داستان قمرتاج 8 - اینفو
طالع بینی

داستان قمرتاج 8

حقیقتا دلم برای خاله میسوخت ولی کاری از دستم برنمیومد.. بلاهایی که پری سرم اورده بود هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشد یاد اون روزا افتادم که منو گذاشته بود روی ایون تا سگها بیان تیکه پارم کنن... ولی خدا نخواست و من زنده موندم..
گاهی دلم میخواست میتونستم بلایی سرش بیارم تا اون عقده ها از دلم پاک بشه، میدونستم هیچ چیزی بی جواب نمیمونه..
زیاد طول نکشید که تقدیر دوباره پری رو سر راهم قرار داد...
با اینکه از مادرم چیزی یادم نمیمومد اما گاهی سخت دلتنگ مادرم میشدم..
جز نفرت چیزی از اقام تو دلم نبود، اون باعث این همه سختی و بلای زندگی من بود.
از فکر و خیال فقط به کار کردن پناه میبردم.. خداروشکر دست و بالم باز میشد و میتونستم حداقل از پس نیازهای خودمو بچه هام بربیام..
جاهایی که کار می‌کردم کمک زیادی بهمون میکردن و لباس و وسیله زیاد میدادن منم با ذوق و شوق همه رو برای بچه هام میاوردم..
برای یه مادر خیلی سخته که بچه هاش وسایل دست دوم بچه های دیگران رو استفاده کنن ولی زندگی همیشه یه جور نمیموند.. اینجور مواقع خیلی بهم میرختم ولی باز خداروشکر میکردم که کار میکنم و محتاج کسی نیستم.. از گوشه کنار شنیده بودم پدرم به جز دو تا پسرهاش صاحب دخترم شده، هرچی داشت و نداشت رو به بچه هاش داده بوده بود، من که تنها فرزندش از زن اولش بودم هیچ نقشی تو زندگیش نداشتم..
گناه من چی بود که خودم خبر نداشتم؟!
با این فکرها فقط خودمو عذاب میدادم.. زنعمو و خاله صغری تنها کسایی بودن که باهاشون درد دل میکردم..
محسن که یا کار میکرد یا دنبال مواد بود..
دوباره کار میکردم اما اتفاقی افتاد که نتونستم ادامه بدم..
 

بیشتر از قبل کار می‌کردم تا بتونم خرج خودمو بچه هام زندگیمو در بیارم، بی انصافی نمیکنم محسنم کار میکرد درسته بخشی از پولش صرف مواد میشد ولی دیگه مثل قبل نبود و بهتر شده بود.
از صبح خروس که افتاب میزد تا دم غروب کار می‌کردم و انقد خستا و کوفته برمیگشتم که طفلک بچه هامو نمیدیدم اگه خاله صغری نبود نمیدونستم باید چه جوری روزگار بگذرونم..
اما تجربه به من نشون داد که خدا هیچ موقع در رحمتشو نمیبنده یادم نمیره اون روزهایی رو که میرفتم خونه سوسن خانم و اونجا کمک بچه هاش بودم، زن خوبی بود بعدشم که دست تقدیر عمه رو سر راهم گذاشت و منو از دست پری نجات داد.
ساره کاملا سختی های منو درک میکرد با اینکه بچه بود و سنی نداشت ولی دختر عاقلی بود.. خودش بچه بود و نیاز به محبت مادر داشت ولی برای فرشته و هادی مادری میکرد..
گاهی اگه وقتی داشتم به معصومه و ادریس سر میزدم معصومه یه دخترم بدنیا اورده بود و اسمش و به یاد عمه فاطمه گذاشته بودن،یه روزهایی بدجوری دلم برای عمه تنگ میشد چقدر دستمو گرفت و مواظبم بود خدا میدونه..
خونه هایی که میرفتم تمیز میکردم به لطف زنعمو همه ادم پولدار و کله گنده بودن پول خوبی میدادن حتی غذاهایی که به ما میدادن واقعا به خوابم ندیده بودیم..
انقد تو زندگیم سختی کشیده بودم که چه شبهایی با نون خالی سر کردم تا بچه هام گشنه نخوابن.. تو اوج جوونی از ریخت و قیافه افتاده بودم انقد تو گرما و افتاب سر زمین رفتم که دیگه پوستی برام نمونده بود..
دوباره باردار شده بودم، دیگه باردار شدن رو پذیرفته بودم و ناراحت نمیشدم..
زمونه پوستم رو کلفت کرده بود.. بعد از مهدیه عروسی مهشید بود بچه ها بزرگ شده بودن و دونه دونه ازدواج میکردن.. روز عروسی صبح زود پاشدم و بچه ها رو حاضر کردم با پولی که گوشه کنار قایم میکردم برای بچه ها رخت و لباس خریده بودم بعد مدتها یه سرخاب زدم و دوتا نیشگون از صورتم گرفتم تا قرمز بشه این و از زهره یاد گرفتم زهره یکی از همون خانمهایی بود که باهم دیگه میرفتیم خونه مردم و تمیز میکردیم..
محسن از دیدن ما کیف کرد و گفت به به چقدر خوشگل شدین، قمرتاج کلک این لباسا رو کجا داشتی؟؟
از حرفش خندم گرفت و گفتم بریم دیگه دیر شد ناسلامتی برادر عروسی...
وقتی رسیدیم زهرا خانم از دیر کردن ما ناراحت شد و گفت میذاشتین بعد عروسی میومدین..محسن گفت تقصیر من شد مامان حالا که اومدیم دیگه تلخی نکن...
هرکی منو میدید که باردارم یه طعنه ای میزد ولی حقیقتا من دیگه ناراحت نبودم و سرنوشتم رو پذیرفته بودم.

