داستان قمرتاج 4 - اینفو
طالع بینی

داستان قمرتاج 4

همه عصبی بودن عمه ادریس نگران بودن و کلافه هرچقدر جلوی در ایستادیم خبری نشد دیگه داشت دیر میشد عمه گفت:من میدونم حتما نخواسته منو ببینه بعد چند سال هنوزم کینه گذشته رو دارن این خانواده رو من میشناسم.. ادریس بخاطر شرایط معصومه کلافه بود و گفت:به درک به درک که نیومد مگه تو جورکش این خانواده ای؟ مامان تا کی میخوای دلسوز همه باشی؟
_پسرم این حرفا چیه قمرتاج چه گناهی داره؟ طفل معصوم هنوز هیچی نشده باید جلو خونواده شوهر سرش پایین باشه،یالا بریم خودم با عاقد صحبت میکنم یه خاکی برسرم میریزم اینجوری نمیشه..
با ناراحتی رفتیم.. جلوی محضر محسن با استرس راه میرفت و کلافه بود تا مارو دید اومد جلو و گفت:چیزی شده فاطمه خانم؟ خیلی دیر کردین...
_ببخشید محسن جان راستش راستش پدر قمرتاج حاضر نشد بیاد یعنی نمیدونم چرا نیومد!!!
_اخه چرا؟
عمه اومد جواب بده که عاقد صداش کرد و گفت:تشریف بیارین بالا همه چی حل شده..
همه رفتیم داخل عمه گفت:حاج اقا چی حل ‌شده؟
_اسم پدر این دختر حسین قدرتی نیست؟
_بله بله خودشه..
_صبح زود اومد اینجا امضا زد و رفت..
همه دهنمون باز مونده بود.. عاقد گفت:گفتش رضایت داره امضا زد و رفت فکر کردم باید خبر داشته باشین...
عمه با خجالت سر پایین انداخت و حرفی نزد..برای منم سخت بود فکر اینکه پدرم حتی حاضر نشد تو این روز کنار من باشه حالمو خراب کرده بود..
محسن کنار من نشست و عاقد شروع کرد به خوندن شرایط ازدواج..
دختری تنها بدون پدر مادر خواهر چقد لحظه های پر از بغضی بود عمه هرچند همه تلاششو کرده بود برای من چیزی کم نزاره اما تو وجودم چیزی خالی بود به اسم مادر!!
صدای عاقد رو شنیدم که گفت برای بار سوم میپرسم عروس خانم وکیلم؟
بدون گرفتن زیرلفظی و چیزی با صدایی اروم گفتم بله..
صدای دست و تبریک اومد.. از اینه ای که رو به رومون بود چشم به محسن افتاد لبخند قشنگی بهم زد.. خجالت میکشیدم ولی احساس خوبی در وجودم در حال شکل گرفتن بود حس قشنگی بود..عمه منو بغل کرد و بوسید.. ادریس تبریک گفت و زود رفت معصومه حالش خوب نبود و چیزی به زایمانش نمونده بود... بعد عقد رفتیم خونه عمه همه شام اونجا بودن.. مادر محسن یه جوری بود معلوم بود زن خوش اخلاقی نیست عوضش شوهر خوبی داشت حتی دوتا خواهرهای ناتنی محسن هم خوب بودن..
قرار شد چند روز دیگه بریم دنبال پیدا کردن خونه.. تو روستای ما رسم بود جهیزیه با داماده..ما هم به خیال خودمون چیزی نگرفته بودیم حتی خوشحالم بودم ولی اتفاق عجیبی افتاد...
یه خونه ای کوچیکی پیدا کردیم خیلی کوچیک بود ولی برای شروع خوب بود وضع محسنم جالب نبود و منم سخت نمیگرفتم.

چیز زیادی برای بردن نداشتم عمه چندتا چیز کوچیک بهم داد،اون روزها بچه معصومه و ادریس هم بدنیا اومده بود یه پسر کاکل زری اسمش رو ستار گذاشتن.. سر همه رو گرم کرده بود و حسابی تو دل عمه خودشو جا کرده بود..
بدون هیچ جشنی از سمت خونواده محسن رفتیم سر خونه زندگیمون صبحش محسن اومد دنبالم قشنگ ترین لباسی که داشتم و پوشیدم.. محسن تو حیاط منتظرم بود عمه رو حسابی تو بغلم گرفتم برای همه اون روزهایی که بهم عشق داد و منو تو پرو بالش گرفت ازش ممنون بودم..
دستاشو گرفتم و بوسیدم تو چشمهاش نگاه کردم با همون سن کمم گفتم:عمه میدونم هرچقد ازت تشکر کنم جبران نمیشه ولی میخوام بدونی تو بهترین ادم زندگی منی..
عمه اشک شوق تو چشمهاش پر شد و گفت:این حرفارو نزن، تو از گوشت و استخون خودمی عزیزم..
_تو کاری برام کردی که پدر خودم نکرد..
_ولش کن مادر از امروز زندگی تازه ای شروع کردی.. اون بیرون شوهرت منتظرته تا باهم برین زندگیتون رو بسازین الهی که خدا برات بسازه دخترم.. گذشته رو فراموش کن با کم و کاست شوهرت بساز خدا بزرگه انشالله روزهای خوب از راه برسه برو به سلامت مادر برو..
همه به گریه افتاده بودیم تو اون چند سال همه بهم وابسته شده بودیم و برامون سخت بود که دور از هم باشیم ولی زندگی همینه..
محسن منو دید لبخند زد پسر بدی نبود ولی حیف که دست و بالش خالی بود..
قرار شد حالا که نتونستیم عروسی بگیریم یه جای زیارتی بریم..
خونه ای که گرفته بودیم با خونه عمه یکم دور بود ولی همینکه کسی و داشتم دلم گرم بود..
وارد خونه شدم دیدم همه وسایل همونجوری که محسن گفته بود چیده شده بود، فرش پشتی پرده و...
خیلی خوشحال بودم محسن همش یه جوری بود انگار نگران بود.. اون شب با همه سختی هایی که داشت برام شب قشنگی بود و من با دنیای دخترانگیم خداحافظی کردم و دنیای جدیدی رو به روم باز شد.
یاد ازدواج پدرم با پری افتادم که رسم بود صبحانه بیارن و پری با رفتارش همون روز ننه جان رو برای همیشه از خونمون دور کرده بود..
صبح زود محسن بلند شد و رفت سرکار من خواب بودم، محسن باربر بود به قول قدیمیا میگفتن حمال!!!
با درد زیر شکم بیدار شدم یکم خونریزی داشتم و زیاد حالم جالب نبود همه تنم درد میکرد.. یکم که گذشت صدای در زدن اومد، با سختی در و باز کردم یه اقا و خانمی پشت در بودن گفتن:اقا محسن هست؟؟
_نه نیستن کاری داشتین؟
_اره، خب کی میاد؟
_نمیدونم والا رفته سرکار!!
_باشه اشکال نداره منتظرش میمونیم همینجا تا بیاد..
در و بستم و رفتم داخل نیم ساعت بعد دوباره صدای در زدن اومد رفتم دیدم یه پیرزنی اومده و بامحسن کار داره...
 

