رقص خون 2 - اینفو
طالع بینی

رقص خون 2

بعد از یک ماه که نیومده بودم مرخصی بلاخره با مرخصیم موافقت شد ، صبح زود کوله م رو آماده کردم و از در پادگان زدم بیرون ..
با تصور اینکه به زودی میتونستم‌ صحرا رو ببینم احساس آرامش میکردم و خستگی این ماه از تنم بیرون آومده بود ...سوار مینی بوس شدم و راه افتادم طرف روستا ...
خیلی دوست داشتم مینی بوس تند حرکت کنه تا زودتر برسم روستا انگار دیگه بیشتر از این نمیتونستم دوری صحرا رو تحمل کنم ، وارد روستا که شدم لبخند روی لباهام نشست باز هم مثل همیشه قبل از رفتن به خونه ی خودمون راه افتادم طرف خونه ی مادربزرگ .‌.
هر چی به خونه نزدیک میشدم قلبم بیشتر
بی تاب میشد ، با این وضعیت بیقرارم متوجه میشدم که چقد عاشق صحرا بودم و دوری ازش چقد برام سخت بود ..
رسیدم در خونه با دیدن عمو جلو در سر جام میخ شدم ، نزدیکتر شدم با دیدن نیش بازش یکم از ترسم کم شد ... بهش سلام کردم و‌ با خوش رویی جوابمو داد هر چند با اون قیافه ی خشن و سیبیل های تاب داده ش آدم ازش میترسید ولی خوب لبخندش برام امید بخش بود ، هنوزم نمیدونم مادر صحرا چجوری جرات کرده بود اون کارو بکنه و از عمو نترسیده بود کل مردم روستا میگفتن زن عمو شانس آورده که عمو‌ نکشتتش ...
تو همین فکر و خیال ها با صدای عمو‌ به خودم اومدم سلام پسر رسیدن بخیر ..
بهش دست دادم و گفتم : چاکریم عمو ، همین الان رسیدم‌ خواستم قبل از همه مادربزرگ رو ببینم ..
تابی به گوشه ی سیبیلش زد و گفت : کار خوبی کردی برو تو حتما از دیدنت خیلی خوشحال میشه ، صحرا هم شوهر کنه پیرزن بیشتر تنها میشه و باید همیشه بهش سر بزنیم ..
اسم صحرا که اومد قلبم بیشتر میتپید ، حتی شنیدن اسمش هم برام خوشایند بود ..
نمیدونم منظور عمو از شوهر کردن صحرا چی بود شاید بهم شک کرده بود که صحرا رو دوست داشتم ..
عمو برگشت خونه ..
در خونه رو زدم صحرا درو باز کرد ،خوشحالی رو میشد از صورتش دید تو حیاط روبروش وایسادم و آروم گفتم : خیلی دلتنگت شده بودم صحرا و باز لپ های صحرا بود که سرخ میشد با صدای مادر بزرگ رومو برگردوندم طرفش دستاش رو باز کرده بود و قربون صدقم میرفت منم رفتم طرفش ..
بعد از احوالپرسی کلی باهام حرف زدیم ولی من من تمام توجه م به صحرا بود ..
، هر دفعه از قبل به چشمم زیباتر میومد ..
یک ماه بود ندیده بودمش .. مثل کسی که
تشنه ی آب باشه هلاکش بودم ..
گاه و بی گاه نگاهش میکردم و لبخند میزدم نسبت به پارسال قد و قیافه ش بزرگتر شده بود
صحرا برام چای آورد و مادر بزرگ از توی صندوقچه برام نقل و شکلات در آورد ، حسابی از دیدنم خوشحال بودن ، میدونستم بجز من کسی زیاد دور و برشون نیست و بهشون توجه نمیکنه ..
هنوز بعد از یک سال صحرا هر وقت منو میدید لپ هاش از خجالت سرخ میشد و‌ من همیشه عاشق این حجب و حیاش بودم ..
با شنیدن صدای در صحرا رفت در رو باز کرد صدای ملیحه میومد ، مطمئن بودم فهمیده من اومدم و برای همین سر و کله ش پیدا شده بود ..
بی توجه به اینکه چی در موردم فکر میکنه باهاش احوالپرسی کردم و خودم رو زدم به بی خیالی ، دیر یا زود میفهمیدن که من صحرا رو میخوام و قرار زنم بشه .. حالا هر جور دوست داشت فکر میکرد برام مهم نبود ..
صحرا اما انگار معذب بود خیلی کم رو بود ،
به ملیحه نگاه میکردم که با یه حالت نفرتی به صحرا نگاه میکرد این رفتارش همیشه حرصم میداد مادربزرگ رو کرد به ملیحه و گفت :
دخترت کجاس ملیحه ؟
لیوان چایش رو برداشت و سر کشید و‌ گفت : گذاشتمش پیش پدرش ..نمیدونم این مرد چرا اینقدر این دخترو دوست داره انگار تا حالا بچه نداشته ، میگه خیلی برام عزیزه ..
میدونستم اینقد بدجنسه که میخواد حرص صحرا رو در بیاره .. اما نمیتونستم چیزی بگم ...
همینجور نشسته بود و بهم نگاه میکرد ، یه پوزخندی زد و گفت : میرفتی لباسهات رو عوض میکردی و یه سری به مادرت میزدی و‌ بعد میومدی دیدن مادربزرگت و دختر عموت اینا که فرار نمیکردن !
میخواستم جوابشو بدم که مادربزرگ قبل از من گفت : قربونش برم این پسر همیشه به فکر منه خدا خیرش بده ...
باز هم نیش ملیحه باز شد و‌ گفت : مطمئنی به فکر توئه ؟
با اخم بهش نگاه کردم .. از نگاه صحرا میشد فهمید که از شنیدن این حرفها ترسیده
میدونست ملیحه داشت بهمون کنایه میزد
به یه چیزهای شک کرده بود ...

ملیحه از جاش بلند شد و رفت ، مادربزرگ هم زیاد بهش تعارف نکرد‌ که بمونه ..
همین که از در رفت بیرون مادربزرگ آهی کشید و گفت : نمیدونم چرا من بیچاره از عروس شانس نیاوردم اون از مادر صحرا که با اون کارش ما رو انداخت سر زبون ها اینم از این ملیحه ی فضول .‌.کاری کرده که پدر صحرا چشم دیدن صحرا رو نداره ، این دختر نمیتونه دو ساعت بره خونه ی باباش بشینه ..
به صحرا نگاه میکردم یه گوشه کز کرده بود ، از چهرش مشخص بود بغض داره و انگار دوست داشت بغضش بترکه و گریه کنه ..
مادربزرگ هنوز حرف میزد ، بهش گوش میدادم
+چند وقت پیش این دختر بیچاره تو خونه حوصله ش سر رفته بود رفت تا یکم با خواهرش وقت بگذرونه ، صحرا برگشت خونه و نیم ساعت بیشتر نگذشته بود که اکبر با عصبانیت وارد خونه شد ، صحرا ترسیده بود و پشت من قایم شده بود ، نمیدونم ملیحه تو گوشش خونده بود که اصلا به حال و روزمون توجه نمیکرد موهای صحرا رو میکشید و میگفت : پولی رو که از تو جیبم برداشتی کجا گذاشتی ؟ ملیحه با چشای خودش دید که اون پولا رو برداشتی موهای صحرا رو به سختی از دستاش در آوردم صحرا قسم میخورد که اینکار رو نکرد اما اکبر حرف خودشو میزد و بلاخره باور نکرد که صحرا این کار رو نکرده ...
بغض صحرا ترکیده بود و آروم و بی صدا گریه میکرد ، اشکاشو پاک کرد و‌ گفت : بخدا من اون پول رو بر نداشتم ، ملیحه بعد از اینکه کلی کتک خوردم و تنها شدم اومد یقم رو گرفت و گفت : دیگه نبینم پاتو بزاری تو خونه ی من .. .دختر من خواهری به اسم تو نداره ، تو هم پدری به اسم اکبر نداری دست از سر ما بردار وگرنه تو رو هم مثل مادرت رسوا میکنم ‌‌..
صحرا نفس عمیقی کشید و‌ گفت : از این حرف ملیحه ترسیدم ، میترسم حرفی پشت سرم بزنه و مردم روستا باور کنن..
مادر بزرگ و صحرا که اینجوری حرف میزدن اعصابم خراب شده بود .. خیلی عصبانی بودم از جام بلند شدم و با عصبانیت گفتم : الان میرم حقشو میذارم کف دستش زنیکه ی عفریته غلط میکنه بخواد اسم تو رو بیاره یا پشت سرت بد بگه میخواستم از در برم بیرون که صحرا جلوی درو گرفت و دستاش رو باز کرد و گفت : شهاب خواهش میکنم این کارو نکن اون زن همینجوری دنبال بهونس تو هم بخوای چیزی بگی کل روستا رو با خبر میکنه .. مادر بزرگ هم گفت : راست میگه پسرم تو این زنو نمیشناسی پر از حیله س چیزی نگیم بهتر اکبرم میندازه به جون این دختر ..
خیلی ناراحت بودم ولی میدونستم‌ حق با صحرا و مادربزرگه ، برای همین به حرفشون گوش دادم و نشستم سر جام ...

