رمان آفتاب 4 - اینفو
طالع بینی

رمان آفتاب 4


آزادی خیلی حس خوبی بود چند ماه بود که اونجا زندانی بودم و اجازه بیرون اومدن نداشتیم و فقط باید کار میکردیم تا به قول خانوم رئیس پول خورد و خوراکمون رو در بیاریم حتی نمیخواستم لحظه ای به این فکر کنم که اگه مسعود رو نمی‌شناختم تو اون خراب شده چه بلایی به سرم میومد مسعود بعد کمی با غذا برگشت روی میز گذاشت و گفت میدونستم الان گشنته چیزی هم تو خونه نبود غذا خریدم تا بعدا برای خونه وسایل بخرم زیر لب تشکری کردی و پشت میز نشستم مسعود راست می‌گفت از شدت گشنگی دلم ضعف میرفت با ولع شروع به خوردن کردم ولی نگاه های خیره مسعود که با لذت به غذا خوردنم چشم دوخته بود خجالتم میداد از اونروز به بعد رسما زندگی روی جدیدش رو بهم نشون داد و برگ جدیدی از زندگیم شروع شد زندگی کردن تو خونه ای که متعلق به خودم بود آرامشی که توش حاکم بود رو با هیچ چیزی عوض نمیکردم دیگه لازم نبود برای انجام کوچکترین کاری به کسی توضیح بدم مسعود هم همه تلاشش رو می‌کرد که من در رفاه باشم هر روز که به خونه میومد خرید مفصلی انجام می‌داد تا کمبود چیزی رو احساس نکنم زودتر از اون چه که فکرش رو میکردم به اون خونه عادت کردم انگار که چند سال اونجا بودم کارهای خونه رو خودم انجام می‌دادم ولی مسعود که میدید مدام سر پا هستم اصرار می‌کرد که برای کارهای خونه کسی رو بیاره کمک حالم باشه ولی مخالفت می‌کردم با اینکه مسعود اصرار می‌کرد اون روزها باید بیشتر از هر وقتی استراحت کنم قبول نمیکردم و کارهای خونه رو خودم به دوش میکشیدم مسعود هم که میدید اینطوری راحتم دیگه اصرار نکرد خودش هم گاهی اوقات نهار رو به خونه میومد و می‌گفت طعم غذاهای تورو هیچ رستورانی نداره بعد کمی استراحت سر کارش برمی‌گشت ولی شبها جدا از هم میخوابیدیم مسعود توی سالن و من داخل اتاق کاری به کارم نداشت و راحتم گذاشته بود دلم به حالش میسوخت حتی یکبار هم اعتراضی نکرده بود ولی زمانی که یاد دروغهاش می افتادم دوباره دلسرد میشدم چند روزی بود که فکری به سرم زده بود ولی از انجام دادنش مطمئن نبودم و خیلی میترسیدم... دلم برای مامانم لک زده بود و میخواستم ببینمش ولی حضور بابا و داداشام مانعم میشد میترسیدم زمانی که ببینن از اونجا بیرون اومدم دوباره برام دردسر درست کنن یا اینکه وقتی متوجه میشدن که با آدم پولداری مثل مسعود هستم ابرو برام نمیذاشتن و سعی می‌کردن ازش پول بگیرن
 همه این فکرها هر روز و شب تو ذهنم میچرخید و نتیجه ای نمیگرفتم تا آخر سر تصمیم گرفتم با مسعود این قضیه رو در میون بذارم نمیدونم چرا مطمئن بودم که مسعود میتونه کمکم کنه دیس برنج رو روی میز گذاشتم و مقابلش نشستم نگاهی به صورتم انداخت و گفت آفتاب چیزی شده احساس میکنم پریشونی نفس عمیقی کشیدم و لب زدم نمیدونم چطوری بگم مسعود ولی من میخوام در یه مورد کمکم کنی اخم هاش تو هم کرد و پرسید چه موردی اتفاقی افتاده سرم رو پایین انداختم و گفتم من خیلی وقته مامانم رو ندیدم مسعود مامانم تنها کسی بود که هوام رو داشت همیشه دل نگرونم بود اون نمی‌خواست من پام به جایی مثل شهر نو باز بشه الانم خوب میدونم هنوزم نگرانمه خودمم خیلی دلتنگشم ولی رفتن به اون خونه رو