داستان قمرتاج 7 - اینفو
طالع بینی

داستان قمرتاج 7

محسن میرفت سرکار،دیگه داشتم با اعتیادش کنار میومدم، کسی به فکر ترک دادنش نبود منم که سر در نمیاوردم، وقتی مادرش پول میداد که محسن جنس بخره دیگه چه توقعی میتونستم ازشون داشته باشم؟
من و ساره خونه تنها بودیم هنوز با همسایه ها اشنا نشده بودیم خونه ای که اجاره کرده بودیم طبقه پایینش یه زن و شوهر مسن زندگی میکردن طبقه بالا هم ما بودیم که از بغل ساختمون پله می‌خورد ولی حیاط رو مشترک بودیم، زن و شوهر ساکت و بی سر و صدایی بودن...
چند روز بیشتر به عید نمونده بود که خبر فوت عمه به گوشم رسید، اون روز از صبح که بیدار شده بودم دلشوره ولم نمیکرد انگار آگاه شده بودم، همسایمون زن خوبی بود اسمش صغری بود که من خاله صغری صداش میزدم..
انقد نگران بودم که گفتم خاله صغری من میرم یه سر به عمم بزنم اگه محسن اومد خونه بی زحمت بهش بگین...
فقط دلم پیش عمه اروم میشد یکم پیاده رفتم و منتظر مینی بوس شدم هوا حسابی سرد بود و هوا گرفته بود می‌دونستم تا بعد از ظهر بارون میگیره ابرهای سیاه اسمون رو گرفته بود.. مینی بوس اومد چندتایی مسافر داشت و خداروشکر معطل نشدم تا روستا بیست دقیقه ای راه بود و برای من انگار بیست ساعت گذشت.. وسط محل پیاده شدم و رفتم خونه عمه..
هرچی در زدم کسی در و باز نکرد از پشت سر صدای خانمی اومد که گفت:با کی کار داری دختر جون؟ نیستن!
_با عمم کار دارم عمه فاطمه..
_والا از صبح نیستن منم اومده بودم تخم مرغ و اردک بگیرم هنوز که برنگشتن..
_نمیدونین کجا رفتن؟
_نه من از کجا بدونم منم مثل شما منتظرم..
انتظارم زیاد طول نکشید که سر و کله ادریس پیدا شد حال داغونش رو از دور دیدم تن و بدنم لرزید نزدیک که اومد منو دید زد زیر گریه و گفت:تورو کی خبر کرده؟
_چی شده؟ عمه کجاست؟ از صبح کجایین شما؟
_عمت رفت قمرتاج رفت... تنها شدیم بدبخت شدیم..
ادریس همینجور گریه میکرد که یهو از حال رفتم...
چشم باز کردم همون زنی که جلوی خونه عمه بود بالاسرم بود گفتم:بچم کو بچم کجاست؟
_دراز بکش دخترم بچت حالش خوبه اگه نگرفته بودمت الان بچتم از دستت افتاده بود..
یهو یاد ادریس. و عمه افتادم گریه هام تموم نمیشد کسی نمیتونست منو اروم کنه..
مثل دیونه ها بلند شدم و رفتم خونه عمه همه جا پارچه سیاه زده بودن صدای قران میومد تو چند دقیقه همه چی جور کرده بودن...
مردهای سیاه پوشی که نمی‌شناختم کنار ادریس ایستاده بودن.. صدای گریه و شیون از داخل خونه میومد صدای الهام بود، معصومه رو پله منو بغل کرد و دوتایی گریه کردیم اشکاشو پاک کرد و گفت:الهام اومده، هرچی گفت تو هیچی نگو باشه؟
_چی مثلا؟ چی شده مگه؟
_حالا بیا بریم تو.

کل خونه زنهای سیاه پوش با چادر مشکی نشسته بودن و اشک میرختن انقد عمه زن خوبی بود از راه دور و نزدیک براش اومده بودن.
الهام چشمش که به من افتاد بلند شد اومد سمت من بی معطلی زد تو گوشم، نگاهم به شکمش افتاد که حامله بود..
جلوی اون همه جمعیت به من حمله کرده بود و گفت:تو دیگه از کجا پیدات شد اومدی تو زندگی ما، تو مادرمو کشتی بخاطر تو مرد، غصه تو اونو کشت.. فکر کردی چون اینجا نیستم خبر ندارم؟ برو گورتو از اینجا گم کن برو همون جهنمی که باباتو همه کس و کارت هستن.. دیگه اینجا نیا فهمیدی؟ دیگه مادرم نیست که سر کیسش کنی مادرم مرد تموم شد برو گمشو برو..
چشمهاش قرمز بود و عصبی کسی جلودارش نبود.. از پشت سر صدای ادریس اومد که گفت:چه خبره صدات تا پایین داره میاد؟ بگیر بشین سر جات الهام، اینجا خونه منم هست حق نداری کسی و بیرون کنی، قمرتاج عزیز کرده مادرمون بود نفسش براش میرفت..
اینو گفت و رفت... نفس راحتی کشیدم.. الهام با تنفر نگاهم کرد همراهش دو سه تا زن بودن که اونا هم با نفرت نگاهم میکردن حتما عمه های ادریس بودن...
از خونه بیرون اومدم و رفتم تو حیاط ادریس منو دید گفت:کجا میری قمرتاج؟ تو دختر مایی، خواهر منی، الهام و فراموش کن نادیده بگیر، داریم میریم کارهای تشیع جنازه رو انجام بدیم تا شب نشده باید دفن کنیم همینجا باش..
ادریس رفت یاد ساره افتادم حتما از گشنگی خونه همسایه رو گذاشته رو سرش تند تند رفتم صدای گریش میومد همسایه بیچاره هرچقد تلاش میکرد اروم کنه موفق نمیشد منو که دید گفت:پدر آمرزیده کجایی بیا بیا که بچت هلاک شد بیا..
سریع به بچه شیر دادم، باید بچه رو پیش کسی میذاشتم بهترین جا پیش مهدیه و مهشید بود ناچارا رفتم و بچه رو به اونا سپردم.

