داستان قمرتاج 9 - اینفو
طالع بینی

داستان قمرتاج 9

قبل از بدنیا اومدن بچه خونه رو به راه شد،راه رفتن برام سخت شده بود..
زنعمو و زهره تو اسباب کشی بهم کمک کردن، شرمنده محبتهای زنعمو بودم که بی دریغ و بی منت همیشه کنارم بود..
هرکسی یه گوشه ای از کار و گرفت و خونه چیده شده...
بعد سالها از ته دل اخیش بلندی گفتم و خستگی اون همه کار و نداری و بدبختی از تنم در رفت.. بچه ها همه ذوق زده بودن.. تا شهر هم زیاد فاصله نداشتیم،
یه هفته از اومدنمون به خونه جدیدی میگذشت که درد زایمان اومد سمتم.. دخترم بدنیا اومد اسمش رو ریحانه گذاشتیم..
همونجا زنعمو گفت قمرتاج من جای مادرت، دیگه حواست باشه بچه نیار، میخوای چیکار کنی؟ بسه والا رسیدگی هم میخواد شما هم که دست و بالتون باز نیست این بچه ها خرج دارن بزرگ میشن..
با خجالت سرمو پایین انداختم، تقریبا تنها کسی بودم که هربار بعد بارداری هام باز حامله میشدم..
تا اون روز هیچکس بهم چیزی نگفته بود و بلد نبودم ولی واقعا دیگه دلم نمیخواست بچه داشته باشم..
دخترم خیلی شبیه خواهرم خدا بیامرز شهربانو بود همونجوری سفید و چشم رنگی، چند باری میخواستم اسمش رو شهربانو بزارم ولی زنعمو نذاشت و گفت خوبیت نداره اسم مرده رو روی بچه بزاری..
ولی هربار که میدیدمش حس میکردم دارم به شهربانو نگاه میکنم..
این بار دیگه هیچکس جز دخترام نبود که هوای منو داشته باشه، زودتر از همیشه از جام بلند شدم که برام دردسر شد و بخیه هام از هم باز شده بود...
کلی سر همون اذیت شدم و باید مدت بیشتری استراحت میکردم..
محسن طاقت نداشت و دلش می‌خواست هرچی زودتر بهم نزدیک بشه، اما این بار دیگه قرصهایی که خانم دکتر بهم داده بود رو میخواستم استفاده کنم.. دیگه توان بچه دار شدن نداشتم..
پاییز اون سال بدترین اتفاق زندگی من افتاده بود، نمیدونم خدا تو من چی دیده بود که هرچی بلا و بدبختی بود رو روی سر من هوار ریخته بود!!
تو روستامون چندتا ادم پولدار خونه ساخته بودن و برای تمیز کاری دنبال یه ادم تمیز و مورد اعتماد میگشتن، منو زنعمو بی معطلی رفتیم و مشغول شدیم از اونجایی که خونشون نزدیک خونه من بود برای شیر دادن به بچه راحت تر بودم و میتونستم برم و بیام..
از بس خونه نبودم نمیدونستم به بچه هام چی میگذره، کم کم متوجه شدم پسر بزرگم هادی همیشه بی حاله یه جا دراز میکشه و مثل بقیه بچه ها بازی نمیکنه..
اوایل زیاد جدی نگرفتم و رفته رفته، شبها که میرفتم خونه میدیدم زودتر از همه میخوابه رنگ و روش کبود میشه...
سریع بردمش درمونگاه... اونجا چیزی حالیشون نشد و مجبور شدم برم شهر..
اونجا بود که با کلی آزمایش فهمیدن پسرم ناراحتی قلبی داره و مشکل تالاسمی هم داره..

همونجا زدم تو سرم و غصه هایی که تو این چند سال تو دلم جمع شده بود همه رو ریختم بیرون.. مردم همه با تعجب بهم نگاه میکردن..
از اون روز دیگه حال و حوصله هیچ چیزی نداشتم نه غذای درست حسابی میخوردم نه کار می‌کردم، زندگیم رو ول کرده بودم..
کارم شده بود این بيمارستان اون بیمارستان..
شیرم از غصه خشک شده بود و بچم ریحانه همیشه گرسنه بود، دختر زنعمو ازدواج کرده بود و بچه دومش بدنیا اومده بود، به ریحانه شیر میداد و مواظبش بود..
تا اون روز هر بلایی سرم اومده بود دم نزده بودم ولی پای بچه هام که وسط بود دنیام سیاه و تیره میشد...
شبانه تو تنهایی و تاریکی خودم اشک میریختم.. دست رو دست گذاشتن فایده نداشت و باید میرفتم سرکار،سیاست شوهرداری نداشتم و کل زندگیم فقط به کار کردن فکر میکردم و محسن و به امون خدا ول کرده بودم..
دلم هوای عمه رو کرده بود بدون اینکه به هیچکس بگم چادر سر کردمو رفتم روستایی که عمه دفن شده بود دلم حسابی تنگ شده بود رفتم خودمو انداختم سر خاک و با گریه گفتم:سلام عمه، سلام قربونت برم.. من بی معرفت و ببخش که انقدر کم بهت سر میزنم منو ببخش که یادم رفته یا عمه ای هم داشتم.. عمه میبینی چقدر بلا میکشم؟ عمه تو سفارش من و به خدا بکن.. تو که بنده خوب خدا بودی بگو قمرتاج دیگه نمیتونه بگو قمرتاج کم اورده.. بسشه.. بگو دیگه طاقت نداره.. مگه چه خطایی کردم به درگاهش که عذاب من تمومی نداره؟
جز اینکه سرم و اوردم پایین دیگه چیکار باید میکردم؟ عمه کاش بودی کاش بودی و پشتم محکم بود عمه دیگه قمرتاجت خیلی وقته بی کس و کاره، دیگه هیچکس نیست بغلش کنه بگه پیش خودم باش.. اخ عمه کاش قلم پام شکسته بود نمیومدم اینجا زن این مرد نمیشدم.. از چی بگم؟ چندتارو بگم؟ خدا خودت به دادم برس..
انقد گریه کرده بودم چشمهام شده بود کاسه خون، نمیدونم چقدر گذشته بود که برگشتم خونه ولی چهره بچه ها نشون میداد چقدر نگرانن..
ساره اومد جلوو گفت:مامان چرا گریه کردی؟
بغض گلوموگرفت و گفتم:چیزی نیست مادر رفته بودم یکم سر خاک عمه برو به بچه ها برس..
چشمی گفت و رفت.. اصلا نمیدونم اون روزها چم بود به هرکسی می‌رسیدیم باهاش دعوا میکردم ناسازگار بودم..

