رمان آفتاب 2 - اینفو
طالع بینی

رمان آفتاب 2

منیر میومد و پشت در التماس می‌کرد بذارم ببینتم ولی گوش نمی‌دادم و پشت در فقط اشک می‌ریختم دست خودم نبود که جیگرم آتیش گرفته بود و حالم خوب نبود و احساس می‌کرد یک نفر با چاقو به جون قلبم افتاده و تیکه تیکه اش میکنه دلم از عالم و آدم گرفته بود .یکی از شبها که خوابیده بودم خواب مادرم رو دیدم که کوچه به کوچه دنبال من می‌گشت ولی بابا پیداش می‌کرد و به زور به خونه میبردش از خواب که پریدم با یادآوری مامانم و بوی تنش چونه ام لرزید و اشک های گرمم صورتم رو در بر گرفت ولی حتی از مامانم هم ناراحت بودم اون باید دنبالم میومد نباید میذاشت بابا باهام اینکار رو بکنه هیچ وقت نتونست از من دفاع بکنه و همیشه این من بودم که زیر دست و پاهای بابا بودم یعنی الان در چه حالی هستن برادرهام که من باید به داشتنشون افتخار می‌کردم چرا با تنها خواهرشون دشمن شدند و غیرتشون اجازه داد من پام همچین جایی باز بشه بابام چی آه سردی کشیدم و پتو رو بغل کردم و بدون توجه به سر و صدای بیرون اتاق سعی کردم بخوابم تمام این چند روز تنها کارم سر و کله زدن با کابوس های مختلف بود و آخرش هم دیوونه میشدم چند بار به سرم زده بود خودم رو بکشم ولی دروغ چرا ترسیده بودم و جرات گرفتن جون خودم رو نداشتم صبح که بیدار شدم بی حوصله موهام رو پشت گوشم زدم که صدای شکمم بلند شد یادم نمیومد آخرین بار چی خورده بودم ولی مطمئنم قبل اون شب لعنتی بود عجیب بود که چطور تا به الان تونستم زنده بمونم دلم برای منیر تنگ شده بود ولی میدونستم که ناراحتش کردم چند روز قبل که دوباره به دیدنم اومده بود حالم خیلی بد بود و منیر هم دست بردار نبود و اصرار می‌کرد در رو باز کنم که آخرش صبرم تموم شد و در رو باز کردم و با صدای بلندی سرش داد زدم‌ منیر چی از جونم میخوای چرا راحتم نمیذاری برو به مشتری هات برس بزار منم به درد خودم بمیرم بخدا که روزی صدبار آرزوی مرگ میکنم دیگه توام بدترش نکن منیر که سینی غذا دستش بود جلوی در خشکش زده بود لحظه ای با دیدن چهره اش دلم براش سوخت و خواستم معذرت خواهی بکنم که غذا رو روی زمین گذاشت و رفت بقیه از اتاقشون بیرون اومده بودند و به ما خیره بودند که داد زدم‌ چیه توی همه چیز سرک میکشین غذا رو داخل اتاق گذاشتم و در رو بستم ولی نتونستم زبونم رو هم بهش بزنم به خودم لعنت می‌فرستادم که چطور دلم اومده بود باهاش اینطور رفتار کنم ولی چیکار میکردم که اون روزها خیلی زود از کوره در میرفتم...

در حال مرتب کردن پتوی روی تخت بودم و تعجب میکردم که چطور این چند روز خانوم رئیس کاری به کارم نداشته شاید هم حالم رو که دیده بود ترسیده بود که یه وقت ابروش پیش مشتری هاش بره با این فکر پوزخندی گوشه لبم نشست نزدیک عصر بود که در اتاقم رو زدن در رو که باز کردم در کمال ناباوری منیر رو دیدم که در همون حال که سعی می‌کرد نگاهش رو ازم بدزده زمزمه کرد اومدم بهت بگم باز این مرده اومده گفتم شاید بخوای بدونی بهت زده گفتم چی بازم اومده سرش رو تکون داد که سریع گفتم وای منیر ممنونم ازت پس من از اتاق نمیام بیرون که چشمش بهم نیوفته و یکی دیگه رو انتخاب کنه همین که خواستم در رو ببندم خانوم رئیس و مرده که اسمش مسعود بود مقابل در اتاقم ایستادند دستام از حرکت ایستاد و بی حرف بهشون خیره شدم منیر هم مثل من نگران بود که خانوم رئیس با چاپلوسی گفت آقا مسعود دوباره قدم رو تخم چشم ما گذاشتن و اینجا رو انتخاب کردن انگار بار قبل خیلی از همه چیز راضی بودن که گفتن بدون هیچ فکر کردنی دوباره بیارمشون پیش خودت ولی من تکون نمی‌خوردم و حرفی هم نمیزدم که خانوم رئیس سرفه مصلحتی کرد و گفت آفتاب دختر مهمونت رو دعوت نمیکنی داخل از حرص چشمام رو ریز کردم و از مقابل در کنار رفتم ولی توی دلم در حال نقشه کشیدن براش بودم عمرا اگه میذاشتم امشب هم به خواسته اش برسه در اتاق رو محکم بستم که مرد ترسید به طرفم چرخید وگفت‌ چیکار میکنی به تندی گفتم در اتاق خودمه خودم میدونم چطور ببندم ابروش از حاضر جوابیم بالا پرید و چند قدم خواست به جلو بیاد که سریع عقب رفتم اینقدر عقب که به دیوار خوردم مرد که صورت ترسیده ی من رو دیده بود گفت کاش حاضر جوابی نمیکردی وقتی اینقدر زود مثل موش میری توی سوراخت و قایم میشی سرم زو پایین انداختم که ادامه داد خیلی خب کاری بهت ندارم فقط امشب نمیتونم از اینجا برم باید شب رو همینجا بگذرونم. سرم رو بالا اوردم و گفتم‌کی اجبار کرده؟ شونه هاشو بالا انداخت و گفت خیلی خب اگه میخوای میرم ولی اون موقع خانم رئیست چه فکری میکنه؟ که تو منو پس زدی یا من از تو خوشم نیومده دیگه بقیش رو هم که خودت میدونی. کمی فکر کردم و دیدم راست میگه به همین خاطر بدون حرف به سمت تخت رفتم و گوشه ی تخت نشستم مسعود هنوز همونطور سر جاش ایستاده بود روی تختم دراز کشیدم و پتو رو روی سر خودم کشیدم با صدای نشستنش گوشه پتو رو بالا بردم که دیدم پایین تخت روی زمین نشسته و کتش رو روی خودش کشیده بود اخم هام توی هم کشیدم....
 