به رو شدن با پدر و داداشایی که پشتم نایستادن رو صلاح نمیدونم برای همین خواستم از تو کمک بگیرم نمیخوام پدرم بدونه با تو ازدواج کردم که بخواد از شرایط تو سو استفاده بکنه مسعود کمی فکر کرد و گفت میدونم چی میگی آفتاب باشه من راهش رو پیدا میکنم تو نگران نباش آره به هیچ وجه نمیخوام به اون خونه برگردی ولی کاری میکنم که بتونی مادرت رو ببینی لبخندی زدم و تشکر کردم حالا که خیالم راحت شده بود شروع به خوردن غذا کردم روزهام به بهترین شکل ممکن سپری میشد بزرگ شدن شکمم رو احساس می‌کردم و بهترین حس دنیا همین بود که به چشم میدیدم بچه ای از گوشت و خون خودم داره بزرگ میشه ذوق و شوقی که تو چشمهای مسعود میدیدم حالم رو بهتر می‌کرد و مشخص بود که اونم از دوباره پدر شدنش خوشحاله صبحا که بیدار میشدم تا شب خودم رو با کارهای خونه سرگرم میکردم و حیاط سرسبز خونه تنها جایی بود که حاضر بودم ساعت ها بشینم و تماشاش کنم زندگیم رو روال عادی خودش بود تا اینکه اون روز رسید صبح که چشمام رو باز کردم کش و قوسی به بدنم دادم و پتو رو از روی خودم کنار زدم و بلند شدم مقابل اینه موهام رو شونه کردم و بعد عوض کردن لباسهام از اتاق بیرون رفتم مسعود مقابل تلوزیون نشسته بود و فیلمی نگاه می‌کرد سلام آرومی دادم که با محبت جوابم رو داد متعجب شدم از اینکه تا الان خونه بود و برخلاف روزهای گذشته سرکار نرفته به طرف سرویس بهداشتی رفتم و بعد آبی که به دست و صورتم زدم به طرف آشپزخونه رفتم کتری رو پر آب کردم که مسعود هم کنارم اومد و گفت آفتاب کارهاتو انجام بده باید بریم بیرون...
 


باید بریم بیرون با تعجب به طرفش چرخیدم پرسیدم خیر باشه کجا قراره بریم مقابل پنجره ایستاد و گفت وقتی رفتیم متوجه میشی لبم رو برچیدم و مشغول آماده کردن صبحانه شدم بعد خوردن صبحانه ظرفهارو جمع کردم و به طرف اتاقم رفتم تا آماده بشم که مسعود صدام زد و گفت آفتاب لطفا لباس رنگ روشن بپوش ابروم بالا پرید و زیر لب باشه ای گفتم کارهاش مشکوک بود ولی هر چقدر فکر میکردم متوجه دلیلش نمیشدم یکی از پیراهن های بلندم رو تنم کردم و موهام رو دورم آزاد رها کردم دستی روی سر و صورتم کشیدم بعد برداشتن کیفم از اتاق خارج شدم مسعود هم لباساش رو عوض کرده بود و آماده رفتن بود چشمش که به من خورد نگاه تحسین امیزی بهم انداخت و زمزمه وار گفت بریم سرم رو تکون دادم و با هم از خونه خارج شدیم در ماشین رو باز کرد تا سوار بشم تشکر کردم و روی صندلی جلو نشستم مسعود سریع ماشین رو دور زد و پشت فرمون نشست یاد روز اولی افتادم که سوار ماشین شده بودم و میترسیدم، تا به حال با ماشین جایی نرفته بودم و برام عجیب بود ولی رفته رفته طبیعی میشد مسعود شروع به حرکت کرد و از میون آدمها که می‌گذشت نمیدونم چرا دنبال چهره آشنایی میگشتم و همه رو شبیه مامان میدیدم مقابل ساختمون قدیمی ایستاد و گفت پیاده شو.کنارم که قرار گرفت باهم وارد شدیم هنوزم نفهمیده بودم کجاست و تابلویی که سر درش زده بودن رو نتونستم بخونم از پله ها که بالا رفتیم قبل باز کردن در دستش رو گرفتم و گفتم نمیخوای بلاخره بگی کجا اومدیم تو چشمهام خیره شد و بعد مکث چند لحظه ای گفت‌ اومدیم که دیگه رسمی و قانونی بشی زنم آروم گفتم چی؟؟؟ در رو باز کرد و منتظر موند اول من داخل برم هنوزم تو شوک خبری بودم که بهم داده بود چرا اینقدر بی خبر و یهویی! وارد که شدیم دو تا مرد پیر پشت میزی نشسته بودن و دوتا دختر و پسر دیگه هم همراه خانواده هاشون برای عقد کردن اونجا بودن با مسعود نگاهی به هم انداختیم که مثل آدمهای بی کس و کار تنها اومده بودیم مسعود زیر گوشم گفت همینجا بمون الان میام جلو رفت و باهاشون دست داد و انگار داشت صحبت می‌کرد و شرایطمون رو توضیح میداد نگاهم روی چادر سفید رنگ عروس خیره مونده بود که مادرش مدام دستش رو روی سر و صورتش می‌کشید دلم برای محبت های مادرم که مدت ها بود نداشتمشون پر زد مسعود بعد چند دقیقه برگشت و گفت باید منتظر بمونیم در طول عقد اون دوتا زوج چشمهام پر اشک شده بود...
 

 که بهترین روز زندگیم که باید خانوادم کنارم بودن اینطوری گذشت با صدای پیرمرد مسعود دستم رو گرفت و آروم پرسید آماده ای سرم رو تکون دادم و همراهش به طرف دوتا صندلی که برای عروس و داماد گذاشته بودن رفتیم پیرمرد چادری رو به طرفم گرفت و گفت دختر جان حین عقد باید اینو سرت کنی چشمی گفتم و آروم از دستش گرفتم اینه کوچیکی هم مقابلمون بود که مسعود از داخلش بهم خیره بود قرآنی رو به دستم دادن و مرد شروع به خوندن جملات عربی کرد که هیچی ازشون نمیفهمیدم توی دلم بلبشویی به پا بود و نگران آینده ام بودم با اینکه از تصمیمم مطمئن بودم ولی ته دلم میترسیدم نمیدونستم به فکر عاقبت زن و بچه ای باشم که متعلق به مسعود بود یا نگران بچه خودم که بزرگتر شده بود و اگر با مسعود عقد نمیکردم باید بی پدر و هیچ پشتوانه ای بزرگ میشد و تمام مسئولیت هاش به گردن خودم می افتاد بالاخره بعد چند دقیقه صدای مرد رو شنیدم که می‌پرسید عروس خانوم وکیلم؟ نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم یکدل باشم و به هیچ چیز جز خوشبختی بچم فکر نکنم درسته مسعود اشتباهی کرده بود و بهم دروغ گفته بود ولی همینکه الان کنار هم نشسته بودیم این رو نشون میداد که واقعا من رو دوست داشته نفس حبس شده ام رو آزاد کردم و با صدای آرومی بله رو دادم سرم رو که بلند کردم چشمم به لبخند مسعود از داخل اینه خورد نگاه ذوق زده اش باعث شد نیمچه لبخندی روی لبم شکل بگیره بعد گرفتن جواب مسعود پیرمرد مبارک باشه ای گفت و مسعود از داخل جیبش جعبه ای در آورد و وقتی بازش کرد چشمم به انگشتر بزرگ و گرون قیمتی خورد که سنگ سبز رنگی وسطش می‌درخشید دستم رو گرفت و بعد اجازه ای که زیر لب ازم خواست آروم انگشتر رو دستم کرد با دیدن انگشتر روی انگشت حلقه ام لبخندی روی لبم نقش بست. مسعود سرم رو جلو کشید و بوسه آرومی روی پیشونیم زد تبریک های بقیه رو جواب دادیم و بعد زدن امضاهایی که تعدادش هم کم نبود مسعود محکم دستم رو گرفت و باهم بیرون اومدیم نمیدونم چه حسی بود که دیگه خبری از دلشوره قبل از عقد نبود و آروم گرفته بودم دیگه دست و پاهام یخ نبود و حال خوبی داشتم مدام از خودم می‌پرسیدم یعنی الان مسعود شوهر منه و با هر بار فکر کردن بهش دلم پر از خوشی میشد پامون رو که بیرون گذاشتیم مسعود در حالی که مشخص بود خیلی خوشحاله گفت خب بریم یه جایی غذا بخوریم که باید سور عقدمون رو بهت بدم...