نمیدونستم چه خبره دونه دونه ادم میومد و همه منتظر محسن میشدن..
یکم گذشت دیدم شلوغ شد و صدای حرف زدن ها زیاد شد،در و باز کردم دیدم محسن اومده و داره حرف میزنه گفتم چه خبره محسن چی شده؟
اومد جلو و گفت:تو برو تو چیزی نیست!!
صدای یه مرد و شنیدم که گفت:چی چی رو چیزی نیست برادر من؟ بد کردیم بهت لطف کردیم؟ دستتو گرفتیم؟ بچه یتیم بودی پدر بالا سرت نبود خواستیم هواتو داشته باشیم..
محسن عصبی رفت سمتش و گفت:لامصب هنوز یه روز نگذشته اومدی جلو در داری ابروریزی میکنی بعد میگی لطف!؟
_طلبکارم هستی؟ گفتی صبح عروسی برات میارم به جای اینکه بیاری رفتی سرکار؟ معلومه نمیخوای پس بدی!!
پیرزن گفت:پسرم برو اون پشتی هارو بیار امشب مهمون دارم ببخشید مادر وگرنه نمیومدم دنبالش..
کلافه گفتم:محسن اینجا چه خبره اینا چی میگن؟
خانم و اقایی که اولین نفر اومده بودن گفتن:اومدیم دنبال فرشمون..
_کدوم فرش؟ از چی حرف میزنین اخه؟
_ای بابا، دختر جان شوهرت هرچی که تو این خونه چیده رو از ما همسایه ها قرض گرفته..
محسن گفت:خفه شو خفه شو خفه شو...
یهو از حال رفتم..
وقتی بهوش اومدم خودمو وسط خونه خالی دیدم همه چی و جمع کرده بودن و برده بودن.. تو بغل عمه خودمو دیدم که اشک میریخت.. بلند شدم نشستم محسن کنار پنجره ایستاده بود و بیرون رو نگاه میکرد..
گفتم:یعنی همه رو از بقیه گرفته بودی؟ اخه چرا؟
محسن جواب نمیداد بهم ریخته بود معلوم بود خجالت میکشه.. عمه با گریه گفت:بیا مادر بیا یکم از این کاچی ها بخور جوون بگیری از حال رفته بودی!
_نمیخوام میل ندارم!
عمه به محسن گفت:این چه کاری بود کردی پسرم؟ نگفتی مردم میان دنبال وسیله هاشون زنت میفهمه!
محسن با چشمی که پر اشک بود اومدو کنارمون و گفت:چیکار باید میکردم؟! نمی‌دونستم اینا نمیزارن یک روز بگذره.. ترسیدم ترسیدم اگه بهتون بگم هیچی ندارم قمرتاج و بهم ندین...
عمه از این جواب محسن خیلی خوشش اومد و خنده به لبش اومد، خودمم از این حرفش خوشحال شدم و غصه رفتار همسایه هارو فراموش کردم..
عمه گفت:بیاین حالا از این صبحانه بخورین..
محسنم اومد کنارم نشست عمه گفت:خودم کمکت میکنم غصه نخور یکم خرت و پرت باهم دیگه جور میکنیم بقیش خدا بزرگه..
ناخودآگاه منو محسن بهم لبخند زدیم.. دست عمه رو گرفتم و غرقه بوسه کردم و گفتم:خداروشکر که هستی عمه جان خداروشکر..
محسن دست عمه رو بوسید عمه گفت این کارا چیه میکنین؟
محسن گفت:بخدا که در حقم مادری میکنین کاری که مادر خودم نکرد.. خدا شمارو برای ما حفظ کنه رو سفیدم میکنین..
عمه خندید و گفت:بسه دیگه خجالتم ندین.. بخورین که بریم کلی کار داریم دیر میشه!

تو راه محسن بهم گفت:خوشبحالت قمرتاج!
باتعجب گفتم:چرا؟؟
_چه عمه ای داری، فاطمه خانم رو دورادور میشناختم میدونستم چه زن خوبیه ولی فکرشو نمیکردم انقد خوب باشه.
لبخندی زدم و گفتم:عمم حرف نداره این چند سال اگه عمم نبود معلوم نبود الان اواره کجاها بودم..
_توهم بدتر از من از خانواده شانس نیاوردی بچه بودم پدرم از فقر و نداری و بدبختی فوت شد از بس برای این و کار کرد اخرم مریضی لاعلاج گرفت و به رحمت خدا رفت.. مادرمم زود ازدواج کرد نمیتونست خرج منو خودشو بده، شوهرشم مرد خوبیه من و هم قبول کرده بود ولی بلاخره زندگی بالا پایین داره تا کی میتونست خرج منو بده؟ این بود که خودم شروع کردم به کار کردن.. واسه اینو اون کار میکنم نمیخوام فردا روز منتی سرم باشه..
تو دلم تحسینش کردم همینکه سعی داشت رو پای خودش بمونه برام بس بود، دوباره رفتیم خونه عمه.. یه سری وسایل برامون جور کرد و با کمک عمه تونستیم یکم رو به راه بشیم... عمه فرشته زندگی من بود خدا هیچ وقت بنده هاشو تنها نمیزاره.. محسن عاشق عمه بود و بی نهایت بهش احترام میذاشت...
چند وقتی محسن مشغول باربری کردن بود و منم خونه بودم کاری نداشتم.. رفته رفته وضع مالی محسن بدتر شد، یه روز کار بود ده روز نبود.. چند روزی خونه نشین بود.. یه شب عمه مارو شام دعوت کرد خونش، بعد شام یه پاکت پول داد دستم نمیخواستم بگیرم..دستمو محکم گرفت و گفت:انقد تعارف نکن بچه، فکر کن بهت قرض دادم..
_نه عمه نمیتونم ازت بگیرم، به اندازه کافی برات دردسر شدم..
عمه اخم کرد و گفت:بار اخرت باشه این حرفو میزنی قمرتاج.. کاش اون زمان یکی پشت و پناه من میشد تا اون همه عذاب و سختی نکشم. بگیر و این چندوقت خرج خودتو شوهرت کن دیگه حرف اضافه نشونم بیا بریم پیش بقیه..
معصومه با پسرش سرگرم بود ادریس و محسنم از هر دری باهم صحبت میکردن رفتم بچه رو بغل کردم محسن لبخند قشنگی بهم زد میدونستم چقدر بچه دوست داره، عمه میوه رو گذاشت تو پیش دستی و گذاشت جلو محسن و گفت:پسرم تو روستای ما کار فصلیه یه روز هست چند روز نیست من با یکی از آشناهامون صحبت کردم برات یه کار بهتر پیدا کردم، باید دست زنتو بگیری بری شهر اونجا تو یه شالیکوبی مشغول میشی..
محسن احساساتی بود بلند شد تو جمع دست عمه رو بوسید همونجا نشست و زد زیر گریه...
چقد اون شب عمه دل من و شاد کرد.. اون شب تا صبح منو محسن باهم دیگه حرف زدیم و خوشحال بودیم.. قرار شد خونه روستا رو پس بدیم بریم شهر خونه اجاره کنیم تا محسنم بتونه راحتتر بره سرکار..
وسیله زیادی نداشتیم خونه رو پس دادیم و چند روز بعد راهی شهر شدیم..

