رمان آفتاب 1 - اینفو
طالع بینی

رمان آفتاب 1

توی اتاق تنگ و تاریک نشسته بودم و همینطور که زانوهام رو بغل کرده بودم با تعجب به در و دیوار های اون اتاق نگاه میکردم. اتاق خیلی کوچیک بود و احساس میکردم دیوار هاش هر لحظه بهم نزدیک تر میشه اینقدر کوچیک که دو طرف تخت فاصله ای با دیوار ها نداشت بالای سر تخت طاقچه ای بود که روش چراغ نفتی گذاشته بودن و معلوم نبود از کی تا حالا گردگیری نشده که یه بند انگشت خاک روی طاقچه نشسته بود نور فانوس روی طاقچه رو کمتر کردم و به بالشت تکیه دادم باد خنکی که پنکه روی صورتم میزد باعث می‌شد موهای موج دار و درازم که تا پایین کمرم می‌رسید تو هوا حرکت کنه صدای خنده های مستانه بقیه از توی راهرو میومد و مشخص نبود باز کدوم گردن کلفت شهر سر از اینجا در آورده که همه اینطور دور سرش می‌گردن چون خوب می‌دونستن که اگه به چشمش بیان پول خوبی نصیبشون میشه آهی کشیدم و سرم رو روی زانوم گذاشتم چطور میخواستم باور کنم که آخر و عاقبتم این شده و تنها سهمم از زندگی این اتاق تیره و تار بود حتی مادری بالای سرم نبود تا دست نوازش روی سرم بکشه و نازم رو بکشه با یادآوری مادرم و صورت مظلومش که همیشه مقابل خواسته های پدرم سر خم می‌کرد غمگین شدم همیشه خدا گوشه ای از صورت گندمگونش کبود بود و خون مردگی داشت که هنر دست پدرم بود ناخودآگاه تصویر ساعاتی قبل که من رو به زور و در مقابل پول هنگفتی دو دستی تقدیم به خانوم رییس کرده بود مقابل چشمام جون گرفت دم دمای صبح بود و هوای بهاری که با تکون های دست مامان بیدار شدم گوشه چشمم رو مالیدم و به صورت قرمزش که از شدت گریه چشمهاش باد کرده بود خیره شدم به خودم که اومدم سریع بلند شدم و سر جام نشستم و گفتم مامان چی شده دستی روی گونه اش کشیدم و پرسیدم باز بابا کاریت کرده ایندفعه دلش از کجا پر بود مامان سرش رو پایین انداخت و گفت‌ نه دخترم ایندفعه فرق میکنه بلند شو آماده شو که باید بری ابروهامو توی هم کشیدم و گفتم خیر باشه اول صبحی کجا باید برم که خودم بی خبرم مامان چشم هاش رو ازم دزدید و بینیش رو بالا کشید هنوزم داشت گریه میکرد و معلوم نبود چه خبری شده بود که به من مربوط بود و اینطور مامان رو ناراحت کرده بود پرسیدم با کی قراره برم توام میای مگه نه با نه قاطعی که مامان گفت لب زدم پس منم جایی نمیرم مامان بدون تو کجا برم اصلا با دادی که بابا زد و در اتاق به دیوار کوبیده شد از ترس چند متر بالا پریدم نعره زد چی گفتی دختره ی پاپتی...
نمیری مگه دست توعه قلبم مثل قلب گنجشک توی سینه ام می‌کوبید مامان با غم اشاره کرد که بلند بشم تا بیشتر عصبانی نشده همیشه همین بود بابا داد و بیداد راه می انداخت و ما کوتاه میومدیم وگرنه با کمربند رنگ و رو رفته اش که‌پوست پوست شده بود به جون تن ضعیف منو مامان می افتاد هیچوقت نتونست مثل یه مرد برام پدری کنه تنها کاری که به خوبی بلد بود انجام بده خوردن نجسی و آوردن رفیق های گرمابه و گلستانش به خونه بود بعد پوشیدن لباس های کهنه و پاره ام که تقریبا مناسب ترین لباسم برای بیرون رفتن بود مامان با اشک دستی روی موهای بلندم کشید و به آرامی زمزمه کرد آفتاب مادر اونجا مراقب خودت باش خب؟ بعد خودش یرش رو تکون داد و گفت‌ مگه میتونی مراقب خودت باشی... با گریه گفتم مامان منو دارین کجا میفرستین من کار بدی کردم اذیتتون کردم آخه من که هر وقت بابا ازم میخواست قلیونش رو چاق کنم میکردم هر چی می‌گفتین میگفتم چشم حالا چی شده باشه قول میدم از این به بعد هر چی شما بگین همون کار رو بکنم اصلا لب باز نمیکنم حرف بزنم خوبه مامان که حال خودش بدتر از من بود دو دستش رو حصار صورتم کرد و گفت قربون تیله های سیاهت برم دختر قشنگم گریه نکن نمیتونم چیزی بگم خودت بری اونجا میفهمی شرمندتم آفتابم من نتونستم برات مادری کنم نتونستم مقابلشون بایستم و نزارم این ظلم رو در حقت بکنن با هرکلمه ای که از دهن مامان بیرون میومد بیشتر نگران میشدم و دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید بعد چند دقیقه ساک کوچیکی به دستم داد و گفت خدا به همراهت مادر و من رو محکم تو آغوش خودش کشید صدای هق هق گریه های دوتامون کل اتاق رو برداشته بود و دلمون نمیومد از هم جدا بشیم در اتاق به شدت باز شد و برادر بزرگترم که هیچ فرقی با بابام نداشت و مثل اون ظالم بود داد زد چه خبرتونه باز که آبغوره گرفتین ولی وقتی دید به حرفش توجه نکردیم جلو اومد و به زور من رو از مامان جدا کرد دستش رو محکم گرفته بودم و حاضر نبود رها کنم ولی زور برادرم به من چربید و مامان به شدت زمین خورد جیغی زدم و خواستم به طرفش برم که نگذاشت و با زور منو از اتاق بیرون برد مامان پشت سرمون اومد و صدای گریه اش به گوشم می‌رسید به حیاط به هم ریخته و پر از دود و سیاهمون که رسیدیم بابا روی پله نشسته بود و همونطور که سیگارش دود می‌کرد گفت نادر الانهاست که آدمای خانوم رئیس برسن برو یه سر و گوشی آب بده و حواست باشه که به محض رسیدن دختره رو بهشون تحویل بدیم و امانتیمونو ازشون بگیریم
 