خیالم از بابت بچه که راحت شد دوباره رفتم سمت خونه عمه حسابی شلوغ شده بود، دیگه بالا نرفتم همونحا پایین تو حیاط نشستم و برای عمه ای که فقط چند سال بود پیدا کرده بودمش اشک ریختم، خدا چقدر زود ادمهای خوب رو میبره پیش خودش، توقع داشتم جیغ بکشم فریاد بزنم ولی نه، من دیگه قمرتاج قبل نبودم، نمیدونم چه جوری و کی انقد صبور شده بودم؟
چی به روزم اومده بود؟
شاید همنشینی با عمه از من یه قمرتاج دیگه ساخته بود.. دیگه قبول کرده بودم زندگی منو بزرگ کرده، غم از دست دادن بچه یک ماهم منو از پا ننداخت، پوست کلفت تر از این حرفا بودم..
سرم پایین بود که صدای محسن رو شنیدم از سرکار اومده بود گفت:قمرتاج خوبی؟ تازه خبردار شدم بچه کجاست
_سپردمش به خواهرهات!
انگار توقع اون همه ارامش رو از من نداشت که گفت چرا اینجا نشستی برو بالا اینجا سرد
_نمیخوام راحتم..
یکم بعد جنازه عمه رو آوردن تو حیاط برای وداع اخر..
اخ که چقدر غم انگیز و تلخ بود اون روزها.. انگار هنوز حالیم نشده بود چه بلایی سرم اومده و چقدر بی پشت و پناه شدم..
صدای جیغ الهام و گریه های بی امان ادریس دل سنگ رو اب میکرد..
تا قبرستون پشت سر جنازه رفتیم الهام چند بار غش کرد و بردنش خونه..
عمه نازنینم رو به خاک سپردیم شرمنده همه محبتهاش بودم فرشته بود شک نداشتم جاش وسط بهشته..
خیلی زود مراسم تموم شد و هرکی رفت خونه خودش..
بخاطر الهام من خونه عمه نموندم و ترجیح دادم فقط روزها بیام سر بزنم و برم از طرفی ساره بهونه گیر شده بود و پیش عمه هاش نمیموند..
خوب میدونستم تنها حامی زندگیمو از دست دادم، دیگه باید تو این زندگی میسوختم و میساختم چون جایی نداشتم که موقع سختی در خونش رو بزنم.
مراسم هفتم عمه بود که سر خاک نشسته بودم و برای دل خودم گریه میکردم یهو متوجه صدای داد و فریاد ادریس شدم که چند نفر جلوشو گرفته بودن و نمیذاشتن برن، انقد شلوغ بود که هیچی نمیدیدم.. صدای ادریس میومد که می‌گفت برین گمشین از اینجا نمیخوام هیچ کدومتون رو ببینم تا حالا کجا بودین تو این دنیا مادرم تنها بود ما هم تنهاییم دست از سر ما بردارین...
به زور خودم رو از لا به لای جمیعت رد کردم و رفتم سمت ادریس تا بفهمم جریان چیه که چشمم خورد به ننه جان... چند سالی بود که دیگه ندیده بودمش شکسته تر شده بود پشت سرش عمه گوهر و بابا و عمو هم ایستاده بودن.. نمیدونم با چه رویی پیداشون شده بود..
هیچ دلم نمیخواست ببینمشون.
همسایه عمه اقا جلال مرد محترم و با شخصیتی بود ادریس رو کنار کشید و گفت :پسرم جلوی مردم خوبیت نداره بزار بیان یه فاتحه بدن برن روح مادرتم اینجوری شاد میشه..

ادریس و خوب می‌شناختم حسابی بهم ریخته بود منو دید با اون چشمهای خیسش گفت:قمرتاج برو به اینا بگو از اینجا برن به روح مادرم قسم دونه دونشون رو میکشم همینجا خاکشون میکنم..تا وقتی مادرم زنده بود با حسرت زندگی کرد تو تنهاییاش تو مریضیهاش هیچیکس و نداشت که باهاش درد دل بکنه، فکر کردی چرا تورو دوست داشت؟ چون تو همه کس و کارش بودی جای خالی همه اونهارو براش پر کرده بودی کاری که تا این سن رسیدم نه من نه الهام نتونسته بودیم براش انجام بدیم، برای همین الهام از تو خوشش نمیاد ولی برعکس من تورو مثل خواهر دوست دارم با اون عوضیها برام فرق داری.
ادریس مثل برادرم بود دستی به سرش کشیدم و گفتم:منم به اندازه تو از این جماعت بیزارم به منم کم جفا نکردن ولی حق با اقا جلاله بزار فاتحه بدن برن.. اصلا دلم نمیخواد منو ببینن اونا همون چند سال قبل برای من مردن..عمه همه کس و کار من بود، منم تنها شدم یتیم شدم بیچاره شدم، دیگه عمه نیست که به داد من فلک زده برسه..
اشکهام همینجور می‌ریخت.
ادریس ساکت شد مردم یواشکی پچ پچ میکردن و همه جا رو سکوت گرفته بود عمو و بابا جلوتر اومدن فاتحه دادن عمه و ننه جان از عقب میومدن و اشک میریختن..
طبق معمول عمه گوهر گوشه چشمش کبود بود و معلوم بود کتک خورده..
ننه جان خودشو انداخت سر خاک و شروع کرد به لهجه شیرین مازندرانی گریه کردن و گفت:اخ مادر اخ، چی بگم چی میتونم بگم رو سیاهم شرمندم مادر که ولت کردم این همه وقت تورو خدا مارو حلال کن... خدا از سر تقصیرات باعث و بانیش نگذره که تورو اینجوری از ما دور کرد...
ادریس دیگه تحمل نداشت و از اونجا رفت...
برای منم موندن سخت بود از بین جمعیت خودمو کنار کشیدم و رفتم..
حوصله هیچ کس و نداشتم برگشتم خونه.. برگشتم تا بچسبم به بچم و به زندگیم..
چیزی که عمه همیشه یادم داده بود همین بود حالا که مستقل شده بودم باید دوباره زندگیمو میساختم...
یه روز به سال تحویل مونده بود و من هیچ کاری نکرده بودم دل مرده بودم و هیچ کس و نداشتم که حتی باهاش درد دل کنم... ساره رو خوابوندم و به بارونی که میبارید از پنجره نگاه کردم چقدر حیاط دلباز و قشنگی بود صغری خانم حسابی زن تمیز و با سلیقه ای بود، تو فکر بودم که صدای در زدن، منو به خودم اورد..
صغری خانم با یه ظرف آش پشت در ایستاده بود تعارفش کردم داخل. وارد خونه شد و کنار بخاری نشست..