محسن سریع مشغول بکار شد ولی هنوز نتونسته بودیم خونه پیدا کنیم شوهر مادرشوهرم که اقا محمد صداش میزدیم وقتی دید نمیتونیم تو شهر خونه پیدا کنیم گفت:بیاین فعلا کنار ما زندگی کنین تا یه جایی همین نزدیکی ها اجاره کنیم براتون..
محسن خیلی مردد بود منو کشید یه گوشه و گفت:قمرتاج، راستش نمیدونم چه جوری بگم.. میگم یه مدت اگه برات سخت نیست بریم کنار مادرم اینا زندگی کنیم دست و بالم که اینجا باز شد میریم..
نمیدونستم چی بگم چون میدونستم مادر محسن اصلا با من خوب نیست از روز اولم رفتارش با من سرد و بی احساس بود..
چاره ای نداشتم با بی میلی رضایتم و اعلام کردم وسیله بدست همراه با اقا محمد رفتیم سمت خونه مادرشوهرم اسمش زهرا بود..
وارد حیاط که شدیم اقا محمد صداش زد و گفت:زهرا خانم؟ زهرا خانم کجایی؟
مادرشوهرم کفگیر بدست از مطبخ بیرون اومد چادر کمرش و محکم کرد چشمش که به ما افتاد کم مونده بود شاخ در بیاره...
اقا محمد گفت:برات مهمون اوردم..
زهرا خانم با یه حالتی مارو تعارف کرد.. رفت تو مطبخ و اقا محمد گفت:بچه ها شما برین وسیله هاتونو ببرین تو اتاق بغلی بزارین منم الان میایم.. دوتا خواهر و یه برادر کوچیک داشت که ناتنی بودن همشون صدای مارو که شنیدن با خوشحالی اومدن بیرون و مارو بردن داخل و دورمون بودن همش..
محمد گفت:قمرتاج مامانم یکم بد قلقه برو پیشش سعی کن خودتو تو دلش جا کنی، برو ببین کاری چیزی نداره..
باشه ای گفتم و رفتم سمت مطبخ ببینم اگه کاری داره کمکش کنم..
بچه سن بودم و گوش به فرمان.. تا رفتم رو ایون صدای پچ پچ کردنشو میشنیدم اول خواستم برگردم ولی یه حسی بهم گفت بمون و گوش کن.. با ترس ایستادم صدای اروم محمد اقا رو می‌شنیدم که میگفت:زشته زن تو مادری این رفتارها چیه؟ من فکر میکردم تو خوشحالم میشی بچتو بیارم زیر پر و بال خودم بگیرم..
زهرا خانم گفت:چی میگی اقا؟ ما خودمون تو این خونه زیادیم، اینارو اوردی ور دل ما که چی بشه؟ همون ور دل عمه خانمش بودن دیگه
_یه مدت مهمون ما هستن کار و بار محسن بگیره میرن. بنده های خدا نمیومدن به اصرار من اومدن...
_اشتباه کردی اشتباه حالا باید هر روز بپزم و بشورم بزارم جلوی خانم..
دیگه نخواستم بقیه حرفهارو بشنوم.. حالم بد شده بود.. محسن اومد بیرون و گفت:قمرتاج چرا اینجا ایستادی؟
همون لحظه زهرا خانم و محمد اقا از صدای محسن اومدن بیرون، منو دیدن محمد اقا گفت چیزی لازم داشتی دخترم؟
رنگ و روی جفتشون پریده بود.. گفتم نه یکم سرد میکرد اومدم هوا بخورم...
همه رفتیم تو، موقع ناهار رفتم کمک مادرشوهرم اصلا محلم نمیداد!!