بعد مدت ها شانس در خونمون رو زده و نمیشه بهش پشت پا زد نادر برادر کوچکترم بود و همگی غلام حلقه به گوش بابا و نه روی حرفش نمی آوردند نادر چشمی گفت و به سمت در رفت تازه متوجه شده بودم که چشم های بابا رو پول کور کرده ولی نمیدونستم که من رو قراره در عوض پول به کی بده و خانم رئیسی که ازش حرف می‌زدند کی بود حالا که لحظه های آخر بودنم توی این خونه بود سکوت کردن رو جایز ندونستم و داد زدم‌ خوشا به غیرتت بابا آفرین چقدر بهت وعده پول دادند که داری دخترت رو میفروشی هان پنج تومن ده تومن چقدر گیر پول موادت بودی که داری دست به این کار میزنی داداشم بازوم رو توی دستش فشار داد و زیر گوشم زمزمه کرد خفه خون بگیر بابا که مثل همیشه من رو آدم حساب نمی‌کرد به داداشم گفت مسعود بگو در گاله رو ببنده وگرنه دندوناش رو تو دهنش خرد میکنم ولی من انگار خون جلوی چشمم رو گرفته بود که بدون فکر کردن به عاقبت کارم چشم بستم و زبون باز کردم گفتم چرا باید لال بشم نه دیگه این آفتاب اون آفتاب بی زبون دیروز نیست دیگه به اینجام رسیده مادرم با ازدواج کردن با تو بدبخت شد الان میخوای من رو هم بدبخت کنی بابا که صورتش از عصبانیت قرمز شده بود جلو اومد و سیلی محکمی زیر گوشم زد که گوشم صدا داد و به گوشه ی حیاط پرت شدم گرمی خون رو گوشه لبم احساس کردم دستی روش کشیدم و کف دستم قرمز شد مامان جیغی زد و چنگی به صورتش زد با عجله خواست به سمتم بیاد که بابا جلوش رو گرفت و گفت گم شو کنار زنیکه الحق که دخترتم مثل خودت نمک نشناسه چندسال سر سفره من غذا خورده اینم الان دست مریزاد گفتنشه همون لحظه نادر وارد حیاط شد و داد زد بابا اومدن و پشت سرش هم دو تا گردن کلفت که هیکلشون چند برابر بابا بود وارد شدند. کلاهی روی سرشون بود و دستمالی دور گردنشون انداخته بودند با دیدن من گوشه حیاط با لب پاره شده یکیشون با عصبانیت به بابا گفت چیکار کردی مرتیکه مفنگی میدونی که خانوم رئیس اینطوری ببینه لج میکنه بابا دستی به پشت گردنش کشید و گفت دست رو دلم نزار که خونه اعصابم رو قاطی کرد نتونستم جلو خودم رو بگیرم زیر لب چند بار اسم خانوم رئیس رو تکرار کردم چقدر این اسم برام آشنا میومد حرفهای زن همسایه که از عاقبت دختر یکی از فامیلاش میگفت که گرفتار شهر نو شده بود و خانوم رئیس یه روز خوش براش نگذشته بود ....نه یعنی من رو هم میخواستن اونجا ببرن دوتاشون به سمتم اومدن که روی زمین خودم رو عقب کشیدم و سرم رو تکون دادم و...
 

و زمزمه کردم نه من نمیام من نمیخوام بیام اونجا صورتم رو به طرف مامان چرخوندم که مسعود گرفته بودش و نمیذاشت به طرفم بیاد داد زدم‌ مامان توروخدا نذار منو ببرن اونجا میخواان اذیتم کنن مامان ولی همون لحظه یکیشون زیر بازوم رو گرفت و دیگری دستش رو بند موهام کرد و چون از روی زمین بلند نمی‌شدم روی زمین به طرف در کشیدنم صدای ناله و گریه هام کل محله رو برداشته بود پاهام روی زمین کشیده میشد و خون ازشون چکه می‌کرد از در خونه که بیرون رفتیم با چشم هایی که از شدت گریه تار میدید دیدم که مامان رو ول کردن و دنبالم میدوید ولی دیگه فایده نداشت و توی پیچ کوچه گم شدیم و مامان رو ندیدم قلبم تند میزد و دیدن قیافه های خوفناکشون بیشتر منو میترسوند و باعث می‌شد فکر فرار رو به کل از سرم بیرون کنم چون معلوم نبود اگه گیرم می انداختند چه بلایی به سرم می آوردند از شدت سوزش زخم های روی پام اونقدر داد زده بودم که صدام گرفته بود و وسطهای راه مجبور شدم بلند بشم و خودم راه برم ولی هر دو مثل نگهبان بازوم رو گرفته بودند به سختی میتونستم راه برم و پاهام رو دنبال خودم میکشیدم بعد راه رفتن زیاد از دور چشمم به بنای قلعه مانندی خورد که بعد رد شدن از خیابون مقابلش ایستادیم و در رو زدند خوب به دور و برم نگاه انداختم و هیچ معلوم نبود پام رو که داخل این خراب شده بزارم کی اجازه بیرون اومدن داشته باشم و خوب میدونستم که کسی که گرفتار اینجا بشه برگشتنش با خداست در رو پسر کم سن و سالی باز کرد و وارد راهرو کم نوری شدیم که ابتداش میز در به داغونی قرار داشت که زنی با لباس قرمز و موهای سشوار کشیده پشتش نشسته بود و دفتری مقابلش قرار داشت یکی از آدمهاش گفت خانوم رئیس بفرمایید اینم امانتیتون نگاه دقیقی به دیوارها انداختم که از بس دود بهشون خورده بود به سیاهی میزد و نور لامپ کم سویی اونجا رو روشن کرده بود خانوم رئیس درحالی که توی دستش سیگاری دود می‌کرد نگاهی به سر و وضعم انداخت و با اخم گفت این چرا این شکلیه ضرب دست اون بابای بی غیرتشه جواب داد بله خانوم انگار چموش بازی در آورده بود خانوم رئیس پوزخندی زد و گفت اشکال نداره خودم آدمش میکنم و دفتر رو جلوی خودش کشید و با صدای عصبی گفت اسم و شهرتت با تعجب گفتم بله به تندی سرش رو بلند کرد و گفت چیه نکنه کر هم هستی میگم اسم و شهرتت آب دهنم رو قورت دادم و زمزمه وار گفتم آفتاب داوودی بدون اینکه سرش رو بلند کنه پرسید چندسالته ...
کمی بالا پایین کردم و گفتم شونزده بعد نوشتنشون توی دفتر بلند شد و منو از اون مردها تحویل گرفت ولی تازه نگاهش به پاهام خورد که له و لورده شده بودند با عصبانیت بهم خیره شد و با دست ضربه محکمی به سرم زد و گفت وای به حالت از این به بعد از این اداها در بیاری وگرنه روزت بدتر از این میشه حالا هم راه بیوفت و به سمت راهرو هولم داد با قدم هایی کوتاه که به هم می‌پیچیدند جلو میرفتم که در یکی از اتاق ها باز شد و دختری در حالی که برهنه بود و لباسش رو جلوی خودش گرفته بود بیرون اومد که پاهام از حرکت ایستاد ولی خانون رئیس تکونم داد راه افتادم دخترهای زیادی اونجا بودند که هر کدوم لباس های لختی به تن داشتند که پاهاشون رو بیرون انداخته بودند و به صورتشون که نگاه میکردی اولین چیز آرایش بود که روی صورتشون به چشم می‌خورد و در حال سیگار کشیدن بودند با دیدن من زیر گوش هم پچ پچ می‌کردند و از گوشه کنار اسم تازه وارد به گوشم می‌رسید. زمانی که داشتم از کنارشون رد میشدم یکیشون گفت ترس توی چهره اش رو ببین واسه من ادای آفتاب مهتاب ندیده ها رو در میاره حالا به دو روز نرسیده راه میوفته و واسه ما شاخ و شونه میکشه از شنیدن کلمه راه میوفته چهار ستون بدنم لرزید و کم و بیش متوجه منظورشون بودم بعد گذر از چندتا اتاق که اکثرا از همشون صداهای عجیبی میومد مقابل دری ایستادیم و خانوم رئیس خودش با کلید در اتاق رو باز کرد و گفت از این به بعد اتاق تو اینجاست دخترجون حواست رو جمع کن که اگه بفهمم اشتباهی ازت سر زده کاری میکنم مرغهای آسمون هم به حالت گریه کنن وارد اتاق شدم که پشت سرم اومد اتاق اندازه یه وجب بود و فقط تختی داخلش به چشم می‌خورد و روی طاقچه هم پنکه و فانوس قرار داشت شروع به بازی با انگشت‌های دستم کردم و گفتم من الان اینجا باید چیکار کنم خانوم جلوتر اومد و مقابلم ایستاد و در حالی که انگشت اشاره اش رو مقابلم تکون میداد گفت خانوم نه باید بگی خانوم رئیس آب دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم بله خانوم رئیس پوزخندی زد و گفت یعنی تو نمیدونی برای چی اینجایی سرم رو تکون دادم که نگاه اجمالی از سر تا پا بهم انداخت و گفت با اینکه لباسات خوب نیست و انگار از ده اومدی ولی خوشگلی و تو دل برو فقط باید یکم تغییر پیدا کنی نوک موهام رو گرفت و گفت اول باید اینا چیده بشه لباس و اینا هم خودمون بهت میدیم باید زرنگ باشی و کاری کنی مشتری خوب گیرت بیاد...
 