کتش رو روی خودش کشیده بود اخم هام توی هم کشیدم و با خودم گفتم یعنی چی چطور اصلا اصراری نکرد ولی دفعه قبل که بدون توجه به التماس هام کار خودش رو کرده بود انتظار به این که به این راحتی کوتاه بیاد رو نداشتم و فکر میکردم داد و بیداد راه میندازه و با زور هم شده کار خودش رو میکنه ولی بر خلاف انتظارم رفتار کرد هر چند لحظه یکبار از گوشه پتو بهش خیره میشدم انگار که به خواب رفته بود اون که از همون بار قبل متوجه شده بود که من مثل بقیه دخترای اینجا تمایلی به نزدیکی ندارم با این حساب چرا باز هم من رو انتخاب کرده بود پوفی کردم و پتو رو پایین‌تر دادم و به سقف چشم دوختم بعد چند دقیقه صدای خرو پفش اومد که نشون میداد به خواب عمیقی فرو رفته ولی من تا خود صبح خواب به چشمام نیومد و دم دمای صبح بود که بیدار شد ولی من خودم رو به خواب زدم لحظه ای سنگینی نگاهش رو احساس کردم و بعد صدای در اومد چشمهام رو باز کردم و با دیدن جای خالیش نفس راحتی کشیدم و بالاخره تونستم کمی بخوابم چون تا صبح فکر میکردم پشیمون بشه و بهم نزدیک بشه که نتونستم بخوابم میون خواب و بیداری بودم که با تکون های دستی چشمام رو باز کردم منیر بود که بالای سرم ایستاده بود چشمام رو مالیدم و گفتم منیر خبری شده اول صبحی نمیزاری بخوابم پشت چشمی نازک کرد و گفت برو ببینم چه اول صبحی میدونی ساعت چند شده خانوم رئیس بیاد ببینه تا این ساعت خوابی گوشت رو بیخ تا بیخ میبره پوفی کردم و کلافه گفتم یه بار نشد ما با شنیدن اسم نحسش بیدار نشیم ای خدا منیر گفت خوبه حالا ول کن این حرفارو شب چطور بود باز که اذیتت نکرد نگاهی بهم انداخت و گفت ولی از این راحت خوابیدنت تا این ساعت معلومه خیلی بهت خوش گذشته و خسته شدی بالشت رو برداشتم وبهش کوبیدم گفتم گم شوببینم خوبه تو منو میشناسی خندید و گفت پس توام دست ازخواب بکش و بیا بگو چی شد دیشب از روی تخت بلند شدم و گفتم نپرس که خودمم متعجبم منیر پرسید چرا مگه چی شد آهی کشیدم و گفتم هیچی بابا خیلی مرد عجیبیه من تصمیم گرفته بودم اینبار نذارم بهم نزدیک بشه وارد اتاق که شد همین که بهش گفتم بهم دست نزن قبول کرد و کاری نکرد باورت میشه دو سه تا سوال الکی هم پرسید وقتی دید جواب نمیدم گرفت تا صبح همینجا خوابید منیر لحظه به لحظه چشماش گردتر میشد و آخرش گفت چی میگی آفتاب نکنه خواب دیدی همچین چیزی غیرممکنه گفتم به جون خودت راست میگم منیر زمزمه کرد ولی دختر ما اینجا خیلی از این اتفاقها دیدیم....
 

ولی مردایی که میان اینجا همچین آدمای صبوری نیستن کافیه باهاشون راه نیای یا سیاه و کبودت میکنن یا هم از اتاق بیرون میان و داد و هوار راه میندازن این چطور کاری نکرده من موندم با یاداوری مسله ای گفتم تازه به فکر من بود که یوقت خانوم رئیس ازم عصبانی نشه بهش که گفتم برو گفت باید تا صبح اینجا بمونم وگرنه خانوم رئیس راحت ولت نمیکنه منیر دستش رو زیر چونه اش گذاشت و گفت والا چی بگم من هنوزم خشکم زده باورم نمیشه دختر پس یا تو خیلی خوش شانسی که همچین مرد صبوری سراغت اومده یا هم سرش به جایی خورده بوده وگرنه میتونست تو خونش هم بخوابه ولی دلیل انتخاب تورو نمیدونم وقتی میدونست باهاش مخالفت میکنی شونه ای بالا انداختم و گفتم اتفاقا خودمم بهش فکر کردم ولی به نتیجه ای نرسیدم منیر کمی پیشم موند و وقت نهار که شد بعد چند روز بالاخره تونست من رو از اتاق بیرون بکشه و باهم به سالن رفتیم نسبتا حالم بهتر بود ولی هنوز هم توی تنهایی خودم اونشب کابوس من بود و انگار تا آخر عمرم قرار نبود اون لحظات از ذهنم پاک بشه مشغول خوردن غذا بودیم که یکی از دخترها که دختر شری هم بود نزدیکمون شد و گفت‌ به به ببین کی اینجاست آفتاب خانوم بالاخره بعد مدت ها چشممون به جمالتون روشن شد پوفی کردم جوابشو ندادم و سرمو پایین انداختم که منیر به جای من گفت معصومه برو به پر و بال این دختر نپیچ خودش رو روی میز خم کرد و گفت مثلا بپیچم چی میشه به طرف من برگشت و گفت با آقا مسعودتون بهتون خوش گذشت شنیدم که دیشب هم سراغت اومده بود پوزخندی زدم و گفتم آها الان فهمیدن از کجا میسوزی از اینکه شمارو انتخاب نکرد و منو انتخاب کرد آره مشتری پولداره رو از دست دادین صدای خنده ریز منیر رو شنیدم و معصومه از لای دندون های چفت شده اش غرید خفه شو دختره احمق مگه من موندم اون مردک دیلاق بیاد مشتری من شه تو برو یه حالی به فکر خودت بکن دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و ازش رو برگردوندم که صدای عصبانی خانوم رئیس اومد که به معصومه با عصبانیت گفت باز چیه چه آتیشی داری میسوزونی دختر تو نمیتونی یه روز آروم بشینی معصومه لب باز کرد ولی خانوم رئیس بین حرفش پرید و گفت هیس حرفی نشنوم برو سر میزت معصومه نگاه نفرت انگیزی بهم انداخت و رفت نگاه کوتاهی به خانوم رئیس انداختم که خطاب به من گفت از تویی که خودت رو به موش مردگی زده بودی بعید بود کاری کنی که این مرده که یکی از سخت پسندترین مشتری هامونه دوباره به اتاقت بیاد سرم رو پایین انداختم
 و آروم زمزمه کردم ولی من کاری نکردم اون خودش منو انتخاب کرده پوزخند صدا داری زد و از میزمون دور شد که منیر نفس راحتی کشید با لبخندی که کنج لبش بود گفت وای ختم به خیر شد آفتاب خداروشکر خانوم رئیس باهات لج نیوفتاد وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرت میورد این مشتری رو انگار خدا فرستاد با ناراحتی نگاهم رو از منیر گرفتم و گفتم راضی بودم صد سال سیاه پیداش نشه ولی الان همون دختر سابق بودم میدونی این مدت چی به من گذشت منیر کاش خانوم رئیس باهام لج میوفتاد و عذابم میداد ولی اینطوری نمیشد منیر که دید ناراحت شدم دیگه به حرفش ادامه نداد و در سکوت غذامون رو خوردیم و بعدش تا عصر تو اتاق منیر بودم که مشغول رسیدن به خودش بود و انگار خبر رسیده بود که امشب مشتری های خوبی قراره بیان و منیر هم میخواست حتما یکیش رو به قول خودش تور کنه روی تختش نشسته بودم بهش چشم دوخته بودم که با ظرافت خاصی مشغول کشیدن سرمه داخل چشم‌هاش بود هیچ وقت اینکار هاشون برام معنایی نداشت و خوشم نمیومد و از وقتی که پام رو اینجا گذاشته بودم یکبار هم به صورتم سرخاب سفیداب نزده بودم نزدیک های ساعت اومدن مشتری ها که شد از منیر خداحافظی کردم و به اتاق خودم پناه بردم از همون شب چشمم ترسیده بود و سعی می‌کردم زیاد جلوی چشم نباشم دلم برای خونمون تنگ شده بود و اصلا حس خوبی داخل اون اتاق تنگ و تاریک نداشتم حتی دلم برای زور گفتن های برادرام و کتک زدن های پدرم هم تنگ بود ترجیح میدادم اون سختی هارو خونه خودمون کنار مادرم تحمل کنم ولی هیچ وقت گرفتار اینجا نشم از اونجایی که از سر شب هیچ کاری برای انجام دادن نداشتم زیر پتو رفتم ولی قبلش پشت در رو انداختم چون چندباری از منیر شنیده بودم که مشتری ها مست می‌کنند و نصفه شب به اتاق دخترهای دیگه هم میرن سر و صدای داخل راهرو کلافه ام کرده بود و با هر شنیدن صدای قهقهه هاشون دهن کجی میکردم چشمم تازه داشت گرم خواب میشد که در اتاقم به صدا در اومد لای چشم هام باز کردم و زیر لب گفتم این دیگه کیه میترسیدم از مشتری های مست کرده باشه بخاطر همین جوابی ندادم و بی توجه بهش پتو رو روی سرم کشیدم که بعد چند دقیقه دوباره تقه ای به در خورد ولی اینبار صدای منیر هم اومد که می‌گفت آفتاب در رو باز میکنی منم منیر با تعجب بلند شدم و با همون موهایی به هم ریخته سریع در رو باز کردم ترسیده بودم که نکنه اتفاقی براش افتاده باشه ولی باز شدن در کافی بود ....

