رقص خون 6 - اینفو
طالع بینی

رقص خون 6

تا ابد روی قلبم سنگینی میکرد ...
اتوبوس راه افتاد .‌‌.سرمو به شیشه ی پنجره چسبوندم و‌ خودمو سپردم دست سرنوشت .. از خدا خواستم حالا که نتونستم به صحرا برسم ..حالا که دارم با این حال بد از اینجا دور میشم حداقل کمی قلبمو آروم کنه بهم صبر بده تا این درد رو بتونم تحمل کنم ...
تا نزدیکای صبح تو راه بودیم ، از غرب داشتم میرفتم طرف شمال .. راه زیادی بود ..هر چه دورتر بهتر ، انگار میخواستم برم خودمو گم و گور کنم ..نزدیکهای صبح بود که رسیدیم ...خیلی گرسنه بودم قبل از هر چیز رفتم تا یه صبحونه ی ساده بخورم ، پول زیادی نداشتم همون یه ذره پول هم از صدقه سَر مادربزرگ تو جیبم بود انگار بعد از مرگش هم به فکر من بود ..
بعد از خوردن صبحونه بازم به برگه ای که محمد بهم داده بود نگاه کردم ..
به آدرسی که داده بود ، به آقایط که با فاصله ی کمی ازم نشسته بود برگه رو نشون دادم ...
به برگه نگاه کرد و گفت : میخوای بری به این آدرس من خودم مسافر کشم ..الانم اومدم یه صبحونه بخورم و کارمو شروع کنم اگه خواستی خودم میرسونمت یه روستاس زیاد با اینجا فاصله نداره ..
ازش تشکر کردم و بهش گفتم چی بهتر از این ...
دوتامون صبحونه خوردیم و سوار پراید زرد رنگ اون اقا شدیم ، به شهر و‌ خونه های قشنگش نگاه میکردم نم نم بارون شهر سر سبزشون رو زیباتر کرده بود ...
اما خوب حال من خیلی خراب بود یه حس غریبی داشتم .. تو این شهر غریب با این همه درد که رو قلبم سنگینی میکرد فقط خدا میتونست کمکم کنه ..
راننده کنجکاو بود و میخواست ازم حرف بکشه که اینجا چیکار میکنم و چرا دارم میرم به اون ادرس ، منم از محمد و دوستیمون گفتم که قرار برم دیدنش ...
به جز این دیگه چیزی نگفتم ، تو دلم گفتم اگه سرگذشتمو واسش تعریف کنم حتما باور نمیکنه که بعد تحمل اون همه سختی هنوزم سر پا وایسادم .
با صدای راننده به خودم اومدم ..
با همون لهجه ی قشنگ شمالیش گفت : رسیدم اینم‌ همون روستا که میخواستی ... ببین اینجا همه هم دیگه رو میشناسن ، از یه نفر بپرس دنبال کی هستی حتما فوری میبرنت پیشش برو‌ پسر خدا به همرات ایشالله بهت خوش بگذره ما خیلی مهمان نوازیم نگران نباش اینجا بهت بد نمیگذره ..کرایه رو بهش دادم ولی نصفشو به خاطر اینکه مهمون بودم بهم پس داد خدا خیرش بده الان کلی پول لازم بودم ...
از کوچه پس کوچه های روستاشون گذشتم ، خیلی جای قشنگی بود همه جا سرسبز خونه های شیروانی دار با حیاط های بزرگ .. با شهر ما خیلی فرق داشت ...

شروع کردم پرس جو کردن تا بلاخره خونه ی محمد رو نشونم دادن ...
خیلی دلم براش تنگ شده بود میدونستم اونم اینجا غریبه اما خوب سالهاس اینجا زندگی میکردن وقتی محمد تونسته بود اینجا بمونه منم میتونستم ..
رسیدم در خونه ای که یکی از بچه ها تا اونجا همراهیم کرد و نشونم داد ..
یه حال عجیبی داشتم ، نفس حبس شده م رو دادم بیرون و چند ضربه به در زدم ‌..
با شنیدن صدای یه زن که میگفت کیه کیه !!
نمیدونستم‌ چی بگم .. باید میگفتم من کیم ...
یکم مکث کردم و‌ گفتم ببخشید من با آقا محمد کار دارم ...
اون زن امد جلو در .. یه خانم مسن عصا به دست ‌...
با چهره ی مهریونش بهم سلام کرد ‌، نگاهی به سر تاپام انداخت و گفت : تو با محمد چکار داری ‌تا حالا اینجاها ندیدمت !
+بله حاج خانم من از راه دور اومدم میشه به محمد بگید بیاد ؟
مادر محمد گفت : پسرم همینجا بمون الان میام ..
رفت داخل و بعد از چند دقیقه اومد گفت : بیا تو پسرم محمد رفته مغازه اش و تا وقت نهار نمیادبیا ببینم کی هستی و از کجا اومدی ...
وارد خونه شدم به باغچه ی پر از گل نگاه میکردم به مرغ ها و غاز و خروس ها ...یه لحظه یاد مادربزرگ افتادم و داغ دلم تازه شد..
توی حیاط یه تخت بود که روش یه فرش قرمز انداخته بود با دوتا پشتی ..
+بشین همین جا پسرم ، بشین و هوای خوب اینجا رو نفس بکش ..
خودش نفس نفس میزد و زود خسته میشد .. ازش خواستم بشینه اما گفت میره تو خونه و زود بر میگرده ..
همونجا بی صدا نشسته بودم چه دنیای عجیبی بود من و محمد ساعتها توی پادگان با هم حرف میزدیم چی میگفتیم و چی شد ... تو افکارم غرق بودم که حاج خانم با سینی چای و نقل و‌ کلوچه برگشت ‌
_ بخور پسرم ، مهمون محمد رو چشمای من جا داره ، از

+ خب پسرم بگو محمد من رو از کجا میشناسی ؟
قصه ی آشنایی خودم و‌ محمد رو واسش گفتم + خندید و گفت : ننه قربونت بره پس تو هم سربازیِ محمدی ...حتما ببینتت خیلی خوشحال میشه .‌..
از وقتی بابای خدا بیامرزش عمرشو داد به شما محمد شد عصای دست من ..
میدونستم محمد مادرشو خیلی دوس داره ، همیشه من از دلتنگی هام میگفتم اونم از دلتنگی واسه مادرش حرف میزد ....گاهی بخاطر مریضی مادرش ساعتها گریه میکرد ‌.
چیزی به ظهر نمونده بود .. حاج خانم رفت تو آشپزخونه ای که تو حیاط بود و من همچنان چشمم به در بود که محمد رو ببینم..
یاد روزایی افتادم که سنگ صبورم بود اومده بودم اینجا تا شاید اینجا بتونم یه نفس راحت بکشم ...
مادر محمد مشغول بود ، خسته بودم همونجا روی اون تخت توی حیاط دراز کشیدم ‌‌این همه ساعت رو تو راه بودم ، چشمامو بستم یاد صحرا افتادم ، خدایا من حتی اگه اون ور دنیا هم میرفتم نمیتونستم چشمای مظلوم و دوست داشتنی صحرامو فراموش کنم ...
نمیدونم‌ چقدر به صحرا فکر کرده بودم که چشمام سنگین شد و خوابم برده بود ..
با شنیدن صدای نامفهمومی که تو خواب و بیداری بودم ..
+دوست من ..
کدوم دوستم مادر ..
_همون که روی تخت دراز کشیده ..
چشامو باز کردم اره صدای محمد بود ...
با دیدن محمد که داشت میومد طرفم نشستم سر جام ..
با چشای پر از تعجب بهم نگاه میکرد حق داشت بی خبر من اینجا ..
یکم مکث و بعد همدیگرو بغل کردیم ، محمد میگفت : خودتی شهاب ..نکنه دارم خواب میبینم .. اصلا باورم نمیشه اومدی اینجا خدایا شکرت چقد دلتنگت بودم ..
از بغل هم جدا شدیم با دستام بازوهاش رو گرفتم و گفتم : خیلی دلم برات تنگ شده بود محمد ، آهی کشیدم و گفتم اومدم مثل همون روزها سنگ صبورم بشی ..
نگاه عمیقی تو چشام انداخت و گفت : بازم که از اون چشات غم میباره شهاب حسرت به دل موندم یه بار چشمای تو رو بدون ترس و دلهره ببینم ..