ساره بچه هارو جمع کرده بود یه گوشه که کمتر سر و صدا کنن تا من بیشتر از این بهم نریزم.
زنعمو و زهره اومدن پیشم، از حال و روزم خبر داشتن.. ولی کسی برای غم دلم نمیتونست کاری بکنه، زنعمو گفت:ببر تهران بچه رو هرجا که میتونی ببر خدا بزرگه مبادا غصه بخوری قمرتاج؟
پوزخند غمناکی زدم و گفتم:غصه؟ کار من از غصه گذشته زنعمو خیلی وقته خدا نگاهشو ازم گرفته..
زنعمو زبونشو گاز گرفت و گفت:استغفرالله، توبه توبه... کفر نگو خدا قهرش میگیره...
_بیشتر از این زنعمو؟ هادی منو نگاه کن!! رنگ به رو نداره.. بچه های بزرگتر و کوچیکتر از اون اینور اونور میرن بازی میکنن.. وقتی اینجوری میبینمش غم عالم میریزه تو دلم.. با کدوم پول ببرم تهران؟ از این مرد ابی گرم نمیشه.. بخدا از دستش خسته شدم..
زهره گفت:نگران نباش پولم خواستی ما هستیم دوستیم رفیقیم باید بدرد همین روزها بخوریم دیگه خواهر..
ازشون تشکر کردم ساره براشون چایی اورد و رفت..
زنعمو گفت :ماشالاش باشه این دختر مثل پنجه افتاب میمونه، حیف نیست تو گرما و سرما میبریش سر زمین مردم این بچه سنش چیه که بره کار کنه..
_اخ زنعمو اخ.. دست رو دلم نزار که خونه... سرنوشت منو داره این بچه.. هرچی من هستم بچه هامم هستن یکی از یکی بدبخت تر بیچاره تر...
زنعمو دستشو گذاشت رو پای منو گفت:تو که انقدر کم طاقت نبودی، تو صبوری کردن زبانزد همه بودی، نبینم اینجوری غصه بخوری تو واسه این بچه ها هم مادری هم پدر.. جای محسنم داری زحمت میکشی از پا بیفتی این طفل معصومها چی باید بشن..
سری تکون دادم و بغضمو قورت دادم..
حق با زنعمو بود این بار دیگه حسابی شکسته بودم کم آورده بودم ولی باید خودمو جمع وجور میکردم باید به بچه هام میرسیدم..
محسن بیماری هادی رو فهمیده بود ولی بخاطر پول و دوا درمون همش میگفت:دکترها چی حالیشونه.. مگه ما چه جوری بزرگ شدیم.. از اون دمنوش هایی که مادرم میگه بگیر بده بخوره.. الکی بچه رو اینور اونور نبر...
جوابشو نمیدادم چون هیچی حالیش نمیشد و فقط جنگ اعصاب راه میفتاد.. سکوت بهترین گزینه بود تا جایی که صبرم ادامه میداد...
از اون موقع همه فکر و ذکرم شده بود هادی، همه می‌دونستن من چقدر پسر دوست دارم.. با اینکه یه روزی از پسر بدم میومد چون مادرمو ازم گرفته بود لعنت به این حرفها لعنت!!!


هادی من بزرگ میشد ولی هر هفته مجبور بودم برای خون گیری ببرمش بیمارستان شهر بغلی..
هر روز باید خسته و کوفته میومدم خونه و بچه رو میگرفتم و میرفتم این دکتر اون دکتر..
محسن خودش رو با کار مشغول کرده بود که مبادا کاری بهش بسپارم..
انقد خودم رو درگیر هادی کرده بودم که قرص های جلوگیری دکتر رو یکی در میون میخوردم گاهی اصلا فرصت نمیشد بخورم...
ماشین گرفتن و رفتن به شهر دیگه خیلی سخت بود اون زمان به راحتی الان نبود و ماشین سخت گیر میومد باید کلی معطل میشدیم تا مسافر بیاد.. گرما سرما فرقی نداشت رفت و امد سخت بود..
از دست نداری و بی پولی دیگه طاقتم تموم ‌شده بود خرج دوا درمون هادی زیاد بود. نمیتونستم انجام ندم.. یه بار رقیه رو یه راحتی از دست داده بودم این بار دیگه نمیتونستم بچم جلو چشمم نابود بشه...
از همون بيمارستان ماشین ايستاده بود تا جلوی خونه مارو پیاده کرد.
اون شب هرچقدر منتظر محسن شدم خبری نشد، تا صبح این پهلو اون پهلو شدم وقتی دیدم خوابم نمیبره بلند شدم وضو گرفتم رو به سجاده نشستم..
نمازم طولانی شده بود توان بلند شدن نداشتم به صورت معصوم بچه هام نگاه کردم مجتبی بد خوابیده بود پتو از سرش کنار رفته بود پتو رو روی سرش گذاشتم و رفتم کنار هادی دراز کشیدم و به صورتش نگاه کردم حال خرابی داشتم، همیشه احساس می‌کردم دارم از دستش میدم.. این ترس بعداز دست دادن رقیه همیشه با من بود..
همیشه دلواپس و نگران همشون بودم.
نفهمیدم کی خوابم برد صدای بچه ها منو هم بیدار کرد..
زهره اومده بود دنبالم وقتی دید هنوز خوابم گفت :قمرتاج تا کی میخوای اینجوری ادامه بدی؟ یه روز میای ده روز نمیای اقا ولی صبرش تموم شده میگه این چه سرکارگریه بالا سر کارش نیست، والا دیگه نمیدونم چی جوابشو بدم..
_هیچی نمیخواد بگی بگو از فردا میام..
زهره خداحافظی کرد و رفت..
اون روز خونه موندم باید با محسن حرف میزدم و تکلیفم رو روشن میکردم دیگه از این همه بی پولی و بدختی دیوانه شده بودم..
شام بچه هارو دادم چیزی تو خونه نداشتیم دیگه سیر کردن شکم این همه بچه کار راحتی نبود، بچه ها خوابیده بودن از پنجره به بیرون خیره شده بودم و تکیه به دیوار داده بودم.
چشمهام داشت گرم میشد که صدای باز شدن در اومد.. محسن وارد حیاط شد و یواش یواش رفت سمت زیر زمین.. فهمیدم میخواد چیکار کنه انقدر صبر کردم تا کارش تموم بشه، ولی کارد میزدی خونم در نمیومد..

