داستان قمرتاج 5 - اینفو
طالع بینی

داستان قمرتاج 5

محمد اقا زودتر رفت تو اتاق پشت سرش وارد اتاق شدم بچه از گریه کبود شده بود و ساکت نمیشد بچه رو بغل گرفت و گفت:اخه چش شده بچه؟ چی شده مگه؟
با گریه گفتم:نمیدونم بخدا خوب بود خودم شستمش هیچش نبود داشتم بلوز میپوشیدم که یهو گریش گرفت دیگه هم ساکت نمیشد..
محمد اقا گفت:کدوم دستشه!؟
با اشاره نشون دادم.. یواش دستشو اورد بالا بچه بیشتر گریه کرد حسابی بی طاقت بود.. زد تو سرشو گفت خاک برسرم بچه دستش دررفت از جاش..
چی میشنیدم خدایا؟ حالا باید چه خاکی برسرم میریختم؟!
محمداقا گفت'مادرشوهرت کدوم گوری رفته؟مهشید کو؟ تو چرا تنهایی شستی این بچه رو؟ همینجا بمون تا برم یه ماشین گیر بیارم..
بدو بدو رفت من موندم و بچه ای که حتی یک لحظه اروم نمی‌گرفت چه به من گذشت تو اون لحظه ها بماند... انقد احساس تنهایی و بدبختی میکردم که گفتنی نیست..
بچه رو اروم بغل گرفتم هرجور نگه می‌داشتم آروم نمی‌گرفت..یکم بعد بچه اروم گرفت صدای محمد اقا از تو حیاط میومد که میگفت:زود باش بچه رو بیار.. چادر سرم کردمو با بچه راهی شدیم..
بچه رو ازم گرفت و گفت:اروم شد؟؟
_نمیدونم شاید خوابش برد...
_خیله خب من میگیرمش بغلم بریم شهر به یکی نشون بدیم..
تا شهر نیم ساعتی با ماشین فاصله داشتیم جرات نداشتیم بچه رو حتی تکون بدیم که مبادا دوباره دردش بگیره.. به محض اینکه رسیدیم اقا محمد بچه رو گرفت و سریع رفت داخل مریض خونه انقد شلوغ بود که حد نداشت با کلی خواهش و التماس از نفرهای جلویی تونستیم بریم داخل..فقط یک نفر اجازه داشت بره داخل من تنها بیرون موندم محمد اقا گفت من میرم تو، تو خودت حال خوش نیست من میرم دکتر معاینه کنه... زیاد طول نکشيد که محمد اقا اومد بیرون.. رنگ به رو نداشت گفتم:چی شد؟ پس بچه کو..
به سختی بغض قورت داد و گفت هیچی دکتر گفت من برم بیرون راحتتر کارشو انجام بده..
با اینکه حرفش عجیب بود ولی تو اون لحظه اصلل بهش فکر نکرده بودم.. محمد اقا یه سر رفت بیرون و من تنها موندم پرستارها میرفتن و میومدن.. دکتر از اتاق اومد بیرون رفتم جلو گفتم اقای دکتر بچم چی شد خوب شد؟
دکتر از پشت شیشه عینکش نگام کرد و گفت:بچه؟ کدوم بچه؟
_همین که دستش در رفته بود..
دکتر خودشو جمع و جور کرد و گفت:دیگه درد نداره..
لبخندی زدم و گفتم خب خداروشکر میتونم برم پیشش..
پرستار اروم در گوش دکتر چیزی گفت دکتر در جواب گفت ببرش فعلا یه ارام بخش بهش بزن تا بعد به اون اقایی که بچه رو اورد بگو بیاد پیش من!!!

پرستار اومد نزدیک منو با دلسوزی گفت دخترم بیا رنگ به رو نداری بیا بریم یه چیزی بهت بدم حالت جا بیاد...
گفتم:میشه برم اول بچمو بغل کنم؟ حتما خیلی گشنشه میترسم باز گریه کنه اخه از وقتی گریه کرده نتونسته چیزی بخوره تا حالا..
پرستار به زور بغضشو قورت داد و گفت:حالا تو بیا...
رفت و با یه امپول برگشت پشت سرش یه پرستار دیگه اومد داخل و گفت:دکتر میگه به خونواده اون بچه که فوت شده بگو برن کارهاشو بکن..
پرستاری که میخواست بهم امپول بزنه برگشت سمتش و گفت خیله خب برو من میام...
سعی کرد با چشم و ابرو ردش کنه ولی من گفتم:کدوم بچه؟ چی شده؟
_نمیدونم والا همون بچه که آوردن انگاری کتفش از جا در رفته بود..
پرستار بدون اینکه بهم امپول و بزنه گفت خفه شو برو بیرون زود باش..
یهو ناخودآگاه شیون سر دادم مگه میتونستم خودمو کنترل کنم؟ وحشیانه به پرستار حمله کردم و گفتم چرا نجاتش ندادین چرا گذاشتین بچم بمیره؟ اون فقط یک ماهش بود..
متوجه حرفهایی که میزدم نبودم.. یهو دیدم سه نفر اومدن به زور دستمو گرفتن و بهم ارامبخش زدن همینجور که اروم میشدم صدامم قطع شد و دیگه تو حال خودم نبودم..
چشم باز کردم خودمو توی خونه دیدم اصلا نفهمیدم کی اومدیم خونه چه جوری اومدیم... مهشید با چشم گریون و لباس مشکی بالا سرم نشسته بود منو دید گفت زن داداش حالت خوبه؟
یه نگاه به دور و برم کردم و گفتم کی منو اورده اینجا؟ رقیه کجاست؟
زد زیر گریه و گفت:پاشو بریم میخوان تشیعش کنن..
دوباره گریه های من شروع شد یکم منگ بودم ولی بازم کسی حریف من نبود... هنوز محسن و مادرشوهرم رو ندیده بودم تنها کسی که کنارم بود مهشید بود که مثل خواهر مواظبم بود.. کلی ادم تو حیاط جمع شده بودن هرکس به سهم خودش با ترحم نگاهم میکرد.. مهشید گفت زن داداش بیا یه لباس مشکی بپوش..
برای اولین بار باهاش بد حرف زدم و گفتم:دهنتو ببند بچه من زندست فقط دستش شکسته خوب میشه برو بگوبچه منو بیارن..
بیچاره حرفی نزد میدونست تو چه شرایطی هستم... داد زدم و گفتم همتو برین خونه هاتون هیچکس اینجا نباشه بچه من هیچیش نیست هیچی...
هیچکس باورش نمیشد قمرتاجی که صداش در نمیاد اون روز انقد بلبل شده باشه.