 تا اینجا امنیت داشته باشی وگرنه گرگ اینجا زیاده نمی‌ذارن سالم بمونی از ترس قدمی به عقب برداشتم که چشم غره ای بهم رفت و از اتاق بیرون رفت نگاه ترسیده ای به اتاق انداختم و با خودم گفتم ترجیح میدادم خونه خودمون بمونم و بابا مثل همیشه بهمون زور بگه ولی توی این چهاردیواری گیر نمی افتادم...
لب برچیدم و به سمت پنکه رفتم تا روشنش با یاداوری چند روز قبل که زندگیم عوض شده بود آه عمیقی کشیدم و روی تخت جا به جا شدم با عطسه ای که کردم دست دراز کردم و پنکه رو خاموش کردم و به نور کم سوی لامپ که مدام کم و زیاد میشد بسنده کردم و فانوس رو هم خاموش کردم ولی هر چقدر سعی می‌کردم بخوابم نمیشد و سروصدای بیرون اجازه نمی‌داد کلافه موهام رو پشت گوشم زدم که در اتاق باز شد و صدای منیر رو شنیدم و چون پشتم بهش بود گفت آفتاب خوابیدی به سمتش برگشتم و بی حوصله گفتم نه مگه سروصداشون میزاره خنده کوتاهی کرد و گفت مگه نمیدونی جمشید خان بزرگ دوباره با زنش زدن به تیپ و تار هم سر از اینجا در آورده همه دارن براش سر و دست میشکونن پوزخندی زدم و گفتم نه اینکه خیلی تحفه ست به پام ضربه آرومی زد و گفت حالا اینارو ول کن پاشو بریم شام میبینی شلوغ که میشه هیچی بهمون نمیرسه پوفی کردم و گفتم باشه بزار لباسم عوض کنم بریم دامن کوتاهی به تن کردم و موهای سشوار کشیده ام رو دورم ریختم و بعد آرایش همراه منیر از اتاق بیرون زدم از مقابل در یکی از اتاقها می‌گذشتیم که صدای جیغ و دادی به گوش رسید دست منیر رو گرفتم و آروم گفتم صبر کن ببینیم چه خبره منیر با ترس گفت آفتاب توروخدا بیخیال شو مگه نمیدونی خانوم رئیس چقدر از فضولی بدش میاد ولی بی توجه به حرفش به سمت در رفتم و از لای در به داخل سرک کشیدم که خانوم رئیس با لگد و کمربندی که دستش بود به جون بدن لخت دختری افتاده بود و لگدش میزد برای لحظه ای چهره دختر رو دیدم و شناختمش تازه آورده بودنش و کم سن تر از همه بود حتی من، دیدن این صحنه ها همیشه منو به بچگی هام می‌برد که کم بقیه به زور از زیر دست و پای نجاتم نداده بودند نمیدونم چی شد که دوباره ذهنم به چند سال گذشته پر کشید زمانی که حدود چهار ساله بودم با اینکه کوچیک بودم ولی خاطره بدش برای همیشه تو ذهنم حک شده بود گوشه نرده ها ایستاده بودم و با مظلومیت و چشمهایی اشکی به نادر و مسعود خیره بودم که مشغول بازی باهم بودند یکساعت بهشون التماس کرده بودم...


تا منو هم راه بدن ولی قبول نکرده بودند هیچ وقت از من خوششون نمیومد و انگار از اولش باهام سر دشمنی داشتند با دیدن بازی کردنشون دلم آب شد و در حالی که بینیم رو بالا میکشیدم با مشت کوچک دستم اشک زیر چشمم رو پاک کردم و با خواهش تمنا و زبونی بچگونه گفتم دادا منم بازی ولی مسعود و نادر توجهی نکردند و همونطور به کارشون ادامه دادند همونجا گوشه دیوار کز کردم و پاهام رو بغل کردم و با صدای آرومی شروع به گریه کردم بابا خواب بود و میترسیدم با صدای گریه ام بیدار بشه و عصبانی بشه بعد چند لحظه با صدای بلند شکستن چیزی متعجب سرم رو بلند کردم که چشمم به خمره مامان خورد که از لبه حوض روی زمین افتاده بود نادر و مسعود ترسیده بهم خیره شدند از روی زمین بلند شدم که همون لحظه در یکی از اتاقها باز شد و صداد داد بابا بلند شد که گفت خدا لعنتتون کنه نفله ها که نذاشتین من یه ساعت چرت بزنم تازه چشمش به خمره شکسته شده خورد و صورتش قرمز شد نگاهش روی من ثابت موند و از میان دندون های به قفل شده اش غرید دختره احمق تو اینطوری کردی آره سرم رو به طرفین تکون دادم ولی از ترس صدام در نمیومد و زبونم نمیچرخید بگم نه کار من نیست به نادر و مسعود خیره بودم تا راستش رو بگن ولی گل از گلشون شکفته بود و خوشحال بودند که همه چیز رو گردن من انداختند بابا کمربندش رو در آورد و از پله ها پایین اومد مامان همون لحظه سر رسید و به صورتش چنگی انداخت و گفت چیکار میکنی حسین اقا از ترس گریه میکردم و عقب عقب رفتم تا به دیوار خوردم دستم رو روی صورتم گذاشته بودم ولی بابا توجهی نکرد و کمربندش رو بالا برد و بی رحمانه تمام ضرباتش رو روی تن نحیفم میزد مامان گوشه حیاط حالش بد شده بود فقط جیغ میزد تا ولم کنه ولی مگه بابا به جز خودش حرف کسه دیگه ای رو هم گوش میداد به خصوص در مورد من که از روزی که بدنیا اومده بودم روی دیگه اش که محبت پدری بود رو ندیده بودم و همیشه از طرفش عصبانیت و خشم نسبت به خودم دیده بودم با هر ضربه صدای ناله ام بلندتر میشد و احساس می‌کردم دیگه جونی برای نفس کشیدن ندارم و هر لحظه ممکنه بمیرم که مامان جلوتر اومد و خواست دستش رو که بالا رفته بگیره که برگشت و سیلی محکمی تو گوشش زد که مامان روی زمین پرت شد و سرش داد زد زنیکه کم عقل همین تو با این طرفداری هات این دختره رو پر رو کردی همیشه همین بود مامان بیچاره ام به پای من میسوخت و کافی بود بخواد بهم کمک کنه...
 


تا بابا اون رو هم کتک بزنه بعد چند دقیقه که بالاخره خسته شد دست از سرم برداشت و برادرهام رو صدا زد و باهم به داخل خونه رفتند نور چشمش نادر و مسعود بودند و منی که ته تغاری خونه بودم هیچ ارزشی توی چشمش نداشتم مامان خودش رو به طرفم کشید سرم رو روی سینه اش گذاشت و زمزمه کرد بمیرم برات مادر الهی دستش بشکنه خدا منو لعنت کنه که نمیتونم کاری برات بکنم بعد اون روز نتونستم تا چند روز پام رو از خونه بیرون بزارم تا زخم هام خوب بشه و اگه مهمونی هم به خونمون میومد مامان نمیذاشت کسی منو ببینه ولی بابا با هر بار دیدن صورت زخمیم لبخند پیروز مندانه ای روی لبش می‌نشست ذره ای عذاب وجدان نداشت و مهمونی های شبانه اش با رفقاش ادامه داشت و هر شب دور هم جمع میشدند و بساط قلیون و نجسیشون به پا بود ولی مامان هر وقت اونا میومد اجازه نمی‌داد بیرون برم که اونا من رو ببینن اون موقع ها زیاد این کارش رو درک نمیکردم ولی بزرگتر که شدم دلیلش رو متوجه شدم درست زمانی که تو محله پخش شد که یکی دوتا از دوستای بابا چندتا از دخترارو بی عفت کردند ولی اونم باعث قطع رابطه بابا باهاشون نشد با یادآوری روزهای گذشته زمان از دستم در رفته بود. با تکون های دست منیر به خودم اومدم که من رو به زور از اون اتاق دور کرد و گفت دختر یهو چت شد چرا داری گریه میکنی متعجب دستم رو روی گونه ام کشیدم که با احساس خیس شدن دستم گفتم چیزی نیست منیر دلگیر گفت پنهون کاری نداشتیم ها خانوم چیه که من نمیدونستم بهم بگو شاید کمکی از دستم بربیاد زیر لب گفتم چیزی نیست همون اتفاقات گذشته یه لحظه یادم اومد. قیافه اش گرفته شد وگفت‌ ناراحت نباش آفتاب اصلا توی چشمات که غم میشینه آدم دلش میگیره الانم بیا بریم غذاخوری تا این گشنه ها همه چیز رو تموم نکردن دستم رو گرفت و پشت سر خودش کشیداز پشت سر بهش خیره شدم و به این فکر کردم که چقدر خوب شد که منیر رو شناختم با اینکه چند روز بیشتر از اینجا اومدنم نمی‌گذشت ولی توی همین چند روز رفاقتش رو بهم ثابت کرده بود وارد سالن که شدیم با منیر بعد گرفتن غذاهامون به سمت میزی که روز اول باهم آشنا شده بودیم رفتیم و پشت میز که نشستیم منیر لبخند گرمی زد و گفت توام یادت اومد سرم رو تکون دادم و ذهنم به چند شب گذشته پر کشید شب اول که به اینجا اومده بودم و برای شام به سالن اومدم ولی هیچ جای خالی نبود به جز میزی که دختری سر به زیر پشتش نشسته بود و مقابلش سر میز ایستادم و گفتم میتونم بشینم...