اروم در و باز کرد و وارد خونه شد..
تو تاریکی منو دید که بیدارم گفت:عه بیداری قمر؟
وقتی خیلی سر کیف بود منو قمر صدا میزد که حالم بد میشد..جوابش و ندادم گفت:بیا بریم تو اتاق...
همیشه وقتی کارم دا‌شت مهربون میشد.. گفتم:کجا بودی؟ دیشبم که نیومدی؟
پوفی کرد و گفت:باز این زن شروع کرد.. اصلا تو چه جور زنی هستی؟ هوم؟ یه محبتی یه قربون صدقه رفتنی همش میخوای پاچه بگیری..
رفت سمت اتاق پشت سرش رفتم در و بستم برگشت نگاهم کرد گفتم:چه جور زنی دوست داری؟ خوشگل؟ پولدار؟ چی دوست داری؟
_بس کن من حال و حوصله جر و بحث ندارم..
_میگم کجا بودی؟
داد زد و گفت:از دست تو نمیام خونه، بس که مثل سگ داری غر میزنی حالمو بهم زدی همش نق نق اه..
_طلبکارم هستی؟ اصلا میدونی به ما چی میگذره؟ چی میخوریم چی میپوشیم؟ اصلا خبر داری هادی چه به روزی اومده؟ به توام میگن پدر...
_چیکار کنم ها چیکار کنم!! بیشتر از این ازم برنمیاد..
_هادی مریضه پول لازم داریم نمیرسم خرج بچه هارو بدم.. دفتر مداد میخوان رخت و لباس میخوان.. چقدر لباس همدیگرو بپوشن والا بلا این لباسها دیگه رنگ و رو نداره.. دیگه روم نمیشه از اینو اون قرض کنم... تا کی باید کار کنم؟ تا وقتی که بمیرم اره؟
صدای داد و بیداد ما بلند بود هیچ کدوم ملاحظه اون یکی و نمی‌کرد..
محسن مشت میزد به دیوار و فحش میداد شروع کرد به زدن من و دری وری گفتن...
اروم که شد رفت بیرون.. فقط نفرینش میکردم و واگذارش میکردم به خدا... مجتبی حسابی ترسیده بود و مثل بید میلرزید بچه ها تو خواب پریشون شده بودن ساره و فرشته با اینکه ترسیده بودن ولی خواهر برادرشونو اروم میکردن..
از بس کتک خورده بودم درد بدی داشتم استخونم درد میکرد با بی رحمی زده بود و روی پاهام کبود شده بود..
نمیتونستم دراز بکشم چشمهامو بستم کم کم چشمهام گرم شد..
نگران مجتبی بودم که ترسیده بود.. صبح با صدای ساره که صدام میکرد بیدار شدم.

چشمهام میسوخت از بی خوابی، ساره گفت مامان تورو خدا بیدار شو پاشو بیا..
هول کردم سریع بلند شدم و گفتم :چیه چی شده؟
با گریه و ترس گفت:مجتبی... مجتبی..
مثل گرگ پریدم و رفتم تو اتاق مجتبی دراز کشیده بود تکونش دادم و گفتم مجتبی چیه مامان؟ پاشو پسرم پاشو دردت به جونم پاشو..
ساره با گریه استکان خون رو نشونم داد و گفت:مامان اینو ببین... داداشی خون از دهنش ریخت بیرون..
زدم تو سرم و گفتم یا جده سادات... خدایا چه خاکی برسرم بکنم...
اصلا نفهمیدم چه جوری مجتبی رو بغل کردم و رفتم بیمارستان با سر و وضع بهم ریخته بدون چادر با لباس تو خونه ای هرکی از کنارم رد میشد نگاهم میکرد فکر میکردن دیونه شدم...
به سختی ماشین گرفتم و بچه رو بردم دکتر...
دکتر رفت بالا سر مجتبی و یکم طول کشید..
یه پرستار اومد بیرون سریع رفتم سمتش دستشو گرفتم و گفتم:خانم پرستار بچم چطوره؟ چش شده؟
پرستار گفت:الان دکتر میاد بیرون...
پشت سرش دکتر اومد بیرون رفتم جلو و گفتم :آقای دکتر میتونم برم بچمو ببینم؟
_خانم... تسلیت میگم بهتون پسرتون فوت شده...
چنان جیغی کشیدم که گوش فلک و کر میکردچند نفری اومده بودن و زیر بغلم و گرفته بودن و منو میبردن بیرون..
خدا سر هیچ مادری نیاره که باشه و بچه هاش جلو چشمش بمیرن!!!
به زور امپول منو ساکت میکردن، بخاطر دعوای سختی که با محسن کرده بودیم بچه زهره ترک شده بود و سکته کرده بود و تموم کرده بود...
اصلا نمیدونم چی بهم میگذشت فقط گاهی امپولهایی که تو دستم فرو میرفت رو حس میکردم..
اصلا نمیدونم کی محمد اقا و زنعمو و محسن رو خبر کرده بود، درست حسابی حالیم نمیشد ولی میدونم بیمارستان شده بود صحرای کربلا..
مثل جنازه منو اینور اونور میبردن..
دلم داشت اتیش می‌گرفت، هیچ جور اروم نمیشدم..
زهره بنده خدا بچه هام رو پیش خودش نگه داشته بود.. یه هفته از فوت مجتبی گذشته بود که دیگه بهم ارامبخش نمیزدن..
زنعمو اومد تو اتاق کنارم، دستشو کشید رو سرم، زد زیر گریه نمیتونست حرف بزنه.
فقط خیره به رو به رو نگاه میکردم، هیچکس و هیچ چیز برام مهم نبود. تو اون چند روز با هیچکس یک کلمه حرف نزده بودم، زنعمو میدونست هرچی بگه نمیتونه دل منو اروم کنه..