محمد همینجور بهم نگاه میکرد ، معلوم بود از دیدنم خیلی خوشحال شده ‌... یکم قلقلکم داد و گفت : بخند پسر بخند تا اون چهره ی شادت رو ببینم ..
یه لبخند کوتاه زدم و زیر لب گفتم : با غمی که رو دلمه مگه میشه از ته دل خندید ...
دستهای محمد رو گرفتم و گفتم : محمد من اومدم اینجا بمونم ‌..اومدم کمکم کنی ‌!.
+ متعجب لبخندی زد و گفت : خوش اومدی شهاب خوش اومدی ، چرا اینجوری میگی مهمون رو چشمای من جا داره اونم کی ..‌. تو که جای خود داری ‌‌..
_ در جوابش گفتم :میخوام اینجا بمونم برای همیشه میخوام اینجا یه زندگی جدید رو شروع کنم ‌میدونی یه مدت باید منو تحمل کنی تا یکم خودمو جمع و جور کنم به نظرت مادرت حرفی نداره ؟
محمد اخمی کرد و‌ گفت : الان نباید ناراحت بشم از دستت آخه این چه حرفیه چرا باید مادرم ناراحت بشه ما خودمون اینجا غریبیم ، از خدامونه کسی پیشمون باشه ..میبینی که مادرم حالش زیاد خوب نیست ما اومدیم اینجا تا یکم حالش بهتر بشه ،به نظرم اینجا جای خوبی واسه زندگی کردنه .. فقط یکم تعجب کردم که یدفعه اومدی اینجا و داری این حرفها رو میزنی ، پس خانواده ت چی ؟!
اینکه میگی تا همیشه میخوای اینجا باشی !
با صدای مادر محمد بحثمون ناتموم موند ..
دستاشو گذاشته بود پشتش و میومد طرفمون ...
_ خوب میبینم که از دیدن همدیگه خیلی خوشحال شدین .. خداروشکر محمدم خیلی با دیدنت ذوق کرد
یه غذای خوشمزه براتون بار گذاشتم ، تا وقتی غذا حاضر میشه برید تو خونه استراحت کنید ..
ازش تشکر کردم و همراه محمد وارد خونه شدم ...
یه خونه با وسایل خیلی قدیمی ...
اینها بهم ارامش میداد حس میکردم خونه ی مادر بزرگمم ‌..
به پشتی قرمز رنگ و رو رفته ی تکیه دادم ‌، محمد همینجور بهم نگاه میکرد ، میدونستم کلی سوال تو ذهنشه برای همین شروع کردم حرف زدن ...
هر چی جلو تر میرفتم محمد بیشتر با تعجب بهم نگاه میکرد و گوش میداد ..بهش حق میدادم زندگی من این چند ماهی که گذشت شبیه فیلم های سینمایی بود ، فیلمی که شاید خیلی ها باورشون نمیشد ..
از صحرا که حرف میزدم اشکهام سرازیر شد ‌..به چشای پر از اشک محمد نگاه کردم ، اون خیلی خوب میدونست چقد صحرا رو دوست داشتم حالا داشتم از نبودنش حرف میزدم ..شایدم بیشتر به خاطر دل من گریه میکرد ...
همه چیز رو مو به مو براش گفتم ، بازگو کردن این حرفها زجرم میداد اما درد و دل کردن با محمد آرومم میکرد ..

من و محمد کلی با هم حرف زدیم و من همه اتفاقایی که افتاده بود رو براش تعریف کردم ..
محمد بعد از شنیدن حرفام تو چشمام نگاه کرد و گفت : تا هر وقت بخوای میتونی اینجا بمونی قدمت روی چشام
هر کمکی از دستم بر بیاد واست انجام میدم ، بعد به حیاط نگاه کرد و گفت : اون اتاق رو میبینی اون همیشه خالی بوده .. ببین نه اینکه اینجا نباشی اونجا رو آماده میکنم برات گهگهای که دوست داری با خودت خلوت کنی بری اونجا وگرنه همین جا پیش خودمون زندگی میکنی .
محمد که اینجوری میگفت بیشتر شرمندم میکرد .
داشتم فکر میکردم اگه محمد رو نداشتم چیکار میکردم حتی ازبرادرم هم بهم نزدیکتر بود ..
محمد از اتاق رفت بیرون .. از پنجره بیرون رو نگاه میکردم ، خونه های اینجا خیلی قشنگ بود ، حیاط سرسبز .. به آسمون نگاه کردم ابری بود و کم کم نم نم بارون داشت شروع میشد ... یه لحظه چشمم به در افتاد که یه دختر با لباس مدرسه وارد حیاط شد با محمد حرف میزد ..‌ با خودم گفتم : یعنی کیه .. اینقد حرف داشتم و حرف زدم که اصلا یادم رفت از محمد در مورد خودش بپرسم شاید نامزد کرده بود و من بی خبر بودم ..
محمد همینجور که باهاش حرف میزد به اتاق اشاره کرد حتما براش توضیح میداد که مهمون داره .. سرمو از پنجره بیرون بردم و یه نگاه به اتاق انداختم همه چیز ساده بود و قشنگ و اتاق محمد با اون دکور پر از مجسمه های ریز و درشت خیلی قشنگتر شده بود ، از اینجا بیرون رو نگاه کردن عالی بود بخصوص اگه بارون میبارید ، شاید اینجا واسه ی من بهتر بود اینجا هیچی نبود که با دیدنش یاد خاطره های صحرا بیفتم ، تو خونه ی مادربزرگ به هر جا نگاه میکردم صحرام رو میدیدم ، یه نفس عمیق کشیدم یه نفس شبیه یه آه از ته دل و با خودم گفتم چی میگی شهاب پس این یاد صحرا تو دلت رو چطور میخوای فراموش کنی ...
با اومدن محمد اشکِ گوشه ی چشممو پاک کردم و بهش لبخند زدم ، ظرف میوه رو‌ گذاشت جلوی دستم و گفت فعلا بیا میوه بخوریم تا بعدش ببین دستپخت مادرم چجوریه رفتم بهش کمک کنم که خداروشکر خواهرم از مدرسه برگشت .. میدونی مادرم ریه اش خیلی ضعیفه برا همین اومدیم اینجا زندگی کنیم البته خونه داییم هم اینجاس زنش شمالیه پیشنهاد اون بود ‌که بیایم اینجا خودمم اینجا رو خیلی دوس دارم دیگه به اینجا عادت کردیم ..
تو دلم گفتم پس اون دختر خواهرش بود .حالا چطور میتونستم اینجا راحت باشم اینجوری که مزاحمشون میشدم ..‌.
 


بالاخره وقت نهار شد و محمد ازم خواست بریم توی هال .
مادر محمد کنار سفره نشسته بود و خواهرش داشت بشقابها رو‌میچید ..
با دیدنم سلام کرد و سرشو انداخت پایین .
خیلی معذب بودم به سفره ی رنگی که پهن شده بود نگاه کردم مدتها بود یه دل سیر غذا نخورده بودم ، بیشتر وقتها دلم برای غذاهای مادربزرگ تنگ میشد ...
نشستم و محمد برام غذا میکشید ، غذای خوشمزه ای بود محمد حق داشت از دستپخت مامانش تعریف کنه ، همین طور که غذا میخوردیم محمد سرفه کرد و گفت : شهاب از حالا به بعد قرارِ اینجا زندگی کنه ‌‌
مامان و خواهرش بدون حرفی سرشون رو بالا گرفتن انگار تعجب کرده بودن البته حق داشتن ...
مامان شهاب که متوجه نگاههای من شده بود خودشو جمع و جور کرد و گفت :خوش اومده قدمش رو چشمام ..
محمد گفت : شهاب اومده تو این شهر زندگی کنه ، ما خودمونم غریبی کشیدیم و حالشو درک میکنیم ان شالله که غربت براش سخت نباشه .
یه لحظه به خواهر محمد نگاه کردم صورت زیبا و معصومی داشت فوری سرمو انداختم پایین .
تو دلم دعا کردم عاقبت بخیر بشه نه خدای نکرده عاقبتی مثل صحرای من داشته باشه ..
بعد از خوردن نهار کلی ازشون تشکر کردم و به خاطر مزاحمتم از مادر و خواهر محمد عذر خواهی کردم و با محمد رفتیم تو حیاط تا اتاقی رو‌ که میگفت ببینم .
خوشبختانه شانس آورده بودم اون اتاق میتونست بهم کمک کنه وگرنه تو خونشون با تموم مهربونی هاشون خیلی معذب بودم .
اتاق دوازده متری بود ، البته باید یه دستی بهش میکشیدم ، محمد گفت فردا جمعه س مغازه نمیرم با هم مرتبش میکنیم فقط خواستم ببینیش ‌‌‌‌...
یکم به محمد نگاه کردم لبخند روی لب هام نشست توی این بی کسی ها محمد تونست تنها امیدم باشه .‌‌..
شب رو تو اتاق محمد خوابیدیم ..
صبح صدای مادر محمد رو میشنیدم که میگفت پرستو خترم پاشو پاشو بیا چای رو دم کن تا صبحونه رو اماده کنیم ..
با خودم گفتم پس اسمش پرستوئه .. .
با شنیدن صبح بخیر گفتن محمد به خودم اومدم ، یه قوسی به بدنش داد و گفت : امروز کلی کار داریم پاشو که از امروز دیگه نمیخوام ناراحت ببینمت ...
...
کنار محمد حس خوبی داشتم ، مدتها بود که یه خواب راحت نداشتم .
تو حیاط روی سکو‌ سفره ی صبحانه پهن شده بود .
هوای اینجا عالی بود یه نفس عمیق کشیدم و به آسمون نگاه کردم که همون موقع مادر محمد با خوش رویی بهم سلام کرد ‌..
دوست داشتم یه روز بتونم این همه محبت رو جبران کنم ، حس میکردم تو خونه ی خودمم پیش مادربزرگ و صحرا ...
نشستم کنار سفره و آروم برای مادربزرگ و صحرای دوست داشتنیم فاتحه دادم ‌..
بعد از خوردن صبحونه رفتیم طرف اتاق و شروع کردیم مرتب کردن ، تا وقت نهار پشت سر هم کار کردیم ‌هر چی وسایل اضافه بود خالی کردیم ، یه دستی به پنجره ها و دیوارش کشیدیم یه اتاق نقلی عالی شد ‌‌‌‌
عصر هم مادر محمد وسایل هایی که لازم داشتم رو بهم داد ، اون فرش قرمز با دوتا پشتی حسابی اتاقم رو مرتب نشون میداد .
ساکمو گذاشتم یه گوشه ، باید یکم ظرف و ظروف هم میذاشتم تو اتاق نمیتونستم که همیشه برای غذا خوردن مزاحمشون بشم .. اما مامان محمد فعلا قبول نکرد و گفت بزار یه کاری پیدا کنی بعد ...
پرستو یه گوشه نشسته بود و مشغول درس خوندن بود .با دیدنش یاد صحرا می افتادم ، آهی کشیدم و تو دلم گفتم کاش زنده بودی صحرا .. وقتی یادم می افتاد که الان توی اون قبر زیر خروارها خاک بود قلبم آتیش میگرفت با صدای محمد به خودم اومد ..
+چطوره پسر اتاقت عالی شده بیشتر شبها منم میام همینجا میخوابم ، به محمد لبخند زدم و ازش تشکر کردم چقد یه نفر میتونست اینقدر مهربون باشه ...
دستشو گذاشت رو شونه م و گفت : یه پیشنهاد میخوام بهت بدم اگه مایل باشی میتونی بیای مغازه با خودم کار کنی ، من دست تنها خیلی اذیت میشم و صبح تا شب باید مغازه باشم اینجوری میتونیم ساعت ها رو‌ تقسیم کنیم دیگه منم اذیت نمیشم ، نمیدونم راست میگفت که اذیت میشه یا میخواست به من یه کار بده ..
به هر حال من از خدام بود که بتونم یه کاری انجام بدم
مادر محمد گفت : فکر خوبیه ، والا من همش تو فکر محمد بودم اصلا وقت آزاد نداشت و خیلی خسته میشد چی از این بهتر شاید سرش خلوت شه و به چیزای دیگه فکر کرد مثلا اینکه دیگه الان وقت زن گرفتنشه ..
محمد خندید و گفت : ببین شهاب مثلا میخوام راحت باشم ببین چه نقشه هایی واسم میکشه ، تو دلم دعا کردم محمد اگه ازدواج کرد با عشق ازدواج کنه ...
شب رو توی اتاقم خوابیدیم هم من هم محمد و بعد صبح دوتامون راه افتادیم طرف مغازه ..