چشمم به همان مرد یا آقای مسعود بخوره که کنار منیر ایستاده بود خشکم زده بود و سوالی به منیر خیره شدم که چشم و ابرو اومد و گفت آقا مسعود امشب تو رو خواستن خانوم رئیس گفت بیارمشون خیلی تلاش کردم عصبانی نشم و وقتی نگاه منتظرش رو دیدم کنار کشیدم تا وارد اتاق بشه بعد لای در رو بستم و آروم گفتم منیر تو دیگه چرا آوردیش میگفتی حالش خوب نیست منیر نگاهی به پشت سرم انداخت و پچ پچ وار گفت دختر برو دعا کن که خدا بهت رحم کرد من اتفاقی دیدمش تو راهرو که داشت برمی‌گشت احتمال دادم که اومده سراغت و تو باز نکردی در رو ازش که پرسیدم گفت باز نکردی و میره به خانوم رئیس بگه ولی ترسیده بود که نکنه اتفاقی برات افتاده باشه که جواب ندادی بهش گفتم که نه تو این وقت شب ترسیدی باز نکردی و با خودم آوردمش خانوم رئیس می‌فهمید آقا مسعود رو از جلوی در برگردوندی نیمه بزرگت گوشت بود اهی کشیدم و در رو بستم که دیدم سر پا مستاصل ایستاده و زمزمه کرد خوابیده بودی ببخشید بیدارت کردم سرم رو پایین انداختم و گفتم خواهش میکنم روی تخت نشستم و زیر چشمی حواسم بهش بود که نگاهش رو داخل اتاق چرخوند و همون جای دیشبی نشست گفت میشه یه بالشت بهم بدی اینطوری گردنم درد میگیره زیر لب باشه ای گفتن و از زیر تخت بالشت بیرون کشیدم و بهش دادم . دراز کشید سر جام برگشتم ولی با خودم در حال کلنجار رفتن بودم و دلیل این کارهاش رو نمیفهمیدم چطور میتونست فقط برای خواب به اینجا بیاد میدونستم که برای هر شب پول خوبی رو به خانوم رئیس میپردازه ولی در مقابل پولش هیچی نمی‌خواست و فقط خوابش رو اینجا می‌آورد آخرش کلافه شدم و شونه ای بالا انداختم و با خودم گفتم اصلا به من چه فقط کاری به من نداشته باشه هر کاری میخواد بکنه روی تخت دراز کشیدم و از اونجایی که خیلی خسته بودم زود خوابم برد نصفه شب بود که با حرارتی که روی صورتم پخش می‌شد تکونی خوردم و لای چشمهام رو باز کردم و با دیدن جسم سیاهرنگی که توی تاریکی اتاق بالای سرم نشسته بود و نفس های داغش روی صورتم پخش می‌شد هینی کردم و خودم رو عقب کشیدم که آروم گفت نترس منم با ترس گفتم شما اینجا چیکار میکنین دستم رو دراز کردم و فانوس رو روشن کردم مسعود بلند شد و پشتش رو به من کرد گفت ببخشید اگه ترسوندمت زیر چشمی نگاهش کردم و پتو رو بالاتر کشیدم مسعود کتش رو برداشت و فهمیدم میخواد بره همون موقع بود که زبون باز کردم و به آرومی گفتم چرا هر شب میاین اینجا شما که به هدفتون رسیدین....
 


الانم فقط میاین اینجا میخوابین به سمتم برگشت و تو چشم هام زل زد که نتونستم تو چشم هاش خیره بشم و سرم رو پایین انداختم، لب زد من نمیدونستم تو دختری فکر میکردم یکی هستی مثل همه زنای اینجا اگه میدونستم مکثی کرد و بعد ادامه داد اگه میدونستم دختری هیچ وقت بهت دست نمیزدم با تعجب سرم رو بالا آوردم با اینکه اولش باورم نمیشد ولی نمیدونم توی چشماش چی بود که داد میزد واقعیت رو میگه وگرنه دلیلی نداشت که مقابلم بایسته و این حرف هارو بگه ولی من با فهمیدن این واقعیت هم آروم نمیشدم روحم رو جسمم رو زخمی کرده بود مگه میشد به همین راحتی فراموش کرد سرم رو پایین انداختم و با عصبانیتی که سعی می‌کردم کنترلش کنم گفتم الان که فهمیدین پس چرا میاین اینجا میخواین منو نگاه کنین یا هدفتون اذیت کردن منه با بهم خوردن در سرم رو بالا آوردم و بهت زده به در بسته خیره شدم پوفی از سر حرص کشیدم و روی تخت دراز کشیدم ولی تا خود صبح چشم روی هم نداشتم و همین که هوا روشن شد به سراغ منیر رفتم باید باهاش حرف میزدم هر چی بود اون از من بزرگتر بود و تجربش اینجا بیشتر بود خودم که گیج شده بودم و سر از کارش در نمی آوردم در اتاقش رو باز کردم و دیدم که طاق باز روی تخت دراز کشیده نگاهش رو بهم داد و گفت آفتاب چه عجب سحر خیز شدی رو به روش روی زمین نشستم و گفتم خواب و خوراکم این مدت بهم خورده منیر اصلا نمیدونم دارم چیکار میکنم این مرده هم بدتر کلافم کرده بلند شد نشست و پرسید چرا مگه باز چی شده با عصبانیت گفتم مرد بیشعور کارش شده بیاد تو اتاق من بگیره بخوابه منم معذبم راحت نیستم نصف شب عین دیوونه ها میاد بالای سرم میشینه دیگه نمیدونم چیکار کنم منیر گفت وا یعنی چی نکنه سرش به جایی خورده شونمو بالا انداختم گفتم من چه بدونم تازه دیشب اعتراف کرد نمیدونسته من دخترم وگرنه کاری باهام نداشته منیر دهنش باز موند و بعد زیر خنده زد گفت چی وای خدا این دیگه کیه جنس این انگار با بقیه مردای اینجا فرق داره چون اونایی که میان اینجا همه چیز رو فراموش میکنن میان تو اصلا به هیچکس رحم نمیکنن چه برسه به زدن این حرف ها کاری ندارن دختری یا زن اونا به کارشون میرسن الان این واسه ما شده آدم خوبه آهی کشیدم و گفتم نمیدونم منیر حالم خوب نیست کنارم نشست و گفت ول کن بابا بیخیال شو خودش آخر خسته میشه نمیاد خب ازش میپرسیدی چرا میاد زمزمه کردم فکر میکنی نپرسیدم بدون دادن جوابی درو بهم کوبید رفت منیر هم مثل من فکرش به جایی قد نمی‌داد و....
 

و وقتی دید حالم خوب نیست سعی می‌کرد با تعریف کردن خاطرات کودکیش من رو از اون حال و هوا در بیاره که تا حدودی هم موفق بود چند روزی از اون شب می‌گذشت و دیگه خبری از اون مرد نبود و منم راحت بودم و مشتری دیگه ای هم به سراغم نیومده بود و میدونستم امروز فرداست باز صدای خانوم رئیس در بیاد ولی همینکه اون مرد بیخیال شده بود و دیگه اونجاها پیداش نمیشد برام کافی بود روزهام پشت سر هم می‌گذشت آخر هفته بود و خیلی شلوغ بود منیر میگفت آخر هفته ها مشتری زیاد میشه منم که از زیر مشتری گرفتن در میرفتم خیالم راحت بود تا اینکه وسطای شب بود که منیر با عجله اومد و گفت آفتاب بدو بیا که دوباره خانوم رئیس همه رو تو سالن جمع کرده لباس از دستم روی زمین افتاد بلند شدم و ترسیده پرسیدم بازم خودش اومده با عجله گفت نمیدونم دختر فقط زود باش سریع لباسام رو عوض کردم و به سمت سالن رفتیم همینکه دارد شدیم دوباره چشمم بهش خورد و دست و پاهام یخ کرد باز چه خبر بود که همه رو جمع کرده بود اونم متوجه من شد و نگاهش روی من میچرخید اینبار بر خلاف بار قبل منیر کنارم نشست و میز های ردیف آخر رو انتخاب کردیم منتظر بودم که ببینم چیکار میخواد بکنه منیر مدام زیر گوشم پچ پچ می‌کرد و از نگاه هاش میگفت که زیر زیرکی منو دید میزنه خانوم رئیس هم که مشتری درست و حسابی گیرش اومده بود کبکش خروس میخوند به آقای مسعود گفت که میتونن انتخاب کنن از پله ها پایین اومد و شروع به گشتن کرد سر بعضی میزها می ایستاد و دخترهارو نگاه می‌کرد و دخترها هم از اینکه جلب توجه کرده بودند غش و ضعف میرفتن به میزهای آخر که رسید منیر پام رو لگد کرد که با اخم نگاهش کردم مسعود سر میز ما ایستاد و همونطور که مستقیم به چشم هام خیره شده بود گفت خانوم رئیس من انتخابم رو کردم چشمام رو محکم روی هم فشردم و سرم رو پایین انداختم خانوم رئیس با صدای خوشحالی گفت چه خوب بفرمایین اتاقتون آمادست ولی زمانی که دید من از جام تکون نخوردم نزدیک شد و نیشگون ریزی از بازوم گرفت که زود بلند شدم و بعد نگاه کوتاهی به مرد به سمت اتاقم رفتم ولی پاهام یاریم نمی‌کرد و میترسیدم که اینبار هم مثل بار قبل که انتخابش من بودم بخواد نزدیکم بشه قلبم محکم میزد و آروم نمی‌گرفت لای در رو باز گذاشتم تا بیاد و خودم طول اتاق رو قدم میزدم از شدت دلشوره حالم بهم می‌خورد و کف دستهام عرق کرده بود تا اینکه اومد و بعد نگاه عمیقی که به من انداخت سر جای قبلیش دراز کشید و آرنجش رو روی چشماش گذاشت