یا نه لبخند مهربونی زدم و باهاش موافقت کردم سوار ماشین شدیم و مسعود به طرف رستورانی که ازش تعریف می‌کرد رفت وارد رستوران که شدیم با دیدن بافت قدیمش و آهنگ قدیمی که پخش می‌شد ذوق زده شدم و به تخت های چوبی و حوض آبی رنگی که وسط رستوران قرار داشت خیره شدم رستوران خیلی شلوغ بود و مشخص بود که طرفدار زیاد داره مسعود دستش رو روی کمرم قرار داد و اشاره کرد گوشه رستوران روی تخت بشینیم به اون طرف رفتیم و آروم کفش هام رو از پام در آوردم و به پشتی تکیه دادم نگاهم مدام داخل رستوران میچرخید و بوی دیزی مستم کرده بود ولی هوا کمی خنک بود به همین خاطر دست هام رو زیر بغلم گرفتم که مسعود پرسید آفتاب سردته منتظر جوابم نموند و کتش رو در آورد و روی شونه هام انداخت و لب زد خب عروس خانوم چی میخوری از لفظ عروس خانومی که استفاده کرد گونه هام گل انداخت سرم رو پایین انداختم و ناخودآگاه اسم دیزی رو به لب آوردم که گفت آخ آخ خودمم بدجور هوس کردم خیلی وقته نخوردم سفارش رو که داد پرسید خب خوشت اومد از اینجا نگاهی به اطراف انداختم گفتم آره خیلی قشنگه کمی فاصله اش رو باهام کم کرد و دستش رو روی شونه ام انداخت زیر گوشم گفت آفتاب خانوم دیدی گفتم نگران نباش همش حل میشه زیر لب خداروشکری گفتم که همون لحظه غذا رو آوردن و مسعود ازم فاصله گرفت اون روز یکی از بهترین روزهای زندگیم بود و مسعود بعد رستوران اصرار کرد کمی برای من خرید کنیم به بازار که رسیدیم با دیدن لباس های رنگی و زیبا چشمهام برق زد کافی بود نگاهم رو به لباسی بدوزم تا مسعود بدون چون و چرا برام بخره از اونروز به بعد بود که زندگیم رنگ و بوی دیگه ای گرفت مسعود هر روز بعد از کار با خوشحالی به خونه میومد من هم دیگه کم کم سعی میکردم اتفاقات گذشته رو فراموش کنم و رفتارم با مسعود نسبتا بهتر شده بود اون هم که این تغییر رو میدید حالش بهتر میشد تا اینکه یه روز که سر سفره شام بودیم مسعود به صورتم چشم دوخت و پرسید آفتاب میگم که از همسایه های مادرت کسی هست که باهاش خیلی صمیمی باشه و دائم در رفت و آمد باشن با اینکه منظورش رو از پرسیدن این سوال نفهمیده بودم کمی فکر کردم و گفتم والا سمیه خانوم بود میشه گفت هر روز همدیگه رو میدیدن چطور مگه همونطور که به فکر رفته بود گفت چیزی نیست غذات رو بخور شونه ای بالا انداختم و به غذا خوردنم ادامه دادم...