اصلا تو حال خودم نبودم محسن از دور پیداش شد، توقع داشتم بیاد زیر پر و بالمو بگیره بهم محبت کنه جای مادر و خواهر نداشتم باشه ولی مثل یه زن اشک می‌ریخت و حرف نمیزد حتی سمت من نیومد نه اینکه باهام بد باشه نه، فقط تو حال خودش بود..منو بردن برای اخرین دیدار با بچم...
غسال خونه کوچیکی کنار قبرستون بود، جلوی درش صدای جیغ و داد و بیداد بود، زهرا خانم شیون میکشید و خودشو میزد.. از رفتارش خیلی متعجب بودم نزدیک در شدم، چشمش به من افتاد چشمهای سرخشو به من دوخت پر از کینه و نفرت بود تا به خودم بیادم چنگی به صورتم کشید و روسریمو کشید به زور جلوشو گرفتن.. بلند بلند نفرین میکرد و میگفت :خیر ندیده الهی کور شی کاش تو میرفتی زیر خاک بی همه چیز بی خانواده تو بچمو کشتی تو باعث همه چیزی خدا ازت نگذره..
زنعمو رفت جلوشو گرفت و گفت:بس کن زهرا این زن گناهی کرده؟ جز اینکه خودش داغ دیده مادر اون بچس این حرفا چیه جلو مردم..
با نفرت برگشت سمتش تف انداخت جلوش و گفت :تف به روت بیاد همه جا فتنه ای به تو چه زنیکه عفریته؟ تو اصلا چیکاره ای؟ شایدم خودت یه بلایی سر این بچه اوردی چرا تا دیروز همه حموماش با تو بود؟ ولی امروز نبودی؟ حتما یه بلایی سرش اوردی...
زنعمو لا الله الی الهی زیر لب گفت سرخ شد ولی جلوی مردم حرف نزد.. همه پچ پچ میکردن.. در غسال خونه باز شد خانم سفید پوشی اومد و گفت مادرش بیاد تو... با پای لرزون و چشمهای خیس رفتم تو،، میلرزیدم توان نداشتم ولی رفتم بچه تو کفن بود اخ که چه لحظه ای بود پر از غم بوسیدمش باهاش خداحافظی کردم سفید و تمیز بود رفت پیش مادرم و خواهرم... دوباره تنها شدم.. دیگه از مراسمش چیزی یادم نیست جز بیهوش شدنهای پشت هم... صداهای جیغ و گریه به گوشم می رسید..
محسن محمداقا مثل یه زن گریه میکردن..چقد زود خونمون سوت و کور شد اخ رقیه من چه زود منو تنها کردی من فقط یک ماه لایق مادر بودنت بودم.. از اون روز من شدم افسرده یه دختر چهارده ساله با کلی غم و اندوه و سختی...

افسرده بودم و نگاهم به همه جا خیره بود نه حرف میزدم نه غذای درست حسابی میخوردم، مگه چند سال داشتم؟ چقد بی کس بودم چقد تنها بودم... همینجور نگاهم به یه گوشه خیره بود از دور زنی رو با عصا دیدم میومد سمتم خوب که نگاه کردم عمه رو دیدم با وجود سنگینی اون همه غم ته دلم یه نوری روشن شد عمه و معصومه و ادریس اومدن داخل.. عمه با گریه و مرثیه خوندن وارد شد عصا رو انداخت و شروع کرد ب سینه زدن میدونستم برای بچه اینکارو نمیکنه برای بدختی و سرنوشت شومم دلش میسوزه... با گریه میگفت:خدا این بچه چه گناهی به درگاه تو کرده که یه روز خوش نداره؟ چه گناهی کرده رنگ ارامش رو نمیبینه..
همینجوری میگفت و منو تو بغلش گرفته بود.. معصومه مدام بهش درد پای گچ گرفتشو بهش یاداوری میکرد.. تنها جایی که میتونست منو اروم کنه بغل عمه بود، همه دلشون برای من سوخته بود...
محسن همش تو خودش بود ولی مادرشوهرم از هیج زخم زبونی دست نمیکشید، هزار. یک‌جور حرف بارم میکرد حتی مراعات عمه رو هم نکرده بود دو سه نفر از دوستهای مادرشوهرم کنارش نشسته بودن با طعنه داشت میگفت:تا الان که پیداشون نبود، حالا موقع مردن که شد تازه یادشون افتاده سر بزنن..
عمه تا اون لحظه سکوت کرده بود ولی اون لحظه طاقتش تموم شده بود که گفت:زهرا خانم دلت شکسته دغداری حرفی نیست منم شوهرم مرده کل و کس و کارم ول کردم تک و تنها به امید بچه هام زندگی میکنم وضعیت منو که میبنی دو سه ماه پام اسیب دیده اون پام تازه از گچ در اومده درست نیست خوبیت نداره انقد طعنه کنایه میزنی من دورادور هوای برادرزادمو داشتم از همه جیزشم خبر دارم..
_وا کی به شما کار داره؟ بیا نیا به من چه ربطی داره..
_نه دیگه مستقیم به من نگاه میکنی بعدم بلند بلند طعنه میزنی..
_من چیکارت دارم؟
زنعمو بلند شد نذاشت حرفشون ادامه پیدا کنه و گفت:بخاطر خدا بس کنین این مراسم ها حرمت داره تن اون بچه طفل معصوم رو تو گور نلرزونین این دختر تک و تنهاست باید دلشو اروم کنین تسلی دلش باشین بدتر دلشو میخورین... اینکارا چیه..
زهرا خانم که از زنعمو لج داشت گفت:چیه هرچی میشه میای وسط حرف؟ ما خودمون بلدیم چی بگیم چی نگیم.. هیچکس دلش به اندازه بچه من اتیش نگرفته مثل مرغ سر کنده همش اینور اونور میره فقط در حد جند ساعت تنهاش گذاشتیم نگاه کن گرفت بچه رو به چه روزی انداخت...
ول کن نبود با معذرت خواهی از جمع فاصله گرفتم رفتم تو حیاط محسن قدم میزد و اشکهاش رو پاک میکرد میدونستم چقدر بهش سخت میگذره تا اون لحظه اصلا سمتم نیومده بود و جرات نمیکردم بهش نزدیک شم اما خیلی بهش احتیاج داشتم.