بی حوصله به تخت تکیه دادم و نشستم از این کارهاش خسته شده بودم چرا دلیل اینجا اومدنش رو نمی‌گفت و فقط کارش شده بود اومدن و خوابیدن روی تخت که دراز کشیدم اونقدر فکرهای مختلف به سرم زد که خسته شدم و خوابم برد بین خواب و بیداری بودم که با شنیدن صدایی سریع چشم هام رو باز کردم و زمانی که دیدم میخواد بره سریع گفتم وایستین بلند شدم و بعد مرتب کردن لباس توی تنم نزدیکش شدم و گفتم چرا هر شب هر شب میاین اینجا چرا همه دخترارو جمع میکنین و از بینش من رو انتخاب میکنین برای خوابیدن فقط مگه خودتون خونه ندارین که به این چهار دیواری که حتی آدم موقع نفس کشیدن هم احساس خفگی بهش دست میده پناه آوردین نیم نگاهی بهم کرد لب زد بهت گفتم که اشتباه از من بود اون روز من نمیدونستم تو تازه اومدی و از شرایط تو بی‌خبر بودم الانم ناراحتم از کاری که کردم و با این کارها حال خودم رو خوب میکنم تا عذاب وجدانی که به سراغم اومده آروم بگیره همین با یادآوری دوباره چیزی که ازم گرفته بود اشک تو چشمهام نشست و به آرومی زمزمه کردم گفتن این حرفها الان چه فایده ای داره چه دردی از من دوا میکنه حالا که کار از کار گذشته به تندی بهش خیره شدم و ادامه دادم اصلا شما مردا همتون مثل هم هستین این از شما و اونم از بابا و داداشای بی غیرتم کاری کردن که پای من به اینجا باز بشه وگرنه مگه من دختری بودم که چشمم این جاها رو ببینه با شنیدن حرفم نگاهش رنگ تعجب گرفت و زیر لب تکرار کرد پدرت و داداشات پوزخندی زدم و گفتم آره خیلی باور نکردنیه حق هم داری من همیشه فکر می‌کردم پدر و برادر پشتوانه آدم تو زندگی هستن طوریه که همیشه کنارتن ولی من محروم بودم ازش از مهر پدری از محبت داداشام محروم بودم همیشه تو سری خور بودم و باید جیکم هم در نمیومد وگرنه بابام با کمربندش می‌افتاد به جونم به خودم که اومدم دوباره صورتم خیس شده بود و مسعود هم با غم بهم خیره شده بود نمیدونم چرا احساس می‌کردم میخواد حرفی بزنه ولی پشیمون شد و زیر لب گفت ببخشید اگه ناراحتت کردم قصد بدی نداشتم پشتم رو بهش کردم و بعد چند لحظه در اتاق باز و بسته شد پس الان می‌فهمیدم که دلیل اینکه کاری بهم نداره چی بوده اونروز خیلی دلم گرفته بود و دل و دماغ هیچی رو نداشتم و خودم رو توی اتاق حبس کرده بودم تا سر ظهر هم خبری از منیر نبود و معلوم نبود سرش کجا گرمه تا اینکه وقت نهار که شد من نرفتم ولی چند دقیقه بیشتر نگذشته بود....

که سر و کله منیر پیدا شد ولی وارد اتاق که شد من رو دمغ دید با تعجب پرسید یا خدا چت شده آفتاب چرا گریه کردی نفس عمیقی کشیدم و گفتم چیزی نیست منیر دلم گرفته بود روی تخت کنارم نشست و گفت آخه چی شده دلت گرفته اون مسعوده حرفی بهت زده نمیشه که همینطوری آدم پکر بشه بگو ببینم کی افتاب مهربون من رو ناراحت کرده به گوشه ای از اتاق خیره شدم و زمزمه کردم فهمیدم چرا کاری بهم نداره و فقط میاد اینجا میگیره میخوابه منیر این مرد اصلا اون آدمی که من فکر میکردم نیست خیلی فرق میکنه نمیدونم اصلا خودم هم متعجبم از این رفتاراش منیر که کنجکاو شده بود گفت سریع بگو آفتاب دیگه من از فضولی مردم در جوابش حرفهای مسعود رو گفتم میگه من از کاری که کردم عذاب وجدان دارم و ناراحتم با این کارها می‌خوام خودم رو آروم کنم همین وای منیر باور میکنی من اینقد از مردایی که به اینجا میان بد شنیدم که الان این رفتارها تو ذهنم نمیگنجه منیر خشکش زده بود و زیر لب گفت اصلا آفتاب این مرده چرا پاش به اینجا باز شده جای همچین آدمی اینجا نیست کسی که این مسائل براش مهم باشه این طرفا نمیگرده اصلا نمیتونم از این مرده سر در بیارم خیلی عجیبه آهی کشیدم گفتم بعدشم که مثل همیشه گذاشت رفت منم که یاد ظلم خانواده ام افتاده بودم حالم بد شد نمیدونی که منیر هر بار یادشون میوفتم آتیش میگیرم چطور تونستن با بچه ای که از گوشت و خون خودشونه همچین کاری کنن بغلم کرد و با لحن آرومی گفت میدونم آفتاب حق داری ناراحت باشی ولی با اشک ریختن تو چیزی درست نمیشه تو فقط خودت رو اذیت میکنی الانم پاشو بریم یه لقمه غذا بخوریم تا از گشنگی تلف نشدیم اشک هام رو پاک کردم و همراهش رفتم ولی توی تمام لحظه فکر مسعود گوشه ای از ذهنم رو مشغول کرده بود و احساس می‌کردم که باز هم میاد ولی تصمیم گرفته بودم اینبار هر طور شده از خودش و خانواده اش سر دربیارم من تنها چیزی که ازش می‌دونستم اسمش بود دو سه شب بیشتر نگذشته بود و من هم دروغ چرا هر شب منتظرش بودم به فکر فرو رفته بودم و یاد شب گذشته افتاده بودم چطور بین اینهمه مردی که فقط تنها هدفشون خوش گذرونی بود اون بخاطر اتفاقی که افتاده بود عذاب وجدان داشت و بخاطر کاری که کرده بود هر روز به اینجا میومد آهی کشیدم و دستم رو زیر چونه ام گذاشتم با اون فکری که من درباره اش کرده بودم زمین تا آسمون فرق داشت و شب اولی که دیده بودمش فکر میکردم مثل تمامی مردها بداخلاقه گمون میکردم درست مثل پدرم زورش رو تو بازوش میبینه
زورش رو تو بازوش میبینه ولی اون بعد فهمیدن واقعیت حتی نزدیکم هم نمیشد لیوان آبی که روی طاقچه بود رو برداشتم و سر کشیدم توی اتاقم نشسته بودم که در اتاقم باز شد خانوم رئیس بود سریع بلند شدم که با صدای بلندی گفت دختره احمق مشتری اومده تو چپیدی تو اتاقت تو از زیر کار در میری هان نشونت میدم صبر کن فقط همچین سیاه و کبودت کنم که دیگه اینکار هارو فراموش کنی الانم راه بیوفت باهام بیا تا مشتری نپریده لب باز کردم حرفی بزنم که بازوم رو گرفت و به بیرون هولم داد و همون موقع بود که به کسی خوردم سریع با دستاش من رو گرفت تا نیوفتم ترسیده چشمام رو بالا آوردم که با مسعود چشم تو چشم شدم نگاهش رو از من گرفت و به خانوم رئیس چشم دوخت و گفت مشتری ایشون منم بهتره دنبال کس دیگه ای بگردین خانوم رئیس سریع خودش رو جمع کرد و گفت ای به چشم شما فقط امر کنین بفرمایید خیلی خوش اومدید لبخندی که از نجات دادنم روی لبم نقش بست روقورت دادم تا یوقت خانوم رئیس نبینه و از مقابل چشماش سریع دور شدم در رو که بستم بهش تکیه دادم و نفس راحتی کشیدم که با صداش به خودم اومدم فکر کنم به موقع رسیدم به طرفش چرخیدم و سر به زیر گفتم بله ممنون که اجازه ندادید منو با زور ببره خواهش میکنمی زیر لب گفت و دکمه های پیراهنش رو باز کرد و روی بالشتی که مال خودش بود دراز کشید نگاهی به تختم انداختم و قالیچه زیر پامون رو برانداز کردم بعد کلنجار رفتن زیاد با خودم نفسم رو حبس کردم و آروم گفتم اگه بخواین میتونین بیاین رو تخت بخوابین آرنجش که روی چشمش بود رو برداشت و با تعجب گفت چی انگار اونم حرفی که زده بودم رو باور نمی‌کرد که دوباره تکرار کردم اینجا رو زمین سرده اگه میخواین روی تخت بخوابین نفس حبس شده ام رو آزاد کردم گفتنش برام سخت بود که صداش به گوشم رسید نه تو اذیت میشی اونموقع روی تخت نشستم و در حالی که با انگشتهام ور میرفتم گفتم نه برای من هم جا هست نور فانوس رو کم کردم که با خاموش شدن لامپ اتاق توی تاریکی فرو رفت به گوشه ترین نقطه تخت پناه بردم و پشتم رو بهش کردم با بالا و پایین رفتن تخت متوجه اومدنش شدم با اینکه مطمئن بودم کاری به کارم نداره ولی هرکاری میکردم خوابم نمیبرد و فقط سر جام جا به جا میشدم نزدیک های صبح بود که بیدار شد و پیراهنش رو تنش کرد من هم بلند شدم نشستم که با تعجب گفت عه بیدار شدی بله آرومی گفتم و نتونستم بگم که تا خود صبح از دلشوره پلک روی هم نذاشتم بعد پوشیدن لباسش گفت...
 