سوار ماشین مدل پایین محمد شدیم و به آرومی از کوچه های روستا میگذشتیم با دیدن اون همه سرسبزی حس خوبی میگرفتم ..
از کنار زن و مردها میگذشتیم همه مشغول بودن زندگی یجورایی انگار خیلی اینجا جاری بود ..
خوبه که اینجا هیچ خاطره ی ندارم خوبه که با دیدن هیچ چیز یاد صحرا و مادربزرگ نمیفتم ، بهترین جا رو برای زندگی انتخاب کرده بودم تو ، همین فکر و خیال ها بودم که ماشین وایساد محمد زد رو شونه م و گفت : پیاده شو داداش رسیدیم ...
یه سوپر مارکت نه چندان بزرگ ...
محمد در مغازه رو باز کرد و یه خدایا به امید تویی گفت و رو کرد به من و گفت اینم محل کارت میدونم زیاد بزرگ نیس ولی خب برای شروع خوبه ، به امید خدا با هم کار میکنیم تا وقتی که بتونی خودت یه کاری دست و پا کنی
تو چشمای محمد نگاه کردم ، شرمنده ی ای همه خوبی میشدم چطور میتونستم این همه محبتش رو جبران کنم .
انگار محمد متوجه نگاهام شده بود زد رو شونه م و گفت خب شروع کنیم پری روز برام بار اومده نچیدم ، کمک کن تا بچینیم سر جاش ‌‌..
با دل و جون شروع کردم کار کردن ، ساعت هایی که من باید تو مغازه باشم و ساعت هایی که مال محمد بود مشخص شد ، روز اول رو محمد کامل کنارم بود تا همه چیز رو بهم یاد بده اما از روز بعد هر کدوم سر ساعت میرفتیم ..
اول صبح رو محمد میرفت ، ازش خواستم بذاره من صبحا برم و اون استراحت کنه اما قبول نکرد ، انگار نمیخواست من ذره ای اذیت بشم .
ساعت های که محمد مغازه بود من تو اتاقم بودم ، سعی میکردم کمتر بیام بیرون نمیخواستم پرستو یه وقت تو خونه ی خودش راحت نباشه ...
روزها میگذشت و ما مشغول بودیم ، مادر محمد حتی یه ذره هم از مهربونیش کم نمیشد که من حس مزاحم داشته باشم ، سر ماه محمد حقوقمو داد ‌ و این اولین حقوقم بود مغازه اش جای خوبی بود و‌ کلی مشتری داشت ..
گهگهای که با پرستو روبرو میشدم دلم میلرزید یاد صحرام می افتادم نمیدونم چرا مظلومیت پرستو اینقد شبیه صحرا بود .
کنار پنجره ی اتاقم نشسته بودم بارون می اومد بیرون رو نگاه میکردم .
یه لحظه پرستو رو دیدم که داشت از مدرسه میومد ‌کیفشو گذاشته بود رو سرش و می دوید که یه دفعه خورد زمین از جام بلند شدم و‌ سریع خودمو رسوندم بهش وقتی رسیدم پرستو بلند شده بود و داشت به مانتوی گلیش نگاه میکرد ...
 

به مانتوی گِلیش نگاه میکرد ، جلوی در اتاق وایسادم یه لحظه پرستو سرشو بالا گرفت و بهم نگاه کرد ...
انگار از اینکه یهویی اونجا پیدام شده بود تعجب کرده بود ، با تکون دادن سرش بهم سلام کرد و فوری از اونجا دور شد از اینکه اینجوری از اتاق اومدم بیرون از خودم بدم اومد و با خودم گفتم ؛ آخه به تو چه خب بچه که نبود افتاد زمین خودش بلند میشد ..
خجالت زده معذرت خواهی کردم و فوری رفتم تو اتاق خیس شده بودم ..
بچه که بودم هر وقت صحرا میفتاد زمین خودم بغلش میکردم و از جاش بلندش میکردم .
یه نفس عمیق کشیدم بازم یاد صحرا افتاده بودم زانوهامو بغل کردم و لحظه به لحظه بودن با صحرا رو تو ذهنم مرور میکردم .
یاداوری خاطرات تلخ و شیرینی که داشتم راحت میتونستن از پا درم بیارن ..
روزها میگذشت و من مشغول کار بودم ، از دل و جون تو مغازه کار میکردم .
دیگه با خیلی ها تو اون روستا آشنا شده بودم مردم خوش زبون و مهربونی داشت ، مشغول کار که بودم کمتر یادم میفتاد چه روزهای سختی داشتم ..
سعی میکردم بیشتر وقتها رو بیرون باشم نمیخواستم پرستو و مادرش از بودنم خسته بشن ، یا باعث بشم تو خونه ی خودشون راحت نباشن ...
واسه اتاقم یه گاز کوچک خریدم یه سری وسایلم‌ مادر محمد بهم داد هر چند به سختی قبول کرد که من خودم تو اتاقم غذا درست کنم اما من اینقد اصرار کردم تا بلاخره قبول کردن ..
بعضی شبها تو حیاط مینشستیم پرستو هم آروم و با چهره ی مهربون و پر از حیاش یه گوشه مینشست .
چقدر این دختر منو یاد صحرا مینداخت دیگه هر وقت اون تو جمع بود حس نمیکردم تنهام ‌..
هر چند غمی که رو قلب من سنگینی میکرد به این راحتی ها از بین نمیرفت اما خب همین که میتونستم این غم ها رو تحمل کنم یعنی اینکه اینجا راحت بودم ..
گاهی یاد مادر و پدرم و دادشم می افتادم میدونستم تا الان کلی دنبالم گشتن اما خب باز با یادآوری ظلمی که در حقم کردن دوریشون رو تحمل میکردم ..
نمیدونم چی به سر عموم اومد اون روز که فهمید صحرا دختر بوده حالش خیلی بد شد میدونم عذاب وجدان آرومش نمیذاره .
بعضی وقتها صبح که از خواب بیدار میشدم فک میکردم تموم این اتفاقات یه کابوسه کابوس وحشتناک اما خب چه فایده که اینها همه فکر و خیال بود و همه چیز واقعیت داشت ..
 

