رقص خون 5 - اینفو
طالع بینی

رقص خون 5


-صبح تا نزدیک ظهر هم بخاطر کابوسی که دیده بودم حال بدی داشتم..
اما با دیدن صحرا توی حیاط همه چیز یادم رفت..
چقد دلم براش تنگ شده بود..
خدایا این حال و روز من چرا تمومی نداشت..
صحرا که وارد شد و باهاش احوالپرسی کردم پشت سرش ملیحه بود که وارد حیاط شد..
لبخندی که به خاطر دیدن صحرا روی لبم نشسته بود رو لبم خشک شد..
صحرا برگشت تا با ملیحه احوالپرسی کنه..
اما ملیحه با اخم بهش نگاه کرد وگفت:تو کار و زندگی نداری هر روز سرتو میندازی پایین و میای اینجا؟ تو اگه شهاب رو دوس داشتی مرض داشتی رفتی زن یکی دیگه شدی..
با تعجب به ملیحه نگاه میردم..
صحرا بغض کرده بود و گفت:چی میگی ملیحه..
من اومدم به مادربزرگ سر بزنم..
تازه من کی هر روز میام؟
الان دو هفته‌س که نیومدم..
+واسه من نقش بازی نکن دختر هرزه..
میای اینجا دزدکی شهاب رو ببینی فک کردی ما هم گوشامون دراز هیچی نمیفهمم..
عصبانی شده بودم انگار هر چی از دهنش در میومد میگفت..
گفتم‌:صدات رو بیار پایین..
از خودت خجالت نمیکشی؟
این حرفها چیه..
این دختر اومده به مادربزرگ سر بزنه همین..
شروع کرد خندیدن..
اره تو راس میگی..
و بعد به صحرا نزدیک شد و اروم گفت:دیگه حق نداری بیای اینجا فهمیدی..
اخم هام و تو هم کردم و با پوزخند گفتم:تو کی هستی که میگی صحرا بیاد اینجا یا نه..
+چیه این حرف رو دوس نداشتی؟
نمیتونی تحمل کنی صحرا رو نبینی؟
اره دیگه عشق صحرا نمیزاره کسی دیگه رو ببینی..
اشکهای صحرا سرازیر شده بود رفت و دستهای ملیحه رو گرفت و گفت:تو رو خدا اینجوری نگو..
من از بی ابرویی میترسم..
ملیحه دستاش رو از دست صحرا بیرون کشید..
و گفت:اگه برات مهم باشه دیگه این دوروبرا پیدات نمیشه..
صحرا گریه کنان گفت:باشه به خدا من دیگه اینجا نمیام..
رفتم جلوتر و به صحرا چرا باید نیای اخه به این چه ربطی داره..
صحرا گفت:تو چیزی نگو شهاب..
اصلا تو چرا نمیری خونه‌ی خودتون..
من نمیخوام کسی برام حرف در بیاره..
ملیحه گفت:.....
 

اره دیگه..
برگرد خونتون..
تو اینجا نباشی این دختر هم با خیال راحت میاد و میره..
با پوزخند ادامه داد:
همش اینجای فک کردی مردم‌خرن؟
کم کم همه تو رو روستا میفهمن که تو چرا از خونتون قهر کردی!
میدونی اگه شوهر صحرا بفهمه چی میشه؟
صحرا با بغض رو کرد به ملیحه..
وگفت:شوهرم چی رو بفهمه من که کاری نکردم..
عصبانی شدم و رفتم بهش نزدیک شدم و گفتم:چیه؟
حالا تو دلسوز این دختر شدی..
قبلن که به خونش تشنه بودی‌‌..
نزار دهنم‌وا بشه و بگم چرا خوشت نمیاد صحرا اینجا باشه..
دیگه دستت برام رو شده بخوای سر به سرم بزاری میگم که چه غلطی میخواستی بکنی..
صدام و اروم تر کردم‌و‌گفتم‌:خودتو بکشی هم من با تو کاری ندارم‌..
دستش و‌گذاشت کمرش و گفت:خیلی پرو شدی شهاب..
من همونقد که از تو خوشم میاد میتونم همونقدر هم وحشی بشم و‌کاری دستت بدم که نتونی تو این روستا سر بلند کنی..
پس!
یا هر چی میگم گوش کن یا این دختر و تو روستا رسوا میکنم هم‌ تو‌ رو هم این دختر رو فهمیدی..
صحرا گریه کنان گفت:چتونه..
این حرفها چیه که میزنین..
من چرا متوجه نمیشم..
ملیحه چرا دس از سر من بر نمیداری
+مگه تو دس از سر ما و این‌خونه بر میداری؟
دیگه حق نداری پاتو بزاری اینجا..
وگرنه همون بلای که گفتم و سرتون میارم..
من نمیخوام دور بر شهاب ببی
با اومدن مادربزرگ تو‌حیاط..
ملیحه حرفهاش رو نیمه تموم گذاشت..
بدون اینکه صبر کنه یه سلام
خشک‌ و‌خالی به مادربرزگ کرد و رفت..
با خط و نشانه‌‌هایی که کشید خیلی ترسیدم..
مادربزرگ یکم حالش بد بود..
چند روزی بود مریض بود برای همین از صحراخواست که شب رو پیشش بمونه..
صحرا از حرفهای ملیحه ترسیده بود اما نمیتونست به مادربزرگ چیزی بگه..
مادربرزگ کنار بخاری گرفت خوابید صحرا پتو رو کشید روش...
صحرا آروم بهم گفت:از ملیحه میترسم..
م..من بخاطر ابروم از همه چیز دس کشیدم..
دیگه اینجا نمیام..
مادربزرگ فردا که خوب شد میرم و دیگه نمیام..
یه اه کشیدم و گفتم:من قسم خورده بودم بر نگردم خونه ی بابام ولی بخاطر تو و از دست این ملیحه از اینجا میرم.


صحرا رفتو یه سوپ واسه‌ی مادربزرگ درست کرد..
عمو هم اومد و یه سر به مادربزرگ زد..
شب شوهر صحرا اومد دنبالش..
وقتی دید مادربزرگ حالش خوب نیست اجازه داد صحرا اونجا بمونه..
میخواستم حالا که صحرا پیش مادربزرگه از اینجا برم ولی...
ترسیدم شب واسه مادربزرگ اتفاقی بیفته..
شایدم نمیخواستم از صحرا دل بکنم نمیدونم چه مرگم شده بود..
ای کاش همون لحظه از اونجا میرفتم شاید..
مادربزرگ خوابید و صحرا کنارش دراز کشید..
منم توی اتاق جامو انداختم..
هر کاری میکردم خوابم نمیبرد..
چقد دلتنگ صحرا بود..
صحرا تو اون خونه بود..
و من نمیتونستم کنارش باشم..
این عشق لعنتی من چرا تموم نمیشد..
نمیدونم تا کی بی خواب بودم و پهلو به پهلو شدم..
که یدفعه با دیدن با یه کابوس وحشتناک از خواب پریدم تموم بدنم غرق عرق شده بود..
انگار به نفر خیلی زشت و بد قیافه من رو از یه کوه بلند انداخت پایین..
و توی خواب با شدتی که خوردم زمین یهو از خواب پریدم..
یه لیوان اب خوردم..
رفتم یه سر به مادربزرگ زدم خواب بود..
به جای خالی صحرا نگاه کردم..
تو خونه رو نگاه کردم خبری ازش نبود رفتم تو حیاط..
صحرا با چهره ی نورانی یه گوشه روی سکو نشسته بود و به آسمون نگاه میکرد..
با دیدنم سرش و انداخت پایین..
و روسریش رو بیشتر رو سرش جا داد..
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم‌:چرا نخوابیدی..
+نمیدونم..
یه حال عجیبی دارم..
نمیدونم چم شده..
خواب مامانم و دیدم دلم براش تنگ شده..
رفتم وبا فاصله کنارش نشستم..
اشکهاش و پاک کرد..
چقد چهره ی غمگینی داشت..
دوست داشتم بهش نزدیک بشم و حسابی تو بغلم بگیرمش..
اما نه من اهل این نامردی ها بودم نه صحرا اهل این کارها..
دستام و به هم مالیدم..
نفس حبس شدم و دادم بیرون..
و گفتم:فردا وسایلام جمع میکنم و برمیگردم خونمون..
سرنوشت ما هم اینجوری شد..
تو بچسب به زندگیت منم ببینم چی میشه..
از جاش بلند شد..
میخواست بره تو خونه منم بلند شدم با فاصله ی کم روبروش وایساده بودم..
تو چشاش نگاه کردم..
میخواستم بیشتر بمونه..
همینجور که بهش نگاه میکردم یه دفعه با صدای ملیحه سر جام بدتر خشکم زد..
بله دیگه عشق و عاشقیتون رو بزارید واسه‌ی نیمه شب..