 خب من میرم سریع گفتم صبر کن باهات کار دارم با کنجکاوی نگاهم کرد که ادامه دادم تا کی میخوای برای خواب به اینجا بیای من حق دارم بدونم تو کی هستی اگه میخوای اینجا بمونی باید به سوالهام جواب بدی سرش رو تکون داد و گفت مشکلی نیست هر سوالی داری میتونی ازم بپرسی نگاهم رو ازش دزدیدم پرسیدم تو کسی رو نداری که به اینجا میای پدری مادری کسی که کنارت باشه اصلا خونه زندگی داری با اومدن خونه زندگی اخم هاش توی هم رفت و در جوابم گفت نه من تنهام هیچ کس رو ندارم با جواب قاطعش زبونم بسته شد و نتونستم حرف دیگه ای بزنم دلم براش میسوخت که مثل من کس و کاری نداره وقتی دید حرفی نمیزنم خداحافظی کوتاهی کرد و رفت ولی اون بار آخر اومدنش نبود و مسعود هر شبش رو توی اون اتاق کنار من میگذروند ولی در عین نزدیکی ازم دور بود و تا خودم باهاش حرف نمیزدم حرفی باهام نمیزد ولی روز به روز اعتمادم بهش بیشتر می‌شد و زمانی که توی اتاقم بود خیالم راحت بود مسعود با اومدنهاش من رو از دست خانوم رئیس هم نجات داده بود و خانوم رئیس هم خوشحال بود که یه مشتری پرو پا قرص گیرش اومده و دیگه کاری به کارم نداشت و منم خیالم از این بابت راحت بود. مثل قبل به اونجا رفت و آمد می‌کرد و هر بار که میومد بدون هیچ فکری اتاق من رو انتخاب می‌کرد و مقابل چشمهای برق زده خانوم رئیس به طرف من میومد ولی هیچ وقت اون اتفاقی که اون تو ذهنش می‌گذشت دیگه اتفاق نیوفتاد فقط رفتارهای عجیب مسعود بود که من رو به فکر می‌برد نصفه شب ها سنگینی نگاهش رو روی خودم احساس می‌کردم و حتی بعضی شب ها همونجا پای تخت خوابش می‌برد رفته رفته احساساتم نسبت بهش تغییر کرده بود و کافی بود یک شب دیر بکنه نگرانش میشدم و کل روز رو منتظر شب میموندم تا مسعود سر برسه انگار که به بودن همیشگیش عادت کرده بود و زمانی که نبود ترس وجودم رو می‌گرفت منیر که این حالم رو میدید می‌خندید و می‌گفت نکنه خاطرخواه شدی ولی انکار میکردم و قبول نمیکردم و فکر میکردم فقط بهش عادت کردم تا اینکه یه شب با اینکه خیلی منتظرش موندم پیداش نشد تا دیر وقت توی اتاق راه میرفتم و منتظر بودم هر لحظه در رو باز کنه تا خود صبح بیدار موندم ولی نیومد از دلتنگی گریه ام گرفته بود و منیر که صبح من رو توی اون وضعیت دید با تعجب گفت آفتاب چی شده چرا گریه میکنی بینیم رو بالا کشیدم و با صدای گرفته ای گفتم شب قبل مسعود نیومد منیر نکنه...
 

اتفاقی براش افتاده یا نکنه خسته بشه و دیگه نیاد منیر با چشم های گرد شده ای بهم خیره شد و گفت‌ آفتاب این خودتی که داری برای مسعود گریه میکنی مگه تو تا چند وقت پیش بیچاره رو به فحش نبسته بودی الان چی شده نگاهم رو ازش دزدیدم و ترجیح دادم جوابی بهش ندم که کنارم نشست و دستش رو دور شونه ام انداخت و گفت میدونم که بازم جدی نمیگیری حرفم رو ولی آفتاب خودت یه نگاه به خودت بکن ببین همون آفتاب سابق هستی که ازش متنفر بودی الان چی شده که با نیومدنش به گریه افتادی حرفهای اون روز منیر توی ذهنم نقش بسته بود و تا چند ساعت بهش فکر میکردم خودم هم احساس می‌کردم که ذهنیتم نسبت بهش تغییر کرده و دیگه مثل سابق ازش بدم نمی اومد ولی نمیخواستم قبول کنم و مدام به خودم تلنگر میزدم که آفتاب مگه یادت نیست این مرد همونیه که بر خلاف التماس های تو با بی رحمی بهت د*س*ت د*ر*ا*ز*ی کرد تا یکی دو ساعت خودم رو با این حرفها آروم میکردم ولی کافی بود اسم مسعود بیاد تا دوباره دلم بلرزه آرامشی که در حضور مسعود داشتم خیلی فرق می‌کرد و خیالم راحت بود که هیچکس نمیتونه حرفی بهم بزنه حتی خانوم رئیسی که با مشتری مثل مسعود دهنش بسته شده بود دلم برای تنها بودنش هم میسوخت و حتما از بی کسی به اینحا پناه آورده بود وگرنه کسی که خانواده داشت و آدمی مهربون مثل مسعود راهش به این طرفها نمی افتاد توی اتاقم نشسته بودم و مشغول مرتب کردن اتاق بودم که در اتاق سریع باز شد و به دیوار خورد. دستم رو روی قلبم گذاشتم و ترسیده به‌ طرف در چرخیدم که منیر رو دیدم که در حالی که به نفس نفس افتاده بود با صدایی بریده بریده گفت آفتاب دختر ما از خیلی چیزها بی خبریم اخمام تو هم کشیدم و گفتم از چی بی‌خبر بودیم منیر خودش رو کنار دیوار روی زمین انداخت و بعد چند لحظه که نفسش سر جاش اومد گفت الان پیش دو سه تا از دخترهای قدیمی بودم که چندسالی هست اینجان حرف از مسعود شد یکیشون گفت این آقا مسعود شما از اون آدم معروفاست میگن یه کبابی بزرگ تو شهر داره که خیلی معروفه تازه این تنها کارش نیست به فکر فرو رفتم و روی زمین نشستم و پرسیدم حرفی از خانواده اش نزدن نمیدونن کس و کارش کیه شونه ای بالا انداخت و گفت نه حرفی نزدن مگه به تو نگفته بود تنهاست سرم رو تکون دادم و زمزمه کردم چرا گفته هیچ کس رو نداره بخاطر همینم خیلی براش ناراحتم میدونی منیر خیلی گناه داره اونم مثل ما هیچ کس رو نداره ولی نمیدونستم اینقدر معروف باشه...
 

