتي مامان ؟ باهام حرف بزن من مُوژانتم .
ببین منو . چشمات و باز کن . بگو که اینا همش شوخیه .
نگاهم به بابا افتاد که جنازش کنار مامان بود به سمت جنازه ي بابا رفتم و
گفتم :
- بابا تو بهش بگو باهام حرف بزنه . میدونم دختر خوبي براتون نبودم .
میدونم زیاد ناراحتتون کردم . بابا حداقل تو باهام حرف بزن . بابا جونم . باباي خوبم . تو نباشي دیگه کي از من حمایت کنه ؟ دلتون اومد تنها دخترتون و تنها بزارین ؟
اشكي از چشم نمي اومد . انگار فقط میخواستم ازشون شكایت کنم که
تنهام گذاشتن . عصبي شدم به سمت رادمهر برگشتم خداي من داشت گریه
میكرد ؟ رادمهر سنگي من گریه میكرد ؟ به رادمهر گفتم :
- رادمهر تو بهشون بگو باهام حرف بزنن . باهام قهر کردن هیچي نمیگن . رادمهر بهشون بگو لعنتي .

داشتم دوباره عصبي میشدم . رادمهر دستام و گرفت و از جام بلندم کرد .
روي صورت مامان و بابا رو پوشوندن و داخل قبر گذاشتن مدام تقلا میكردم. فریاد میزدم ولي هیچ کس دیگه به حرفم گوش نداد . چرا اینا نمیفهمیدن حرف منو؟
رادمهر من و روي صندلي نشوند . انقدر فریاد زده بودم انرژیم تحلیل رفته بود . ساکت و بي صدا نشستم . سوگند و دیدم که کنارم اومد . اونم چشماش پر اشک بود میخواستم بهش چیزي بگم ولي صدام در نمیومد .
میدیدم که احسان و رادمهر مدام میان و از سوگند حالم و می پرسن ولي من مات و مبهوت به رو به روم خیره شده بودم .
میدیدم که مردم کنارم میان و بهم تسلیت میگن . لباساي سیاهشون و میدیدم ولي عكس العمل نشون دادن برام سخت بود .
همه رفته بودن . سوگند کنار گوشم گفت :
- مُوژان میخواي باهاشون خداحافظي کني ؟ میخوایم بریم . فقط سرم و تكون دادم . رادمهر که دید دارم از جام بلند میشم سریع به سمتم اومد و زیر بازوم و گرفت . کنار قبرشون نشستم دستي روي خاك کشیدم .
کي باورشون میشد زیر این تل خاك مامان و باباي من خوابیده باشن ؟
پیشونیم و روي خاکشون گذاشتم و چشمام و بستم . دلم میخواست ساعت
ها همونجوري بشینم . چرا زنگ نزده بودم که حداقل واسه آخرین بار صداشون و بشنوم ؟ چقدر راحت رفته بودن . درد هم داشتین ؟ چطوري اینجا تنهاتون بذارم و برم آخه ؟ چرا من و با خودتون نبردین ؟ کاش منم باهاتون اومده بودم یزد . اونجوري حداقل منم باهاتون میمردم .
یاد نگاه آخر بابا افتادم . حس کرده بودم نگاهش خاصه . شاید اونم حس کرده بود که براي آخرین باره که همدیگه رو میبینیم .
باباي خوبم . باباي دوست داشتنیم .
چهره ي همیشه نگران و دوست داشتني مامانم جلوي چشمم اومد . کاش الان پیشم بود .
دستي سعي کرد من و بلند کنه میخواستم پسش بزنم ولي جوني نداشتم . رادمهر بود . نگاهي بهش کردم . نمیدونم توي صورتم چي دید که گفت :
- بیا بریم خونه عزیزم . من پیشتم .

احسان و سوگند گوشه اي وایساده بودن . هیچ کس دیگه اي نبود . احسان جلو اومد و رو به رادمهر گفت :
- شماها نمیاین رستوران ؟
- نه دیگه شماها برین من مُوژان و میبرم خونه استراحت کنه اصلا حالش خوب نیست .
احسان سري تكون داد و با سوگند از اونجا رفت .
با کمک رادمهر سوار ماشین شدم . سرم و به شیشه تكیه دادم . هنوزم نگاهم به قبرشون بود . زیر لبي گفتم :
- رادمهر من خیلي اذیتشون کردم یعني من و میبخشن ؟
چند لحظه سكوت شد و بعد رادمهر دستم و گرفت و گفت :
- معلومه که میبخشنت . مامان و بابا ها هیچ وقت نسبت به بچشون کینه به
دل نمیگیرن .
- تو مطمئني ؟
- آره عزیزم .
- کاش منم باهاشون رفته بودم .
- من و نگاه کن مُوژان .
نگاهم و به سمتش چرخوندم با محبت گفت :
- اونوقت من بدون تو چطوري زندگي میكردم ؟ دلت میومد از پیشم بري؟
نفس عمیقي کشیدم . نگاهي به قبرا کردم و زیر لب دوباره گفتم :
- کاش منم با خودشون میبردن .
رادمهر ب*و*سه اي به دستام زد و ماشین و روشن کرد . حتي حس اینكه از کاراي رادمهر تعجب بكنم نداشتم . خیلي تنها شده بودم خیلي .
کل مسیر جفتمون ساکت بودیم . کم کم داشتم از شوك از دست دادنشون بیرون میومدم . اشكام نم نم روي گونه هام میومدن . رادمهر سكوت و شكست و گفت :
- مُوژان اول میریم خونتون . احتمال داره کسي بیاد اونجا به دیدنت . بعد میریم خونه ي من باشه ؟
بدون اینكه نگاهي بهش بندازم گفتم :
- من خونه ي خودمون میمونم .
- مُوژان من نمیتونم تنها اونجا بذارمت .
- میخوام خونه ي خودمون باشم .
- باشه در این مورد بعدا حرف میزنیم . راستي به خالت کسي هنوز حرفي
نزده . میخواي چیكار کني ؟
خاله مهوش ! تازه یادش افتادم . البته فكر نكنم زیادم براش مهم باشه . حتي
نیومد یه سر به خواهرش بزنه . چه سوالایي می رسید رادمهر ! آروم گفتم :
- به سوگند میگم بهش زنگ بزنه .
رادمهر ساکت موند و دیگه حرفي نزد ولي من اشكام تمومي نداشت و مدام روي گونه هام میریخت .