نگاهش کردم و گفتم:چیه زنعمو؟ هنوزم میخوای اروم باشم؟ اره؟ قمرتاج بدبخت شد قمرتاج بیچاره شد..
با صدای بلند داد زدم و گفتم:خدایا چی از جون منو بچه هام میخوای؟بهم بچه میدی که ازم بگیری اره؟ ای کاش اجاقم کور بود ای کاش مثل مادرم سر زا مرده بودم..
بکش راحتم کن.. منو بکش از این زندگی خلاص بشم.
زنعمو اروم شد و گفت:دردت بجونم بگو بگو اروم شو تو این چندروز یه کلمه حرف نزدی..
_اخ خدا چی بگم چی میتونم بگم؟! پسر دسته گلم رفت بخاطر هیچی رفت خدا از سر تقصیراتت نگذره محسن خدا بکشتت من راحت شم بری زیر خاک مادرت به عزات بشینه..
اون روزها تحملم میکردن و با من مدارا میکردن.. هنوز محسن رو ندیده بودم ازش متنفر شده بودم.. با نصیحتهای زنعمو و حرفهای زهره سعی کردم بخاطر بچه ها یکم بهتر بشم..
چشم دیدن هیچکس و نداشتم، از زهرا خانم بیزار بودم همیشه اونو مقصر اعتیاد محسن می‌دونستم.
اگه اون روزها که محسن پول اعتیاد رو نداشت به جای پول دادن بهش ترکش میداد زندگی ما به این روز نمیفتاد که بخاطر اعتیادش این همه رفتارش عوض بشه..
زنعمو سعی می‌کرد با حرفهاش منو اروم کنه، ساره رو میدیدم که از دور منو نگاه میکرد و اشک میریخت فرشته مثل مادر ریحانه رو تو اغوشش گرفته بود..
محسن رو دو سه روز بعد تو حیاط دیدم، تا اون روز فکر میکردم که پشیمونه و قبول داره که مقصره، اون شب اگر داد و بیداد نمیکرد بچم نمیترسید و الان زنده بود...
یکم تو حیاط بود و با زنعمو حرف زدن و رفت.. تعجب کردم که نیومد خونه!!!
زنعمو در و باز کرد و اومد تو، اون چند وقت شبها کنار من و بچه ها میموند، گقتم:کجا رفت؟
_رفت کارگاه..
_چرا اونجا؟
_دخترم اونم مثل تو بچش و از دست داده حال و روز خوبی نداره، شبها میره کارگاه میخوابه..
_خودش باعث شد وگرنه الان بچم زنده بود همینجا کنار بقیه بچه ها بازی می‌کرد..
_فعلا بیا استراحت کن..
فرداش از زنعمو خواهش کردم مواظب بچه ها باشه تا من برم سر خاک مجتبی..
چادرمو گرفتم و رفتم تا قبرستون زیاد راهی نبود، نشستم و تا میتونستم با بچم حرف زدم.. صدای پایی از پشت سر شنیدم برگشتم دیدم محسن اومده ولی دیده من هستم داره برمیگرده..
حسابی عصبانی شدم سریع بلند شدم و گفتم:بچمون و به کشتن دادی حالا تو از من فرار میکنی؟
برگشت تو چشمهام نگاه کرد و گفت:من یا تو؟ بخاطر تو الان پسر من اینجا خوابیده.. از بس غر زدی از بس گند زدی به زندگیم منو فراری دادی.. دیگه رغبتی ندارم کنارت باشم..
با دل شکسته گفتم:چه بهتر..
از کنارش رد شدم نذاشتم اشکم رو ببینه..
بغضم شکست.. خیلی دلم شکست..

سریع اومدم خونه زنعمو منو دید چادر سرش کرد و گفت:قمر جان من یه سر میرم خونه به بچه ها سر بزنم باز میام.
دیگه بس بود هرچقدر مزاحم دیگران بودم باید دوباره مثل قبل قدم برمی‌داشتم میشدم قمر هفت ساله ای که میرفت خونه سوسن خانم و کار می‌کرد..
روزگار منو با خودش جور در اورده بود..
دوباره پاشدم، پا گذاشتم رو دلم رو زخمی که جاش هیچ موقع و با هیچ چیزی پر نمیشد..
گریه هام بی قراری هام یا تو تنهایی بود یا سر خاک مجتبی..
دیگه هیچ وقت هیچکس منو گریون ندید دیگه حرفی نزدم دیگه گله نکردم..
شاید خدا وقتی دید برای هادی ناشکری میکنم بچه سالممو ازم گرفت تا چشمهامو باز کنه..
دوباره یا علی گفتم و رفتم سرکار همه تعجب کرده بودن که قمرتاج چه جوری با مرگ بچش کنار اومده، زنی که سی سال و خورده ای از سنش گذشته بود ولی انگار شصت ساله بود.
زنعمو ولی از اومدن من خوشحال بود و می‌گفت :افرین به این همه غیرتت که بخاطر بچه هات بلند شدی افرین بهت که از پا نیفتادی خدا بهت سلامتی بده سایت بالا سر این بچه ها باشه..
_زنعمو کجارو باید تمیز کنیم؟
زنعمو که فهمید تمایلی واسه حرف زدن ندارم مشغول کار ‌شد، پا درد و گردن درد شدیدی داشت و زیاد نمیتونست کار کنه و در عرض چند روز کلا از درد زیاد بی طاقت شده بود و رفته بود استراحت..
دست تنها مونده بودم فرشته رو با خودم میاوردم سرکار..
به خودم قول داده بودم که نزارم بچه ها مثل من کار بکنن ولی شدنی نبود.. فرشته زبر و زرنگ بود منو یاد جونی های خودم مینداخت که حسابی تمیز میکردم.
اون روزها خیلی حالم بد میشد و عق میزدم فکر میکردم از خستگی به این روز افتادم و جدی نمیگرفتم...
یکی دو ماهی گذشته بود و اشتهام زیاد شده بود و تو شکمم یه چیزی ریز ریز تکون میخورد..
اصلا نمیفهمیدم چم شده، همش گشنم میشد و اخرین نفر از سر سفره بلند میشدم..
کم کم مشکوک به بارداری شدم، ولی نمیخواستم باور کنم که باردارم..
برای همین مجبور شدم برم پیش همون خانم دکتری که قبلا رفته بودم..
تا منو دید یادش اومد و گفت:چی شده عزیزم؟ باردار که نیستی قرصهاتو میخوری دیگه؟
_نه خانم دکتر راستش پسرم فوت کرده اصلا به فکر خودم نیستم چه برسه به این قرص ها..
سری تکون داد تسلیت گفت و بعد گفت:بیا اینجا دراز بکش معاینت کنم، ببین عزیزم اگه میخوای باردار نشی باید به موقع این قرصهارو بخوری الان خیلی از خانمها دارن این قرص و میخورن و دیگه باردار نمیشن..
بعد دستگاه رو گذاشت رو شکمم و گفت:بلهههه، بارداری...
گوشی رو گذاشت زمین و گفت:هرچند حدس زدنش هم سخت نبود.. این بچه چهار ماهشه...

