آبروی رفته 5 - اینفو
طالع بینی

آبروی رفته 5

نگاهی به من انداخت و با ایما و اشاره پرسید
که باباش چی میگه ؟
منم شونه ای به نشونه ی نمیدونم بالا انداختم و مشغول کار خودم شدم و گوشی رو برانداز میکردم که آرش رو به سالار گفت :
_عجب حرف میزنی پدر من آخه کی میخواد چیزی بگه به در و همسایه چه ربطی داره که مادر من گوشی داره یا نداره واسه کارش میخواد مشتری هاش بهش زنگ بزنن بهشون بگه بیان نیان چیکار کنن چیکار نکنن مگه میخواد با این گوشی چیکار کنه که تو اینقدر بزرگش میکنی ؟
سالار هم موضع همیشگیش رو گرفت و چرخید سمت تلویزیون و گفت :
_چه میدونم والا تو این خونه که هیچوقت حرف من برو نداشته الانم روش ..
سالار مدام سعی میکرد به هر طریقی که میتونه
دست به گوشی من بزنه و گوشیو ازم بگیره یه چند روزی افتاده بود رو دوره اینکه وقتی که من گوشی ندارم چه لزومی داره که تو گوشی داشته باشی؟ و می‌خواست به هر روشی که میتونه گوشی منو بگیره و به من میگفت اگر کاری چیزی داشتی بیا ازش استفاده کن گوشی دست من باشه اما اگه مشتری های تو بهش زنگ زدن من سریع میام بهت میگم و تو بهشون زنگ بزن
سالار همینطوری نزده میرقصید اگر گوشی هم می‌افتاد دستش میخواست با کل دخترا و زنای این آبادی رفیق بشه ،و همین یک ذره حیثیت و آبروی هم که برامون مونده بود رو به باد بده
من هم زیر بار نمی رفتم و میگفتم:
_ با حرص در جوابش گفتم: اگر گوشی میخوای خودت برو بخر چیکاره گوشی من داری ؟
من با سالار خیلی سر موضوع گوشی دست گرفتن مشکل داشتیم تا گوشی دستم می‌گرفتم غرغر کردناش شروع می‌شد
_ که تو از وقتی گوشی خریدی دیگه به زندگی نمی رسی منم که هیچ جوری زیر بار نمیرفتم که گوشیمو بزارم کنار ، چند روزی گذشته بود و سالار دیگه از من رابطه درخواست نمی کرد
منم از این وضعیت خیلی راضی بودم چون واقعاً با این شکل رابطه تحت فشار بودم
هر چقدر زمان میگذشت بی توجهی های سالار هم نسبت به من بیشتر میشد و من به خوبی
میفهمیدم وقتی که سالار دیگه از من تقاضای رابطه نمیکنه یعنی کسی جای دیگه تمکینش میکنه ، اما هر چقدر روی رفتاراش زوم میکردم چیزی دستگیرم نمیشد ، برای همین منم زدم به طبل بی خیالی و به کارهام می رسیدم آرایشگاهم رو عوض کرده بودم
و تو خیایون اصلی روستا یه جای بهتر و بزرگتری رو گرفته بودم
مشتریام زیاد شده بود و همین قضیه باعث میشد که شهین خیلی حسادت کنه و اذیت بشه و هرجوری که از دستش میومد سعی میکرد زهرش رو بریزه ‌...
آرایشگاهم تا خونه فاصله نسبتاً طولانی داشت
منم که کمی بعد از زایمانم چاق شده بودم ترجیح میدادم ...
موقع برگشت از آرایشگاه پیاده برگردم خونه ..
ماه رمضون اومده بود و منم برای اینکه وزن کم کرده باشم و ثوابی هم کرده باشم با اینکه برام سخت بود تمام ماه رمضان رو روزه گرفتم
صبح ها زود از خواب بیدار میشدم میرفتم آرایشگاه و عصرها زودتر آرایشگاه و تعطیل
میکردم و برمیگشتم خونه تا افطاری برای خودم و آرش که روزه میگرفت درست کنم اما یک روز ساعت حدودای چهار بعد از ظهر بود که احساس سرگیجه و ضعف با همدیگه به سراغم اومد
هر چقدر تلاش کردم که بمونم توی آرایشگاه نتونستم مشتری هامو فرستادم و به بعضی هاشون که هنوز نیومده بودن زنگ زدم و گفتم
که امروز نمیمونم آرایشگاه رو بستم ، حتی توان اینکه پیاده تا خونه برم هم نداشتم
سریع تاکسی گرفتم و به سمت خونه رفتم وقتی به خونه رسیدم ، گالشهای زنانه جلوی در من رو خیلی ترسوند فهمیده بودم که جریان از چه قراره و حتماً سالار زنی را دوباره آورده خونه
اینبار تصمیم گرفته بودم اگر سالارو در حال خیانت دیدم دیگه صبوری نکنم و فرصتی هم بهش ندم و آبروشو ببرم
وارد خونه شدم و عصبی سالار رو صدا زدم
داد میزدم با صدای بلند که ممکن بود هر لحظه حنجره ام پاره میشد
_سالااااار
و با پا در اتاق پشتی رو باز کردم
و وارد اتاق شدم و دختری رو در حالی که نیاز رابطه ی دهانی سااار رو رفع میکرد دیدم
داد زدم و شروع کردم به فحش دادن و محکم کوبیدم روی سینه ام و گفتم :
_ بمیری الهی سالار
خواستم از خونه بزنم بیرون و برم توی کوچه و شروع کنم به داد و بیداد که سالار سریع شلوارشو بالا کشید و در حالی که زیپشو میکشید بالا با عجله اومد سمتم دستمو گرفت و گفت :
_کجا ؟
دستمو با عصبانیت و حالتی چندش از دستش بیرون کشیدم و گفتم :
_اینبار دیگه از اون فریبای بدبخت خبری نیست آبروت رو میبرم بدبخت حقیر شرف برات نمیذارم ..
حالم از سالار بهم میخورد خیلی مرد بدبختی بود
سالار سعی کرد منو آروم کنه و برخلاف همیشه که قصد داشت منو گولم بزنه گفت :
_ اصلا هر کس برای خودش زندگی کنه اگر از من طلاق بگیری آبرو برات نمیمونه توی این آبادی و هیچ کس دیگه آدم حسابت نمیکنه تو زن من بمون منم شوهر تو اما کاری به کار هم نداشته باشیم نه من دیگه به تو کار دارم نه تو به من هر کس بره دنبال زندگی خودش اما جلوی مردم حفظ ظاهر کنیم به حرفهاش که فکر کردم
بدم نمیگفت ، منم که از سالار دیگه خوشم
نمیومد ولی نمیتونستمم تا زمانی که توی این آبادی بودم طلاق بگیرم چون اینقدر پشت سرم حرف در می آوردن که نمیتونستم سر بلند کنم
برای همین کمی فکر کردم و روی پله ی جلوی در حیاط نشستم و گفتم : باشه حالا که خودت میخوای از این به بعد هر کس برای خودش زندگی کنه
تا سالار خواست حرف بزنه گفتم :
_ ولی کاش امروز به حرمت ماه رمضون این کارو نمیکردی ٫ حالا هم میتونی بری به اون زنیکه هرزه بگی پاشه از خونه من گمشه بره بیرون ..
و از روی پله ی بلند شدم و با بی جونی رفتم سمت سالن ، اما قبلش برگشتم سمت سالار و گفتم : دیگه این کثافت کاری هاتو اینجا توی خونه و زندگی من انجام نمیدی میبریشون خونه ننت و منتظر حرفی از سالار نموندم و سریع رفتم داخل ، سالار هم پشت سرم اومد داخل و رفت تو اتاق و بعد از چند لحظه دختری که توی اتاق بود در حالی که صورتشو مخفی میکرد تا من نبینمش سریع از خونه زد بیرون
بعد از رفتن اون دختر سالار خیلی ریلکس و در آرامش انگار نه انگار که اتفاقی افتاده بود و من دوباره برای بار هزارم در حال خیانت گرفته بودمش اومد نشست جلوی تلویزیون و خیلی خودخواهانه منو صدا زد و گفت :
_فریبا برام چایی میاری؟