به خونه رسیدیم . نگاهي بهش کردم . چطوري از این به بعد اینجا زندگي
کنم ؟ اونم بدون حضور مامان و بابام ؟ دوباره این فكر تلنگري بود تا اشكام
سرازیر بشه . رادمهر به کمكم اومد تا از ماشین پیاده شم . همش تو دلم خداخدا میكردم که همه ي اینا یه بازي باشه . وقتي در خونه رو باز کردم مامان بیاد و من و تو آغوشش بگیره و من صورتش و غرق ب*و*سه کنم .
انگار خودمم باورم شده بود که اینا همش یه بازیه . قلبم تند تند میزد .
رادمهر در خونه رو باز کرد و وایساد تا من داخل برم . سكوت خونه انگار همه ي امیدم و ازم گرفت . انگار اشكهام پایاني نداشت . واقعا رفته بودن .
احساس میكردم دیواراي خونه داره من و میخوره . جایي که یه زماني آرامش
بهم میداد حالا انگار میخواست جونم و بگیره .
رادمهر مدام توي خونه میچرخید و کاري انجام میداد ولي من همونجا دم در خشكم زده بود . رادمهر با لیوان آبي به طرفم اومد و گفت :
- این و بخور .
بدون هیچ حرفي کمي از آب و خوردم دوباره گفت :
- برو تو اتاقت استراحت کن یكم .
وحشت داشتم از اینكه بخوابم . اونم توي اتاقم . اتاقي که توش خواب تصادف پدر و مادرم و دیده بودم . شاید تقصیر من بود . باید جلوشون و میگرفتم که نیان . با ترس سرم و تكون دادم و گفتم :
- نمیخوام اونجا بخوابم .
- گشنت نیست ؟
سرم و به نشونه ي نه تكون دادم . رادمهر کلافه و عصبي بود گفت :
- مُوژان انقدر گریه نكن . با گریه هیچي درست نمیشه . تو خیلي قوي هستي من میدونم .
سرم و به طرفین تكون دادم و گفتم :
- نه قوي نیستم . من باید بهشون میگفتم که نیان . چرا جلوشون و نگرفتم ؟
همش تقصیر من بود .
- مُوژان هیچي تقصیر تو نبود . میفهمي چي میگم ؟ مرگ و زندگي دست خداست . تو از اینجا چیكار میتونستي بكني ؟
به حرفش اصلا گوش نمیدادم مدام زیر لب تكرار میكردم " تقصیر من بود !
باید جلوشون و میگرفتم "
رادمهر با دستش دو طرف صورتم و گرفت و توي چشمام زل زد :
- چرا خودت و میخواي با این حرفاي الكي عذاب بدي ؟ تو الان باید خیال اونارو از بابت خودت راحت کني میفهمي مُوژان ؟ اونا میبیننت . از اینكه تو زجر بكشي زجر میكشن . تو دوست داري اذیتشون کني ؟
با این حرف رادمهر گریم شدت گرفت . رادمهر سرم و تو آغوشش گرفت و
نوازشم کرد .
چند دقیقه بعد با صداي زنگ در به خودمون اومدیم . رادمهر در و باز کرد و
رفت . بعد از چند دقیقه سوگند و زن عمو و عمو و سارا و احسان با مامان و باباي رادمهر وارد شدن . همه سر تا پا سیاه پوش بودن با چشماي گریونشون
من و نگاه میكردن .

سوگند از کنارم بلند شد و رفت .
احسان قدمي جلو گذاشت و گفت :
- مُوژان هر چي خواستي یا کاري داشتي بهم زنگ بزن باشه ؟
چشماش چه نمي داشت از مرگ عمو مهام تا حالا اینجوري ندیده بودمش. شاید حتي بیشتر از اون موقع ناراحت بود .بالاخره با باباي من بیشتر از باباي خودش زندگي کرده بود . تحمل دیدن چهره ي ناراحتش و نداشتم. سرم و پایین انداختم و گفتم :
- ممنون . حتما .
- پس من میرم . فعلا .
نگاهم و دوباره بهش دوختم . اونم خیلي تنها بود . تازه انگار دردش و میفهمیدم . باز من الان کنارم رادمهر و داشتم ولي اون چي ؟ الان باید تنهایي میرفت توي یه خونه ي خالي میموند . ناخود آگاه از دهنم پرید و گفتم :
- احسان خیلي مواظب خودت باش .
لبخند محزوني بهم زد و گفت :
- توام مواظب خودت باش شیطون .
لبخند تلخي بهش زدم و رفت . حالا فقط من و رادمهر مونده بودیم . تازه نگاهم بهش افتاد . چهره اش خیلي عصباني بود . نمیدونستم براي چي .
خودشم بهم حرفي نزد فقط زیر لب گفت :
- بهتره بري تو اتاقت استراحت کني .
نگاهم به در بسته ي اتاق مامان و بابام افتاد گفتم :
- میخوام تو اتاق اونا بخوابم .
-بهتره بري تو اتاق خودت . اینجوري بد تر خودت و عذاب میدي .
- مهم نیست میخوام تو اتاق اونا بخوابم .
انگار از دستم کلافه شده بود چون چیزي نگفت فقط دستي به صورتش کشید و به من نگاه کرد .
با قدماي لرزون به سمت اتاقشون رفتم . همه چي مرتب بود . خودم دیروز صبح هممه جا رو مرتب کرده بودم . چون فكر میكردم برمیگردن خونه ولي چه خیال خامي داشتم .
مانتو و روسریم و در آوردم . یه بلوز صورتي تنم بود. دوباره از اتاق اومدم بیرون توي چارچوب در با رادمهر سینه به سینه شدم. نگاهي بهم کرد و گفت :
- چیزي میخواي ؟
با وسواس نگاهي به لباسام کردم و گفتم :- بایدعوضشون کنم .
رادمهر از سر راهم کنار رفت تا رد شم . از اتاقم وحشت داشتم نمیدونستم
چرا ولي وقتي رادمهر تردید و توي نگاهم خوند گفت :
- چیزي شده ؟ نمیخواي بري لباسات و عوض کني ؟
نگاهم و بهش دوختم و گفتم :
- باهام بیا .
رادمهر تعجب کرد ولي انگار انتظار هر کار عجیب و غریبي رو ازم داشت چون بدون هیچ حرفي جلوتر از من به سمت اتاق رفت . با ترس نگاهي به اطراف کردم و سریع به سمت کمدم رفتم . بلوز سیاه آستین بلند و شلوار سیاهي رو انتخاب کردم و دوباره با رادمهر بیرون اومدیم . توي اتاق مامان اینا لباسام و عوض کردم . انگار تازه خیالم راحت شده بود . وقتي اون لباسا تو تنم بود احساس میكردم بهشون خیانت کردم که رنگ روشن پوشیدم !