صحرا یه گوشه نشست و شروع کرد به گریه کردن ، اصلا تحمل اشک ریختنش رو‌نداشتم ، دلم آتیش میگرفت ..
زیر لب گفتم : خدا لعنتت کنه ملیحه مگه این دختر چه بدی بهت کرده که اینجوری بین اون و پدرش رو به هم میزنی ، به مادر برگ نگاه کردم و گفتم : انگار دیگه وقتش رسیده دیگه نباید بیشتر از این دس دس کنم ، این چند روز که اینجام باید موضوع رو به پدرم و مادرم بگم دیگه باید همه بدونن که من صحرا رو میخوام مادربزرگ باید کمکم کنی .. صحرا با چشمای گریون بهم نگاه میکرد ‌اینقد دلم براش میسوخت که داشتم راحت حرفهامو میزدم ..
+نگران نباش صحرا همه چی درست میشه ، وقتی نامزدیمون علنی بشه هیچکس نمیتونه بهت زور بگه کاری میکنم که این ملیحه جرات نکنه بهت نگاه کنه ‌من مثل کوه پشتتم ..
مادربزرگ اشک گوشه ی چشمش رو با روسریش پاک کرد و‌ گفت :خدا کنه به خیر بگذره دست تو و صحرا رو بذارم تو دست هم اونوقت راحت بمیرم .. همش میگم قبل مردنم این دختر سر و سامان بگیره ..
بجز من و تو‌ کسی رو نداره ..
نمیدونم این اکبر خدا نشناس چرا اینقد به حرف این زنیکه گوش میده نمیگه دختری به اسم صحرا دارم ندارم چی بگم پسرم .. برم یه چیزی درست کنم بیارم بخوری ..
+ نه مادربزرگ دستت درد نکنه .. باید برم خونه چند روز بیشتر مرخصی ندارم ،برم ببینم چکار میکنم باید کم کم با پدرم صحبت کنم ..
کوله م رو برداشتم و از خونه ی مادربزرگ زدم بیرون .. عمو و ملیحه جلو در بودن ..
بعد از احوالپرسی با عمو میخواستم برم خونه یجورایی از عمو میترسیدم ..
میترسیدم ملیحه چیزی پیشش بگه و بهم شک کنه ، به صورت نا زیبای ملیحه نگاه کردم با پوزخند بهم گفت : خدا رو شکر راضی شدی یه سر به مادرت بزنی بالاخره از اینجا دل کندی ..
آب دهنمو قورت دادم عمو همینجور روبروم‌ وایساده بود نمیدونستم‌ چی بگم ..
تو دلم گفتم خدا لعنتت کنه ملیحه آخه الان وقت این حرفها بود ، من من کنان گفتم : تو‌ پادگان خواب مادربزرگ رو دیدم نگران بودم حالش بد باشه برای همین اول اومدم اینجا .. همینجور که داشتم حرف میردم بز و‌ گوسفندهای عمو از در حیاط زدن بیرون عمو رفت طرف گوسفنداش .. ملیحه پوزخندی زد و‌ گفت : خر خودتی و بعد بدون اینکه چیزی بگه رفت کمک عمو ...
دوست داشتم هر چی زودتر از اونجا برم ، تحمل ملیحه برام‌ خیلی سخت بود میترسیدم‌ یکم دیگه حرف بزنه هر چی از دهنم دربیاد بهش بگم یه نفس عمیق کشیدم و رفتم طرف خونه ..

از کوچه های روستا میگذشتم و به‌ مادرم فکر میکردم ، به اینکه چجوری موضوع صحرا رو بهش بگم ، میدونستم از صحرا خوشش نمیاد اما من باید حرفهام رو میزدم ..
دیگه وقتش بود که بفهمه صحرا رو میخوام
وقتی رسیدم در خونه مادرم با دیدنم فوری اومد طرفم و دستاش رو باز کرد و بغلم کرد
منم حسابی بغلش کردم دلم براش تنگ شده بود پدرم هم با شنیدن صدام از خونه اومد بیرون .
مادر گفت : کی آومدی پسرم نکنه بازم مثل همیشه اول رفتی خونه ی مادربزرگت ‌‌؟
با لبخندی که بهش زدم فهمید که اونجا بودم .. بازم اخمهاش رفت تو هم و هنوز ننشسته بودم که گفت : پسرم تو رو‌ خدا کم تر برو اونجا حوصله حرف و حدیث های ملیحه رو‌ ندارم بدون اینکه جوابشو بدم جورابام رو‌ در آوردم و‌ گفتم بازم که شروع کردی مادر بذار خستگیم در بره ...
یه آبی به دست و صورتم زدم ..
هنوز نیومده دلم برای صحرا تنگ شده بود شبها توی پادگان تا دیر وقت از دلتنگی صحرا تا صبح خوابم نمیبرد از اینکه ازش فاصله داشتم بیقرار بودم ..الان حداقل میدونستم‌ که بهش نزدیکم و این خوشحالم میکرد ...
بعد از خوردن شام تصمیم گرفتم حرف دلم رو بزنم ..کلی با خودم کلنجار رفتم مادر کنار سماور نشسته بود و داشت چای درست میکرد پدرم هم به تلوزیون کوچک توی حال زل زده بود ..
گفتن حرفام خیلی برام سخت بود ، سرفه ای کردم و‌ گفتم‌ : دیگه کم کم خدمتم تموم میشه .. باید دنبال یه کار بگردم و مشغول بشم ..
مادرم چند تا چای ریخت اومد نزدیکم و گفت : قربون پسر خودم برم ، آره انشالله خدمتت تموم بشه و یه کار خوب پیدا کنی و بعدش برات آستین بالا بزنم ، چند تا دختر برو رو دار برات انتخاب کردم ... موندم کدومو انتخاب کنم برات یکی از یکی بهتر و قشنگتر ‌‌..
اگه بخوای فردا چندتاشونو بهت نشون میدم دختر مش کاظم رو که دیدی عین پنجه ی آفتابه ..کلی هم خواستگار داره اگه راضی باشی همین فردا با مادرش حرف میزنم که یه وقت قولش رو به کسی ندن اگه هم اونو نخواستی دختر عموم هست اونم مثل ماه میونه از هر انگشتش یه هنر میباره ..چند وقت پیش دست تنهایی یه قالی بافته بود فقط دوست داشتی نگاهش کنی .. مادر حرف میزد و من فقط بهش نگاه میکردم ...
پدر هم بهش گوش میداد و گفت : آره انشالله وقتشه که براش آستین بالا بزنیم ، یکی رو‌ انتخاب کن که به همین زودیا برات نشونش کنیم ..