برای کمک کردن راهی مطبخ شدم خواهرهای محسن تقریبا هم سن و سال خودم بودن یکیشون بزرگتر بود و یکی دیگه هم سن خودم بود..
مهدیه بزرگتر از من بود و مهشید هم سن بود، تا منو دید گفت:زن داداش برو بشین ما هستیم..
همون لحظه مادرشوهرم برگشت چپ چپ نگاه مهدیه کرد و گفت:اونم دختر این خونست بزار کمک کنه..
مهدیه انگار از اخلاق مادرش خبر داشت دیگه حرفی نزد سفره رو گرفتم و رفتم پهن کردم و با کمک دخترها سفره رو چیدیم... موقع ناهار مادرشوهرم برای همه غذا میریخت.. باورم نمیشد سهم من فقط یه کفگیر بود!!! برای بچه هاش بیشتر کشیده بود از چشم محمد اقا دور نموند و گفت:دخترم تعارف نکن اینجا خونه خودته اگه بازم میخوری بده زهرا برات بکشه..
زهرا خانم انگار نه انگار با اون بوده باشه مشغول غذا خوردن شد.. محسنم انگار تو اون خونه به این وضع غذا خوردن عادت داشت اصلا عین خیالش نبود همون روز اول بغض های من تو اون خونه شروع شدو فهمیدم قراره روزهای سختی رو بگذرونم..
اون روز همش تو چشمم اشک جمع شد و به سختی پاک میکردم تا نریزه..بیشتر اوقات زهرا خانم اصلا با من حرف نمیزد مگر اینکه مجبور میشد.. نمیدونم چرا انقد راحت به من پشت می‌کرد..
یه روز به محسن گفتم:چرا مامانت با من اینجوری میکنه؟ من که کاری نکردم..
محسن گفت:اخلاقش اینجوریه زود با کسی اُخت نمیشه باید هرکار میتونی بکنی خودتو تو دلش جا کنی.. چندوقت بیشتر اینجا نیستیم..
به همین حرف دل خوش بودم که قرار زود بریم اما فقط در حد دلخوش کردن بود و ما اونجا موندگار شدیم!!
محسن روزها میرفت شالیکوبی و تا شب اونجا بود روزها منم اونجا کار می‌کردم زهرا خانم از قصد به من بیشتر کار میداد و گاهی نمیذاشت بچه هاش دست به چیزی بزنن حتی دعوا کردنهای محمد اقا هم روش جواب نمیداد و کار خودشو میکرد، از اون وضعیت خسته شده بودم یاد روزهایی میفتادم که پری سرم بلا میاورد انگار تاریخ دوباره داشت تکرار میشد و منه خسته، دیگه تحمل نداشتم..
یه روز تو همون مهمونی با فامیلهای محسن اینا، زنعموش در مورد کار کردن صحبت میکرد از فرصت استفاده کردم و گفتم:زنعمو میشه منم باهاتون بیام؟
زنعمو نگاهی به من کرد و آروم گفت:دخترم چرا میخوای با ما بیای!؟ محسن که داره کار میکنه!!
_اخه خسته شدم تو خونه دوس دارم منم کمک محسن باشم دست و بالش خالیه!!!
زنعمو لخبندی زد و گفت:ماشالا آفرین دخترم افرین که میخوای هوای شوهرت و داشته باشی.. کارش سخته ها؟ میتونی؟ ما از صبح تا شب میریم خونه پولدارها رو تمیز میکنیم خونه های اونارو هم که دیدی حتما چقد بزرگن وقت زیاد میبره..
_اره اشکال نداره میخوام بیام.

با محسن صحبت کن اگه مشکلی نداشت با من بیا..
چشمی و گفتم و منتظر شدم بریم خونه.. موقع خواب به محسن جریان و گفتم توقع داشتم مخالفت کنه که گفت:اره برو اینجوری زودتر پول در میاریم میریم یه خونه خوشگل برا خودمون تو شهر میگیریم..
با این حرفش ذوق زده شدم و به خودم قول دادم هرچی در میارم جمع کنم و بدم به محسن تا زودتر بتونه خونه بگیره و از اینجا بریم.. تو این خونه همه منو دوست داشتن و خوب بودن جز مادر محسن!!
فردا صبح زود اماده شدم و رفتم جلوی در خونه عموی محسن منتظر زنعمو شدم نیم ساعتی گذشته بود که زنعمو اومد بیرون منو دید گفت:قمرتاج؟ خیر باشه چی شده این وقت صبح کله سحر اینجا چی میخوای مادر؟
_اومدم باهم دیگه بریم..
_محسن اجازه داد؟
_اره گفت برو..
زنعمو تعجب کرد و گفت:هنوز که هنوزه عموی محسن با غرغر میزاره من برم چه عجیب که محسن مخالفتی نداره!!!
گفت:لباس گرم اوردی؟ هوا سرده گاهی باید بریم بیرون و تمیز کنیم..
_لباسم همینه!!
_دختر باید یه لباس گرم تر بپوشی از فردا حالا اشکال نداره امروز نمیدونستی یه لباس من اونجا گذاشتم امروز تو بپوش..
_اخه... اخه زنعمو من لباس دیگه ندارم!!
زنعمو تعجب کرد و گفت:وا؟ بسم الله.. یعنی هیچی برات نخریدن؟
سرمو انداختم پایین که گفت:امان از دست زهرا و این ذات خرابش.. عرضه نداشت واسه همین یه عروسش چهارتا لباس بخره فقط زبونش درازه..
دیگه تا رسیدن حرفی نزدیم سه چهارنفر دیگه با زنعمو باهم کار می‌کردن و رفیق بودن اوایل ازشون خجالت میکشیدم ولی انقد خونگرم و مهربون بودن که زود باهاشون جور شدم و دوس نداشتم برم خونه.. کار هرچقدرم سخت بود من انجام میدادم به لطف پری دیگه آب دیده بودم همون روز اول زنعمو بهم گفت:فکر نمیکردم از پسش بربیای ولی افرین بهت خوب انجام دادی..
خوشحال بودم که زنعمو ازم راضیه.. هر روز بیشتر تلاش میکردم کار کنم که مبادا کارمو از دست بدم محسن پول رو که میدید چشمهاش برق میزد و منو بیشتز تشویق به کار کردن میکرد..
به عشق رفتن از اون خونه تلاشمو میکردم زهرا خانم قیامت به پا کرده بود که من میرم کار کنم ناراحت کار کردنم نبود ناراحت اجازه نگرفتنم بود و گاهی محسن و پر میکرد خداروشکر محسن عاقل بود و زیاد اهمیتی نمیداد کلا محسن خیلی خونسرد بود و کمتر مواقعی پیش میومد که ناراحت و عصبی بشه از رفتار مادرش برای اون عادی بود ولی برای من نه.. از اون روز زهرا خانم با من بدتر شده بود و وقتی شب میومدم همه کارهای روز رو مینداخت سر من و به دختراش اجازه نمیداد کمکم کنن انقد خسته میشدم که نمیتونستم بیدار بمونم و تا سرم به بالشت میرسید خوابم می‌برد