میخواستم برگردم که محسن برگشت سمت من و باهم چشم تو چشم شدیم... حرفی نزد میخواستم برم چندتا قدم برداشتم که اروم گفت:تازه داشتم لذت پدر شدنو می‌بردم..
با این حرفش قطره اشک از چشمام سر خورد روی گونه.. پشت بهش ایستاده بودم تا حال خرابم و نبینه..
_روزها به امید دیدن بچم سر میکردم که غروب بشه و بیام یه دل سیر ببینمش.. حالا چی باید چیکار کنم؟ دیگه به چه امیدی بیام؟ کاش هیچ وقت پدر نمیشدم...
محمد اقا نمیدونم از کجا پیداش ‌شد گفت:شما جوونین محسن جان، بازم میتونین بچه دار بشین.. اون بچه عمرش بدنیا نبود..
محسن عصبی گفت:دیگه هیچ وقت اینو نگیا هیچ وقت!! اگه قمرتاج سهل انگاری نمیکرد که اینجوری نمیشد اصلا کی به تو گفت ببریش حموم اونم تنهایی؟؟ ها؟ تو که عرضه نداشتی بچه رو حموم کنی، تو که عرضه نداشتی لباس تنش کنی به هفت جدت خندیدی که بچه منو به کشتن دادی... به خدای محمد قسم طلاقت میدم نمیخوام ریختتو ببینم.. ادم کش..
محمد اقا دهنشو گرفته بود تا دیگه حرف نزنه بهم.. عمه لنگون لنگون از پله ها اومد پایین داشت خودشو به سختی میکشید سمت من خون از چشماش می‌بارید.. از روی پله داد زد و گفت:اهای.. چیه...چه خبرته مگه صغیر گیر اوردی؟؟مگه از قصد این اتفاق افتاد؟ ها؟ مگه تو فقط پدر بودی!! مگه این مادر نبود؟ مگه نه ماه تو شکم نداشت؟ مگه نزایید؟ به چه حقی اینجوری باها‌ش حرف میزنی! هنوز من نمردم فهمیدی؟ همونجوری که دستشو گذاشتم تو دستت همونجوری هم میبرمش بسه هرچقد عذابش دادین بسه هرچقدر تو این خونه خفت و تحمل کرد.. قمرتاج پاشو بریم پاشو...
همه جمع شده بودن و نگاه میکردن من مثل مجسمه اون وسط ایستاده بودم.. وقتی اون حرفها رو از محسن شنیدم باورم شده بود که من بجه رو کشتم حس عذاب وجدان ارومم نمیذاشت... زهرا خانم که خودش متتظر همین بود با بی ابرویی به عمه فحش میداد.

زهرا خانم با بی ادبی به عمه گفت:ها بردار ببر این عروس شوم و از زندگی ما... انگار نوبرشو اورده..
عمه رو به من ایستاد و گفت :قمرتاج بیا بریم عمه بیا، ادریس معصومه بیاین بریم از اینجا کمک کن بهم بریم...
بدون هیچ اراده ای همراه معصومه راه افتادم.. صدای داد و بیداد محمد اقا و زهرا خانم رو می‌شنیدم... چقد دل شکسته بودم چقد بهم ریخته بودم، معصومه بچه رو پیش مادرش گذاشته بود و با عمه اومده بود برای تسلیت به من خبر نداشتم چند دقیقه بعدش دوباره باید راهی خونه عمه بشم.. عمه با اون همه صبوری اون روز منو متعجب کرده بود با رفتارها و حرفهاش..
با اون پایی شکسته و گچ گرفته اما عصبی تند تند خودشو میکشید جلو و میرفت به حرف هیچکس گوش نمیداد و بلند بلند میگفت:خیر ندیده، بی ابرو ببین چه جوری جلو اون همه ادم دهنشو باز کرده بود و بد و بیراه میگفت.. عه عه عه مگه این بچه رو از سر راه اوردم؟ هرجور دلش خواسته تا حالا با این بچه تا کرده این پای صاحب مرده من کار دستم داده وگرنه زودتر از اینا اومده بودم سروقتت.. چی خیال کرده؟ فکر کرده ننه بابا نداری عمتم مرده؟ نه از این خبرها نیست.اگر اون زبونش شش متر باشه واسه من درازتره همچین حسابشو میزارم کف دستش که حض کنه..هزار جور بلا سرم اوردن خانواده شوهرم اگه یکی از خونوادم پیدا میشد پشتم وایمیستاد حال و روزالان من این نبود.. اما من هستم هستم که نزارم یه عمر با خفت و خواری بیرونت کنن و بهت پشت کنن..
ادریس گفت:مامان بسه دور از جون یه کاری دست خودت میدیا اروم باشه..
_نه مادر، نمیتونم بشینم ببینیم به یه بی گناه مظلوم اینجوری زور بگن تو در و همسایه ابروشو ببرن.. اینجوری یک عمر میخوان به این بچه سرکوفت بزنن..
اون روز عمه منو بردپیش خودش تا شبم مثل اسپند رو اتیش بالا پایین میشد گاهی خوب بود گاهی بدو بیراه نثار مادرشوهرم میکرد.. ولی من اروم و ساکت بودم نه حرف میزدم نه چیزی ازگلوم پایین میرفت.. عمه همینجوری داشت با من حرف میزد یه دفعه گفت:قمرتاج عمه پاشو لباست پر شیر شده برو عوضش کن معصومه بیا مادر کمک قمرتاج کنن..
به سختی بلند شدم سینه های پرشیرم درد میکرد معصومه دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و زد زیر گریه.. اونم مادر بود حتما خودشو با من مقایسه میکرد و خداروشکر میکرد که جای من نیست... عمه گریون بود و همینجوری ناله میکرد و به زبون محلی خودمون میخوند... دل سنگ اب میشد..
پسرشون نگام میکرد و میومد سمت من.. دلم میشکست و میکشست اما صدام در نمیومد معصومه و ادریس سعی میکردن از من دورش کنن.. اما این چیزها داغ دل منو کم نمیکرد..

