داستان قمرتاج 3 - اینفو
طالع بینی

داستان قمرتاج 3


*فکر رفتن به خونه عمه ای که نمی‌شناختمش بدجور منو وسوسه کرده بود از وقتی کنار سوسن خانم بودم فهمیده بودم که ادمهایی هستن که محبتشون انقد زیاده که میتونی به راحتی کنارشون زندگی کنی و هرجور بود دوست داشتم از دست پری جونمو در ببرم..
چند وقت بعد خاله مرجان به بهانه سر زدن به ما اومده بود خونمون و به دور از چشم پری همه چیز و بهم گفت و قرار شد دو روز بعد سر ظهر برم که تا شب بتونم خودمو برسونم به عمه فاطمه!!!
اون روز ظهر که همه خواب بودن بقچه کوچیک لباسم رو که از شب قبل اماده کرده بودم دستم گرفتم و به سمت جنگل راهی شدم مسیر خونه ما به روستای عمه از وسط جنگل بود برای همین باید روز میرفتم که تا شب هرجور هست خودمو برسونم!!!
اروم و بی صدا رفتم سمت جنگل افتاب وسط اسمون افتاده بود و هوای بی جون زمستون بود و به عید چیزی نمونده بود.. شوهر خاله مرجان راه و چاه رو بهم یاد داد و راهی شدم.
نمیدونم چقد از راه و رفته بودم که یهو صدای اسب اومد سرمو چرخوندم دیدم بابام از اسب پیاده شد و با عصبانیت اومد سمتم و گفت چه غلطی داری میکنی دختره بی حیا کشون کشون منو سوار و اسب کرد و برد خونه..
منو پرت کرد تو اتاق و گفت:میخوای ابروی منو ببری؟ ها؟ میخوای مردم بگن عرضه نداشت دخترشو نگه داره؟ کدوم قبرستونی داشتی میرفتی؟ کاش توام با خواهرت میمیردی من راحت میشدم..
با گریه گفتم اره کاش میمیردم تا گیر شما نیفتادم مگه من چیکار کردم این همه بلا سرم میارین..
به جای جواب دادن شروع کرد به کتک زدن هرچقد ازم پرسید کجا داشتم میرفتم دهن باز نکردم چوب و کتک و تحمل کردم اما حرف نزدم پری با لذت مشغول تماشای من بود با نفرت نگاهش کردم وگفتم الهی بمیری..
بدون اهمیتی از پیشم رفت.. چند روز مراقبم بود و از خونه بیرون نمی‌رفت. ادرس خونه عمه رو تو بقچه قایم کرده بودم چون سواد نداشتم باید از چند نفر می‌پرسیدم نمیدونم چرا اما حسی به من میگفت میتونم کنار عمه برای همیشه بمونم...
جای کتک هایی که خورده بودم کبود شده بود و بدنم کوفته بود.. روزها رو شب میکردم و منتظر فرصتی بودم برای رفتن...
همون روزی که اقام صبح رفت از ترس فرار کردن من ظهر اومد وقتی دید هستم دیگه خیالش راحت شد، شب که همه خواب بودن وسایلمو آماده کردم و بعد نماز صبح اقام که زد بیرون هوا گرگ و میش بود...

اهسته آهسته از اتاق اومدم بیرون یه نگاه به پری و بچه هاش کردم خیالم راحت شد که غرق خوابن.. مطمئن اقام وقتی رفت تا ظهر برنمیگشت تو روستا هم کک پر نمیزد..
بسم الله گفتم و راه افتادم هوا زیاد تاریک نبود تند تند قدم برمیداشتم تا زودتر برسم هزار جور فکر به سرم زده بود اگه عمه منو قبول نمیکرد باید چیکار می‌کردم؟
حسابی خسته شده بودم توانم زیاد نبود جثه ضعیفی داشتم هم زیاد کار میکردم هم غذای خوب نمیخوردم!
رسیدم به مسیری که باید از رودخونه رد میشدم اون حجم از اب برای یه بچه خیلی زیاد بود و رفتن به اونور رودخونه زیاد راحت نبود!!!
اروم اومدم سمت اب واقعا میترسیدم ازش رد شم چندین بار نزدیک بود اب منو با خودش ببره!!
انقد خسته شده بودم که به هزار سختی رسیدم و خونه عمه رو پیدا کردم وقتی رسیدم از فرط خستگی بیهوش شدم..
چشمام و که باز کردم بالا سرم عمه ایستاده بود دستی به سرم کشید و گفت:خداروشکر تب قطع شده..
سریع بلند شدم که گفت:مارو ترسوندی دخترجان همسایه ها میگفتن دنبال من میگشتی، بلند شو این چایی و بخور تنت
گرم بشه..
چایی و گرفتم و گذاشتم کنار و گفتم:من من دختر حسینم..
عمه با تعجب نگام کرد و گفت:حسین؟؟ داداشم؟
سر تکون دادم و گفتم تورو خدا منو بیرون نکن عمه..
ناراحت سرش پایین بود با گریه همه چیز و براش تعریف کردم خودمو انداختم بغلش تا دلش به رحم بیاد.. زن مهربونی بود گفت:باشه باشه من ازت نگهداری میکنم..
با ذوق سر و صورتشو غرقه بوسه کردم.. لباس مشکی تنش بود و گفت:چندوقتی هست شوهرم به رحمت خدا رفته. منو پسرم و عروسم باهم دیگه زندگی میکنیم دخترم دوتا روستا اونوورتر شوهر کرده..
اون شب منو عمه مثل دوتا دوست باهم دیگه حرف زدیم گاهی خندیدیم گاهی گریه کردیم عمه اشکاشو پاک کردو گفت:جسته گریخته خبر روستارو دارم ولی من سالهای سال که از اون روستا کنده شدم داستانش مفصله شاید یه روز برات گفتم...
عمه منو قبول کرد و زندگی جدید من تو خونه عمه شروع شد عمه اجازه نمیداد من زیاد کار کنم خودش تند و تیز بود تا من بیدار میشدم همه کارهای خونه رو انجام میداد.. عروسش کمک حالش بود و دوتایی کارهارو انجام میدادن بلاخره زندگی روی خوشش و به من نشون داد تنها نگرانی من این بود که سر و کله اقام پیدا شه و بخواد منو برگردونه که خداروشکر این اتفاق نیفتاد..
کنار عمه خیلی چیزها یاد گرفتم با حوصله و صبور همه چیز یادم میداد به یاد ندارم حتی کوچک ترین دادی سرم زده باشه.. برام لباس می‌دوخت غذا یادم میداد منو میبرد با بچه ها بازی کنم متاسفانه تنها حسرت زندگی من این بود که هیچ موقع سواد یاد نگرفتم و هیچکسم منو تشویق نکرد.