از اون شب به بعد بیشتر به سر و وضع مسعود دقت میکردم که چه لباس های زیبا و گرونی به تن میکنه هر بار که به دیدنم میومد لباس جدیدی به تن داشت فقط نمیدونستم آدمی مثل مسعود که خوش قیافه و خوش لباس بود چطور بین اینهمه دختر پر زرق و برق من ساده رو انتخاب کرده بود که حتی یه سرخاب سفیداب هم به صورتم نمیزدم مسعود تنها کارش شده بود نصفه شب ها بالای سرم بشینه و به صورتم خیره بشه چشماش که روی صورتم میچرخید احساس می‌کردم گونه هام رنگ میگیرفت و حرارت بدنم بالا می‌رفت ولی این توجهش حس خوبی بهم میداد توی سالن با منیر و یکی از دخترها در حال حرف زدن بودیم که یکی از زنها که بعد خانوم رئیس مسئول رسیدگی به کارها بود اومد گفت مشتری جدید اومده خانوم رئیس دستور داده همه تو سالن جمع بشن فقط زیاد لفتش ندید نایستاد تا ازش بپرسم مسعود اومده ولی میدونستم که خودشه خانوم رئیس فقط بخاطر اون همه رو تو سالن جمع می‌کرد دست منیر رو گرفتم و با خوشحالی به طرف سالن رفتیم و برخلاف دفعات گذشته که همیشه ته سالن رو برای نشستن انتخاب میکردم روی ردیف های جلو نشستیم و هر لحظه حواسم به در ورودی بود تا مسعود بیاد و دوباره منو انتخاب کنه داشتم با منیر حرف میزدم که با سقلمه ای که بهم زد به خودم اومدم خشکش زده بود و به در ورودی خیره بود مسیر نگاهش رو دنبال کردم که به خانوم رئیس رسیدم ولی مرد کناریش مسعود نبود و مرد غریبه ای بود مردی با سبیل های تاب خورده و هیکلی که از همون بدو ورود نگاهش روی تمامی دخترها میچرخید زیر لب بد و بیراه نثار خودم کردم که درست در معرض دیدشون نشستم سعی کردم تا جایی که میتونم سرم رو تو یقه ام پنهان کنم تا من رو نبینه کف دستام عرق کرده بود و مدام بهم میمالیدم که بعد گذشت چند دقیقه کفش های براق سیاه رنگی مقابلمون قرار گرفت با صداش نفس کشیدن رو فراموش کردم من این دختر رو انتخاب کردم سرم رو سریع بالا آوردم تا ببینم منظورش منم یا منیر ولی با اشاره دستش متوجه شدم که منظورش خود بخت برگشته ام هست ولی عجیب تر از همه خانوم رئیس بود که بیشتر از من رنگ و روش پریده بود و هول کرده خودش رو جلو کشید و به مرد گفت آقا کامبیز این دختر نمیشه چشم غره ای به من رفت و با صدای کنترل شده ای گفت دختر تو چرا اصلا از اتاقت بیرون اومدی جوابی نداشتم بهش بدم و لب و دهنم از دلهره ای که به جونم افتاده بود خشک شده بود مرد چشم هاش رو ریز کرد و به تندی گفت یعنی چی که این نمیشه...
مگه نگفتی هر کی رو بخوای امشب در اختیارته خانوم رئیس لبخند کمرنگی زد و گفت بله عرض کردم خدمتتون ولی این دختر نه ایشون رو یه نفر دیگه خواستن همین جمله کافی بود تا مرد دیوونه بشه و دستای یخ کرده ام رو بگیره و بلند کنه داد زد خفه شو زنیکه واسه من تعیین تکلیف نکن من هر کی رو بخوام همونو برمیدارم مشتریش میخواسته زودتر بیاد خانوم رئیس با عصبانیت دست من رو به طرف خودش کشید ولی مرد ول نکرد داد زد ولش کن این نمیشه نگهبانهای جلو در اومده بودن ولی هیچ کس نمیتونست آرومش کنه از ترس به گریه افتاده بودم مرد که عقل از سرش پریده بود وقتی دید راضی نمیشن صندلی ها رو بلند کرد و روی میز کوبید که شیشه اش شکست صدای جیغ و داد دخترها بلند شده بود مچ دستم درد گرفته بود و هر لحظه فشار دستش بیشتر می‌شد التماس میکردم ولم کنه ولی انگار کر شده بود. با صدای مسعود که مثل همیشه فرشته نجاتم شده بود مرد دستم رو رها کرد مسعود اخماش تو هم بود سریع کنار منیر برگشتم منیر منو محکم بغل کرد تمام بدنم میلرزید و خیلی ترسیده بودم مسعود نگاه تند و تیزی به خانوم رئیس انداخت که رنگ از روش پرید و نگاهش رو ازش دزدید نمیدونستم دلیل این حمایت خانوم رئیس و اینکه میگفت چرا از اتاقت بیرون اومدی چیه ولی هر چه بود بی ربط به مسعود نبود مسعود خطاب به همون مرد گفت آقا شما یه لحظه تشریف بیارین با تعجب بهش خیره شده بودم. مرد رو به گوشه ای از سالن کشوند و مشغول حرف زدن باهاش شد منیر زیر گوشم گفت آفتاب من تا به حال خانوم رئیس رو اینطوری ندیده بودم رسما از مسعود عین سگ می‌ترسه چشم و ابرو بهش اومدم تا ساکت باشه یه وقت نشنوه سنگینی نگاه بقیه دخترها رو احساس می‌کردم و خوب میدونستم که الان از فضولی دارن میمیرن چشمم روی مسعود و مرد بود. چند دقیقه حرف زدنشون طول کشید و بعد مرد دستهای مسعود رو به گرمی فشرد و بدون لحظه ای صبر کردن از اونجا رفت همه خشکشون زده بود و نمیتونستن حرفی بزنن اون مرد در حد مرگ عصبانی بود ولی چطور شده بود که مسعود با حرف زدن آرومش کرده بود خانوم رئیس که دید آب ها از آسیاب افتاده همه رو از سالن بیرون کرد و به مسعود گفت آقا مسعود شرمنده این مرده دیوانه بود به شما هم زحمت دادیم مسعود کلاهش رو جا به جا کرد و گفت مهم نیست به من اشاره کرده و با هم به سمت اتاقم رفتیم حمایت های مسعود باعث شده بود که نگاه های پر از حسادت دخترها روی من بچرخه و تو کل خونه حرف مسعود پخش شده بود و همه ازش صحبت میکردند...
 