 

هر روز خودم رو با کارهای خونه مشغول میکردم تا زمان بگذره هر چند که مسعود مدام اعتراض میکرد که خودم رو خسته نکنم و برای بچه خوب نیست ولی من بیکار نمیتونستم بمونم و هر لحظه توی جنب و جوش بودم هر چند که خودم هم تعجب میکردم که چطور این مدت اونجا داخل یه اتاق کوچیک دووم آوردم هنوزم از مسعود در رابطه با مادرم خبری نبود و دیگه بیخیال شده بودم غصه میخوردم که نمی‌تونم هیچ وقت ببینمش مشغول آب دادن به گل ها داخل حیاط بودم که مسعود صدام زد آفتاب... آب رو بستم و جواب دادم که گفت برای فردا نهار مهمون داریم میخوای غذا از بیرون بخرم که خسته نشی؟ متعجب گفتم نه خودم آشپزی میکنم حالا مهمونمون کی هست لبخندی زد و گفت بیاد خودت میفهمی تا شب تلاش کردم از زیر زبون مسعود بیرون بکشم مهمونی که ازش حرف می‌زد کیه ولی نم پس نداد تا فردا به زور صبر کردم و از صبح مشغول آشپزی بودم مرغ و برنج درست کرده بودم و دیگه کارهام تموم شده بود. با شنیدن صدای ماشین مسعود که داخل حیاط پارک شد دستم رو شستم و با دستمال خشک کردم سریع به طرف پنجره رفتم تا هر چه زودتر مهمونی که ازش حرف می‌زد رو ببینم وقتی پرده رو کنار زدم با دیدن زنی داخل ماشین که روی صندلی جلو نشسته بود دستام همونجا خشک شد اولش فکر میکردم اشتباه دیدم چون نور خورشید به شیشه ماشین میتابید ولی مگه میشد نشناسمش در رو باز کردم و روی پاگرد ایستادم زن به کمک مسعود از ماشین پیاده شد دیدن صورت چروکیده اش کافی بود تا اشک هام بریزه دستم رو مقابل دهنم گذاشتم تا صدای هق هقم بلند نشه و همسایه ها نشنون دیگه نمیتونستم صبر کنم بعد از مدت ها بالاخره مادرم رو دیده بودم و دلم میخواست هر چه زودتر بغلش کنم و تو بغلش آروم بگیرم پله هارو که به حیاط منتهی میشد با عجله پایین رفتم و فاصله ام با مامان رو با قدم هایی بلند پر کردم و خودم رو تو آغوشش انداختم مامان هم داشت اشک میریخت و مدام قربون صدقه ام میرفت مسعود با لبخند مهربونی با فاصله ازمون ایستاده بود و به ما خیره بود نمیدونستم چطور باید ازش تشکر میکردم که مادرم رو پیشم آورده بود فکر میکردم کاری از دستش بر نیومده که خبری نیست ولی حالا میدیدم که مادرم کنارم ایستاده و دلم آروم گرفته بود نگاه عمیقی بهش انداختم و همونطور که اشک هام رو پاک میکردم سعی کردم با چشمهام ازش تشکر کنم مسعود که دید ما قصد جدا شدن از هم نداریم جلو اومدو...