وقتی که سالار اینو گفت انگار که بنزین ریخته باشه روی آتیش ، همونجوری منو شعله ور کرد در حالی که دستمو به کمرم زدم و سعی می‌کردم دمپایی هام رو از پام در نیارم و پرت نکنم سمت دهنش گفتم : تو خجالت نمیکشی نه ؟ حیا و شرف نداری تو نه ؟ هر کس دیگه ای جای تو بود الان از شرم و خجالت کز کرده بود گوشه ای و مرده بود اونوقت تو از من چایی میخوای ! با چه رویی بهم میگی برات چایی بیارم خسته نباشید چکار کردی نکنه رشادت کردی افتخاری آوردی برام که اینجوری هم اومدی لم دادی میگی که برام چایی بیار ؟
سالار که از حرکات من متعجب شده بود و با تعجب براندازم میکرد گفت:
_ چته ؟ چه خبرته ؟ اصلا به توچه دلم خواست آوردم که آوردم مگه من بهت نگفتم تو برو هر کاری دوست داری بکن منم هرکاری که دلم میخواد دیگه دردت چیه ؟
_دردم این همه بی حیاییته
محکم کوبیدم روی سینم و در حالی که نگاهم به بالا بود گفتم : الهی به حق علی بمیری الهی که بیام تنتو رو تخته مرده شور خونه بشورم سالار الهی که من بشم بیوه از دست تو ..
از وقتی که این وجود نحستو آوردی تو زندگیم نه جوونی کردم نه خوشی کردم چیزی به این دنیا ندیدم بخدا که حسرت کل این دنیا موند به روی ، حتی یه سافرت درست حسابی با بچه هام نرفتم ، ایشالله که خیر نبینی آخه بگو من دارم حرص و جوش چیو میخورم تویی که به منی که زنت بودم رحم نکردی میخوای به زن مردم به دخترای مردم رحم کنی ؟
 چه گلی به سر من زدی که بخوای به سر اون بدبختا بزنی ؟
دستمو به نشونه ی خاک بر سر بالا آوردم و گفتم : ای خاک بر سر دخترا و زنایی که میان زیر خواب توئه الوات میشن
اونا که نمیدونن تو چه گلی به سر زنت زدی .‌..
سالار در کمال خونسردی بعد از شنیدن حرفای من زد زیر قهقهه و گفت : زن کجایی ببینی واسه من چی کارا که نمیکنن من اونقدر خاطرخواه دارم که اگه بخوام هر روز صد تا زن بیارم خونه راحت میتونم بیارم تو انگار هنوز منو نشناختی که با زبونم مارو از سوراخ بیرون میکشم ..
_ اونا یکی مثله زن داداشتن ...
سالار کمی ابرو بالا انداخت و خواست تعصب شهین رو بگیره که داد زدم و گفتم :
_خدا شاهد دهنتو باز کنی با همین دمپایی چنان میزنم تو دهنت که خوشی همین یک ساعت قبلت و حال و احوالی که داشتی بپره از سرت چیزی نگفت و مشغول تلویزیون تماشا کردن شد منم خیلی عصبانیت و داد و بیداد کردم و بعد پشیمون شدم که چرا الکی برای این سالار به درد نخور خودمو اذیت می کنم ..
روزگار همینطور میگذشت و من نسبت به سالار بی تفاوت تر میشدم ، تو خونه هم که دیگه به گفته خودش هیچ کاری باهاش نداشتم سفره رو میچیدم بچه ها رو صدا می زدم و کاری به کارش نداشتم میخواست بیاد بخوره می‌خواست نیاد ، حتی یک کلمه هم بهش نمی گفتم که بیا غذا بخور خودش وقتی که میدید دارم سفره رو جمع می کنم یا دارم می چینم سریع میومد و میخورد ..
اونم دیگه کاری به کار من نداشت کی میرم کی میام دستم به گوشی هست دستم به گوشی نیست و اگر حرفی میزد بهش میگفتم خودت گفتی کاری به کار همدیگه نداشته باشیم اگه قراره کاری به کارت داشته باشم بگو که الان برم توی کوچه و آبروتو ببرم و بگم که چه ها با من کردی اونم سریع از من فاصله میگرفت
اینجوری به نفع من هم شده بود و تا حدی از شرایط پیش اومده راضی بودم
توی آبادی پیچیده بود که ثریا خانوم یکی از زنایی که تقریباً توی این آبادی نسبت بقیه به روز تر بود ماهواره خریده
منم سودا و هوس خرید ماهواره و فیلم رقص و آهنگ افتاده بود به سرم و پامو کرده بودم توی کفش به آرش میگفتم که باید ما هم ماهواره بخریم ...
غرغر کردن های سالار شروع شده بود که نه حق ندارید تو این خونه ماهواره بیارید ما پسر جوون داریم برای پسر جوون خوب نیست من مدام خونسردی خودم رو حفظ می کردم آرامش خودم رو حفظ می کردم که دهن به دهن سالار نذارم اما فایده نداشت ...
خیلی پررو تر از این حرفا بود یک شب که طبق عادت معمول توی خونه سر و صدا میکرد و میگفت ماهواره نباید به این خونه بیاد ...
که با اومدنش برکت از این خونه میره ..
دستشو کشیدم و بردمش تو اتاق و گفتمد:
_ ببین سالار تک‌تک زن هایی که از روز اول بهم خیانت کردی باهاشون رو میشناسم از اول اول تا همین امروز کاری نکن با اسم و فامیل بیام جلوی بچه‌هات بگم و بگم تو این خونه چه کثافت کاریهای که نکردی حالا ماهواره برکت از این خونه میبره ؟
تو که هر روز داری زن و دختر مردم رو میاری تو این خونه برکت از این خونه نمیره ؟
دستمو بلند کردم و کوبیدم کف کله سالار و گفتم : نذار من آبرو حیثیتت رو جلوی بچه‌هات ببرم ...
سالار خمی به ابروش انداخت و گفت : بسته بابا تو هم دیگه این قضیه رو کردی یک تهدید و هی میکوبیش تو سرم دلم میخواد بابا برو بگو ...
_ باشه میرم میگم
خواستم از اتاق بزنم بیرون که گفت : کاری به کارت ندارم برو ماهواره بخر فقط بدون من حریف مامور و قانون نمیشم هر چی که شد پا خودت و خواست از اتاق بزنه بیرون که گفتم :
_ کی تا حالا از تو بخاری بلند شده که اگه مامور و قانون اومد تو بخوای باهاشون طرف بشی ؟
سالار که منظور حرفمو به خوبی فهمید سری از تاسف تکون داد و از اتاق زد بیرون ..
چند روزی گذشته بود که‌ آرش ار سالار پول گرفت و ماهواره خریده و یه نصاب آورده تا نصبش کنه ...
حس و حال خوبی داشتم فکر میکردم ماهواره داشتن خیلی تاثیر داره تو روحیه ام ..
بعد از اینکه نصاب رفت نشستم پای ماهواره و کانال هارو جا به جا میکردم
زدم کانال آهنگ و شروع کردم رقصیدن و آرش و پدرام پوریا رو هم بلند کردم ، سالار هم با عصبانیت ما رو برانداز میکرد ..
توی ماهواره دیده بودم که خانما موهاشونو
زرد میکنن و چه آرایش هایی که نمیکنن پیش خودم گفتم مگه من چی از اینا کم دارم
که مثله اینا به خودم نرسم تصمیم گرفته بودم منم موهامو زرد کنم حسابی به خودم برسم ...
روز اولی که موهامو زرد کردم تا اومدم خونه سالار از دیدن من شل شد و لبخندی کنج لبش نشست و با حالتی چندش گفت :
_چه خبره فریبا اینقدر قشنگ کردی آراویرا کردی به خودت رسیدی ؟
در کمال خونسردی لبخندی زدم و گفتم:
_ به تو چه؟
_‌گفت : این چه طرز حرف زدنه؟
_ مگه نگفتی کاری به کار همدیگه نداشته باشیم؟
_ ای بابا دیگه تو این خونه نمیتونم حرفم بزنم مدام میگه قراار نشد کار به کار هم نداشته باشیم یعنی دیگه بهت نمیتونمم بگم چه قشنگ شدی باشه زشت شدی ..
_بگو ببینم قشنگی و زشتی من به تو چه به تو چه ربطی داره ؟
سالار دستشو به نشونه برو‌بابا بالا آورد و وارد اتاق شد ...