د..
چندین ماه گذشته بود بیشتر وقتمو تو مغازه میگذروندم..
یه ذره از محبت خانواده ی محمد نسبت به من کم نمیشد ، پرستو همیشه سر به زیر بود ، منم همه ی سعیم رو میکردم کاری نکنم ، که خدایی نکرده اون دختر تو خونه ی خودش معذب باشه ..
وقتی از مغازه برمیگشتم بیشتر تو اتاقم میموندم ..
مامان محمد ازم خواست با محمد صحبت کنم تا راضی بشه زن بگیره‌
انگار محمد بعد از اینکه دختر خاله‌ش عاشق یکی دیگه میشه و با یکی دیگه ازدواج میکنه میلی به ازدواج نداره ..
گه گاهی نگاهم به نگاه پرستو می افتاد..
حس میکردم هر لحظه با دیدنش حس خوبی بهم دست میده ..
هر چند هر وقت یاد صحرا می افتادم از این حسی که داشتم خجالت میکشیدم
اما خب دست خودم نبود..
یه روز تو اتاقم بودم که با صدای در به خودم اومدم مادر محمد بود عصا به دست وارد اتاقم شد..
چقد چهره ی نورانی داشت..
جای خالی مادربزرگمو برام پر کرده بود
یه گوشه‌ از اتاق نشست و کلی باهام درد و دل کرد ، از همه اتفاقهای زندگیم خبر داشت ازم خواست همه چیزو فراموش کنم ‌و برگردم به زندگی ..
ولی خب دردی که من داشتم قرار نبود به این راحتی ها تموم بشه ، شبها تا صبح به یاد صحرا گریه میکردم
عذاب وجدان داشتم ..
چطور میتونستم صحرای دوست داشتنیمو به این راحتی فراموش کنم..
مدام به خودم میگفتم اگه تو نبودی صحرا شاید الان زنده بود ، یعضی وقتها اینقد تحت فشار بودم که دوس داشتم خودمو بکشم و از این همه فشار روحی راحت بشم..
شاید اگه پیش محمد و‌وخانواده‌ش نبودم تا الان این کارو کرده بودم اما خب مهربونی های این خانواده به زندگی امیدوارم‌ کرده بود ..
محمد ازم خواست یه جورایی از خانواده‌م خبر بگیرم ..
ازم خواست بهشون خبر بدم که کجام
که زنده‌م میگفت به هر حال پدر و مادرتن و از نبودت ناراحتن ...
داصرارهای محمد ادامه داشت حتی مادرش هم ازم خواست یجورایی به خانواده م خبر بدم که کجام .
مدام میگفت : دلم برای مادرت میسوزه پسرم فکر کن من اگه از پسرم بی خبر باشم چه حالی ام خدا میدونه مادرت و پدرت چی میکشن ..
حرفهاشون رو قبول داشتم میدونستم مادرم چه حالی داره درسته با ازدواج من و صحرا موافق نبود اما خب خیلی دوستم داشت و همیشه نگرانم بود خدا میدونه ازبی خبری من چی میکشید ..
اما خب این دل لامصب من مگه آروم میشد ازشون دلگیر بودم اما اصرارهای مادر محمد و خود محمد بلاخره کار خودش رو کرد قرار شد ، برم روستا مامان محمد بهم گفت : همین یبار رو برو بذار مادر و پدرت از حالت با خبر بشن بعدش اگه خواستی بیا تا همیشه قدمت روی دوتا چشام تو هم یکی هستی عین محمد برام ..
قرار شد فردا صبح راه بیفتم طرف روستا شب موقعه ی شام کنار محمد و روبروی پرستو و مادرش نشسته بودم ...محمد زد رو شونه م و گفت :حالا که داری میری یه وقت ما رو فراموش نکنی .. نکنه بری و دیگه نیای اینجا ‌‌..
سرمو بالا گرفتم یه لحظه نگاهم به نگاه پرستو افتاد داشت نگاهم میکرد نمیدونم چرا حس کردم منتظره تا جواب منو بشنوه ... تو نگاههاش یه حس غریبی رو احساس میکردم لقمه م و قورت دادم و فوری نگاهمو از روی پرستو برداشتم ترسیدم محمد متوجه بشه یه لبخند کمرنگی زدم و گفتم من حتما بر میگردم خیلی زود هم بر میگردم ، من تو اون روستا دیگه کاری ندارم فقط میرم که بدونن زنده م و برمیگردم مگه اینکه شما نخواین راهم بدید ..
مادر محمد گفت : این چه حرفیه پسرم اینجا خونه ی خودته ‌فردا برو‌ دل مادر و پدرت و شاد کن ‌.. من اگه اصرار میکنم بخاطر اینه که خودم یه مادرم میدونم اون بیچاره ها چه میکشن یبار دیگه یه نگاه کوتاه به پرستو انداختم انگار چهره ی شادی داشت ..
رفتم تو اتاقم ساک کوچکمو اماده کردم چیز زیادی با خودم نمیبردم قرار نبود زیاد اونجا بمونم ‌..صبح زود از خواب بیدار شدم باید زود راه می افتادم . .مادر محمد برام صبحونه درست کرده بود پرستو هم با لباس مدرسه کنار سفره نشسته بود ‌..
بعد از خداحافظی با محمد از خونه زدیم بیرون ‌‌...
محمد مقداری پول بهم داد و بعد خداحافظی راه افتاد طرف مغازه و منم راه افتادم تا یه تاکسی بگیرم و خودمو برسونم ترمینال ...
روزی که اومدم اینجا حال و روزم خیلی بد بود ، اما الان نسبت به اون روزها حالم یکم بهتر شده بود هر چند قرار نبود غم از دست دادن صحرا و مادربزرگ ..
 به این راحتی ها فراموش بشه همین که میتونستم راحت نفس بکشم حس میکردم حالم بهتره ، رسیدم ترمینال و زودتر از همه سوار اتوبوس شدم قبلا که از پادگان راه می افتادم طرف روستا دل تو دلم نبود که صحرام رو ببینم اما الان ناامیدتر از همیشه داشتم میرفتم طرف روستایی که پر بود از خاطره های تلخ و شیرین
هر چند خاطره های شیرینم خیلی کم بودن اما من با یاداوری اون خاطرات بود که زنده مونده بودم خنده ها و نگاههای عاشقانه ی صحرا هر لحظه که تو ذهنم تداعی میشدن جون تازه بهم میدادن .
اتوبوس راه افتاد سرمو به پنجره تکیه دادم ‌و چشام و بستم نمیدونم کارم درست بود یا نه روزی که روستا رو ترک کردم نمیخواستم هیچ وقت برگردم اما الان میرفتم تا با وجود تموم نامهربونی های که مادرم در حقم کرد بهش خبر بدم که زنده م .
با تکونی که ماشینی از روی یه دست انداز خورد از خواب پریدم خوابم برده بود ..به جاده نگاه میکردم دقیق نمیدونستم کجا بودیم یه مدت دیگه تو راه بودیم تا رسیدم به شهرمون از اونجا هم سوار مینی بوس شدم تا خودمو برسونم روستا .
سوار که شدم خیلی از مسافرها رو میشناختم با دیدنم تعجب کردن و همه میگفتن تو زنده ای شهاب خدا میدونه پدر و مادرت چی کشیدن ‌‌.. بعضی ها از اینکه منو سالم میدیدن خدا رو شکر میکردن .
هر چه به روستا نزدیکتر میشدم بیشتر بیقرار میشدم .
یدفعه ماشین از کنار قبرستون رد شد صدای تپش قلبمو میشنیدم و اشکهام بود که سرازیر شد ..از راننده خواستم که همین جا پیاده م کنه ، ساکمو انداختم رو دوشم و از ماشین پیاده شدم و خودمو رسوندم کنار قبر کسایی که با رفتنشون منم چندین بار مردم و زنده شدم ، کنار قبر مادر بزرگ و صحرا نشستم و با صدای بلند شروع کردم زجه کشیدن ..
مادربزرگ .. صحرای زیبا ‌‌‌.. من اومدم .. دلم براتون یه ذره شده ، تا اونجایی که تونستم اشک ریختم و باهاشون حرف زدم ..دل کندن ازشون سخت بود ‌اما باید میرفتم اینقد دلم گرفته بود که میخواستم بدون اینکه پدر و مادرمو ببینم برگردم اما حرفهای مادر محمد منو از رفتن پشیمون کرد ..با چشمای گریون راه افتادم طرف خونمون ‌.از کوچه پس کوچه های روستا رد میشدم هر کی منو میدید با کلی تعجب از دیدنم خوشحال میشد معلوم بود همه از زنده بودنم ناامید شده بودن ...
خیلی ها تا در خونه همراهیم کردن و میخواستن خوشحالی مادر و پدرمو ببینن .. نزدیک خونمون چند تا از بچه ها شروع کردن دویدن و خودشون رسوندن در خونمون و‌ مادرم و صدا میزدن و میگفتن شهاب برگشته‌..
 

میگفتن شهاب زنده س شهاب زنده س ..
با سر و‌صدایی که تو کوچه و در خونمون راه افتاد یدفعه مادرم سراسیمه از در خونه اومد بیرون ..
به اطراف نگاه کرد ، همین که چشمش به من افتاد مات و‌ مبهوت بهم نگاه میکرد ..
زن همسایه رفت کنارش و تکونش داد و گفت : دیدی گفتم ناامید نشو دیدی گفتم یه روز برمیگرده مامانم به خودش اومد و با چشمای گریون اومد طرفم و‌ بغلم کرد منو از خودش جدا میکرد و به سرتا پام نگاه میکرد و دوباره بغلم میکرد صدای گریه همسایه ها رو‌میشنیدم ..
ولی من هیچی نمیگفتم‌ .. یدفعه بابا از در طویله اومد بیرون انگار رفته بود به گوسفندها سر بزنه اونم از دیدنم تعجب کرده بود و با صدای بلند شروع کرد ناله کردن .. بغلم کرد و سرتا پامو‌ میبوسید و بعد از اونها داداشم خودشو بهم رسوند .. همش میپرسیدن کجا بودی من اما سکوت کرده بودم ...
وارد خونمون شدم خونه ای که خیلی وقت بود اونجا نیومده بودم خیلی وقت پیش وقتی که صحرا زنده بود و‌ من پیش مادربزرگم بودم ..
همسایه ها رفتن و من موندم و مادر و پدر و داداشم
انگار اشکهای ادرم تمومی نداشت خیلی شکسته شده بود مدام میگفت آخه نگفتی این مادر بخت برگشته بعد نبودنت چی میکشه چرا بی خبر گذاشتی رفتی اره ما بد کردیم ولی حق من این نبود .. تو دلم گفتم مادر کاش اون موقع ها هم اینقد دل رحم بودی .. اما خب این حرفها دیگه گفتن نداشت مادرم برام نون تازه و غذا اورد زیاد میل نداشتم اما نمیخواستم دلشو بشکنم خوشحالی رو تو‌چهره شون میدیدم‌ درسته با ازدواج من و صحرا مخالف بودن ولی خب میدونستم خیلی دوستم دارن .
یه مدت که بیمارستان بودم یه مدت زندان و بعد که از اینجا رفتم خیلی وقت بود مادرمو ندیده بودم .
همینجور توی فکر و خیال بودم که یه دختر بچه کوچک از تو اتاق اومد بیرون همینجور با تعجب بهش نگاه میکردم یعنی کی میتونست باشه بابا بهش نگاه کرد و لب خندون گفت :جان عمو بیدار شدی بیا بیا بغل عمو ..مامان بلند شد و رفت بغلش کرد و یکم قربون صدقش رفت ..و‌ من هنوز متعجب بودم ..داداشم که کنارم بود آروم گفت :میشناسیش شهاب ؟
سرمو به دو طرف تکون دادم آخه از کجا باید این دختر بچه رو بشناسم .. ولی برام آشنا بود حضور ذهن نداشتم
گفت: دختر عمو اکبر ..
با تعجب گفتم دختر عمو خواهر صحرا !!
+اره ..
وای خدای من دختر عمو و‌ ملیحه بود ..
گفتم :عمو هنوز ازاد نشده !!؟؟؟
که یدفعه یه سکوتی تو‌خونه بر پا شد بابا اون دختر بچه رو بغل کرد و بالای سرش رو میبوسید و بعد شروع کرد گریه کردن مادر هم اشکهاش و با گوشه ی روسریش پاک کرد ...