رفتم با یه استکان چای برگشتم و کنار صغری خانم نشستم..
صغری خانم یه پلاستیک کوچیک رو جلوم گذاشت و گفت:ناقابله عزیزم، یه بلوز برات گرفتم فردا که روز عید رخت سیاه رو از تنت در بیاری، به امید خدا دیگه غم تو زندگیت نباشه.
ازش تشکر کردم و گفتم:به زحمت افتادی خاله صغری، شرمندم کردین.
_دشمنت شرمنده باشه، تو مثل دختر من میمونی، یه دختر دارم اصفهان شوهر کرده سالی یکی دو بار بیشتر نمیبینمش تو جای دختر منی.. کاری چیزی داشتی تعارف نکن منم جای مادرت هر کاری از دستم بربیاد برات انجام میدم عزیزم..
دروغه اگه بگم خوشحال نشدم، خداروشکر کردم همسایه خوب نصیبم شده بود، تا غروب از هر دری باهم دیگه صحبت کردیم از سختی هایی که تو بچگی کشیده بود گفت و از بچه هاش و شوهرش که چقدر مرد خوبیه.. منم از گذشتم گفتم از مادرم خواهرم پری و پدرم... باورش نمیشد من این همه سختی کشیده باشم هنوز بیست سالم نشده بود ولی شبیه زن سی ساله بودم و کوله باری از غم رو دوشم افتاده بود.
محسن که اومد خاله صغری هم رفت..
اون روزها محسن یکم بهتر شده بود شایدم ملاحظه داغ دار بودن من رو کرده بود، هرچی بود که برای من خوب بود چون کاری به کارم نداشت..
ساره بیدار شده بود و با ساره بازی می‌کرد یه لحظه نگاهم به محسن افتاد حس کردم دوباره بهش علاقه دارم، صحبت های خاله صغری مهر و محبت رو دوباره تو دلم کاشته بود، خوشحال بودم که دوباره میتونم حس خوبی به محسن داشته باشم..
محسن نگاهش به من افتاد و گفت:چیه قمرتاج؟ به کجا خیره شدی؟
خندیدم و گفتم:هیچی حواسم پرت شد یه لحظه..
از خنده من خنده به لبش اومد و گفت:فردا عیده نمیخوای بریم یه هفت سین بگیریم درست کنیم؟ رادیو هم خرابه ببریم بدیم درست کنن یه هوایی هم به سرمون بخوره..
از خدا خواسته‌ سریع خودمو ساره رو اماده کردم و رفتیم بازار.. تو اون دو سه سالی که زن محسن بودم باهم دیگه جایی نرفته بودیم اصلا عشق رو تجربه نکرده بودم نمیدونستم خونواده چیه. هرجا میرفتیم خواهراش و مادرش همراهمون بودن یا مادرش باعث اختلاف زندگیمون بود ولی حالا در نبود اونها زندگی داشت روزهای خوشش و نشونم میداد...
دلم نمیخواست به این زودی رخت سیاه و از تنم در بیارم ولی برای ادریس و معصومه یه لباس گرفتیم که بعد چهلم بهشون بدیم.

پولی که عمه برای خونه به ما داده بود واقعا زیاد بود برای همین می‌تونستیم یکم خرید کنیم، محسن برای خودش و ساره لباس گرفت منم یه روسری و یه دامن خریدم...
ماهی و سبزه خریدیم و برگشتیم خونه، شب سال نو همیشه سبزی پلو با ماهی درست میکردیم..تازه رسیده بودیم خونه که صدای در زدن اومد در و باز کردم صغری خانم پشت در بود و گفت:قمر تاج عزیزم امشب منو حاجی تنهاییم دارم ماهی درست میکنم با سبزی پلو تو و اقا محسنم بیاین پایین پیش ما با هم دیگه شام بخوریم دلمون یکم وا بشه مردیم زن و شوهر از تنهایی والا..
_والا چی بگم خاله..
_دیگه اما و اگر نیار عزیزم، من میرم منتظرتمون هستم زود بیاین..
محسن برخلاف همیشه مخالفت نکرد و یکم بعد سه تایی رفتیم خونه خاله صغری.. حاجی مرد ساکت و کم حرفی بود و بیشتر محسن صحبت میکرد عوضش خاله صغری انقد مهربون و خوش صحبت بود که انگار سالها بود می‌شناختمش..
گفتم:خاله دخترت اصفهانه، پسرات که همینجا هستن درسته؟
اهی کشید و گفت:چی بگم عزیزم، هر دوتا پسرم سمت زنشون میرن، سالی به ماهی هم به ما سر نمیزنن..
_چرا اخه؟
_هر دوتا از تهران زن گرفتن، زنهاشون ما شمالی هارو قابل ندونستن!! بوی مرغ و اردک حالشون رو بد میکنه مادر!!
خیلی ناراحت شدم راستش زن به این خوبی اون وقت هیچ کدوم از بچه هاش کنارش نبودن...
برای اینکه حال و هواشو عوض کنم گفتم خاله شما ساره رو بگیر من ماهی هارو سرخ میکنم...
_خدا خیرت بده مادر پاهام خسته شده بود..
داشتم بساط پهن کردن سفره رو براه میکردم که صدای در اومد گفتم منتظر کسی بودی خاله؟
با تعجب گفت:نه والا، حاجی برو ببین کیه سر شبی اومده..
حاجی در و باز کرد صدای تعارف و احوال پرسی میومد حاجی از حیاط گفت :خانم باید مشتلق بدی، بیا ببین کی اومده..
خاله صغری بچه رو داد بغلم و رفت تو حیاط صدای خنده میومد محسن گفت:مهمون اومده براشون؟
_نمیدونم والا!!
همه وارد خونه شدن یه زن و دوتا پسر بچه و یه مرد بودن، خاله صغری اومد منو بغل کرد و گفت:میبنی مادر چقدر تو خوش قدمی دخترم اومده تاج سرم اومده محبوبه من اومده..
_چشمت روشن باشه خاله جان، اگه اجازه بدی ما بریم بالا..
خاله صغری ناراحت شد و گفت :این چه حرفیه، زشته تو دختر منی فرقی با محبوبه من نداری. بعد مدتها این خونه رنگ ادمیزاد به خودش دیده مگه میزارم کسی جایی بره، بیا قمر جان بیا کمک کن چندتا دیگه ماهی سرخ کنیم و سفره رو بندازیم که این شام خوردن داره، خداروشکر از تنهایی در اومدم...