وقتی که وارد آشپزخونه شدم بوی عجیبی به مشامم رسید
نمیدونستم بوی چیه اما بوی آشنایی بود
وقتی نگاهم به اجاق گاز افتاد
فهمیدم که بوی تریاکه ..
درسته که سالار همسر خوبی برای من نبود و توی این سالها مکرر بهم خیانت کرده بود اما پدر بچه هام بود و نمی خواستم که پدر بچه هام آدم معتادی باشه، با خشم به سمت اتاق خواب رفتم و سالارو صدا زدم ..
_سالار سالار
_چته بابا مگه سر آوردی؟
_تو تریاک میکشی ؟
اونقدر سوالم رو یکهو و بدون مقدمه پرسیدم که سالار رنگ از روش پرید و در حالی که به سختی آب دهنش رو قورت میداد گفت :
_ چی میگی بابا خوابنما شدی؟
_ پس چرا هول کردی ؟
_کی هول کرد برو بیرون بابا ..
نشستم مقابلش و محکم زدم روی رون پامو گفتم : میدونستم به خدا می دونستم آخر و عاقبت این زن بازیات و هرز پریات میشه بدبختی و دامانت رو میگیره و این خانواده رو به باد میدی و آخر و عاقبت همه این کثافت کاریات میشه همین اعتیاد تو فکر کردی پس فردا کارتون خواب شدی بچه هات میان دستتو میگیرن ؟
_ نه خیال بد نزنه به سرت من مگر مرده باشم که بذارم بچه های دسته گلم بیفتن دنبال آقای معتادشون که صبح دامن خودشونم بگیره
سالار خندید و خیلی خونسرد گفت :
_چی میگی زن مگه تریاک کارتون خوابی داره همه خان و خانزاده ها میکشن
_ با حرص گفتم تو ننت خان بوده یا آقات ؟
سالار با بدترین نگاهی که ازش سراغ داشتم منو براندازم کرد و گفت : مگه قرار نبود کار به کار هم نداشته باشیم ؟
_ من کار به کارت ندارم هر غلطی که دلت میخواد بکن اما حواست جمع باشه ، که آخرش نه جلوی چشم بچه هام نه توی این آبادی آبرو و حیثیت نمیذاری برای بچه هام
آخر سرم میشی یک مفنگی زن باز
و بدون اینکه منتظر جوابی از سمتش باشم رفتم
منکه همش آرایشگاه بودم و نمیدونستم که چه غلطی تو خونه و زندگی من میکنه ، وقتیم که میومدم خونه اونقدر خسته بودم که توان مقابله و جر و بحث کردن باهاش رو نداشتم
تمام وقتم رو توی خونه جلوی تلویزیون میگذروندم ، گاهی که میشستم پای ماهواره 

و خودمو سرگرم برنامه هاش میکردم ، از سالار که بخاری بلند نمیشد و مجبور بودم برای در آوردن خرج زندگیم خودم برم آرایشگری کنم و کارم دیگه مثل قبل حالت تفریحی برام نداشت و فقط به این فکر میکردم هر روز تو کارم پیشرفت کنم و معروف تر بشم جوری که اسمم تو کل روستاهای اطراف بپیچه ...
اون روزم مثله بقیه روزها خیلی خسته بودم اما دلم پیاده روی میخواست به خودم رسیدم و موهای رنگ شده ام رو بیرون انداختم و آرایش کردم و رفتم سمت آرایشگاه ، هوا واقعا گرم بود و نمیتونستم دیگه راه برم برای همین ایستادم رو به روی مغازه ای و چشمم به پله ی جلوی مغازه افتاد ، بدون توجه به داخل مغازه نشستم و نفسی کشیدم ..
نه فایده ای نداشت نمیشد تو این هوا پیاده برم و بیام ، تو همین فکر و خیالات بودم که صدایی گفت : خانم حالتون خوبه؟
سرمو که بالا آوردم با یه پسر قد بلند و هیکلی ورزیده که کمی سر و روش کثیف بود و شاید سه چهار سالی از آرش بزرگتر بود رو به رو شدم
بدون اینکه جوابشو بدم اول نگاهی به مغازه کردم که فهمیدم جوشکاریه ، کمی معذب شده بودم ، از جام بلند شدم و در حالی که چادرمو میتکوندم گفتم : نه خیلی ممنون ٫ هوا گرم بود برای همین خواستم چند دقیقه بشینم ..
لبخند جذابی که نتونستم ازش چشم بردارم کنج لبش نشست و گفت : آره بابا هوا پدرمون رو در آورده ..
با چشم اشاره ای به مغازه کردم و گفتم :
_ شغل شما هم که سخت و پر از گرماست
_چاره ای نیست خانم ..
نمیدونم چرا اما دلم میخواست این مکالمه ادامه داشته باشه و بازم باهاش حرف بزنم ..
اما کمی خجالت زده شدم و گفتم : خب ببخشید وقتتون رو گرفتم من یه تاکسی میگیرم ..
_اجازه بدید من براتون بگیرم
سرمو کمی متمایل به چپ تکون دادم و تایید کردم و برام تاکسی گرفت ...
نمیدونم چرا اما حس و حال عجیبی داشتم وقتی سوار ماشین شدم ، همه فکر و ذکرم سمت اون جوشکاری جا مونده بود ، تمام طول روز در حین کار ذهنم پیش اون پسر خوش قد و بالایی که جلوی جوشکاری دیده بودم جا مونده بود..
عصر بعد از آرایشگاه موقع برگشت دوباره از جلوی جوشکاری رد شدم و هر چقدر سر گردوندم و چشم چرونی کردم اون پسرو دیگه ندیدم ...
وقتی که برگشتم خونه هیچکس خونه نبود و خودم تنها بودم ، پوریا اکثر مواقع خونه شکوه بود و به شکوه مامان میگفت ، منم خیالم بابتش راحت بود ..
طبق معمول جلوی ماهواره نشستم و کانال هارو بالا پایکین کردم که یه کانال آرایشگری دیدم که
آرایشگر های ایرانی برای دیدن دوره دبی رفته بودن ‌...
یه دفعه جرقه ای تو سرم زده شد ..
یه لحظه دلم پر زد واسه دبی رفتن و مدرک از اونجا گرفتن..
 