همه سر تا پا سیاه پوش بودن با چشماي گریونشون من و نگاه میكردن .
نگاهم به زن عمو افتاد همیشه برام مثل مامان بود .
یاد حرف مامانم افتادم که همیشه میگفت زن عمو سروناز همیشه براش خواهر بوده . حتي از خاله مهوشم به مامان نزدیک تر بود . به سمتش رفتم و خودم و تو آغوشش انداختم . زن عمو هق هق میكرد ولي آغوشش من و آروم کرده بود . از
آغوشش خودم و کشیدم بیرون و گفتم :
- مامان خیلي شما رو دوست داشت زن عمو .
زن عمو انگار داغ دلش تازه شد دوباره گریه سر داد . منم از گریه ي زن عمو به گریه افتادم . سارا زن عمو رو روي مبلي نشوند و سوگندم من و تو بغلش گرفت . یكم جو بهتر شد و صداي گریه ها کمتر . سیما جون گفت :
- مُوژان جان میخواي امشب همه پیشت بمونیم ؟
نگاهي به صورت ناراحتش انداختم . سعي کردم به خودم مسلط باشم گفتم:
- نه تا همین جا هم خیلي زحمت کشیدین .
- میخواي اصلا امشب اینجا نمون . برو خونه ي رادمهر .
- نه اینجا باشم راحت ترم .
- میل خودته گلم . پس حداقل تنها نمون .
رادمهر نذاشت جوابي بدم سریع گفت :
- تنهاش نمیزارم من پیشش میمونم .
سیما جون که انگار خیالش راحت شده بود دیگه چیزي نگفت .
چند دقیقه بعد سیما جون و بابا عزم رفتن کردن . زن عمو هم بي قرار بود . بنده خدا هنوز 4 روز از مرگ برادرش نمیگذشت که خودش و اینجا رسونده بود . از ته قلبم ازش ممنون بودم .
سارا زن عمو رو به سمت ماشینشون برد تا برن خونه . عمو اومد جلو و گفت :
- عمو جون منم مثل بابات . هر چي خواستي به خودم بگو . میدونم جاي
بابات و نمیتونم برات پر کنم ولي من همیشه کنارتم .
ب*و*سه اي به گونش زدم و گفتم :
- ممنون عمو .
عمو هم خداحافظي کرد و رفت سوگند کنارم اومد دستام و گرفت و گفت :
- میخواي پیشت بمونم ؟
- نه مامانت بیشتر بهت احتیاج داره برو .
بغض اجازه نداد جفتمون حرف دیگه اي بزنیم .

سوگند از کنارم بلند شد و رفت .
احسان قدمي جلو گذاشت و گفت :
- مُوژان هر چي خواستي یا کاري داشتي بهم زنگ بزن باشه ؟
چشماش چه نمي داشت از مرگ عمو مهام تا حالا اینجوري ندیده بودمش. شاید حتي بیشتر از اون موقع ناراحت بود .بالاخره با باباي من بیشتر از باباي خودش زندگي کرده بود . تحمل دیدن چهره ي ناراحتش و نداشتم. سرم و پایین انداختم و گفتم :
- ممنون . حتما .
- پس من میرم . فعلا .
نگاهم و دوباره بهش دوختم . اونم خیلي تنها بود . تازه انگار دردش و میفهمیدم . باز من الان کنارم رادمهر و داشتم ولي اون چي ؟ الان باید تنهایي میرفت توي یه خونه ي خالي میموند . ناخود آگاه از دهنم پرید و گفتم :
- احسان خیلي مواظب خودت باش .
لبخند محزوني بهم زد و گفت :
- توام مواظب خودت باش شیطون .
لبخند تلخي بهش زدم و رفت . حالا فقط من و رادمهر مونده بودیم . تازه نگاهم بهش افتاد . چهره اش خیلي عصباني بود . نمیدونستم براي چي .
خودشم بهم حرفي نزد فقط زیر لب گفت :
- بهتره بري تو اتاقت استراحت کني .
نگاهم به در بسته ي اتاق مامان و بابام افتاد گفتم :
- میخوام تو اتاق اونا بخوابم .
-بهتره بري تو اتاق خودت . اینجوري بد تر خودت و عذاب میدي .
- مهم نیست میخوام تو اتاق اونا بخوابم .
انگار از دستم کلافه شده بود چون چیزي نگفت فقط دستي به صورتش کشید و به من نگاه کرد .
با قدماي لرزون به سمت اتاقشون رفتم . همه چي مرتب بود . خودم دیروز صبح هممه جا رو مرتب کرده بودم . چون فكر میكردم برمیگردن خونه ولي چه خیال خامي داشتم .
مانتو و روسریم و در آوردم . یه بلوز صورتي تنم بود. دوباره از اتاق اومدم بیرون توي چارچوب در با رادمهر سینه به سینه شدم. نگاهي بهم کرد و گفت :
- چیزي میخواي ؟
با وسواس نگاهي به لباسام کردم و گفتم :- بایدعوضشون کنم .
رادمهر از سر راهم کنار رفت تا رد شم . از اتاقم وحشت داشتم نمیدونستم
چرا ولي وقتي رادمهر تردید و توي نگاهم خوند گفت :
- چیزي شده ؟ نمیخواي بري لباسات و عوض کني ؟
نگاهم و بهش دوختم و گفتم :
- باهام بیا .
رادمهر تعجب کرد ولي انگار انتظار هر کار عجیب و غریبي رو ازم داشت چون بدون هیچ حرفي جلوتر از من به سمت اتاق رفت . با ترس نگاهي به اطراف کردم و سریع به سمت کمدم رفتم . بلوز سیاه آستین بلند و شلوار سیاهي رو انتخاب کردم و دوباره با رادمهر بیرون اومدیم . توي اتاق مامان اینا لباسام و عوض کردم . انگار تازه خیالم راحت شده بود . وقتي اون لباسا تو تنم بود احساس میكردم بهشون خیانت کردم که رنگ روشن پوشیدم !