اون شب انقد به من خوش گذشت که بعد مدتها همه اون غم و غصه هارو شست و برد، شوهرش محبوبه خیلی شوخ طبع بود با اومدنش جو خونه حسابی عوض شده بود، دو تا پسر بچه شیطون داشتن که از سر و کول هم بالا می‌رفتن، خاله صغری خنده از رو لبش دور نمیشد..
نوه هاشو بغل میگرفت و میبوسید دخترش و بغل میکرد اون حس خوبی که بینشون جاری بود برام لذت‌بخش بود و صد البته تو دلم افسوس میخوردم که چرا از این نعمت محرومم..
تا اخرشب کنار هم بودیم و بعد رفتیم خونه.
محسن با اینکه اعتیاد داشت و هیچ وقتم ترک نکرد اما دیگه ملاحظه میکرد و به اندازه می‌کشید، منم کاری به کارش نداشتم واقعا حوصله نداشتم به پر و پاش بپیچم..
اون شب انقد خسته بودم که زود خوابم برد، صبح زود بلند شدم و یه هفت سین کوچیک پهن کردم و به یاد عمه اشک ریختم، یاد اون سالی افتادم که اولین عید پیشش بودم نمیدونستم انقد زود قراره تنها بشم.
ظهر سال تحویل شد دلم نیومد رخت سیاه رو از تنم در بیارم اما لباس ساره رو عوض کردم و با محسن راهی خونه عمه شدیم.. تو مسیر رفتیم سر خاک و فاتحه خوندیم و بعد رفتیم خونه عمه...
همینجور مهمون میومد و میرفت رفتیم بالا، هرچقدر چشم چشم کردم الهام رو ندیدم معصومه اومد بیرون تو بغل هم کلی اشک ریختیم ادریس یه گوشه اروم زل زده بود به عکس عمه که وسط سفره هفت سین بود..
از معصومه خبر الهام رو گرفتم که گفت دیشب دردش گرفته و بستریش کردن احتمالا باید زایمان کنه..
زیاد خونه عمه نموندیم و برگشتیم.
روزها و هفته ها میگذشتن و ساره بزرگ و بزرگتر میشد،مجبور بودم بخاطر بچه خونه باشم و کار نکنم.
تنها همدم من خاله صغری بود که هر روز به من سر میزد و منو از تنهایی در میاورد ساره یکساله بود که متوجه شدم باردارم.
از همون روزهای اول بالا اوردنم شروع شده بود.. محسن حسابی خوشحال بود که دوباره قراره پدر بشه ولی من زیاد خوشحال نبودم.

سرگیجه و حالت تهوع امونم رو بریده بود صبح به صبح هنوز چشمام و به دنیا باز نکرده عق میزدم... رفته رفته حالتهام بهتر شد، خاله صغری خدا خیرش بده میومد و کمکم میکرد خدا در محبتشو به روم باز کرده بود، محسن کار میکرد و وضعمون بذ نبود نمیشه گفت خوب بود ولی روزگار میگذشت..
قصد داشتم با بزرگ شدن ساره برم دوباره کار کنم که بارداریم همه چیو خراب کرد.
روز به روز سنگین تر میشدم و حسابی اضافه وزن داشتم ساره راه افتاده بود و شیطون بود اینور اونور میرفت و نگه داریش برام سخت بود گاهی لج میکرد گاهی برای دندون در آوردن گریه میکرد و حسابی منو خسته میکرد تا حدی که به گریه پناه میبردم و به حالم اشک میریختم.
هوای سرد اذر ماه بود که یه روز درد شدیدی تو شکمم پیچید محسن خونه نبود خاله صغری و حاجی کمک کردن و منو به نزدیک ترین درمونگاه بردن.. برخلاف زایمان های قبلی این زایمان زیاد طول نکشید و این بار هم یه دختر دیگه بدنیا اوردم، یاد حرف مادر محسن افتادم که منو دختر زا میدونست.. دیگه باورم شده بود که فقط عرضه دختر زاییدن دارم.. محسن دربند نبود و براش فرق نداشت ولی من دلم میخواست این یکی پسر بشه..
قدیم بود و طرز فکر همینجوری بود و کسی که پسر نداشت رو اجاق کور میدونستن خاله صغری فهمیده بود از چی ناراحتم گفت:دخترم بچه هدیه خداست ناشکری نکن، تو این یه سالی که با ما هستی یه بارم دیدی پسرهام به من سر بزنن؟ اصلا میگن مادری هم داریم..
بغضش نذاشت ادامه بده و زد زیر گریه..
اونجا بود که به خودم اومدم و دختر کوچولومو بغل کردم و اسمش رو فرشته گذاشتم..
فرداش مرخص شدم و رفتیم خونه اونجا بود که دوباره بی کسی و حس کردم جای خالی عمه، جای خالی مادری که هیچ وقت بوشو حس نکرده بودم و اصلا نمیدونستم مادر داشتن چه حالیه!!!
باید با اون بخیه به دوتا بچه می‌رسیدم کار سختی بود خیلی سخت..
فرصت رسیدگی به خودم رو هم نداشتم حتی گاهی یادم میرفت چیزی بخورم.