سکوت کردم خانم دکتر فکر کرد الان خیلی بهم میریزم گفت:چرا چیزی نمیگی؟_چی بگم خانم دکتر نمیدونم حکمت خدا چیه که این همه به من بچه میده..
خندیدو چیزی نگفت..
دیگه جرات نداشتم به خدا گله کنم میترسیدم..
محسن عین بچه قهر کرده بود و خونه نمیومد خونه، هروقت من نبودم میومد خونه و به بچه ها سر میزد..
خبر بارداری من به گوشش رسیده بود و برگشته بود خونه نمیدونم از رو دلسوزی بود یا هرچی که بود بچه ها از اومدنش خوشحال شده بودن.
کاری به کارش نداشتم... برای دوا درمون هادی پول لازم داشتم و محسن اینو خوب میدونست واسه همین گاهی یه پولی میذا‌شت و میرفت..
همون روزها بود که سر و کله پری تو خونه زندگیمون پیدا شد.. تنها چیزی که منتظرش نبودم اومدن و دیدن اونا بود..
جمعه بود و همه خونه بودیم دراز کشیده بودم و تو حال خودم بودم..
صدای در زدن که اومد فرشته در و باز کرد و اومد خونه و گفت:مامان مامان یه خانمه و یه اقاهه اومدن..
پاشدم نشستم از پنجره نگاه کردم کسی تو و ندیدیم گفتم:کی بود دخترم؟ چیکار داشت؟
_گفت بگم بابابزرگ اومده..
اصلا نفهمیدم منظورش از بابابزرگ کیه گفتم برو تعارف کن بگو بیان داخل..
خونه بهم ریخته بود سریع وسایل و از وسط برداشتم..
صدای یاالله گویان بابام و که شنیدم برگشتم و دیدم تو چارچوب در بابام و پری ایستادن.. یه لحظه فکر کردم دارم خواب میبینم..
اصلا نمیدونستم باید چه رفتاری انجام بدم.. خودشون اومدن داخل و یه گوشه نشستن..
رفتم یه ابی به سر و صورتم زدم... به زور برگشتم داخل.. یکم برای بچه ها وسیله خریده بودن..
پری گفت:خیلی وقت بود قصد کرده بودیم بیایم سراغت قمرجان، خیلی ناراحت شدیم شنیدیم بچت فوت کرده...
چیزی نگفتم..
بابام یه کلمه حرف نمیزد حتما خودش میدونست چه بلایی سرم اورده فقط به یچه ها نگاه میکرد..
معلوم بود به میل خودش اینجا نیومده.. پری خودشو سرگرم بچه ها کرده بود و با بچه ها حرف میزد بعد رو به من گفت :بچه ها خیلی دلشون میخواست بیان دیدنت ولی هرکدوم گرفتار زندگی خودشون بودن..
از روزی که مجتبی فوت شده بود و باعث و بانیش منو محسن بودیم میترسیدم که جلوی بچه ها با کسی بحث کنم فقط گفتم:خدا هیچ کس و با بچش امتحان نکنه.. تا نفس دارم واسه بچه هام کم نمیزارم..
اینجا پدرم سرشو بلند کرد تا اون لحظه جسارت نگاه کردن به چشمهای منو نداشت