روي تخت دراز کشیدم . چشمام و بستم و نفس عمیقي کشیدم . تقه اي به در خورد و بعد صداي رادمهر اومد :
- مُوژان لباست و پوشیدي ؟
- آره .
در باز شد و رادمهر اومد تو هنوزم نگاهش رنگي از دلخوري داشت ولي انگار خودش و کنترل میكرد گفت :
- میخوام زنگ بزنم برامون ناهار بیارن .
- من گشنم نیست .
- بالاخره که باید یه چیزي بخوري . میخواي ضعف کني ؟
- رادمهر برو میخوام بخوابم .
چشمام و بستم فقط صداي در اتاق و شنیدم . چشمام و دوباره باز کردم رادمهر توي اتاق نبود . از جام بلند شدم و به سمت کمد لباساشون رفتم .
بوي مامان و بابام و میداد اشكام دوباره سرازیر شد . کنار کمد نشستم و زانوهام و تو بغلم گرفتم . چرا من ؟ چرا این بلا باید سر من میومد؟
انقدر گریه کرده بودم سرم درد گرفته بود . دستگیره ي در آروم چرخید و در باز شد . رادمهر بود اول نگاهش روي تخت چرخید ولي وقتي من و ندید نگاهش و دور اتاق گردوند و من و کنار کمد دید آروم به طرفم اومد و گفت:
- چرا نخوابیدي ؟
جوابي بهش ندادم . دوباره گفت :
- مُوژان جوابم و نمیدي؟
دوباره هیچي نگفتم رو به روم نشست و گفت :
- براي جفتمون پیتزا سفارش دادم . راستش نمیدونستم چي باید بخوریم
دیگه . اگه خوابت نمیاد بیا با هم حرف بزنیم .
از رادمهر انقدر صبور بودن بعید بود . با اینكه دلخور به نظر میومد ولي سعي میكرد نقاب مهربونیش و از روي صورتش کنار نزنه . کاش میشد دست از این مهربونیاش برداره . دوباره بشه همون رادمهر سرد و خشک و مغرور . من به این رادمهر عادت نداشتم .
رادمهر مدام حرف میزد برام ولي من بهش نگاه نمیكردم . دلم میخواست یه جایي کم بیاره و خودش بشه . ولي انگار صبرش خیلي زیاد بود . آروم گفت:
- مُوژان باهام حرف بزن . انقدر همه چي رو توي خودت نریز . به جاي گریه کردن باهام صحبت کن . اصلا میخواي گریه کني ؟ باشه گریه کن ولي حرفم بزن . باشه ؟

روم و ازش گرفتم دوباره گفت :
- من و نگاه کن . چرا نگاهت و ازم میگیري ؟
بازم جوابي بهش ندادم . از جام بلند شدم و دوباره روي تخت نشستم . اونم از جاش بلند شد ولي کلا فه از اتاق زد بیرون . منتظر بودم دوباره برگرده ولي خبري از رادمهر نشد . صداي زنگ در و شنیدم . چند دقیقه بعد صداي رادمهر اومد که میگفت :
- مُوژان بیا ناهار بخوریم غذامون و برامون آوردن .
وقتي رادمهر جوابي ازم نشنید به سمت اتاق اومد و گفت :
- صدام و نشنیدي ؟ بیا ناهار .
- گرسنه نیستم .
- چه عجب صداتون و ما شنیدیم . از دیشب تا حالا چیزي نخوردي مگه
میشه گرسنه نباشي ؟
- گفتم گرسنه نیستم .
درد بدي زیر شكمم پیچید از بهشت زهرا هم که میومدیم دل درد و کمر درد
بدي گرفته بودم ولي الان زیاد تر شده بود . رادمهر گفت :
- یا خودت میاي میخوري یا اینكه من میارم اینجا و به زور بهت میدم .
کدومش و انتخاب میكني ؟
از درد به خودم می پیچیدم . به زور از جام بلند شدم و به سمت سرویس
بهداشتي رفتم . رادمهر نگران پشت در مدام صدام و میزد و میگفت :
- چي شد مُوژان ؟ در و باز کن ببینمت . حالت به هم يخورد ؟
به در میكوبید دوست نداشتم نگرانش کنم ولي حس و حال جواب دادن نداشتم . حدسم درست بود درداي ماهانه ام بود که شروع شده بود . همیشه وقتي عصبي میشدم تاریخش جلو میفتاد . از دستشویي بیرون اومدم رادمهر دوباره گفت :
- چي شد ؟
- یه مسكن بهم میدي ؟
- چرا ؟ چیزي شده ؟
- دلم درد میكنه .
- پاشو بریم دکتر .
خدایا حالا چطوري به این میفهموندم که چم شده ؟ کلا فه از درد و سوالاي پشت سر رادمهر گفتم :
- رادمهر خوبم فقط 1 مسكن بهم بده .
رادمهر رفت و زود برگشت مسكن و با آب خوردم . گفت :
- مُوژان بریم دکتر ؟ حداقل به من بگو چي شده ؟
- چیزي نیست یه دل درد سادست .
- شاید جدي باشه .
- رادمهر انقدر گیر نده این دل دردا طبیعیه .
- طبیعیه ؟
انگار تازه دوزاریش افتاد که من چم شده . نفس عمیقي کشید و با خونسردي گفت :
- باشه استراحت کن .
روي تخت دراز کشیدم . خدا کنه زودتر دردش کمتر شه دیگه تحمل این یكي رو نداشتم .

