آبروی رفته 6 - اینفو
طالع بینی

آبروی رفته 6


سالار هم همراه پسر هام دوباره برگشته بودن به خونه ی نوری جان
منم تنها داخل خونم زندگی میکردم
دیگه دل آرایشگاه رفتن هم نداشتم و میدونستم اگر برم مردم دیگه سمت من نمیان
چون خیال میکردن زنی خیانتکار و بدکاره هستم
دوباره توی روز های تیره و تارم ردی از مجید پیدا شد
که با پیامهای عاشقانه سعی میکرد از من دلجویی کنه
با اومدن مجید باز هم امید و جونی گرفته بودم فکر میکردم زندگیم رنگ و بویی گرفته بود
دیگه به آرایشگاهم میرسیدم و خداروشکر مراجعه کننده هم داشتم
و بر خلاف تصورم باز هم کسایی بودن که به خاطر کارم پیشم میومدن و
رسواییم تاثیری نداشته بود روشون
هر چیزی که در میوردم رو خرج مجید میکردم
انگار با اینکارم میخواستم
پاگیر خودم کنمش که نره از پیشم
مجید هم به خونم رفت و آمد داشت و مدام باهاش اینور و اونور بودم و میگفت :
_عاشقتم فریبا تمام زندگیم رو میدم فقط برای یک لبخند تو منتظر فرصت مناسبم که بیام خاستگاریت
و من پر از شوق میشدم وقتی که مجید بهم میگفت
که میخواد بیاد خاستگاری من
زندگیم با حضور مجید بود که رنگ و بویی به خودش گرفته بود
هر روز که از خواب بیدار میشدم خدارو شکر میکردم که بعد اون همه درد و رنج در نهایت مجید رو به من داد
یک روز که خسته کوفته بعد از رفتن مشتری ها روی صندلی لم داده بودم
صدای کوبیده شدن در آرایشگاه اومد
توی دلم گفتم :
_عجب آدم مریضیه ٫ خب اگر کاری داری زنگو بزن این چه طرز در زدنه
و با غرولند و کلافگی از جام کنده شدم و به سمت در رفتم که سنوبر رو دیدم
مادر مجید
داد و بیداد میکردم و با تمام حرص فریاد میکشید و میگفت :
_خدا ازت نگذره ٫ خدا به زمین گرم بزننت بچمو از راه به در کردی روزگار نذاشتی برامون
مجید مگه از روی جنازه ی من رد بشه بیاد تورو بگیره
تویی که از سه تا بچه گذشتی به چه اعتباری به چه اعتمادی از پسرم نمیگذری ؟
تو که بیست سال با شوهرت بودب و ولش کردی به چه اطمینانی به بچه من پشت نمیکنی خیانت نمیکنی ها؟
دوباره همسایه ها جمع شده بودن و رسوایی جدید رو تماشا میکردن
بغض کرده بودم و توانایی حرف زدنم رو برای لحظه انگار از دست دادم
درد تا استخوانم رسیده بود و تاب و توان حرف زدن رو از من گرفته بود
بعد از رفتن مادر مجید هر کس هر حرفی تو دلش بود بارم کردن و رفتن