نگه داری از دو تا بچه واقعا برام کار سختی بود نمیدونستم چه جوری صبح رو شب میکنم گاهی از شدت بی خوابی بچه به بغل خوابم می‌برد، محسن خونه نبود که بتونه کمک کنه اگرم بود یا سرگرم مواد بود که دیگه راحت می‌آورد تو خونه و میکشید و نمیتونستم حرفی بزنم بهش.
به اندازه کافی بی کس و تنها بودم میترسیدم از این تنهاتر شدن.
فرشته و ساره بزرگتر شده بودن که دوباره رفتم سرکار..
چقدر اون روزها به من سخت گذشت که خدا میدونه..
ساره بزرگتر بود ولی فرشته رو میبستم رو کولم و میرفتم کار میکردم سر زمین شالی مشغول بودم نگاه ترحم آمیز دیگران برام سخت بود ولی رفته رفته به مرور عادی شد و اذیتم نمیکرد خیلی اتفاقی تو اون روزها زنعمو رو هم دیدم از وضعیتم ناراحت شد منو کشید کنار و گفت:قمرتاج اخه با دوتا بچه چه جوری میخوای کار کنی؟ مگه میشه دخترم؟ بچه ها تو افتاب داغون میشن، مریض میشن.
_چیکار کنم زنعمو؟ اگه کار نکنم چیکار کنم؟ حقوق محسن کفاف زندگیمون رو نمیده با دوتا بچه چیکار کنم؟
_چی بگم والا، دلم برات میسوزه مادر..
دلسوزی دیگران بدرد من نمی‌خورد محسن نصف حقوقش و خرج مواد میکرد..
کی جرات اعتراض داشت؟
گاهی از خاله صغری خواهش میکردم یکی از بچه ها رو نگه داره تا بتونم چند هفته کار کنم و یکم دست و بالم باز بشه..
حق با زنعمو بود و گرمای هوا بچه هارو اذیت کرده بود یه روز فرشته مریض بود یه روز ساره..
روزی که مزد رو میدادن انگار رو اسمونها بودم، چقد دلم میشکست از اینکه پدرم اون همه سرمایه داشت و من باید عین یه فقیر زندگی میکردم.
خدا از سر تقصیراتشون نگذره که من اینجوری اواره شدم و دادرسی ندارم..
دیگه عمه ای نبود جور بدبختی های منو بکشه و حالا دیگه تنها بودم و بی کس،اون روزهارو یادم نمیره که سخت مشغول کار کردن بودم...
قدیم بچه دار شدن جز جدا نشدنی زندگی بود و من دوباره باردار شدم..
این بار بر خلاف همه دفعات قبلی بود، و تا سه ماه اصلا متوجه بارداریم نشده بودم..
یه روز که متوجه شدم شکمم گاهی میگیره گاهی ول میکنه اونجا بود که متوجه شدم چند ماهه عادت ماهانه نشدم..
نمیخواستم باور کنم که باردارم، خانم دکتری که شنبه ها میومد درمونگاه منو معاینه کرد و خبر بارداریم رو داد.. انگار یه پتکی رو سرم کوبیدن... دکتر که دید ناراحتم گفت :مگه بارداری چندمته دخترم؟
_سومی خانم دکتر..
_نمیخواستی؟ بچه خوبه نعمته دخترم...
جوابی ندادم و با ناراحتی رفتم خونه.

میترسیدم نمیخواستم این بار هم دختر دار بشم، کاش پسر میشد تا بشه همه امید زندگیم کاش بتونم بهش تکیه کنم، خودم که برادر نداشتم محسنم که برادر تنی نداشت.. کاش بچه هام برادر داشته باشن تا بشه پشت و پناهشون..
حسابی دلم گرفته بود و دق و دلی و سر بچه ها خالی کردم.. به زمین و زمان بد و بیراه میگفتم.. خاله صغری از صدای گریه بچه ها اومد بالا و گفت:چیه قمرتاج؟ این صداها چیه؟
با گریه گفتم:بدبخت شدم خاله بیچاره شدم..
_خدا بیچارگی و نیاره این حرفا چیه مردم از نگرانی حرف بزن جون به لب شدم..
_خبر بدبختی بیچارگی باز حاملم خاله اخه خبر مرگم بچه میخوام چیکار؟ تک و تنها با این بدبختی با این فلک زدگی اینو کجای دلم بزارم؟
خاله زبونشو گاز گرفت و گفت:لعنت بر شیطون کفر نگو بدبختی چیه!! بچه هدیه خداست حالا هرچندتا میخواد باشه، خودش که نیومده شما خواستین بدنیا بیاد..این بچه ها تورو از بی کسی در میارن باید خداروشکر کنی..
تا چند روز غم عالم به دلم بود اما محسن خونسرد بود انگار نه انگار اصلا براش مهم نبود میتونه خرج بده یا نه!!!
وقتی دیدم برای اون مهم نیست کم کم منم بیخیال شدم..
بچه شیر به شیر داشتن خیلی سخت بود بارداریمم بهش اضافه شده بود...
دیگه ناراضی نبودم نه پدری نه مادری نه خواهری شاید به قول خاله صغری این بچه ها باید میومدن تا منو از تنهایی در بیارن..
فقط دلم میخواست این بار مادر یه پسر بچه باشم.
زهرا خانم با من قهر بود ولی گهگاهی دخترهاش و محمد اقا به ما سر میزدن و بچه هارو میدیدن.. بچه ها حسابی به خاله صغری عادت کرده بودن و بیشتر اوقات پایین بودن، منم روزهای تکراری بارداریم و سپری میکردم..
وسطهای بارداریم بود وحالم خوب بود یه روز از زنعمو خواهش کردم تا منو هم برای کارهای زمین ببره سخت مخالفت میکرد و راضی نبود اما من کار خودمو کردمو به زور رفتم داخل زمین..
 