مراقبت کردن از بچه ها کار سختی بود و برام کمر نذاشته بودن.. بوی اسپند و صدای کل کشیدن نشون میداد که عروس و داماد از راه رسیدن..
مادرشوهر مهشید برخلاف مادرشوهر من زن متین و سنگینی بود حتی از صورتشم میشد فهمید.. مهشید تو لباس عروس خیلی قشنگ شده بود و شوهرش مرد خوبی به نظر میرسید از ته دلم براش ارزوی خوشبختی کردم..اون روزهایی که تو خونشون تنها بودم مهشید و مهدیه خیلی بهم محبت کرده بودن..
زهرا خانم حالا که دخترهاش شوهر کرده بودن بهم ریخته شده بود شاید حالا میتونست درک کنه چه رفتارهایی با من داشت و چه ها که نکرد..
مهمون زیاد دعوت نکرده بودن ولی همونایی هم که بودن حسابی مجلس و گرم کرده بودن و بزن و برقص راه انداخته بودن..
با دیدن این جشن ها ناخودآگاه دلم میگرفت حسرت لباس عروسی رو میخوردم که هیچ موقع تنم نکرده بودم.. تابستون بود و هوا خیلی گرم بود باردار بودم و این بار خیلی چاق شده بودم جوری که گاهی احساس میکردم نفسم بالا نمیاد..
روی ایون نشسته بودم و خودمو باد میزدم خوراک اون روزهای من فقط هندوانه بود.. صدای در زدن اومد ساره بدو بدو رفت در و باز کرد و همراه زنعمو برگشت تعارفش کردم اومد بالا چادرش و انداخت رو پله اخر و گفت:ماشالا چقد چاق شدی تو دخترحسابی هم که میخوری کارم نمیکنی بایدم چاق بشی!!
هنوز جواب نداده بودم که زنعمو گفت شوخی کردم مادر بخور بخور که چاق بشی جوون بگیری..
همینجوری مشغول حرف زدن بودیم که دوباره صدای در اومد ساره دوباره در و باز کرد اومد داخل و گفت مامان یه آقاهه بود
با تعجب گفتم با کی کار داشت؟
ساره نفس زنان گفت هیچی نگفت فقط نگام کرد!
_وا مگه میشه؟
صدای بسته شدن در اومد مرد قد بلند و چاقی وارد حیاط شد گفتم:اقا با کی کار داری؟
نگاهی به من کرد و گفت شما؟؟
زنعمو گفت خجالتم خوب چیزیه والا اومدی تو حیاط مردم سوالم میپرسی؟!
مرد خنده ای کرد و گفت برو خانم چی میگی کی با شما کار داره دارم میرم پیش پدر مادرم..
زدم تو صورتم و گفتم شما پسر خاله صغری هستین؟ سری تکون داد و گفت اگه اجازه بدین!
_وای ببخشید تروخدا من نشناختم شمارو شرمنده تشریف بیارین بالا خاله صغری و حاجی رفتن مهمونی خونه یکی از اشناهاشون الاناست که دیگه پیداشون بشه..
حرفی نزد و تو حیاط منتظر شد نیم ساعتی نگذشته بود که خاله صغری و حاجی اومدن برخلاف انتظار من هیچ کدوم از دیدن پسرشون خوشحال نشدن..
زنعمو گفت وا خدا مرگم بده مگه نگفت پسرشم پس چرا همدیگر و بغل نکردن؟؟
-پسرشون سالهای ساله که از پدر مادرش خبری نگرفته!!
_غلط نکنم الانم یه گیر و گوری داره حالا ببین کی بهت گفتم...

زنعمو که رفت منو بچه ها رفتیم داخل.. مشغول شام درست کردن شدم،بچه ها باهم دیگه بازی میکردن و دیدنشون کنار هم خستگی من و در میکرد، با اینکه خیلی کوچیک بودن ولی کم پیش میومد باهم دیگه درگیر بشن..
شب بود که محسن اومد حسابی سر حال و سرخوش بود وقتایی که خیلی حالش خوب بود منو قمر صدا میکرد و گفت قمر امروز تو کارگاه یکی از بچه ها یه تیکه زمینشو گذاشته برای فروش دست و بالش خیلی تنگه، راستش فکر کردم تا کی باید اینجا باشیم زمین و بخریم کم کم بسازیم..
خیلط خوشحال شدم که محسن به این چیزها فکر میکنه
گفتم:مگه پول داری محسن؟
_باهاش حرف زدم یکمشو میدیم بقیشو جور میکنیم خدا بزرگه.
وقتی دیدم محسن به فکر زندگیمون هم هست واقعا خوشحال شدم و هرچقدر پول داشتم دادم و زمین رو خریدیم...
هر روز رویا پردازی میکردم و ساختن خونه رو تو ذهنم منسجم میکردم.
پسر خاله صغری چند روزی اونجا بود نمیدونستم برای چی اومده، از اینکه تنها اومده بود بیشتر تعجب کردم.
تو اون چند روز نتونسته بودم خاله صغری رو ببینم، اون روز رفتم تو انباری گوشه حیاط چندتا ظرف بردارم که یهو صدای داد و بیداد از خونه خاله صغری بلند شد چیزی که تواون چند سال سابقه نداشت..
حتی کوچیک ترین صدایی از خونه اونها تا حالا نشنیده بودم و صدای داد و بیداد برام خیلی تعجب داشت،یه حسی به من گفت بمون و گوش کن..
صدای پسرشون میومد که می‌گفت:من پسرتم بابا چطور دلت میاد سختی بکشم؟ اون وقت شما تو راحتی باشین!!
حاجی با صدای بلند گفت تو پسر منی؟؟ هه.. کدوم پسر من چند ساله که دیگه پسر ندارم از اولشم باید میفهمیدم همینجوری اینورا پیدات نشده!!
_نتونستم بیام هزارتا کار و گرفتای دارم اونجا تهرانه مثل اینجا دهات نیست که فکر کنی بیکارم.
_خجالت نمیکشی راست راست تو چشمهای من پیرمرد خیره شدی میگی اینجارو بفروشم واسه تو و اون داداش بی غیرتت، به همین خیال باش.. هروقت مردمم بیا دنبال این خونه و زندگی!!
_ببین بابا من بدبخت شدم ورشکست شدم هرچی پول داشتم از دستم رفته واسه اینکه دوباره رو پای خودم وایستم پول میخوام میگی نداری باشه خب اینجارو بفروش شما زن و شوهر خونه دو طبقه میخواین چیکار اینجا واسه شما خیلی بزرگه یه خونه کوچیک تر براتون میگیریم اینجارو بفروشین بزنیم به زخممون والا گرفتارم..
حاجی بدجور لج کرده بود گفت تو میدونی چه شبهایی این زن تا صبح اشک ریخته من به درک یه بار زنگ زدین خبر مادرتون رو بگیرین اصلا گفتین زنده ایم مرده ایم چی میخوریم چیکار میکنیم؟ برو همونجا که بودی تا حالا از این به بعدم فکر کن ما مرده ایم..