اون روزها حسابی خسته میشدم ولی دست از تلاش نمیکشیدم ذوق و شوق رفتن از اون خونه باعث میشد پا به پای زنعمو کار کنم هر روز صبح خروس خون از خونه میزدم بیرون تا غروب دم اذان.. پول خوبی بهم میدادن منم همه رو میدادم دست محسن، یه شب بعد شام زهرا خانم گفت:خیلی وقته میخوام دخترهارو بفرستم پیش شیرین خانم یه چیزی یاد بگیرن..
اقا محمد گفت:چی مثلا؟
_چه میدونم خیاطی گلدوزی قالی بافی چیزی..
_اینارو که خودتم میتونی یادشون بدی دیگه کلاس رفتن چه صیغه ای؟
زهرا خانم از شوهرش رو برگردوند و گفت:ایش، تو همش همینی حرف پول که میشه هزار جور سوال و جواب میکنی اصلا لازم نکرده، محسن جان مادر؟ میشه یه پولی چیزی بدی واسه خواهرات؟
محسن گفت:والا دست و بالم خالیه
با پرویی گفت:وا زنت کار میکنه خودت کار میکنی چرا باید دست و بالت خالی باشه؟ همینجا دارین میخورین میخوابین دیگه..خرجتون چیه!!!
از این همه پرو بودنش حرصم گرفته دهنم باز مونده بود.
_نه مادر باید جمع کنم برم خونه بگیرم از اینجا بریم..
_واه واه اینارو این زنت یادت داده نه؟ وگرنه تورو چه به این حرفا..
اقا محمد گفت:خانم این حرفا چیه میزنی!!
_چیه مگه دروغ میگم؟ نمیبینی چه جوری پرش کرده میگه از اینجا بریم حتی حاضر نیست به خواهراش پولی چیزی بده یه کلاس برن..
_بس کن خانم کلاس رفتن و از کجات آوردی زن؟ خودم کور میشم میدم به این زن و شوهر چیکار داری...
اون شب گذشت فردا صبح محسن زودتر بیدار شده بود مادرش براش سفره پهن کرده بود و صبحانه گذاشته بود کاری که هیچ روزی انجام نمیداد با پچ پچ باهاش حرف میزد یهو دیدم محسن دست تو جیب کرد و یه پولی و گذاشت گوشه سفره..
مادرشوهرم با خوشحالی پولو گرفت و لای جورابش قایم کرد از اون روز کارش شده بود یواشکی از محسن پول گرفتن، دیگه دل و دماغ کار کردن نداشتم.. یه روز سر دلم باز شد و به زنعمو گفتم داستان چیه.. سری از تاسف تکون داد و گفت:این زن و خدا نمیتونه بشناسه دخترم پولتو برای خودت نگه دار به شوهرت نده..
_مگه میشه؟ تا میرم خونه محسن پولو ازم میگیره..
_چه میدونم بگو دیگه زیاد کار نمیکنم حقوقم کمتر از بقیست یا حداقل همشو نده..

اون روز همش بی حال بودم و نمیتونستم کار کنم، دلم برای عمه حسابی تنگ شده بود چقدر اون چند وقت کنارش ارامش داشتم و دوباره زندگیم بهم ریخته شده بود، غروب از سرکار برمیگشتم خونه محسن همزمان با من رسیده بود و تو حیاط داشت پاهاشو میشست کنار حوض نشست منو که دید خنده به لبش اومد فهمیدم دنباله پوله، همون حرفی که زنعمو یادم داده بود رو گفتم، محسن نگام کرد و گفت:یعنی چی؟ یعنی امروز بهت کمتر دادن؟
_اره دیگه، چون کار زیاد نداشتم..
_یعنی چی؟ نکنه ازت راضی نباشن؟
_خب چیکار کنم؟ کار باشه میرم نباشه نمیرم..
_چه طرز حرف زدنه؟ حواست و جمع کن یه جوری میزنمت نتونی بلند شی از جات..
این حرفا حرفهای محسن نبود مادرش یادش داده بود یه لحظه سرمو بلند کردم مادرشوهرم سریع از پشت پنجره کنار رفت تکون خوردن پرده رو میدیدم..
حرف نزدم داشتم میرفتم که محسن گفت:خیله خب هرچی کار کردی بده..
_میخوام خودم نگهش دارم..
کلافه دستی به موهاش کشید و اومد و جلو روسریم گرفت محکم تو دستاش و گفت:امروز چت شده؟ ها؟ میخوای همینجا با خاک یکسانت کنم؟
با بغض گفتم:نمیخوام بدم زحمت کشیده خودمه بدم بهت میدی به مادرت..
اولین کشیده رو همونجا خوردم و بعدش کمربند و در اورد و تا تونست کتکم زد، اگه محمد اقا به دادم نرسیده بود مرده بودم مادرشوهرم حتی بیرون نیومد اجازه هم نداد دخترها پاشونو بیرون بزارن..
محمد اقا دخترهاشو صدا کرد و چند دقیقه ای طول کشید تا بیان به محض بیرون اومدن محمد اقا داد زد و گفت :معلوم هست کدوم قبرستونی هستین؟ مگه کرین؟ این همه دارم صداتون میکنم زود باشین زن داداشتون رو بلند کنین..
محمد اقا بیرون پیش محسن موند صدای دعوا کردنش میومد، مادرشوهرم لبخند ریزی تو صورتش پیدا بود، ازش متنفر بودم.. چند روزی بخاطر کتک هایی که خورده بودم تو خونه بودم.. وقتی هم که جای کبودی ها از بین رفت هر روز با حالت تهوع بیدار میشدم.. زنعمو اومده بود دنبالم هنوز حرف نزده بودم که شروع کردم به بالا اوردن...
زنعمو گفت:قمرتاج تو بارداری؟
دهنمو پاک کردم و گفتم:باردار؟ نمیدونم..
با خنده گفت مبارک باشه، جوری که بقیه نشون گفت:بشین خونه بچتو بزرگ کن بزار یکم اینا برات زحمت بکشن..
خونه موندن من باعث بدتر شدن رفتار مادرشوهرم میشدحتی غذای درست حسابی به من نمی‌داد گاهی مهشید خواهرشوهرم یواشکی لقمه ای چیزی برام میاورد تا از گرسنگی هلاک نشم..
هنوز کسی از بارداری من خبر نداشت.. چند روز که گذشت و دیدن من نمیرم سرکار بلاخره صدای اعتراضشون بلند شد بالا اوردن منو که دیدن زهرا خانم با یه حالتی گفت:اه حالمونو بهم زد این دختر..