انگار این دفعه بدتر از هر وقت دیگه اي بود از درد به خودم می پیچیدم و رادمهرم تنها کاري که از دستش بر میومد این بود که دو دقیقه یه بار بگه بریم دکتر !

طاقباز رو تخت دراز کشیده بودم و چشمام و بسته بودم . هنوزم به شدت درد داشتم حضور رادمهر و کنارم حس کردم ولي چشمام و باز نكردم آروم گفت :
- بهتري ؟
ازش خجالت میكشیدم . هنوز انقدر باهاش راحت نشده بودم که در مورد اینجور مسایلم باهاش حرف بزنم ولي امروز دیگه کاملا آبروم رفته بود .
چشمام و باز نكردم همونجوري سرم و تكون دادم . سنگیني دستش و روي
شكمم حس کردم چشمام و باز کردم و نگاهي بهش انداختم سرش پایین بود و نرم نرم داشت شكمم و از روي لباس ماساژ میداد . روم نمیشد دستش و پس بزنم از طرفیم درد دلم با ماساژش کمتر میشد .
بعد از چند ثانیه سرش و آورد بالا و نگاهي بهم انداخت با خونسردي گفت:
- میگن با ماساژ دردش بهتر میشه .
چشمام و ازش دزدیدم . یه کمي که گذشت با دستاش دستم و گرفت و گفت :
- بهتري ؟
چشمام و باز کردم و آروم گفتم :
- ممنون .
لبخند محزوني زد و از جاش بلند شد . نفسم و پر صدا بیرون دادم . خدارو شكر کردم که رفت اگه بیشتر میموند حتما از خجالت آب میشدم میرفتم تو زمین .
چند دقیقه بعد با جعبه ي پیتزا برگشت به اتاق و گفت :
- بیا یه چیزي بخور .
دستش و پس زدم و گفتم :
- نمیخورم .
- بیا با هم بخوریم . من تنهایي نمیتونم بخورم . باشه ؟
انگار میخواست بچه گول بزنه . میلي نداشتم ولي از دیشب تا حالا انقدر باهام خوب بود که نتونستم دستش و این بار پس بزنم .
مثل باباهاي مهربون برشهاي پیتزا رو دستم میداد تا بخورم . اگه میخواست میتونست بهترین شوهر روي زمین باشه . باید دید کي این نقابش میرفت کنار !
بیشتر از 2 تا برش نتونستم بخورم . رادمهر هم اصراري نكرد . نگاهي بهش کردم و گفتم :
- تو نمیري خونه ؟
- خونه ؟ پس الان کجام ؟
- نه منظورم خونه ي خودته .
- یعني میگي تورو اینجا تنها بزارم و برم ؟
- من با تنهایي مشكل ندارم .
- ولي من دارم . اگه میاي با هم میریم .
کلافه گفتم :
- من همین جا میمونم توام برو خونت .
- داري بیرونم میكني ؟
- تو اینجوري فكر کن .

- تو هر جا باشي اونجا خونه ي منه . هیچ جا بدون تو نمیرم .
پوزخندي زدم و گفتم :
- چیه ؟ میترسي باز فراري شم ؟
تیكه اي که انداختم و نشنیده گرفت و گفت :
- به جاي بحث کردن استراحت کن من همینجا میمونم .
عصباني گفتم :
- میخوام تنها باشم برو .
- باشه من از اتاق میرم بیرون و تا هر وقت خواستي تنها باش . خوبه ؟
با این حرف رفت و در و بست . عصباني بودم . نمیدونم چرا انقدر از رادمهر حرصم میگرفت . فكر میكرد من نمیدونم واسه چي مهربون شده .
خوب معلومه دیگه الان عین این بچه یتیماي قابل ترحم شدي ! تازه میخواي مهربونم نشه .
کلافه بودم . دوست داشتم مهربونیش از روي علاقه باشه نه به خاطر مرگ مامان و بابا .
چشمام و بستم سرم درد میكرد . چند باري صداي تلفن و از بیرون شنیدم ولي رادمهر سریع جواب میداد تا آرامش من به هم نخوره . هر جور میخواست رفتار کنه مهم الانه که پیشم بود و من بهش نیاز داشتم .
****
نگاهم به ساعت افتاد 7 شب بود چقدر خوابیده بودم . خودم اصلا متوجه نشده بودم . از اتاق رفتم بیرون . صداهایي از آشپزخونه میومد . سرکي کشیدم رادمهر مشغول آشپزي بود نگاهش که بهم افتاد لبخندي زد و گفت :
- بیدار شدي ؟ خوب شد از اون اتاق اومدي بیرون از وقتي اومدیم همش اونجا بودي .
سكوت کردم و یكي از صندلي هاي آشپزخونه رو بیرون کشیدم و روش نشستم دوباره گفت :
- بهتر شدي ؟
تازه یاد دل دردم افتادم سرم و پایین انداختم و فقط تكونش دادم . رادمهر یه مسكن دیگه هم با یه لیوان آب بهم داد و گفت :
- قبل از اینكه دردش برگرده یه دونه دیگه بخور .
به حرفش گوش دادم و 1 مسكن دیگه خوردم . رادمهر دیگه چیزي نگفت و توي سكوت مشغول آشپزي شد . منم زانوهام و توي شكمم جمع کرده بودم و روي صندلي نشسته بودم . کار کردنش تمیز و جالب بود محوش شده بودم .
رادمهر همونجوري که کار میكرد گفت :
- راستي سوگند زنگ زد میخواست حالت و بپرسه . گفتم بهش خوابي گفت فردا یه سر میاد پیشت .
سري تكون دادم دوباره گفت :
- واسه ي شام سبزي پلو با ماهي پختم
اخمام تو هم رفت . نگاهي بهم کرد و گفت :
- شوخي کردم . اخم نكن اینجوري . قیمه پختم . یعني بوي غذاهارو هم تشخیص نمیدي ؟!
شونه هام و بالا انداختم و به یه نقطه روي دیوار مقابلم زل زدم . دوباره داشتم غرق میشدم توي خاطرات مامان و بابام که رادمهر صدام زد :
- کجایي خانوم ؟ با ما باش .