اینجا صدای خاله صغری رو شنیدم که به حاجی گفت انقدر حرص نزن دق می‌کنی میوفتی رو دستم خدایی نکرده بلایی سرت بیاد من چه خاکی به سرم بریزم؟
پسر حاجی با صدای بلند گفت:حرف آخرتون همینه دیگه؟ باشه! خودتون خواستین بعد قرنیم ازتون کمک خواستم ولی شما ثابت کردین که به فکر بچه ها تون نیستین..
اینجا بود که پسر خاله صغری در و باز کرد و از خونه اومد بیرون من همونجوری تو حیاط مونده بودم یهو با هم دیگه چشم تو چشم شدیم نمیدونستم باید چیکار کنم سرمو انداختم پایین پسر خاله صغری نگاهم کرد و با تاسف سر تکون داد زود با ناراحتی از خونه رفت..
خیلی دلم برای حاجی سوخت تا اون روز حاجی رو انقدر ناراحت ندیده بودم وسیله ها رو برداشتم و رفتم بالا فهمیده بودم که پسرحاجی قصد داره این خونه ها رو بفروشه و برای حاجی و خاله صغری خونه کوچکتر بگیره چقدر ناراحت شدم احساس میکردم خیلی زود باید از اونجا بلند بشیم با این که حاجی جواب رد داده بود ولی احساس می کردم بلاخره پسرشون موفق میشه و خونه رو میفروشه خیلی حالم گرفته شده بود خاله صغری مادری رو در حقم تموم کرده بود بچه هام بهش عادت کرده بودم..
بعد عمه دقیقاً تو روزای سخت زندگیم خاله صغری کنارم بود و حالا جدا شدن از آن فراوان خیلی سخت بود..
هادی تو بغل ساره حسابی بهونه می گرفت و آروم نمی شد سریع بغلش کردم هرچقدر پشتش میزدم اروم نمیشد تو خونه راه میرفتم از صدای گریه های زیاد هادی بود که خاله صغری اومد بالا ساره در رو باز کرد خاله اومد تو نگاهم کرد و گفت: قمرتاج چی شده چرا این بچه انقدر گریه میکنه؟
گفتم نمیدونم خاله همینجوری یک بند داره گریه میکنه و آروم نمیشه..
خاله سریع رفت توی آشپزخانه از داخل کشو نبات دراورد با آب جوش قاطی کرد گفت حتماً این بچه شکمش درد میکنه!! اصلا نمیدونستم هادی چشه یکم که گذشت از شدت گریه هادی خودش خوابش برد..
خاله میخواست بره که نذاشتم گفتم خاله راستش بی ادبیه ولی من تو حیاط که بودم صدای دعوای شما رو شنیدم چی شده چرا پسرتون اینجوری کرد خاله آهی کشید و گفت چی بگم دخترم من فقط نگران حاجیم سایه سرمه که خدای نکرده بلایی سرش بیاد من چیکار کنم؟تا دیروز این پسر پیداش نبود حالا هم که اومده میخواد مارو آواره کنه واسه این خونه خواب دیده،همینم مونده سر پیری آواره خونه مردم بشم..
حرفی نزدم حرفی نداشتم که بزنم ولی مطمئن بودم که دیر یا زود دوباره پسر خاله صغری برمیگرده به این فکر میکردم که اگه بخوان اینجارو بفروشند کجا بریم؟ کجا بریم که همسایه خوب گیرمون بیفته؟