رفتم نشستم داخل آرایشگاه و سیر دلم تا جایی که توانش رو داشتم اشک ریختم
زندگیم تار شده بود
ترس از دست دادن مجید مثل خوره به جونم افتاده بود ..
زنگ زدم به مجید و همه چیز رو براش تعریف و گفتم که مادرش اومده در آرایشگاه و دوباره آبروی منو برده
و مجید گفت که شب میاد پیشم
رفتم خونه و لباس زیبایی به تن کردم و حسابی به خودم رسیدم میخواستم اینجوری کاری کنم بمونه و نره
که مجید اومد و وقتی که رفتم پیشوازش حالش بد بود و غمگین بود
ترسیده بودم با نگرانی گفتم :
_چیشده مجید ؟ این چه حال و روزیه ؟
_از دست مادرم اعصابم خورده ٫ فهمیده خاطرتو خیلی میخوام ترسیده اومده بین مردم آبروریزی کرده
که شاید اینجوری بتونه کاری کنه که ازت دل ببرم
با غم مخصوص به خودم گفتم :
_تو ازم دل میبری ؟
بغلم کرد و گونه ام رو بوسید و گفت :
_من از تو هیچوقت دل نمیبرم
مجید شروع کرد به دلداری دادن من و اینکه همه کاری میکنه که به من برسه ..
چند ماهی گذشته بود و مجید هر بار جدی تر از دفعه ی قبل میگفت که منو میخواد و همه کاری میکنه تا به من برسه
هر روز بیشتر از دیروز امیدوار تر میشدم
یک روز که با هم رفته بودیم تا اصفهان گفت :
_فریبا اگه برای من یک ماشین بخری مامانمم بفهمه که تا چه اندازه منو دوست داری دیگه اصلا مخالفتی نمیکنه
اون هم خوشبختیه منو میخواد
_اما منکه پولشو ندارم
_نمیدونم والا ولی اگه میشد برای من یک پژو صفر بخری همین فردا مامانم خودش پا میشد میومد خواستگاریت
خیلی به فکر فرو رفتم
من خیلی مجید رو میخواستم و بیشتر درآمدم از آرایشگاه رو خرج مجید میکردم
پس اندازی هم که نداشتم
به فکرم زد که خونه ام رو بفروشم
حق با مجید بود اگر من براش ماشین میخریدم مادرش هم میفهمید که تا چه اندازه دوستش دارم خودش به این وصلت رضایت میداد
برای همین خونه رو گذاشتم برای فروش و به اولین مشتری که اومد خونه رو فروختم
و مقداری پول رهن خونه برداشتم و با بقیه اش برای مجید یک پژو صفر خریدم
وقتی که پژو رو زدم به نامش
خیلی خوشحال شد
منم از دیدن خوشحالی مجید احساس کردم دنیا رو بهم دادن


دیگه هیچ چیزی به اندازه ی خوشحال بودن مجید حالمو خوب نمیکرد
بغلم کرد و دور تا دور خونه گردوندم و گفت :
_عاااشقتم تو زیبا و بهترین فرد زندگی منی حاضرم تمام جونمو پات بریزم
دو سه روزی گذشت و خبر خوبی به گوش نمی رسید
مدام به مجید میگفتم :
_چرا مادرت نیومد ؟ خبر دادی که برات ماشین خریدم
_ آره پس چی ؟ گفتم بهش خیالت راحت میاد حالا تو صبر داشته باش
و منم مدام صبر میکردم
دو سه هفته ای گذشت اما خبری نشد
منم خودم رو با کار و بار مشغول کرده
هر وقت به مجید فکر میکردم ناخودآگاه لبخندی روی صورتم نقش می بست
یادمه یک روز غروب هر چقدر به مجید زنگ زدم جوابم رو نداد
و مدام رد میداد
کلی بهش پیام دادم دلشوره گرفته بودم که نکنه اتفاقی براش افتاده باشه
اما جواب نداد دو سه روز همینجوری گذشت
صبرم به سر رسید و نتونستم به استرسم غلبه کنم برای همین رفتم دره خونشون
سنوبر که درو باز کرد و منو دید با لحن بدی گفت :
_چته اینجاچکار داری ؟
_مجید کجاست ؟
_مجید مجید نکن برا منا ٫ چه مجیدی ؟ چه از جون پسر من میخوای ؟ دست از سرش بردار
_کجاست سنوبر خانم تورو بخدا ؟
_مجید زن گرفته
قلبم هر لحظه بیشتر از لحظه ی قبل فشرده میشد
لب های خشکیده ام از هم باز نمیشد درد تو جونم نشست که خودش ادامه داد و گفت :
_فهمید تو چه زنی هستی خودش اومد پیشم و ازم خواست برای دختر خالش برم خواستگاری
_ من تازه براش ماشین خریدم
_نمیخریدی حالا هم خریدی غلط میکنی میای در خونه ی من
در خونه رو محکم بهم کوبید و رفت
نمیدونم چطور حال اونروزمو توصیف
اما دنیا و زندگی به چشمم رنگ باخت قلبم پر از درد شد و روزگار برام تیره و تاریک شده بود
نمیدونم با چه جونی خودم رو به آرایشگاه رسوندم
در آرایشگاه رو که باز کردم
نشستم و زار زدم
خدارو صدا زدم دلم برای خودم و بی کسی هام خیلی میسوخت تنها بودم و دل شکسته
همه چیزم رو از دست داده بودم
روحم رو آرامشم و آبرو خونه و زندگیمو و قلبمو
دیگه توی این دنیا هیچکسو نداشتم
در آرایشگاه و بستم و خون دل شد سهم روزگارم
همش غصه میخوردم
و وعده های غذایی شد دوتا یکی اونم به زور لاغر شده بودم و امیدی به زندگی نداشتم
که برادرم سعید که آخوندی شده بود بهم زنگ زد و گفت :
_فریبا تو که دیگه چیزی برای از دست دادن نداری ٫ آبروی خودت هم با کارهایی که کردی بردی توی اون آبادی هم آبروی همه رو بردی و هیچ آبرویی هم برای ما نذاشتی
من دیگه روم نمیشه پامو توی اون محل بذارم
کسی هم که نگاهت نمیکنه
بلند شو بیا قم اینجا زندگی کن بلکه آبها از آسیاب بیفته و بتونی