-سرم رو برگردوندم به طرف صدای ملیحه..
خدای من این وقت شب این از کجا پیداش شد..
از پشت دیوار حیاطشون سرش رو بالا اورده بود..
بهش نگاه کردم..
یه پوزخندی زد و‌گفت:حال مادربزرگتون چطوره..
بیچاره اون که فک کرده شما بخاطر اون اینجاید..
به صحرا نگاه کردم رنگش مثل گچ سفید شده بود..
صحرا من منکنان گفت:بخدا اومدم یکم هوا بخورم..
همین ومن اینجا موندم که مادربزرگ تنها نمونه..
دلم واسه ی صحرا میسوخت باید هر لحظه واسه ی اون زنیکه قسم و قران میخورد..
رفتم کنار دیوار با خشم به ملیحه نگاه کردم وگفتم‌:چیه؟
تو کار و زندگی نداری چی از جون ما میخوای..
+هیچی وقتی خودتو برا من پیغمبر نشون میدی باید برای همه اونجوری باشی..
فک کردی من خرم..
عشق و عاشقی اینجا راه انداختی جلو چشم من که چی؟
صحرا گفت:برو تو ملیحه الان بابام بیدار میشه شر به پا میکنه..
+اون بابات اگه بیدار میشد و چیزی حالیش بود نه اون مادر گور به گور شدت اونجوری میکرد..
نه تو این وقت شب به دور از چشم شوهرت داری با پسر عموت دل میدی و قلوه میگیری..
یه دلشوره ی عجیبی داشتم صحرا رنگ به رو نداشت و نگاه ملیحه پر از بدجنسی و نفرت بود..
همونجور بالای دیوار یقه‌ی ملیحه رو گرفتم وگفتم:نزار دهنم باز بشه و بگم چه مرگته..
نزار بگم تو از خیلی ها نجس تری و برادر زاده ی شوهرت چش داری..
اینو گفتم سرم و برگردوندم طرف صحرا با تعجب بهم نگاه میکرد..
گفتم :اره هر چی شنیدی راسته این زنیکه به من..
هنوز حرفم قطع نشده بود که با دیدن عمو اون طرف دیوار چشام از تعجب باز شد و تموم بدنم شروع کرد لرزیدن..
خدای من از کی اونجا بود چی شنیده بود..
ملیحه با دیدن عمو یا خدای بلندی گفت..
دستپاچه شده بود..
خودش و انگار زود جمع و جور کرد و گفت:خوب شد بیدار شدی..
باید ببینی این برادرزاده‌ت و دخترت رو تو چه وضعیتی دیدم اومدم بهشون تذکر بدم..
دلم برات میسوخت اون از زنت اینم از دخترت میدونی اگه شهر بفهمه تو‌روستا چه بدنامی به پا میشه..
ملیحه حرف میزد و من و صحرا سر جامون خشکمون زده بود..
چشای عمو از شدت عصبانیت زده بود بیرون..
رنگ ها پیشونیش از شدت عصبانیت برامده شده بود..
با ترس و لرز گفتم:چی میگی ملیحه چرا دروغ میگی نزار دهنم وباز کنم..


-ملیحه رو کرد به عمو و‌گفت:این پسر این همه مدت از اینجا تکون نمیخورد فک کردی واسه چی؟
این دختر این وقت شب تنها با پسر تو چکار میکنه؟
سرت و مثل کیک زیر برف کردی که چی؟
اون از زنت اینم از..
هنوز حرفش رو نزده بود که عمو بهش نزدیک شدو یقه‌ش و گرفت وگفت:دهنت و ببند..
ملیحه که سعی میکرد دست عمو رو از خودش جدا کنه..
گفت:دهنم و ببندم تا دخترت هر غلطی دلش میخواد بکنه..
اون احمد بیچاره هم یکیه عین تو..
خودش و به بیخیالی زده..
داد زدم تمومش کن ملیحه..
یجوری حرف میزنی انگارخودت نمیدونی چه غلطی میخواستی بکنی و من نخواستم..
عمو با چهره ی عصبانی بهم نگاه کردو گفت:اینجا چه خبره هر کی هر چی دلش میخواد میگه ملیحه رو پرت کرد یه گوشه..
و گفت:اصلا تو و صحرا این وقت شب تو این تاریکی چکار میکردید..
گیرم ملیحه دروغ بگه خودم که کور نیستم..
اره دیگه همه من تو این روستا بی غیرت میدونم..
کم نشنیدم که میگفتن فلانی زنش اون کار و کرد وکاریش نداشت..
ولی دیگه از اون خبرها نیست من نمیزارم دوباره مسخره ی دهن مردم بشم..
من مکنان گفتم:عمو بخدا ما کاری نکردیم..
ملیحه داد زد: نه هیچ کاری نکردی.. پس من چشام عوضی دید که الان تو و صحرا تو بغل هم بودید..
بیچاره احمد که از هیچی خبر نداره..
بی خبر زنش نصف شب تو بغل یکی دیگس..
صحرا مثل بید میلرزید..
با صدای لرزان گفت:ملیحه چرا دروغ میگی..
منم گفتم:ملیحه چون من قبولت نکردم میخوای تلافی کنی
عموبا مشت میکوبید به دیوار و با صدای بلند میگفت با دستای خودم میکشمت صحرا همون کاری که باید با مادرت میکردم ..
ملیحه داد زد اره اگه اون مادر گور به گور شدش رو ادب میکردی الان دخترش هم از این غلطها نمیکرد ..با صدای ملیحه مادربزرگ هم بیدار شد و دستپاچه میپرسید چی شده ؟؟!!
عمو داد زد چی شده..
دیگه چی میخواستی بشه..
این دوتا این وقت شب تو بغل هم چه غلطی میکردن وبعداز پشت دیوار رفت کنار و‌ گفت:زنده‌ت نمیزارم صحرا..
زنده‌ت نمیزارم..