محسن وقتی خبردار شد مثل همیشه بیخیال رفتار کرد یه تابی به سیبیلش داد و گفت نهایتا میریم یه جای دیگه خونه میگیریم مگه خونه قحطی شده تو این شهر؟ مهم زمین بود که خریدیم با چند تا اوستا صحبت کردم کم کم شروع کنم به ساختن خود خرد خرد بهشون پول میدیم اینکه دیگه ناراحتی نداره!!!
کلافه و ناراحت گفتم:محسن مگه میشه؟ خاله صغری برای من صاحب خونه نبود برای من مادر بود دوست بود همدم بود، بچه‌هام بهش علاقه دارن دیگه کجا برم که کسی بتونه انقدر مهربون با بچه های من رفتار کنه تازه من باردارم کجا برم چه جوری اثاث کشی کنم؟
محسن زود جوش می‌آورد همیشه واسه همین گفت: ولکن دیگه قمرتاج هنوز هیچی نشده داری مغز ما رو میخوری!! به فرض هم که بخوان اینجا را بفروشن به درک.. تا موقع ما خونه رو ساختیم از اینجا رفتیم.. به این زودیا که نمیشه..
دیگه حرفی نزدم چون میدونستم حرف زدن با محسن نتیجه نمیده این حرف من باعث شده بود حسن حداقل زودتر به فکر ساختن خونه بیفته برام سخت بود که بخوام برم کار کنم بعد بارداری های پشت سر هم دیگه قوت و توان قبلی را نداشتم ترجیح دادم خونه باشم و استراحت کنم..
به زایمانم زیاد نمونده بود وسطای پاییز بود که درد به سراغم اومد محسن خونه بود، مثل همیشه بچه ها را پیش خاله صغری گذاشتیم و راهی بیمارستان شدیم درد امانم را بریده بود هر چند که این درد برام آشنا بود، با این وجود درد همیشه درد بود.
خلاصه به هر سختی که بود دوباره مادر شدم و پسرم به دنیا آمد محسن هربار که بچه‌دار می‌شدیم جوری ذوق میکرد که انگار بچه اولمونه اسم پسرم رو مجتبی گذاشتیم پسر سفید و توپولی بود از همون لحظه اول مشغول خوردن شصت بود و گشنه بود.
محسن بچه رو بغل کرد و رفتیم خونه خاله و بچه ها منتظرمون بودن بچه ها با دیدن یک بچه جدید حسابی ذوق کردن خاله صغری حاجی یک جوری رفتار می کردند که انگار نوه خودشونه خاله اومد بچه رو از بغلم گرفت و برد بغل حاجی گذاشت حاجی اسم بچه رو تو گوشش گفت و شروع کرد قران خوندن.
خاله صغری گفت:به خدا حس می کنم تو دختر منی این بچه ها هم نوه ها منن.
دستش را بوسیدم و گفتم: خیلی ازت ممنونم نمیدونم چجوری میتونم جبران کنم این روزا رو تو خیلی برای من زحمت کشیدی بچه هام زیر دست تو دارن بزرگ میشن اگه تو نبودی من هیچ موقع نمی تونستم برم کار کنم و خرج بچه‌ها مو در بیارم
_اینها کارهایی بود که خودم خواستم انجام بدم انگار واسه نوه خودم کردم بیا بیا بریم تو سر پا واینستا..
تازه زایمان کردی کاچی پختم بخور جون بگیری حاجی هم الان برات کله پاچه می گیره بخور جون بگیری..

خاله صغری بخاطر تنها بودنش مارو جز خانواده خودش حساب کرده بود و از این بابت هر دوی ما راضی بودیم..
چند روزی خاله مواظبم بود و زود سرپا شدم، دیگه یاد گرفته بودم کارهامو خودم انجام بدم.
زمینی که محسن خریده بود تو روستا بود و ما برای ادامه زندگی باید میرفتیم تو روستا زندگی میکردیم..
پولمون به زمین های داخل شهری نمیرسید و این روستا نزدیک به شهر بود.. محسن با چند نفر صحبت کرده بود و قرار بود کم کم ساخت خونه رو شروع کنیم، خیلی ذوق داشتم خودمو خانم اون خونه تصور میکردم که دیگه کار نمیکنم و اونقد وضع مالیمون خوب شده که نیازی به کار کردن نداریم و فقط دارم بچه هارو بزرگ میکنم..
خاله صغری هر روز غصه خونه رو می‌خورد و میدونست دیر یا زود پسرش اسماعیل باز میاد سراغشون..
ذات بچه هاشو خوب می‌شناخت، و میدونست تو دلشون چی میگذره..
چندوقت بعد زمستون بود و برف میبارید با بچه ها از پنجره بیرون و نگاه میکردیم و به دونه های برف خیره شده بودیم که قرار بود درختها و زمین و سفیدپوش کنن.
در و زدن خاله صغری در و باز کرد از پنجره آشپزخونه نگاه کردم و یه مردی و دیدم که نمیشناختمش..
خاله صغری رو بغل گرفت و بوسید و رفتن داخل خونه..
چون تا بحال ندیده بودمش برام عجیب بود،عجیب تر از همه اینکه تنها هم نبود و یه زن و بچه همراهش بودن..
غروب خاله صغری اومد بالا و گفت:قمرتاج اون قابلمه بزرگه پیشه توعه؟
_سلام، نه خاله پیش من نیست..
خاله در و بست و اومد تو و یواش گفت:خودم ميدونم دست تو نیست اومدم بهت بگم پسرم اومده..
_پسرت؟ پسر بزرگه؟
_اره ابراهیم اومده با زن و بچش.. چند روزی مهمونه منن، کاری چیزی اگه داشتی به من بگو چون وقت نمیکنم بهت سر بزنم مادر..
_نه خاله خوش بگذره دستت درد نکنه..
هرچقدرم که از بچه هاش کینه داشت ولی بلاخره مادر بود و مهرو محبت مادری مانع میشد..
چند روزی اونجه بودن و رفتن.. دل خاله باز شده بود و همش از نوهشو کارهاشو شیرین کاری هاش میگفت..
محسن دل به کار داده بود و پا به پای کارگرا ایستاده بود و کار میکرد، متاسفانه زمستون شمال همش یا برفه یا بارون به خاطر همین عقب میفتاد کارهای خونه، کاری هم نبود که من بتونم انجام بدم..
یه مدت طولانی هم سرکار نرفته بودم و دیگه صاحب خونه هایی که خونه هاشونو تمیز میکردم کارگر گرفته بودن و به من احتیاجی نداشتن..
چند وقتی گذشته بود و اسفند ماه بود و قرار بود اون شب تولد ساره رو جشن بگیریم، خاله و حاجی رو دعوت کرده بودیم.. دم غروب بود که بچه ها منتظر بودن محسن بیاد خونه، صدای زنگ در اومد خودم رفتم در و باز کردم یه اقایی پشت در ایستاده بود که نمیشناختمش..