منم متعجب به همه نگاه میکردم یعنی چی شده بود این بغض و گریه ها واسه چی بود؟
باز داداشم بود که به حرف اومد و همه چیز رو برام تعریف کرد ، باورم نمیشد چی داشتم میشنیدم ..
انگار این مُردن ها تمومی نداشت و اینبار نوبت عمو بود
عمو تو زندان خودکشی کرده بود ، هنوزم اون نگاهش یادم نرفته بود وقتی فهمید که صحرا دختر بود و‌هیچ مشکلی نداشت .. بیچاره تابِ تحمل این درد رو نداشت و تو زندان خودشو کشته بود ‌.. اخ عمو اخ .. چرا اون شب یدفعه تصمیم گرفتی چرا صحرای منو به کشتن دادی و بعد خودتو ... دیگه نای گریه کردن نداشتم ، همینجور به دختر کوچولوی عمو‌ که بغل بابا بود نگاه میکردم و هیچی نمیگفتم ، مامان همینجور که سفره ی جلوی دستمو جمع میکرد گفت : خانواده ی ملیحه این دخترو قبول نکردن آوردن گذاشتن در خونمون این دختر به جز عموش کسی رو نداره من قبولش کردم میخوام براش مادری کنم شاید یکم از گناهام کم بشه و بعد اشکهاش سرازیر شد یه آه از ته دل کشید و رفت طرف اشپزخونه ...
دختر عمو شروع کرد بازی کردن و‌ کم کم خودشو بهم نزدیک کرد کنارم نشست این دختر خواهر صحرا بود چقد دلم گرفته بود .. منو یاد بچگی های صحرا مینداخت البته اون موقع منم سنی نداشتم ...
شب شد غروب ها حالم گرفته میشد الان تو روستا بیشتر از قبل بیقرار بودم اینجا بوی صحرا و‌ مادربزرگ رو میداد از خونه زدم بیرون مامان تا جلوی در همراهم اومد انگار میترسید برم و دوباره گم و گور بشم ولی هنوز قرار نبود برم ، برای همین بهش گفتم نگران نباش یه چرخی میزنم و برمیگردم ...
احساس خفگی میکردم‌ از خونه زدم بیرون هوا تاریک بود شبا همه میرفتن خونه هاشون از کوچه ها گذشتم وقتی نگاه کردم جلوی در خونه ی مادربزرگ بودم ، به درخونه نگاه کردم با یادآوری خاطراتی که داشتم حس ‌کردم‌ قلبم داره از سینه م بیرون میزنه شبی که صحرا کشته شد از جلو چشمام رد شد ، تاب تحمل اونجا رو‌ نداشتم فوری از اونجا دور شدم صحرای من بیگناه با ۲۵ ضربه چاقو کشته شد ، نزدیک خونمون کنار خیابون نشستم همه جا تاریک بود فقط صدای سگ ها شنیده میشد شب غم انگیزی بود برگشتم خونه مادرم تو‌حیاط نشسته بود با دیدنم از جاش بلند شد و اومد طرفم و قربون صدقه ام میرفت ، اما هیچی دل پر از غم منو آروم نمیکرد لبخند کوتاهی زدم و از کنارش رد شدم
صدای گریه هاشو میشنیدم‌ که میگفت خدایا شکرت پسرم برگشت ..
بی تفاوت خودمو رسوندم تو خونه به دختر عمو که خوابیده بود نگاه کردم تو‌ دلم آرزو کردم که سرنوشتش مثل خواهرش نباشه ...

صبح با خوردن نور خورشید به صورتم از خواب بیدار شدم یه لحظه فکر کردم تو اتاقمم خونه ی محمد ، بعد یادم اومد که کجام ..
هر چند هر جای این دنیا که باشم هیچی واسه من فرق نداشت ، هیچی برام قشنگ نبود ، قلب شکسته ی من هر جا که باشه سر جاش سنگینی میکرد و بهترین کاری که میتونست در حق من بکنه اینه که از کار بیفته اما نمیدونم چرا هنوز به زدن ادامه میداد ..
اگه دست خودم بود اون قلب رو از کار مینداختم ..
با پشت دستام چشامو مالیدم و یه قوسی به بدنم دادم و از جام بلند شدم سر و صدای مهتاب دختر عموم تو‌خونه پخش شده بود مامان با مهربونی باهاش حرف میزد و دخترم صداش میزد ..
آهی از ته دلم کشیدم مامان با دیدنم دستشو گذاشت رو سینه ش و‌ گفت : الهی مادر فدات بشه دیشب رو تا صبح چند بار از خواب پریدم همش فکر میکردم مثل همیشه خواب دیدم که برگشتی شروع کرد گریه کردن موهای سفیدش رو زیر روسریش پنهون کرد و گفت : خدا خیرت بده که برگشتی که اومدی و یه خبر به این مادر داغ دیده ت دادی از روزی که زخمی شدی و بعد رفتی زندان من یه نفس راحت نکشیدم ، مهتاب همینجور تو حیاط چرخ میخورد و‌ مادر حرف میزد و من سکوت کرده بودم .
اینجور که مادر اه و ناله میکرد از اینکه برگشته بودم از کار خودم راضی بودم .
من که نابود شده بودم .من که همه چیز رو آخر خط میدیدم حداقل مادر و پدرم به اشتباهشون پی برده بودن هر چند دیر بود ولی خب چکار میتونستم بکنم بیشتر از این اونها هم نباید زجر میکشیدن شاید هیچ وقت فکر نمیکردن عاقبت کارشون اینجوری بشه همونجوری که خودم بی خبر بودم همونقدر که اینها اشتباه کردن منم مقصر بودم و نباید خودمو گول میزدم وقتی دیدم صحرا ازدواج کرده باید از اینجا میرفتم ...
با دلی پر غصه از اینه ی دستشویی به خودم نگاه میکردم یه دستی به موهای ژولیدم کشیدم باید خودمو دلداری میدادم یه آبی به صورتم زدم و زیر لب گفتم : شهاب تو که نمیدونستی ملیحه اون نقشه رو براتون میکشه اگه میدونستی که اونجا نمیموندی ...
بعد از خوردن صبحونه البته اونم چند لقمه یه گوشه تو حیاط نشستم یه مدت بود شروع کرده بودم سیگار کشیدن ، به سیگارم پُک میزدم بوی نان تازه مادر تو حیاط پیچیده بود ، منو یاد مادربزرگ مینداخت مهتاب زیاد دور و بر مامان چرخ میخورد اونم منو یاد صحرا مینداخت همیشه صحرا کنار مادربزرگ مینشست و باخمیرش بازی میکرد ... از جام بلند شدم و ته مونده ی سیگارو زیر پام له کردم و از خونه زدم بیرون دلم واسشون تنگ شده بود ..