عمو داد میزد و میگفت : آره دیگه وقتی عالم و آدم میگن من بی غیرتم تو هم باید هر کاری دلت بخواد بکنی ، اما دیگه از این خبرها نیست ..
ترس تمام وجودمو گرفته بود ‌...
ملیحه شروع کرد به جیغ زدن عمو داشت در خونه ی مادربزرگ رو میزد ‌، صحرا مثل بید میلرزید ، مادر بزرگ فقط خدا و پیغمبر و امام ها رو صدا میزد ‌..
میکشمت ... حالا نیمه های شب دور از چشم شوهرت میای عشق بازی اون مادر لعنتیتم شب ها اینجوری دور از چشم من هر غلطی دلش میخواست میکرد ، محکم میزد به در میدونستم با اون عربده های که میکشید حتما همسایه ها هم بیدار شدن ، همونی که ازش میترسیدیم سرمون اومد صحرا داد میزد بخدا من کاری نکردم ...
عمواما بی توجه با مشت میکوبید به در ..
اما کسی جرات نمیکرد در رو باز کنه صدای جیغ ملیحه رو میشنیدم که میگفت :اون چاقو رو کجا میبری مرد ...
خدایا چکار میتونستم‌ بکنم ، عمو که دید کسی در رو براش باز نمیکنه از در بالا اومد و خودشو انداخت توی حیاط .
با اون چهره ی عصبانی و چاقویی که دستش بود خیلی ترسناک شده بود صحرا از ترس خودش رو پشت مادر بزرگ قایم کرد ..
پاهام قدرت حرکت کردن نداشتن ، همه چیز مثل کابوسایی بود که چند شبی بود تو خواب میومدن سراغم .
عمو به صحرا نزدیکتر میشد و صدای جیغ زدن های مادر بزرگ و صحرا بلندتر ‌..
+فکر کردی بابات بی عرضه ست و تو هر غلطی دلت بخواد بکنی هیچ اشکال نداره اگه اون روز که فهمیدم مادرت چه غلطی میکنه جونش رو میگرفتم تو الان از این غلطها نمیکردی ...
عمو مادر بزرگ رو که سعی میکرد جلوش رو بگیره هول داد منم رفتم طرفش و دستش و گرفتم و گفتم :عمو به خدا داری اشتباه میکنی ...با خشم بهم نگاه کرد و گفت: همش تقصیر توئه که از اینجا تکون نخوردی که از این غلطها بکنی تو یه لجنی که به زن شوهر دار چشم داشتی و بعد چاقو رو برد بالا و با دردی که توی شکمم احساس کردم افتادم رو زمین دستمو گذاشتم روی شکمم ..
صدای جیغ زدن صحرا و مادر بزرگ شنیده میشد ‌.
هنوز بی هوش نشده بودم عمو رو دیدم که بی توجه به جیغ زدن های صحرا بهش حمله کرد میدیم با چاقو بهش حمله کرده .. صدای آه و ناله ها و التماس های صحرا گوش خونه رو کَر کرده بود ...
مادربزرگ داد میزد کمک کمک دخترمو کشت بچه هامو کشت اما هیچکس به داد صحرا نرسید ..
تمام توانم رو جمع کردم که بتونم بلند شم اما نمیتونستم

صدای گریه ی صحرا که به گوشم میخورد درد خودمو فراموش کرده بودم ، روی زمین افتاده بودم و با چشمهای نیمه باز افتادن صحرا روی زمین رو نگاه میکردم ...
همه چیز مثل یه کابوس بود یه کابوس وحشتناک ...
تصویر ناواضح مادربزرگ رو ، روی بدن صحرا میدیدم ‌که داد میزد ..دخترم دخترک بیچارم چشاتو باز کن بمیرم برای اون چشمای مظلومت ‌‌‌... عمو چاقو بدست داد میزد اره من بی غیرت نیستم همه بدونید من بی غیرت نیستم ..
صداهای بیشتری میشنیدم آدم هایی که دور صحرا و من جمع شده بودن ...
همه ی همسایه ها بودن .. یکیشون دستمو گرفته بود و میگفت : شهاب زنده س باید برسونیمشون شهر ...
صدای نامفهومی میشنیدم صدایی که تکرار میشد اما این دختر بیچاره نفس نمیکشه نفس نمیکشه ..
صدای جیغ و فریاد و کمک کمک ..و دیگه به خواب عمیقی فرو رفتم ..
نمیدونم چند ساعت گذشته بود ، چشامو باز کردم و به اطرافم نگاه کردم نمیدونستم کجام ، چند بار چشامو باز و بسته کردم حالم اصلا خوب نبود ، یه لحظه به سرمی که بالای سرم وصل بود نگاه کردم به تختی که روی اون دراز کشیده بودم ، با دیدن بابا بالای سرم اخم هام رفت تو هم این اینجا چکار میکرد اصلا خودم اینجا چکار میکردم
بلند شدم بشینم اما با دردی که توی شکمم احساس کردم یه آی بلندی گفتم و خودمو روی تخت رها کردم
پدر دستمو گرفت و گفت :,چکار میکنی پسر ..
یه لحظه به لباس سیاهی که تنش بود نگاه کردم ‌..
یعنی چه خبر شده چند ثانیه مکث و بعد تمام اتفاقهای که دیده بودم اومد جلوی چشام ..
خدایا صحرا !
یدفعه داد زدم صحرا صحرا کجاست ..
میخواستم از جام بلند بشم که پدر با تمام توان جلوی بلند شدنم رو گرفت و با اومدن دو تا پرستار دیگه نمیتونستم تکون بخورم ..
فریاد میزدم ، برید کنار باید برم صحرا رو ببینم من نتونستم کمکش کنم باید برم ببینم چکار میکنه ..
بابا داد زد دست از این کارات بردار دیگه بلاخره کار خودتونو کردین ..
همون که ازش میترسیدیم سرمون اومد حالا‌ خیالت راحت شد ؟؟
داد زدم بگو‌ براش اتفاقی نیفتاده یگو صحرا اون شب چیزیش نشد ..
بابا زد توی سرش و نشست روی زمین و با صدای بلند شروع کرد گریه کردن ..
صدای پرستار میومد که میگفت : آقا چه خبرتونه اینجا کلی مریض هست به فکر پسرتون هم باشید میبینید که حالش بده ...


بهت زده به بابام نگاه میکردم ...
هنوزم امیدوار بودم صحرا فقط زخمی شده باشه ‌‌...
با خودم میگفتم شاید اونم مثل من الان روی تخت بیمارستانه ..
به سختی دستمو به بابا نزدیک کردم و گوشه ی لباسش و کشیدم و گفتم‌ : بابا خواهش میکنم حرف بزن خواهش میکنم بگو که صحرا هیچیش نشده ...
بابا با چشمای پر از اشک تو چشمام نگاه میکرد ‌سکوت کرده بود ...
یه لحظه با وارد شدن دو نفر با لباس نظامی که میومدن طرفمون نگاهمون از هم گرفته شد ..
+به هوش آومدن ‌؟ به من دستور دادن به محض به هوش آومدنشون خبر بدیم .. باید به خیلی سوالات جواب بدن ‌باید از شبی که مقتول به قتل رسیدن توضیح بدن خود ایشون هم متهمه به محض مرخص شدن از بیمارستان باید دستگیر بشن ..
اون سرباز حرف میزد و من شوک زده نگاش میکردم ..
از قتل حرف میزد یعنی صحرای من کشته شده بود ..
با صدای بلند داد زدم تو رو خدا یکی بهم بگه که صحرا زنده ست ‌..
اون سرباز یکم صداشو بالا برد و گفت : چرا داد میزنی آقا .. یعنی چی صحرا زنده س مگه اون شب اونجا نبودی مگه همه چیز رو با چشمای خودت ندیدی ؟ یعنی ندیدی عموت با نامردی چه بلایی سر اون دختر آورد ..
خودتو به اون راه نزن ، تو قتل اون دختر بیچاره شما هم متهمید ..
وای خدای من اینها چی بود میشنیدم ، صحرای بیچارم کشته شده بود ، سعی کردم سرم رو از دستم در بیارم و از جام بلند شم اما درد امونم نمیداد ،...
پرستار فوری بهم آمپول زد و آرومتر شدم ..
هنوزم باورم نمیشد بابام میگفت : صد دفعه بهت گفتم برگرد خونه خراب شده ی خودمون ، الان به این رسوایی راضی شدی ؟
صحرا گوشه ی قبرستونه ، عموت گوشه ی زندان تو هم گوشه ی بیمارستان ...
دوس داشتم داد بزنم چرا از کارهای خودتون چیزی نمیگید .. چرا نمیگید اگه میذاشتین من و صحرای بیچاره به هم برسیم الان هیچ‌ کدوم از این اتفاقها نمی افتاد ...
اما حالم خیلی بد بود نای حرف زدن نداشتم ..
با حالی داغون چشپام رو بستم و صورت معصومِ صحرا رو تصور کردم ، چهره ی نورانی و بی نقصش ..
بمیرم برای اون چشمای مظلومت‌ ، یعنی الان دیگه نفس نمیکشید ، یعنی الان زیر خاک بود پس چرا من نفس میکشم ، چرا من جون ندادم ..
خدایا چیکار میتونستم بکنم با آمپولی که بهم زدن حتی نمیتونستم تکون بخورم انگار بی حس شده بودم ‌...