چادرمو مکحم گره زدم و گفتم با کی دارین؟
بدون اینکه نگام کنه گفت:سلام خواهر، اینجا منزل اقای.. هست؟
_بله یه لحظه اجازه بدین..
رفتم و خاله صغری رو صدا کردم و گفتم خاله بیا با شما کار دارن...
رو پله ها بودم و داشتم نگاه میکردم که خاله افتاد زمین..
بدو بدو و هراسون رفتم بالا سرش و گفتم اقا چی شده؟
از سر و صدای ما حاجی اومد بیرون دستاش میلرزید.. اون مرد گفت:والا نمیدونم بهش گفتم باید اینجارو تخلیه کنین حالشون بد شد..
زدم تو سرم و گفتم:واسه چی باید اینجارو تخلیه کنن؟ چی داری میگی اقا؟
_خانم ایناها این قولنامه این امضای این اقا..
حاجی خشک شده بود و مارو نگاه میکرد هرچقدر تلاش کردم خاله به هوش نمیومد تن و بدنم میلرزید اشکم در اومده بود..
ابراهیم پسر بزرگه با همکاری داداشش اسماعیل باهم دیگه خونه رو فروخته بودن همون روزهایی که اینجا بودن اثر انگشت پدرشون رو مهر کرده بودن و خونه رو فروخته بودن..
حالا صاحب خونه جدید اومده بود و خونه رو میخواست...
هرچقدر خواهش و التماس کردیم فایده نداشت که نداشت..
اسماعیل و ابراهیم خونه پدرشون رو فروخته بودن و تو چشم بهم زدنی ایران رو ترک کرده بودن..
حاجی سکته کرده بود و خاله صغری شبیه دیونه ها شده بود..
باورشون نمیشد بچه هاشون پاره تنشون باهاشون اینکارو کرده باشن..
صاحب خونه جدید مهلت نمی‌داد و میگفت تا قبل عید با خالی کنین میخوایم اینجارو خراب کنیم و بعد عید دوباره بسازیم...
تو زمستون و سرما کجا باید میرفتیم؟ مگه میتونستم خاله و حاجی رو تنها بزارم؟
محسن روزی که فهمیده بود حسابی با صاحب خونه کتک کاری کرده بود و کار رو برامون سخت تر کرده بود، مجبور بودیم سر یه هفته بلند بشیم..
بچه هارو میذاشتم پیش خاله و با محسن دنبال خونه می‌گشتیم.. سر سیاهی زمستون خونه از کجا میخواست پیدا بشه. اگرم پیدا میشد انقدر گرون میگفتن که پول ما نمیرسید.

اونقدر گشتیم و گشتیم تا یه جای خیلی داغون تونستیم خونه اجاره کنیم، درو دیوار بوی نم میومد، ولی چاره ای نبود باید با این وضع کنار میومدیم.
محسن گفت:حالا ما که خونه رو پیدا کردیم حاجی و خاله باید کجا برن؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم جایی نمیرن..
_یعنی چی جایی نمیرن؟
_یعنی همین، جاشون رو سر منه، پیش خودمون هستن..
محسن ایستاد منو کشید کنار و گفت:چی؟ دیونه شدی؟ اینجا جا واسه خودمون نیست تازه مگه ندیدی صاحب خونه چی میگفت؟ دید این همه بچه داریم!!! میخواست منصرف بشه حالا تو یه پیرزن پیرمرد و میخوای بیاری چیکار؟
_اخه مگه اون بدبختها کسی و دارن؟ کجا ولشون کنیم؟ نه محسن تا جایی که بتونم نگهشون میدارم انگار یادت رفته خاله چقدر به ما کمک کرده.. اصلا میدونی این دو سال اخر بهشون اجاره ندادیم؟
محسن دهنش باز موندو گفت:پس... پس پول اجاره رو چیکار میکردی؟
_چیکار میکردم؟ جمع کردم برا همچنین روزی...
محسن با ناراحتی تند تند میرفت،اصلا خوشانیدش نبود که حاجی و خاله رو ببرم پیش خودم ولی چاره ای نبود اونا کسی و نداشتن که بخوان برن پیششون.. پسرهای بی معرفتشون هرچی که پدر مادر داشتن و نداشتن فروختن و رفتن..
دخترشون هم که اصلا خبر نداشت، خاله هم گفته بود فعلا بهش چیزی نگیم تا بعد..
برای حاجی و خاله فقط چند دست لباس مونده بود همین..
خونه قشنگی که توش خاطره ساخته بودم و بچه هام بدنیا اومده بودن و رو خالی کردیم..
دل کندن از اون خونه برای من سخت بود، منی که فقط چند سال زندگی کرده بودم.. پس حاجی و خاله چی میکشیدن؟؟!!
خونه جدید رو حسابی تمیز کردیم زنعمو اومده بود کمکم و باهم دیگه خونه رو چیدیم..
یه چایی براش ریختم زنعمو گفت:قمرتاج دیدی اون روز بهت گفتم این بچه ها یه برنامه ای دارن باورت شد؟
_اره والا، ادم تو کار این زمونه میمونه بخدا، مگه میشه بچه با پدر مادر اینکارو بکنه؟
زنعمو استکان و گذاشت زمین و گفت:اره میشه، از بچه توقعی نیست اما کی باورش میشه پدر بخواد از بچش بگذره؟
یکه خوردم نگاهش کردم و حرفی نزدم دوباره گفت:اره تورو میگم، مگه پدرت کم سرت بلا اورد؟ کی باورش میشه پدر جیگر گوششو ول کنه ها؟ تو شیر پاک خورده ای دختر، کاری که عمه خانم برات کرد داری به این پیرزن پیرمرد کمک میکنی، شیر مادرت حلالت احسنت.. ثواب میکنی والا، بهشت و واسه خودت خریدی.