عمه فاطمه خیلی زن سختی کشیده ای بود و معلوم بود بعد فوت شوهرش رو پای خودش ایستاده بود پسرش ادریس پا به پای عمه کار میکرد و گوش به فرمان عمه هم بود زنش معصومه دختر بدی نبود معلوم بود سن و سال زیادی نداره و نهایت شش هفت سالی از من بزرگتر بود!
کارهای خونه با معصومه بود.. عمه چندتایی گاو تو حیاط پشت خونه داشت و شیر و ماست همسایه هارو تامین میکرد و خرج خودشو در میاورد کارهای محلی هم زیاد انجام میداد که یکیش جا انداختن دست و پای مردم بود که بهش شکسته بند هم میگفتن روزی نبود که کسی در خونه رونزنه..
اون روزها تازه به خونه عمه اومده بودم و از خیلی چیزها خبر نداشتم، تو انباری پایین خونه بودم کنار عمه پرتقال هارو تو جعبه جا میزدیم.. ادریس رو زمین مردم کار می‌کرد و بار میخرید و میفروخت اون سال هم دم عید بود و داشتیم پرتقال هارو جمع و جور میکردیم که ادریس ببره شهر تا بفروشه!!
صدای در زدن اومد عمه گفت:قمر جان عمه خیر ببینی اون در و باز کن..
چشمی گفتم و دستمو با پارچه تمیز کردم همینجور در میزدن گفتم:اومدم اومدم صبر کنین..
پشت در سه تا مرد و یه زن بودن، دوتا از مرد ها یه مرددیگه رو گرفته بودن و به سختی میاوردن تو حیاط.. زنی که پشت سرشون بود گفت:تو کی هستی؟ فاطمه خانم کجاست؟ برو صداش کن بیاد زود باش..
با عجله رفتم سمت انبار و عمه رو صدا کردم عمه انگار میدونست اونا کی هستن گفت برو بالا معصومه رو بگو ریواس و زرده تخم مرغ و یه پارچه تمیزو اب گرم اماده کن بده بیاری.. از گوشه انبار یه تیکه موکت قدیمی برداشت و اورد از پله ها که بالا میرفتم نگاهشون میکردم عمه موکت رو گذاشت رو زمین و مردها کمک کردن تا اون کسی که اسیب دیده بود دراز بکشه..
اونجا بود که فهمیدم پای اون مرد از جا در رفته و حسابی دردداشت..
تا حالا ندیده بودم یه مرد انقد اه و ناله کنه،هر چیزی که عمه گفته بود رو با کمک معصومه آماده کردیم عمه با یه حرکت پاشو جا انداخت و فریاد اون مرد به آسمون رفت!!
با زرده تخم مرغ و ریواس هم پاهاش و بست تا دردش اروم بشه، اون لحظه خیلی ترسیدم ولی هر روز که یکی میومد دیگه برام عادی شده بود و تا صدای در و میشنیدم سریع وسایل و اماده میکردم..
هنوز نمیدونستم چرا تا به امروز کسی از وجود عمه چیزی به من نگفته بود عمه سن و سال کمی نداشت و به قیافش میومد که از همه بزرگتر باشه..
عمه حرفی از خونواده نمیزد منم جرات پرسیدن نداشتم دلم نمیخواست چیزی بگم که کار برای خودم سخت بشه!
خداروشکر بابا سراغم نیومد بعدها فهمیدم که اون روز موقع فرار پسر همسایه من و با بقچه دیده بود که دارم فرار میکنم سریع بابامو خبر کرد.

اون روز چون بابام منو پیدا کرده بود نتونستم فرار کنم ولی از اونجایی که تو اون خونه بهم سخت میگذشت و جونم در خطر بود دوباره فرار کردم تا به عمه برسم..
هر ماه یکی بار دختر عمه که اسمش الهام بود صبح میومد تا غروب میموند و میرفت به خوش اخلاقی عمه و ادریس نبود، دمغ و نچسب بود و از بودن من تو اون خونه اصلا راضی نبود و سعی میکرد علنا با من بد رفتاری کنه..
اون عید برای من عید قشنگی بود احساس میکردم خونواده بزرگی پیدا کردم و قد همه دنیا دوسشون داشتم عمه برام یه دست بلوز دامن شیک خریده بود برای معصومه هم همین‌طور، تو اون چند وقت کوتاهی که کنارشون بودم تو انبار به عمه زیاد کمک کرده بودم عمه سهم من و معصومه رو هم از پول داد ولی که چقدرذوق داشتم، عمه لباس مشکی رو از تنش در نیاورده بود معصومه گفت مادر جان کاش شما هم یه لباس رنگی میپوشیدی اقا جان خدابیامرز راضی نیست..
عمه سر خودشو گرم کرد و گفت:نه مادر دلم رضا نیست، منو محمود خدا بیامرز کم سختی نکشیدیم این غم تا ابد با منه از کسی توقع ندارم مثل من باشه همه باید زندگیشون رو بکنن..
بعد سال تحویل خونه عمه شلوغ شد اون سال اولین سالی بود که اقا محمود فوت شده بود و دوست و اشنا و همسایه برای تسلیت گفتن میمومدن پیش عمه.. عمه متین و سنگین یه گوشه نشسته بود و از همه تشکر میکرد فامیل همسرش رو نمی‌شناختم برای همین تو آشپزخونه به معصومه که داشت واسه مهمونا چایی میریخت گفتم اینا همشون همسایه ها هستن پس فامیلهای اقا محمود کجان؟
معصومه سریع برگشت سمت منو و اروم گفت:هیس دختر چی میگی؟ میخوای ادریس گردن مارو بشکنه؟
اروم گفتم:وا مگه چی گفتم؟
_ساکت باش شر درست نکن اسم اونا تو خونه غدقنه!!!با اینکه داشتم از فوصولی دق میکردم ولی ساکت شدم..
به عکس اقا محمود که گوشه سفره هفت سین گذاشته بودیم نگاه کردم مرد مهربونی به نظر میرسید نمیتونستم سر در بیارم چه اتفاقی افتاده که اجازه پرسیدن هم ندارم!!
تعجب میکردم الهام موقع سال تحویل خودشو نرسونده از دوست و اشنا همه بودن جز الهام!!
فردای اون روز خانم تازه از راه رسید جلوی در حیاط ادریس جلوشو گرفت و با عصبانیت باهاش حرف زد از پنجره اتاق خوابم نگاه کردم و کنجکاو بودم الهام گفت:چیکار کنم؟ مگه اختیارم دست خودمه؟
ادریس عصبی گفت:تو که اختیار خودتو نداری تا خونه پدرت بیای گوه خوردی زن اون اشغال شدی!!!
یکم ادریس داد و بیداد کرد عمه رفت بیرون و گفت بزار بیاد بالا میخوای منم مثل پدرت دق کنم؟
گیج شده بودم نمیدونستم اونجا چه خبره.. الهام اومد تو و با مادرش و معصومه روبوسی کرد و به من اهمیتی نداد..