چند روزی خونه عمه بودم هیچکس دنبالم نیومده بود.. چقدر سخت میگذشت بهم داغ بچه یه طرف بی محبتی محسن و خانوادش از طرف دیگه منو تحت فشار قرار داده بود.. تو هیچ کدوم از مراسم های بچم نبودم در و همسایه دوست و غریبه همه در مورد ما حرف میزدن بعضی ها منو و بعضی ها مادرشوهرم و مقصر می‌دونستن...
صبح به صبح از ادریس خواهش میکردم تا منو ببره سر مزار بچم بنده خدا کارشو ول میکرد و بهم نه نمیگفت اونم میدونست که من جز عمه و خودش کسی و ندارم... حتی خاله های بی معرفتم یه خبر ازم نمیگرفتن ببینن مردم یا زندم!!!
سر مزار با بچم درد و دل میکردم و اشک میریختم، ادریس دورتر از من می ایستاد تا من راحت باشم اما صدای گریه های پنهونیشو میشنیدم خیلی سعی می‌کرد متوجه نشم ولی شدنی نبود..
کارم هر روز شده بود سر زدن به بچم...عمه به زور سعی می‌کرد به من غذا بده ولی اشتها نداشتم انقد چیزی نمیخوردم یه یه شب فشارم افتاد و حالم خوب نمیشد هرچقد قند و نمک به خوردم دادن افاقه نکرد معصومه و ادریس منو بردن دکتر هرچقدر تلاش کردم که نرم موفق نشدم..
دکتر تا فشارم و گرفت ترسید و گفت:خیلی فشارت پایینه خانم یکم دیگه پایین میومد میرفتی تو کما.. سریع دستور داد بهم سرم و امپول بزنن.. چشمام باز نمیشد و همه چیز و سیاه میدیدم، معصومه و ادریس هم انگار ترسیده بودن.. یکم حالم بهتر شد دکتر دوباره اومد بالاسرم و معاینم کرد و گفت امشب و باید اینچا بمونی تا خیالمون راحت بشه اتفاقی برات نمیفته...
چاره ای نبود ادریس گفت:قمرتاج من میرم معصومه رو میرسونم خودم میام که بالاسرت باشم...
به اندازه کافی بهشون زحمت داده بودم گفتم احتیاجی نیست پسرعمه برو پیش زن و بچت من که چیزیم نیست اینجام که پر دکتر و پرستاره برو به سلامت.. اولش قبول نمی‌کرد اما اصرار منو که دید با معصومه رفت.. به اون تنهایی احتیاج داشتم اروم درازکشیده بودم روی تخت و چشمامو بسته بودم حس کردم یکی دستمو گرفت چشممو باز کردم محسن رو دیدم خندیدم و گفتم اومدی؟ خیلی منتظرت بودم محسن جان..
محسن با خنده گفت:اره خیلی وقته اینجام داشتم نگاهت میکردم اومدم ببرمت خونه خونه خودمون دوتا..
یهو وحشت زده چشممو باز کردم تازه فهمیدم خواب بود... اونجا بود که سر دلم باز شد و تا تونستم اشک ریختم پرستار بيچاره سریع اومد داخل نمیتونستن ارومم کنن..
چقدر اون روزها تنهایی کشیدم چقدر سخته برای یه مادر درد دوری بچش رو بدون شوهر‌ش تحمل کنه...
اون شب برام صبح نمیشد عذاب میکشیدم دم دم های صبح یه چرت ریزی زدم و صبح ادریس اومد و مرخص شدم..
منگ بودم بخاطر داروهایی که بهم زده بودن اون روز رو تا شب خوابیدم.

چشمامو باز کردم عمه رو دیدم کنارم نشسته سریع اشکشو پاک کرد و گفت:عمه جون حالت چطوره؟ بهتری؟
گیج و منگ سر جام وشستم و سر تکون دادم.. معصومه گفت:خیله خب مامان، دیدی که حالش خوبه بیا اینور برو یکم دراز بکش پاتو داغون کردی انقد خودتو کشون کشون میکشس اینور اونور دیشب که از درد تا صبح خوابت نبرد حداقل الان برو یکم چشم رو هم بزار...
عمه بی قرار بود و گفت:چه جوری بخوابم؟ اینا دیگه چه جور قومی بودن، منه ساده فکر کردم این پسر یتیمه اقاست سرش به کار خودشه میتونه قمرتاج رو درک کنه خودش پدر نداشته میدونه بی کس بودن چقدر سخته نمیدونستم اینا انقد بی معرفتن انگار نه انگار این بچه یه ماهه زاییده ولش کردن به امون خدا.. هرچی اتیشه از گور اون زهرای از خدا بی خبر داره بلند میشه خدا از سر تقصیراتش نگذره...
عمه همینجوری میگفت و می‌گفت صدای در زدن اومد عمه گفت معصومه ببین کیه، هرکی بود بگو قمرتاج خوابه نزار بیان بالا بزار این مادر مرده یکم استراحت کنه..
معصومه چشمی گفت و رفت... نمیدونستیم کی اومده صدای بسته شدن در که اومد عمه گفت:بخواب قمرتاج دراز بکش عمه هرکی بود معصومه ردش کرد..
صدا یا الله گفتن محمد اقا منو سرجام خشک کرد دروغ نگم خیلی خوشحال بودم چون اون مرد واقعا مردخوب و پاکی بود.. عمه پشت بهش کرد عمه ای که تا اون روز هیچ بی احترامی به کسی نکرده بود و دل هیچکس رو نشکسته بود.. محمداقا متوجه شد و گفت:اجازه میدی چنددیقه مزاحمتون بشم فاطمه خانم؟
عمه یکم خودشو جمع کرد و گفت:بفرما!!
محمداقا اومد کنار من دستمو گرفت و گفت:چطوری دخترم؟
عمه به جای من گفت:چطور باید باشه؟ بچش مرده شوهرش ولش کرده خانواده شوهرش ولش کردن مگه میتونه خوب باشه؟
محمداقا دستی به ریش سفیدش کشید و گفت:عمه خانم هرچی بگی بالای سرم، میدونم اون روز زهرا و محسن خیلی بد کردن خیلی.. من جای اونا شرمندم معذرت میخوام.
_شرمنده بودن شما به چه درد میخوره اقا محمد؟ برادرزاده من مگه چند سالشه؟ کم بدبختی و دربدری کشیده حالا از شوهرشم باید بکشه؟
_اونا هم حال و روز خوبی ندارن مواظب حرف زدنشون نبودن.. اومدم اگه اجازه بدین قمرتاج رو برگردونم سر خونه زندگیش..
عمه در جا گفت:شما چرا؟تا محسن و مادرش نیان اینجا از قمرتاج عذرخواهی نکنن اجازه نمیدم قمرتاج از این خونه پاشو بیرون بزاره!!
محمداقا توقع این همه سفتی و از عمه نداشت و گفت:ما تعریف مهربونی شمارو خیلی شنیده بودیم عمه خانم!!بزار این دختر برگرده پیش شوهرش..
_همین که گفتم ختم کلام باید شوهرش بیاد دو کلام باهاش حرف حساب دارم فکر نکنه قمرتاج بی کس و کاره نه...