خیلی زود سر یک هفته جا به جا شدیم..
این خونه هم حیاط داشت اما قدیمی و داغون بود این خونه کجا و خونه خاله صغری کجا؟
با هزار خواهش و التماس حاجی و زنش رو با خودمون بردیم.. متوجه بودم که چقدر یه شبه داغون شدن ولی به خودم قول داده بودم تا جایی که از دستم بربیاد براشون یه کاری بکنم..
خاله منو کشید کنار در عرض چند وقت همه موهاش سفید شده بود و صورتش شکسته شده بود خاله گفت: من شرمنده روی تو هستم نمیدونم چی بگم از خجالت دهنم بستس فقط میتونم اینا رو بهت بدم..
از زیر لباسش گردنبند و گوشواره هایی که داشت رو درآورد دستم رو باز کرد گذاشت داخل دستم و گفت گفت من هیچ چیز دیگه ای ندارم که به تو بدم خودت که شاهدی بچه ها پاره های تنمون هرچی که داشتیم و نداشتیم بالا کشیدن...
اینارو حاجی برام خریده بود چشم روشنی وقتی که بچه هاشو به دنیا اورده بودم.. اون زمان حاجی دست و بالش باز بود میتونستیم هر چیزی که دلمون میخواد رو بخریم هیچ وقت فکر نمیکردم یه همچین روزی در انتظارم باشه!!!
فکرشم نمیکردم بچه‌هام سر منو پدرشون رو کلاه بزنم نمیدونم کجا اشتباه کردیم حتما منو حاجی نتونستم بچه های خوبی تربیت کنیم که این بلا رو سرمون آوردم تو که هفت پشت غریبی دست ما رو گرفتی ولی بهت قول میدم زیاد اینجا نمیمونیم نمیخوام بیشتر از این برات زحمتی ایجاد کنم تو خودت به اندازه کافی دردسر مشکل داری..
حرفهایی که خاله میزد اشکمو دراورد گفتم: تورو خدا این حرفا رو نزن به اندازه کافی برای من و این بچه ها زحمت کشیدی حالا وقتشه که بتونم یک کم جبران کنم تو رو خدا اذیتم نکن خاله اینجا خونه خودته نمیزارم هیچ جا بری حاجی مثل پدرم میمونه تو مثل مادرم...
اون روزا محسن خیلی اعصابم خراب می کرد خیلی اذیتم می کرد همیشه به خاطر اینکه حاجی و خاله رو نگه داشتم پرخاشگری و اوقات تلخی می کرد گاهی انقدر رفتارهای زشت از خودش نشون میداد که احساس شرمندگی بهم دست میداد تا اینکه مجبور شدم طلاهایی که خاله بهم داده بود رو نشونش بدم اون موقع دیگه دهنش بسته شده بود..

خاله صغری شده بود همه کس من، تو یه خونه بودیم و هم صحبت..
حاجی از وقتی سکته کرده بود هرچند خفیف بود ولی دیگه صحبت نمیکرد و بیشتر اوقات به یه گوشه خیره بود..
از دیدنشون دلم به درد میومد.. محسن بیشتر اوقات سر ناسازگاری داشت که از چشم خاله صغری دور نمیموند..
هربار با محسن سر همین قضیه بحثم میشد.. میدونستم از این که پول میاره و خرج میشه کلافه میشه..
دوباره دیر اومدنها‌شو شروع کرده بود انقد سرگرم بچه ها بودم که دیگه نمیتونستم بهش گیر بدم..
خاله صغری از قدیم ها و مادرشوهرش و خونوادش برام تعریف می‌کرد گاهی باهم میخندیدیم و گاهی اشک میریختیم.. بین بچه ها خاله صغری ساره رو خیلی دوست داشت به حدی که تو رفتارش کاملا پیدا بود..
تازه زایمان کرده بودم و توان کار کردن نداشتم و بی پولی سخت مارو تحت فشار گذاشته بود.. دعوا مرافه با محسن از یه طرف بچه ها یه طرف منو حسابی بی طاقت کرده بود..
گاهی از زنعمو یواشکی پول میگرفتم و میزد به حسابم..
نمیخواستم خاله صغری بفهمه که تحت فشارم..
روز عید بود و دورهم سفره هفت سین پهن کردیم انقد دست وبالم خالی بود که برای هیچ کدوم بچه ها نتونستم لباس بخرم.. خاله صغری به زور جلوی اشکهاشو میگرفت..
سال تحویل شد و همدیگر و بغل کردیم بچه ها چشم به راه عیدی بودن به عادت هر ساله محسن دست کرد تو جیبش و عیدی بچه هارو داد..
خاله و حاجی خیلی سختشون بود اینو میشد فهمید..
جایی جز خونه مادر محسن برای عید دیدنی نداشتیم اماده شدیم و راهی شدیم.. محسن موتور دوستش رو برای چند روز قرض گرفته بود نمیتونستم با مجتبی سوار موتور بشم محسن یه دور بچه هارو برد و رسوند و دوباره اومد دنبال من..
قبل رفتنم خاله منو بغل کرد تعجب کردم و گفتم:چی شده خاله؟
_هیچی مادر دلم میخواد سیر نگاهت کنم..
خندیدم و گفتم:خسته نشدی انقد منو نگاه کردی؟
به چشمهام خیره شد و گفت:میدونستی خیلی صورت قشنگی داری؟
_وای خاله کجام قشنگه..
همونجور به چشمهام خیره شده بود و حرفی نزد...
دلم شور افتاده بود، با محسن رفتیم خووه مادرش، خواهراش با شوهرهاشون اومده بودن و جمعمون حسابی شلوغ شده بود.. بعد ناهار بی قرار بودم و از محسن خواستم زودتر برگردیم..