لبخند مهربونی زد و گفت آره چرا که نه من مثل همیشه کم حرف بودم و از اونجایی که احساس غریبی میکردم منیر سر حرف رو باز کرد اسمم رو پرسید که آروم گفتم آفتاب با زمزمه اش سرم رو بالا آوردم چه اسم قشنگی حالا دختر به این خوشگلی چرا اینجاست هر چند که خانوم رئیس فقط خوشگلارو گلچین میکنه خب نگفتی؟ به چشمهای سبزرنگش خیره شدم و پرسیدم اسم تو چیه تو خودت چرا اینجایی لبخندی از سوالهای پشت سر هم من زد و گفت اسمم منیره ولی مال من قضیه اش مفصله اگه نمیخوای بگی نگو اشکال نداره سرم رو پایین انداختم و لب زدم بابام منو فروخت به خانوم رئیس سرش رو با تاسف تکون داد و گفت حتی نمیخوام به این فکر کنم که چه حالی داشتی تازه آوردنت آره؟ چون گفتن یه دختر جدید اومده سرم رو تکون دادم که خودش ادامه داد من قضیه ام خیلی فرق میکنه بدبختی من از روزی شروع شد که مامان و بابام زمین گیر شدن و بعد چند ماه هر دو تاشون رو توی یه شب از دست دادم باور میکنی چشم باز کردم دیدم یتیم شدم کس و کاری هم نداشتیم اصلا کی میخواست خرجم رو بده خدا لعنتش کنه توسط یکی از همسایه ها پام به اینجا باز شد و دیگه موندگار شدم راستی چند سالته؟ گفتم شونزده با غذاش مشغول شد و گفت‌ پس من چهار پنج سالی ازت بزرگترم قیافه اش از یادآوری فوت پدرو مادرش گرفته شده بود نگاه کوتاهی به اطرافم انداختم و کمی خودم رو جلو کشیدم و گفتم تو رو که کسی نفروخته چرا از اینجا نمیری کلفتی بکنی پول در بیاری خیلی بهتر از اینه که تن به اینکار ها بدی پوزخندی زد و گفت دختر جون تو حالا خیلی مونده اینارو بشناسی ولی اینقدر برام بدهی بالا آوردن که حتی خودم رو سر و ته هم بکنم نمیتونم پولشون رو پس بدم وگرنه من از خدامه از اینجا برم دیگه حالم بهم میخوره ازش ابروهام تو هم کشیدم و گفتم یعنی چی چطوری برات بدهی بالا آوردن مگه کاری کردی آهی کشید و گفت نه کاری نکردم ولی تو بهتره حواست باشه تا مبادا تو چاهی که من افتادم بیوفتی وگرنه اونقدری برات بدهی در میارن که تا موهات هم رنگ دندونات شه نمیتونی از اینجا بری و باید مطیع اونا باشی یه وقت گول نخوری بگن بیا اینو بگیر حالا بعدا پولش رو میدیا اینا همه نقششون هست در مقابل حرفهاش سرم رو تکون دادم و نمیدونم چرا کم کم اعتمادم بهش جلب شد و توی همون برخورد اول ازش خوشم اومد و کم کم با هم صمیمی شدیم با سر و صدایی که توی سالن راه افتاده بود به خودم اومدم دوباره بین دو تا از دخترها دعوا راه افتاده بود...
معلوم نبود اینبار موضوع سر چیه منیر سرش رو تکون داد و گفت نگاه توروخدا باز عین موش و گربه افتادن به جون هم و تو سر و کله هم میزنن فقط اینو میدونستم که خانوم رئیس به هیچکدومشون رحم نمیکنه توی یک هفته ای که به اونجا رفته بودم به این چیزها عادت کرده بودم و تنها مشکلی که بود این بود که هیچ مشتری نداشتم و در واقع خواسته خودم بود و در زمان هایی که مشتری وارد اینجا میشد پام رو از اتاق بیرون نمی‌گذاشتم مگه اینکه خانوم رئیس متوجه نبودم میشد و به زور و هزار تهدید از اتاق خارج می‌کرد که اون هم سعی می‌کردم خودم رو ردیف های آخر پنهان کنم تا مبادا کسی چشمش بهم بیوفته چون اونطوری که منیر ازم تعریف می‌کرد اگر نگاه مردی بهم می افتاد نمیتونست چشم ازم برداره و همین من رو ترسونده بود ولی بر خلاف من منیر هم تلاش می‌کرد تا مشتری برای خودش جور کنه و می‌گفت اگه کار نکنیم که نمیتونیم پول در بیاریم و فقط اینطوریه که به نون و نوایی می‌رسیم ولی نظر من این بود که پولی که از این راه هم در میاد دردی از من چاره نمیکنه چون همه دخترها که اونجا کار می‌کردند باید پولشون رو تحویل خانوم رئیس می‌دادند اولین باری که این موضوع رو از زبون منیر شنیدم خیلی عصبانی شدم و گفتم یعنی چی مگه اون تن فروشی میکنه که به پول این دخترهای بی نوا هم رحم نمیکنه اگه راست میگه خودشم کار کنه خب منیر خنده ریزی کرد و گفت دختر کدوم مردی به اون سیاه زشت نگاه میکنه این همه مارو جمع کرده یجا که براش پول در بیاریم اون توسط ما به این دب دبه و کب کبه رسیده فکر میکنی مگه الکیه این زن هیچ رحمی توی دلش وجود نداشت و کافی بود از امرش سر پیچی کنیم تا توی اتاقی زندانیمون بکنه و با کمربند به جونمون بیوفته وقتی تلاش و دست و سر شکستن های منیر رو برای گرفتن مشتری میدیدم تعجب میکردم و فقط از گوشه ای نظاره گرشون بودم که چه ناز و عشوه هایی برای مردها میومدند با دیدن این چیزها حالم بهم می‌خورد و فقط سعی می‌کردم خانوم رئیس متوجه دوری کردنم نشه و میخواستم با این کارها فکر کنه کسی منو نمیپسنده و بلکه بزاره از اینجا برم ولی خیال تباهی بود و قرار نبود خانوم رئیس به این راحتی ها مارو ول کنه توی اون خرابه هر کی بیشتر کار می‌کرد و تن فروشی می‌کرد تو چشم خانوم رئیس عزیز بود چون پول بیشتری به دستش می‌رسید و ازش راضی بود دوباره مشتری اومده بود و منم از فرصت استفاده کرده بودم و در نبود خانوم رئیس تو اتاق مونده بودم که در اتاق باز شد
 