دوباره داشتم غرق میشدم توي خاطرات مامان و بابام که رادمهر صدام زد :
- کجایي خانوم ؟ با ما باش .
چه اصراري داشت که هي حرف بزنه . حالا قبلا به زور ازش میشد حرف بیرون کشیدا. بدون هیچ حرفي به سمت اتاق رفتم و دوباره روي تخت مامان و بابا خوابیدم . چشمام و بستم . از لاي پلكاي بستم اشكام جاري شد دوباره . رادمهر به سمت اتاق اومد و گفت :
- داشتم باهات حرف میزدم یهو کجا رفتي ؟
وقتي دوباره صورت خیس از اشک من و دید سكوت کرد گرماي دستش و روي دستم حس میكردم . دستش و پس زدم و پشتم و بهش کردم .
از جاش بلند شد و رفت . براي دل خودم تا میتونستم گریه کردم .

****
میز شام و چیده بود و من و صدا زد . از اتاق اومدم بیرون . نور به چشمام خورد دستام و جلوي چشمام گرفتم . انقدر توي تاریكي گریه کرده بودم که چشمام حساس شده بود . سر میز نشستم برام غذا ریخت . و جلوم گذاشت. بوي خوبي داشت ولي من اشتها نداشتم . یه کمي با غذام بازي کردم .
رادمهر ساکت بود و حرفي نمیزد . فقط نگاهش به بشقابش بود . دو تا قاشق خوردم و بشقاب و پس زدم . نگاهي بهم کرد و گفت :
- بازم بخور .
- نمیخورم . اشتها ندارم .
انگار صبرش سر اومده بود با تحكم گفت :
- میخواي از گرسنگي بمیري ؟
اخمام و تو هم کشیدم و از جام بلند شدم منم مثل خودش با همون لحن گفتم :
- آره میخوام بمیرم تا از این زندگي و آدماش راحت شم .
به سمت اتاق رفتم و در و بستم . زیر پتو خزیدم و دوباره اشكام روي گونه هام جاري شد . انگار تمومي نداشتن . خودم از خودم حرصم گرفته بود .
ی ربع بعد رادمهر وارد اتاق شد . بدون اینكه چراغ و روشن کنه به سمت تخت اومد و زیر پتو رفت . کمي جابه جا شد .
پشتم بهش بود و به خوبي نمیدیدم چیكار میكنه ولي یه لحظه دستش و دور کمرم حلقه کرد و من و داخل بازوهاش کشید اعتراضي نكردم . خودم و به خواب زدم . صورتش و کنار گوشم آورد و آروم گفت :
- تند رفتم مُوژان میدونم . ولي انقدر خودت و عذاب نده . گوشت با منه مُوژان ؟ میدونم بیداري .
چیزي نگفتم بعد از چند لحظه دوباره صداي آرومش و شنیدم :
- شب بخیر .
توي دلم بهش شب بخیر گفتم و خوابیدم .

دو هفته از مرگ بابا و مامان میگذشت . توي این مدت همه مدام کنارم بودن و نمیذاشتن احساس تنهایي بكنم . خانواده ي پر جمعیتي نداشتیم ولي خانواده ي عمو همه جوره بهم میرسیدن . سیما جونم مدام بین خونه ي خودشون و خونه ي ما در رفت و آمد بود .
تونسته بودم توي این دو هفته یكمي با مرگشون کنار بیام ولي هنوز با هر تلنگر کوچیكي اشكام سرازیر میشد . سوگند زنگ زد و بالاخره به خاله مهوش خبر تصادف و فوت مامان و بابا رو داد . دقیقا جوري که فكر میكردم برخورد کرد . خیلي ریلكس انگار نه انگار که خواهرش بوده . حتي نخواست باهام حرف بزنه تا ببینه تو چه شرایطي هستم . البته منم تمایلي نداشتم که باهاش حرف بزنم . فقط اسم خاله رو با خودش یدك میكشید !
توي این دو هفته هر روز کارم این شده بود که صبحهاي زود برم بهشت زهرا. اوایل رادمهر همراهیم میكرد و من و میبرد . ولي بالاخره اونم کار داشت و نمیتونست همیشه من و ببره و بیاره . روزایي که کار داشت مجبور بودم آژانس بگیرم و خودم برم . البته اون روزایي که تنها میرفتم و بیشتر دوست داشتم . روزایي که رادمهر باهام بود . نمیذاشت زیاد پیششون بمونم . فكر میكرد امكان داره عصبي بشم یا زیادي با گریه خودم و خفه کنم ! ولي دیگه عادت کرده بودم که کنارم نباشن . ولي روزایي که خودم میرفتم حسابي باهاشون درد و دل میكردم و حرف میزدم . همیشه هم وقتي میرفتم میدیدم که روي قبرشون شاخه گلي قرار داره . حدس میزدم کار احسان باشه . ولي کي میومد که من نمیدیدمش ؟
توي این مدت رادمهر خیلی کمكم کرده بود . مهربونیا و لطفش بي پایان بود . ولي احساس خوبي به این حالتي که به خودش گرفته بود نداشتم .
براي همین زیاد روي خوش بهش نشون نمیدادم . جالب اینجا بود که اون از این رفتارام خسته نمیشد . انگار خدا یه صبر زیادي بهش داده بود واسه ي تحمل این بازیا و رفتاراي بيگانه ي من !

خودم میفهمیدم که بهانه هاي الكي زیاد میگرفتم ولي با صبوري همه ي کاراي من و ندیده میگرفت .
دیگه بعضي وقتا از این همه صبرش عصباني میشدم و میزدم به سیم آخر. انقدر داد و فریاد الكي میكردم که خودم خسته میشدم ولي رادمهر فقط گوشه اي وایمیستاد و بهم نگاه میكرد . شایدم فكر میكرد خل شدم ! ولي هر چي که بود میذاشت انرژیم کامل تخلیه بشه و بعد من و میبرد تا استراحت کنم . اون موقع بود که دیگه مهربونیاش و پس نمیزدم . انگار خودشم دیگه فهمیده بود باید باهام چطوري رفتار کنه.