 

حالی آشفته راه افتادم طرف قبرستون ، سرمو انداختم پایین و تند تند راه میرفتم ، سلام و احوالپرسی مردم رو جواب میدادم و از کنارشون رد میشدم حوصله سوال و جواباشونو نداشتم ‌.. از نگاهاشون میشد فهمید که کلی حرف تو دلشون مونده ‌، اما خب من دل و دماغ شنیدن هیچی رو نداشتم ..
خودمو رسوندم به قبرستون از کنار قبر ملیحه رد شدم اما برگشتم و یه فاتحه براش خوندم ‌..همه پشیمون بودیم
ما ملیحه بدتر از همه حتی فرصت جبران هم نداشت
بدون اینکه بیشتر از خوندن فاتحه اونجا بمونم رفتم طرف مادربزرگ و صحرا به اسم صحرا که نگاه میکردم دلم آتیش میگرفت ، چشمم به بطری نوشابه ای که یه گوشه از قبرستان افتاده بود رفتم برداشتم شستم و شروع کردم به شستن قبرها ... دلم پر بود از حرف ..
دوست داشتم بشینم و ساعت ها باهاشون درد و دل کنم ‌‌.
برای همین همونجا نشستم و کلی باهاشون حرف زدم حس میکردم دوتاشون رو به روم نشستن و به حرفام گوش میدن چشامو بستم و گفتم صحرای دوست داشتنی من تو رو خدا منو ببخش ..هم من هم خودت هم خدات میدونن که تو چقد پاکی .. کاش من بجای تو میمردم ...
یه دفعه با شنیدن صدای ناآشنا به پشت سرم نگاه کردم ...
خدای من چی داشتم میدیدم نفسم تو سینه م حبس شد با اینکه خیلی ژولیده بود اما میشناختمش اره خودش بود ..
با اون لباس مشکی و ریش بلند و‌ جو گندمیش چقد شکسته شده بود ..
آهی کشید و گفت : منم میدونم صحرا پاک بود و نجیب تو این مدت که کنارش بودم سر به زیر بود و آرام ..
خدا باعث و بانیش رو نبخشه ...
همینجور بهش نگاه میکردم همیشه فک میکردم اگه باهاش روبه رو بشم ممکنه بلایی سرم بیاره اما الان داشت اینجوری حرف میزد ، احمدم میدونست هم من هم صحرا بی گناهیم و این یکم آرومم میکرد ، بی صدا نشست کنار قبر صحرا یه دستی به قبرش کشید و زیر لب یه فاتحه ی خوند و گفت : صحرا هر روز آرزو میکردم یه روز عاشقم بشی به خودم قول داده بودم تا خودت عاشقم نشی بهت دست نزنم .. اما خب ...حرفشو قطع کرد و یه آه از ته دل کشید و از اونجا دور شد ... همینجور که دور میشد گفت من آدمِ با غیرتیم ولی در کنارش میدونم چی درسته چی اشتباه تو گناهی نداری پسر ...

 

احمد دور و دور تر میشد .به رفتنش نگاه میکردم .انگار خمیده شده بود .حق داشت غم از دس دادن صحرا چیز کمی نبود ..
باز هم با قبر صحرا تنها شدم .سرم و گذاشتم رو قبر و اروم اروم باهاش حرف میزدم ..
+دیدی صحرا احمد هم میدونه تو بی گناهی حتی بابات هم فهمید ..میدونم با بابات روبرو شدی همه فهمیدن تو پاکترین دختر دنیا بودی ..
چند ساعت و اونجا موندم اصلا دوس نداشتم از اونجا برم .این مدت که ازشون دور بودم خیلی دلتنگشون شده بودم .نمیدونم میتونستم ازشون دل بکنم و برگردم پیش محمد یا نه ..یدفعه یاد پرستو افتادم .به سنگ قبر صحرا نگاه کردم و از اینکه یاد پرستو تو ذهنم تداعی شد از خودم بدم اومد .صحرا باید تا همیشه عشق اول و اخر من میموند .دیگه نمیخواستم به کسی فک کنم .
اروم گفتم :ببخش صحرا من تو این دنیا فقط تو رو دوس دارم .و بعد یه لبخند رو لبهام نشست .حس کردم صحرا روبرومه و از اینکه این حرفم رو میشنید خوشحال بود...
درسته صحرا خیلی کم رو بود و زیاد از عشقی که بهم داشت چیزی نمیگفت اما من از نگاهها ی صحرا میفهمیدم چقد دوستم داشت .
همینجور که تو فکر و خیال بودم سرم و بالا گرفتم چشمم به دختری افتاد که مثل من تک و تنها کنار یه قبر نشسته بود ‌با خودم گفتم اونم حتما دلش پر درده که تنها اومده اینجا تا حالا ندیده بودمش دخترهای روستا زیاد بودن و بیشترشون خیلی کم از خونه ها میومدن بیرون من خیلی ها رو نمیشناختم .‌‌..
از جام بلند شدم رسیدم کنار دختر به قبر نگاه کردم با خوندن اسمی که روی قبر بود فهمیدم کیه ، پیرمردی که چند ماه قبل از فوت صحرا از دنیا رفت ..
اینم حتما دخترش بود دختری که نمیتونست حرف بزنه حتما همون بود بارها شنیده بودم که دختر مش کاظم کر و لاله ، یادمه مادربزرگ همیشه میگفت دختر مش کاظم عین یه تیکه ماهه حیف که کر و لاله .. شایدم اون نبود و یکی دیگه بود .. یه فاتحه خوندم و گفتم خدا رحمتش کنه .. منتظر جوابش بودم با حرکت دست ازم تشکر کرد پس درست حدس زده بودم همون دخترک کر ولال زیبا بود میدونستم سن زیادی نداره .. چند سال پیش مادرش فوت شد و بعد پدرش الانم پیش تنها برادر و زن برادرش زندگی میکرد ..دلم براش سوخت حتما کلی حرف تو دلش بود که بخواد به پدرش بزنه .. یه نگاه بهم انداخت و سرشو انداخت پایین ...
ازش خداحافظی کردم و ازش دور شدم و اروم آروم خودم رسوندم خونه ...


تو خونه خیلی کم حرف میزدم بیشتر خودمو با دختر عمو مشغول میکردم ، مثل بچه ها بااهاش بازی میکردم اول باهام غریبی میکرد اما کم کم داشت بهم نزدیک میشد...
چند روز از اومدنم میگذشت عادت کرده بودم هر روز برم سر خاک ، اگه نمیرفتم دلتنگشون میشدم دیگه حس میکردم زیاد ازم دور نیستن ... وقتی خونه ی محمد بودم از اینکه فرسنگها ازشون دور بود حس غریبی داشتم ...
بعضی روزها اون دختر کر و لال رو میدیدم ، اینجور که مادرم میگفت اسمش سراب بود ‌..
ساعتها کنار قبر پدر و مادرش مینشست و بدون اینکه به جایی نگاه کنه سرشو پایین می نداخت و میرفت خونه ..
امروز هم سراب تو قبرستان بود اما این دفعه برادرش هم همراهش بود ‌، برادرشو میشناختم .. میدونستم وضع مالی زیاد خوبی نداره ، یه اتاق کوچک اخر روستا ساخته بود
از سر وضع ژولیده ش میشد همه چیزو فهمید .
قبل از اینکه برم سر خاک صحرا و مادربزرگ رفتم پیششون یه فاتحه خوندم و رفتم کنار قبر صحرا و مادربزرگ نشستم ...
صدای برادر سراب رو که موسی اسمش بود رو میشنیدم به سراب میگفت و با دست بهش اشاره میکرد که چادرشو درست کنه و بعد همینجور با خودش حرف میزد و میگفت هر روز سرتو میندازی پایین و تنهایی میای اینجا نمیگی ممکنه اتفاقی واست بیفته ..خدایا من چه کار کنم تو خونه از دست غر زدنهای زنم آسایش ندارم اینجا هم از دست تو کی میشه از دست تو یکی راحت بشم ..
من سرمو انداخته بودم پایین و به حرفهاشون گوش میدادم دلم برای سَراب سوخت ‌.. موسی همینجور یه اه کشید و گفت : همش خودمو خسته میکنم تو که هیچی حالیت نیست و بعد بازوشو گرفت و گفت پاشو سراب پاشو بریم خونه اینجا تنهایی خوبیت نداره ..
سراب سرشو پایین انداخت و پشت سر موسی راه افتاد ...
بیچاره انگار ترسیده بود چون تند تند راه میرفت
انگار تو این دنیا هر کی بدبختی خودشو داشت
بیشتر ازیه هفته بود که اومده بودم ‌، به محمد گفته بودم برمیگردم اما انگار اینجا دلبسته شده بودم ‌.
حس میکردم صحرا و مادربزرگ زنده ن و نمیذارن تنهاشون بذارم برای همین به خودم گفتم شهاب تا یک ماه بمون اینجا بعدش برو پیش محمد ...
قبلا دوس داشتم از روستا فرار کنم اما الان نمیتونستم دل بکنم ...