که از ترس سریع بلند شدم و سر جام نشستم فکر کردم خانوم رئیسه ولی منیر بود که با قیافه ی گرفته ای وارد اتاق شد و در رو بست مقابلم نشست و همونطور سکوت کرد وقتی که صورت ناراحتش رو از زیر نظر گذروندم گفتم چی شده منیر چرا ناراحتی اتفاقی افتاده؟ آهی کشید و گفت هیچی مشتری که یک ساعت برای عشوه و ناز و قرشمه اومده بودم و داشتم میبردمش اتاقم مهناز عوضی اومد و با یه جمله با خودش برد وای آفتاب دارم دیوونه میشم یه سوال ازت میپرسم راستش رو بگو اون روزها این ناراحتی های منیر رو برای از دست دادن مشتری درک نمیکردم سرم رو تکون دادم منیر در حالی که اشک میریخت پرسید من زشتم؟ ببین آفتاب جون من راستش رو بگو سریع گفتم این چه حرفیه دیوونه تو خیلی هم خوشگلی چرا همچین فکری با خودت کردی با غم گفت پس چطوری اون مردک به من پشت کرد و با اون رفت حتما اون از من خوشگلتر بوده خب حالا خانم رییس فکر میکنه بی عرضم نتونستم یه مشتری هم بگیرم. نزدیکش رفتم و روی زمین نشستم و گفتم ول کن توروخدا منیر حالا مگه چه تحفه ای هستن بزار اصلا همشون رو اونا بقاپن پوزخندی زد و گفت خانوم تو فعلا کار نکردی نمیدونی ولی امروز فردا میبینمت که توام اینطوری دعوا راه میندازی سر مشتری خنده کوتاهی کردم و گفتم آره حتما من هیچوقت دست به همچین کاری نمیزنم مطمئن باش آهی کشید و گفت وای میبینی چطور مشتری رو از دستم در آورد دختره احمق روی شونه اش ضربه آرومی کوبیدم و گفتم ولش کن بهش فکر نکن بهم خیره شد و گفت‌ آفتاب به خودت رحم کن و از خر شیطون پایین بیا بی حوصله گفتم وای جون من ول کن منیر باز شروع نکن تو تا خود صبح هم با من حرف بزنی من راضی نمیشم منیر نزدیک تر شد و گفت‌ آفتاب دارم برای خودت میگم ببین تو تازه واردی هنوز خوب این خانوم رئیس رو نشناختی به این راحتی ها از کنار این اشتباهت نمیگذره دختر نمیخوام ناراحت بشی پوفی کردم و آروم و زمزمه وار گفتم مگه میخواد چه غلطی بکنه اون که اصلا نمیبینه من خودم رو وارد جمع دخترا نمیکنم حواسش نیست و فکر میکنه مشتری ها منو نمیپسندن از کجا میخواد بفهمه حتی چشمشونم به من نمیوفنه که بخوان بپسندنم؟خندیدم و گفتم اصلا بزار همینطور فکر کنه به نفع منه اینطوری به ضررش میشه بلکه ولم کرد برم منیر خندید و گفت آره به همین خیال باش این زنیکه زرنگتر از این حرفهاست و کسی که پاش رو بزاره اینجا فقط با کفن سفید از اینجا بیرون میره بفهمه روزگارتو سیاه میکنه
 


به منیر چشم دوختم که ادامه داد پارسال یکی از دخترها که تازه اومده بود تن به کار نمی‌داد و فقط از زیرش در میرفت تا اینکه به خانوم رئیس گزارش دادن اونم نه گذاشت نه برداشت دختره رو تو اتاقش زندانی کرد و کتک مفصل بهش زد اصلا از حالش خبر نداشتیم تا چند روز توی اتاقش زندانیش کرد و اجازه نمی‌داد هیچ کس یه لقمه نون هم بهش بده باور میکنی تا چند روز دختره گشنه و تشنه موند تا اینکه با پای خودش اومد گفت غلط کردم خانوم رئیس از این به بعد هر کاری شما بگی همون رو انجام میدم الان برو ببین چه راه افتاده و چه مشتری هایی میگیره منیر این حرفهارو میزد و ته دل من بیشتر خالی میشد و دلشوره به سراغم میومد هیچ وقت دوست نداشتم دست به دامان مردی بشم تا باهام باشه و در ازاش پول بهم بده منیر روی پام زد و گفت باور کن هیچ کدوم از ماهایی که اینجاییم یه روز مثل تو دوست نداشتیم اینکاره بشیم اصلا با اومدن اسمش حالمون به هم می‌خورد ولی چاره ای نداشتیم جز تن دادن بهش وگرنه خانوم رئیس نفس کشیدن رو هم برامون حروم می‌کرد من بدی تورو نمیخوام فقط نمیخوام یه وقت آسیبی بهت برسه و اذیت بشی خوب به حرفهام فکر کن و تصمیم درست رو بگیر منیر بعد تموم شدن حرفهاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت به حدی ذهنم مشغول بود که تا خود شب گوشه اتاق کز کرده بودم و به آخر و عاقبت خودم فکر میکردم آخرهای شب بود و میدونستم این ساعت بیرون پر مشتری های مختلف هست ولی میخواستم برم دستشویی و بیشتر از اون نتونستم صبر کنم و آروم در اتاق رو باز کردم سعی کرده بودم پوشیده ترین لباسی که روز اول خانوم رئیس بهم داده بود رو بپوشم تا چشم کسی بهم نیوفته وقتی دیدم سر هر کس به کاری گرمه با قدم های بلند به ته راهرو رفتم که بین راه دستم توسط کسی کشیده شد که ایستادم ترسیده سرم رو چرخوندم که بوی زهرماری که خورده بود با عرقش مخلوط شده بود و توی دماغم پیچید که با چندش خودم رو عقب کشیدم و گفتم ول کن ببینم با چشمای هیزش نگاهم کرد و گفت چه زود فعلا باهات کارها دارم به عقب هولش دادم که از جاش تکون نخورد دیگه داشتم ناامید میشدم چون نمیتونستم صدام رو هم در بیارم و فکر میکردم روزی که منیر ازش حرف می‌زد امروز بود که یکی از دخترا با عجله اومد و رو به مرد گفت تو اینجا چیکار میکنی دختره رو می‌شناختم و از قدیمی های اینجا بود سریع دست مرد رو پس زدم و گفتم به زور میخواست منو ببره تو اتاق دختره نگاه کجی بهم انداخت و گفت توام از خدات بود تا مشتری منو بقاپی این اینقدر خورده هیچی حالیش نیست ...

هیچی حالیش نیست و مرد رو کشون کشون با خودش برد همین که چرخیدم با خانوم رئیس که پشت سرم ایستاده بود رو به رو شدم هینی کردم و دستم رو روی قلبم گذاشتم از ترس قلبم با شدت به سینه ام می‌کوبید و دیدن چشمهای سرمه کشیده و ترسناک خانوم رئیس کافی بود تا همه چیز رو فراموش کنم و مثل بید مجنون مقابلش بلرزم چشم هاش رو ریز کرد و گفت چشم سفید الان داشتی چه غلطی میکردی زبونم به تته پته افتاده بود و نمیتونستم درست حرف بزنم آروم زمزمه کردم هیچی خانوم رئیس میخواستم برم دست به آب داد زد خفه شو خودم با چشمای خودم دیدم مشتری رو پروندی تو خودت نمیخوای کار کنی خودت زیر بار کار نمیری آره دستام رو توی هم قفل کردم و ترسیده گفتم نه بخدا خانوم آخه اون مشتری نرمین بود من اگه میگرفتمش حرصی میشد گوشم رو گرفت کشید و در همون حال غرید غلط اضافه کرده اینجا مشتری از هر کی خوشش بیاد میتونه بره طرفش نرمین هم اگه عرضه زیاد داشت از مشتریش مراقبت می‌کرد از دستش در نره از این به بعد ببینم چپیدی تو اتاق و دل به کار نمیدی یا مشتری ها ازت ناراضین سیاه و کبودت میکنم شیرفهم شد یا نه؟ دستم رو روی دستش که هنوز به گوشم بود گذاشتم و با درد گفتم بله متوجه شدم آی خانوم ادامه داد در ضمن تا همین الانش هم کلی ضرر کف دستم گذاشتی توی همین چند روز باید مشتری گیر بیاری و ولم کرد و تنه ای بهم زد از کنارم گذشت از شدت ترس به نفس نفس افتاده بودم و سریع به سمت مستراح رفتم و در رو بستم تو آینه شکسته و چرک گرفته اش به صورتم چشم دوختم زمزمه کردم آفتاب آخرش ببین پات به کجاها باز شد سرم رو بلند کردم و گفتم خدا چرا به منم یه بابای غیرتی و درست حسابی مثل دوستام ندادی بخدا که راضی بودم نزاره پام رو از خونه بیرون بزارم ولی باهام اینکار رو نمی‌کرد آهی از ته دلی کشیدم و بعد تموم شدن کارم از اونجا بیرون اومدم و وقتی داشتم از جلوی در اتاق منیر می‌گذشتم خواستم بهش سر بزنم که با شنیدن صدای خنده های مستانه منیر و صدای کلفت مردی عقب گرد کردم و به سمت اتاق خودم رفتم تا خود صبح نتونستم راحت چشم روی هم بزارم و فکر حرفهای خانوم رئیس و منیر بودم ولی دست خودم نبود که اصلا دلم راضی نمیشد و دستم به این کار نمی‌رفت صبح با سردرد بدی از خواب بیدار شدم تنها دلیلش دو ساعت خوابی بود که دم دمای اذان صبح به چشمم اومده بود تا خود ظهر خودم رو داخل اتاق مشغول کردم و از ترس پام رو بیرون نگذاشتم مشغول گرفتن گرد طاقچه بودم که با شنیدن...
 