یک ساعتی گذشته بود که مامان اومد تو اتاق از در که اومد تو و با گریه گفت : الهی مادر قربونت بره فدای اون قد و بالات برم خدا از اون عموت نگذره اگه بلایی سرت میومد چکار میکردم ...
بهم نزدیک شد و خواست بغلم کنه .. با اخم بهش نگاه کردم و با دستام جلوشو گرفتم و گفتم : از اینجا برو ..
چیه خوشحالی که من زنده موندم ته دلت یه ذره ناراحت مردن اون طفل معصوم نیستی ..عذاب وجدان نداری که بخاطر ناعدالتی تو و بابا این بلا ها سرمون اومد .
اگه میذاشتی اون دختر بیچاره زن من میشد الان هم اون زنده بود هم من این حال و روز رو نداشتم ..
مامان با چشمای گریون گفت : چقدر بهت گفتم بیا بی خیال شو آخه چرا اینکارو کردین ..
داد زدم ما هیچ کاری نکردیم خدا ملیحه رو لعنت کنه که اون دختر پاک رو اینجوری بدبخت کرد ..
با مشت کوبیدم به تخت و گفتم : خدا ازتون نگذره
خدا از تک به تکتون نگذره ..
داد میزدم که پرستارها اومدن و میخواستن آرومم کنن
داد میزدم و میگفتم : این زن از اینجا بره دیگه هم اجازه ندین بیاد اینجا ...
مامان با بی میلی مجبور شد از اتاق بره بیرون ..
اومده بود که چی !
که دلداریم بده که کمکم کنه ، رروزی که باید کمکم میکرد بدتر کارم رو خراب کرد حالا هیچ نیازی بهش نداشتم ..
رو کردم به پنجره و به بیرون نگاه میکردم
احساس خفگی داشتم ، حس میکردم نفسم بالا نمیاد ..
دلم برای صحرا تنگ شده بود .. دوست داشتم برم سر خاکش ، یعنی دیگه همه چیز تموم شده بود ..
صحرا منو تنها گذاشته بود ...
چند روز گذشت از اون اتفاق شوم گذشته بود
نه خواب داشتم نه خوراک .. پدر و مادرم چند بار اومدن اما داد زدم که از اتاق برن بیرون ..
صبح ساعت ۱۰ بود که مادربزرگ لنگ لنگان اومد توی اتاق
با دیدنش اشک تو چشای دوتامون جمع شد ..
تو همین صچند روز از غم و غصه خم شده بود .
خودشو انداخت رو تختم و سرشو گذاشت رو سینه م و گفت : الهی ننه قربونت بره ، اگه تو هم چیزیت میشد چیکار میکردم خدایا این چه بلایی بود به سرمون اومد خدایا قلبم آتیش گرفته ...
با صدایی گرفته گفتم : مادربزرگ تو بگو‌ هر چی شنیدم دروغه تو رو خدا بگو صحرا زنده ست !!
مادر بزرگ سرشو از روی سینه م برداشت و گفت : کاش من میمردم و این روزا رو نمیدیدم خدا باعث و بانیش رو نابود کنه ..
پسرم قلبم از داغ صحرا آتیش گرفته فقط اینکه تو سالمی یکم بهم امید داده ..
مادر بزرگ کلی باهام حرف زد ...
از مردن صحرا از خاک کردنش ...
از دستگیری عمو ..
از ملیحه ی بدجنس که دخترشو برداشته بود و رفته بود خونه ی باباش ..
از احمد که خیلی ناراحته و گفته بود که به صحرا اعتماد داره و‌ میدونه دختر پاکی بوده ..
از همه چیز برام تعریف کرد ، اما هیچ چیز نمیتونست منو از بیقراری و داغ صحرا نجات بده خودمو یه مرده ی متحرک میدیم همه چیز برام پوچ بود و بی معنی ...
آرزوی مرگ میکردم ..
حال و روز مادربزرگ بدتر از من بود اینقدر گریه کرد تا پرستارها اومدن براش سرم وصل کردن ‌یکم که حالش بهتر شد ، پیشونیمو بوسید و خداحافظی کرد ، باید بر میگشت خونه خیلی ها میومدن خونه ش برای فاتحه .
چند روز دیگه هم گذشت که بالاخره مرخص شدم و منو مستقیم بردن دادگاه ..
هنوز درد داشتم اما مهم نبود کاش به جای صحرا منو بیشتر میزد تا جون میدادم . . چرا من نمردم زنده مونده بودم برای زجر کشیدن ...
عذاب وجدان داشتم کاش از اونجا دور میشدم بهش قول داده بودم که فردای اون روز از خونه ی مادربزرگ برم تا مشکلی پیش نیاد اما اون ملیحه ی خدا نشناس اینجوری با اون حرفهای دروغی که زد همه چیزو به هم زد ..
سوال و جوابها شروع شد ..
عمو دستگیر شده بود ..
دلم از ملیحه پر بود همه چیزو گفتم همه چیز رو
حتی پیشنهادی که ملیحه بهم داد و قبول نکردم حالا که اون آبروی صحرای پاک رو برده بود باید تقاص پس میداد زنیکه ی خدا نشناس ..
+میگن شما با مقتول در ارتباط بودید ؟
آهی از ته دل کشیدم و همه ی واقعیت ها رو براشون گفتم صد بار دیگه هم میپرسیدن همین ها رو میگفتم ، هیچ ترسی نداشتم ..
بارها ازم سوال پرسیدن منم همون جوابا رو میدادم
با اون حال و روزم دستگیر شدم هیچ چیز برام سخت نبود به جز مرگ ناحق صحرا ..
تو یکی از جلسه ها عمو رو دیدم ..
ریش هاش بلند شده بود و‌ پشتش خم شده بود نباید اون شب گول حرفهای ملیحه رو میخورد ..
تو چشاش نگاه کردم و گفتم‌ : فک‌ر کردی اون ملیحه ی خدانشناس راس میگفت ؟
آره من صحرا رو دوس داشتم ولی وقتی فهمیدم شوهر کرده دیگه اونو مال خودم نمیدونستم ، میدونستم صاحب داره برای همین باهاش کاری نداشتم غیرت داشتم ..
عمو بهم نگاه میکرد ، اشک تو چشام جمع شده بود گفتم : عمو بخدا صحرا رو به ناحق کشتی اون دختر بیچاره از ترس آبرو حتی به من نگاه هم نمیکرد ...