دیگه حتی اونایی که قبلا باهام حرف می‌زدند موقعی که چشمشون به من می‌خورد صورتشون رو به سمت مخالف میچرخوندند فقط منیر بود که مثل همیشه کنارم بود.رفته رفته همه چیز تغییر می‌کرد و مسعود وقتی میومد مثل سابق ساکت نمیموند و باهام حرف می‌زد ولی هنوز هم اونطور که باید باهم راحت نبودیم دیگه به حضور همیشگیش عادت کرده بودم و حتی روزها هم دلتنگش میشدم و به امید شب روز رو سر میکردم خودم هم میدونستم که توی دلم خبرهایی هست و مسعود برام جایگاهی دیگه پیدا کرده نگاه ها و توجه های مسعود هم اینو نشون میداد که اون هم نسبت به من حس هایی داره فقط حرفی نمیزد و همین ناراحتم می‌کرد تنها همون رفت و آمدهای مسعود بود که من رو اونجا نگه داشته بود وگرنه حتی نمیخواستم فکرش رو هم بکنم که اگه مسعود پیداش نمیشد قرار بود چه بلایی سرم بیاد دیگه تو خلوت خودم اعتراف میکردم که مسعود رو دوست دارم مخصوصا چشمهای سیاهش که وقتی روی صورتم میچرخید قلبم محکم تر میتپید و گونه هام گل می انداخت دیگه مثل سابق بی قراری نمیکردم و به محیط اونجا عادت کرده بودم یادم نمی‌رفت که شبهایی که هنوز مسعود رو نشناخته بودم یه خواب راحت نداشتم و تا خود صبح فقط بیدار میموندم ولی بعد از شناختن مسعود انگار قوت قلب گرفته بودم و شبها راحت سر روی بالشت میذاشتم همه چی خوب بود و دیگه بر خلاف قبل به خودم می‌رسیدم ولی هنوز هم لباس های باز نمیپوشیدم و سعی می‌کردم لباس هام پوشیده و زیبا باشن میدونستم که چیزی به اومدنش نمونده همیشه این ساعت ها میومد مقابل اینه کوچیک داخل اتاق موهام رو شونه زدم و دورم ریختم بعد اینکه چند بار دستم رو جلو بردم آخرش کمی از سرخاب سفیدابی که منیر بهم یاد داده بود به صورتم مالیدم لباسام رو صاف کردم و روی تخت نشستم آفتاب الان با آفتاب زمانی که تازه اومده بود قابل مقایسه نبود ولی من این آفتاب رو بیشتر دوست داشتم یک ساعتی از آماده شدنم می‌گذشت و دیگه کلافه شده بودم مدام داخل اتاق قدم میزدم به راهرو میرفتم و سرک میکشیدم تا هر وقت اومد ببینمش ولی خبری ازش نبود چندتا از دخترها که داشتن از کنارم میگذشتن با طعنه گفتن چیه آفتاب خوشگله به خودش رسیده مسعود جونش نیومده یکی دیگه برگشت گفت آخی نکنه قالت گذاشته اون‌یکی بلند خندید و گفت نه بابا این ساده ست اون فقط یه مدت اومد اینجا سر و صدا کرد و استفاده اش رو کرد رفت باصدای عصبی منیر سریع دور شدن حتی پلک هم نمیزدم و به دیوار مقابلم خیره بودم
 

حرفهای دخترا تو ذهنم تکرار میشد ولی ممکن نبود اون نگاه ها دروغ باشه مسعود با همه مردایی که میومدن اینجا فرق داشت منیر دستی روی شونه ام کشید و پرسید مسعود نیومد؟سرم رو تکون دادم و گفتم نه نگرانشم منیر تا الان باید میومد منیر که می‌خواست آرومم کنه زمزمه کرد نگران نباش دختر حتما کاری براش پیش اومده امشب نیاد فردا میاد چرا بیخودی خودت رو اذیت میکنی اصلا نظرت چیه امشب رو من بیام پیشت نگاهش کردم و لبامو برچیدم و گفتم نمیدونم میخوای بیا با خنده گفت حالا یه امشب دور از آقاتون بهت بد بگذره مگه نه با اعتراض گفتم عه منیر اذیت نکن خب.منیر هم اونشب مشتری گیرش نیومده بود و مدام غر میزد که آخر با تذکر من ادامه نداد و خوابید ولی من نتونستم بخوابم دست خودم نبود عادت کرده بودم مسعود کنارم باشه تا راحت بخوابم و جای خالیش اذیتم می‌کرد صبح شد و خبری از مسعود نشد با خودم گفتم اشکال نداره حتما امشب میاد اون خودش هم به جز اینجا جایی نمیمونه تنهاس کجا رو داره که بمونه مدام به خودم دلداری میدادم و دلخوش بودم ولی اونشب هم خبری از مسعود نشد دیگه اشکم در اومده بود ولی به کی دردم رو میگفتم حتی نمیتونستم برم بیرون و دنبالش بگردم. غیب شدن مسعود تا دو هفته طول کشید و من روز به روز دیوونه تر میشدم و حرفهای منیر هم دیگه تاثیری نداشت از هر گوشه و کنار حرفی می‌شنیدم هرکسی حرفی میزد و فقط میتونستم بدون دادن جوابی از کنارشون رد بشم ولی عذاب می‌کشیدم یکی میگفت تو براش یه سرگرمی بودی اینجا جای دلبستن نیست باید به کسی عادت نکنی ولی مگه حرف تو گوش من میرفت فقط دلم میخواست یه بار دیگه هم که شده مسعود بیاد خانوم رئیس چند روز اول حرفی نمیزد ولی خودمم خوب میدونستم که وقتی ببینه خبری از مشتری مثل مسعود نیست صداش در میاد و ازم میخواد تا دنبال مشتری باشم هر روز به خدا التماس میکردم که زودتر پیداش بشه آخرش فکر کردم که شاید خانوم رئیس ازش خبر داره با اینکه منیر نمی‌خواست برم ولی راضیش کردم و به سمت اتاق خانوم رئیس رفتم در که زدم با صدای عصبانی گفت باز چیه چی میخواین آروم در رو باز کردم و وارد اتاق شدم روی تخت دراز کشیده بود آروم و با ترس گفتم خانوم رئیس ببخشید اگه کار واجبی نداشتم نمیومدم میتونم ازتون یه سوال بپرسم غرید حرفتو بزن ببینم آروم پرسیدم خانوم رئیس شما از اون مرد خبر دارین نگاه سوالیش رو که دیدم گفتم مسعود؟ آهای کش داری گفت و ادامه داد خیر معلوم نیست
 تو احمق چیکار کردی مشتری رو پروندی چند روزه ازش خبری نیست پرسیدم شما ازش خبر ندارین داد زد مگه من مفتشم که بیوفتم دنبال مشتری ها من چه بدونم کدوم گوریه توام زیاد بهت خوش نگذره و فکر نکنی اینجا خونه خاله هست وظیفه تو اینجا یه چیز دیگست ما اینجا عشق و عاشقی نداریم شیرفهم شد یا نه؟ تا چند روز دیگه اگه پیداش نشه باید دنبال مشتری باشی وقتی دیدم لحظه به لحظه عصبانی تر میشه سریع از اتاق بیرون اومدم و بغضم ترکید منیر که دنبالم اومده بود سریع جلو اومد گفت آفتاب چی شد چی گفت ازش خبر داشت؟ با صدایی لرزون گفتم نه منیر هیچی نمیدونه نکنه اتفاقی براش افتاده منیر گفت نه عزیز من بد به دلت راه نده زیر بازوم رو گرفت و کمک کرد تا اتاق برم دیگه بعد دو سه روز کلا امیدم رو از دست داده بودم ده روزی از آخرین باری که دیده بودمش می‌گذشت و هر مشتری که میومد به زور خانوم رئیس میرفتم ولی انگار شانس با من یار بود که کسی چشمش بهم نمی افتاد هر چقدر به خانوم رئیس میگفتم آقا مسعود بیاد متوجه بشه ازتون دلگیر میشه تو گوشش نمی‌رفت و فقط به فکر پول بود و می‌گفت من نوکر تو نیستم اینجا بخوری بخوابی واسه من خرج بتراشی باید کار کنی پول در بیاری دیگه خودم هم به این نتیجه رسیده بودم که مسعود ترکم کرده وگرنه که تا الان هر کجا که بود باید پیداش میشد اونم مثل همه مردای اینجا بود و فقط برای خوش گذرونی خودش پا به اینجا گذاشته بود توی اون مدت خیلی کم حرف شده بودم و حتی حوصله خودم رو هم نداشتم تنها کارم شده بود نشستن داخل اتاقم و فکر کردن به مسعود و مدتی که کنارم بود و اینطور که مشخص بود دیگه قرار نبود ببینمش با خودم میگفتم اگه قرار بود برگرده تا به حال حتما پیداش شده بود ولی الان چند روز بود که خبری ازش نبود دیگه مقابل حرفهای بقیه که مسخره ام میکردن سکوت میکردم و مثل قبل از کوره در نمی‌رفتم چون دیگه به این نتیجه رسیده بودم که حرفهاشون درسته و مسعود منو ترک کرده تلخ بود و غیر قابل تحمل ولی چاره ای جز تحمل کردن نداشتم باز هم مثل گذشته تنها شده بودم و کسی نبود که دلم رو بهش خوش کنم منیر هم که میدید بداخلاق شدم سعی می‌کرد کمتر به دیدنم بیاد ولی دورادور حواسش بهم بود اونقدر توی اتاق نشسته بودم که دیگه نمیتونستم نفس بکشم و دیوارها روی دلم سنگینی میکردند هوا کم کم داشت تاریک میشد. کتی رو تنم کردم و از اتاق بیرون رفتم هر کسی مشغول کاری بود و...