صدای جیغ های دختری پارچه از دستم افتاد و سریع از اتاق بیرون رفتم همه از اتاق هاشون بیرون اومده بودن و به خانوم رئیس خیره بودند که دختری رو از موهاش گرفته بود و روی زمین می‌کشید با دیدن تن سرخ و زخمی دختر که لباس هاش پاره شده بود دلم براش خون شدهمه دخترها از ترس تو اتاقشون چپیده بودند و از لای در نگاه می‌کردند که خانوم رئیس چطور داره اون دختر رو کتک میزنه با هر ضربه ای که به بدنش میزد من هینی میکردم و اشکم میریخت صورت مظلوم دختر داشت زیر دست و پاهای خانوم رئیس له میشد ولی هیچکس جرات جلو رفتن نداشت چون دودمان خودش رو هم به باد میداد خودم هم پشت در قایم شده بودم و میترسیدم خانوم رئیس چشمش بهم بیوفته و داغ دلش تازه بشه من رو هم کتک بزنه با باز شدن در سریع عقب کشیدم که منیر خودش رو داخل اتاق پرت کرد نفس نفس میزد و معلوم بود دویده بین نفس هاش بریده بریده گفت وای آفتاب وای تا به حال هم خدا بهت رحم کرده دختر هر چه زودتر خودت رو جمع کن تا لازم نباشه خدای نکرده چند روز دیگه تورو هم از زیر دست و پای خانوم رئیس جمع کنم اخم هام تو هم کشیدم و گفتم چرا مگه چی شده منیر که حالا آروم شده بود با صدای آرومی گفت این دختر رو دیدی دیدی چطور بی پناه مونده و زیر کتک داره جون میده بی حوصله گفتم خب چطور مگه پرسید اصلا میدونی جرمش چی بوده بخاطر اینکه تو مدتی که اومده مشتری نگرفته دقیقا مثل تو محبوبه اتاق بغلیم میگفت خانوم رئیس شروع کرده به بررسی دفترش دیدی که یه دفتر داره و هر چی تا حالا مشتری گرفتی مینویسه توش حساب و کتاب رو الانم کسایی که تا الان کار نکردن یکی یکی داره در میاره وای آفتاب من میترسم بیاد سراغ تو خواهش میکنم این لجبازی رو بزار کنار حیف این صورت خوشگلت نیست زخمی بشه دختر تو که دیگه راهت به اینجا افتاده حداقل جونت رو به خطر ننداز با جیغ دردناک دختر بالا پریدم ترسیده بودم و نمیتونستم پنهون کنم من اهل اینکارها نبودم و اصلا نمیدونستم چطور باید شروع شه و چطور به پایان برسه تا حالا نوک انگشت یه نامحرم هم بهم نخورده بود الان چطور با این قضیه کنار میومدم منیر وقتی سکوتم رو دید فکر کرد راضی شدم من رو مقابل خودش نشوند و از راه و روش کار گفت ولی از حرفهاش چیز زیادی متوجه نشدم به جز ناز و عشوه ای که منیر تو هر جمله اش تکرار میکرد و می‌گفت با این کار خیلی خوب مردا وا میدن دو سه روزی از اون قضیه گذشته بود ولی من هنوز هم تن به کار نداده بودم
 

 و فقط از گوشه کنار شنیده بودم که خانوم رئیس دختر اونروزی رو تو اتاق زندانی کرده و بهش هیچ غذایی نمیده صدای التماس های هر روز دختر توی گوشام بود که طلب یه قطره آب می‌کرد داخل اتاقم روی تخت دراز کشیده بودم و به فکر رفته بودم که در اتاقم زده شد سریع بلند شدم باز کردم که یکی از دخترا رو دیدم که گفت سریع آماده بشین بیاین سالن غذاخوری مشتری اومده انگار خیلی آدم مهمیه دستور خانوم رئیسه گفته هر کی نیاد گور خودش رو کنده بهت زده در رو بستم و بهش تکیه دادم الان چیکار میکردم خود خانوم رئیس بود و نمیشد نرفت به سمت بقچه رفتم و بلندترین دامنم رو برداشتم و بلوز تیره رنگی روش پوشیدم و بدون هیچ آرایشی از اتاق بیرون رفتم ولی برخلاف چند لحظه قبل هیچ کس تو راهرو نبود شونه ای بالا انداختم و به سمت اتاق منیر رفتم تا باهم بریم در اتاقش رو که باز کردم دیدم مشغول ارایشه و پیراهن قرمز کوتاهی هم به تن کرده بود سوتی کشیدم و گفتم منیرخانوم چه کردی مرده که تورو ببینه پس میوفته از توی اینه نگاهم کرد و با خنده گفت گم شو ببینم خودش رو نمیگه که بدون آرایش به صدتای من می ارزه با تعجب گفتم میگم این دخترا یک دفعه کجا رفتن مگه مشتری نیومده در همون حال که سرمه می‌کشید گفت دختر همه که مثل تو ساده نمیگردن رفتن به خودشون برسن که به چشم بیان آفتاب هر وقت خانوم رئیس بخاطر مشتری ما رو به صف میکشه بدون یه آدم خیلی مهم اومده که خانوم رئیس میخواد جلوش کم نیاره و پیشش عزیز بشه اوهومی گفتم و به فکر فرو رفتم باز تصمیم داشتم اون عقب ها بایستم تا منو نبینه و با این فکر لبخندی گوشه لبم نشست تا آخرش منیر کلی بهم اصرار کرد تا یکم آرایشم کنه ولی قبول نکردم و بعد چند دقیقه از اتاق بیرون رفتیم با دیدن دخترا به حرف منیر رسیدم همه دخترها کلی به خودشون رسیده بودن و هر چی دم دستشون بوده به صورتشون مالیده بودند با فکر به اینکه اینبار هم کسی متوجهم نمیشه بیخیال وارد سالن شدیم ولی با چشمم دنبال این مشتری مهم میگشتم تا آخر دیدمش که ته سالن روی سکویی با خانوم رئیس ایستاده بود هر کس پشت میزی جا گرفت و من آخرین میز رو انتخاب کردم ولی منیر برخلاف من جلوتر ها رفت تقریبا به جز من و چند نفر که بخاطر نبود جا صندلی های عقب رو انتخاب کرده بودند اون طرف کسی نبود صدای پچ پچ ها با دیدن مرد بلند شده بود و از همون فاصله هم برق کفش‌های واکس زده اش چشمم رو میزد...
 