عمو‌ با چهره ای غمگین و‌ شکسته بهم نگاه میکرد ،دلم براش میسوخت معلوم بود خیلی پشیمونه اما دیگه چه فایده داشت ، مگه میشد کاری کرد .
مگه صحرای بیچاره زنده میشد ...
عمو وقتی شنید که ملیحه چه پیشنهادی بهم داده خیلی به هم ریخت ، مطمئن بودم اگه ملیحه جلو دستش بود اون رو هم مثل صحرا زنده نمیذاشت ..
با این تفاوت که صحرای بیچاره حتی یک بار هم اینجور حرفی به من نزده بود چه قبل از ازدواجش چه بعدش ، همیشه یه حیای تو‌ چشماش بود ، حیایی که من رو اونجوری دیوونه و شیفته ی خودش کرده بود .
توی این جلسه ها احمد هم فهمید که ملیحه به صحرا تهمت زده بود ، اونم دل خوشی از اون زنیکه نداشت ، حتی از پیشنهاد ملیحه به من هم با خبر شده بود بهش گفتم بخاطر لج افتادن با من این کارو کرد ...
برام مهم نبود عاقبت این حرفهام چی میشه ملیحه آبروی صحرای بیچاره رو برد اونم باید مجازات میشد باید یه جوری تاوان این حیله گریش رو میداد ، باید میفهمید تهمت ناروا تقاص داره ، همونجور که آبروی صحرا رو تو روستا برده بود باید آبروی خودشم میرفت ..
حس انتقام از ملیحه ثانیه به ثانیه تو مغزم شعله ور تر میشد ...
روزها میگذشت ، هیچی بر علیه من نبود و‌ من قرار شد آزاد بشم ، عمو هم فعلا بلاتکلیف تو حبس بود اما طبق قانون قصاص نمیشد باید میموند تا ببینه حکمش چیه ..
تو این مدت که زندان بودم مادر بزرگ چند بار اومد دیدنم ، تو همین دیدارها بود که مادربزرگ بهم یه خبری داد یه خبری که وقتی شنیدمش یه جورایی حس خوبی داشتم اما بعد خودم و‌ جمع و‌جور کردم من کسی نبودم که از مردن کسی خوشحال بشم ، هر چند باید تقاص پس میداد ، باید میفهمید نمیشد به راحتی جون یه د ختر بخاطر حرفهای دروغش گرفته بشه و‌ خودش بدون عذاب وجدان و با آرامش زندگی کنه.
مادربزرگ آهی کشید و گفت : نمیدونم‌ چرا از عروس شانس نیاوردم اون از مادر صحرا اینم‌ از ملیحه ، اونم از مادر تو ..
نمیدونم تو اون دنیا خدا ازش میگذره یا نه آخه بگو‌ چی از جون اون طفل معصوم میخواستی .
با تعجب به مادربزرگ نگاه میکردم نفس حبس شده ش رو داد بیرون و گفت : اون ملیحه ی خدا نشناس دیروز جلوی چشم خانواده ش خودشو آتیش زده ، متعجب به مادربزرگ نگاه میکردم .
یعنی چی !
مادربزرگ سرشو به طرف پایین تکون داد و گفت : آره پسرم درست شنیدی اون زن دیگه زنده نیست .
خدا کنه عاقبت اون دختر بیچاره ش مثل صحرای من نباشه..
و بعد زیر لب آرو گفت : ای خدا این همه مصیبت چرا رو سر من و‌ خانواده م‌ می افته .
اما من شوکه به مادربزرگ چشم دوخته بودم تا از جزئیات خود سوزی ملیحه بگه ...
 

بهت زده به مادر بزرگ نگاه میکردم‌ ...
دوست داشتم زودتر بدونم چرا ملیحه اون بلا رو سر خودش آورده بود ، هر چند دوس داشتم فعلا زنده بود و بیشتر تقاص پس میداد .
یاد صحرا افتادم ...
یاد اون چهره ی مظلومش که با ترس و دلهره از ملیحه میخواست دست از سرش برداره اما هر وقت میومد خونه ی مادربزرگ فوری سر و کله ی ملیحه پیدا میشد و با حرفهای چرت و پرتش حرصشو رو در میاورد ..
آب دهنمو قورت دادم و به لب های مادر بزرگ چش دوختم :
مادربزرگ آهی کشید و گفت : اون زنیکه ازت میخواست باهاش رابطه داشتهپ باشی اونوقت همش جانماز آب میکشید و به صحرای بیچاره تهمت میزد !!
همش کار مادرشو به رخش میکشید چه شبهایی که صحرای من با چشمای گریون به خواب میرفت اونوقت خودش دور از چشم شوهرش میومد واسه تو عشوه میومد و دلبری میکرد ..
الله اکبر چه دنیای کثیفی شده دیگه به هیچکی نمیشن اعتماد کرد ..
احمدم خیلی حالش از مرگ صحرا بده تمام کارهای ملیحه رو تو روستا پخش کرد
به همه گفته از لج اینکه شهاب قبول نکرده باهاش دوست بشه به صحرای بیچاره تهمت زده ، احمد بیچاره اینقدر بخاطر صحرا ناراحته و به هر دری میرنه تا مردم فکر بد در موردش نکنن ..
مادربزرگ دستشو گذاشت رو کمرش و یه قوسی به کمرش داد و گفت : این کمر درد هم منو از پا در آورده و بعد صداشو آرومتر کرد و گفت : برادرهای ملیحه موضوع رو فهمیدن ‌شنیدن خواهرشون چیکار میخواسته بکنه داداشاش رو‌ که میشناسی شَرن شر
میگن ملیحه رو‌ حسابی کتک زدن و بهش گفتن تو روستا آبرو برامون نذاشتی انگار قبلا هم سر و‌ کله ش میجنبیده که اینجوری زودی شوهرش دادن به عموت که سنش خیلی بالاتر بوده .
ملیحه که فهمید داداشاش براش خط و نشان میکشن و دیگه تحمل حرف و‌ حدیث و کتک خوردن نداره جلو چشم همه نفت میریزه و خودشو آتیش میزنه ..
مردم میگفتن برادراش حتی تلاش نکردن خاموشش کنن میگفتن بمیره خیلی بهتره اینجوری خیالمون راحت تره ..
مادربزرگ آه عمیقی کشید و گفت : آه پسرم هیچ وقت از مرگ کسی خوشحال نشدم حتی وقتی که خبر مرگ مادر صحرا رو دادن تو دلم ناراحت شدم اما این ملیحه بد کرد ‌ ، با نوه ی دسته گلم بد کرد ، اون طفل معصوم از ترس آبروش از تو دل کند اونوقت به همین راحتی این بلا رو سرش آوردن..
هر وقت اسم صحرا میومد تموم بدنم می لرزید چقد دلتنگش بودم کاش میتونستم لااقل برم سر خاکش و یه دل سیر باهاش حرف بزنم 