انگار خودشم دیگه فهمیده بود باید باهام چطوري رفتار کنه .
رادمهر چند باري اصرار کرده بود که بریم خونه ي اون ولي من تمایلي از خودم نشون نمیدادم . از طرفي هم هنوز از اتاق خودم وحشت داشتم .
بعضي روزا که رادمهر مطب بود و من مجبور بودم تو خونه تنها باشم با ترس
یه گوشه تو خودم جمع میشدم و با اشک اطرافم و نگاه میكردم . جاي خالیشون و بدجوري توي خونه حس میكردم . یه روز رادمهر سرزده وارد خونه شد و این حالت من و دید از روز بعدش 1 لحظه هم نمیذاشت تنها بمونم . سوگند بدبختم این مدت از همه ي کار و زندگیش افتاده بود .
مجبور بود صبحها بیاد پیشم بمونه تا وقتي که رادمهر از مطب برمیگشت .هر چي هم به رادمهر میگفتم که میتونم تنها بمونم به حرفم گوش نمیداد و کار خودش و میكرد .
این روزا بیشتر احسان و درك میكردم . تنهاییهاشو ناراحتي هاشو . خیلي خودم و بهش نزدیک میدیدم . توي این دو هفته هر وقت میدیدمش به قول سوگند احساس همدردي باهاش تو قلبم میجوشید ! جوري که سوگند مدام حرص میخورد و با چشم و ابرو به رادمهر اشاره میكرد ولي برام انگار
اهمیتي نداشت . خودم نمیدونستم که علاقم الان به احسان چطوریه . من علاقه ي قبلي رو به احسان نداشتم دیگه . فقط صرفا برام پسر عمو بود نه چیز دیگه اي ! ولي رادمهر هنوزم نسبت به رفتاراي من و احسان حساس بود. بهش حق میدادم ولي نمیتونستم احساس الانم و براش توضیح بدم . چون خودش هیچ حرفي در این مورد بهم نمیزد . رادمهري که هیچي رو
نمیذاشت تو خودش بمونه حالا خوددار شده بود . خوب میدونستم که مراعاتم و میكنه ولي من دوست نداشتم مراعات کنه دلم میخواست خودش باشه .دیگه تقریبا هر کس به کار و زندگي خودش برگشته بود . زن عمو هم رفته بود یزد یه مدت پیش خانواده ي برادرش باشه سارا رو هم با خودش برده بود ولي عمو و سوگند مدام پیشم بودن .
حس میكردم کم کم دارم افسرده میشم . مدام توي خونه بودم فقط براي بهشت زهرا رفتن از خونه بیرون میومدم . هر چي رادمهر شبا اصرار میكرد که بریم بیرون بهش جوابي نمیدادم .
ظهر بود و من و سوگند تو خونه تنها بودیم طبق روال این روزا اومده بود پیشم که تنها نباشم . زنگ در و زدن نگاه پرسشگري به سوگند انداختم از جاش بلند شد و در و باز کرد برگشت پیشم و گفت :
- مادر شوهرته مُوژان .

از جام بلند شدم و رفتم به استقبالش بوسه اي به صورتم زد و گفت :
- حال دختر گلم چطوره ؟ بهتري مادر ؟
سعي کردم لبخند بزنم گفتم :
- ممنون شما خوبین ؟ بابا چطوره ؟
- اونم خوبه . راستش میخواست باهام بیاد ولي براش کاري پیش اومد.گفت بعدا میاد بهت سر میزنه . چه خبرا ؟
سوگند به جاي من گفت :
- چه خبري داره مُوژان ؟ همش تو خونست . حاضر نیست یه قدم از در این
خونه بیرون بزاره .
سیما جون اخم ظریفي کرد و گفت :
- چرا دخترم ؟ تو الان جووني نباید الكي بشیني تو خونه . خونه موندن آدم و افسرده میكنه . یكم برو بیرون بگرد . یه باشگاهي برو . یه سینمایي جایي.
کلافه بودم اصلا حوصله ي نصیحت شنیدن و نداشتم چشم غره اي به سوگند رفتم و بعد رو به سیما جون گفتم :
- چشم حتما میرم .
سیما جون که انگار قانع نشده بود گفت :
- اصلا پاشین 1 هفته برین ویلاي لواسون . هم آب و هوا عوض میكنین هم از این کسالت در میاي عزیزم .
بعد رو به سوگند گفت :
- بد میگم سوگند جان ؟
سوگند هم استقبال کرد و گفت :
- نه اتفاقا پیشنهاد خوبیم هست . مُوژان این هفته برو .
تازه یاد ویلا یي افتادم که به عنوان سر عقدي مامان و باباي رادمهر بهمون کادو داده بودن . تا حالا ندیده بودمش . بدم نمیومد که سري به اونجا بزنم .
خودمم از این موجودي که الان بهش تبدیل شده بودم بیزار بودم .
صورتم همیشه بي رنگ و رو بود موهام و دیگه ساده با یه کش شل و ول پشت سرم میبستم و لباساي عجق و جق می پوشیدم. حتي حرفاي سوگند هم اثري در من نداشت انگار کلا مرتب بودن و از یاد برده بودم .
سوگند دوباره گفت :
- مُوژان کجایي ؟
به خودم اومدم گفتم :
- چیزي گفتي ؟
- آره میگم امشب به رادمهر بگو ببین چي میگه .
سري به نشونه ي تایید تكون دادم .
****
رادمهر برگشته بود خونه سوگند و سیما جون رفته بودن . داشتم با خودم کلنجار میرفتم که چطوري یهو این بحث و بكشم وسط که خود رادمهر کارم و آسون کرد .