حرف نمیزد و فقط نگاهم میکرد..
دل شکسته بودم و هر لحظه ممکن بود هر حرفی از دهنم در بیاد..
پری مثل همیشه پرو بودو زبون داشت گفت:قمر جان ما اومدیم سر سلامت باد بدیم، اقا بلند شو بریم یه سرم به مینو بزنیم..
بعد نگاهم کرد و گفت مینو دخترمه خونش همین اطرافه...
حرف نزدم خودشون بلند شدن و رفتن... حالم از همه چیز و همه کس بهم میخورد.
از اون روز پری گاهی تنها میومد و میرفت داشت راهشو خونمون باز میکرد.. زنعمو از رو سادگی میگفت بزار بیان برن حتما خودشون پشیمونن فهمیدن چقدر بلا سرت اومده اومدن جبران کنن. به روشون چیزی نیار مادر ببخششون..
_زنعمو اخ زنعمو چقدر از من انتظار دارین همه تا کی باید صبوری کنم؟
_عیبی نداره دیگه هرچی که نباید میشد شد، دیگه خودتو اذیت نکن تو جوونی باید زندگی کنی.. به امید این طفل معصوم ها باید بگذری دیگه...
پری یه مدت که اومد و دید چیزی بهش نمیگم دیگه راهشو یاد گرفته بود و هر بار یکی از بچه هاشو با خودش میاورد..
دخترش مینو برخلاف خودش دختر خوب و مهربونی بود، نمیدونم چرا ولی حس خوبی بهش داشتم چند سالی از من کوچیک تر بود و اخرین بچه پری بود، ازدواج کرده بود و بچه نداشت..
تنها کسی که روش نمیشد زیاد با من رو در بشه بابام بود..
دلم میخواست حالا که میرن میان حداقل یه کمکی چیزی بکنن برای هادی، اما دریغ از یه قرون..
پری راه خودشو خونه ما باز کرده، محسن اصلااز پری خوشش نمیومد و هر روز با من دعوا داشت و می‌گفت تو بی عرضه ای خاک برسرت که این آشغالها رو خونه راه میدی... محسن بدتر از قبل مواد میزدو گاهی میترسیدم..
هرچقدر ازش خواهش میکردم که ترک کنه برعکس هیچ تمایلی به اینکار نداشت و فقط اگه بهش پیله میکردم منو تهدید میکرد که دیگه سر کار نمیره. منم دهنمو می‌بستم وکاریش نداشتم تا هرچقدر میخواد بکشه!!!
مینو از وقتی با مادرش اومده بود خونه ما دیگه گاهی تنهایی خودشم میومد، هر بار میومد با افسوس و حسرت به بچه هام نگاه میکرد با ساره زیاد اختلاف سن نداشت..
بین بچه ها ریحانه رو خیلی دوست داشت، همش میگفت بچت که بدنیا بیاد خودم میام پیشت میمونم..
ازش تشکر کردم اون که گناهی نداشت که مادرش پری شده بود

از لا به لای حرفهاش متوجه شده بودم که بچه دار نمیشن و مشغول دوا درمونه، راستش دلم سوخت گاهی به شکمم با افسوس خیره میشد و اه می‌کشید..
یه روز سر دلش باز شد و گفت:میتونم آبجی صدات کنم؟
ناخودآگاه پوزخندی زدم... گفت:راستش من خبر دارم که مامانم چقدر اذیتت کرده، شایدم بخاطر نفرین های توعه که من بچه دار نمیشم دلت شکسته میدونم.. ولی بخدا من تقصیری ندارم خودم از رفتاهای مامانم خجالت میکشم ولی چیکار کنم؟؟
سرش و انداخت پایین گفتم:خوبه که میدونی چه بلاهایی سرم اومده، اگه پری اون روزها اون همه ازار و اذیت نمیکرد و من و مثل بچه خودش میدونست الان تقدیر من اینجوری نبود.. خدا میدونه که چه ها به من نگذشته.. بگذریم.. اگه دوس داری میتونی بگی ابجی.. ولی بدون هیچ روزی نمیرسه که من پری و حلال کنم هیچ روزی و...
بیچاره حرفی نزد. نمیخواستم جای مادرش اون رومحکوم کنم ولی پری انقد پرو بود که حتی یه معذرت خواهی ساده نکرد هیچ حرفی نزد بابت تمام این سالهایی که پدرم رو از گرفته بود و منو تنها کرده بود.. اما بلد نبودم به مهمون بی احترامی کنم و از خونه بیرونش کنم..
برای همین در مقابل سرکوفت های محسن حرفی نمیزدم..
مینو تو اون مدت خودش رو به من ثابت کرده بود و واقعا فهمیده بودم با مادرش فرق داره..
برای همین دیگه مشکلی با رفت و امدش نداشتم.. یه مدت بود که پری دیگه پیداش نمیشد..
منم نزدیک زايمانم بود این بار زودتر از همیشه گذشت چون دیر فهمیده بودم..
یه شب درد بدی تو شکمم پیچید دیگه میدونستم چه زمانی باید بچه بدنیا بیاد.. کنار خونمون یه قابله بود دیگه کارم راحت شده بود و خودمو دست دکتر و پرستار نمیسپردم..
نزدیک زایمان بود مینو رفته بود دنبالش محسن اومده بود بالاسرم، مهربون نگاهم میکرد و گفت:خوشحالم قمرتاج خیلی خوشحالم..
با اون همه درد گفتم :چرا؟ چون دارم از درد میمیرم..
خندید و گفت:نه، چون بچه های خوشگل برام بدنیا میاری..
برای اولین بار دلم از حرفهای محسن گرم شد چقدر به شنیدن حرفهای محبت امیز احتیاج داشتم، تازه فهمیدم تو زندگی ما جز جنگ و دعوا و دوری چیزی نبوده، کسی و نداشتم که راه و روش شوهرداری و یادم بده.