یه دل سیر نگاش کنم ...
با خودم گفتم : پس ملیحه دیگه زنده نیست کاش میشد قبل از مردنش میدیدمش و بهش میگفتم چطور میخواد تو اون دنیا بخاطر کاری که کرده آرامش داشته باشه ‌...
اون شب دید که من و صحرا با فاصله از هم نشسته بودیم اونوقت اون حرفها رو زد ..
آه خدای من چه دنیای بدی شده ...
همه یجوری درگیر ای موضوع شده بودیم
یعنی یه زمانی میرسید که به آرامش برسیم ‌
یعنی من میتونم یه روز صحرای دوست داشتنیمو فراموش کنم ، چه آرزوهایی داشتیم و همشون ناکام موندن .‌.
با صدای مادربزرگ به خودم اومدم -
شهاب پسرم حواست کجاست میگم مادرت قبل از اومدنم به اینجا التماسم کرد بهت بگم اجازه بدی بیاد ببینتت ‌‌.. میگفت خیلی دلتنگته ..
دیگه نذاشتم مادربزرگ ادامه بده و گفتم : خواهش میکنم مادربزرگ اسم اونو پیشم نیار ‌
من دیگه هیچ وقت نمیخوام ببینمشون ..
هیچ وقت ..
اونم کم مقصر نبود اصلا اگه اون و پدر نبودن شاید کار به اینجا نمیکشید ، دستاهای پیر و چروکیده ی مادربزرگ رو تو دستام گرفتم و گفتم : خیلی خستم مادربزرگ خیلی ..
دلم خیلی شکسته فقط تو میدونی چه روزهای سختی رو گذروندم ‌..
روزی که شنیدم صحرا ازدواج کرده انگار دنیا رو سرم خراب شد ‌با مرگش هم که دیگه انگار خودم هم مردم حتی نفس کشیدن هم برام سخته ‌..
اصلا دوس ندارم از اینجا بیام بیرون کاش تا وقتی جون میدم همین جا حبس بمونم ‌
مادر بزرگ با گوشه ی روسریش اشکاشو پاک کرد یه آه عمیق کشید و گفت : چی بگم پسرم اینقرد خودمم دلشکستم که نمیدونم چطوری تو رو آروم کنم ، فقط اینو میدونم که تو این همه غم و غصه که رو دلم نشسته تنها امیدم تویی ..
اگه تو هم نباشی که من این نصفه جونی که دارم هم از بین میره ..
وقت ملاقات تموم شده بود ‌و مادربزرگ باید میرفت ، از دست عمو‌ خیلی ناراحت بود برای همین نمیرفت دیدنش ..
جلوی چشمش دختری که با دستای خودش تر و خشکش کرده بود رو ازش گرفت حق داشت چشم دیدنشو نداشته باشه .
به رفتنش نگاه میکردم چقد شکسته تر و خمیده تر شده بود ، حتما شبها توی اون خونه تک و تنها خیلی بهش سخت میگذشت ...
با تذکر سربازی که ازمون میخواست از اونجا بریم از جام بلند شدم ..
 


تو زندان راحت بودم دوست نداشتم برم بیرون ، اصلا خوشم‌ نمیومد با مردم روستا رو به رو بشم ..
فقط خدا میدونه که تو این مدت چیا پشت سرم گفتن .
انگار دیگه کار و بار نداشتن و فقط مینشستن یک کلاغ چل کلاغ میکردن ..
میدونم وقتی مامان صحرا از روستا رفت چیا پشت سرش میگفتن ، صحرای بیچاره تا آخرین نفسش مجبور بود اون حرفها رو تحمل کنه ..
یه روز که ملاقت حضوری بود ، منم صدا زن خیلی خوشحال شدم ، با خودم گفتم حتما مادر95بزرگ اومده ، از آخرین باری که دیده بودمش دو هفته میگذشت ، با ذوق رفتم تا ببینمش با دیدن بابام اخمام رفت تو هم میخواستم برگردم که مچ دستمو گرفت و گفت : خواهش میکنم بمون شهاب ‌. باید باهات حرف بزنم ...
نگاهمو ازش دزدیدم و گفتم من با تو حرفی ندارم مگه به مادربزرگ نگفتم بهت بگه نمیخوام ببینمتون ‌..
الانم فک کردم مادربزرگ اومده وگرنه نمیومدم ..
به مادربزرگ بگو اگه خودش میاد ، بیاد اگه نه هیچکدومتون نمیخواد بیاین ‌..
بابا چشماش پر از اشک شده بود ، بی اعتنا به اشکهاش بهش پشت کردم که برم ، با شنیدن حرفش سر جام خشکم زد ..
+ شهاب مادربزرگت دیگه زنده نیست ..
خدای من چی داشتم میشنیدم سرمو برگردوندم و با تعجب به بابا که اشکهاش سرازیر شده بود نگاه کردم و گفتم : اصلا شوخی خوبی نیست ..
بابا به حرفهاش ادامه داد و گفت : مادربزرگ تو خواب سکته کرده..
یه لحظه یه چیزی تو مغزم سوت کشید ، چی داشتم میشنیدم این همه مصیبت از کجا پیدا شد ، تنها امیدم فقط مادربزرگ بود حالا دیگه چه امیدی داشتم به این زندگی ...
نه توی خاکسپاری صحرا بودم نه خاکسپاری مادربزرگ دو تا از عزیز ترین کسای زندگیم دیگه این دنیا برام ارزشی نداشت ‌‌.. اگه از اینجا میومدم بیرون قرار بود چی به حال و روزم بیاد تنهای تنها با دلی شکسته و پر از غم ..
بابا اشک میریخت اما دیدن گریه هاش هم دلمو به رحم نمیاورد .. شده بودم یه تکه سنگ دقیق عین خودشون که یه روز شبیه سنگ شده بودن ...
یه زمانی التماسشون میکردم اشک میریختم به هر دری میزدم اما انگار نه انگار .. فقط کار خودشون رو میکردن ..حالا هم من شده بودم یکی عین خودشون ..
با دلی شکسته و اشکایی که صورتمو خیس کرده بودن با قدم هایی سُست از بابا دور شدم ...
 

حالم اصلا خوب نبود پاهام سست شده بودن .
تموم بدنم میلرزید ، تو این مدت کوتاه دو تا از عزیر ترینهامو از دست داده بودم دو تا که تنها دلیل زندگیم بودن ..
از همه بدی دیده بودم بجز اون دوتا و حالا هر دوش دیگه وجود نداشتن دیگه باید به چی دلخوش میکردم
مدام با خودم تکرار میکردم ای کاش منم بمیرم و همه چیز تموم بشه و سه تامون توی اون دنیا همدیگرو ببینیم شاید اونجا راحت تر میتونستیم کنار هم باشیم .. چه دردهایی رو داشتم تحمل میکردم هر چقدر فکر میکردم بیشتر متوجه میشدم هیچ کدون از این دردا حقم نیست
تو زندان رفقا فهمیدن مادربزرگم فوت شده و براش فاتحه گرفتن ، چقدر دلتنگشون بودم همه سعی میکردن بهم دلداری بدن اما حال من خیلی داغون بود ...
با عمو هم سلولی نبودم یه هر حال اون قاتل بود و جای دیگه زندانی ..
نمیدونم خبر رو شنیده بود یا نه ‌‌..
عمو هم خیلی شکسته و پشیمون بود ، حتما شنیدن این خبر خیلی براش زجر آور بود ...
روزها میگذشت چند بار بهم گفتن برام ملاقاتی اومده اما من نرفتم ، من کسی رو نداشتم که بخواد منو ببینه ، میدونستم یا باباس یا مامان که من اصلا دوست نداشتم ببینمشون ...
بلاخره روز دادگاهمون رسید قرار بود حکمم صادر بشه ..
اصلا استرس نداشتم هر حکمی میدادن با دل و جون قبول میکردم چه بهتر که حبس ابد میخوردم مگه بیرون اینجا چیزی داشتم که بهش دلخوش باشم ..
صبح زود همراه دوتا سرباز راه افتادیم امروز جلسه بود و قاضی حکم رو صادر میکرد ، با دستهای دستبند زده وارد شدم ..
عمو هم با دستبند و پاهای زنجیر شده وارد شد ..
ریش های بلند و سفیدش خیلی ژولیده نشونش میداد نمیدونم ازش متنفر باشم یا نه اون با دستهای خودش صحرای دوستداشتنی رو کشته بود ..
ولی اونم اندازه ی من زجر میکشید غم‌ تو چهره ش موج میزد ..
با هم فاصله داشتیم و با چشای پر از اشک به هم نگاه میکردیم ...
کم کم جلسه شروع شد با اومدن احمد غم‌هام بیشتر شد خدایا کاش میشد بهش بفهمونم که من حتی به صحرای اون دست هم نزدم کاش میشد ...
احمد هم شکسته شده بود یه نگاه به من و بعد یه نگاه تاسف انگیز به عمو انداخت .
همه نشستیم ، با صدای چکش قاضی همه ی نگاه ها به طرف اون بود ..