محمد اقا اخمی به زنش کرد و گفت:مبارک باشه دخترم خیلیم عالی دیگه میمونی خونه کار کردن برات خوب نیست..
زهرا خانم گفت :چی رو خوب نیست؟ پس ما آدم نبودیم مارو می‌فرستادین زمین می‌فرستادین صحرا کلفتیتون و میکردیم؟
کسی به حرفش اهمیت نداد... خوشحالی تو صورت خواهرهای محسن پیدا بود محسن خجالت کشید سرشو انداخت پایین.. بخاطر کتکی که چند روز پیش بهم زده بود خجالت میکشید..
مادرشوهرم از اینکه دیگه من قرار بود کار نکنم بدجور کفری شده بود و با زمین و زمان دعوا داشت..
از اون روز حالتهای تهوع من بیشتر و بیشتر شد نمیتونستم حتی چیزی بخورم، بوی غذا دل و رودمو بهم می‌ریخت.. زهرا خانم میگفت:معلوم نیست بارداره یا دردو مرضی چیزی داره، جز بالا اوردن کاری ازش برنمیاد چهارتا شکم بچه اوردم این ادا اطفارا کجا بود دلش میخواد براش پیشخدمت استخدام کنیم جلوش خم و راست شه..
نمیدونم قصدش از این همه طعنه کنایه چی بود!!
هرچی که بود خنجری بود روی زخمهای من، البته دیگه ناراحت نمیشدم از بچگی محبتی نچشیده بودم که حالا از این همه بدی ناراحت بشم.. با پری فرقی نداشت..
اون روزها گذشت و حال و روز من بهتر شد، کم کم غذاخور شدم تا جایی که از گرسنگی دلم غش میرفت به محض اینکه زهرا خانم فهمید من غذا میخورم بازم کم درست می‌کرد یا اگه غذا میموند بقیشو می‌ریخت که یه وقت من نرم سروقت غذا و چیزی بخورم..
دخترهاش خداروشکر خوب بودن و به دور از چشم مادرشون برام غذا میاوردن.. یه روز زهرا خانم رفته بود خونه همسایه و همینکه پاشو از در گذاشت بیرون مهشید اومد تو اتاق و گفت :زن داداش چی دلت میخواد؟
خندیدم و گفتم:نمیدونم والا..
_مامان رفته خونه همسایه تا یه ساعت دیگه هم نمیاد الان برات یکم کوکو رو میزارم لای نون میارم سریع بخور..
چقدر خوشحال بودم که به فکرم هستن.. چند دیقه ای از رفتنش نگذشته بود که صدای زهرا خانم و شنیدم که داشت به مهشید میگفت:داری چه غلطی میکنی چشم سفید..
از ترس به خودم میلرزیدم،صدای مهشید اومد که میگفت:چیه مامان ترسوندی منو!!
_واسه چی ترسیدی؟ مگه چیکار داشتی میکردی؟ این لقمه چیه دستت؟ واسه اون نکبت لقمه گرفتی؟
_زشته مامان نکبت یعنی چی.. گشنم بود ناهار کم خوردم اگه ناراحتی نمیخورم..
_خبه خبه زبون دراز هم که شدی بار اخرت باشه فهمیدی؟ برو بخور..
بعد اومد در اتاق منو باز کرد خودمو به خواب زدم.. در و بست و رفت میخواست خیالش راحت بشه که به من غذا نداده باشه. از یزید بدتر بود.. هیچ وقت بخاطر اون روزها حلالش نمیکنم.. کمبود وزن داشتم و دکتری که ماهی یه بار از شهر میومد زنهای روستاروویزیت میکرد منو دید گفت:

دکتر عینکش رو از چشمش برداشت و گفت:چند ماه بارداری دخترم؟
_نمیدونم میگن هفت ماه میشم..
_کی میگه؟
_همین لیلا خانم قابله محل!!!
_اهان. ببین دخترم وزن بچه کمه خودتم رنگ به رو نداری اخه.. مگه غذا نمیخوری؟
تا اومدم جواب بدم مادرشوهرم که بیرون ایستاده بود چادرشو محکم گرفت دستشو اومد جلو و با خنده گفت:خانم دکتر جان، عروسم خیلی بد ویار بود همش بالا میاورد واسه همینه..
دکتر از اینکه مادر محسن اومد داخل خوشش نیومد و گفت:بفرمایید بیرون لطفا مریض خودش بلد جواب بده بفرمایید.. بعد نگاهی به من کرد و گفت:دخترم ویار تو واسه دو ماه اول بود نه الان تو الان باید یه گاو درسته رو بخوری باید گشنت بشه.. ببین اگه میتونی با من صادق باش اگه وضعتون خوب نیست یا هرچی به من بگو میتونم کمکت کنم..
مادرشوهرم بیرون فال گوش ایستاده بود گفتم نه خانم دکتر میخورم یکم بی اشتها بودم.
دکتری سری تکون داد و گفت:ولی وضعت اینو نمیگه بلاخره باید شیر ماست تو برنامت حتما باشه غذا خوب خور ماه دیگه که میام دیدنت باید رو به راه شده باشی..
تشکر کردم و از اتاق دکتر اومدم بیرون مادرشوهرم سریع گوشه لباسمو کشید و گفت چی گفتی به دکتر ها؟
_هیچی چی باید میگفتم
_چی میتونی بگی؟ همه چی فراون تو خونه هست خودت نمیخوری که اینجور ریقو شدی دماغتو بگیرن جونت در میاد!!
حرف زدن با این زن مثل اب تو هاونگ کوبیدن بود ترجیح دادم سکوت کنم. رسیدیم خونه دست گذاشتم رو شکمم چقد دلم برای بچم سوخت چندتا زن باردار تو مطب دکتر بودن که هم ماه من بودن و شکمشون گنده بود دلم میخواست برم عمه رو ببینم شاید اون میتونست به داد من برسه..
شب موقع شام زهرا خانم اصلا حرفی از دکتر نزد محمد اقا گفت:امروز دکتر چی گفت؟
زهرا خانم سریع دست پیش رو گرفت و گفت:هیچی اقا گفت خوبه همه چی!!
با تعجب نگاهش کردم محمد اقا گفت:جدی؟ پس چرا ناهید چیز دیگه میگفت..
_ناهید کیه؟
_ناهید کیه؟ ناهید خواهرم اونم امروز با شما اومده بود پیش دکتر..
مادرشوهرم رنگ و روش پرید و گفت:خب حالا اصلا هرچی زن کمتر بخوره بهتره راحتتر میتونه بعدا به کاراش برسه مثل من سنگین بشه نمیتونه..
محمد اقا کفری شد و گفت:چقد بد ذاتی تو زن چقدر.. تو وجدان نداری؟ تو خدارو نمیشناسی؟ این زن عروس توعه بچه پسرت تو شکمشه بس کن دیگه چه هیزوم تری مگه به تو فروخته؟ هرکاری کردی هیچی بهت نگفتم اما این بار دیگه کوتاه نمیام اول برا قمرتاج غذا بکش زیادم بکش..زهرا خانم لال شد بشقاب رو از دستم گرفت و برام غذا کشید.. اون شب یه دل سیر غذا خوردم و نگاه ترحم بقیه به من بود اما برام مهم نبود مهم بچه بود که باید وزن می‌گرفت