 

احتمال میدادم که آرش یا حتی سالار با دبی رفتنم مخالفت کنن ، اما من بلد بودم چطوری حرف خودم رو به کرسی بنشونم ..
برای همین تمام تمرکزم رو دادم به برنامه
و در نهایت به شماره تلفنی که آخر برنامه نوشتن
روی صفحه زنگ زدم و شرایطشون رو پرسیدم
خداروشکر همه شرایطش رو داشتم الا رضایت همسر برای خارج شدن از ایران
پس برای راضی کردن سالار باید هر کاری که از دستم بر میومد انجام میدادم ، اما با این وجود باز هم بعید میدونستم که راضی بشه و اجازه بده که من برم برای همین بلند شدم و غذای مورد علاقه سالار رو درست کردم و شب بعد از خوردن شام قضیه دبی رفتن رو برای سالار تعریف کردم ..
اما انگار که چیز خنده داری براش تعریف کرده باشم زد زیر خنده و در حالی که می خندید گفت :
» خیلی هوایی شدی چی میزنی؟
رومو ازش گرفتم با اخم گفتم : اصلا نمیفهمم این چه قانون کوفتیه که حتما باید از همسرم اجازه بگیرم برای رفتنم
با خنده گفت : قانونه دیگه ..
به خوبی میفهمیدم که داره مسخره میکنه
از فرصت استفاده کردم و گفتم : اگه برم زندگیمون رونق میگیره مردم حداقل به خاطر دبی رفتنم میان آرایشگاه ..
سالار بیا اجازه بده و بذار جفتمون سود کنیم اگه نمیخوای اجازه بدی نده اما آزادیتم دیگه تمومه و حق نداری با همه راحت بخوابی ..
چهره ی سالار کمی در هم رفت و گفت :
_من و تو حرفهامون رو زدیم قرار بود کار به کار همدیگه نداشته باشیم ..
_ پس چطور تو اجازه نمیدی من برم
_بابا مگه خارج رفتن الکیه ؟
_تو کار به کار اینا نداشته باش اگه جور شد که برم تو رضایت میدی ؟
_ بعد از کمی فکر کردن گفت : آره ...
بعد از اینکه خیالم از بابت سالار راحت شد شروع کردم به آمار در آوردن و تحقیق کردن ..
بیست روزی این پروسه طول کشید اما در نهایت قرار شد که راهی دبی بشم که شهین فهمید و سریع خودش رو رسوند و طبق عادت معمول شد مایه ی عذاب و زجر من ..
رو به سالار کرد و چهره ای حق به جانب به خودش گرفت و گفت : داداش آخه درستشه که زنت بره کشور غریب اونم تنهایی ؟
نمیگی مردم صبح چه حرفهایی پشت سرت میزنن ؟ زن تو هم که ماشالله اینقدر به خودش میرسه که خارج نرفته انگشت نماست 

داداش به خدا من صلاح تو رو می خوام آخه بگو زن بچه دار شوهردار رو چه به دبی ؟
تو اصلا نمیدونی دبی کجاست بخدا کشور فساده ،‌اصلا میدونی اونجا شیخ های دبی چه فساد هایی که نمیکنن ؟
فسادی انجام میدن تو این کشور که حتی زنای خودشونم امنیت ندارن برن بیرون از خونه
اون وقت تو داری زن جوونتو میفرستی اونجا اونم با این همه فر و فیس فریبا ؟
سالار پاشو روی پاش انداخت و در کمال خونسردی گفت : من به زنم اعتماد دارم
از چیزی که سالار گفت شوکه شده بودم
برای همین ابرویی بالا انداختم و تحسین برانگیز سالارو برانداز کردم ، میدونستم دور بودن من از خونه به نفع سالاره چون میتونه هر لحظه و هر موقع که دلش میخواد هر کس رو بیاره خونه
اما اینکه جلوی شهین همچین حرفی زده بود حسابی به جونم چسبیده بود ، منم برای همین سیبی از توی ظرف میوه برداشتم و برای سالار پوست کندم و در حالی که جلوش میذاشتم چشمکی بهش زدم ،‌ که منظور من رو به خوبی گرفت و لبخندی کنج لبش نشست ...
شهین بعد از چند دقیقه سکوت که انگار داشت فکر می کرد چه حرفی آماده کنه تا یه کاری کنه و سالارو از رفتن من به دبی صرف نظر کنه ..
هوفی کشید و دوباره در جلد آدم های دلسوز فرو رفت و گفت : داداش باشه من دخالتی ندارم بذار بره وقتی اومد خودت میفهمی من چی میگم و چقدر گفتم نکن ..
دیگه طاقتم تموم شده بود که گفتم :
_ زندگی من به تو چه آخه ؟ بابا سرتو از زندگی من بکش بیرون تو چه ربطی داره آخه ؟ داری از حسودی میترکی ٫ نه ؟ یه جوری از دبی صحبت میکنی که انگار اونجا زندگی کردی یا سالی دو سه بار میری اونجا مسافرت !!
شهین صورتشو درهم کرد در حالی که لبخندی پر از حرصی روی لب هاش داشت شونه هاشو بالا انداخت و گفت :
_ برو بابا آخه چه حسادتی ؟ من که به این کارا عادت ندارم ، اتفاقا من بخوام هم چنین جاهایی برم فقط با آقامون میرم ، هیچ وقتم اینجور زنی نیستم که خودم بخوام تنهایی برم پی خوش گذرونی و بچه هامو ول کنم به امان خدا ..
_ جواب دادم : چرا به امان خدا ؟ میسپارم به نوریجان میدونم بیشتر از منم مراقبشون هست
شهین عادت داشت به اینکه از هر حرفی یک حرف دیگه ای در می آورد گفت : آره والا بچه‌های تو که مادر ندیدن بنده خداها ٫ حتما که نوری جان بیشتر مراقبشونه ..
پدرام و پوریا هیچوقت طعم داشتن مادر و نچشیدن به قرآن ..
بعد از شنیدن حرف شهین زدم زیر خنده و در حالی که در خندیدنم اغراق میکردم کمی نفس نفس زدم و گفتم : خدا خیرت بده شهین هر از گاهی پا میشی میای اینجا میخوای منو اذیت کنی ولی کلی منو میخندونی خدا حفظت کنه
برام ..
انگار دیگه این مدل حرف زدنم ، تیر خلاص بود بر حسادت و خشم شهین...
که با خشم و عصبانیت از جاش بلند شد و رو به سالار کرد و گفت : داداش دستت درد نکنه اینم جواب دلسوزی های من اینم جواب دستت درد نکن های من ، من اگر حرفی زدم فقط به خاطر تو بوده ، نخواستم که زندگیت از هم بپاشه
ببشتر از اینم مزاحم نمیشم ..
چشم غره ای به من رفت و باز به سالار رو کرد و گفت : من دیگه پشت دستمو داغ می کنم شهین نیستم اگه فقط یک بار دیگه پامو بذارم به این خونه خونه ای که توش حرمتم نگه داشته نمیشه
از قدیم گفتن مهمون حبیب خداست اما این زن حرف خدا رو هم از بین میبره
با قدم هایی تند به سمت در خروجی رفت ، منم بدون اینکه بدرقه اش کنم رفتنشو نگاه کردم
دو روز بعد ..
کله خروسخون راهی تهران شدم که از اونجا برم دبی
سالار و آرش هر چقدر اصرار کردن که همراه من بیان قبول نکردم آخه همراه من میومدن چیکار ؟
اونا که نمی‌تونستن تا دبی با من بیان
تا یه تهران بود که اونم خودم می رفتم و سوار هواپیما میشدم و تمام ..
بعد از اینکه راضیشون کردم و گفتم که نیازی به اومدنشون نیست به سمت تهران حرکت کردم و بعد از کلی معطلی تو فرودگاه بالاخره هواپیمای
نشست زمین و قرار شد که ما سوار بشیم استرس عجیب و غریبی داشتم این اولین باری بود که میخواستم سوار هواپیما بشم
به محض این که روی صندلی هواپیما نشستم شروع کردم به کلی ذکر گفتن و خدا رو صدا زدم و ازش خواستم که ازم حمایت کنه و خودش مراقبم باشه که هواپیما شروع به حرکت کرد یک آن تمام بدنم پر از تنش شد
قلبم ریخت و دلشوره عجیبی سراغم اومد از ارتفاع میترسیدم و احساس میکردم هر لحظه زیر پام باز میشه و میفتم پایین
اما خجالت میکشیدم جلوی بقیه مسافرا که چیزی به روی خودم بیارم فقط چشمامو بستم و خودمو زدم به خواب که نمیدونم چقدر گذشت که چشم هام گرم شد و خوابم برد ..
وقتی که چشم از هم باز کردم رسیده بودیم دبی
خیلی خوشحال بودم ، این اولین باری بود که تنهایی مسافرت میومدم اونم چه مسافرتی ٫ مسافرت خارج از کشور ..
دبی که مرکز بهترین آرایشگر های دنیا بود و جزو کشورهای برتر جهان بود ، برای من حس خیلی خوبی داشت ، احساس غرور میکردم
تو تموم آشنا و فامیل و در و همسایه و تو کل آبادی هیچ کس مثله من نبود که بتونه
اینقدر موفق باشه ..
نمیتونستم خوشحالیمو مخفی کنم
باا تعجب به آدمای اطرافم نگاه میکردم مشخص بود که برای اولین باره همچین جهان مدرنی رو از نزدیک میبینم
با دوتا دختری که اسماشون سحر و مهلا بود کمی توی خیابون های دبی دور زدیم و