چشم به دهن پدرم بودم و منتظر بودم که شاید حداقل اون اسمی از صحرا ببره اما انگار خبری نبود باید خودم حرفم رو میزدم ..
چایم رو با استرس خوردم .. مادر گفت : چی شد پسرم کدوم رو انتخاب میکنی یه حرفی بزن ..
آب دهنم رو قورت دادم از عکس العمل مادرم میترسیدم ‌‌..ولی تصمیمم رو گرفته بودم و باید امشب همه چیزو تموم میکردم ، اصلا نمیتونستم‌ از صحرا دل بکنم توان این کارو نداشتم ...
بلاخره دهن باز کردم و گفتم : من از هیچکدوم این دخترهای که گفتی خوشم نمیاد .. راستشو بخواین خودم یکی رو انتخاب کردم به جز اونم کسی‌ رو نمیخوام ..
مادر و پدر متعجب بهم نگاه میکردن ..
مادر گفت : به به خدا رو شکر چه بهتر ..
خودت انتخاب کنی که بهتر حالا این دختر خوش شانس کی هست ؟
مادر منتظر بهم نگاه میکرد ...
با من من گفتم : راستش من فقط .. یکم مکث کردم .. بابا گفت :خوب حرف بزن پسر نکنه سر کارمون گذاشتی ...
+نه انفاقا چند وقته میخوام باهاتون حرف بزنم الان دیگه وقتشه شما هم بدونید بیشتر از این نمیخوام پنهونش کنم ، راستش من میخوام با صحرا ازدواج کنم من صحرا رو دوست دارم ... حرفمو که زدم یه نفس عمیق کشیدم ..
با شناختی که از مادرم داشتم گفتن این حرفها خیلی برام سخت بود ، چشام به مادر بود .. لیوان چای دستش بود از دستش افتاد ..
با دیدن این حرکت فهمیدم که حسابی شوکه شده پدرم گفت : چی میگی شهاب ؟ صحرا .. صحرای خودمون ؟؟
سرم رو به طرف پایین تکون دادم ..
مادر بعد از کمی مکث سرم داد زد و‌ گفت : تو غلط کردی اون دهنت رو ببند من اصلا حوصله ی شنیدن این حرفهای مسخره رو ندارم .. میدونم داری سرکارم میزاری ولی خواهشا دیگه از این حرفهای مسخره نزن که اصلا خوشم نمیاد فهمیدی ...
بدون هیچ ترسی گفتم : ولی من شوخی نکردم من بجز صحرا با هیچکس ازدواج نمیکنم ..
من صحرا رو میخوام ، کی از دختر عمو خودم بهتر ... مادر با چشمای از حدقه در اومده رو کرد به بابا و گفت : این پسر چی میگه انگار عقلش رو از دست داده انگار دوست داره اعصابمون روبه هم بریزه !؟
دیگه حرفهام رو زده بودم و نمیخواستم کوتاه بیام ، با جدیت گفتم : من نه شوخی میکنم نه میخوام سرکارتون بزارم .. ازت خواهش میکنم مادر کاری نکنی که من ناراحت بشم ازت میخوام کمکم کنی ...
 


مادر که دید دارم جدی میکم ، سینی با لیوانهای چای رو از جلوش پرت کرد سمتم و گفت : تو غلط کردی که داری جدی میگی ..انگار عقل تو اون کله ت نیست و بعد رو کرد به بابام و گفت : تو یه چیزی بهش بگو پسرت دیونه شده ..
+ خدا بگم چکارت کنه صحرا بلاخره کار خودتو کردی چقد بهت گفتم شهاب تو رو به پیر به پیغمبر کمتر برو‌ خونه ی مادربزرگت این دختر جادو جنبلت کرده یکی مثل اون مادر عفریته شه ولی کور خونده مگه از روی جنازه ی من رد بشین که اون دختر بخواد عروس من بشه و بعد از جاش بلند شد و بهم نزدیک تر شد با انگشت اشاره اش که به طرفم گرفته بود بهم زل زد و‌ گفت : شهاب رو اعصاب من راه نرو نذار اون روی سگم بالا بیاد ..این حرفی که اینجا زدی همینجا تمومش میکنی دوست ندارم این حرف تو دهن در و همسایه بیفته من نمیخوام‌ آبروم تو این روستا بره و بگن پسرش رفته دختر اون زنیکه رو‌ گرفته هر چند اون دختر خودش از مادرش چیزی کم نداره حالا خدا میدونه چه ناز و عشوه ای برات رفته و چجوری چیز خورت کرده که اینجوری حرفی میزنی ...
..از جام بلند شدم و‌ با عصبانیت گفتم :تمومش کن مادر ..تو نمیخوای دست از سر اون دختر بیچاره برداری ..اون دختر معصوم و بی گناه چه هیزم تری به تو فروخته اون چه کار داره به مادرش ؟
مادر دستش رو‌ گذاشت کمرش و‌ گفت : خوشم باشه حالا دیگه بخاطر اون دختر رو سر من داد میزنی ولی کور خوندی با این کولی بازی ها نمیتونی منو بترسونی و بعد یقه ام رو‌ گرفت و گفت: همین که شنیدی اگه بمیری هم نمیذارم به اون دختر برسی پس این حرف رو همینجا تمومش کن ..
بارها مادرم عصبانی شده بود ولی هیچ وقت ندیده بودم به این شدت عصبانی بشه رگ های گردن و پیشونی از عصبانیت زده بود بیرون یجوری که یه لحظه ازش ترسیدم اما نمیخواستم کوتاه بیام ...
یقه ام و درست کردم و گفتم : منم با این حرفها و عصبانیت های شما از صحرا دست نمیکشم و بعد به بابا نگاه کردم و گفتم : تو چرا چیزی نمیگی مگه بده برادرزاده ت عروست بشه ؟
بابا یه دستی به سیبیلش کشید و گفت :حرف منم همون حرفهای مادرته ‌...
صحرا دختر خوبیه ولی به درد ما نمیخوره کلی دختر تو این روستاس دست بذار رو یکی دیگه من نمیتونم دختر اون زنیکه رو عروسم کنم این حرفها رو تمومش کن با یکی ازدواج کن که حرف پشت سرش نباشه مادرتم راضی باشه ..
بابا که اینجوری گفت به کل ناامید شدم ‌..
چه دنیای بدی شده بود همه به فکر خودشون بودن بابا انگار نه انگار که صحرا برادر زاده ش بود و از خون و رگ و ریشه ی خودش ...

پدر هم مثل مادر حرفهاشو با تندی زد اما
بازم‌ کوتاه نیومدم و‌ گفتم : من صحرا رو میخوام دوستش دارم و فقط اون زنم میشه اینو برای آخرین بار میگم اگه قبول نکنید دستش رو میگیرم و از این روستا میرم جوری که هیچ وقت منو‌ نبینید این زندگیه منه و من حق انتخاب دارم و بعد از خونه زدم بیرون ‌..
صدای مادر میومد که میگفت : حتما بازم‌ میری پیش اون دختره ی بی همه چیز خدا لعنش کنه تا حالا از دست مادرش راحتی نداشتیم حالام از دست این توله سگش ‌..
از شنیدن این حرفها اعصابم خراب میشد ولی نمیخواستم زیادی باهاشون درگیر شم که بیشتر از این مخالفت کنن .. یه نفس عمیق کشیدم و شروع کردم راه رفتن و از روستا زدم بیرون رفتم و کنار رودخونه نشستم و حرفهای مادر و‌ پدر رو‌ مرور میکردم با حرفهایی که گفتن و شنیدم معلوم شد بیشتر از اونی که فکرش رو‌ میکردم مخالفن و این کارم رو سخت تر میکرد .. اما برای من تصور اینکه یه وقت به صحرا نرسم و مال من نشه هم وحشتناک بود ‌‌..
کارهای مادر صحرا برام مهم نبود ‌‌مهم صحرا بود که اینقد نجیب بود که تو این یک سالی که بهش گفته بودم دوستش دارم حتی روش نمیشد تو‌ چشمام نگاه کنه یا بذاره بهش دست بزنم ..
تا دیر وقت بیرون بودم همه جا تاریک بود و صدای سگهای روستا شنیده میشد کم کم چراغ بیشتر خونه ها خاموش شده بود که راه افتادم طرف خونه از در خونه ی مادربزرگ رد شدم همه جا خلوت بود و سوت و کور فقط گهگهای صدای سگ ها بود که به گوش میرسید ..
با حسرت به در خونه نگاه کردم ..به صحرا فکر میکردم اینکه خواب بود یا بیدار دوست داشتم در بزنم و برم پیشش ، دوست داشتم بغلش کنم و تو بغلش گریه کنم شاید آروم بشم اما نمیشد به در خونه ی عمو نگاه کردم به چهر ه ی اخمو و پر از حیله ی ملیحه فکر میکردم اگه الان منو اینجا میدید خدا میدونست چه حرفهای پشت سرم میزد ...
دستامو تو جیب کاپشنم جا دادم و رفتم طرف خونه خودمون ...
مادر و پدر بیدار بودن انگار از دیدنم خوشحال شدن ، معلوم بود نگرانم شده بودن ولی به روی خودشون نمیاوردن ... اما برای من اهمیتی نداشت ، با حرفایی که از صحرا زده بودن دلمو شکسته بودن تو دلم دعا میکردم که شاید دلشون رحم بیاد و راضی بشن ‌.. مادر سرفه ای کرد و گفت : چه عجب برگشتی ..؟؟!!
بهش نگاه کردم ببینم هنوز عصبانیه یا نه ..