از اون روز زهرا خانم از ترس شوهرش مجبور شده بود یکم بیشتر مواظبم باشه.. محسن اون روزها زیاد خونه نبود و بیشتر سرکار بود.. یکم رنگ و رو گرفته بودم و اب زیر پوستم رفته بود، ساعتها با خواهر شوهرهام میشستیم و راجع به بچه حرف میزدیم حسابی ذوق داشتیم برای بچه ای که نمیدونستیم پسره یا دختره..
دلم برای عمه تنگ شده بود، اما عمه هم تو این مدت یه سر به من نزده بود البته روستای مادر محسن با روستای عمه یکم دور بود ولی دلم میخواست هرجور شده یه سر بهش بزنم..
ولی ماه اخر بارداری بود و خیلی برام سخت بود رفت وامد کردن راحت نبود.. یه روز محسن که از سرکار برگشته بود دستش چندتا پلاستیک وسیله بود و خوشحال بود.. به محض اینکه اومد تو خونه با خوشحالی وسایل و دستم داد و گفت قمرتاج بیا نگران وسیله بچه بودی بیا نگاه کن...
با ذوق وسیله هارو باز کردیم قدیما مثل امروز نبود که انواع و اقسام وسایل و بگیرن چندتایی لباس بود داخلش با کهنه بچه و از این جور چیزها..
زهرا خانم دوباره شروع کرد به سرکوفت زدن و با بی رحمی گفت:خوبه والا، مادر که نداشتی برات چیزی بخره، فک و فامیل درست حسابیم که نداری!!! حداقل عمه خانمت به خودش زحمت میداد چیزی بخره که پسر من نره دنبال خرید لباس.. محسن تو چرا خرید کردی؟ رسمه باید طرف عروس بیارن..
برای اولین بار محسن جوابشو داد و گفت:چی میگی مامان؟ من پولم کجا بود؟ تو جیبم کک پر نمیزنه! اینارو عمه قمرتاج فرستاده..
با ذوق گفتم:راست میگی محسن؟ عمه فرستاده؟ خب خودش کو؟ چرا نیومد؟
محسن گفت نتونست بیاد کارش داد من رفتم آوردم..
_یعنی چی؟مگه میشه نتونسته باشه؟ تورو خدا راستشو بگو چی شده؟
محسن یکم من و من کرد و گفت:نمیخواستم بهت بگم عمه گفت بارداری شاید هول کنی، چند وقت پیشها عمه از رو نردبون تو حیاط افتاد پایین پاش شکسته دستش شکسته ولی زود خوب میشه نگران نباش..
اون لحظه خدا میدونه چقدر ناراحت شدم.. عمه بیچارم از کل دنیا شانس نیاورده بود.. کاش خودش میومد و با دستاش اینارو برام میاورد اون موقع یه لطف دیگه ای داشت اون موقع مادرشوهرم میدید که من تنها و بی کس نیستم و یه عمه دارم که مثل شیر کنارم هست..

یک ماه بعد دکتر اومده بود که زنهای باردار رو چکاپ کنه این بار خودم تنهایی رفتم، دکتر منو دید لبخندی از سر رضایت زد و گفت:حالا شدی یه زن حامله ماشالا..
خداروشکر همه چی خوب بود و فقط باید منتظر زایمان میموندیم.. نزدیک عید بود و من روزهای اخر بارداریمو سپری میکردیم، محسن اون روزها اصلا کار و بارش خوب نبود و غم عالم تو دلم بود اگه اون لباس هارو نگرفته بود با پول محسن چیزی نمیتونستیم بگیریم..
روز سال تحویل دخترها سفره هفت سین رو چیده بودن، محمد اقا نفری یه بلوز برای ما دخترها گرفته بود و دوتا پیراهنم برای پسرها..
خیلی مرد محترمی بود یه پارچه هم برای زهرا خانم که پیراهن بدوزه.. سال تحویل شد و ناخودآگاه اشکم سرازیر شد به یاد مادر و خواهرم که فوت شده بودن، دلتنگی برای عمه.. برای پدر بی عاطفه ای که اصلا نمیدونست چی به روزم اومده.. نمیدونم چم شده بود یه ریز اشک میریختم و تو حال خودم بودم گفتم ولم کنین بزار به حال خودم باشم...
یهو حس کردم زیر پام گرم شد، کیسه اب بچه پاره شد و من چون تجربه نداشتم حسابی ترسیده بودم محسن رفت دنبال لیلا خانم که قابله محل بود،بعد پاره شدن کیسه دردهام شروع شد و کم کم زیاد شد.. احساس می‌کردم هیچ توانی واسه زور زدن ندارم یاد پری افتادم که خونه رو گذاشته بود روی سرش!!!
جیغ و داد نمیکشیدم خجالت میکشیدم ولی درد شدیدی داشتم حس میکردم استخونهام داره جدا میشه از تنم..
محسن دست از پا درازتر برگشته بود بدون لیلا خانم.. مهشید گفت :داداش پس قابله کو؟
محسن نفس زنان گفت:رفتم خونشون دخترش گفت مادرم رفته روستای بغلی عید دیدنی خونه مادربزرگش..
محمد اقا گفت:محسن برو یه ماشین گیر بیار میبریمش شهر..
زهرا خانم از حسادتش گفت:شهر؟ برا چی شهر؟ نهایتا یکی دو ساعت دیگه قابله پیداش میشه..مگه ما رفتیم مریض خونه زاییدیم؟
محمد آقا لبشو گزید و با عصبانیت گفت:اگه تا شب دلش نخواست برگرده چی؟ جواب این زن و تو میدی؟اگه اتفاقی واسه بچه تو شکمش بیفته چی؟
با درد زیاد رفتیم روی ایون و منتظر ماشین شدیم.. روز اول عید هرکس یه جا بود و ماشین گیر اوردن خیلی سخت بود به زور محسن یه ماشین گیر آورد زهرا خانم که با ما نیومد مهشید اومد. محمد اقا گفت:تو چرا اومدی؟ مادرت کجاست؟
مهشید گفت:مامان گفت نمیتونه بیاد روز اول عید شاید کسی بیاد مونده خونه...
اقا محمد بدجور کفری شده بود رفت دنبال زنعموی محسن، بنده خدا با اینکه مهمون تو خونش نشسته بود ولی دلش برای تنهایی من سوخت و با ما اومد!