روزها میگذشتن پدر و مادرم دیگه از بودنم خیالشون راحت شده بود معلوم بود خوشحالن ‌...
داداشم مشغول یاد گرفتن مکانیکی بود مهتابم که دیگه به هممون عادت کرده بود ...
من اما دیگه اون شهاب سابق نبودم زیاد دوست نداشتم تو جمع باشم یا بشینم با بقیه گپ بزنم ، بیشتر مواقع ساکت یه گوشه مینشستم گهگاهی هم مهتاب رو با بازی کردن مشغول میکردم ...
گاهی هم میرفتم کنار گوسفندها و مرغ و خروسها و مثل دیوونه ها باهاشون حرف میزدم ، میدونستم محمد حتما از اینکه برنگشته بودم نگرانه برای همین یه نامه واسش نوشتم و دقیق براش توضیح دادم که فعلا قصد برگشتن ندارم ، روم‌ نمیشد تلفنشو جواب بدم ..
پدر و‌ مادرم تا اونجایی که میتونستن بهم محبت میکردن میدونستم میخوان گذشته رو جبران کنن منم دیگه زیاد باهاشون لج نمیکردم درسته هنوز ازشون دلخور بودم اما دیگه نمیخواستم به روی خودم بیارم .. از رفتارشون میشد فهمید چقد پشیمونن میدیدم از دل و جون به مهتاب محبت میکردن ‌..
برای همین جوری رفتار میکردم که فکر کنن بخشیدمشون و همه چیزو فراموش کردم ...
گهگاهی مادرم از زن گرفتن و سر و سامان گرفتنم حرف میزد و من بدون اینکه بخوام به حرفش گوش بدم یا بحث رو ادامه بدم از پیشش میرفتم ، مگه میتونستم تو این شرایط ازدواج کنم تو قلب و روح و جون من فقط صحرا بود حتی از اینکه گهگهای به پرستو نگاه کرده بودم از خودم متنفر بودم ، صحرای من زیر اون همه خراور خاک بود ، من چطور میتونستم به کسی دیگه فکر کنم با خودم میگفتم شهاب تو تا همیشه باید فقط با یاد و عشقی که به صحرا داشتی زندگی کنی .. عشقی که به صحرا داشتم یه عشق واقعی بود درسته وقتی بچه بود دلم براش میسوخت اما عشق بینمون دیگه ترحم نبود و یه دوست داشتن واقعی بود ...
گاهی مادر در مورد مردم روستا حرف میزد اینبار از موسی و سراب میگفت : انگار زن داداشش سراب رو کتک زده بود ‌مادر همینجور که چای رو میذاشت جلو دست پدر میگفت : دختره ی بیچاره از همون بچگی شانس نداشت ‌حالا هم اون زن داداش خدانشناسش اینجوری زجرش میده آخه کجا میتونه بره این دختر با اون وضعیتی که داره ازدواجم که نمیتونه بکنه حیف حیف از اون همه زیبایی که این دختر داره ولی نمیتونه حرف بزنه ..
.مادرم حرف میزد منم یه گوشه نشسته بودم مهتابم کنارم بود ‌، به حرفهای مادر گوش میدادم دلم برای اون دختر میسوخت ...
 نمیدونم این دل رحمی من تا کی ادامه داشت همش تو فکر اون سراب بودم که بدون پدر و مادر چی به روزش میاد ، بیچاره از چشماش مشخص بود زجر زیادی میکشید ، اون روز اخلاق تند داداشش رو دیدم که چقد باهاش بد رفتار میکرد شایدم موسی بی تقصیر بود اونم از وضعی که داشت خسته شده بود .. بی پولی .فقر غر زدنهای زنش خواهر کرو لالش که بجز اون کسی رو نداشت ...
تو دلم براش دعا کردم اینقد خودم زجر کشیده بودم که وقتی کسی رو غمگین میدیدم خیلی دلم میسوخت ، یه اه از ته دل کشیدم چی میشد تو این دنیا این همه زجر و بدبختی نبود اصلا میشه یه روز کسی که این همه زجر کشیده به ارامش برسه ..
کم حرف تر از همیشه شده بودم اصلا دوست نداشتم زیاد تو روستا بگردم هنوزم نگاههای مردم اذیتم میکرد میدونستم خیلی ها باور کرده بودن که من و صحرا ...
فکر کردن به این موضوع حس بدی بهم میداد ..اصلا دوست نداشتم کسی درباره صحرای پاک فکر بد بکنه من میدونم صحرا چقدر میترسید که یه وقت کسی پشت سرش بد بگه ...
تنها کار من شده بود سر قبر رفتن و تو خونه موندن ، بابام چند بار ازم خواست گوسفندهارو ببرم بیرون ‌..اما دل و دماغ این کارا رو نداشتم بابامم وقتی میدید من مشتاق نیستم اصرار نمیکرد ..دیگه مثل قدیما سرم غر نمیزدن شاید میترسیدن برم خودمو گم و گور کنم ..شایدم فهمیده بودن من اون شهاب سابق نیستم ..
من مرده بودم یه مرده ی متحرک ...
یه روز تو حیاط نشسته بودم مادر همینجور که داشت رو آرد آب میریخت تا خمیر درست کنه گفت:دختر خاله هنوز مجرده میدونی که خاله ت چقد تو رو دوست داره میدونم اگه لب تر کنی دخترش رو دو دستی تقدیمت میکنه ...
سرمو بالا گرفتم یه پک به سیگارم زدم و با تعجب به مادرم نگاه میکردم داشت با من حرف میزد ...
با پشت دست خمیریش موهای روی پیشونیش رو زد کنار و گفت :ببخش شهاب حرفمو بدون مقدمه گفتم .. یه مدته این حرف تو دلمه همش میترسیدم بگم اما الان تموم سعیمو کردم ببین پسرم تو باید سر و سامان بگیری ..
نمیشه که تا آخر عمر تنها بمونی هر چی بوده تموم شده پسرم .. اون اتفاقها رو فراموش کن ...اعصابم خراب شده بود .اصلا شنیدن این حرفها حس خوبی بهم نمیداد ...اخم هامو تو کردم جوری که حس کردم مادرم ترسید ..برام مهم نبود باید میدونست که این حرفش رو دیگه نباید تکرار کنه ...
 

 

مادر متوجه اینکه اعصابم خیلی خورد شده شد ، از جام بلند شدم و گفتم : اگه میخوای دوباره از اینجا نرم دیگه از این حرفا نزن ‌‌، مادرم از جاش بلند شد و گفت : چرا به هم میریزی پسرم ‌آخه تا کی میخوای تنها بمونی تا کی میخوای یه گوشه بشینی و سیگار بکشی و ساعت ها به یه گوشه خیره بشی ، پسرم بخدا دیدن این حال و روزت داره منو از پا در میاره ، میدونم من اشتباه کردم بخدا هر روز از خدا میخوام منو ببخشه اما خب نمیتونم دس رو دس بذارم که تو رو هم از دس بدم ، باید سر وسامان بگیری ، از تنهایی که در بیای حال و روزت بهتر میشه ...
اگه تا صبح هم از این حرفها میزد هیچ فرقی به حال من نداشت برای همین بدون اینکه چیزی بگم از خونه زدم بیرون ، باز هم مستقیم رفتم قبرستون و و باز هم سراب مثل مجسمه یه گوشه نشسته بود بهش نزدیک شدم ، سرشو بالا گرفت و روسریشو روی سرش سفت تر کرد ، یه لحظه چشمم به صورتش و کبودی زیر چشمش افتاد ، رو اون صورت زیبا اون کبودی خیلی دیده میشد ، سراب سرشو انداخت پایین معلوم بود جای کتک های ، داداش یا زن دادششه ..
از کنارش رد شدم و‌ کنار قبر صحرا نشستم ‌‌و گهگهای هم به اون دختر بی نوا نگاه میکردم کاش لااقل میتونست حرف بزنه شاید اینجوری با درد و دل کردن یکم آروم میشد ...
سرمو گذاشتم رو قبر صحرا و شروع کردم حرف زدن باهاش غرق صحبت بودم که با شنیدن یه صدای آشنا که داد میزد باز سرتو انداختی پایین ، باز خودتو گم و‌گور کردی و من باید در بدر دنبالت بگردم ِخه تو چه مرگته ..
موسی بود که داشت سر سراب داد میزد ، متعجب بهشون نگاه میکردم انگشتش رو به طرفش گرفته بود و بد و بیراه بهش میگفت ..
بازوشو گرفت و‌ میخواست بلندش کنه اما سراب تکون نمیخورد ، انگار لج کرده بود و نمیخواست بره ، اما موسی همچنان بازوشو میکشید ..
+پاشو پاشو از صبح تا الان زدی بیرون که چی ؟! میخوای تو روستا انگشت نمامون کنی سراب که بلند نمیشد موسی شروع کرد به کتک زدنش معلوم بود حسابی اعصابش خرابه ، یدفعه از جام بلند شدم و خودمو رسوندم بهشون داشت دخترِ بیچاره رو میزد ، دستای موسی رو گرفتم ..
همینجور با تعجب بهم نگاه میکرد ..
با عصبانیت گفتم چی از جون این دختر بیچاره میخوای مگه تو مرد نیستی ؟
فکر کردی نشونه ی قدرتته که دست رو این زبون بسته بلند کنی ، اول یکم داد و بیداد کرد که به تو ربطی نداره اما کم کم آروم شد ...
..

 

موسی رو یکی از قبرها نشست و با عصبانیت نفس نفس میزد ، سرشو تو دستاش گرفت و‌ گفت : بخدا خسته شدم از همون بچگی مریضی مادرم هممونو از پا در آورد بعد از مادرم پدرم که اون و سراب خیلی به هم وابسته بودن ، حالا که پدرم فوت شده ، این دختر بیشتر از قبل بیقرار .. نه چیزی میشنوه که باهاش حرف بزنم نه میتونه حرف بزنه که بدونم چی میخواد ...
زنمم که انگار این دختر خار تو چشماشه اگه زنم بره خونه ی پدرش من از پس بچه هام بر نمیام ، صبح تا شب باید برم رو زمین مردم کار کنم تا یه لقمه نون بخور و نمیر در بیارم بدم اینا بخورن ، الانم از سر کار اومدم خونه زنم میگه خواهرت از صبح زده بیرون ، ترسیدم اتفاقی براش افتاده باشه زود خودمو رسوندم اینجا و بعد به سراب و صورت کبودش نگاه کرد و گفت حتما باز اون زن خدا نشناسم کتکش زد ... یه آه از ته دل کشید و آرزوی مرگ کرد ..
دلم براش سوخت ، غم و ناامیدی ها تو چهره ش موج میزد دستاشو به هم مالید و گفت کاش لااقل میتونست حرف بزنه و بشنوه واسه خودش میرفت سر خونه زندگیش و از این زندگی نکبتی هم راحت میشد ..اما خب کی میاد با یه دختر و کر و لال ازدواج کنه ..
یه لحظه به سراب نگاه کردم داشت مظلومانه به موسی و‌ من نگاه میکرد .
یه لحظه حرف موسی انگار یه تلنگر بود برام ... کی میتونست بهتر از سراب باشه اینجوری هم اون دختر بی کس و بی زبون یه سر و سامانی میگرفت هم من از حرف و حدیث ها و غر زدنهای مادرم راحت میشم ، اینجوری مطمئم روح صحرا هم تو آرامشه میدونه فقط واسه کمک کردن به یه طفل معصوم میخوام این کارو بکنم .. با صدای موسی به خودم اومدم ، ببخشید تو رو هم ناراحت کردم ما باید برگردیم خونه اینقدر خسته م که هر لحظه حس میکنم میخوام بی هوش شم بعد به سراب اشاره کرد که بلند شه تا برن خونه نسبت به قبل آرومتر شده بود و با مهربونی با سراب حرف میزد ... اونا دور و دورتر میشدن میدونستم با زیبایی که سراب داشت اگه مشکل کر و لالیش نبود تو روستا کلی خواستگار براش پیدا میشد ..
تصمیمو گرفته بودم حتما این کارو میکردم رفتم و همه چیزو واسه صحرا و‌ مادربزرگ تعریف کردم حس میکردم دوتاشون از اینکارم خوشحالن حس میکردم دارن بهم لبخند میزنن ..
با حالی ناشناخته برگشتم خونه .. مامانم داشت مهتابو میخوابوند ..
با دیدنم لبخند زد و گفت خوش اومدی پسرم وقتی ناراحت از در این خونه میری بیرون قلبم آتیش میگیره ، تو نمیدونی چی تو این دلم میگذره ..
یه لبخند کوتاه زدم و گفتم : تو واقعا میخوای من زن بگیرم ؟