تو دلم دعا میکردم بهم بگه از حرفهایی که در مورد صحرا زده پشمیون شده ..
با صداش به خودم اومدم گفت :
شهاب بشین تا برات غذا گرم‌کنم ..
با بی میلی گفتم : میل ندارم و رفتم یه پتو و بالشت آوردم و دراز کشیدم و چشامو بستم
مادر سرفه ای کرد و گفت : شهاب تو حتی اگه هیچ وقت پاتو نذاری تو این خونه من بهت رضایت نمیدم اون دختر رو بگیری ، پس این مسخره بازی ها رو بذار کنار و به خودت ظلم نکن تو حتی اگه بمیری تحملش برای من راحت تره تا اینکه دست اون دخترو بگیرم و بیارم تو این خونه همین که گفتم و بعد پتو رو کشید روش و گرفت خوابید ..
حالا باید چکار میکردم ؟
با چه رویی به صحرا میگفتم ؟
باید با مادربزرگ حرف میزدم باید میومد و راضیشون میکرد ، چند روز دیگه بیشتر اینجا نبودم دوست داشتم پدر و‌ مادر م راضی بشن و اونوقت برگردم پادگان ..وگرنه اونجا از بیقراری و‌ دلتنگی دق میکردم ..
شب رو‌ تا صبح یکم میخوابیدم و‌ دوباره از خواب میپریدم ذهنم آشفته بود..
صبح مادر همینجور باهام سرد رفتار میکرد ،
منم زیاد تحویلش نمیگرفتم باید میدونست که من رو‌ حرفم هستم و هیچکس نمیتونست نظرم رو عوض کنه ...
قبل از خوردن نهار از خونه زدم بیرون ...
باید با مادربزگ حرف میزدم ...
مادربزرگ به مرغ و خروسهاش دونه میداد با چهره ای در هم رفتم و روی سکو‌ نشستم ...
صحرا تو خونه بود ..
مادر بزرگ گفت : شهاب جان برو‌ تو خونه منم میام
من من کنان گفتم : موضوع رو به مادرم گفتم روش رو برگردوند طرفم و گفت : خوب کاری کردی پسرم بلاخره باید میفهمیدن ...
_ خوب چی گفتن ؟؟
آهی از ته دل کشیدم و‌ گفتم : چی میخواستی بگن مگه مادرم رو نمیشناسی ؟
مادربزرگ دونه ها رو ریخت جلوی مرغهاش و نشست کنارم و گفت : چرا مادرت رو خوب میشناسم از همون اول از مادر صحرا خوشش نمیومد هیچ وقت چشم دیدنش رو‌ نداشت همیشه فکر میکردم چون مادر صحرا خیلی بر و رو داره مادرت بهش حسودی میکنه بعد که اون اتفاقها افتاد مادرت خیالش راحت شد ، البته پسرم مادر صحرا اخلاقش هیچ مشکلی نداشت فقط بدبختی رو سرش آوار شده بود که این کارو با خودش کرد ..
_ حالا که تو اسم صحرا رو آوردی من میدونستم مادرت مخالفت میکنه ..
+ پوفی کشیدم و کلافه گفتم : حالا باید چکار کنم مادربزرگ ؟ من صحرا رو دوست دارم باید کمکم کنی تا مادرم راضی بشه ‌..
یه انگشتر دست صحرا بکنم دیگه خیالم راحت میشه ، دوست ندارم کسی حرفی پشت سر صحرا بزنه ..
همینجور که مشغول حرف زدن با مادربزرگ بودم یه لحظه صدای صحرا رو‌ شنیدم ، سریع رومو برگردوندم پشت سرم بود ...
همین جور بهش نگاه میکردم ...
یعنی حرفهامونو شنیده بود ...
همینجوری که با گوشه ی روسریش بازی میکرد گفت : شهاب بخدا من نمیخوام واسه تو مشکلی پیش بیارم .. من میدونم عمو و زن عمو راضی نیستن .. زن عمو هیچ وقت از من خوشش نمیومد من میدونستم مخالفت میکنه ، ازت میخوام این موضوع رو همینحا تمومش کنی ازت خواهش میکنم هر چی بینمون بوده رو فراموش کن ، من میدونم عمو و زن عمو راضی نمیشن نمیخوام تو در و همسایه پخش بشه که حتی عموی خودش هم صحرا رو نخواسته ،‌ من مجبورم بخاطر اشتباه مادرم تاوان پس بدم چه بی گناه باشم چه نباشم ، ولی نمیخوام از این بیشتر تو این روستا انگشت نما بشم خواهش میکنم از اینجا برو و دیگه هیچ وقت سراغ من نیا ... صحرا همینجور که حرف میزد اشکاش سرازیر شد ..مادر بزرگ دونه بدست وایساده بود و به حرفهای پر از بغض صحرا گوش میداد و گریه میکرد ... میدونستم این حرفها ، حرفهای دل صحرا نیست اما دیگه از حرف و حدیث خسته شده بود ...
از جام بلند شدم و رفتم سمتش و گفتم : یعنی به همین راحتی کنار کشیدی !
یعنی من و عشقم اصلا برای تو مهم نیستیم ؟ اینجوری حرف میزنی نمیگی من دلم میشکنه ؟ صحرا تو هنوز عشق من رو باور نداری ، من بدون تو میمیرم ...
صحرا سرش پایین بود و اشک امونش نمیداد
با همون صدای بغض آلود گفت : من خسته ام شهاب .. درسته زیاد اهل حرف زدن نیستم .. درسته تو این سالها هر چی تو دلمه رو به زبون نیاوردم ولی دلم پر از درده ...
من سالهاست دارم بی کس و تنها زجر میکشم شاید اگه محبت های تو نبود تا الان دق کرده بودم ، من تو این سالها همه چیزو میفهمیدم حتی وقتی بچه بودم اما چکار میتونستم بکنم ؟
وقتی میرفتم با بچه ها بازی کنم و مادراشون میومدن دست بچه هاشونو میگرفتن و از من دورشون میکردن قلبم آتیش میگرفت ، وقتی زن های همسایه با دیدنم اخم میکردن و شروع میکردن به پچ پچ کردن آرزوی مرگ میکردم وقتی زن عمو با دیدنم روشو بر میگردوند دلم میشکست ، وقتی ملیحه هر روز تو گوشم میخونه تو هم یکی هستی مثل مادر عفریتت دلم میشکنه ، من مدتهاست دارم زجر میکشم و دم نمیزنم .. تنها دلخوشی من و‌ مادربزرگ محبت های تو بود که من هیچ وقت فراموش نمیکنم اما من نمیخوام تو به خاطر من زجر بکشی ..
ازت میخوام بیخیال من بشی و بچسپی به زندگیت همین که تو خوشبخت باشی چه با من چه بی من برای من کافیه ..
...