داشتم با خودم کلنجار میرفتم که چطوري یهو این بحث و بكشم وسط که خود رادمهر کارم و آسون کرد . روي مبل کنارم نشست و گفت :
- خوب امروز چیكارا کردي ؟ تعریف کن .
مثل همیشه بي حوصله نبودم خودشم اینو فهمیده بود انگار . واقعا پیشنهاد سیما جون سرحالم کرده بود آروم گفتم :
- امروز مامان اومده بود پیشم .
- اِ ؟ خوب چي میگفت ؟
- گفت که یه مدت برم ویلاي لواسون .
رادمهر سري تكون داد و گفت :
- فكر خوبیه . اگه بخواي میتونم 1 هفته کار و تعطیل کنم با هم بریم .
نمیدونم چه حسي داشتم اون لحظه که یهو گفتم : میخوام با سوگند برم .
نگاهي بهم کرد انگار متوجه منظورم نشد چون گفت : خوب سوگندم میبریم .
دوباره آروم گفتم : فقط من و سوگند بریم .
چند لحظه بهم خیره شد انگار داشت حرفي که بهش زده بودم و براي خودش حلا جي میكرد ! رفت توي جلد مغرورش و گفت : باشه . کي میخواین برین ؟
از عكس العملش تا حدودي خیالم راحت شد . نفس حبس شدم و بیرون دادم و گفتم : نمیدونم شاید فردا .
سري تكون داد و گفت :
- باشه پس برو به سوگند خبر بده .
لبخند محوي روي لبم نشست و از جام بلند شدم . دلم میخواست یه مدت دور میشدم ازش . شاید امید داشتم که دوباره همون رادمهر سابق بشه . که انقدر بهم ترحم نكنه .
سریع به سوگند زنگ زدم وقتي بهش گفتم میخوام با اون برم اول قبول نكرد و مدام میگفت که با رادمهر برم ولي وقتي دید که تصمیمم عوض نمیشه و رادمهر هم قبول کرده دیگه حرفي نزد و قرار و براي فردا گذاشتیم . قرار شد ماشین عمو رو برداریم ببریم . خوشحال تلفن و قطع کردم و پیش رادمهر برگشتم . دستاش و تو هم قفل کرده بود و به میز رو به روش خیره شده بود. آروم گفتم :
- قرار شد با ماشین عمو بریم .

سرش و بالا آورد . سعي کرد لبخند بزنه گفت : خوبه . میخواي کمكت کنم وسایلت و جمع کني ؟
جوابي به سوالش ندادم گفتم :
- تو این چند روز کجا میموني ؟
جدي شد و گفت :
- میرم خونه ي خودم .
- خوبه .
دیگه حرفي بینمون رد و بدل نشد با کمک رادمهر وسایلم و جمع کردم و کنار در گذاشتم .
****
صبح با صداي رادمهر از خواب بیدار شدم :
- مُوژان پاشو الان سوگند میرسه ها .
کش و قوسي به بدنم دادم و بلند شدم . رادمهر کاغذي بهم داد و گفت :
- روي این آدرس و براتون نوشتم . سر راسته پیداش میكنین زود . وقتي رسیدي یه زنگ بهم بزن. سري تكون دادم و آدرس و گرفتم . زنگ خونه رو زدن سوگند بود . گفتم چند دقیقه ي دیگه میام پایین . به طرف رادمهر برگشتم و گفتم :
- من دیگه میرم .
سرش و انداخت پایین . انگار داشت با خودش کلنجار میرفت با صداي آرومي گفت :
- مواظب خودت خیلي باش .
- هستم .
سرش و آورد بالا و گفت : قول بده .
- قول میدم .
لبخند محزوني زد و گفت : زود برگرد .
لحنش مهربون بود . انگار با این رادمهري که الان بود لج کرده بودم نیشخندي زدم و گفتم : چند روز از دستم راحتي استفاده کن !
جدي شد و گفت : این لحن نیش دار یعني دلت برام تنگ میشه دیگه نه ؟
- دلم ؟ براي چي باید تنگ بشه ؟
چند دقیقه نگاهم کرد و بعد گفت :
- باشه ولي من دلم برات تنگ میشه زود برگرد .
با لحن خاصي گفت . نه مهربون بود نه خشن . ولي هر چي که بود دلم و لرزوند . روم و ازش گرفتم و گفتم : خداحافظ .
با دستش بازوم و گرفت و با طرف خودش کشید . چند ثانیه توي آغوشش نگهم داشت و گفت :
- اگه کاري داشتي بهم زنگ بزن . حسابي سعي کن بهت خوش بگذره . به هیچي هم فكر نكن . میخوام وقتي برگشتي مُوژان همیشگي باشي .من و از خودش جدا کرد بوسه ای روی پیشونیم زد و گفت:
-چمدونت و برات تا دم ماشین میارم.

من و از خودش جدا کرد بوسه اي روي پیشونیم زد و گفت :
- چمدونت و برات تا دم ماشین میارم .
بدون اینكه نگاهي بهم بندازه چمدون به دست رفت . چند لحظه مات همونجا وایسادم ولي بعد به خودم اومدم و دنبالش رفتم . چمدون و داخل ماشین گذاشت و رو به من و سوگند گفت :
- مواظب خودتون باشین . خداحافظ .
خداحافظي کردیم . تا لحظه ي آخر نگاهم بهش بود . جدي و مغرور نگاهم میكرد . انگار نه انگار که چند لحظه پیش بهم اون حرفا رو زده بود .
سوگند افكارم و پاره کرد گفت :
- زیر پام علف سبز شد چقدرخداحافظیتون طول کشید .
جوابي بهش ندادم دوباره گفت :
- آدرس و گرفتي حالا؟
کاغذ و به سمتش گرفتم و دوباره ساکت شدم سوگند گفت :
- خوب یه چیزي بگي میمیري ؟
واسه ي خودش حرف میزد ولي من ساکت بودم . دلم میخواست رفتاراي رادمهر و باور کنم ولي از یه طرف وقتي یاد درخواست طلاقش میفتادم این مهربونیش و جز ترحم نمیتونستم پاي چیز دیگه اي بزارم .
پرسون پرسون خودمون و به ویلا رسوندیم . نماي خوشگلي داشت . با
کلیدي که از رادمهر گرفته بودم در و باز کردم و سرکي داخل کشیدم . سوگند بوق زد و مانع ادامه ي کنجكاویام شد . در و براش باز کردم تا ماشین و بیاره داخل . از ماشین که پیاده شد سوتي کشید و گفت :
- مُوژان عجب ویلاییه .
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : mozhaneman
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه acnnci چیست?