الهام علنا به من بی اعتنایی میکرد و دلیلش رو نمیدونستم هرچقدر سعی میکردم توجه نکنم نمیشد اخه من که کاری به کار اون نداشتم؟
همیشه هم تنها میمومد و میرفت شوهرش رو هم ندیده بودم،دو روز بعد عمه دست منو گرفت و گفت:تا مهمون نیومده از فرصت استفاده کنیم و بریم سر خاک اموات، خیلی وقته نرفتم سر خاک محمود اگه دوس داری تو هم با من بیا..
سریع یه لباس تنم پوشیدم و راه افتادیم هوای بهار بود و هنوز سوز و سرما نرفته بود صدای بلبل حالم و خوب میکرد کم کم همه جا داشت سبز میشد.. اون سالها زمستونا همش برف و بوران بود برفهایی که تا کمر میومد و رفت و امد تا چند ماه ممکن نبود..
برفهایی که هنوز اب نشده بودن گوشه کنار خیابون دیده میشد، با عمه رفتیم سرخاک یه قبرستون کوچیک بود اون موقع سنگ قبر مثل امروزی ها نبود در حد اینکه بدونن کی دفن شده یه چیز مشخصی میذاشتن..
هنوز چادر مشکی روی خاک محمود خان بود..
عمه صبورانه بالا سرش نشست منم دورتر از عمه یه سنگ بزرگی پیدا کردم و روش نشستم..
یه مدت کوتاهی عمه خلوت کرده بود شاید اگر من نبودم اونقد سکوت نبود!
عمه بدون اینکه نگاهم کنه گفت:مادرم چطور بود؟ حالش خوب بود؟
گفتم:ننه جان رو میگی؟
سری تکون داد که گفتم:خوب بود چیزیش نبود..
_از من چیزی بهت نگفته بودن؟
_نه هیچکس فقط خاله مرجان گفت!!
اهی کشید و گفت:مرجان دوست خوبم تنها دوست بچگی من بود هرچند چند سالی ازش بزرگتر بودم.. نترسیدی اقات بیاد دنبالت برت داره بره؟
با این حرفش لرزه به اندامم افتاد و گفتم:مگه اقام اومده؟
_نه نه همینجوری پرسیدم. دلت براشون تنگ نشده؟
با خشم گفتم:نه دلم واسه هیچکس تنگ نمیشه..
اروم برگشت سمت من و گفت:دخترک بیچاره معلوم نیست چی به روزش آوردن که از خونه و خونوادش دل کنده..
عمه اومد کنارم نشست و به خاک محمو خان اشاره کرد و گفت:بیست و چند سال پیش تو عروسی خالم بود که یک دل نه صد دل منو محمود عاشق هم شدیم میگم عاشق واقعا عاشق!! چند ماهی یواشکی با پیغوم پسغوم از طرف این و اون باهم در ارتباط بودیم محمود پسر شاد و سرحالی بود هنوز موقع سربازی رفتنش نرسیده بود باید صبر میکردم بره سربازی و بیاد من دختر بزرگ خونمون بودم و خواستگارها صف کشیده بودن هزار و یک جور عیب میذاشتم رو همشون تا بتونم به محمود برسم.. اخرای سربازی محمود بود که اقام یه خواستگار و پسند کرده بود ولی هنوز برای خواستگاری نیومده بودن، میدونستم هرجور بشه این بار دیگه منو شوهر میدن..
عمه اهی کشید و دوباره ادامه داد:مادرم و پدرم خواستگار رو پسندیده بودن اونا هم برا خودشون کسی بودن و نه گفتن بهشون دلیلی نداشت!!!

محمود خبردار شده بود، خواستگارها اومده بودن و کار من شده بود گریه!!
هر روز از پشت پنجره بیرون و نگاه میکردم و منتظر بودم تا محمود با خانوادش بیاد و من از این منجلاب نجات بده!
اما خبر نداشتم که قرار نیست هیچ موقع خونوادش برای خواستگاری بیاد!! یه روز صبح خواهرم گوهر تو حیاط بازی می‌کرد و همش پنج سالش بود، اومد تو خونه و مادرمو صدا کرد از پشت پنجره محمود رو که دیدم از خوشحالی جیغ کشیدم.. اما وقتی فهمیدم که خونواده محمود میخوان دخترعموش رو براش بگیرن و حاضر نیستن بیان خواستگاری تازه غم و غصه های منم شروع شد!!
عمه با بغض و اشک ادامه داد و گفت:نمیتونستم هیچ جوره از محمود دست بکشم صاحب همه قلبم شده بود حاضر بودم خودمو بکشم اما زن اون خواستگار جدید نشم!!برادرام و پدرم فهمیدن که محمود تنها اومده خواستگاری بیشتر عصبی شدن و گفتن جنازه فاطمه رو هم رو دوشت نمیندازیم، رفتار من نشون میداد که چقد خاطر محمود رو میخوام و دلیل رد کردن خواستگارام براشون معلوم شده بود..
هرجا میرفتم گوهر رو باهام میفرستادن که مبادا دست از پا خطا کنم.. نزدیک عقد کردن منو اون پسره خواستگاره بود که محمود پیغام داد شب باهم فرار کنیم...
نمیدونی چه حالی داشتم ترس وحشت ولی هرچی بود که نتونستم ازش بگذرم و باهم دیگه فرار کردیم.. از اون روز دیگه خونوادمو ندیدم، ولی همشون برام پیغام دادن که حتی جنازمم نباید برگرده به روستا... من شدم زن محمود اس و پاس.. خونوادش که حتی نگاهمون نکردن یه مادربزرگ پیر داشت خدا رحمتش کنه نور به قبرش بباره مارو برد پیش خودش محمود کار میکرد و من کمک مادربزرگش بودم.. خونوادش حاضر نشدن منو ببینن و تک و تنها زندگیمون رو ساختیم دست رو دست نذاشتم پا به پاش کار کردم اگه مادربزرگش پشت ما نبود شاید هیچیکس بهمون کار نمی‌داد انقد سر زمین مردم کار کردیم تا تونستیم یکم به زندگیمون رنگ و بو بدیم.. دو سال بعد ازدواجمون مادربزرگ محمود فوت شد و مجبور شدیم یه جای دیگه برای زندگی بریم.. اون موقع یه خاله نگار بود یه اتاقک کوچیک ته حیاط داشت اونجارو داده بود به ما.. خلاصه سرت و درد نیارم سختی زیاد بود ولی دوری از خونواده همیشه عذابم داد و هیچ موقع نتونستم فراموششون کنم، قلبم هنوز به یادشون میتپه..
 