_ ازت خواهش میکنم شهاب دیگه اینجا نیا .. ملیحه بهمون شک کرده هر دفعه منو میبینه تیکه بهم میندازه ، من نمیخوام برامون حرف در بیارن من نمیخوام توهم قربانی من بشی ... نمیخوام کسی پشت سرت چیزی بگه ، من مدتهاست با این سن کمم کلی حرف و‌ نگاه رو‌ تحمل کردم اما نمیتونم ناراحتی تو رو ببینم ..
صحرا حرف میزد و من گوش میدادم تو این سالها هیچ وقت ندیده بودم که اینجوری حرف بزنه ، دلم براش میسوخت توی کلمه کلمه ی حرفهاش غم موج میزد ..
_ آب دهنم قورت دادم یه آه از ته دل کشیدم و گفتم : ازت خواهش میکنم صحرا از من نخواه که فراموشت کنم از من نخواه که به همین راحتی ازت دست بردارم ، من به امید بودن کنار تو دارم زندگی میکنم به امید عشق تو نفس میکشم ، نگران نباش من مادرمو راضی میکنم..
صحرا سرش رو به دو طرف تکون داد و‌ گفت : نه خواهش میکنم نذار دوباره تو در و همسایه خوار بشم ، من میدونم زن عمو هیچ وقت راضی نمیشه ، فقط با حرفاش منو کوچیک میکنه، اگه همسایه ها بفهمن بازم باید سنگینی نگاهشون رو تحمل کنم ولی من دیگه توان ندارم دیگه خسته م ...
مادربزرگ اومد پیشمون و صحرا رو بغل کرد و‌ دوتاشون با هم شروع کردن گریه کردن ...
و بعد مادر بزرگ رو کرد به من و گفت : شهاب مادرت دیروز اومد اینجا و با صحرا خیلی بد حرف زد قسم خورد که اگه بمیره هم نمیذاره شما به هم برسید ..صحرا ازش خواست صداش و‌ نبره بالا ، قبول کرد این دفعه چیزی نگه اما گفت : اگه صحرا کنار نکشه آبروشو تو روستا میبره ..
حالا هم شهاب ازت خواهش میکنم پسرم بیخیال شو ، من و صحرا یجوری از پس زندگیمون بر میایم ، تازه یه مدت روحیمون بهتر شده باز نمیخوایم بیفتیم سر زبون در و همسایه برگرد برو سربازیت و صحرا رو فراموش کن ، به اندازه ی کافی زجر کشیده ..
مات و‌مبهوت بهشون نگاه میکردم و‌ گوش میدادم .. یه دفعه بغضم ترکید و اشکهام سرازیر شد و گفتم : مادربزرک من اومدم ازت بخوام کمکم کنی اونوقت داری میگی از صحرا دست بکش ، چطوری دلت میاد این حرفها رو بزنی ، من دست صحرا رو میگیرم و از این روستا میبرمش ..
_این دفعه صحرا بود که شروع کرد حرف زدن ..+ نه شهاب من همراه تو هیجا نمیام ، من نمیخوام مثل مادرم از این روستا برم بیرون ، پا رو‌ دلم‌ میذارم و فراموشت میکنم ، نمیخوام زن عمو برام دردسر درست کنه خواهش میکنم تمومش کن و بعد بدون اینکه چیزی بگه دوید و رفت طرف خونه ...

صحرا رفت و من و مادربزرگ تنها موندیم
از دست مادرم عصبانی بودم بلاخره کار خودش رو‌ کرد ، بدون اینکه به شکستن دل صحرا یا من فکر کنه .. اما من این حرفها حالیم نبود ، من میدونستم صحرا از ترس آبروش و عمو داشت این حرفها رو‌ میزد صحرا عاشق من بود و بدون من دووم نمیاورد ، منم نمیتونستم بدون صحرا زندگی کنم .. دستهای مادربزرک رو گرفتم و‌ گفتم : من به هیچ عنوان از صحرا دست نمیکشم ، من بدون اون میمیرم ازت خواهش میکنم کمکم کن یه کاری کن مادرم راضی بشه .
مادربزرگ دستی کشید رو سرم و‌ گفت : شهاب من هر کاری هم بکنم مادرت راضی نمیشه باید دیروز میدیدیش که چه حرفهایی به این طفلک میزد : صحرای بیچاره روبروش مثل بید میلرزید ، اینجوری کل روستا میفهمن که مادر و پدرت راضی نیستن اینجوری صحرا بین مردم شکسته میشه مادرت میگفت : پیش همه میگه که راضی نیست و صحرا تو رو‌ گول زده منم دعا جادو به خوردت دادم ..اگه بابای صحرا این حرفها رو بشنوه دعوا راه میندازه مردم روستا رو هم که میشناسی انگار با این دختر بیچاره پدر کشتگی دارن خدا از مادرش نگذره که با اون کارش اینجوری این دختر رو بین مردم سرافکنده کرد ... صحرا نمیخاد کسی پشت سرش چیزی بگه .. حالا من میام و با پدرت و مادرت حرف میزنم اما ازت خواهش میکنم این دختر بیچاره رو انگشت نما نکن ...
دیگه نمیدونستم‌ چی بگم اعصابم به هم ریخته بود ، بدون اینکه چیزی بگم از خونه زدم بیرون بی تفاوت از کنار ملیحه که بچه بغل جلو در کنار زن همسایه نشسته بود رد شدم اینقدر عصبانی بودم که اگه چیزی میگفت شاید بلایی سرش می آوردم که خدا رو شکر وقت نکرد چیزی بگه ..
رفتم طرف خونه مادر داشت تو انباری نون میپخت و پدر داشت داسش رو تیز میکرد ..
با عصیانیت رفتم رو به رو مادرم وایسادم سرفه ی کردم و گفتم : چرا رفتی سراغ صحرا ؟
بدون اینکه عصبانی بشه خمیرش رو پهن کرد و با آرامش گفت : چیه باز رفتی اونجا و کلی حرف تو گوشت خوندن ؟ پسره ی بی عقل رفتم سراغش خوب کردم باید حساب کار دستش بیاد آروزی زن تو شدن رو باید به گور ببره من این همه سال بچه بزرگ نکردم که بذارم یکی مثل صحرا صاحبش بشه ..
صدامو بردم بالا و‌ گفتم‌ : تو حق نداشتی این کارو بکنی من هر جوری باشه با اون دختر ازدواج میکنم تو هم بهتره برای آرامش خودت کوتاه بیای فهمیدی ‌.. این دفعه صدای پدر بود که شنیده میشد ..
همینجور که داس رو تیز میکرد گفت : صداتو بیار پایین شهاب چه خبرته چرا حرف حالیت نیست وقتی میگیم نه یعنی نه تمام اون دخترو باید فراموش کنی .
 همین که گفتم
و بعد به کارش ادامه داد ...
انگار امروز باید همش حرفای ناراحت کننده و
نا امید کننده میشنیدم .. دیگه داشت نفسم از شدت ناراحتی قطع میشد قلبم درد گرفته بود حداقل دوست داشتم پدر به عنوان عمو یکم دلش برای برادر زاده ش بسوزه اما انگار تموم مردم این روستا دوست داشتن صحرا رو زجر بدن ..دلم برای بی گناهی صحرا میسوخت اما کاری از دستم بر نمی اومد ...
رفتم نزدیک پدر و‌ گفتم‌ : چرا هر چی مادر بگه گوش میدی ؟‌چرا هیچکدومتون یکم دل رحمی ندارید ؟ چرا اینقدر سنگدل شدین ؟
چرا خواسته ی من براتون مهم نیست؟
اون دختر برادر زاده ته اصلا دلت براش نمیسوزه ؟ اصلا به فکرش نیستی ؟ تو که میدونی اون بیچاره هیچ‌ گناهی نداره ، میدونی که چه دختر پاک و‌ نجیبیه میدونی که قربانی شده ، یعنی اینقد حرف مردم براتون مهمه که نه به فکر برادرزادتی نه به فکر پسرت ؟
+ بابا من صحرا رو دوست دارم میخوام‌ خوشبختش کنم ..
سرش و بالا گرفت پوز خندی زد و‌ گفت : دلم براش میسوزه اما بیشتر دلم برای پسر خودم‌ میسوزه تو الان ادعای مرد بودنت شده ولی یکم سنت بالا بره میفهمی که میخواستی چه غلطی بکنی اونوقت میای و دست من و مادرت رو میبوسی .. الان تو عاشق نیستی پسر فقط دلت برای اون دختر میسوزه ولی تو این دوره زمونه بهتره بیشتر به فکر خودت باشی .. اگه باهاش ازدواج کنی فردا و پس فردا بچه دار شدی نمیگن مادربزرگش چکاره بود ؟ مادر این دختر به خاطر هوا و هوسش سر مردم یه روستا رو انداخت پایین ... حالا من برم دست دختر اون زنیکه رو بگیرم به عنوان عروس بیارم تو این خونه نه پسر این کار با عقل جور نمیاد ، تو‌ هم بهتره قبل از اینکه عصبانیم کنی این حرفهای مسخره رو تموم کنی ..
از شدت ناراحتی سرم درد گرفته بود ، نا امید از همه جا رفتم تو خونه و‌ یه گوشه نشستم و پیشونیم رو با دستام فشار میدادم ..
پس فردا باید بر میگشتم پادگان اما هنوز تکلیفم روشن نشده بود ، خدایا چکار باید میکردم ...
یاد صحرا و حرفهاش افتادم چقدر دلش پر از غم بود ، چطوری میتونستم‌ ازش دست بکشم ؟ چطوری میتونستم با کسی دیگه ازدواج کنم اونوقت صحرا چطوری تحمل میکرد میدونستم‌ که چقدر دوستم داره ..ای کاش راضی میشد دستشو میگرفتم و از این روستا میبردمش اما مطمئن بودم قبول نمیکرد ..
مادر برام‌ غذا آورد اما چیزی نخوردم ..
حالم اصلا خوب نبود ..
اصلا دوست نداشتم با پدر و‌ مادرم حرف بزنم ..خیلی غمگین بودم میدونستم اگه با این حال برم پادگان خیلی دلتنگ و بیقرار میشدم شب رو تا صبح بی خواب ..
بود دم دمای صبح خوابم برده بود ..
صبح با صدای مادر که داشت با پدرم حرف میزد از خواب پریدم ...
مادر میگفت : پس بلاخره خودشو کشت و خودشو راحت کرد اینجوری بهتره ...
نمیدونستم در مورد کی حرف میزدن علی کنارم نشسته بود با تکون دادن سرم بهش نگاه کردم و گفتم : چی میگن در مورد کی حرف میزنن ؟
یه لحظه ترسیدم و از جام بلند شدم نکنه در مورد صحرا حرف میزدن ..
سراسیمه رفتم پیش پدر و‌ مادرم و گفتم : چی شده کی خودکشی کرده !!
مادر رو‌ کرد بهم و گفت : مادر صحرا بلاخره خودش رو خلاص کرد ‌، زنیکه ی کثافت خودشم تحمل کاری که کرده بود رو نداشت پوزخندی زد و گفت : به هیچی فکر نکرد نه به خودش نه به اون دخترش نه شوهرش راه افتاد دنبال اون مرد و فکر کرد عشق و عاشقی با داشتن شوهر و بچه به همین راحتیاست ..
متعجب پرسیدم : شما از کجا خبر دارید ؟
بابا گفت : کل روستا با خبر شدن ..
یه لحظه یاد صحرا افتادم حتما اونم با خبر شده بود ، فوری لباسامو عوض کردم یه آبی به سر و صورتم زدم و بی توجه به مادرم که میگفت : کجا میری شهاب بیا صبحانتو بخور ..نکنه میری پیش اون دختره .. تو رو خدا دست از سرش بردار .. با قدمهای بلند و تند خودمو رسوندم در خونه ی مادر بزرگ ..
در خونه نیمه باز بود وارد خونه شدم ..
صحرا یه گوشه نشسته بود و گریه میکرد پس با خبر شده بود ، مادر بزرگ اما بدون اینکه گریه کرده باشه زیر درخت توی حیاط نشسته بود ..
سلام کردم صحرا با شنیدن صدام سرش رو از روی پاهاش برداشت و بهم نگاه کرد ...
مادربزرگ گفت : شهاب تو هم شنیدی ؟
سرمو به طرف پایین تکون دادم ..
صحرا اشک امونش نمیداد و با دیدن من هق هق میزد ، الان دیگه بیشتر از قبل دلم براش میسوخت .. با صدای باز شدن در به در نگاه کردم عمو بود .. اومد تو‌ حیاط با چهره ی پر از اخم‌ رو‌ کرد به صحرا و گفت : چرا گریه میکنی دختر ؟ نکنه واسه اون زنیکه ی بی حیا گریه میکنی ! بجای گریه کردن باید خوشحال باشی که این ننگ از رو زمین پاک شد اگه دستم بهش میرسید خودم با دستای خودم میکشتمش ..
الانم دوست ندارم ببینم کسی برای اون زن یه قطره اشک بریزه .. زودتر از اینا باید این بلا رو سر خودش میاورد ، پشت سر عمو‌ ملیحه بود که بچه به بغل اومد تو حیاط حتما خیلی خوشحال بود به هر حال همچین از هووش خوشش نمیومد ..
با چهره ی خندان بهمون نگاه میکرد ...
انگار به جز صحرا همه از این اتفاق خوشحال بودن ، بیچاره یه آدم با یه اشتباه چقد میتونست از چشم مردم بیفته ...