هر روز با نا امیدی سر کار میرفتم و با خستگی برای ادامه دادن زندگی فلاکت بارم به خونه برمیگشتم...
هر نفسم پر از درد و حسرت بود
خبری از مجید نداشتم و عشق بی جا زندگیم رو سیاه کرده بود
انگار تنها کسی بودم که تاوان تک تک گناهاش رو پس میداد چرا که زندگیم روز بع روز بدتر میشد
هر نفسی که که از سینم خارج میشد پر از آه و ناله بود
صبرم به سر رسسد و دست از بیخ گلوم برداشتم و به خودم گفتم
_اینه زندگیه تو فریبا تو محکومی به درد کشیدن پس خودت با خودت مدارا کن
اما چه مدارا کردنی که با هزار ترس چشم روی هم میذاشتم
و با هزار غم چشم از هم باز میکردم
این دوسالی که توی قم بودم از بی کسی های خودم عاصی شده بودم
گفتم برگردم به همون آبادی خودمون
حرف ها تموم شده و وقتشه که منم دستی به سر و روی زندگی خودم بکشم
زنگ زدم به محمد و گفتم :
_سلام داداش ٫ من میخوام برگردم آبادی
_با چه رویی ؟
_خطا کردم تاوان خطامم دادم بیشتر از تحملم زجر این زندگیرو کشیدم تا کی قراره بخاطر حرف تو دهن مردم آواره باشم؟!
_تو آدم بشو نیستی
_از بی کس و کاریم خسته شدم
_هر کاری که دلت میخواد بکنی بکن
و تلفن رو قطع کرد
منم با صاحب خونه ام حرف زدم و اسبابم که کم هم بودن رو بسته بندی کردم و پول رهن خونه ام به هزار زحمت التماس و خدا و پیغمبر گرفتم
و سرازیر کردم به سمت آبادی
پامو که گذاشتم توی آبادی بوی گس غم و تلخی روزگار نشست به جونم
از جلوی در خونه ای که یک روز به خاطر مجید فروخته بودمش گذر کردم
از جلوی آرایشگاهم
چه روزگاری داشتم و الان کجا بودم ..!!



چند روزی از برگشتنم به آبادی گذشت ..
و برای خودم یک آرایشگاه کوچک گرفته بودم
هنوز کسی از اومدنم خبر نداشت
به غیر از خانواده ی خودم
که دلشون راضی به راه دادن من توی خونه نبودن و فقط وسایل آرایشگاهم رو برام نگه داشته بودن
وسایل رو گرفتم بردم توی مغازه ی کوچیکی که با تمام داراییم رهن کرده بودم
شب و روزم اونجا میگذروندم
و هنوز هم ترس عجیبی به دلم بود از نشون دادن خودم
میترسم دوباره حرفها شروع بشه
سالار خونه ی نوری جان رو کوبیده بود و یک خونه ی چند طبقه درست کرده بود
و یک زن معلم که نازا هم بود گرفته بود
آوازه ی زن اصیل سالار توی آبادی پیچیده شده بود
میگفتن زن زندگیه و از خوبی رو دستش نیست
کی بود که بفهمه من چه صبوری ها کردم که آخر کارم به اینجا کشیده شد
کی بود که بدونه پای سالار عمر و جوونیمو گذاشتم و تهش شدم فریبای بی آبرو ؟
سالار تاوان خیانت هاشو
اذیت کردناشو با عاقبت به خیری داد و من با فلاکت و بدبختی
آه من هیچ وقت از زندگی سالار و مجید کنار نمیره..
تا آخرین روزی که درگیر زندگی کردن هستم
هیچ راه چاره ای نداشتم
خودم رو نشون دادم تابلوی آرایشگاهم رو زدم و اعلام حضور کردم
خدارو شکر وضع مشتری داشتنم خوب بود
نمیدونم از کنجکاوی که چی به سر فریبای خیانت کار اومده میومدن آرایشگاهم
یا بخاطر کار حرفه ایم که هیچ کس توی این آبادی رو دستم نبود
کسی دلش نمیخواست توی روم نگاهی بندازه
و دوست و آشنا ازم رو بر میگردوندند
درد بی کسی به استخوانم رسیده بود...