سخت کار میکردم، اون موقع ها زنها تو بارداری دنبال استراحت نبودن تا روزی که درد زایمان بیاد سراغشون همینجور کار میکردن..
غروبها خسته و کوفته میرفتم بچه هارو از خاله صغری میگرفتم و میرفتم خونه، یه روز غروب که رفتم بچه هارو از خاله تحویل بگیرم صدام زد و گفت:قمرتاج بیا تو.
_نه ممنون خاله باید برم بالا..
_بیا تو کارت دارم بعدش برو..
_اخه خاله لباسهام کثیفه اگه زحمتی نیست بچه هارو بیارین ببرمشون..
یکم بعد خاله بچه هارو اورد و گفت:دخترم خودت که میدونی چقدر برای ما مستاجر خوب و بی دردسر مهمه..
نگران گفتم:چی شده مگه خاله؟ خدای نکرده بی ادبی از ما سر زده؟
یهو گفتم:خاله بچه هارو میزارم پیشتون براتون دردسر ایجاد کردن؟ خاک برسرم من بخدا خودتون گفتین بچه هارو اوردم وگرنه غلط بکنم بخوام اذیتتون کنم...
_چی میگی دخترم؟ من اصلا حرفی از بچه ها زدم؟ بچه ها جاشون رو تخم چشمهامه جای نوه هام دارم نگهشون میدارم،حرف من چیز دیگست..
یکم اینور اونور کرد و دوباره گفت:از وقتی میری کار میکنی اقا محسن ظهرها زودتر میاد خونه..
بند دلم پاره شد نمیدونستم چی میخواد بگه با سختی تحمل کردم حرف بزنه چشم به دهنش دوخته بودم که گفت:تنها نمیاد هر سری با خودش چند نفر و میاره..
زدم تو سرم و گفتم یا امام حسین..
خاله دستمو گرفت و گفت:نکن با خودت اینجوری دختر بزار حرفمو بزنم..
_چه حرفی خاله چه حرفی؟ من خر و بگو میرم کار میکنم اون وقت این نمک به حروم میره دنبال ناموس مردم..
خاله حرفمو قطع کرد و گفت:خدا مرگم بده ناموس چیه تو اصلا نمیزاری ادم حرف بزنه. اقا محسن با چند تا مرد دیگه ظهر میاد تا غروب که تو برگردی یه سره مواد میکشن بوش کل خونه رو برمیداره، ما خونه رو به شما اجاره دادیم چون واقعا چیز بدی ازتون ندیدیم اما اگه اقا محسن میخواد اینجارو بکنه بساط شیره کش خونه نه دخترم شرمنده روی ماهتم هستم باید از اینجا برین...
به دست و پای خاله افتادم و گفتم:نه خاله توروخدا اینو نگو من جلوشو میگیرم چشم چشم..
دستپاچه بچه هارو گرفتم و رفتم بالا...
کفش های پشت در و دیدم فهمیدم هنوز داخل هستن و نرفتن بوی مواد همه جارو برداشته بود، خدا میدونست چند وقته که میان و میرن من سرم خبر نداشت!!!
ولی محسن خبر نداشت قمرتاج یه رویی داره که هیچکس تا اون روز ندیده بود... زندگی ازم یه گرگ بی رحم ساخته بود و دیگه نمیتونستم مقابل همه چی سر خم کنم دیگع تموم شده بود اون قمرتاجی که هر کی از راه میرسید کتکش میزد.

دست ساره رو محکم گرفتم و فرشته رو تو بغلم سفت گرفتم با یه لگد در و باز کردم، کل خونه رو دود برداشته بود بوی گند عرق و تریاک و سیگار حالم رو بد کرده بود..
محسن و سه نفر دیگه دوره پیک نیک گازی دراز کشیده بودن، دورشون پر بود از ظرفهای نشسته و بند و بساطی که همراه خودشون اورده بودن..
با دیدن من محسن یکه خورد و توقع نداشت منو ببینه شایدم ساعت از دستشون در رفته بود و بی خبر از همه جا تو عالم خودشون بودن،محسن گفت:سر و صدا نکن قمر الان جمعش میکنم...
خون خودمو میخوردم، محسن لگدی به رفیقاش زد و مشغول جمع کردن بند و بساط شد... انقد مست و پاتیل بودن که نای راه رفتن نداشتن..
رفتیم تو اتاق نشستیم و منتظر شدیم تا از خونه برن.. صدای بسته شدن در اومد محسن اومد تو اتاق و گفت:همینجوری سرتو انداختی اومدی تو؟ یه یااللهی چیزی..
زدم زیر خنده و گفتم:میخوام بیام تو خونه خودم باید یا الله بگم؟ اینا کی بودن اوردیشون تو خونه؟ معلوم هست چی داری به روز زندگیمون میاری؟ خجالت نمیکشی...
_واسه چی خجالت بکشم؟ مگه چیکار کردم؟ دلم خواسته کردم. مگه به تو ضرر رسوندم؟ چهار دیواری اختیاری.. هی هیچی نمیگم هی پروتر میشی...
_چقدر بی چشم و رویی، تف به روت بیاد... اینجا جای این کثافت کاریا نیست فهمیدی؟
با اون چشمهای قرمز و خمارش اومد جلو سینه به سینه من ایستاد و گفت:مثلا میخوای چه غلطی بکنی؟ زیادی زر زر بزنی همینجا خاکت میکنم زنیکه حالیت شد؟
نه حالیم نشد جرات داری دستت و بلند کن تا حاجی بیاد بالا.. فکر کردی از کجا خبردار شدم که این بساط و پهن کردی ها؟ حاجی عذرمونو خواسته گفته باید بلند شین..
محسن یکم خودشو جمع کرد و گفت:چرا؟ واسه چی بلند شیم؟
_واسه همین ابرو ریزی هایی که راه انداختی..
_اجارشو میدم به کسی چه!!
میدونستم می‌ترسه از اینکه بیرونمون کنن واسه همین یکم روغنشو زیاد کردم و گفتم:خیلی وقته حاجی زیر نظرت گرفته اولین بارتم که نیست اینکارو میکنی خونشه اختیارش و داره وقتی این بوی کثافت کاری و راه مینداختی باید فکر اینجاش و میکردی اونم جلوی من و گرفته گفته باید پاشین..
محسن یکه خورد و گفت:ببین قمر باهاشون حرف بزن خب، من اصلا چند روزی جلوشون افتابی نمیشم..
سرمو بالا گرفتم و گفتم:حرف زدم نمیشه، حاجی گفته اگه میخوای تو این خونه بمونی باید ترک کنی اینجوری نمیشه..
محسن رنگش پریده بود و گفت:لامصب اخه چه جوری ترک کنم ولی قول میدم دیگه اینجا نیارم رفیقامو قول میدم به جون این بچه ای که تو شکمت داری..
اسم بچه رو که اورد فهمیدم چقدر گرسنه ام از صبح هیچی نخورده بودم، تصمیم گرفتم دیگه با محسن حرف نزنم بلکه ادم شه..