نمیدونستم قرار چی بشه ، به احمد که وارد شده بود نگاه میکردم بیچاره اونم این وسط خیلی ضربه خورده بود
اما از نگاهاش خوشم نمیومد ، پر از نفرت بود ..
انگار اون حرف و حدیث هایی که شنیده بود روش تاثیر گذاشته بود ، از کجا معلوم اونم بهم شک نکرده بود ..
باید منتظر میموندم ببینم قاضی چی میگه من دوست داشتم سالها رو حبس بمونم اما میخواستم بی گناهیم ثابت بشه ، میخواستم ثابت بشه همه بفهمن من بی گناهم همه بفهمن اون صحرای بیچاره هیچ خیانتی نکرده ..
دوست نداشتم مردم روستا تا سالها پشت سرش حرف بزنن ..
قاضی شروع کرد سوال و جواب از عمو‌ و احمد ‌‌.
دوتاشون میگفتن چون شهاب با صحرا رابطه داشتن این اتفاق افتاده ..
قاضی بعد از گوش دادن به حرف اونها
شروع کرد به سوال پرسیدن از من ..
تو این مدت بارها گفته بودم بی گناهم اما باز گو کردنش دردی رو دوا نمیکرد کسی باورم نداشت ..
بازم گفتم من و صحرا مثل خواهر و برادر بودیم اگه عشقی بود بعد از ازدواج صحرا من پا رو دلم گذاشتم
بعد از تموم شدن حرفهای من قاضی احمد رو صدا زد و بهش گفت : مگه تو و صحرا زن و شوهر نبودین !
تو این مدت هیچ گونه رابطه ی با هم نداشتید ‌‌؟
احمد آهی کشید و پیشونیش رو با دستاش ماساژ داد و با تردید گفت : ما زن و شوهر بودیم اما همون شب اول عروسیمون صحرا ازم خواست بهش دس نزنم ، التماسم کرد گریه میکرد منم دلم رحم اومد نمیخواستم صحرا رو طلاق بدم چون بهش علاقه داشتم برای همین با خودم گفتم منتظر میمونم تا خودش راضی بشه برای همین کلی بهش محبت میکردم تا کم کم عاشقم بشه ..
ولی ‌‌‌... چند ماه از ازدواجمون میگذشت و صحرا هیچ میلی به رابطه با من نداشت اما من بازم امیدوار بودم تا اینکه عمرش کفاف نداد و این اتفاق افتاد ..
با تعجب به حرفهای احمد گوش میدادم ..
خدای من چی داشتم میشنیدم ، صحرایِ من تمام اون شبهایی که تا صبح گریه میکردم که الان تو آغوش یکی دیگه خوابیده پاک بوده ...
با صدای قاضی به خودم اومدم ..
_ جواب پزشک قانونی اومده بعد از معاینه ثابت شده تا حالا صحرا با هیچکس هیچ رابطه ای نداشته و هنوز باکره بوده .. یه هم همه ای تو جلسه به پا شد عمو با چشمای از حدقه در اومده هاج و واج به قاضی و من نگاه میکرد ...

خودم بیشتر از همه تعجب کرده بودم ، ضربان قلبم شدت گرفته بود ، سَرَم سنگین شده بود ،صحرای من حتی بعد از عروسیشم ب من وفادار مونده بود ، اشکام ناخود آگاه سرازیر شدن ..
قاضی رو کرد ب عمو و گفت شنیدی چی گفتم ؟
دخترت پاک بود پاک و تو مرتکب گناه بزرگی شدی و بعد ب احمد گفت خیالت راحت زن تو خیلی پاک تر از این حرفا هایی بوده ک شنیدی بلاخره قاضی حکمارو صادر کرد و من تبرئه شدم ....
عمو رو دست بسته از جلسه بیرون بردن احمد هم با چشمای گریون بیرون رفت فقط خدا میدونه تو دلش چی میگذره میدونستم شنیدن این حرف ها براش خوشحال کننده بود معلومه اونم صحرا رو از عمق وجودش دوس داشت و حالا پاک بودن صحرا میتونست براش خوشایند باشه ...
بعد از چند روز با حکم قاضی از در زندانی که با دلی پر از غم و حسرت واردش شده بودم بیرون رفتم .
با دلی پر از غم به آسمون نگاه کردم نفس حبس شده ام رو به بیرون دادم ساکمو روی دوشم گذاشتم و راه افتادم به مقصد ناکجا آباد بیرون این زندان هیچ چیز برام خوشحال کننده نبود سرگردون و حیرون بودم کجا رو داشتم برم کجا باید میرفتم شبمو صب میکردم ، دوست داشتم از اینجا دور بشم دور دور دور اما قبل از رفتن باید میرفتم یه سر به صحرا و مادربزرگ میزدم ....
سوار مینی بوس شدم و راهی روستا شدم ..
پرده سبز رنگ پنجره مینی بوس رو کنار زدم و به بیرون خیره شدم ... همیشه موقع رفتنم به روستا شوق دیدار مادربزرگ و صحرا برام قابل وصف نبود اما الان با دلی پر از غم و اندوه به جاده چشم دوخته بودم تا منو به جایی برسونه که هیچ کس منتظرم نبود ، به جایی که یه روزی برام حکم بهشت رو داشت ، از دور میشد روستا رو دید هر چی نزدیک تر میشدیم انگار قلبم مجبور بود سنگینی عجیبی رو تحمل کنه دستمو روی قلبم گذاشتم و زیر لب گفتم آروم باش ... نرسیده به روستا و با دیدن قبرستونی که همیشه از ان هراسان بودم اما الان شده بود تنها دلخوشی من ... از راننده خواستم توقف کنه ..
با قدم هایی سست راه افتادم ..
دلم برای دیدن مادربزرگ و صحرا لک میزد دونه به دونه از کنار قبرها میگذشتم به دو تا قبری که معلوم بود تازه سنگشون رو درست کرده بودن نزدیک شدم با دیدن اسم صحرا و مادربزرگ عمیقا قلبم بیشتر از همیشه ب درد اومد باورم نمیشد اینجا دوتا از عزیزانم خوابیده ن ..
سرجام خشکم زده بود بی حرکت بودم توان حرکت کردن رو نداشتم لرز تمام وجودمو فرا گرفته بود اشکام شروع ب سرازیر شدن کرد ‌..