عمو یه بار دیگه رو سر صحرا داد زد و‌ با تندی گفت : پاشو دختر پاشو یه آبی به صورتت بزن و برو‌ خدا رو شکر کن که این ننگ از زندگیت پاک شد .. اینجور مادری نبودنش خیلی بهتر و بعد رو کرد به ملیحه و گفت بریم زن ، که کلی کار داریم امروزم باید یه گوسفند قصابی کنم مردم منتظر گوشتن ...
عمو رفت ، ملیحه هم پوزخند معنا داری به من زد و پشت سر عمو رفت ..
انگار نمیخواست دست از سر من برداره ...
برعکس ملیحه عمو اصلا به بودنم اونجا گیر نمیداد ...
بعد از رفتنشون رفتم نزدیک صحرا نشستم
بی صدا گریه میکرد با صدای آرومی گفتم : منم خیلی ناراحت شدم خدا رحمتش کنه شاید اینجوری از دست این حرف و حدیث ها راحت بشه .. حتما خیلی بهش سخت گذشته که نتونسته تحمل کنه ..
صحرا اشکهاشو پاک کرد و گفت : خیلی دلم براش تنگ میشد ولی از ترس بابا جرات حرف زدن نداشتم .. بیشتر وقتها خوابشو میدیدم روزی که از اینجا رفت حسابی بوسم کرد و بغلم کرد ، با اینکه سنم کم بود ولی بارها میدیدم بابا کتکش میزد موهاشو میکشید و صورتشو زخمی میکرد هیچ‌ وقت ندیدم بهش محبت کنه دقیقا مثل من .. شاید اگه بابام باهاش خوش رفتاری میکرد مادرم اونجوری گول یه مرد غریبه رو‌ نمیخورد .. آهی از ته دل کشید و کفت : خیلی دوست داشتم یکبار دیگه ببینمش اما نشد باید منتظر بمونم تا بمیرم و برم پیشش شاید اونجا راحت تر کنار هم باشیم ..
اخم کردم و گفتم : خدا نکنه صحرا زبونتو گاز بگیر این چه حرفیه که میزنی ...
مادر بزرگ اومد دست صحرا رو گرفت و برد کنار شیر آب .. یه آبی به صورتش زد و گفت : بسه دیگه صحرا ، اینجوری برای مادرت بهتر شد بخدا الان دیگه راحت شد .. تو این مردم دیگه نمیتونست راحت زندگی کنه ...
بکم پیششون موندم و رفتم خونه ...
مادر و‌ پدر اصلا نرفتن به صحرا تسلیت بگن اصلا از این اتفاقی که افتاده بود ناراحت نبودن .‌..
دو روز گذشت ...
حال و روز صحرا زیاد خوب نبود ، با اتفاقی که برای مادرش افتاده بود روم نمیشد در مورد دوتامون باهاش حرف بزنم ، باید بر میگشتم پادگان ..فعلا نمیتونستم کاری بکنم تصمیمم گرفتم برم سر خدمت و برگردم اونوقت دوباره با پدر و‌ مادرم حرف بزنم شاید راضی میشدن الان دیگه زن عمو نبودش شاید مادر یکم کوتاه میومد ..