با دوتا دختری که اسم هاشپن سحر و مهلا بود کمی توی خیابون های دبی دور زدیم و از جلوی برج الخلیفه گذشتیم
و به پیشنهاد مهلا که ازم پرسید خسته ام یا نه
و من با اشتیاق گفتم :
_نه اصلا اتفاقا اصلا دلم نمیخواد برم خونه و دوست دارم بمونم توی خیابون و این آدمهارو با این همه ماشین های و ساختمون های مدرن تماشا کنم
وارد یک بزرگراه فوق العاده نورانی با چراغ های بلند و ماشینای لوکس شدیم ، به حدی همه چیز برام رویایی بود که دلم نمیخواست از هیچ چیز چشم بردارم
تو راه به جایی رسیدیم که اسمش شیخ زاهد بود
فوق العاده ترین جایی بود که تا به امروز دیده بودم
اون بزرگراه که به شیخ زاهد معروف بود مرکز اصلی مجتمع ها و مال ها بود
وارد یک مجتمع تجاری بزرگ که نمای ساختمونیش چشمم رو به بازی میگرفت و میخکوب زیباییش شده بودم شدیم ..
مهلا طعنه ای بهم زد و گفت :
_ چرا همچین نگاه میکنی ؟
_ واقعا چطوری اینجارو ساختن ؟
خودش و سحر به اتفاق هم خندیدن که مهلا گفت :
_داخلش رو ندیدی اینجا یکی از بهترین مرکز خریدای جهانه ٫ یک آکواریومی تازه زدن داخلش که بیا و ببین واقعا آدم احساس میکنه وسط دریاست ..
به شوخی کمی نق زدم و گفتم :
_دلم میخواد بمونم همینجا نمیخوام برگردم شهر خودم ...
اون روز تا جایی که توان داشتیم و من احساس خستگی نمیکردم به همراه دخترا گشتیم و گشتیم ..
اون روز بهترین روز زندگی من بود
اولین شب برای شام مهمون بچه ها بودم و تو یکی از مجلل ترین رستوران های دبی غذاهای خیلی خوبی رو برای اولین بار امتحان کردم ..
برای خودم رویا بافی میکردم که یک روزی برای زندگی حتماً باید بیام اینجا
مدت زمانی که اونجا بودم به بهترین شکل ممکن گذشت
و خاطره های زیادی ساختم چیزهای جدید یاد گرفتم و مخصوصا کار با دکلره که میدونستم توی آبادی ما غوغا به پا میکنه ..
به همراه یکی از بهترین مربی ها موهای خودم رو کوتاه و دکلره کردم
ابروهامو تاتو کردم و حسابی تغییر قیافه دادم ..
میدونستم شهین به محض دیدن من حالش بد و بدتر از همیشه میشه
و بیش از هزاران بار به خودش لعنت میفرسته که چرا مانع اومدن من به دبی نشده بود ..
به کسی خبر نداده بودم که میخوام برگردم و میخواستم سوپرایزشون کنم مخصوصا حالا که کاملا سبک و چهره ام تغییر کرده بود
وقتی به آبادی رسیدم


ساعت حدودای نه شب بود و منم سمت خونه رفتم و کلید انداختم وارد خونه که شدم از شانس خوب و مبارکم ، شهین و همه خونه ما بودن و انگار که جمعشون جمع بود
وقتی که در خونه رو باز کردم و جمع که حسابی غرق در شادی بود و صدای خنده تا توی حیاط هم میومد
ساکت شد و همه با تعجب منو نگاه کردن و اول از همه پدرام با اشتیاق اومد جلوم و با خوشحالی گفت
_مامان
پچ پچ در مورد من بالا گرفته بود
و شهین مدام تیکه مینداخت و میگفت :
_فریبا توام که جنبه ی یک سفررو نداشتی هم سر و شکلت رو عوض کردی
هم صحبت کردنت رو
منم سعی کردم اصلا جوابشو ندم از نگاه های همه حسادت میبارید
و همین قضیه منو راضی میکرد
ماه های آخر سال بود و افتاده بودم رو دور خونه تکونی و تغییر دیزاین میخواستم دیزاین خونه رو عوض کنم...
و همین شهین رو بیشتر از قبل عصبی میکرد
سالار هم دیگه حد و مرزش رو فهمیده بود
و پاپیچ من نمیشد
و هر کاری که دلم میخواست رو انجام میدادم
دیگه دوست نداشتم با کسی توی روستا رفت و آمد کنم
و از دوستهای خودم که توی دبی باهاشون آشنا شده بودم برای همه حرف میزدم
و دیگه فاصله رو با همه رعایت میکردم
اسمم همه جا پیچیده بود
و قضیه دبی رفتنم که اونجا دوره دیدم انگار که آدم عجیبی باشم همه برای دیدنم هم که شده باشه میومدن آرایشگاه
اوایل اسفند ماه بود که یک روز داشتم میرفتم سمت آرایشگاه که کسی صدام زد
وقتی سمت صدا برگشتم همون پسری رو دیدم که اون روز جلوی جوشکاری دیده بودم
نمیدونم چرا قلبم شروع به تپیدن کرد
به خودم طعنه ای زدم و زیر لب گفتم :
_فریبا خجالت بکش اون جای پسرته
پسر که منو با عنوان فریبا خانم صدا زده بود جلو اومد و گفت :
_سلام خسته نباشید انشالله که خوب باشید میخواستم مادرمو بفرستم آرایشگاهتون دستی به دست و روش بکشید خواستم ببینم وقت دارید ؟
به من من افتاده بودم و گفتم :
_بله من در خدمتم
_خب میشه شماره تلفنتونو بدید که بدم مادرم ؟
منم اون لحظه خیلی هل کرده بودم و سریع شروع کردم به گفتن شماره ام
بعد از یک خداحافظی کوتاه با قدم های بلند ازش دور شدم
نرسیده بودم به آرایشگاه که از یک شماره ناشناس برام پیامکی اومد که
_سلام فریبا خانم سلامت رسیدید آرایشگاه ؟
شماره رو نشناختم برای همین بهش پیام دادم
شما ؟
به لحظه نرسید که جواب داد
_مجیدم
_نمیشناسم
_همین الان شمارتونو گرفتم برای مادرم