تموم توانمو جمع کردم تا پاهام قدرت راه رفتن داشته باشن ، خودم به زور رسوندم و کنار قبرها نشستم و دستامو گذاشتم روی دو تا قبر که با فاصله ی کم کنار هم بودن .
بغضی که به سختی جلوش و گرفته بودم ترکید و با صدای بلند شروع کردم گریه کردن ...
چقد دلتنگشون بودم ‌..
داد زدم چرا تنهام گذاشتین ؟
چرا رفتین ... الان من تک و تنها اینجا چیکار کنم چطوری بدون شما نفس بکشم ..
همینجور باهاشون حرف میزدم و گریه میکردم ..
نفس کشیدن برام سخت شده بود .
چند ساعت همونجا دراز کشیدم دوست داشتم منم جون میدادم و تا ابد کنارشون میموندم اما انگار قرار نبود من بمیرم باید میموندم و دوری عزیزانمو‌ تحمل میکردم..
به روستا نگاه کردم از اینجا میشد همه جا رو دید
آیا میتونستم اونجا زندگی کنم ، نه مگه میشد شب رو بدون این دو تا صبح کنم ...
به سختی از جام بلند شدم ‌، دل کندن سخت بود اما باید میرفتم ..
از دوتاشون خداحافظی کردم از کنار قبرها میگذشتم یه لحظه کنار یه قبر وایسادم اره خودش بود قبر ملیحه ‌‌..
آه ملیحه چکار کردی .. با خودت با صحرا با من با مادربزرگ ..
مگه اون شب چی دیدی که اون غوغا رو به پا کردی..
نمیدونم این وسط کی مقصر بود ... من .. مادرم پدرم .ملیحه ..عمو ..کی هر چی بود پایان ناخوشی بود .. پایانی که من تا ابد باید دردش رو تحمل کنم ..
از قبرستان دور شدم سرگردان بودم ، کجا باید میرفتم همینجور تو فکر و خیال خودمو رسوندم خونه ی مادربزرگ ، از کنار مردمی که با نگاههای پر از سوال بهم نگاه میکردن میگذشتم اینحا دیگه جای زندگی کردن برای من نبود ..
به خونه ی عمو نگاه کردم به در بستش ...
به سکوت خونه ها ..
همه چیز نابود شده بود .‌.در خونه ی مادربزرگ رو باز کردم ..خدایا چقدر همه چیز دردناک بود ..قلبم تو سینم سنگینی میکرد ..خونه ای که یه روز بوی زندگی میداد حالا فقط سکوت بود و سکوت ..غم بود و درد ..همیشه بوی نون تازه ی مادربزرگ توی حیاط پخش میشد اما الان چی ..
اشک هام سرازیر شده بود .. وارد خونه شدم همه چیز دست نخورده بود . زیر لب زمزمه کردم مادر بزرگ کجایی که با اون لهجه ی قشنگت قربون صدقه ی من و صحرا بری ...

غم بزرگی روی قلبم سنگینی میکرد ...
مگه میشد به این راحتیا آروم بگیرم ، به خونه نگاه میکردم پر بود از خاطره ..
به هر جا نگاه میکردم مادربزرگ و صحرا رو میدیدم ... صداشون تو گوشم بود ..
روزایی که عاشق صحرا شده بودم و با ذوق میومدم دیدنش .. روزایی که با حیا سرشو
مینداخت پایین و من نمیتونستم ازش چشم بردارم ...
روزایی که از غم از دست دادنش فقط مادربزرگ میتونست آرومم کنه ...
یه گوشه نشستم به خونه ی سوت و کور نگاه کردم مگه میشد اینجا زندگی کرد ..هر لحظه میمردم و زنده میشدم .. هر چی هوا تاریک تر میشد حالم بیشتر گرفته میشد .
پتو رو کشیدم دور خودم ذهنم پر بود از فکر و‌ خیال خدایا چیکار باید میکردم تا نیمه های شب خوابم نبرد ، کم‌ کم چشام سنگین شده بود و خوابم برده بود نمیدونم چقد خوابیده بودم که دوباره از خواب پریدم ...
هوا هنوز تاریک بود .
نشستم زانوهامو بغل کردم ، احساس میکردم بدنم میلرزه پتورو انداختم روم و سرمو گذاشتم روی زانوهام ، یاد روزهایی افتادم که تو پادگان دلتنگ صحرا میشدم و شب رو تا صبح بیقرار و بی خواب میشدم ، اون شب ها محمد هم سربازیم آرومم میکرد اما الان کسی نبود که باهاش درد و دل کنم .. سرم و از روی زانوهام برداشتم یه دفعه یاد محمد افتادم از جام بلند شدم رفتم طرف ساکم که هنوز ته کمد بود ..تموم جیبهاشو گشتم آره همون برگه ای بود که محمد بهم داد..
آدرس خونه شون بود ، تو این موقعیت بهترین فکر همین بود ، من دیگه اینجا کسی رو نداشتم اینجا دیگه واسه من جای زندگی کردن نبود ..
ساکمو برداشتم وسایل هامو جمع کردم .
صندوقچه ی مادربزرگ رو باز کردم بچه که بودیم با کلی ذوق کنار مادربزرگ مینشستیم تا به من و صحرا نقل و نبات بده ..
هنوزم پر بود از اون شیرینی های که من و صحرا دوست داشتیم ..
یکی از نقل ها رو گذاشتم توی دهنم یدونه نقل قرمز هم برای صحرا برداشتم ...اشکهام سرازیر شده بود ، بغض داشت خفه ام میکرد ، چادر نماز مادر بزرگ رو توی دستام گرفتم بوی عطرش توی اتاق پیچیده بود .
به بسته ی پولی که ته صندوقچه بود نگاه کردم یه کش دور پول ها پیچیده بود ، زیر لب گفتم مادربزرگ تو دیگه چرا تنهام گذاشتی ..

دیگه اینجا جای بودن من نبود ، ساکمو آماده کردم تمام مدارکمو برداشتم باید از اینجا میرفتم ...
هوا کم کم روشن میشد ، قبل از اینکه بابا و‌ مامانم بفهمن برگشتم باید از اینجا میرفتم ، چشم دیدن هیچ کس رو نداشتم ..ساکمو انداختم روی دوشم و از در خونه زدم بیرون ..قبل از حرکت یک بار دیگه به در و دیوار خونه نگاه کردم و زیر لب گفتم : زندگی من اینجا پایان قشنگتری داشت اما افسوس ...
از کوچه پس کوچه های روستا گذشتم ..اول صبح بود و روستا خلوت بود اینجوری بهتر بود دوست نداشتم کسی رو ببینم اینجا همه همدیگرو میشناختیم حوصله ی سوال و‌ جواب نداشتم .. برای همین با قدم های تند از روستا زدم بیرون و‌ خودمو رسوندم به جاده ..
منتظر ماشین بوندم ..سوار اولین ماشینی که جلوی پام وایساد شدم ...
سرمو به پنجره ی ماشین تکیه دادم و به جاده نگاه میکردم از کنار قبرستان رد شدم ‌اشکهام سرازیر شد..
همینجور اشک میریختم که
با صدای راننده به خودم اومدم .
+آقا اتفاقی افتاده ..
با پشت دستم اشکامو پاک کردم و گفتم :نه چیز مهمی نیست ‌..
تو دلم گفتم کاش میدونستی تو دلم چه خبره
اگه میدونستی تو هم ساعت ها باهام اشک میریختی
رسیدم شهر و جلوی ترمینال پیاده شده .. باید میرفتم به شهری که ساعت ها از اینجا دور بود .
میرفتم پیش محمد .. چقد دلم براش تنگ شده بود دوست داشتم ساعت ها کنارش بشینم و باهاش درد دل کنم ‌‌
بلیطم رو گرفتم تا وقت حرکت چند ساعت مونده بوده ‌‌تو شهر قدم میزدم .. به مغازه هایی که پر از لباس های زنونه بود نگاه میکردم .. به صحرا قول داده بودم یه روز با خودم بیارمش شهر..
کاش الان کنارم بود دستشو میگرفتم و تموم شهر رو با هم میگشتیم آهی از ته دل کشیدم .. چه آرزوهایی داشتم و الان تو چه حالی بودم ..
ساکمو رو دوشم انداختم و برگشتم طرف ترمینال و یه ساندویچ خریدم خیلی گرسنه م بود ، از دیروز تا الان هیچی نخورده بودم ..
زیر یه درخت دراز کشیدم تا ساعت حرکتم رسید ‌.
و بعد سوار اتوبوس شدم .. شاید با رفتنم کمی از غم درونم کمتر میشد .. هر چند این داغ تا ابد روی قلبم سنگینی میکرد ...
..

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : raghsekhoon
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.60/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.6   از  5 (5 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه lzkf چیست?