انقد غرق حرف زدن شده بودیم زمان رو فراموش کرده بودیم، از پایین قبرستون معصومه رو دیدیم که داره میاد سمت ما، عمه گفت خیر باشه این چرا اومده اینجا؟
نگاهم سمت معصومه بود نفس زنان به ما رسید و گفت:کجایی مامان؟ مهمون تو خونه نشسته..
عمه باتعجب پرسید:مهمون؟ کی اومده؟
_اگه بگم باورت نمیشه!
_خب حرف بزن کی اومده؟ نصف عمر شدم..
_مادرشوهر الهام!!
_چی؟چی میخواد؟ ادریس کجاست؟
_ادریس نیومده هنوز فقط توروخدا بیا زودتر بریم میدونی که شر به پا میکنه!!
با عمه تند تند سمت خونه راه افتادیم عمه دلواپس بود و زیرلب دعا میخوند نمیدونستم چرا انقد نگران بودن؟! تو راه کسی حرف نزد.. وقتی رسیدیم جلوی در عمه یه نفس عمیق کشید از پله ها بالا رفتیم معصومه اروم گفت:میخوای من نیام داخل؟
_نه بیا طوری نیست..
عمه سلام داد منم اروم سلام کردم نمیدونم چرا میترسیدم..
بالای سالن یه زن چاق مشکی پوش نشسته بود عکس محموخان رو بغل گرفته بود و براش روضه میخوند.. عمه همون کنار در نشست.. زن جواب سلام عمه رو نداد، عمه گفت:واسه چی اومدی اینجا؟ میخوای کار دست بچه من بدی؟
اون زن خشمگین و عصبی نگاهش کرد و گفت:یه عمر محمود رو ازم گرفتی داغش رو به دلم گذاشتی نذاشتی یه دل سیر ببینیمش به تو هم میگن زن؟
_چیکار باید میکردم؟ مگه من مقصر بودم؟ یادتون رفته چه بلاهایی سر ما اوردین؟
_هه، چه حرفها دختر فراری رو مگه باید تحویلم گرفت؟
عمه با بغضی که به زور قورتش میداد گفت:اگه دختر فراریم الان اینجا چیکار داری؟ بیا برو تا ادریس نیومده اون موقع قول نمیدم بلایی سرت نیاد!
زن یکم خودشو جمع و جور کرد و گفت:مادرم حالش خوش نیست منو فرستاده ادریس و ببرم دیدنش شاید دیگه زیاد زنده نمونه.
_ادریس رو ببری؟ انگار نمیدونی ادریس سایه شماهارو با تیر میزنه اونوقت اومدی دنبالش؟ بلند شو شر به پا نکن دشمن و لعن کن از اینجا برو ما خیلی ساله که دور شمارو خط کشیدیم همتون رو برامون هیچ فرقی ندارین.. سالهای سال تنها بودیم و هستیم..
_نمیتونی بیشتر از این بچه هارو از ما دور کنی دخترت که دیگه تو خونه منه پسرتم کم کم رام میشه..
عمه عصبی شد و گفت:حرف دهنتو بفهمم مگه با حیون طرفی که میگی رام میشه؟ دخترم عقل نداشت شعور نداشت اومد تو خونه تو و شد عروس خونت پسرم عقل داره شاهد همه سختی های منو پدرش بوده..
حرف عمه تموم نشد که صدای در اومد معصومه از پنجره نگاه کرد و زد تو صورتش و گفت:خاک برسرم ادریس اومده..
عمه گفت:پاشو نزاکت برو تو اتاق قایم شو بیرونم نیا وگرنه امروز اینجا خون به پا میشه.
اون زن پرو تر از این حرفا بود و گفت :میخوام ببینمش نترس کاری به من نداره.

در حالی که ادریس یا الله گویان وارد خونه میشد عمه با نگرانی به خواهرشوهرش نگاه کرد.. ادریس گفت مامان مهمون داری؟ اگه میشه یه لحظه بیا کارت دارم!!
تا عمه اومد جواب بده خواهرشوهرش که اسمش نزاکت بود گفت:بیا عمه بیا قربونت برم بیا عمتو ببین..
یه لحظه هیچ صدایی نیومد عمه سریع در و باز کرد رفت بیرون ادریس از شدت عصبانیت و خشم میلرزید و گفت:مامان تو واسه چی این و راه دادی تو ها؟ کی این زنیکه رو راه داده تو خونه؟ بگه من تا جیگرشو به سیخ بکشم..
معصومه از شدت ترس چسبیده بود به دیوار.. عمه هرچقد سعی می‌کرد ارومش کنه نمیتونست.. نزاکت رفت جلو و سعی داشت بغلش کنه عمه گفت:چی میخوای اینجا زن؟ بیا برو شرتو کم کن چرا بچه من و عصبی میکنی؟ والا بلا محمود وصیت کرده بود حق نداریم هیچ موقع شمارو تو این خونه راه بدیم از روزی که الهام عروست شد و به ما پشت کرد و رفت پدرش هم دق کرد حالا نوبت ماست؟ حالا اومدی مارو دق بدی؟
_خبه خبه چه ننه من غریبم بازی در میاره!! تو داداشم رو از راه بدرش کردی اگه زن اون خواستگار واموندت شده بودی الان دادا‌شم زنده بود کنار ما بود با دخترعموم ازدواج کرده بود..
ادریس عصبی اومد گوشه لباس عمشو کشید و کشون کشون اونو می‌برد بیرون.. صدای جیغ نزاکت و گریه منو معصومه باهم یکی شده بود از ترس دست معصومه روول نمیکردم!
عمه ادریس و قسم میداد و میگفت نکن پسرم اینا همینو میخوان توروخدا ولش کن..
ادریس داد میزد و عصبی بود و میگفت:مگه یادم میره با ما چیکار کردین شما همونایی هستین که نذاشتین اقاجون بیاد خواستگاری مادرم همونایی هستین که نذاشتین چیزی از اون ارث سهم ما بشه میدونی چه شبهایی گشنه خوابیدیم؟ میدونی اقام چندسال مریض بود خرج دوا درمون نداشت؟ اگه بخاطر مادرم نبود الهام رو تیکه تیکه میکردم کسی که به خانوادش پشت کرد و رفت ارزش یه تف هم نداره.. اگه نگاهش میکنم اگه راهش میدم فقط بخاطر مادرمه که سختی هایی که واسمون کشید از جلوچشمم کنار نمیره اگه شما بیشرفا انقد در حق ما بدی نکرده بودین الان حال و روزما این نبود پسر الدنگت اگه عاشق خواهرم نمیشد اگه خواهرمو گول نمیزد الان اقام دق نمیکرد حریف دخترش نشد حالا اومدی اینجا چی میخوای زنیکه؟ ها؟ اگه یه بار دیگه پاتو اینجا بزاری به روح اقام به جونه مادرم که میخوام دنیا نباشه خودم گردنتو میکشم میفرستم واسه اون شوهر مفنگی و بچه هات..
ادریس در حیاط و محکم بست برگشت سمت ما و گفت اگه بشنوم یا ببینم کسی در و واسه این زنیکه باز کرده جاش سینه قبرستونه وای بحالتون اگه اینو راه بدین اینجا.. اقام مرد همه کس و کارشم مردن..