محمد اقا که فهمید حریف عمه نمیشه با ناراحتی خداحافظی کرد و رفت!!
چقدر دلم گرفته بود ریز ریز اشک از گوشه چشمهام می‌ریخت عمه نگاهش به من بود گفت:دردت به سرم مادر، اخه تو چرا انقد عذاب باید بکشی؟ این دیگه چه سرنوشتی بود خدا برات رقم زد..
_کاش میذاشتی برم عمه!
_کجا بزارم بری عمه جان؟ بری که بگن دیدی خودش برگشت!! دیگه یه ذره ارزش برات قائل نمیشن.. من خودم اجازه دادم تو با این پس ازدواج کنی خودمم باید یه صحبت باهاش داشته باشم.. تو نگران هیچی نباش...
تشنه محبت بودم دلم میخواست محمد اقا به زور منو با خودش میبرد ولی حیف که رفت و دوباره دمغ شدم.. عمه نگران حالم بود و هرچی دم دستش پیدا می‌شد دم میکرد و به خوردم میداد انقد تلخ و بدمزه بودن که قابل خوردن نبودن!!
فردا بعدازظهر هوا ابری و گرفته بود چند روزی بود نتونسته بودم سرخاک برم، ادریس هم سرکار بود و دیگه روم نمیشد ازش بخوام منو ببره عمه هم تنهایی اجازه نمیداد من برم.. پتو رو روی سرم کشیدم و میخواستم بخوابم، یکم بعد صدای در اومد معصومه در و باز کرد و اومد داخل و گفت:مامان، اقا محسن اومده..
اسم محسن رو شنیدم ناخوداگاه از جام بلند شدم عمه نگاه‌ به من بود با ترحم نگام میکرد شاید اونم میدونست چقدر دلتنگ محسنم با همه بدی ها و رفتارها..
محمداقا وارد شد و محسن پشت سرش.. چقد شکسته شده بود تو همین چند روز ریش گذاشته بود و سرتاپا مشکی پوشیده بود سلام ریزی داد و کنار محمداقا نشست!!
نگاهش به قالی بود و من چشم ازش برنمی‌داشتم. محمداقا رو به عمه گفت :بفرما عمه خانم اینم اقا محسن حی و حاضر خدمت شما!!
عمه گفت:معصومه چندتا چایی بیار دخترم..
عمه بی مقدمه شروع کرد:این دنیا انقد چیزهای عجیب غریب به ادم نشون میده که گاهی ادم باورش نمیشه دنیا انقد نامرد باشه یه چیزهایی میبینی یه چیزهایی میشنویی دلت میخواد دیگه زنده نباشی مثل روزی که محمود شوهرم خدا بیامرز منو تنها گذاشت میخواستم دنیا نباشه.. مثل روزی که پدر مادرم حتی حاضر نشدن ببینن من کجام چیکار میکنم اون روزها دنیا برام به اخر رسیده بود... امروز من حال تو و قمرتاج رو میفهمم از دست دادن بچه خیلی سخته همونجوری که بچه تو شکمم مرد...
منو معصومه شوکه بهم نگاه کردیم عمه گفت:اره بعد ادریس بچه تو شکمم فوت شده نمیدونم حتما عمر‌ش دنیا نبود بعدش خدا الهام و بهم داد.. ولی اقا محسن حرفهایی که تو به زنت زدی شوهرم به من نزد عوضش شوهرم مرهم دردم شدم همه تلاششو کرد حال منو بهتر کنه کاری که تو نکردی.. روزی که قمرتاج و دستت سپردم قبلش کلی باهات اتمام حجت کردم گفتم جون تو و جون این بچه که عین بچه خودمه..

محسن سر به زیر و ساکت گوشش به حرفهای عمه بود و معلوم بود خودشم ناراحته، محمد اقا گفت:عمه خانم حرفهاتون درسته شما حق داری، من قول میدم خودم حواسم به این دوتا جوون باشه، خوبیت نداره بیشتر از این قمرتاج خونه شما باشه زن باید پیش شوهرش باشه...
عمه گفت:قمرتاج مثل بچه منه اینو میگم که پشت گوشت بزاری اقا محسن، از این به بعد اگه خم به ابرو بیاره به جون ادریسم میام ورش میدارم نمیزارم ثانیه ای تو اون خونه بمونه، بعدم رو به محمد اقا کرد و گفت:اینارو به زنت هم بگو خبر دارم چه بلاها سر این طفل معصوم آورده.. اگه اومدین دنبال این بچه که تا تقی به توقی خورد سرزنشش کنین بزارین همینجا بمونه قدمش رو تخم چمشهام..
محمد اقا گفت:نه والا بلا هیچکس جرات نداره از این لحظه حرفی به قمرتاج بزنه با اهل خونه حرف زدم خاطرت جمع باشه خواهر!!!
_فردا بیا زنتو ببر..
محسن تا اون لحظه ساکت بود با صدای اروم گفت:چرا فردا؟
_چون میخوام امشبم پیشم بمونه اشکالی داره؟
_نه باشه هرچی شما بگی..
حرف عمه به مذاقم خوش نیومد دلم میخواست با محسن میرفتم، یکم بعد محمد اقا و محسن خداحافظی کردن و رفتن.. معصومه گفت :وای مامان، بخدا تا حالا انقد جدی ندیده بودمت چاره داشتی پا میشدی تیکه تیکشون میکردی..
عمه بی توجه به لودگی معصومه گفت:برو یه سر به بچت بزن من با قمرتاج کار دارم...
خودمو جمع و جور کردم عمه گفت بیا اینجا کنار خودم بشین.. اطاعت کردم و بغل عمه نشستم.. عمه گفت:تا حالا خیلی تنهات گذاشتم نمیدونستم اون زن انقد جنس خرابه و ازارت میده ولی دیگه حواسم بهت هست از هیچی نترس هر اتفاقی افتاد به من خبر برسون ماهی یه بار ادریس رو میفرستم بیاد ببینه چیزی لازم داری یا نه، هرچی هست و نیست رو به ادریس بگی خودش به من میگه، امشب میخوام پیش خودم باشی فردا که شوهرت اومد یه لباس تر و تمیز بپوش مشکی و در بیار دخترم تو باید قوی باشی دوباره مادر بشی خدای توهم بزرگه دخترم..
بغل عمه آروم ترین بودم دلم میخواست همیشه زمان ثابت بمونه تا عمه سرمو نوازش کنه جای خالی همه رو برام پر کرده بود.
اون شب بعد مدتها راحت خوابیدم.. صبح زود زودتر از همیشه بیدار شدم هوا گرگ و میش بود و کامل روشن نشده بود خروس اواز خوندن رو سر داده بود، چند باری این پهلو اون پهلو شدم ولی خواب به چشمم نیومد.. روزی که خونه عمه اومده بودم لباس با خودم نیاورده بودم نميدونستم چیکار کنم، فکر کردم از معصومه بگیرم و بعدا بهش پس بدم.