+ با خوشحالی جواب داد این سوال پرسیدن داره پسرم معلومه که میخوام ..
یه گوشه نشستم و رو به مادرم گفتم : باشه من میخوام زن بگیرم ولی اصلا دیگه نمیخوام یه وقت مخالفت کنی
مادر مهتاب که روی پاش خوابیده بود رو گذاشت سر جاش و پتو رو کشید روش و با صدایی بلند گفت : من غلط میکنم چیزی بگم ، تو فقط لب تر کن هر کی باشه خودم با دل و جون میرم خواستگاریش ..
متعجب به لب هام چشم دوخته بود میدونستم گوشاشو تیز کرده تا من حرف بزنم ، دیگه حوصله ی حاشیه رفتن نداشتم برای همین بدون معطلی گفتم میخوام برم خواستگاری سراب ‌..
مامان انگار سر جاش خشکش زده بود همینجور متعجب بهم نگاه میکرد شاید فکر میکرد اشتباه شنیده ..سرشو به دو طرف تکون داد و گفت : فکر کنم اشتباه گفتی پسرم ، فوری حرفشو قطع کردم و گفتم : نه مادر درست شنیدی گفتم میخوام زن بگیرم ، اونم سراب رو میخوام تو همین هفته تو و پدر برید خواستگاری برام اینم بگم من دوس ندارم مخالفتی ببینم ، مادر من منکنان گفت معلومه چی میگی !!!
سراب همون دختر و کر و لال اصلا میدونی چی داری میگی ؟!
نکنه سر کارم گذاشتی ..
مادر رو قانع کردم و با جدیت گفتم اصلا شوخی نمیکنم جدی جدی هستم ..
باید میدونست دیگه نمیخوام با مخالفتش تو‌ کارم دخالت کنه برای همین گفتم یا تو همین هفته میرید خواستگاری یا خودمو گم و گور میکنم شایدم اصلا خودم تنهایی رفتم خواستگاری ، مامان چاش پر اشک شده بود معلوم بود شوکه شده ، اما من تصمیم رو گرفته بودم هر چی زودتر میخواستم با سراب ازدواج کنم و از اون وضعیت نجاتش بدم ، شب پدر اومد مادر همه چیز رو براش تعریف کرد ، اونم تعجب کرد میخواست مخالف کنه اما انگار ترسیده بودن دوباره با مخالفتشون منو از دست بدن ..
خیلی اصرار کردن که از این تصمیم دست بکشم اما مرغ من یه پا داشت و با ناامیدی و بر خلاف میلشون قبول کردن که برن خواستگاری..
روز بعد دوتاشونو راه انداختم به سمت خونه ی داداش سراب ، خودم هم همراهشون رفتم میترسیدم بازم مثل قدیمها که صحرا رو ترسوندن کاری بکنن ... رسیدیم در خونشون ،
زن داداش سراب درو باز کرد ، یه زن ژولیده و اخمو ، معلوم بود خیلی بد اخلاقه .. میدونستم ما رو میشناسه اما خب از اینکه ما رو در خونشون دیدن بود متعجب بود همینجور با تعجب بهمون نگاه میکرد ، ناراحتی تو چهره پدر و‌ مادرم موج میزد ‌اما خب برای من مهم نبود ...
پدر یکم دس دس کرد و گفت : واسه امر خیر اومدیم و بعد زن داداش سراب اجازه داد بریم تو خونه .. همینحور که ..
شلوغی و‌ به هم ریختگی خونه رو‌ جمع میکرد میگفت : خوش اومدین خوش اومدین الانه که دیگه موسی برگرده ..
خونه ی خیلی کوچکی بود بچه های قد و‌ نیم قدشون یه گوشه بازی میکردن ، یدفعه سراب از تو اتاق اومد بیرون و با تکون دادن سرش بهمون سلام کرد هنوزم اون کبودی تو پوست سفید و صورت زیباش دیده میشد ..
زنداداش سراب بعد از اینکه از پدرم شنید واسه خواستگاری سراب رفتیم اول خیلی تعجب کرد اما بعدش با کلی ذوق ازمون پزیرایی میکرد ‌انگار از اینکه میخواست از دست سراب راحت بشه خیلی خوشحال بود ‌تو دلم گفتم آخه این دختره بیچاره چیکار به کار تو داره که اینقد بودنش اذیتت میکنه ، تو همین فکر و خیالا بودم که با اومدن موسی افکارم به هم ریخت بعد از احوالپرسی و اینکه فهمید چرا اومدیم با تعجب به من نگاه میکرد ، یه دستی به موهاش کشید و گفت : واقعا اومدین خواستگاری سراب اصلا میدونی !!
هنوز حرفش تموم نشده بود که با لبخندی که بی اختیار رو لبم نشست گفتم : اره میدونم همه چیزو میدونم خواهش میکنم قبول کنید قول میدم خوشبختش کنم ، موسی سر گردان گفت :آخه ..
+آخه نداره .. من میخوام با سراب ازدواج کنم قول میدم تا آخر عمرم کنارش بمونم و تنهاش نذارم ، مادر و پدرم همینجور بهم زل زده بودن و از اینکه اینجوری التماس میکردم تعجب میک
کرده بودن ، سراب بی صدا یه گوشه نشسته بود موسی رفت روبروش وایساد و با حرکت دستا بهش فهموند که ما چی میخوایم ، درسته سراب کر و لال بود اما عقل و فهمش سر جاش بود ‌.
بعد از اینکه موسی حرفهاشو زد سرشو بالا گرفت و یه نگاه بهم انداخت حس کردم خوشحال شده ..
با خودم گفتم پس سرابم راضیه ..
کارهای خواستگاری انجام شد و بعد نامزدی و بعد عقد و عروسی نمیخواستم زیاد طول بکشه برای همین پشت سر هم کارها رو انجام دادم خبر ازدواج من و سراب مثل توپ تو روستا پیچید ، اما من هیچی واسم مهم نبود ، بجز اینکه اون دختر رو نجات بدم ، اینجوری حس میکردم به آرامش رسیدم ، زندگیمو کنار سراب شروع کردم ، یه مدت رو رفتیم خونه ی مادربزرگ زندگی کردیم اما در و دیوار اون خونه و حیاطش پر بود از خاطره های وحشتناک بخصوص لحظه ی کشته شدن صحرا همیشه اون شب یادم می افتاد و زجر میکشیدم
باید از اونجا فرار میکردم ‌، میخواستم روحم آروم بشه ، چند ماه از ازدواجم گذشته بود اما
به سراب دست نزده بودم ... تصمیم گرفتم از اون روستا برم هم خودم هم سراب از اینجا دور میشدیم برامون بهتر بود .. اصفهان رو برای زندگی انتخاب کردم چون به روستامون نزدیک بود ‌.اینجوری گهگاهی به مادر و پدرم سر میزدیم بعد از اومدنمون به اصفهان کم کم به سراب نزدیک شدم و زندگی زناشوییمون شروع شد و بعد از چند ماه سراب باردار شد ، من همیشه عاشق دختر بودم خدا هم از علاقه ی دلی من خبر داشت و یه دختر زیبا رو مثل مادرش
بهم داد ، یه دختر که اسمشو گذاشتم صحرا❤ زندگیم با خوب و بدش داره میگذره ....
کنار سراب آرامش دارم ، دختر خیلی خوبیه با بد و خوب من میسازه ، هر چند همه ی تلاشمو میکنم زندگی خوبی براش بسازم ، صبح ها میرم کارگری و عصر خسته بر میگردم سراب با زبون بی زبونی خیلی بهم محبت میکنه و خیلی بهم وابستس ، حرف نمیتونه بزنه اما همیشه با حرکت دست و لباس بهم میگه از نبودت میترسم ... منم از دل و جون بهش محبت میکنم ... یاد و خاطره ی صحرا هر روز و هر لحظه همراهمه .. اما خب سراب هم تو زندگی کلی سختی کشیده بود با محبت به سراب حس میکنم روح صحرا هم تو آرامشه ..
دخترم بیشتر از همه چیز بهم امید میده ‌دوست دارم حسابی براش پدری کنم ...
پایان

راوی:باران

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : raghsekhoon
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.42/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.4   از  5 (12 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه puelr چیست?