 

جرات نداشتیم حتی یک کلمه حرف بزنیم. ادریس بعد اون دعوایی که به پا کرد از خونه رفت بیرون، عمه مثل اسپند رو اتیش بالا پایین میشد دلواپس ادریس بود و می‌ترسید بلایی سر خودش بیاره..
معصومه از ترس یه گوشه جمع شده بود تو خودش و اشک میریخت.. کم و بیش داشتم متوجه اختلاف عمه و خانواده شوهرش میشدم...
دلم برای عمه میسوخت چقد کم شانس بود که این همه بلا سرش میومد..
هوای بهار بود و بارون زیاد میبارید تا شب عمه از پشت پنجره کنار نرفت..
دیگه بی طاقت شده بود فانوس بدست بلند شد و گفت :نمیتونم دست رو دست بزارم پاشم برم ببینم این بچه کجا مونده هرجا بود باید تا حالا پیداش میشد...
معصومه گفت:اگه شما هم بری ما باید دلواپس شما هم بشیم..
حرف معصومه تموم نشده بود که صدای بسته شدن در اومد..
ادریس اومده بود موش اب کشیده شده بود کسی جرات حرف زدن باهاش رو نداشت تو اون چند وقت فهمیده بودم که ادم خیلی ارومیه اما امان از اون روز که عصبی و کج خلق بشه هیچکس حریفش نمیشه، باید خودش اروم شه ممکنه چند روز طول بکشه برای همین کسی جز عمه باهاش صحبت نمیکرد..
عمه سریع اب گرم کرد و به ادریس داد تا بتونه تن و بدنشو بشوره..
حسابی میلرزید عمه با یه کتری دمنوش برگشت پیش ادریس..
بدون هیچ حرفی استکان رو برای ادریس پر میکرد تا بخوره.. کلی دمنوش کوهی داخلش ریخته بود عمه بلد بود چه جوری کارشو پیش ببره.. ادریس عاشقانه به عمه نگاه کرد و یهو دست عمه رو گرفت و بوسید و گفت پیش مرگت بشم مادر، چرا باید از هرکس و ناکس حرف بشنوی؟کاش میذاشتی امروز حساب این زنیکه رو برسم تا دیگه جرات نکنه نزدیک خونه بشه..
عمه از گوشه چشمش اشکی که میریخت و پاک کرد و گفت:اگه منو دوس داری اگه من مادرتم دور این جماعت رو خط بکش من اینهارو مثل کف دست میشناسم نباید بزاری تورو هم از من بگیرن..من میدونم الهام الان پشیمونه ولی چاره ای نداره باید بسوزه و بسازه..
ادریس فقط نگاه می‌کرد و چیزی نمیگفت تا چند روزی تو خودش بود و کم کم دوباره شد مثل قبل همون ادریس خوش اخلاق و مهربون... تا مدتها سر و کله الهام دیگه پیدا نبود با اینکه به خواست خودش زن پسرعمش شده بود ولی هرچی بود عمه یه مادر بود و نگران بچش بود..
دو سه ماهی. گذشته بود که الهام نیومده بود عمه جرات نداشت از نگرانیش با ادریس حرف بزنه و گاهی با من و معصومه درد و دل میکرد و میگفت نکنه دق و دلی حرفهای ادریس رو سر بچم خالی کنن خدایا به خودت پناه میبرم جز تو که کسی و ندارم..
بی خبری عمه زیاد طول نکشید و از در و همسایه فهمیدیم که مادرشوهر عمه فوت شده.. پس نزاکت درست گفته بود که حال مادرش خوب نیست..