ولی از مجید هیچ خبری نشد ،عصر بود و خسته از کار داشتم بر میگشتم خونه که تلفنم زنگ خورد ‌‌!
دوباره همون شماره ی ناشناس که حالا فهمیده بودم برای مجیده بود ..
نفس عمیقی کشیدم و تلفن رو جواب دادم و گفتم :
_سلام
_سلام فریبا خانم خوب هستید ؟!
_خیلی ممنون مرسی
_همین الان دیدمتون انگار دارید میرید خونه گفتم زنگ بزنم حالتون رو بپرسم
_خیلی ممنون خوبم مرسی کمی خسته ام ممنون از محبتتون فعلا خدانگهدار
اسمش رو توی تلفنم به اسم خانم مجیدی ذخیره کردم
هر زمان که بهم زنگ میزد کلی انرژی میگرفتم و حالم خوب میشد
مجیدم کوتاهی نمیکرد و هر روز به بهونه ی احوالپرسی بهم زنگ میزد
به اندازه ای که دیگه داشتیم با هم راحت تر میشدیم ..
و فریبا خانم جاشو داده بود به عزیزم و گلم
و به مرور زمان صمیمیت بیشتری بینمون ایجاد میشد
درسته که شوهر داشتم اما اونکه دنبال زن ها و لذت خودش بود ، منم با مهر و محبت مجید تمام کمبود های عاطفیم رو جبران میکردم
هر روز با پیامک های عاشقانه ی مجید از خواب بیدار میشدم
و هر شب با پیامک ها و شب بخیر های عاشقانه ی اون چشم هامو رو هم‌ میزاشتم
خیلی دلبسته ی مجید شده بودم و نمیدونستم باید چکار کنم
هر وقت که وقت خالی پیدا میکردم میشستم و با خدا راز و نیاز میکردم و به خدا میگفتم که
_خدایا قربون بزرگیت چی میشد مجید همسن و سال خودم بود و راهم برای رسیدن بهش باز بود این چه ظلمی بود که به من کردی خدا ؟ این چه دردی بود که مهمون ناخونده ی زندگیم شد
خیلی پر بودم اما عشق و حضور مجید آرومم میکرد ، و این آرومی روی همه جنبه های زندگیم تاثیر داشت ، چون باعث شده بود کمتر با شهین کلنجار برم و کمتر خودمو با حرف و حرکات اون اذیت کنم
یه روز شهین اومد آرایشگاه
و طبق عادت همیشگیش که انگار صاحب آرایشگاعه رفت رو صندلی من نشست و بدون خجالت کشو و کمد همه جارو سرک کشید
اما سعی میکردم باهاش بحث نکنم تا نفهمه که حساسم که بخواد با دست گذاشتن روی نقطه ضعفم آزارم بده
وقتی که کارش تموم شد قبل از اینکه بره گفت :
_فریبا فردا شب بیا خونم مهمونیه به داداش سالارم حتما بگو
خواستم مخالفت کنم اما بهش که فکر کردم رفتنم خوبه درسته که از شهین خوشم نمیاد اما میتونستم حال و هوامو عوض کنم...


این یکی دو روز فرصت نشده بود مجید رو ببینم و حسابی دلتنگش شده بودم ، اما چون نزدیک عید بود و اسم منم توی همه آبادی ها پیچیده بود و تنها کسی بودم که رنگ و مش و دکلره کار میکردم اونم چون دبی دوره رفته بودم
همه برای اومدن به آرایشگاهم سر و دست میشکوندن و شبها تا دو و سه نصفه شب توی آرایشگاه میموندم و به مردم خدمات میدادم
لباس خوشرنگی که از دبی آورده بودم و برای اولین بار تن کردم و موهامو خیلی خوشگل بالای سرم جمع کردم و آرایشی که صورتمو حسابی زیبا میکرد
سالار حتی یک دقیقه هم نمیتونست از من چشم برداره
اما من دیگه با وجود مجید گول وعده ها و عشق و علاقه ی دروغی سالار رو نمیخوردم
وقتی به خونه ی شهین رسیدیم
شکوه به اتفاق پسر هاش اونجا بود
اسم پسر دومی شکوه مجید بود
و همین قضیه تشابه اسمی باعث میشد که بیشتر از بقیه دوستش داشته باشموو دلم بخواد که بهش توجه کنم
جلوی همه بهش ابراز علاقه میکردم که شهین هم مدام تیکه مینداخت بهم که جریان چیه اینقدر به مجید ابراز علاقه میکنی
اما حقیقتی که وجود داشت این بود که به خاطر مجید خودم اینقدر دوستش داشتم ..
اون شب شهین سر سفره اهم و اوهومی کرد و در نهایت گفت :
_والا غرض از این مهمونی این بود که خبر خیری بدم بهتون
ایمان پسرم قرار با دختر برادرم ازدواج کنه
که من یکهو به محض شنیدن این قضیه گفتم :
_باران ؟
_ها باران رو قرار برای ایمان بگیرم
زیر لب اما طوری که بشنوه زمزمه کردم و گفتم :
_این بنده خدا نه از خانواده شانس آورد نه از شوهر
که یکهو شهین با صدای بلندی گفت ؛
_مگه بچه من چشه ؟ ماشالله اینقدر کاری
راست میگفت ایمان بچه ی خوب و اهل کاری بود
منم کم نیوردم و خیلی ریلکس گفتم :
_اما مادر ایمان کم از مژگان نداره
شهین زیر لب بسم اللهی گفت و در نهایت هوفی کشید
مهم این بود که من زهر خودم رو به شهین ریخته بودم
اون شب هیچکس چشم ازمن بر نمیداشت انگار که آدم عجیب و غریبی هستم


داستان از زبان ایمان
راوی باران
از حرکات و رفتار زن عمو فریبا تعجب کرده بودم
به طرز عجیبی قربون صدقه ی مجید میرفت و همین قضیه منو مشکوک کرده بود به حدی که احساس میکنم ممکنه رابطه ای بین زن عمو و مجید باشه
مجیدم کم سن و سال بود و خام و زن عمو هم که حسابی به خودش میرسید و به راحتی میتونست از بچگی مجید سواستفاده کنه ...
تو همین فکر و خیالها بودم و کنجکاو شده بودم که از قضیه سر در بیارم برای همین شکم رو با مامانم در میون گذاشتم و گفتم :
_مامان به زن عمو فریبا مشکوکم؟
_چرا مگه چه غلطی کرده ؟
_هیچی همین که خیلی به پر و پای مجید میپلکه
مامان به صورتش چنگی انداخت و گفت :
_نه نگو مادر خدا اون روزو نیاره اگر فریبا همچین کاری کرده باشه خواهر طفلک و ساده لوح من نابود میشه
_نه مامان حالا چرا تو تا تهش میری
مامانم که استرس گرفته بود و در حالی که به فکر فرو رفته بود گفت :
_آمارشو دربیار ایمان اگر خدایی نکرده این زن نقشه ای برای مجید به سرش داره آبرو و شرفش رو میبرم
برای همین که مامانم رو هم از نگرانی در بیارم رفتم تو خط اینکه ته و توه این قضیه رو در بیارم
برای همین با مجید خالم خیلی گرم میگرفتم تا بفهمم چه خبره اما چیزی دستم رو نگرفت
چند وقتی از عقد من و باران گذشته بود منم یه موتور خریده بودم و همینجوری که داشتم تو کوچه پس کوچه های آبادی میگشتم یکدفعه دیدم زن عمو با مجید رفیقم داره حرف میزنه
متعجب شده بودم دقت که کردم نتونستم چیزی از رفتارشون بفهمم اما این که زن عمو با مجید حرف میزد خیلی جای سوال داشت برام
رفتم خونه و مامانم رو صدا زدم و ازش خواستم بشینه باید اول با مامانم مشورت میکردم و بهش گفتم :
_مامان والا حقیقتش این مدت خیلی به مجید خاله نزدیک شدم اونم از بیخ و بن زندگیش برام گفت اما خبری از زن عمو فریبا نبود ..
_خب الهی شکر وگرنه خواهر بدبختم داغون میشد
_ولی چیز دیگه ای ذهنمو مشغول کرده
_چی ؟
_امروز زن عمو رو دیدم که با مجید سنوبر خانم حرف میزد
مامان یکهو با حالت شوک و بهت گفت :
_چی ؟
_والا بخدا
مامان کمی به فکر رفت و در نهایت گفت :
_حتما تعقیبشون کن بیفت دنبالشون ببین چی بینشونه