چند روزی با محسن سرسنگین بودم و حرف نمیزدم خسته شده بودم از اون همه بی خیالی و بی تفاوتیش..
اون روزها محسن بیشتر خونه بود و می‌گفت این روزها که نزدیک زایمانته میخوام بیشتر خونه باشم و جبران کنم..
حرفهاش بوی دروغ میداد و بدتر بهش شک داشتم روزی یکی دو ساعت غیبش میزد میدونستم که میره پی مواد و دوستاش..
به کی میتونستم دردمو بگم؟ کیو داشتم؟ بدبختی هام تمومی نداشت..
شب که محسن برگشت خونه گفتم یکم پول بده برا این بچه ها چندتا تیکه لباس بخرم تا این بچه بدنیا نیومده به اینا برسم..
لباسشو گوشه اتاق انداخت و گفت الان چه وقت لباس خریدنه بزار یکی دو ماه دیگه!!
_یکی دوماه دیگه که این بچه بدنیا میاد کی میخواد بره براشون لباس بخره الان که سنگین نشدم میتونم برم.
خودشو با بچه ها سرگرم کرده بود گفتم:محسن با توام
داد زد و گفت:ندارم صبر کن حقوق بگیرم
از صدای دادش ساره و فرشته ترسیدن و ساره اومد سمت من..
_چته چرا داد میزنی حقوق و که ده روز پیش باید میگرفتی انقد خرج این مواد کوفتی میکنی زندگی برامون نذاشتی..
_بسه زن بسه تو که خودت داری بگیر بخر!!
_پس چرا شوهر کردم اگه قرار بود خودم بخرم خودم بپوشم، راست بگو محسن داستان این نیست!!
_پس داستان چیه ها بگو دیگه؟!
_چرا همش خونه ای؟!
_خونه ام دیگه کار نیست فعلا!!
_محسن انقد دروغ نگو خجالت نمیکشی تو؟غروب زنعمو اومده بود اینجا میگفت رفتی از عمو پول قرض کردی همه خبر دارن تورو انداختن بیرون از سر کار. اون وقت میای منت سر من میزاری که نزدیک زایمانمه پیشم موندی؟ حقا که پسر همون مادری..
محسن بی هیچ حرفی لباسشو برداشت و رفت.. داد زدم و گفتم:بخدا دیگه تحمل نمیکنم بچه هارو میزارم میرم جایی که دیگه دستتونم بهم نرسه..
نشستم و زدم زیر گریه، بچه ها با تعجب بهم نگاه میکردن..
یه لحظه احساس کردم آب داغی از لای پاهام خارج شد، فهمیدم کیسه اب بچه پاره شده، تازه هفت ماه بود که باردار بودم و تا زایمان خیلی مونده بود..
ساره رو فرستادم دنبال خاله صغری، یکم بعد خاله صغری با ساره اومد بیرون و گفت:چیه قمرتاج؟ چی شده!
_خاله به دادم برس، کیسه ابم پاره شده..
زد تو صورتش و گفت:الان که موقع زایمانت نیست اخه. خدا رحم کنه بس که این مرد تورو عذابت میده..
_خاله فقط یه زحمت بکش زیر رختخواب یه مقدار پول قایم کردم با کیفم برام بیار..
خاله گفت:نمیخواد اون بمونه، بیا من خودم پول دارم باهم بریم مریض خونه ببینیم چیکار باید بکنیم...
حاجی بچه هارو نگه داشت و منو خاله با ماشین همسایمون اقا حجت رفتیم بیمارستان...
خدا از بزرگی کمشون نکنه همیشه هوای منو داشتن خودشون میدونستن تنهام!!