محسن رفته بود تو انبار پایین و واسه خودش مشغول کشیدن بود.. حسابی کفری شده بودم از دستش..
وقتی برگشتیم هرچقدر در زدیم کسی در و باز نکرد محسن گفت :کجا رفتن اینا؟
_باید خونه باشن کجا میخوان برن اخه!!
_پس چرا در و باز نمیکنن؟
_نمیدونم تو که کلید داری بیا در و باز کن. بعد برو بچه هارو بیار..
در و باز کرد و رفتم داخل هرچقدر صدا کردم کسی جواب نداد، با خودم گفتم حتما رفتن خونه اقوامی کسی..
وقتی محسن بچه هارو اورد هنوز خبری از خاله و حاجی نداشتم..
حسابی نگران شده بودم محسن پیش بچه ها موند و من رفتم از در و همسایه پرس و جو کنم شاید کسی اونهارو دیده باشه..
هیچکس خبری از اونها نداشت تنها جایی که مونده بود مغازه یکی از همسایه ها بود رفتم تو فروشنده پسر جوونی بود منو دید بلند شد اومد جلو و گفت:بفرمایید خانم..
نفس زنان گفتم:اقا شما یه خانم با یه اقا ندیدی سن دار باشن؟
_شما قمرتاج خانم هستین؟
_بله بله چی شده؟
_سر ظهری یه خانمی با یه اقایی اومدن اینجا براتون یه یادداشت گذاشتن...
دست کرد از زیر کشو یه برگه در اورد و داد دستم..
برگردوندم به خودش و گفتم من سواد ندارم پسرم خودت بخون برام..
چشمی گفت و برگه رو گرفت و گفت:والا خودم این نامه رو نو‌شتم براشون میدونم چی نوشته... نوشته که با حاجی رفتن روستای خودشون پیش اقوام و فامیلها.. گقتن که نگرانشون نباشین و دنبالشون نگردین..ازتون کلی هم تشکر کردن..
با گریه گفتم:توروخدا نمیدونی کجا رفتن؟ من هرجور شده باید پیداشون کنم..
_نه والا خانم به من حرفی نزدن فقط گفتن منم اینارو نوشتم..
با گریه برگشتم خونه محسن از دیدنم وحشت کرد و گفت:ها چت شده این گریه ها واسه چیه؟
_رفتن محسن رفتن دیدی بلاخره از دست رفتارهات گذاشتن رفتن..
_رفتنی باید بره، امروز نمیرفت فردا میرفت... پاشو به جای ابغوره گرفتن بچه هاتو جمع کن مغزمو خوردن..
بلند شدم اشکهام و پاک کردم و گفتم:شایدم تو یه حرفی زدی که رفتن ها؟ وگرنه خاله کجارو داشت که بره بیا محسن تا دیر نشده برو. دنبالشون بگرد پاشو..
محسن رفت داخل و لباساشو در اورد و گفت:به من چه ربطی نداره، برو کنار بزار بخوابم خستم..
تو دلم کلی فحش نثارش کردم و رفتم پیش بچه ها انقد بهم ریخته بودم که همش دعواشون میکردم مجتبی هم انگار فهمیده‌ بود من ناراحتم بدتر منو اذیت میکرد و گریه میکرد و شیر هم نمیخورد..
محسن غرغرکنان گفت:د خفش کن اون بچه رو سرم رفت..
_اون موقع که کیفت کوک بود فکر این روزهارو باید میکردی...