ساکم رو انداختم رو دوشم میخواستم قبل از رفتنم برم یه سر به صحرا و‌ مادربزرگ بزنم ...
پدر کفشاشو پوشید و‌ گفت : تا سر جاده همراهت میام پسرم ، به مادر نگاه میکردم که با تحسین به پدر نگاه میکرد ...
انگار خوشحال بود که دارم میرم و نمیتونم برم پیش صحرا ، شاید هم پدر برای همین داشت دنبالم میومد که من نتونم صحرا رو ببینم ‌...
بیشتر از قبل دلم گرفته بود دوست داشتم قبل از رفتنم ببینمش
حداقل تا یک ماه دیگه نمیتونستم برگردم ، احساس خفگی میکردم هر چی بیشتر از روستا و از خونه ی مادربزرگ دور میشدم بیشتر دلم میگرفت ..
تو این چند روز که اینجا بودم خیلی دلم شکسته بود ...
کنار جاده وایساده بودیم و خبری از ماشین نبود ، پدر روی یه سنگی نشست انگار تا وقتی که سوار نمیشدم دست از سرم بر نمیداشت دیگه مطمئن شده بودم دلیل اومدنش چیه ...
با آرامش کامل سیگارش رو روشن کرد و‌ گذاشت گوشه ی لبش ، هر چند با اون سیبیل های بلندش لب هاش اصلا معلوم نبود ..
منم بی حوصله بودم همونجا کنار جاده نشستم و‌ دستامو‌ دور زانوم حلقه زدم و‌ به جاده چشم دوختم ..
پدر سرفه ای کرد و‌ گفت : شهاب بچسب به کار و بارت ، سربازیت که تموم‌ شد ، خودم یه خونه تو زمین بغل خونه برات میسازم یه مغازه هم تو حیاطش میزنم برات ، تو روستا هم کلی دختر هست دست رو هر کی بذاری خودم میگیرمش برات نوکرتم هستم ...
با اخم بهش نگاه کردم هنوزم رو حرفش بود ، پوزخندی زدم و‌ گفتم : هنوزم راضی نیستی ؟
مادرش که مرد !
قبلا که بخاطر مادرش مخالف بودی ...
یه پک به سیگارش زد و با یه لبخند کجی گفت : این ننگ با مردن پاک نمیشه ، اون زن چه زنده باشه چه مرده مادر صحراس ..
سرمو به نشونه ی تاسف به دو طرف تکون دادم و گفتم : خود خدا هم آدم ها رو میبخشه اما شما و مردم این روستا انگار دست بردار نیستین ‌‌...
مینی بوس از دور داشت میومد طرفمون از جام بلند شدم یه دستی به پشتم که خاکی شده بود کشیدم و تو چشمای پدر نگاه کردم و‌ گفتم : من بجز صحرا با هیچکس ازدواج نمیکنم از سربازی که برگردم دستشو میگیرم و از این روستا میبرمش ..
منتظر نموندم که پدرم چیزی بگه زیر لب خداحافظی کردم و سوار شدم ..
به صندلی ماشین تکیه دادم پرده ی سبز رنگ پنجره ی مینی بوس رو زدم کنار و به بیرون نگاه کردم ...
همین الان دلتنگ صحرا شده بودم نا خودآگاه اشکهام سرازیر شد میدونستم شب و روزهای پر از دلتنگی تو پادگان منتظرمه ...
با دلی پرا از غم رسیدم پادگان ، حال و روز خوبی نداشتم ،
 


حال و روز خوبی نداشتم ، کاش زودتر این چند ماه تموم سربازی تموم میشد و این دلتنگیا به پایان میرسید ..
همش غصه میخوردم که نتونستن قبل از اومدنم صحرا رو ببینم و ازش خداحافظی کنم ' شاید اونم منتظر بود برم دیدنش ' شایدم فکر میکرد با حرفهایی که بهم زد من دیگه کنار کشیدم و‌ نمیخوامش ...
تموم این فکر و خیالها حسابی ذهنم رو به هم ریخته بود '‌ علی هم روستایم وقتی حال و روزمو دید اومد پیشم و از روستا و حال و هوای روستا پرسید ... بهش حسودیم میشد قبل از اومدنش به سربازی که اصلا از عشق و عاشقیش خبری نبود چند ماه پیش با دختر داییش نامزد شد و الانم همدیگرو خیلی دوست داشتن ...کاش من و صحرا هم میتونستیم به همین راحتی به هم برسیم ...
روزها میگذشتن و دلتنگی من بیشتر از قبل میشد ' هیچ خبری از روستا نداشتم تازه دو هفته بود که از مرخصی اومده بودم و دیگه نمیذاشتن برم‌ مرخصی ...
شب ها رو روی تخت آهنی دراز میکشیدم و ساعت ها بی صدا و آروم به زندگیم فکر میکردم به آیندم به اینکه با این مخالفت ها چه اتفاقی قراره بیفته ..
این دفعه که بر میگشتم باید هر جوری شده مادرم و‌ پدرم رو راضی میکردم ، با التماس یا با تهدید فرقی نداشت ، حتما باید راضیشون میکردم .
بارها صحرا رو کنار خودم تصور میکردم ، روز و شب هایی که صحرا کنارم بود و بدون هیچ ترس و استرسی تو آغوشم بگیرمش .. میتونستم ساعت ها بهش نگاه کنم و از دیدنش سیر نشم ، با فکر کردن به خیالات به خودم امید میدادم و برای دیدنش لحظه شماری میکردم ..
یک ماه از اومدنم گذشته بود اما هنوزم خبری از مرخصی نبود ،
هر وقتم درخواست میکردم قبول نمیکردن و‌ میگفتن خیلی ها هستن دو ماهه نرفتن خونه تو تازه برگشتی آهی از ته دل کشیدم و‌ با خودم گفتم : یک ماه برای من انگار یک ساله که اومدم انگار یک ساله که صحرام رو‌ ندیدم ، حتما اونم دلتنگم شده بود ، تو دلم کلی قربون صدقش میرفتم ‌...
محمد دوست ترکم بود خیلی با هم صمیمی بودیم ، تو یکی از روستاهای دیر افتاده ی شهرشون زندگی میکرد با اینجا هفت ساعت فاصله داشتن و همیشه از دلتنگی برای مادر پیرش میگفت ، منم بیشتر وقتها باهاش درد و دل میکردم و از صحرا براش میگفتم ، از عشقی که بهش داشتم از مخالفت های پدر و‌ مادرم ..
انگار با درد و دل کردن و امیدهایی که محمد بهم میداد یکم حالم بهتر میشد ..
بعضی وقتها اینقد از عشقی که به صحرا داشتم اذیت میشدم که تو دلم آرزو میکردم کاش اصلا عاشقش نمیشدم ولی باز با تصور چهره ی مظلوم و‌ دوستداشتنیش دلم برای دیدنش پر میزد ..