کلی منتظر موندم تا بقیه بیدار بشن اولین نفر ادریس بود که برای رفتن سرکار بیدار شده بود و بعدم معصومه و اخر عمه، عمه بخاطر داروهایی که بخاطر پاش مصرف میکرد بیشتر خواب الود بود..
معصومه دید من بیدارم شیطنتش گل کردو گفت:عه بیدار شدی؟ ذوق داری نه؟ بلاخره بعد چندوقت میخوای بری پیش شوهرتو و...
حرفشو قطع کردم و گفتم:انقد مزه نریز بیا کارت دارم..
اومدکنارم نشست و گفت:بفرمایید قربان!!
_من راستش هیچ لباسی ندارم که امروز محسن میاد دنبالم بپوشم، میخواستم ببینم تو چیزی داری؟
خندید و گفت:بله بله اختیار دارین بفرمایید کمد شاهزاده الیزابت در اختیار شماست... اخه دختر فک کردی من زن شاهی چیزی هستم مگه؟ بیا ببین این بلوز دامن ابی کمرنگ دارم تنت اندازه میشه...
از حرفش خندم گرفته بود خداروشکر لباس اندازم بود صورتشو بوسیدم و بخاطر اون روزهایی که کنارشون بودم و بهم رسیدگی کردن ازشون تشکر کردم.. موهامو شونه کشیدم و منتظر اومدن محسن بودم عمه منو دید خندید و گفت:از کی بیداری مادر؟ چه زود اماده شدی؟
از حرفش خجالت کشیدم، بساط صبحانه رو اماده کردیم اون روز بعد چند وقت خنده به لب هممون اومد...
انتظار زیاد طول نکشید و محسن اومد دنبالم صدای در و شنیدم ناخودآگاه یه تکون خوردم همه خندشون گرفته بود، معصومه در و باز کرد و صدای تعارف کردنش میومد عمه دستم رو توی دستش فشار داد، اما من استرس داشتم همه چی باهم بود خجالت ترس عشقو...
محسن هم به خودش رسیده بود سر و صورتشو یکم مرتب کرده بود ولی هنوز ریش داشت لباس تمیز تنش بود... جلوی در ایستاده بود هرچقد عمه تعارف کرد داخل نیومد از همه خداحافظی کردم و با محسن برگشتیم. انگار اولین‌بار بود که همو میدیدیم هر دو پر از حس خجالت بودیم..
محسن همون اول منو برد سر خاک بچه دوتایی یه دل سیر گریه کردیم، همونجا محسن ازم بابت همه چیز معذرت خواست و قول داد خیلی زود از اون خونه بریم، با اینکه حرفش قشنگ بود ولی سعی کردم دل نبندم که عذابم نده..
مردم یه جوری مارو نگاه میکردن و پچ پچ میکردن هرکس یه چیزی میگفت یکی میگفت هنوز چند وقت بیشتر از مرگ بچشون نگذشته لباس عوض کردن یکی میگفت اخی دختره رو میخواستن طلاق بدن حالا برگردندونو... هزار و یک جور حرف که تمومی نداشت نزدیک خونه شدیم ایستادم محسن برگشت و گفت:چی شد چرا وایسادی؟
_نمیدونم یعنی میترسم..
_از چی؟
_از مامانت..
محسن خندید و گفت:بیا بریم محمد اقا حسابی گوششو کشیده، راستش واقعا شرمندم قمرتاج اون روز واقعا حالم بد بود نمیدونستم باید چیکار کنم اخه من عاشق اون بچه بودم..
حرفهاش حالمو بد کرد انگار خودشم متوجه شد سریع گفت:

سریع گفت:بیا بریم تو اونجا وایسنتا..
خواهرشوهرهام سریع اومدن بیرون چقدر برای برگشتن من ذوق داشتن، منم از دیدنشون خیلی احساس خوبی داشتم، بلاخره اونها جزئی از خانواده من بودن.
محسن جلوتر از من راه میرفت، به مهشید گفت:مامان کجاست پس؟
_هست داداش داخل خونست..
_بهش گفتی قمرتاج اومده؟
_بله داداش
_خب پس کو کجاست نمیبینم اومده باشه استقبال عروسش...
مهشید دیگه حرفی نزد.. چی میخواست بگه بیچاره؟ بگه مامان از قصد نیومده؟
با اکراه وارد اون خونه شدم یاد روزی افتادم که بچم از دست رفت، وارد شدن به اون خونه غم انگیز ترین اتفاق زندگیم بود، چقدر دلم تنگ بغل گرفتن دخترکم بود.. کاش اون روز تنهایی حموم نمیکردمش کاش صبر میکردم زنعمو بیاد..
هزارتا ای کاش تو دلم بود که داشت منو از درون نابود میکرد... اشک خودش میومد ومن اختیاری نداشتم.. هیچ حرفی باعث ارامش دلم نمیشد..
از روزی که ادم مادر میشه دیگه واسه خودش زندگی نمیکنه اینو تو همین یه ماهی که مادر شده بودم فهمیدم..
هرکس به نوبه خودش تلاش داشت حالمو عوض کنه ولی به این راحتیا نبود.. همون لحظه زهرا خانم اومد تو خونه.. معلوم بود از محمد اقا و محسن میترسه گفت:چرا ایستادی بشین..
سلام کردم و نشستم.. رفت و بافتنی و دستش گرفت و شروع کرد به بافتن.. حرف نمیزد یا شایدم بخاطر محسن چیزی نمی‌گفت.
غروب بود که صدای در اومد زنعمو ودخترش اومده بودن به من سر بزنن خدا میدونه چقدر از دیدنش خوشحال شدم.. زنعمو سرمو بوسید و گفت:تنت سلامت باشه دخترم، خدا دلتو اروم کنه.
تشکر کردم. زهرا خانم گفت:چه عجب از این ورا، راه گم کردی!
_اومدم پیش قمرتاج وگرنه با تو کاری ندارم، هرچی که نباید میگفتی و تو ختم رقیه گفتی..
_چی گفتم مگه؟
_چی گفتی؟ بگو چی نگفتی؟! جلوی مردم هزارتا لیچار بارم کردی، این دختر دلش هزارتا تیکست، اون وقت تو به جای اینکه مادری کنی زخم زبون میزدی..
قبل اینکه زهرا خانم حرف بزنه دختر زنعمو گفت:مامان ما فقط اومدیم قمرتاج و ببینیم و بریم..
زهرا خانم بلند شد از اتاق رفت بیرون زنعمو گفت:اخیش راحت شدیم، هیچ ازش خوشم نمیاد افاده ای پر مدعا!! اومدم بهت بگم اون خانمه بود که خونشو تمیز میکردیم؟! یادته؟مارو معرفی کرده به یه اقایی که صبحا بریم تا غروب ویلاهای داخل پلاژ رو تمیز کنیم صبحونه و ناهارم میدن خودشون مارو میبرن خودشون مارو برمیگردونن.. راستش من بی اجازت اسمت و نوشتم میدونم اینجا موندن چقدر برات سخته..

خیلی خوشحال شدم و بی معطلی زنعمو رو تو بغلم گرفتم و گفتم:چه جوری باید خداروشکر کنم بخاطر اینکه تورو سر راه من قرار داد زنعمو؟ من خیلی خوشبختم که تو و عمه فاطمه رو دارم.. هرچقد از پدر و مادر شانس نداشتم حداقل اینجا خدا هوامو داره از خدامه که بیام اینجا نمونم. وازصبح که برگشتم با اخم و تخم. اونجا نشسته مشغول قلاب بافیه.. بخدا ثواب میکنی منو ببری..
زنعمو خندید و گفت:الهی شکر بلاخره خنده تورو هم دیدیم.. زنعمو یه نگاه به بیرون انداخت و گفت:شبنم بلند شو بریم افتاب داره غروب میکنه الاناست که پدرت از راه برسه، قمرتاج من میرم چند روز دیگه که بهم خبربدن میام دنبالت، با این زنیکه هم دهن به دهن نشو اصلا کاریش نداشته باش کل فامیل هیچکس نمیتونه تحملش کنه بس که اخلاقش مزخرفه...
با زنعمو خداحافظی کردم یکم بعد زهرا خانم اومد تو و گفت:رفت عفریته؟ واه واه چه زبونم دراز کرده. فکر کرده کی هست.. پدرشو نشناسه ادعای پادشاهی هم میکنه خوبه داره کلفتی اینو اونو میکنه.. کارمندی چیزی بود چی میخواست بشه؟ حسودیش میگیره من تو خونه راحت و اسوده نشستم شوهرم خرجمو میده تازه ازدواج دومم هست اگه اولی بودم حتما منو میذاشت رو سرش!!
مهشید گفت:مامان!! زنعمو که خیلی زن خوبیه خب داره کار میکنه بنده خدا کمک حاله عموعه مگه بد؟
_چه زبونی در اوردی مهشید!! این حرفا زه تو نیومده ها!!
بعدم رو به من کرد و گفت:خب عروس چیکارت داشت اومده بود؟
_هیچی اومده بود حالمو بپرسه..
با پرویی گفت:حالت چشه مگه؟ تو که از من سرحال تری!!!
مهشید پرید وسط حرفشو گفت:مامان! باز بابا میاد یه چیزی بهت میگه ها..
_تو خفه شو بچه به تو چه ربطی داره تو هرچیزی نظر میدی!!! مگه اختیار دار منی...
مهشید دیگه ساکت شد ولی اینبار من ساکت نموندم و گفتم:واقعا نمیدونین من چمه زهرا خانم؟ من یه مادرم که بچش چند روزه فوت شده.. دلم شکسته..زنعمو دستش درد نکنه اومده بود احساس تنهایی نکنم.. کاری که شما نکردین، من بین شما بودم ولی تنها بودم..
_اها،دیگه چیا یادت داده بگی ها؟ افرین محمد اقا کجایی بیا تحویل بگیر ببین چه جوری دارن عروستو پرش میکنن.. چیکارت باید میکردم ها؟ حلوا حلوات میکردم میذاشتم رو سرم میگفتم عزیزم دستت درد نکنه نومو به کشتن دادی اره؟ یه تقدیرنامه قاب میکردم میزدم به دیوار...
دلم شکست هیچی نگفتم فقط رفتم تو حیاط برای خودم خلوت کردم، میدونستم هیچ موقع این زن رفتارش درست نمیشه تنها راهش این بود که برم کار کنم و زودتر از این خونه برم وگرنه تا دیونه شدن چیزی نمونده بود!
 