تصمیمم رو گرفتم
به آرشم زنگ زدم اما جواب نمیداد
به پدرام زنگ میزدم فایده ای نداشت
به پسر کوچیکم التماس میکردم اما هیچ اتفاقی نیفتاد
و انگار که قید مادرشون رو زده بودن و خودشون بی مادر فرض میکردن
مدام پای اذان نشسته بودم و با خدا درد و دل میکردم
از درد بی کسی دوباره شماره ی آرش رو گرفتم
فکر میکردم مثله همیشه بی نتیحس و جواب نمیده
و باز هم در حسرت شنیدن و یک نگاه پسر هام میسوزم و میمیرم ...
اما بعد از دومین بوق با صدای طلبکارانه ای جواب داد و گفت :
_بله ؟
_خوبی آرشم ؟
_بگو
_ببخش مادرِ بیچارتو غلط کردم پسرم بذار مادری کنم تورو بخدا
_تو با بردن شرف و حیثیتمون مادریتو ثابت کردی
_غلط کردم
_به دردم نمیخوره انگشت نمامون کردی غلط کردنت دیگه به کار نه من و نه هیچ کس دیگه نمیاد دست از سرمون بردار بذار با بدبختی خودمون کنار بیایم
_نکن اینکارو پسرم...
تلفن رو قطع کرد ...
همین که صداشم شنیده بودم تسکین بر دل زخم خورده ام بود
خدا خدا میکردم که بهم یک شانس بده تا پسر هامو داشته باشم
یک روز که غمگین و داغون توی آبادی راه میرفتم و خودم رو از نگاه مردم قایم میکردم
پسری رو دیدم
به قامت آرش
نمیفهمیدم چیشد که اینجوری جون اومد توی پاهام و به سرعت رفتم به سمتش و داد زدم و اسمشو صدا کردم و گفتم :
_آرش
وقتی که برگشت سمتم آرشم بود
جون از زانو هام رفت همونجا نقش بر زمین شدم که آرش قدم سمتم برداشت
دستشو زیر بازوم انداخت و گفت :
_مامان
شنیدن اسم مامان از زبون آرشی که این سالها جواب سلامم هم نمیداد مثل جریان دوباره خون توی رگ هام بود...


همین برای من کافی بود تا بفهمم آرش کمی دلش نرم شده
به کمک آرش رفتم تا آرایشگاه
دیگه متوجه حرکاتم نبودم آرش خواست از آرایشگاه بره بیرون که با بی جونی افتادم به پاش و گفتم :
_نرو التماست میکنم نرو
آرش با چشم گریون نشست رو به روم
و چند تا سیلی محکم زد به سر و صورت خودش
دل به دلم نبود حال و روزم خیلی بد بود و نمیتونستم حتی نفس هم بکشم
آرش گریه میکرد و میگفت :
_این از آقام که رفته یک زنی گرفته که انگار اون داره نونمون رو میده
همش تو قیافست اون از تو که ننمی و حیثیت نذاشتی برامون و هر کجا که میشینیم انگشت نما مردم میشیم که این پسر فریباعه که پسر میبرده ...‌
حرفشو خورد و شروع کرد گریه کردن
التماسش کردم و گفتم بهم فرصت بده
_آرشم درد کشیدم از نبودن تو و برادر هات یک راه بذار جلوی پام بذار جبران کنم براتون
بدون اینکه به حرفهام توجهی کنه
اشک هاش رو پاک کرد و گفت :
_تو اینجا زندگی میکنی ؟
_جایی ندارم برم
_من و داداشام میخوایم بریم توی یک خونه ی دیگه زندگی با زن بابا سخته برامون توام خواستی میتونی بیای
این حرف از دهن آرش درومد همانا و ریختن اشک شوق من همانا
دست هاشو گرفتم و شروع کردم به بوسیدن و شروع کردم به قربون صدقه رفتنش و گفتم
_الهی دور قد و بالات بگردم پسرم دردتو به جونم میخرم پسرم دست به خاکستر بزنی طلا بشه الهی که دل مادرِ بدبختتو شاد کردی
اونقدر گریه کرده بودم که نفس کم آوردم
آرش رفت و قرار بر این شد که بیاد و منم با خودش ببره
یک هفته گذشته بود و هر روز به آرش زنگ میزدم و اونم تلفن رو به برادرهاش میداد و با اوناهم حرف میزدم