یک آن درد شدیدی پیچید تو شکمم و با کمک قابله بچه سر خورد و اومد بیرون و از اون همه درد راحت شدم..
قابله بچه رو تمیز کرد و پیچید تو پتو و گفت مبارکه دختره..
چشمهای مینو برق زد چقدر دلم براش سوخت.. از ته دل دعا کردم خدا دامنشو سبز کنه.
سعی می‌کردم جلوی اون زیاد به بچه ها توجه نکنم که مبادا دلش بشکنه.. محسن سریع بچه رو از بغل مینو گرفت و بردش به بچه ها نشون بده، احساس کردم مینو یکم جا خورد ولی حرفی نزد و رفت برای من کاچی درست کنه، ولی احساس کردم محسن از قصد بچه رو گرفت و برد..
خیلی ناراحت شدم و نتونستم فراموش کنم و قصد داشتم تو اولین فرصت بهش بگم..
شب بود که شوهر مینو اومد دنبالش و رفتن.. بهترین فرصت بود که به روی محسن بیارم و گفتم:محسن چرا بچه رو سریع از دست مینو گرفتی گناه داشت..
محسن بدون اینکه نگاهم کنه گفت:نگرفتم، بردم به بچه ها نشون بدم..
_یعنی چی؟ خب بچه ها بعدا میدیدن زشت بود ناراحت شد..
سرشو اورد بالا و با اون چشمهای درشت قهوه ای رنگش زل زد به منو گفت:خب ناراحت بشه چیکار کنم!!! مگه نمیبینی بچش نمیشه؟ خوبیت نداره شگون نداره بچه بدنیا میاد بره بغلش..
عصبی شدم و گفتم:کی همچین حرفی نزده؟ ها؟ واقعا که...اگه قرار باشه بغل کسی نره اون بغل توعه که بوی گند سیگارت و اون مواد کوفتیت از هفت فرسخی حال ادم و بد میکنه..
محسن یه لااله الی الهی گفت و چرخید سمت من و گفت:این زبونت اخر سرتو به باد میده حالا ببین کی گفتم.. اصلا کی به تو گفته این زن رو اینجا راه بدی؟ اصلا کی به این جماعا اجازه داده پا تو خونه من بزارن؟ اون بابای بیشرفت با چه رویی پاشو تو خونه من میزاره تا حالا کدوم گوری بود؟ پولهاش اون پسرهای مفت خورش بخورن، سر پیری داره از کت و مول میفته میخواد سر تو خراب بشه اره؟ کورخوندن دیگه حق ندارن بیان اینجا..
جوابشو ندادم خودش گفت و گفت تا ساکت شد..
سرگرم رسیدگی به بچه ها بودم.. به هیچ وجه دیگه دلم نمیخواست از محسن بچه دار بشم و واقعا احساس می‌کردم با بالا رفتن سن دیگه توان بارداری ندارم..
برای همین یواشکی بدور از چشم محسن قرصهارو میخوردم و نمیذاشتم بو ببره چون میدونستم اگه بیست تا بچه هم بیاریم دوست داره، قدیمی ها عشق و محبت بین زن و شوهر رو رابطه ای که تو رختخواب داشتن میدونستن...ما هم از بقیه مستثنی نبودیم!!

سعی کرده بودم هرجور هست قرص رو بخورم و خیالم راحت باشه..
چند وقتی مینو سر و کلش پیدا نبود میتونستم حدس بزنم دلیلش چیه..
محسن حتی یکبار هم برای بردن هادی به دکتر بامن همکاری نکرد، هم‌چنان معتقد بود که باید به حرف مادرش گوش میدادم.. محسن هرچی سنش بالاتر میرفت عقلشم عقب میرفت.. یا شایدم بخاطر مواد بود که داشت عقلش رو از بین میبرد..
باورم نمیشد ساره انقد بزرگ شده که براش خواستگار اومده، دخترهام عین خودم زحمتکش و کاری بودن از بچگی هیجی نفهمیدن و فقط عذاب کشیدن شرمنده روی همشون بودم که نتونستم یه زندگی خوب براشون درست کنم..
یکی از پسرهای محل خواستگار ساره بود، ساره ماشالله از زیبایی چیزی کم نداشت قد بلند و کشیده ای داشت و به خودم رفته بود،دخترم خیلی کوچیک بود و زیاد نمیتونستم تنهاش بزارم به محض اینکه دوباره جون گرفت سپردمش به فرشته و راهی زمین کشاورزی شدم..
اون روز موقع خوردن عصرونه بود که یکی از خانمها که اونم کار میکرد اسمش رفعت بود بعد اینکه همه غذاشون و خوردن و رفتن اومد کنارم نشست و گفت:قمر جان خیلی وقته یه چیزی میخواستم بهت بگم..
دستمو تمیز کردم و گفتم:بفرما خواهر.. خیر باشه!!
خندید و گفت:خیر خواهر جان خیره.. راستش و بخوای خیلی وقته پسرم صابر خاطر خواهه دختر بزرگت شده، محل کوچکیه خودت که خوب میدونی اینجا همه همدیگرو میشناسن.. اگه اجازه بدی واسه امر خیر همین روزها مزاحمت بشم..
نمیدونم چی باید میگفتم فقط گفتم چشم اجازه بدین باید با پدرش حرف بزنم...
صابر تو یکی از مرغ داری ها کار میکرد و وضع مالی بدی نداشت.. دروغ بود اگه میگفتم فقط خوب بودن پسره برام مهمه، بلاخره چیزی که یه عمر منو عذاب داد پول بود و پول..
من راضی بودم و محسن ناراضی.. اون میگفت نره من میگفتم بدوش...
کنار نمیومدیم باهم.. وقتی فهمیده بودم ساره بی میل نیست جلوی محسن ایستادم، محسن به زور راضی شد، منتظر بود پسر شاه بیاد خواستگاری دخترش..
تو یه چشم بهم زدن اومدن خواستگاری و همه چی به خیر و خوشی تموم شد..
دختر کوچولوی من بزرگ شده بود و باید راهی خونه بخت میشد مثل هر مادری براش ارزوی سفید بختی داشتم.. رفعت خبر از وضع مالی ما داشت برای همین همه خرج عروسی روگرون گرفته بود اونجا بود که فهمیدم واقعا ساره رو دوست دارن..
هر چند با رفتن ساره من خیلی دست تنها میشدم ولی هیچ چیزی جز خوشبختی دخترم برام مهم نبود..
زنعمو تشک و لحاف ساره رو درست کرد زهره یکم وسایل اشپزخونه خرید.. مینو به سهم خودش سعی کرد کمک کنه و یه فرش کوچیک خرید..
بابام بلاخره دست به جیب شد و یه مقدار پول داد تا کمو کسری هارو جبران کنم..