صدای داد و فریاد مهشید و مادرش میومد، کم کم داشت بچه هارو هم تو روی خودش در میاورد.. سرم پایین بود و داشتم به حرفهای زهرا خانم و مهشید گوش میدادم که یهو صدای محمد اقا رو شنیدم که گفت:قمرتاج؟ چیه چی شده چرا اینجا نشستی؟
هول کردم و گفتم نه هیچی، اومدم یکم هوا بخورم..
یه نگاهی به خونه انداخت و گفت:این سر و صداها چیه؟
تا بیام جواب بدم، محمد اقا کمربندشو باز کرد و رفت سمت خونه!!
صدای جیغ زهرا خانم و التماس مهشید رو میشنیدم که می‌گفت بابا نزنش توروخدا نزن بابا ول کن... سریع خودمو رسوندم داخل مهشید با نفرت نگاهم کرد و گفت:چی بهش گفتی؟رفتی بیرون نشستی تا بابام بیاد همه چیو بزاری کف دستش؟
شوکه گفتم:چی؟ من؟ نه بخدا من اصلا حرف نزدم..
_خفه شو ازت بدم میاد، پس مامانم حق داره ازت بدش میاد، تو فوضولی جا باز کنی..
_مهشید چی داری میگی؟ میگم من نگفتم..
دیگه جوابمو نداد. اقا محمد با زور رضایت داد و زهرا خانم رو ول کرد از سر و صورتش خون میریخت، نگاه پر حرف زهرا خانم به من واقعا ترسناک بود، رفتم یا یه ظرف اب و چندتا پارچه برگشتم نشستم که زخمهاشو تمیز کنم به حدی دستمو پس زد که همه اب ریخت روی فرش!!!
از تعجب داشتم شاخ در میاوردم.. محمد اقا گفت:هزار بار بهت تذکر دادم گفتم حواست باشه به کارهایی که میکنی، گفتم مثل ادمیزاد رفتار کنی نه اینکه صدای هوار کشیدنت تا سر خیابون بیاد.. این تازه اولشه دیگه اون محمدی که میشناختی مُرد.. تو حتی بلد نیستی با بچت درست رفتار کنی چه برسه به بچه مردم..
اینارو گفت رفت تو حیاط... مهشید رفت کمک مادر‌ش، نمیدونم چرا فکر میکردن من به محمداقا حرفی زدم در صورتی که من هیچی نگفته بودم. مهشید که اون همه با من خوب بود از اون روز رفتارش هزار درجه با من بد شده بود!!!
بابت گناه نکرده باید تاوان پس میدادم، خوشبختانه محسن حرف من رو باور کرده بود از همه مهم تر اینکه راضی بود من دوباره با زنعمو برم سرکار.. مزه پولی که در اورده بودم زیر زبونش بود.. اما اینبار دیگه حرف زنعمو اویزه گوشم بود و دیگه نمیخواستم همه پول رو در اختیارش قرار بدم..
حالا که زهرا خانم و مهشید با من بد شده بودن بیشتر از همیشه دلم میخواست برم کار کنم و حتی دلم میخواست شبم برنگردم!!!
خبری از زنعمو نشده بود، یه هفته ای شده بود که از خونه عمه برگشته بودم یه روز ادریس اومده بود که به من سر بزنه، راستش دلم نیومد همون اول کاری عمه رو نگران کنم برای همین گفتم همه چیز خوبه... یکم برام خوردنی اورده بود که سریع همه رو تو اتاقم قایم کردم...
شب که محسن اومده بود میخواستم برم بیارم بخورم دیدم نیست هرچقد گشتم نبود!!!

 

هرچقدر گشتم چیزی پیدا نکردم نا امید و ناراحت نشستم کنار محسن، محسن دراز کشیده بود برگشت نگام کرد و گفت:خب خانم؟ پس کو اون همه خوراکی خوشمزه ای که وعدشو داده بودی؟
_نمیدونم، یعنی نیست!!!
محسن زد زیر خنده و گفت:یعنی چی که نیست؟ نکنه بال در اورده!!
_بسه محسن مزه نریز، میگم نیست حتما یکی برش داشته!
_منظورت چیه؟ کی مثلا؟
_نمیدونم ولی خودم صبح اینو این زیر قایم کردم.
_حرف الکی نزن قمرتاج، حتما جایی گذاشتی یادت رفته خونواده من هرچی که باشن اهل این چیزها نیستن..
با اینکه میدونستم کار خودشونه ولی دیگه حرفی نزدم.. فردا صبح زود محسن رفت سرکار، صدای باز شدن پلاستیک میومد بلند شد و رفتم تو هال نگاه کردم دیدم مهشید و برادر کوچولوشون و مهدیه نشستن دارن خوراکی های منو میخورن. اگه کارد میزدی خونم در نمیومد، با عصبانیت گفتم:بهتون یاد ندادن بی اجازه نباید برین سر وسایل کسی؟؟
توجهی بهم نکردن حتی مهدیه هم جواب منو نداد.. از پشت سر زهرا خانم اومد داخل و گفت:انگار به تو یاد ندادن که تو این خونه چیزی واسه پنهون کردن نداریم، هرچی هست همه باهم میخورن تو میخواستی یواشکی بخوری که خداروشکر موفق نشدی..
_اینارو عمه برای من فرستاده، خیلی کار زشتی کردین..
خندید و گفت:چطوز اون موقع اینجا میخوردی میخوابیدی خوب بود؟ اون موقع عمه خانمت کجا بود؟
با عصبانیت رفتم تو اتاق.. تا تونستن همه رو خوردن.. شب به محسن گفتم بیخیال گفت خب حالا چهارتا دونه خوراکی این حرفارو نداره، خودتو اذیت نکن..
_محسن من خسته شدم باید از اینجا بریم..
_کجا بریم؟ با کدوم پول بریم؟
_زدم زیر گریه و گفتم:خسته شدم کی قراره رنگ ارامش و ببینم؟ مگه من ادم نیستم؟ چرا باید عذاب بکشم همش؟
محسن منو بغل گرفت و گفت:فعلا بیا پیش خودم به هیچی فکر نکن...
انقد تشنه محبت بودم که زود اروم شدم و خودمو به اغوش محسن سپردم...
فردا صبح زود زنعمو اومددنبالم و گفت:قمرتاج سریع آماده شو همین الان بچه ها اومدن دنبالم باید تا یه ربع دیگه حرکت کنیم...
زهرا خانم گفت:کجا؟ شال و کلاه کردی؟
دلم میخواست جوابشو ندم ولی ترسیدم دوباره دعوا راه بیفته گفتم:میرم سرکار..
بدون اینکه جواب بده با قهر رفت داخل خونه، نمیدونم چرا تعادل رفتاری نداشت و فقط دوست داشت با همه بجنگه!

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : ghamartaj
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.43/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.4   از  5 (7 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه xxdhyz چیست?