دیگه درد هایی که کشیده بودم رو داشتم فراموش میکردم بچه هام کنارم بودن
زندگیمون خوب بود
فقط پدرام کم میومد خونه
هر ماهی یکبار و به بهانه ی کار توی شهر نمیومد
گذشته رو فراموش کرده بودم، کامل نه
اما موقتا دیگه بهشون فکر نمیکردم
که درد بزرگی افتاد وسط زندگیم
آرش هراسون اومد به خونه
چشم هاش سرخ بود
با دل نگرونی رفتم جلوشو گفتم :
_چیشده آرش
_بدبخت شدیم
نشستم جلوش تا بگه چیشده که گفت :
_پدرام معتاد شده اینقدر کشیده که دوستاش بدنشو به فرض اینکه مرده به زور بردن بیمارستان
با لب های خشکیده و دل خون گفتم :
_زندست ؟
_زندست ولی داغون و فرقی با مرده نداره
آسمون خدا افتاده بود رو دوشم
و زندگی جلوی روم به آخرش رسید
داد زدم و گفتم :
_خددددددایا بس نیست ؟ چقدر درد بکشم ؟ بسه خسته شدممم
و زار میزدم
آرش منو بغل کرد و جفت با هم درد میکشیدیم و زار میزدیم
وقتی به دیدن پدرام رفتم یک پوست و استخون بود
تمام امیدم به این زندگی این بود که با بچه هام یک خونه گرفتم و کنارشونم
اما خدا نخواست من خوشی رو ببینم
با معتاد کردن پسرم باز هم داشت منو امتحان میکرد
پدرام از بیمارستان مرخص شده بود
اما قسم خورده بود که ترک میکنه
و لحظه ای ذکر گفتن براش از زبونم نمیفتاد .
چند ماهی گذشته بود
که برام خواستگار پیدا شد
نمیخواستم ازدواج کنم و چی از این دنیا دیده بودم و فکر میکردم
خواستگار میتونه کمک حال زندگیم باشه ؟



اما به خاطر حرف مردم مجبور شدم تشکیل خانواده بدم
زن تنهایی میموندم بعد ها بهم میگفتن خونه خراب کن و کم کم لقب زن بدکاره میگرفتم مخصوصا با خیانتی که به سالار کرده بودم
که تصمیم گرفتم جواب مثبت بدم به خواستگارم
هیچ حسی بهش نداشتم
اما مجبور بودم به پسر هام که گفتم همگی موافقت کردن اونا هم برای اینکه حرفی پشت سرم نباشه گفتن که بهتره ازدواج کنم
همه چیزو خیلی مختصر تمام کردیم و من به عقد عباس راننده تاکسی دراومدم
اما دریغ از یک روز خوش که من کنار این مرد داشته باشم
زندگیم پر از بالا و پایین شد و روزگار تیره و تار
قید خوشبختی رو زدم که عباس در دام اعتیاد افتاد
و فهمیدم تاوان خیانتم رو با تموم شدن عمرم کاملا پس میدم
سالها کنار عباس بودم اما یک روز هم احساس خوشحالی نکردم و احساسی شبیه به دوست داشتن نسبت بهش نداشتم
امید زندگی من پسر هام بودن
کار میکردم و آرایشگاهم رو ادامه میدادم تا همین امروز که بتونم خرج خودم رو در بیارم و کمک خرجی برای بچه های طفل معصومم باشم
و این بود تمام زندگی من که خلاصه شد در رنج ها و عذاب ها بی آنکه طعم خوشی از زیستن بچشم
و به پای یک اشتباه تمام عمرم رو از دست دادم...
امیدوارم تونسته باشم یه درسی از زندگیم رو به شما هم انتقال بدم💕
 

پایان 

نویسنده:باران

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : aberooyerafte
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.43/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.4   از  5 (7 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه sxksfe چیست?