داستان از زبان فریبا
روزگار به سرعت در حال گذر بود و رابطه ی من و مجید هم هر روز بهتر از روز قبل میشد به حدی که دیگه نمیتونستیم بدون هم ادامه بدیم
دو سه هفته ی آخر اسفند ماه بود که تا نیمه های شب میموندم آرایشگاه و به مردم خدمات میدادم
ساعت حدود دوازده نیمه شب بود که مجید بهم زنگ زد و گفت :
_سلام کجایی فریبا ؟
_آرایشگاهم دارم جمع و جور میکنم که برم خونه
_خیلی دلم برات تنگ شده
_منم همینجور مجیدم برنامه میچینم یک جوری فردا و پس فردا یک ساعتی ببینمت
_چرا الان نبینیم همو ؟
_الان ؟
_اره الان مگه الان چشه ؟
_آخه من الان آرایشگاهم که دارم میرم خونه
_نرو تا من بیام اونجا
_بیای آرایشگاه نه مجید نیا نمیشه کسی ببینه چی میگه ؟
_هیشکی نمیبینه خیالت راحت ٫چادر سر میکنم میام داخل کسی نمیفهمه
منم اونقدر دلتنگ بودم که سریع ریسکش رو پذیرفتم و قبول کردم که بیاد
توی آرایشگاه منتظر لودم که زنگ زد و گفت درو باز کن
وقتی مجید با چادر اومد داخل از چادری دیدنش خنده ام گرفته بود و با خنده گفتم :
_وای مجید چقدر چادر بهت نمیاد
مجید در حالی که چادرو از سرش بر میداشت جلو اومد و لب هاشو گذاشت روی لب هامو بوسیدم و کمی فاصله گرفت و گفت :
_ فریبای قشنگم چقدر دلتنگت شده بودم
خیلی دوستش داشتم و وقتی که کنارم بود احساس میکردم زندگی بهم لبخند داره میزنه و محید رو بزرگترین شانس زندگیم میدونستم
بعد از اون شب که اولین رابطه ی من و مجید بین هم برقرار شد بیشتر از قبل بهش وابسته شده بودم
نمیدونم با چه سختی چند روز اول عید رو گذروندم اما از روز پنجم ساز ناسازگاری زدم که باید برم آرایشگاه
و بعضی از شب ها میموندم به بهانه ی مشتری و مجید رو میوردم
و گاهی وقتها که نمیشد شب ها بمونم چون که مشکوک میشدم
دو هفته ای یکی دو بار
به هزار و یک بهانه برای خرید پودر و مواد و همه چیز
به همراه مجید میزدم به دل جاده ها
و با هم دیگه میرفتیم اصفهان رو میگشتیم
و منم چند قلم جنس و وسیله میخریدم که کسی شک نکنه
زندگیم پر از عشق شده بود شب ها با پیامک های عاشقانه ی مجید پلک روی هم میذاشتم و صبح ها با امید به رسیدنم به مجید
از خواب بیدار میشدم
برای زندگی انگیزه ی عجیب و غریبی داشتم


داستان از زبان ایمان ( راوی باران )
به عید خورده بودیم
و هر شب خونه ی یکی از عمو ها یا نوری جان بودیم و آرایشگاها هم تعطیل بود و زن عمو هم که جایی نمیرفت
و از طرفی هم بقدری درگیر زندگیم با باران شده بودم که به کل یادم رفته بود
زن عمو رو تعقیب کنم
چند روزی از عید گذشته بود و آخر های شب بود که با خستگی و کوفتگی زیاد به سمت خونه میرفتم
که توجهم رو زنی هیکلی که چادر سر داشت به خودش جلب کرده بود که سمت آرایشگاه زن عمو میرفت و کمی مشکوک میزد
بیشتر که دقت کردم کفشهاش مردونه بود وقتی وارد آرایشگاه شد خیلی شوک شده بودم
و مدام به خودم میگفتم :
_ نه حتما من اشتباه دیدم شاید توهم خستگیه
اما نه زن عمو دیگه همچین زنی نبود و قطعا من دچار سوتفاهم شده بودم
بی اختیار گوشه ای نزدیک به آرایشگاه زن عمو ایستادم اما هر چقدر منتظر موندم
کسی از آرایشگاه نزد بیرون
دلشوره و اضطراب گرفته بودم تا حدی خواب از سرم پریده بود اما هنوز کوفتگی کار کردن رو توی تنم احساس میکردم که قدرت موندن رو ازم میگرفت برای همین به سمت خونه رفتم و وقتی روی رخت خواب دراز کشیدم
به چیزی که دیده بودم فکر میکردم
برای همین تصمیم گرفتم چند شبی همون حوالی بمونم و زاغ سیاه زن عمو رو چوب بزنم
درست آخر شب ها مردی که چادر سر کرده بود میومد و اطراف رو برانداز میکرد و وارد آرایشگاه زن عمو میشد
از طرفی باور نمیکردم که واقعا زن عمو همچین کاری کنه
از طرفی هم شرمنده و خجالت زده بودم و روشو نداشتم که این قضیه رو به کسی بگم
اما میخواستم بفهمم که اون مرد کیه چون چهره اش رو میپوشوند قابل تشخیص نبود
کارم رو زودتر تموم میکردم و میموندم جلوی در آرایشگاه اما جایی که کسی متوجهم نشه
که دیدم همون مرد داشت سمت آرایشگاه میرفت
اما این دفعه کتونی های سبز پاش بود
به ذهنم که فشار آوردم یادم اومد که این کتونی های مجیده
قلبم توی سینه شروع به تپیدن کرده بود و از شدت خشم نمیتونستم روی دو تا پام بایستم
رسما فریبا داشت آبروی مارو میبرد دیگه
انگار خشمی که این مدت حبس کرده بودم توی سینه ام داشت راهی برای فرار پیدا میکرد
به سرعت سمت خونه رفتم و وارد حیاط که شدم شروع کردم به داد زدن و گفتم :
_یک چاقو به من بدید
مامانم و باران پریده بودن داخل حیاط و داشتن میگفتن که :
_چیشده ایمان چاقو میخوای چکار ؟
_من خون این فریبا رو میریزم کاری میکنم بشه درس عبرت این آبادی آبروی همه ما رو برده
 