بالاخره بعد از پنجاه روز با مرخصیم موافقت شد ‌.. از خوشحالی دوست داشتم اینقدر فریاد بزنم تا حنجره ام پاره بشه .. دیگه نمیتونستم بیشتر از این دوری صحرا رو تحمل کنم ..
با ذوق و شوق ساکم رو آماده کردم .. محمد رو بغل کردم و بهش گفتم : داداش ببخشید این روزا با درد و دلهام حسابی خسته ت کردم زد رو شونه م و با فارسی که با لهجه ی ترکی قاطی بود بهم گفت : امیدوارم این دفعه که برگشتی حالت بهتر از الان باشه و به عشقت رسیده باشی، سرم و بردم به طرف آسمون و‌‌ خودمم هم همین دعا رو کردم هر چند دلشوره ی بدی داشتم و تو دلم انگار آشوب به پا شده بود ..
شایدم بخاطر دیدن صحرا بود که اینجوری بیقرار شده بودم ، رفتم طرف ترمینال ..‌ از کنار دست فروشی های کنار ترمینال رد میشدم ‌جلوی یکیشون وایسادم و به بدلیجاتی که روی زمین پهن شده بود نگاه کردم ، کلی زنجیر و‌ پلاک و‌ انگشتر و‌ گوشواره های رنگا رنگ با نگین های قشنگ داشت ..
ساکمو گذاشتم زمین و نشستم روی پاهام و از نزدیک به همشون نگاه کردم و قیمتها رو‌ دونه دونه میپرسیدم‌ ، پول زیادی همراهم نبود چشمم به زنجیر و‌ پلاکی با نگین های قرمز افتاد ..خیلی قشنگ بود ، یه لحظه اون زنجیر رو روی گردن سفید صحرا تصور کردم و ناخودآگاه لبخند روی لبهام نشست حتما خیلی بهش میومد ، یکم از دستفروش تخفیف گفتم و‌ خریدمش و تو جیبی پایینی ساکم قایمش کردم ..خوشحال بودم که چند ساعت دیگه میتونستم ببینمش ، حتما خیلی دلتنگم شده بود .
ماشین راه افتاد ..
تو راه یبار دیگه به زنحیر و‌ پلاکی که خریده بودم نگاه کردم بوسیدمش و دوباره گذاشتمش سر جاش ، بعد از سه ساعت رسیدم و سر جاده پیاده شدم به روستا نگاه میکردم به روستای که عشقم اونجا نفس میکشید حال و روز زندانی داشتم که از زندان آزاد شده بود ..
ساکمو روی شونه م جابجا کردم و رفتم طرف خونه ی مادربزرگ ..
قدمهام رو بلندتر بر میداشتم دوست داشتم زودتر برسم ، دیگه حتی یک دقیقه هم نمیتونستم تحمل کنم ، با دیدن عمو و ملیحه که مشغول قطعه کردن گوشت گوسفندی که آویزون کرده بودن سر جام وایسادم باهاشون احوالپرسی کردم و با عمو روبوسی کردم ، پوزخندهای ملیحه خیلی اذیتم میکرد اما سعی کردم بی تفاوت باشم هر چند این پوز خنداش انگار با بقیه روزها متفاوت بود ..
با صدای عمو برگشتم و به عمو نگاه کردم ، یه تکه گوشت داد دستم و گفت : اینو بده به مادربزرگت ، کار خوبی میکنی بهش سر میزنی تنهایی خیلی حوصله ش سر میره حتما از دیدنت خوشحال میشه ، با خودم‌ گفتم : چرا میگه تنها مادربزرگ که ..
 کنار صحرا احساس تنهایی نمیکرد ، اصلا مگه میشه کسی کنار صحرا باشه و‌ حالش خوب نباشه ...
با دلی آشفته در خونه مادربزرگ رو زدم دوست داشتم صحرا درو باز کنه بعد از دوماه اومده بودم دلم براش لک میزد ‌‌..
همینجور به در چشم دوخته بودم ‌‌که در باز شد مادربزرگ در رو باز کرد هر چند منتظر دیدن صحرا بودم اما از دیدن مادربزرگ هم خوشحال شدم .. دلم برای اونم تنگ شده بود . مادربزرگ با دیدنم چشماش پر اشک شد و دستاش رو باز کرد ..
خودمو انداختم تو بغلش ، مادربزرگ همینجور با گریه قربون صدقه م میرفت ، با خودم میگفتم یعنی اینقد دلش برام تنگ شده که اینجوری گریه میکنه ، با مادربزرگ حرف میزدم ولی با چشمام دنبال صحرا میگشتم ،
به در و دیوار خونه چشم دوختم و دنبال صحرا میگشتم اما خبری ازش نبود ..
با خودم گفتم : شاید خوابه ...
همراه مادربزرگ رفتم تو خونه اما خبری نبود ، میدونستم مادربزرگ هم متوجه نگاهام شده بود و میدونست منتظر دیدن صحرام اما چیزی نمیگفت ..
دیگه بیشتر از این طاقت نیاوردم و گفتم : مادربزرگ صحرا کجاس ؟
جایی رفته نمیبینمش ؟!
مادربزرگ چیزی نگفت و همینجور سماور نفتی رو داشت روشن میکرد تعجب کردم یعنی صدامو نشنیده بود ، دوباره حرفم رو تکرار کردم و گفتم : مادربزرگ با شمام ‌چرا جوابمو نمیدی صحرا کجاست ..؟؟
مادربزرگ بهم نگاه کرد و گفت : پسرم از راه رسیدی فکر کنم
گرسنه ته بذار یه چیزی درست کنم بخوری ...
دیگه داشتم نگران میشدم چه دلیلی داشت مادربزرگ اینجوری خودشو به نشنیدن میزد ، بهش نزدیک تر شدم و با نگاه پر از تعجب بهش زل زدم و گفتم : دارم میترسم مادربزرگ چرا چیزی نمیگی ؟
اتفاقی افتاده ؟
صحرا کجاست و بعد از جام بلند شدم و اتاقا رو گشتم اما هیچ خبری از صحرا نبود ‌، با صدای مادربزرگ سر جام خشکم زد ‌‌...
+ شهاب دنبالش نگرد ..صحرا دیگه اینجا نیست ...
بعد از کمی مکث متعجب گفتم : یعنی چی که اینجا نیست ؟
پس کجاست ‌...!!
مادربزرگ آهی کشید و با چشمهای پر اشک گفت : بیا بشین پسرم ، باید باهات حرف بزنم ... بیا ...
با کلی سوال که تو ذهنم بود و منتظر جوابشون بودم نشستم کنارش ..
مادربزرگ دستمو گرفت و گفت : ازت خواهش میکنم خودتو کنترل کن ‌پسرم تو باید صحرا رو فراموش کنی .. اینجوری برای دوتاتون بهتره ‌‌..
بهم قول بده هر چیزی که شنیدی خودتو کنترل کنی ..
با ترس به مادربزرگ زل زده بودم ..
خدای من نکنه اتفاقی برای صحرا افتاده باشه 

 نکنه زنده نباشه تو اون مدت کم تا مادربزرگ میخواست حرف بزنه کلی فکر و خیال اومد تو ذهنم ...
مادر بزرگ همینجور که با تسبیحی که تو دستش بود ور میرفت گفت : بعد از رفتن تو مادرت اومد اینجا و با بی احترامی و داد و فریاد از صحرا خواست که دست از سرت برداره باباتم باهاش حرف زد و گفت اینجوری برای دوتاتون بهتره ...
صحرا هم نمیخواست توی روستا انگشت نما بشه نمبخواست مادرت جار بزنه که ما صحرا رو نمیخوایم ، صحرا همینجوری این سالها رو با سختی و نگاهها و حرف و حدیث های در و همسایه تحمل کرده بود ، بعد از رفتن پدر و مادرت ‌صحرا بهم گفت : دیگه تحمل هیچی رو ندارم ، گفت نمیخوام برای شهاب مشکل پیش بیارم ، بعد از اونروز چند باری مادرت اومد اینجا یه روز بابای صحرا متوجه حرفهای مادرت شد و خیلی عصبانی شد و‌ گفت : فکر کردین کی هستین که دختر من رو نخواید .. من جنازه ی دخترم رو هم بهتون نمیدم ..
این حرفها کش پیدا کرد و صحرا ازشون خواهش کرد تمومش کنن ..
صحرا بهشوت قول داد که دیگه به تو حتی فکرم نکنه ، دو هفته بعد از رفتنت و بعد از این حرف و حدیث ها پسر یکی از دوستای عموت اومد خواستگاری صحرا ...
مادربزرگ داشت حرف میزد و من بیشتر از قبل با چشمای از حدقه در اومده داشتم گوش میدادم ..
مادر بزرگ سرش رو انداخته بود پایین و چیزی نمیگفت ..
برای همین خودم گفتم : حرف بزن مادربزرگ دارم دق میکنم بگو‌ ببینم چه بلایی سرم اومده ؟ مادربزرگ آهی از ته دل کشید و گفت : پسرم صحرا رو فراموش کن بذار اون دختر زندگیش رو بکنه .. الان خوشبخته تو هم برو دنبال زندگی خودت ... صحرا ازدواج کرده و الانم سر خونه زندگی خودشه ..
فکر کردم دارم خواب میبینم خدایا چی داشتم میشنیدم تو این دوماه چه اتفاقهایی افتاده بود که من بی خبر بودم .. صدامو بلندتر کردم و‌ با بغض گفتم : چی میگی مادربزرگ ؟ تو رو‌ خدا با من اینجوری شوخی نکن مگه میشه با این عجله همش دو ماه نیست که من رفتم تو این دوماه چجوری این همه اتفاق افتاد ؟
+ مادربزرگ گفت : پسرم صحرا خودش اینجوری خواست و بعد مراسم خواستگاری عقد کردن و یه مراسم کوچک گرفت و رفتن سر زندگیشون ..
شوهرش پسر مش کاظمه میشناسیش که..
..
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : raghsekhoon
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.40/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.4   از  5 (5 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه nmyjnf چیست?