... درد زیادم باعث میشد نتونم درست قدم بردارم.. پرستارهای بد اخلاقی گیرم افتاده بود و همیشه دعوام میکردن نمیتونستم زایمان کنم... بعدها فهمیدم لنگم برای زایمان طبیعی مناسب نبود و نباید طبیعی بدنیا میاوردم..
با کلی درد و سختی بلاخره شب بود که دخترکم چشمش رو بدنیا باز کرد یه دختر سفید لپ قرمز بخاطر تغذیه خوبی که روزهای اخر بارداریم داشتم دخترم تپل شده بود خداروشکر از هر نظر سالم بود فقط بخاطر بخیه های زیادی که خورده بودم نمیتونستم اصلا بچه رو بغل کنم و شیر بدم.. محسن بچه رو که دید گل از گل شکفت..فرداش منو مرخص کردن زنعمو بنده خدا یک سره پیشم مونده بود و همیشه منو شرمنده محبتاش میکرد با اینکه خستگی از تنش میبارید ولی تا اخرین لحظه ای که بیمارستان بودم کنارم موند اومد بالاسرمو گفت خداروشکر که راحت فارغ شدی الهی شکر... خیلی نگرانت بودم با این سن کم معلوم بود به این راحتیا نمیتونی زایمان کنی... خیر نبینه زهرا امیدوارم روز خوش نبینه به جای اینکه این روزها کنارت باشه تورو بدتر تنها گذاشت نکرد جای مادرت باشه خیر ندیده..
وقتی دید من بهم میریزم از شنیدن این حرفا یکم بعد گفت:ولش کن اصلا چرا دارم اینارو میگم.. اون اگه ادم بود که وضع زندگیش اینجوری نبود باید کم کم تورو اماده کنیم ببریمت خونه خدا کنه عقلش برسه یه کاچی برات درست کنه زن زائو فقط باید چیزهای گرم بخوره.. دخترم خیلی اروم بود و دوس داشتنی از همون روز اول تو دل همه جا باز کرد حتی زهرا خانم که اخلاقش خشن بود اونم کم و بیش مهر و محبت رو به دخترم نشون میداد به حدی که اجازه نداد ما اسم دخترم رو انتخاب کنیم و به خواست خودش اسمش رو رقیه گذاشت!!!
محسن ناراحت شد ولی باز گفتم اشکال نداره شاید اینجوری رفتارش با من خوب بشه..
محسن غروبها زودتر میومد خونه و به یمن وجود رقیه کار و بار محسن خوب شده بود هر روز به این امید بودم که یه روز از اون خونه میرم و خانم خونه خودم میشم

محمد اقا رقیه رو خیلی دوست داشت واقعا بهش محبت میکرد منم اون رو جای پدرم دوست داشتم، پدری که با اون همه ثروتش من باید کلفتی خونه اینو اون و میکردم و عین خیالش نبود دختری به اسم قمرتاج داره... ولی عوضش محمداقا مرد بود و محسن رو که پسر واقعیش نبود مثل بچه های دیگش دوس داشت.. مادر محسن با بچه خوب بود اما کماکان با من زیاد رابطه جالبی نداشت هرچند دیگه اهمیتی نمی‌دادم ولی ادمیزاد گاهی دلش میگیره..
زنعمو بیشتر اوقات روزها میومد سر میزد ومیرفت میدونست زهرا خانم تو کار بچه بهم کمک نمیکنه.. ناوارد بودم و زنعمو خیلی کمک حالم بود اوایل که بچه گریه میکرد منم پا به پاش گریه میکردم تا کم کم راه و چاه رو یاد گرفتم.. حموم کردن بچه با مادرشوهرم بود و بیشتر زنعمو زحمت اینکارو میکشید.. خواهر شوهرهام همیشه کنارم بودن تا هرکاری دارم برام انجام بدن.. همه چیز خوب بود تا اون روزی که رقیه یک ماهه شده بود از صبح میخواستم بچه رو حموم کنم برای اولین بار زنعمو صبح اومد و گفت :قمرتاج من امروز تا عصر خونه حاج فیضی کار دارم و باید تمیز کنم، بزار فردا که خونم باهم دیگه بچه رو حموم میکنیم همینجا تو همین اتاق بخاری و زیاد میکنیم اب گرم میریزیم تو لگن بچه رو میشوریم خودم یادت میدم..
تشکر کردم و گفتم:تا کی شما باید بشوری زنعمو؟ من همین جوریشم شرمنده شما هستم میخوام دیگه خودم دخترم و حموم کنم..
زنعمو دیگه اصرار نکرد، مادرشوهرمم که از خدا میخواست دیگه نشوره وسایل بچه رو اماده کردم و بخاری و زیاد کردم اب گرم و درست کردم و رفتم سراغ دخترم.. بیدار بود و با چشمهای سیاهش دنبال من میگشت بغلش کردم و نوازشش کردم اماده حموم کردن بود... یواش با ترس و لرز گذاشتمش تو لگن و اروم اروم سرش اب میریختم دستام میلرزید تا حالا بچه ای رو حموم نکرده بودم، حسابی تمیزش کردم و از خودم راضی بودم که تونستم به این خوبی کار از پیش ببرم..
لباساشو اوردم نزدیک تر و شروع کردم به پوشیدن لباسش.. هرکار میکردم نمیتونستم لباسشو قشنگ تنش بپوشم موقع پوشیدن بلوزش یهو صدای گریش رفت به اسمون از ترس نزدیک بود سکته کنم.. هیچکس خونه نبود که به داد من برسه بچه از گریه داشت هلاک میشد نمیدونستم چه خاکی برسرم بریزم... بچه رو گذاشتم وسط خونه و خواستم برم دنبال کسی که بیاد و کمکم کنه یهو محمد اقا از راه رسید گریه کنان رفتم سمتش.. حال منو دید سریع اومد و نزدیک و گفت چی شده قمرتاج چرا گریه میکنی بچه کو..فقط با دست اتاق و نشون دادمو...

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : ghamartaj
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.5   از  5 (10 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه ojqwaf چیست?