نمیخواستم بگیرم ولی الان موقع لج کردن نبود..
عروسی به خیر و خوشی تموم شد، نفس راحت کشیدم و ساره راهی خونه شوهرش شد...
به اندازه یک مادر هرچی که باید می‌دونست یادش دادم، نذاشتم بچم بدون اطلاعات بره خونه شوهر...
فردا صبح براش صبحانه درست کردیم و بردیم صورتش گل انداخته بود.. نگاه به دستاش کردم که النگو و انگشتر انداخته بود.. چشمم به چشم رفعت خانم افتاد که چشمکی زد.. فهمیدم هوای دخترمو همه جوره داره و خداروشکر خوشبخت شد..
قرص خوردنم جلوی بارداریم رو گرفته بود..
خوشحال و راضی بودم تا روزی که محسن خبر دار نشده بود، یه شب که رفتم قرص بخورم داشتم اب میخوردم که محسن رسید سر وقتم انگار خیلی وقت بود که منتظر همچین چیزی بود..
اومد جلو و گفت:چی داری میخوری؟
هول شده بودم گفتم:هیچی تشنم بود اومدم اب بخورم..
عصبی سرشو اینور اونور تکون داد و گفت:که داشتی اب میخوردی اره؟؟؟
_یعنی چی برو کنار میخوام برم بخوابم..
از پشت یقه لباسمو گرفت. برگشتم سمتش دستشو کرد تو جیبش و گفت:این چیه؟
نگاهم به بسته قرصها افتاد که گفت:اینا چیه؟ ها؟
_اینا دست تو چیکار میکنه قرصه دیگه..
زد تو سرش و گفت:خیال کردی با گاو طرفی؟ فکر کردی من حالیم نمیشه؟ این آشغالها رو میخوری که بچت نشه؟ تو گوه خوردی با هفت جد و آبادت.. مگه دست توعه؟
_صداتو بیار پایین زشته.. اره میخورم که بچم نشه.. مگه میتونیم خرج همین هارو بدیم که بازم بیاریم..
_من این حرفها حالیم نیست.. کیف میکنم برام بچه میاری، ننم میگه زن باید سرش به بچه اوردن و زندگیش گرم باشه وگرنه هرز میره..
با نفرت گفتم:ننت اگه این چیزها رو خوب بلده چرا واسه خودش کاری نکرد..
زد تو دهنم مزه خون رو تو دهنم حس کردم..
محسن رفت و من همونجا نشستم...
از اون روز دیگه حواسش به من بود و همه قرصهارو دور ریخته بود..
زمان مثل برق و باد در گذر بود... چشم باز کردم و بستم دیدم یه دختر و یه پسر دیگه هم بدنیا اوردم..
محسن عاشق بچه دار شدن بود ولی هیچ مسئولیتی در قبال بچه ها‌ گردن نمیگرفت..
خداروشکر با بدنیا پسرم دیگه هیچ وقت باردار نشدم.. اسم دخترم فرزانه و اسم پسرم رو هادی انتخاب کرد و مجید گذاشتیم..
بچه ها همه بزرگ شده بودن فرشته هم خواستگار داشت و ازدواج کرده بود..
مینو همچنان بچه نداشت.. ساره اولین بچش رو باردار بود..
ذوق داشتم برای نوه دار شدن.. همه خانواده منتظر اولین نوه بودن...
سخت تر از قبل کار می‌کردم دیگه خونخ و زندگی رو سپرده بودم دست بچه ها خودشون میخورن میشستن..

محسن دیگه سنی ازش گذشته بود و حوصله نداشت،..
همون روزها بود که فهمیدیم پری سرطان گرفته...
حال و روزش خوش نبود، مینو همیشه اشک میریخت و از تنهایی مادرش گریه میکرد..
از برادرهاش شاکی بود که مادرشون رو به امون خدا ول کرده بودن..
تازه اونجا بود که فهمیدم پدرم هرچی داشت و نداشت رو بخشیده بود به پسرهاش..
حتی به مینو هم چیز زیادی نداده بود.. پدرم شکسته و پیر شده بود، هنوز سرپا بود ولی بچه هاش همه چیز رو از چنگش در اورده بودن..
مینو بارها از من خواهش کرد پری و حلال کنم اما اینکارو نکردم نه بخاطر غرور و حرفهای دیگه، برای اینکه پری هیچ وقت حتی یکبارم از من طلب بخشش نکرد..
مریضی لاعلاج پری که اون رو خیلی زودم از پا در اورد بهمن ماه بود که تموم کرد...
دلم هوای روستامون رو کرده بود سیزده ساله بودم که از اونجا زده بودم بیرون، مردد بودم برای مراسم پری برم یا نه ولی، دل به دریا زدم و رفتم...
قبل از اینکه روستارو ببینم اول رفتیم قبرستون تقریبا هیچکس و اونجا نمیشناختم، خیلی زود پری به خاک سپرده شد به جز مینو کسی حتی یک قطره اشکم نریخت..
مینو رفته بود خونه بابام اینا و اونجا براش مراسم داشتن، حاضر نشدم پا تو اون خونه بزارم.. هرچند خیلی تغییرش داده بودن.. همه زمین های اون اطراف که مال بابا بود رسیده بود به برادرهای ناتنیم..
رفتم سمت خونه ننه جان و بعدم دیدن زنعمو.. ننه جان که اصلا منو نشناخت فراموشی گرفته بود، عمه گوهر حسابی شکسته شده بود نوبتی از ننه جان نگهداری میکردن..
هنوز با شوهرش زندگی میکرد و همچنان بخاطربچه ها و نوه ها دم نمیزد.. زنعمو دخترهاش و شوهر داده بودو صاحب نوه بود... دلم برای همشون تنگ شده بود..
به اندازه یک روز از بچه هام دور شده بودم ولی دلم برای همشون تنگ شده بود و غروب نشده عزم برگشتن کرده بودم..
روستای پدریم از روستای ما تقریبا خیلی فاصله داشت..
شب بود که رسیدم...
پا درد داشتم خیلی وقت بود دیگه توان کار کردنم رو مثل قبل نداشتم... هفته هفته دکتر بردن هادی منو از پا انداخته بود، بچه ها هرکس مشغول زندگی خودش بود..
هادی تو اوج جونیش بود و لذت زندگی رو نمیبرد..
یکی از همون روزها حال هادی بدی شد و با کمک همسایه ها بردیمش بیمارستان... یه مقدار پول دست زهره امانت گذاشته بودم که سریع اون رو گرفتم و رفتم..
دکتر گفته بود هادی باید تو بیمارستان بستری بشه..
ناراحتی قلبی که داشت وضعیتش رو وخیم کرده بود..
روز به روز غصه میخوردم و لاغر تر از قبل شده بودم.
نمی‌تونستم یکسره پیشش باشم و گاهی بچه ها نوبتی بهش سر میزدن..
باید کار می‌کردم تا بتونم خرج بیمارستان رو جور کنم..

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : ghamartaj
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه kzwid چیست?