کلاه لبه داری روی سرش بود و ساعتش داخل جیبش توجهم رو جلب کرد با نگاه نافذش و چشمهایی که به رنگ شب بود نگاهش رو بین دخترها می‌چرخوند و خانوم رئیس هم در حال زبون ریختن بود خانوم رئیس که دید دخترها ساکت نمیشن داد زد خانومها ساکت ببینم امروز مهمون ویژه ای داریم آقای مسعود قراره از بینتون یه نفر رو انتخاب کنن پس آروم باشین مرد از سکو پایین اومد و بین میزها شروع به قدم زدن کرد با هر قدمش روی صندلی پایین‌تر سر میخوردم و فقط چشم‌هاش رو میدیدم که همه رو دید میزد قلبم تو سینه به شدت میزد و آب دهنم رو بی‌صدا قورت دادم نمیدونم چرا اینهمه دلهره داشتم دیگه فاصله ای باهام نداشت و وقتی نوک کفشاش رو مقابلم دیدم چشمهام رو با درد بستم و زیر لب خدارو صدا زدم که با صدای مرد نفس کشیدن هم یادم رفت این دختر رو میخوام صدای پوزخند خانوم رئیس توی گوشم پیچید که گفت چه عجب یکی هم نگاهی به این کرد سنگینی نگاه بقیه رو روی خودم احساس می‌کردم سرم رو با ترس بالا آوردم و به مرد و خانوم رئیس خیره شدم که بهم چشم دوخته بودند مرد از سر تا پا نگاهش رو روی من میچرخوند و از انتخابش رضایت کامل داشت قلبم تو دهنم میزد و لعنتی به شانس بدم فرستادم نگاه های نفرت انگیز دخترها رو روی خودم احساس می‌کردم و خوب میدونستم که مشتری خوبی رو از دست داده اند ولی من هیچ دخالتی نداشتم و دست و پام به لرزش در اومده بود و از شدت دلشوره حالت تهوع گرفته بودم مرد که چند قدم دور شد خانوم رئیس دور زد و پشت سرم قرار گرفت ضربه ای روی شونه ام زد و گفت این چیه پوشیدی آخه تو چرا اینهمه بد سلیقه ای بخاطر همینه که هیچ مشتری نداشتی برو دعا به جون این مرد کن که اگه امروز هم مشتری پیدا نمیکردی چه بلایی سرت میوردم الانم بر و بر در و دیوار نگاه نکن بلند شو برو تو اتاق آماده شو تا آقا مسعود بیان یکم به خودت برس و براش عشوه بیا بزار نتونه ازت دل بکنه و هر شبش رو اینجا صبح کنه زرنگ باش دخترجون دخترها یکی یکی بیرون میرفتن و منیر حین بیرون رفتن کنارم اومد و آروم گفت آفتاب خرابش نکن باشه؟ به فکر خودت باش آروم باش هیچ اتفاقی نمیوفته با دیدن خانوم رئیس که عصبی نگاهم میکرد بلند شدم و از سالن بیرون اومدم نمیدونستم چیکار کنم کجا برم از ترس راهم رو هم گم کرده بودم و سر پا تعادلی نداشتم و به دیوار میخوردم و احساس می‌کردم که فشارم افتاده و حالم خوب نیست صدای خنده و مسخره بقیه تو گوشم بود و...
 

بعضی ها میگفتن وای مرده چه جیگر بود چطوری این امل رو پسندید اونا چه می‌دونستن که اگه دست من بود مشتری رو دو دستی تقدیمشون میکردم ولی چه میکردم که تا چند لحظه دیگه مجبورم بودم که پذیرای مرد غریبه ای داخل اتاقم باشم اتفاقی قرار بود بیوفته که از روزی که اومده بودم باهاش مقابله کرده بودم ولی الان هیچ راه فراری برام نمونده بود به اتاقم رسیدم و پشت در اتاق سر خوردم روی زمین نشستم صدای گریه هام رو با دستم خفه کرده بودم تا بیرون نره. حرفهای خانوم رئیس برام مهم نبود و نمیخواستم لباسام رو عوض کنم و دستی به صورتم بکشم من از خدام بود بره پشت سرش رو هم نگاه نکنه حالا چرا باید کاری میکردم بیشتر ازم خوشش بیاد با تقه ای که به در خورد سر جام بالا پریدم و آب دهنم رو به سختی قورت دادم. در هول داده شد و با به یادآوردن تهدید های خانوم رئیس سریع بلند شدم و بلاخره در باز شد و مرد وارد اتاق شد با اینکه قیافش به آدم بدی نمی‌خورد ولی از همون لحظه ازش متنفر بودم در رو بست و به طرفم چرخید کلاه رو روی طاقچه گذاشتم و کتش رو از تنش در آورد و دستی به موهای سیاهش کشید و صافشون کرد دستش رو داخل جیبش گذاشت و با دو قدم بلند فاصله بینمون رو پر کرد و با مهربونی نگاهم کرد و گفت چرا گریه کردی دخترجون صورتم رو به طرف مخالف چرخوندم و جوابی ندادم که دستش رو دراز کرد و موهام رو پشت گوشم داد. خودم رو عقب کشیدم ولی جایی نبود و به دیوار تکیه داده بودم زمزمه کرد بسه دیگه بیا ببینم تو اصلا مثل بقیه چرا به خودت نرسیدی به تندی نگاهش کردم و گفتم خوشتون نمیاد چرا منو انتخاب کردین همونارو که هزارتا قلم به صورتشون مالیده بودن رو انتخاب میکردین خندید و گفت باشه چه زودم بهش برمیخوره دستش رو دراز کرد و چراغ رو خاموش کرد و فقط نور فانوس بود که اتاق رو روشن کرده بود با خم شدن سرش به طرف گردنم چشمام رو محکم بستم و اشکهام ریخت ولی اون توجهی نداشت و کار خودش رو می‌کرد روی زمین که دراز کشیدم دست کشید تا لباسام رو در بیاره که دستم رو روی دستش گذاشتم و گفتم خواهش میکنم من نمیخوام ولم کنین بزارین راحت باشم با تعجب گفت چی میگی دختر دستت رو بکش کارم رو بکنم لب زدم نه نه توروخدا من نمیخوام دستم رو کنار زد و بدون توجه به تقلاهام لباسام رو پاره کرد و بعد چند دقیقه که کارش تموم شد رهام کرد و پشت به من خوابید از شدت دردی که زیر شکمم پیچیده بود نفس هم نمیتونستم بکشم...
 

 بینیم رو مدام بالا میکشیدم و گریه میکردم که با صدای تقریبا بلندی گفت آروم باش میخوام یکم بخوابم دختر جون دستم رو جلوی دهنم گرفتم و بغضم شکست داشتم خفه میشدم و قفسه سینه ام به سختی بالا و پایین میشد از نقطه به نقطه تنم چندشم میشد و احساس کثیفی میکردم و رد دستای مرد روی بدنم مونده بود و حالم رو بهم میزد پشت دستم رو محکم روی لب هام کشیدم تا اثری ازش نمونه ملافه رو روی خودم کشیدم و اونقدر گریه کردم که چشمام گرم شد و نفهمیدم کی خوابم گرفت صبح با دردی که توی بدنم پخش شده بود چشمام رو باز کردم آخی گفتم و خودم رو بالا کشیدم که با جای خالی مرد رو به رو شدم زیر لب بد و بیراهی نثارش کردم و خدا خواسته از اینکه نیست و رفته لباسام رو برداشتم تا برم خودم رو بشورم ولی همینکه در رو باز کردم با منیر رو به رو شدم که انگار اون هم پیش من میومده سریع با خوشحالی گفت دختر خوبی حالت چطوره با صدای گرفته ای گفتم برو کنار منیر کنارش زدم و راه حموم رو در پیش گرفتم که پشت سرم اومد و در همون حین پرسید آفتاب چی شده حالت خوبه با توام دختر صبر کن ببینم راهم رو که سد کرد ایستادم و به تندی گفتم چیه منیر میخوای حال داغونم رو ببینی میخوای ببینی منم دم به تله دادم بعد اونهمه انکار منم شدم از جنس بقیه آره ببین همه تنم زخمیه همه جای تنم رد دست اون مرده نمیتونم نفس بکشم دارم خفه میشم اینارو میخواستی بشنوی دست خودم نبود اشک هایی که میریخت هر کس از کنارمون رد میشد با تعجب نگاه می‌کرد منیر دستم رو گرفت و وارد حموم شدیم و از شانسمون کسی نبود کف دستش رو روی صورتم کشید و اشک هام رو پاک کرد و گفت آفتاب توروخدا خودت ناراحت نکن من اصلا نیومدم که بیشتر ناراحتت کنم میدونستم الان خوب نیستی گفتم پیشت باشم دلم نمیاد اینطور ببینمت دختر ولی من هنوز هم اشک می‌ریختم لباسام رو در آوردم و داخل حموم شدم و شیر آب رو باز کردم تا سطل پر آب بشه از فرصت استفاده کردم و صدای زجه زدن هام بلند تر شد حالم رو هیچکس نمیفهمید نمی‌دونست که من چی میکشم چقدر دوست داشتم منم مثل دوستهام و دخترهای فامیل عروس میشدم و با رخت سفید از خونه پدری میرفتم چقدر دلم میخواست مامانم فردای عروسی کنارم بیاد ولی همه اینها تا آخر عمر حسرتش به دلم میموند آب که گرم شد با کاسه ای که اونجا بود روی بدنم آب می‌ریختم و با لیف بدنم رو میسابیدم تا اثر دیشب از روش پاک بشه اینطوری احساس سبکی میکردم...
 