از گوشه ی حیاط یک چوب بلند برداشتم و از زیر دست و پای مامان و باران که سعی میکردن جلوی راه منو بگیرن
در رفتم و به سمت خونه ی عمو سالار فرار کردم
و محکم درو کوبیدم آرش سراسیمه و هراسون درو باز کرد و گفت :
_چیشده داداش چه خبره ؟
_بیا و بببن مادرت تو آرایشگاهش چه رسوایی به بار آورده
عمو سالار که که تازه رسیده بود به محض اینکه حرف منو شنید گفت :
_چیشده چه خبر شده ؟ کی آبرو کیو برده ؟
_عمو بیا ببین زنت تو آرایشگاهت چکار میکنه
مجید سنوبر رو دزدکی برده داخل آرایشگاه
همین حرف کافی بود تا آرش و عمو از کوره در برن و به سرعت برن و یک چوبی بیارن
همگی با هم راهی شدیم
توی تاریکی شب و به سمت آرایشگاه رفتیم که فاصله ای تا خونه نداشت
هر چقدر در هارو به هم کوبیدیم فایده ای نداشت همسایه ها ریخته بودن بیرون و علت رو میپرسیدن
درو شکوندیم و وارد شدیم ....
( داستان از زبان فریبا )
توی بغل مجید نشسته بودم و به وعده و وعید هاش که میگفت :
_فریبای من همه کاری میکنم تا تو خوشبخت بشی
همه سختی ها و رنج هاتو برات جبران میکنم گوش میدادم که در آرایشگاه به شدت کوبیده شد
و صدایی که فریاد میزد و میگفت فریبا
دقت که کردم صدای آرش و سالار بود
سریع لباسمو تن کردم و مجید هم تیشرتش رو پوشید
از شدت استرس حرکاتم دست خودم نبود
میدونستم دیگه راه گریزی وجود نداره و یکی کارو دیده و به گوش سالار و پسر هام رسونده
مجید هم هراسون تو آرایشگاه قدم میزد
و با استرس رو به من کرد و گفت :
_این آرایشگاه در دیگه ای نداره ؟
شالم رو روی سرم درست کردم و گفتم :
_نه مجید بدبخت شدیم جفتمون رو میکشن
که یک آن در باز شد و به چهره ی سرخ و برافروخته ی سالار و آرش برخوردم قلبم از شدت ترس از تپیدن ایستاد
توی چشم های آرش شیرمردم پر از غم بود توی دلم فریادی کشیدم و گفتم :
_بمیرم برای دلت آرشم
اما اونا حرصشون از مجید بیشتر از من بود همونجا گوشه ای ایستاده بودم و از ترس به خودم میلرزیدم
که دیدم همه ریختن سر مجید و شروع کردن به کتک زدنش
دلم میخواست برای نجاتش کاری کنم قلبم پر از درد شده بود وقتی که دیدم بهش چاقو زدن و با چوب به جونش افتاده بودن
اما زبونم قفل کرده بود و نمیتونستم کاری کنم


اون شب جز نگاه پر از درد آرش چیزی به یاد ندارم
سالار پر از تنفر ترین نگاهش رو سمتم انداخت و نه سمتم اومد و کتکی زد سکوت کرد و رفت
من هم توی آرایشگاه موندم چون که میدونستم همه ی مردم آبادی رسوایی که به بار اومده رو فهمیدن
درد توی دلم خونه کرده بود میدونستم انگشت نمای مردم شدم
و دلشوره و استرس برای مجید لحظه ای هم منو رها نمیکرد
نمیدونستم زندست یا مرده
باید حتما خبری میگرفتم برای همین چادری که مجید باهاش به آرایشگاهم اومده بود رو روی سرم انداختم و صورتمو خیلی خوب باهاش پوشوندم
و خوب اطرافم رو بررسی کردم و وقتی دیدم کسی نیست به سرعت از ارایشگاه زدم بیرون
و خودم رو به خونه ی مجید رسوندم
از همسایه ها پرس و جو کردم که گفتن :
_دیشب طائفه ای خانواده ی شوهر اون زنی که مجید هرزه خدا نشناس باهاش رابطه داشتن با چاقو و قمه ریختن تو خونه
و خواستن برای جبران حتی شده یک نفر رو تا لب گور برسونن و خود اون مجید هم بکشن اما انگار پسره فرار کرده
وقتی فهمیدم مجید فرار کرده و ریختن قوم سالار توی خونه ی سنوبر بدون نتیجه بوده
قلبم آروم گرفت
اون مدت توی آرایشگاه زندگی میکردم چون جایی برای رفتن نداشتم
بچه هام ازم رو برگردونده بودن و میگفتن دیگه مادری مثله من ندارن
از طرفی هم سالار افتاده بود دنبال کار های طلاق و کلی مدرک و سند جور کرده بود که نشون بده من خیانت کارم و با حکم زنا منو سنگسارم کنن
من دیگه توان مقابله کردن نداشتم
همینجوری ایستاده بودم تا ببینم که سرنوشت چه کاری میخواد با من بکنه
از مجید هم خبری نبود و همین دردی بود رو همه ی دردهام
دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم
همینکه سعید برادرمو و سالار منو نکشته بودن باید خدامو شکر میکردم
خانواده ام ازم رو برگردونده بودن و میگفتن که اصلا
من دخترشون نیستم و پسرهامم که منو مادر خودشون نمیدونستن و از مجید هم دیگ خبری نبود
درد روی دلم که یکی دو تا نبود
بالاخره قرار دادگاه تعیین شد و باید میرفتیم که کار های جدایی رو انجام بدیم


روز دادگاه سالار رو دیدم با کلی برگه و سند به دست و حس بردی که توی چهره اش بود
من قید خودم رو به کل زده بودم
اما چهره ی شاداب سالار کاری میکرد که قوی باشم و مقابله گنم
وقتی‌ که قاضی مارو داخل اتاقش صدا کرد
سالار داخل اتاق نشده از در گلایه وارد شد و خودش رو زد به موش مردگی و رو به قاضی گفت :
_تمام زندگیم آبرومند زندگی کردم اما این زن آبرومو برده حیثیت برای من نذاشته
با پسر همسایه خیانت کرده و زنا داشتن شبونه پسر رو برده داخل آرایشگاه
بلند شد تمام برگه هارو گذاشت جلوی قاضی و گفت :
_این هم پیرینت خیانت های این خانم
اما من زیر بار نمی رفتم و میگفتم :
_دروغ میگه جناب قاضی من هیچ رابطه ای غیر عرف نداشتم این آقا داره به من تهمت میزنه خودش هزار با هزاران نفر با زن شوهر دار جناب قاضی به والله قسم به جان بچه هام قسم به من خیانت کرده
کار به جایی رسید که قرار شد ما در کنار هم زندگی کنیم اما طلاق عاطفی گرفته باشیم
دیگه مدت ها بود کار به کار همدیگه نداشتیم
اما من فقط در حد این پیامها بوده خیانتم که اونم برای جبران کمبود های مهلتی که شوهرم برام گذاشته
قاضی دستشو به نشانه ی سکوت بالا برد و بعد از برسی ها
تهمت زنارو رد کرد و گفت :
_چون که نه خودت و نه شاهدینت در حین رابطه این خانم رو ندیدید نمیشه گفت زنا
و حکم طلاق و ... قرار شد نتیجه اش با نامه ی دادگاه به ما اعلام بشه
از سکوت کردن خسته شده بودم
حالا که سالار به راحتی تنها خطای من رو همه جا جار میزد من هم تصمیم گرفتم مثله خودش باشم
و همه جا رفتم و نشستم و از خیانت هاش گفتم از اینکه با کیا بوده
اسم بردم
و هر کجا که نخواستن حرف های من رو بشنون هم به زور حرفهامو زدم تا آبروی سالار هم ببرم که موفق هم بودم
باید پسر هام میدونستن که پدرشون چطور آدمیه
حکم دادگاه اومد و من و سالار از هم جدا شدیم
و من تمام دارو ندار سالار رو ازش گرفتم خونه و ماشین و همه چیزش رو
به دنبال پسر هام رفتم و بهشون گفتم که برگردن اما هر سه ازم رو برگردوندن خیلی تلاش کردم زنگ میزدم التماس میکردم اما فایده ای نداشت
یک جا خسته شدم و کنار کشیدم درد تا بیخ جونم رسیده بود

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : aberooyerafte
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.44/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.4   از  5 (9 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه isqruv چیست?