از بعضی اتاقها صدای خنده های بلندشون میومد دروغ چرا حسادت میکردم و دل من هم حال خوشی میخواست که اینطور قهقهه سر بدم آهی کشیدم و چند قدم بیشتر برنداشته بودم که با دیدن مردی که از رو به رو داشت به طرفم میومد پاهام از حرکت ایستاد باور نمیکردم خودش باشه نفسم تو سینه حبس شده بود ولی خودش بود اون مرد مسعود بود دلتنگی این مدت از پا درم آورده بود و دیگه تحمل نداشتم نمیدونم چی شد که به طرفش دویدم و خودم رو تو بغلش پرت کردم بغضی که این مدت داشتم با بغل کردنش ترکید و با صدای بلندی گریه کردم در لحظه ای دستهاش دور بدنم حلقه شد برام مهم نبود که همه دخترها از سر و صدای من بیرون اومدن و دارن نگاهمون میکنن فقط مهم مسعودی بود که بعد دو هفته برگشته بود دستش رو روی کمرم می‌کشید و سعی می‌کرد آرومم کنه و زیر گوشم زمزمه می‌کرد ششش آروم باش آفتاب الان که اومدم دیگه گریه نکن ببین دیگه برگشتم بوی تنش رو محکم نفس کشیدم و بعد چند لحظه ازش جدا شدم ولی چشمم که به صورتش خورد هینی کردم و شوکه گفتم چه بلایی سرت اومده دور سرش پارچه سفیدی بسته بودن گوشه لبش زخم بود و زیر چشمش کبود با دیدن اون حالش اشکهام ریخت دستش رو روی صورتم کشید و گفت چیز مهمی نیست یه اتفاق ساده بود الانم حالم خوبه با اخم گفتم یه اتفاق ساده مطمئنی سر و صورتت زخمه بعد میگی خوبم مسعود نگاهی به اطراف انداخت و وقتی نگاه های خیره بقیه رو دید دستم رو گرفت و گفت بهتره بریم اتاقت نمیشه اینجا بایستیم حرف بزنیم و من رو به طرف اتاقم کشید در رو که بست بدون معطلی پرسیدم نگفتی چی شده اینهمه مدت کجا بودی توروخدا یه حرفی بزن جون به لب شدم لبخند مهربونی زد و دستم رو گرفت و کنار خودش روی تخت نشوند دستم رو که تو دستای بزرگ و مردونه اش می‌گرفت قلبم محکم تر میزد و تمام خوشی عالم سراغم میومد نگاه ذوق زده ام رو ازش گرفتم که زمزمه کرد اول یکم آروم باش تا بهت بگم نفس عمیقی کشیدم و لب زدم خب الان بگو آروم شدم بخدا خنده ریزی کرد و پرسید خیلی نگرانم شدی نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم از قیافم مشخص نیست اصلا نمیخوام یاد این چند روز گذشته بیوفتم سرش رو پایین انداخت و زیر لب گفت فقط یه دعوای مختصر بود همین پشت چشمی نازک کردم و در حالی که به سرش اشاره میکردم با طعنه گفتم آره مشخصه خیلی مختصر بوده چرا نیومدی یه خبری از خودت بدی میدونی چه فکرها که به سرم نزد همینکه خواست حرف بزنه انگار سرش درد گرفت که آخی گفت و دستش رو روی پیشونیش گذاشت با ترس سریع گفتم خوبی طوریت شد سرش رو تکون داد و گفت نه چیزی نیست..

آفتاب الان من رو نبین حالم خوب نبود و در شرایطی نبودم که بخوام خبری از خودم بدم تازه امروز سر پا شدم و اولین کاری که کردم اومدم اینجا تا ببینمت این چند روز به خود منم سخت گذشته فکرم سمت چند روز گذشته پر کشید و با غم گفتم فکر میکردم منو ول کردی رفتی همه میگفتن ازت خسته شد رفت سراغ یکی دیگه باور نمیکردم میدونستم میای ولی این آخرها خیلی ازت ناراحت بودم و حرفهای بقیه رو باور کرده بودم با تعجب گفت چطور فکر کردی من تورو ول کنم آفتاب مگه یادت رفت این همه مدت هر شب کنارت بودم بخاطر تو میومدم اینجا شونه ای بالا انداختم و گفتم نه ولی بهم حق بده ازت بی‌خبر بودم چیکار میتونستم بکنم دستش رو روی موهام کشید و گفت ببخش که نگرانت کردم الان منو بخشیدی خجالت زده سرم رو پایین انداختم و زمزمه کردم نمیدونم باید فکر کنم همون لحظه سمت چپ صورتم احساس کردم آتیش گرفت لبش رو که از لپم جدا کرد خشکم زده بود دستم رو جایی که بوسیده بود گذاشتم که گفت الان چی؟ از شرم نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم و تا جایی که می‌شد سرم رو تو یقه ام قایم کرد مسعود من رو به طرف خودش کشید و بغلم کرد صدای آرومش که به گوشم رسید بهش خیره شدم گفت آفتاب میشه نگام کنی به چشماش که زل زدم لب زد دوست دارم دهنم باز مونده بود بالاخره حرفی که منتظر بودم رو از زبونش شنیده بودم میدونستم که چشمهام از خوشحالی برق میزنه پرسید تو چی توام منو دوست داری خیلی سخت بود به زبون بیارم تا به حال تو این شرایط قرار نگرفته بودم نگاهم رو ازش گرفتم و زیر لب گفتم بله بعید میدونستم بشنوه ولی شنیده بود و از خوشحالی محکم منو به خودش فشرد صدای خنده هاش تو اتاق پیچیده بود بعد اون چند روز سختی که پشت سر گذاشته بودیم این خوشحالی حق هر دومون بود اونشب تا نصفه های شب با مسعود بیدار بودیم میترسیدم چشمهام ببندم و دوباره بره نتونم ببینمش خودم هم نمیفهمیدم کی اینهمه وابسته این مرد شدم ولی هر چی که بود خیلی حس شیرینی بود. نیمه های شب مسعود تکونی خورد و به طرفم چرخید تار مویی که روی صورتم افتاده بود رو کنار زد و گفت راستی میخوام یه خبر بهت بدم میدونم که خوشحال میشی لبخندی زدم و هیجان زده پرسیدم چه خبری پرسید اینجا خیلی اذیت میشی نه؟ این زن اذیتتون میکنه با اسم خانوم رئیس صورتم توی هم رفت و زمزمه کردم هیچ کس نمیدونه اون زن چقدر خطرناکه اون صورت معصومش رو موقع دیدن پول نبین خیلی ظالمه اگه دست خودم بود یه لحظه هم اینجا نمیموندم هر چند حضور منیر باعث شد خیلی حالم بهتر بشه خجالت زده نگاهم رو ازش گرفتم...

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : aftab
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.67/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.7   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه rhpge چیست?