حتی دیگه از اون اتاق لعنتی هم متنفر بودم و کاش میشد دیگه اونجا برنگردم بعد چند دقیقه نگاهی به خودم انداختم از بس بدنم رو سابیده بودم قرمز شده بود، آب رو بستم و از حموم بیرون اومدم منیر همونجا منتظرم ایستاده بود حوله رو از دستش گرفتم و بعد اینکه دور تنم پیچیدم از اونجا بیرون زدم دیگه برام مهم نبود کسی منو ببینه یا نه من همه چیزم رو از دست داده بودم مهم ترین داراییم رو ازم گرفته بودن دیگه حتی اگه میمردم هم ذره ای ناراحت نمی‌شدم همینکه وارد اتاق شدم خواستم در رو ببندم که منیر نذاشت و گفت کجا یعنی مهمون نمیخوای سرم رو پایین انداختم و با خجالت گفتم منیر شرمنده ولی میخوام تنها باشم حالم خوب نیست میترسم حرفی بزنم و ناراحت بشی منیر که از قیافه اش معلوم بود ناراحته لب برچید و گفت باشه هر جور راحتی اگه کاری داشتی صدام بزن خب سرم رو تکون دادم و در رو بستم سعی می‌کردم چشمم به اون تخت نیوفته که تمام شب گذشته پیش چشمم جونمو می‌گرفت با دستهایی لرزون لباس هام رو بیرون کشیدم و تنم کردم حوله رو دور موهام پیچیدم و ملافه شب گذشته رو با چندش برداشتم و گوشه ای انداختم تا چشمم بهش نیوفته روی تخت نشستم و پتو رو تا گردنم بالا کشیدم اشک های گرمم شروع به ریختن کرد قلبم تیکه تیکه شده بود کاش میشد بابا رو میدیدم و خودم رو بهش نشون میدادم و میگفتم نگاه به چه زوری منو انداختی الان خیالت راحت شد انتقام دختر بودنم رو ازم گرفتی تمام عمرم به برادرهام که فقط اسمش رو برام به یدک می‌کشیدند حسودیم میشد که همیشه توجه بابا برای اونها بود و صبح ها ترس دیر بیدار شدن نداشتند و هیچ وقت از کتک های بابا نمیترسیدند چون کارهایی که مقصرشون اونا بودند رو هم کتکش رو من میخوردم اخرها دیگه تن و بدنم عادت کرده بود و نسبت به کتک های بابا بی حس بودم بخاطر شب بدی که گذرونده بودم و حال بدم دلم فقط میخواست بخوابم تا چیزی احساس نکنم روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم به این فکر نکنم که همینجا و روی این تخت تباه شدم و کاری از دستم برنیومد چقدر خدا رو صدا زدم چقدر بهش التماس کردم کاری بهم نداشته باشه ولی شهوت چشماش رو کور کرده بود و چیزی نمیشنید آهی کشیدم و چشمام رو بستم درد بدی روی قفسه سینه ام نشسته بود و نمیذاشت راحت نفس بکشم هر بار که میومدم بهش فکر نکنم با یه چیز کوچیک دوباره بهم یادآوری میشد و بغضم می‌گرفت اونقدر فکرو خیال مختلف سراغم اومد و گریه کردم که آخر سر از شدت بی‌حالی بیهوش شدم که با صدای در که میومد....
 بیدار شدم پتو رو کنار زدم و جواب دادم بله صدای منیر اومد که گفت آفتاب منم میشه بیام تو خودم رو بالا کشیدم و چشم های خواب‌آلودم رو مالیدم و با اینکه حتی حوصله خودم رو هم نداشتم ولی به دور از احترام بود که جوابش رو ندم و نذارم داخل بیاد اینجا فقط منیر رو داشتم که حواسش بهم بود و نمیخواستم با بد اخلاقی هام اون رو هم از دست بدم آروم گفتم بیا تو منیر در باز شد و منیر در حالی که سینی دستش بود وارد اتاق شد و گفت‌ عه خواب بودی سرم رو تکون دادم و گفتم آره کار دیگه ای ندارم که خواب فقط آرومم میکنه سینی رو مقابلم گذاشت و گفت بخور که بدجور رنگ به رو نداری باید به خودت برسی متعجب گفتم تخم مرغ از کجا آوردی درست کنی اصلا مگه خانوم رئیس میذاره خنده کوتاهی کرد و گفت امروز نیست باید از فرصت استفاده کرد سینی رو به طرفش هول دادم و گفتم ولی منیر اصلا اشتها ندارم خودت بخور دستت درد نکنه به فکرم بودی منیر اخم کرد و گفت حرفشم نزن آفتاب یعنی چی که خودت رو گرسنه میذاری از پا در میای ها دختر بغض کرده گفتم منیر حالم خوش نیست دلم خونه برای خودم هیچ میدونی چه بلایی سرم اومده با افسوس گفت میدونم باور کن درکت میکنم همه دخترها که اینجا هستن بار اول همین حال رو داشتیم خودمون رو باخته بودیم و دوست داشتیم خدا نفسمون رو بگیره ولی رفته رفته عادت کردیم و با شرایط اینجا خودمون رو وفق دادیم توام میتونی نباید خودتو ببازی آفتاب من کنارتم نگران نباش من وقتی اومدم اینجا هیچکی حاضر نبود باهام حرف بزنه و همه یجورایی دشمنم بودن ولی الان شرایط تو خیلی بهتره پاهام رو بغل کرده بودم و به حرفهای منیر گوش میدادم که نزدیک شد و آروم پرسید آفتاب باهات بد رفتار کرد یاد التماس هام افتادم درسته به حرفم گوش نداده بود ولی نمیدونم چرا فکر میکردم آروم رفتار می‌کرد و می‌خواست اذیت نشم شاید هم من خیالاتی شده بودم سرم رو تکون دادم و با بغض لب زدم نه فقط به التماس هام گوش نداد کار خودش رو کرد منیر سرم رو نوازش کرد که دوباره با یادآوری شب گذشته حالم بد شد و صدای گریه هام رو با بغل کردن بالشت خفه کردم منیر هر کاری کرد آروم بشم نشد و وقتی دید بی فایدست بلند شد و از اتاق بیرون رفت دلم فقط تنهایی میخواست تا جون داشتم گریه کنم و به حال زندگی اسفناکم زجه بزنم تا یه هفته شرایطم همین بود و هیچ تغییری نکرد بهتر نشد که هیچ بدتر هم شد منیر میومد و پشت در التماس می‌کرد بذارم...
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : aftab
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (5 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه gwaeg چیست?