دکتر تا معاینه کرد گفت کیسه کاملا خالی شده دردهات شروع میشه و روند زایمان انجام میشه...
کاریش نمیشد کرد..همونجوری که دکتر گفته بود رفته رفته دردهام شروع شد و چند ساعت بعد زایمان کردم..
پسرم بدنیا اومد انقد ریز بود که خودم ترسیدم.. چند روزی مارو تحت نظر داشتن و بعد مرخص کردن.. خداروشکر بچه مشکلی نداشت..
خاله صغری مثل یه مادر کنارم بود و تو نگهداری بچه کمکم کرد پسرم هادی انقد ریز بود همیشه سعی میکردیم جای گرم و نرم نگهش داریم با پنبه تنشو تمیز میکردیم یک ماه اول خیلی سخت بود ولی رفته رفته جون گرفت و بزرگ شد.
محسن خیلی ناراحت بود که باعث این اتفاق شد اما وقتی شنیدم کار جدید پیدا کرده خیلی خوشحال شدم..
تو یه کارخونه چوب بری کار پیدا کرده بود..
شدم مادر سه تا بچه قد و نیم قد، اگه دخترم رقیه زنده بود الان چهارتا بچه داشتم،از فکرش هم دلم گرفت..
باورم نمیشد خودم انقد بزرگ شدم که چندتا بچه دارم.
خونواده محسن اومدن دیدن بچه زهرا خانمم همراهشون بود نمیدونم چه جوری بود که بچه هامون رو خیلی دوست داشت...
محمد اقا چشم روشنی پول و لباس اورده بود و زهرا خانم پتو..برای مهدیه خواستگار اومده بود و قرار بود جواب مثبت بدن.. همونجا با زهرا خانم اشتی کردم و شب نگهشون داشتم..
خاله صغری خونه خودش شام رو درست کرد و برامون اورد بالا..
پسرم همه زندگیم شده بود و نفسم به نفسش بسته بود شاید دلیلش اون ریزه بودنش بود که خودم داشتم به سختی بزرگش میکردم..
محسن هر روز میرفت سرکار و خداروشکر حقوق بهتری بهش میدادن، انگار واقعا سرش به سنگ خورده بود و دیگه زیاد اذیتمون نمیکرد.. بچه ها روز به روز بزرگتر میشدن...
دلم گرم بود به داشتنشون... همه محبتم رو نثارشون میکردم کاری که هیچ وقت پدرم نتونست برای منو خواهرم انجام بده..
هیچ وقت نتونستم اون حجم از بی احساس بودنش رو درک کنم.
روزها میگذشتن و با بزرگتر شدن بچه ها ساره مواظب خواهر و برادرش بود و با کمک خاله صغری که حالا مستاجر چند سالش بودیم من دوباره میرفتم خونه های مردم رو تمیز میکردم...

برای من رسیدگی به یه بچه کوچیک که شیر هم میخواست خیلی سخت بود، هادی بچه ارومی بود ولی بلاخره اونقدی کوچیک بود که به شیر مادر هم نیاز داشت شیرم رو میدوشیدم و میذاشتم خونه که تا وقتی برمیگردم شیر باشه..
خاله صغری یه روز پیشم بود و مشغول نگهداری از هادی بود زد زیر گریه، نمیدونستم چه اتفاقی براش افتاده رفتم پیشش نشستم و گفتم:خاله؟ حالت خوبه؟ چرا داری گریه میکنی؟
خاله دستشو برد جلو صورتش و تا میتونست گریه میکرد فهمیدم خیلی دلش پره بغلش کردم و گذاشتم تا میتونه خودش و خالی کنه، ساره با اون دستهای کوچیکش اومده بود خاله رو بغل کرده بود، ساره از نوزادیش پیش خاله صغری بود و واسه همین خیلی بهم عادت داشتن و نفسشون واسه هم در میرفت..
خاله اشکاشو پاک کرد دست ساره رو بوسید و گفت:خاله قربون دستهای کوچیک و بامحبتت بره ای کاش که بچه های منم یه ذره بویی از عاطفه و محبت میبردن..
_از چی انقد ناراحتی خاله؟
_چند ساله اینجایی قمرتاج؟ چند بار بچه های منو دیدی؟ چند بار دیدی من برم پیششون؟ انقد بی معرفت شدن که گاهی میگم حیفه اون روزهایی که بزرگشون کردم چه سختی ها که نکشیدم..
خاله اهی کشید و ادامه داد:نمیگن یه مادر پدری داریم مارو ول کردن به امون خدا، والا اونقدری پیر نشدیم که دست و پاگیرشون باشیم..
_خب خاله شاید نمیرسن بیان واقعا کارشون زیاده کاش شما یه سر برین..
_فکر کردی نخواستیم بریم؟ هزار بار گفتیم اگه شما وقت نمیکنین بزارین ما بیایم. همش میگن نه شما بلد نیستین گم میشین و از اینجور صحبتها..
خندیدم و گفتم:چرا باید گم بشین خاله؟نهایت ادم یه سوال میپرسه..
_نه مادر چقدر ساده ای اینا بهونشونه، زنهاشون کسرشانشونه ما روستاهایی بریم خونشون تو این چند سال عروسمون شدن یه بارم نیومدن اینجا... خجالت میکشن اردک و بوقلمون داریم..
دوباره خاله زد زیر گریه و گفت:خودشونو بالاتر از ما میدونن، اونا تهرانین ما شهرستانی هارو حساب نمیکنن..
_خاله فدای سرت که نیومدن، من خیلیم به این زندگی که داری افتخار میکنم تو برا بچت زحمت کشیدی همونجوری که من دارم زحمت میکشم و طاقت نمیارم اتفاقی برای بچم بیفته توهم میدونم تو دلت چی میگذره،این حرفا چیه شهری روستایی داریم مگه؟ واقعا ناراحت شدم خاله نمیدونم چی بگم..
_من هنوز نوه هامو ندیدم قمرتاج باورت میشه..
چقدر اون روز دلم برای خاله و تنهاییش سوخت یعنی یه روزی بچه های منم بزرگ بشن به من پشت میکنن؟ تنهام میزارن؟
گفتم: عجب دنیایه، یه روزی پدرم منو نخواست حالا این بچه های توان که بهت سر نمیزنن.. چرا آدمها انقد بی معرفتن؟ ولی من جوونمم واسه بچه ها میدم خاله جز اونها کسی ندارم!

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : ghamartaj
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 1.33/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 1.3   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه phke چیست?