تا یه مدت افسرده و غمگین بودم و دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت.. همش فکر میکردم الان خاله و حاجی کجان؟ کجا میخوابن؟ اصلا جایی رو دارن؟ کاش میشد برم دنبالشون و هرجا هستن برشون گردونم..
بی خبری منو عذاب میداد، از اون روز دوباره رابطه منو محسن خراب شده بود و باهم دیگه نمی ساختیم، خسته بودم زایمان های پشت هم و کار کردن های زیاد منو از پا انداخته بود و گاهی ناخوش احوال بودم..
از اونجایی که آدمیزاد به همه چیز عادت میکنه منم عادت کردم و دوباره جوون گرفتم.. به تنها شدن و بی کس شدن عادت داشتم، پیشونی نوشت من از روز اول سیاه بود، زور کع نبود تقدیر برای من رنگ دیگه ای نداشت..
چند سال گذشت.. بچه ها بزرگ شده بودن ساره و فرشته از دوازده سالگی همراه من سر زمین شالی کار میکردن... هادی و مجتبی بخاطر شیطنت زیاد خونه میومدن و فرشته و ساره نوبتی از اونها نگهداری میکردن...
دلم برای بجه هام میسوخت که مجبور بودم اونهارو ببرم سرکار..
زمینی که خریده بودیم همونجوری یه گوشه افتاده بود فقط روزهای اول بود که محسن ذوق داشت بعدش دیگه انقد درگیر مواد بود که منو عاصی کرده بود هرچقدر محمد اقا باهاش حرف میزد من حرف میزدم ول کن نبود و میگفت تفریحی میکشم در صورتی که اصلا تفریحی نبود و دوباره با دوستاش مشغول میشد..
امیدی به محسن نبود خودم دست به کار شده بودم و دخترهام همراه من میومدن سر زمین، بعد اون همه سال حالا دیگه خودم سرکارگر بودم و برای خودم کارگر داشتم..
تنها خوبی که محسن داشت این بود که کار میکرد میدونست یه قرون از پولی که در میارم بهش نمیدم..
خودم شده بودم اقای خودم، با کارگرا صحبت کردم و کم کم بهشون دستمزد میدادم و خونه سازی رو شروع کرده بودم..خونه نبودم و سر از درسو مشق بچه ها در نمیاوردم و بچه ها همش پی بازیگوشی بودن..
همون روزها متوجه شدم دوباره باردارم این بار دیگه دلم نمیخواست بچه داشته باشم، اون زمان هیچکس راه جلوگیری رو به ما یاد نداده بود و تقریبا هر سال باردار میشدیم..
قصد داشتم بچه رو بندازم اصلا اجازه ندادم محسن متوجه بارداری من بشه، هرکار که بلد بود برای سقط کردن انجام دادم هرچی که بلد بودم خوردم.. کار سنگین میکردم وسیله بلند میکردم به امید اینکه بیفته...
تا روزی که انقد کار کردم و طناب زدم گ پریدم که یهو شکم درد گرفتم و متوجه لخته های خون شدم... تو دلم گفتم بلاخره افتاد و راحت شدم..
اون زمانها تازه علم پیشرفت کرده بود و دستگاه سونو گرافی کم و بیش تو بیشتر شهرها بود..
رفتم تا ببینم بلاخره بچه افتاد یا نه.. زهره این چیزها رو وارد بود و راهنمایییم میکرد.

جز زهره کسی خبر نداشت که باردارم، به سختی تونستم از چشم بقیه مخفی نگهش دارم.
سواد درست حسابی هم نداشتم که بتونم سر در بیارم،یه روز صبح رفتم پیش یه خانم دکتری که تازه داخل شهر مطب زده بود و اهل تهران بود، خیلی خوش لباس و خوش قیافه بود و با ما روستایی ها زمین تا اسمون فرق داشت.. رو به روش نشستم و چندتا سوال پرسید و معاینه کرد و گفت:دو ماه و نیمه بارداری و همه چی خوبه..
انگار یه سطل اب یخ ریختن رو سرم فک میکردم با همون لخته خون ها بچه افتاده ولی زهی خیال باطل..
با نگرانی از وضعیت بچه پرسیدم که دکتر گفت مشکلی نیست، روم نمیشد بگم میخواستم سقطش کنم..
دکتر انگار متوجه شد و گفت:مگه مشکلی هست خانم؟
یکم اینور اونور زدم و واقعیتو گفتم، دکتر یکم مکث کرد و گفت:اتفاقی برای بچه نیافتاده ولی اگه واقعا بچه نمیخوای میتونی از قرص های جلوگیری که بعد زایمان بهت میدم استفاده کنی..
انقد خوشحال شدم که یه راهی هست برای باردار نشدن، که نگو..
از مطب که اومدم بیرون از خودم خجالت کشیدم که داشتم بچم رو سقط میکردم... خداروشکر که این اتفاق نیفتاد وگرنه تا عمر داشتم باید شرمنده میشدم..
اون روز محسن فهمید که من باردارم از قضیه سقط براش چیزی نگفتم.. برای اون فرقی نداشت دیگه هم دختر داشت هم پسر..
تا یکی دو ماه بعدش میرفتم سر باغ و سر زمین ولی چون سرکارگر بودم دیگه کار زیادی نمیکردم و حق سرکارگری میگرفتم..
تا به دنیا اومدن بچه تو خونه میومدنم..
خونه نیمه اماده شده بود و قرار بود تا اخر تابستون تموم بشه..
محمد اقا دیوارچینی و بلد بود و کار رو به عهده گرفته بود سرعت کار کردنش بالا بود و چند روزه کارش تموم شد..
یه تنور بزرگ تو حیاط داشتیم که هیچ وقت نتونستم برم توش نون بپزم.. تا زمانی که شکمم بزرگ نشده بود با کمک دخترا نون می‌پختم..
ساره و فرشته عصای دستم بودن، حتی کارهای خونه رو هم انجام میدادن..
اون سال از پول سرکارگری پول خوبی بهم دادن و برای بچه ها یکم لباس خریدم ذوقشون رو که میدیدم خودم شرمنده میشدم...

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : ghamartaj
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه auewwz چیست?