عمه برای الهام نگران بود میدونست که نزاکت اجازه نمیده الهام به ما سر بزنه، ادریس وقتی خبردار شد خندید و گفت:به درک که مرد سگ مرد!!! مرگ که براش راحتیه بعد اون همه بلایی که سر تو بابا اوردن مرگ که براش چیزی نیست..
الهام رو نمیفرستادن که عمه مجبور شده خودش بره خبر بگیره اما ادریس میگفت :بخدا مامان بشنوم رفتی نزدیک اونا جنازمم بدست نمیرسه!! الهام خودش اونارو انتخاب کرد هر بلایی سرش بیاد حقشه اون باعث شد بابا دق کنه پدر دست گلم رفت زیر خاک مگه چند سالش بود؟
عمه دیگه حرفی نزد ولی میدونستم از فکرش بیرون نمیره...
چند وقت بعد موقع نشا کردن زمین های شالی بود تا به اون روز تجربه کار کردن سر زمین یا رفتن رو نداشتم اونقد تو خونه برای پری کلفتی میکردم که از هیچی خبر نداشتم.. عمه سر زمین کار میکرد با خانمهای روستایی، من و معصومه باید براشون ناهار میبردیم.
صبح زود بلند میشدم کمک معصومه میکردم و سر ظهر بار و بندیل و جمع میکردیم و میرفتیم سر زمین..
عمه زن زحمتکشی بود واقعا دلم براش میسوخت خیلی پیر و شکسته شده بود با اینکه سنی نداشت ولی واقعا داغون شده بود... یه روز منو معصومه غذا برده بودیم سر زمین.. وقتی برگشتیم الهام رو ديديم که تو حیاط نشسته بود. معصومه دست به کمرش زد و گفت:چه عجب، خانم تشریف آوردن!!
الهام مثل گرگ درنده اومد جلو یقه معصومه رو گرفت و گفت:گوش کن دختره غربتی فکر کردی چه خبره ها؟ فکر کردی اومدی صاحب این خونه زندگی شدی اره؟ نه من هنوز نمردم!!
معصومه به زور خودشو از دست الهام نجات داد، خوب که نگاه کردم متوجه کبودی زیر چشمش الهام و پارگی لبش شدم.. همینجور نگاهش میکردم که سرم داد زد و گفت:چیه نبکتی ها؟ همینجور خیره شدی به من..
معصومه دست منو گرفت و باهم رفتیم بالا.. تا غروب که عمه بیاد همینجوری تو حیاط نشسته بود.. عمه اومد تو حیاط منو معصومه از بالا نگاهش میکردیم عمه وسایلی که تو دستش بود رو رها کرد و رفت سروقت الهام.. الهام تا عمه رو بغل کرد با صدای بلند گریه رو سر داد معصومه گفت:دختره وحشی نزدیک بود خفم کنه امروز!
یکم بعد عمه و الهام اومدن بالا.. الهام با ما بد رفتار میکرد.. ادریس یک ساعت بعد اومد خونه با دیدن الهام روشو برگروند و عمه گفت :بهش بگو هر قبرستونی تا حالا بود بره همونجا..عمه گفت :پسرم باید حرف بزنیم با داد و بیداد چیزی حل نمیشه..ادریس دستی به موهاش کشید اومد جلو و گفت:حرف؟ کدوم حرف؟ اون موقع زن اون اشغال میشد حرف مارو گوش داد؟
_پسرم اروم باش
_اروم چیه؟ چی میگی مامان؟ انگار یادت رفته چرا بابا دق کرد اره؟

عمه ادریس و بغل گرفت صورتشو بوسید و گفت:پسرم این خواهرته اگه تو دستشو نگیری پس کی کمکش کنه؟
_اخه مادر... ادریس حرفش و نزد و ساکت شد..
الهام گفت :من دیگه برنمیگردم تو اون خونه گفته باشم..
عمه برگشت سمتش و توپید بهش و گفت:ساکت باش دیگه حیا کن هرچی هیچی نمیگم بیشتر زبونش دراز میشه..
_خب نیمخوام برگردم مگه نمیبینی چه جوری کتکم زده؟ هرچی عمه بگه همونو گوش میده!!
عمه با حرص نشست زو زمین و گفت:اخه بلا نگرفته مگه کر بودی اون روزی که اقات همه اینارو بهت گفت!؟ گفتی الا بلا فقط زن این ادم میشم.. اقات از غصه تو دق کرد و مرد. حالا میگی میخوام برگردم؟ برگردی کجا؟ مگه به همین آسونی هاست؟
الهام گریه میکرد.. ادریس دوباره رفت بیرون.. همه کلافه و عصبی شده بودن اون شب عمه تا صبح الهام و نصیحت کرد و اخرش گفت:فردا صبح وسایلت و جمع کن و برگرد برو پیش شوهرت، تو زنی باید قلق شوهرتو تو دست بگیری هرچقدرم عمت بد باشه تو که خوب باشی شوهرت میاد سمتت..
اون شب ادریس برنگشت و خونه دوستش خوابید.. صبح زود عمه الهام و تا یه جایی همراهی کرد و بعد برگشت خونه.. اون شب هیچ کدوم شام نخورده بودیم و دلم ضعف میرفت از گشنگی!
عمه یه صبحانه مفصل برامون تدارک دید.. همینجور که بساط صبحانه رو پهن میکردیم ادریس سر و کلش پیدا شدوقتی دید الهام نیست اومد سر سفره!
عمه استکان هارو پر چایی کرد و گذاشت جلو ادریس.. ادریس چایی و برداشت و از عمه تشکر کرد اما عمه اهمیتی بهش نداد.. ادریس که دید عمه باهاش حرف نمیزنه گفت:چیه مامان خیر باشه؟ سر صبحی اخمات توهمه!
عمه عصبی تو صورتش نگاه کرد و گفت:به تو هم میگن مرد؟ میگن برادر؟ اون چه رفتاری بود با خواهرت داشتی؟ به ما پناه اورده بود. تا کی قراره ازدواجشو تو سرش بزنی؟ اومدیم و من همین فردا افتادم مردم میخوای خواهرتو بندازی دور؟ والا اگه اقاتم راضی باشه به اینکارات.. چه جوری بهت اعتماد کنم وقتی دیشب مارو ول کردی به امون خدا؟ اقات خدا بیامرز مرد بود پشت زن و بچش بود که تا وقتی زنده بود آرامش داشتم به جای اینکه هوای مارو داشته باشی مارو ول کردی به امون خدا؟
ادریس سرش پایین بود و گفت:حق داری اشتباه کردم ولی اخه مادر، از دست الهام خسته شدم مارو گرفتار کسایی کرد که حاضر نیستم ثانیه ای ببینمشون چپ میره راست میره ادا اطفار در میاره!!
_خودم حلش میکنم تو دیگه نیمخواد کاری کنی..
اون روز دیگه عمه بخاطر بارندگی هوا و خیس بودن زمین نتونست بره سر زمین و موند خونه، عوضش برامون یه اش محلی خوشمزه درست کرد..
دو سه سال گذشت و من با ارامش کنار عمه زندگی کردم و واقعا جبران روزهای گذشته شد!!!

تو اون چند سالی که کنار عمه زندگی میکردم حتی یکبار پدرم به خودش زحمت نداد بیاد ببینه من چیکار میکنم کجا هستم!!
عمه خانمی کرده بود که منو پیش خودش نگه داشته بود.. انقد بزرگ شده بودم که این چیزها حالیم شه..
معصومه باردار بود، دو سه سالی بچه نداشتن و با دوا درمون گیاهی و جوشانده هایی که عمه براش میخرید باردار شده بود... استراحت بود به قول قدیمیا میگفتن جای بچه لقه.. جاش سفت نیست و از این جور حرفها.. عمه گفت:قمرتاج هیچی ازت نمیخوام مادر فقط خونه بمون مواظبش باش، کار نکنه فکر کن خواهرت بارداره..اسم خواهر رو که اورد یاد شهربانو تو دلم زنده شد و اشک ریختم به یادش.. عمه فکر کرد حرف بدی زده گفت :خاک به سرم چی شد؟ اگه دوس نداری اشکالی نداره خودم مواظبش هستم..
سریع اشکهامو پاک کردم و گفتم:نه نه اصلا فقط یاد خواهرم شهربانو افتادم کاش بودی میدیدیش عمه نمیدونی چقد قشنگ بود سفید مثل برف چشمهای روشن..
عمه بغض کرد و گفت:بمیرم واسه دلت عزیزم توام عجب سرگذشتی داشتی ای روزگار...
عمه رفت تا به کارهاش برسه در طول روز همش مشغول کار بود و دم اذان مغرب که میشد برمی‌گشت.. خونه حوصلم سر رفته بود تازه برای خودم دوتا دوست و رفیق پیدا کرده بودم.. معصومه بیشتر روز خواب بود و من کنار پنجره بیرون رو نگاه میکردم گاهی بچه هارو میدیدم که چند نفری از راه مدرسه برمیگشتن ارزوم بود منم برم مدرسه!
اون روز عمه زودتر برگشت براش چایی ریختم و گفتم خسته نباشی عمه زود برگشتی هنوز که غروب نشده..
عمه جوراباش و در اورد لباسشو عوض کرد اومد پیش ما و گفت:درمونده نباشی دخترم، امروز یکم زودتر اومدم تا تو بتونی بری دوستاتو ببینی خسته شدی..
با خوشحالی سریع رفتم لباس پوشیدم و صورت عمه رو غرق بوسه کردم و رفتم پیش بچه ها تو کوچه.. همونجا بود که یه پسری و میدیدم که مشغول کار کردن بود اما نگاهش به من زیاد بود.. چند بار دیگه هم این اتفاق افتاد و هر بار متوجه نگاه اون پسر به خودش میشدم.. توجهی نمیکردم و دوباره با بچه ها بازی می‌کردم...
چند وقت بعد عمه که شب برگشت خونه منو صدا کرد و گفت :قمر جان بیا اینجا عمه جان کارت دارم..
بلند شدم و رفتم پیشش تو اتاق نشسته بود و گفت :بیا مادر بشین کنار من..
کنارش نشستم که گفت:چه جوری بهت بگم عمه، راستش چند وقتی هست تورو از من خواستگاری کردن!!
اصلا شنیدن این خبر حس خوبی بهم نداد.. عمه متوجه شد و گفت:قمرجان مبادا فکر کنی ازت خسته شدیما نه بخدا نه.. اما.. اما من نگرانم میترسم یه روز تو این دنیات نباشم اون وقت دلم پیش تو میمونه این هم که اومده خواستگاری میشناسمش پسر بدی نیست خودش تورو دیده.

عمه متوجه شده بود که من تمایلی به ازدواج ندارم، منو بغل کرد و گفت:فقط چند ساله که تو کنار منی، بوی همه کس و کارمو میدی جای خالی همه اونارو برام پر کردی، هیچکس حتی یکبارم یاد من نکرد حتی مادرم!! از اینکه پدرت یادت نیفتاده تعجب نمیکنم این طایفه عادتشونه بی معرفتن فراموشکارن...
حس ازدواج کردن برام خوشایند نبود با اینکه زیاد چیزی از شوهر نمی‌دونستم اما همونقدم بهم حس خوب نمی‌داد تازه داشتم زنگ آرامش رو میدیدم.. عمه اون روز زیاد حرفی نزد چند روز گذشت و عمه دیگه سراغم نیومد.. با خوشحالی فکر میکردم که عمه خودش اونهارو رد کرده اما، اون روز گرم بهاری رو فراموش نمیکنم هیچ وقت عمه از صبح که بیدار شده بود خونه بود منو که دید گفت قمر عمه بیا بیا این ناشتایی و بخور یه دستی به سر و روی این خونه بکشیم..
با میلی چند لقمه نون و پنیر گذاشتم دهنم معصومه ماه های اخر بارداریشو سپری میکرد حسابی چاق و سنگین شده بود عمه میگفت حتما بچش دختره که اینجوری باد افتاده..
عمه دستمال به دست گوشه گوشه خونه رو تمیز میکرد معصومه با همون حال بی جونش گفت:چیکار میکنی مادر؟ اینجا که تمیزه..
عمه همونجور که شیشه هارو تمیز میکرد گفت اره ولی باید برق بزنه خونه ای که دختر توشه باید تر و تمیز باشه یه وقت خواستگاری چیزی در این خونه رو زد عقب عقب برنگرده..
معصومه با تعجب گفت:خواستگار؟ کیه؟
عمه نگاهی به من کرد و گفت:برای قمرتاجم داره خواستگار میاد..
چقد ساده بودم که فکر کردم عمه خودش اونارو جواب کرده نگو منتظره که بیان!!
عمه خودش نگاهم کرد و گفت:بزار بیان ببینش نخواستی بگو نه..
معصومه خندید و گفت :حالا کی هست این شاهزاده سوار بر اسب سیاه؟!
عمه گفت:نمک نریز دختر تو از کجا میدونی اسبش سیاهه؟
_ببخشید شوخی کردم!
_خیلیم پسر خوبیه کاریه،محسن پسره خدا بیامرز مراد..
_کی؟؟ همون که مادرش رفته زن جلال شده اره؟
_اره چیه انقد منو سوال جواب میکنی امروز؟
دیگه معصومه حرفی نزد منم که اصلا نمیخواستم شوهر کنم برام چه فرقی داشت کی هست کس نیست...
عمه گفت :واسه امروز قراره بیان، قمر تو با من بیا بریم انباری پایین اب گرم کنم تن و بدنتو بشورم..
مثل ادم اهنی شده بودم مسخ شده بودم بدون هیچ حرفی همراهیش کردم عمه تر و تمیز منو شست بعد مدتها اب به بدنم خورده بود اون زمان حموم تو خونه ها نبود و هوا که سر بود نمیشد راحت رفت حموم محل!! باید تو خونه سر و بدن میشستی الانم که گرم بود انباری پایین اب میذاشتیم و خودمونو میشستیم، انقد موهام زیاد بود عمه نمیذاشت خودم برم حموم کنم میگفت شپش میفته سرت..

لباس قشنگی که عمه برام کنار گذاشته بود رو پوشیدم، عمه تو چشمهام نگاه کرد شونه هامو گرفت و گفت‌:من میخوام خوشبخت شی عمه، خیلی خوشبخت... میترسم از اینکه یه روز نباشم و تو این دنیا دوباره بی کس و یاور شی، بابات که عین خیالشم نیست بهتره عاقل باشی و با کسی که دوست داره ازدواج کنی.. پسر خوبیه پول و مال و ثروت کم کم بدست میاد...
حرفی نزدم بغض داشتم،.. بغضی که هر لحظه ممکن بود بشکنه..
تا اومدن خواستگارها فقط فکر کردم و دیدم بهتره که هرکسی هست باهاش ازدواج کنم هر چی باشه بهتر از بودن کنار پری و بچه هاشه... عصر بود که در و زدن.. صدای تند زدن قلبمو میشندیم استرس داشتم..عمه رفت در و باز کرد و به من گفت برو اتاق بمون تا صدات کنم.. عمه در و باز کرد صدای یا الله گویان مردی میومد و سلام علیک میکردن.. جرات نداشتم از پشت پرده نگاه کنم.. وارد خونه شدن صدای صحبت کردن و تعارفات معمول میومد معصومه کنار من تو اتاق دراز کشیده بود چیزی به زایمانش نمونده بود نفس زنان گفت:به نظرم شوهر کن قمرتاج!!
_چرا؟
_فکر نکنی اینو میگم چون مزاحم مایی نه بخدا، تو سختی زیاد کشیدی حداقل شوهرت ادم خوبی باشه اینی که مادرشوهرم میگفت و میشناسم وضعش جالب نیست ولی بچه خوبیه همه محل میشناسنش..
همون لحظه عمه اومد تو اتاق و گفت چادر سفید و از داخل کمد بگیر سرت کن بیا مادر بیا نترس..
با ترس و لرز رفتم چادر سرم کردم میترسیدم بیفته.. معصومه چشمکی زد همراه عمه خارج شدم.. چند نفری نشسته بودن سلام ریزی کردم از خجالت نمیتونستم سرمو بیارم بالا تا چند دقیقه همینجوری سر به زیر نشسته بودم.. عمه چایی پخش کرده بود.. یکی دو بار اتفاقی چشمم به چشم محسن افتاد پسر لاغر و قد بلندی بود پوست سبزه ای داشت موهای مشکی پرپشت و چشمهای قهوه ای رنگش و خوب بخاطر دارم.. پدرش فوت شده بود و مادرش سالهای اول ازدواج کرده بود.. عموی محسن و پدربزرگش اومده بودن خواستگاری حرفها زده شد و صدای دست زدن اومد ناخودآگاه سرمو بلند کردم و با محسن چشم تو چشم شدم و از خدا خواستم زندگی خوبی برام رقم بزنه و بتونم طعم خوشبختی و بچشم..
یکم بعد بلند شدن و رفتن... عمه بعد رفتنشون گفت:قمرتاج عمه دیدی پسندیدی؟
سرمو پایین انداختم نمیدونم خجالت بود هرچی که بود جوابی ندادم، عمه لبخندی زد و خداروشکر کرد... میگن قسمت که باشه دهن ادم بسته میشه.. دهن منم بسته شد و خیلی زود به عقد محسن در اومدم..

ازدواج با محسن رو انتخاب کردم از مردن عمه و تنها شدن میترسیدم..
اون دوران مثل امروزی ها نبود که هزارجور خرید و بریز و بپاش داشته باشیم.. انقد دست و بال محسن خالی بود که نتونستیم چیز زیادی بخریم هرچی کم و کسر بود عمه خودش برای من کنار گذاشته بود و مثل دخترش با من رفتار میکرد..
فاصله عقد و عروسی زیاد نبود.. عمه گفت :قمرتاج عمه، باید به پدرتم بگیم بیاد!!
از ترس اینکه بابام بیاد منو برگردونه گفتم:نه عمه توروخدا بهش نگو، من که گفتم ازدواج میکنم اون اگه بیاد منو میبره.
عمه خندید و گفت:الهی عمه قربونت بره چقد ساده ای، اون اگه میخواست بیاد دنبالت همون روزهای اول که خبردار شد میومد نه حالا بعد سه سال..
_حالا هرچی، من نمیخوام که بیاد..
عمه سری تکون داد و گفت:نمیشه مادر نمیشه، بدون رضایت پدر که عقد نمیکنن!! تازشم فکر کردی من خیلی خوشحالم بعد این همه وقت میخواد بیاد؟ نه حاضر نیستم هیچ کدوم از خونوادمو ببینم دلم براشون تنگ شده اما چه فایده؟ این همه سال بلا کشیدم کدومشون اومدن سروقتم؟ ها؟
راستم میگفت... میدونستم بابام واسه برگردوندن من نمیاد..
چند روز بعد روز عقد کنان من بود... خیلی ساده و کم جمعیت بود جلوی اینه ایستادم صورت سفیدم پر از مو بود معصومه از صبح حال نداشت و هر لحظه ممکن بود دردش بگیره..
نشستم تو اتاق و منتظر یکی از همسایه بودم که بیاد صورتمو بند بندازه.. از دردش شنیده بودم و کف دستم عرق کرد ماریا همسایه عمه اینا بود زن شوخ طبع و شادی بود اومد تو و چادرش و گذاشت یه گوشه و باخنده گفت:نگاه کن چقد مو داری تو دختر.. بیا اینجا بشین بزار نور بیفته رو صورتت ببینم چیکار دارم میکنم..
اولین نخ و که انداخت آخ بلندی گفتم که گفت:حقم داری والا چه خبره انقد مو داری بهت نمیمومد انقد پر مو باشی..
تا اخر با هر بندی که مینداخت اشک از صورتم جاری میشد.. عمه با اسپند اومد تو دود اسپند همه جا پر شده بود گفت:ماشالا هزار ماشالا مثل هلو شدی ماه شدی دورت بگردم عمه جان..
ماریا گفت:دست خودم درد نکنه چه کردم!
_دستت دردنکنه ماریا جان تو که کارت حرف نداره هميشه منو شرمنده میکنی..
ماریا خندید و گفت:شوخی میکنم خودش مثل ماه بود من فقط یکم تر تمیزش کردم که حسابی دل اقا داماد و ببره..
از خجالت سر به زیر انداختم.. عمه متوجه شد دست ماریا رو گرفت و گفت:بیا بشین یه شربت برات بریزم خنک بشی...
صورتم میسوخت حسابی سرخ شده بود..
برای عصر همه آماده بودن هرچقدر منتظر شدیم خبری از بابام نشده بود، عمه گفت:نگاه کن براش پیغامم فرستادم نکرد بلند شه بیاد حالا چیکار کنیم؟ بدون رضایت پدر که عقد نمیکنن!!
وا رفتم..

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : ghamartaj
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه yvmez چیست?