 

از هم جدامون کرد گفت چرا دیگه دارین خودتونو ناراحت میکنین و گریه میکنین الان که بعد از مدت ها همدیگه رو دیدین مامان دستش رو روبه آسمون بالا برد و گفت خدا خیرت بده پسرم الهی هر دعایی داری خدا اجابت کنه مسعود که از دیدن خوشحالی ما راضی بود گفت کاری نکردم همینکه الان اشک شوقتون رو میبینم برام کافیه صورتش رو به طرف من چرخوند و گفت آفتاب جان مادرت رو به داخل راهنمایی کن خسته راه هستن مامان ولی حواسش به خونه بود و تعجب رو میشد از نگاهاش فهمید میدونستم که اونم انتظار نداشت تنها دخترش بعد اون مدت سخت و جایی که میموند اینجا زندگی کنه تا به حال به چشممون همچین خونه ای رو از نزدیک ندیده بودیم و مامان حق داشت تعجب کنه دستم رو پشتش قرار دادم و گفتم مامان عزیزم بفرمایید داخل که نهار هم آمادست با محبت نگاهم کرد و گفت دست گلت درد نکنه دخترم چقدر لذت داره دیدن اینکه دخترم برای خودش خانومی شده کمک کردم از پله ها بالا بره وارد خونه که شدیم مامان با دیدن داخل خونه و وسایلی که فقط اسمشون رو شنیده بودیم بهت زده ایستاد و زیر لب ماشالله ماشالله گویان به طرف مبل رفت و روش نشست مشغول چیدن میز غذا شدم و مدام برمی‌گشتم مامان رو نگاه می‌کرد هر لحظه فکر میکردم همه اینها یه خوابه و بیدار که بشم دوباره مامان نیست همه اینهارو مدیون مسعودی بودم که تمام این مدت هر چی از دستش بر میومد برای خوشحالی من انجام داده بود مسعود بعد عوض کردن لباسهاش کنارم نشست و زیر گوشم گفت چیزی که کم و کسر نیست نگاهی به روی میز انداختم و گفتم نه دستت درد نکنه به طرفش چرخیدم و همانطور که به چشم‌هاش زل زده بودم لب زدم چطور باید اینهمه محبتی که در حقم کردی جبران کنم مسعود هنوزم باورم نمیشه نگاهی به مادرم انداخت و گفت بهتره دیگه باورت بشه خانوم نگاه دیگه مادرت اینجاست من که بهت گفتم کاری میکنم مادرت رو ببینی من قولی رو بدم سر قولم میمونم آفتاب الانم دیگه بهتره مادرت رو صدا بزنی نهار رو بخوریم زشته حرفش رو تایید کردم به طرف مامان که با دقت به خونه نگاه می‌کرد رفتم گفتم مامان جان نهار آمادست بفرمایید سر میز نگاه شرمزده اش رو بهم انداخت و آروم طوری که مسعود نشنوه گفت دخترم آخه ما که عادت نداریم سر میز غذا بخوریم چطور باید بشینم نمیشه همون رو زمین سفره بندازی لبخندی زدم و گفتم نگران نباش مامان من خودمم اولش برام سخت بود...
 

ولی الان عادت کردم بفرمایید حرفم رو قبول کرد و باهم سر میز رفتیم خودم با دستای خودم براش غذا کشیدم و زمانی که دیدم مسعود منتظر نگاهم میکنه دستم رو دراز کردم و ظرفش رو ازش گرفتم و برای اون هم غذا کشیدم مسعود برام کاری کرده بود که تا آخر عمر فراموش نمیکردم اون لایق هر محبتی از طرف من بود خودم هم وسطشون جا گرفتم و شروع به خوردن غذا کردیم مامان اولش راحت نبود و پیش مسعود خجالت می‌کشید ولی مسعود اونقدری مرد بود که همچین چیزی رو به روی خودش نیاره مامان هر تیکه غذا که می‌خورد برای مسعود دعا می‌کرد که تونسته اینطور دخترش رو خوشبخت کنه و همچین خونه و زندگی براش دست و پا کنه هر چند لحظه یکبار از دیدن این جمعمون که همیشه آرزوش رو داشتم بغض میکردم مامان آبی خورد گفت خب دخترم نگفتی چطور از اون خراب شده تونستی بیای بیرون نمیدونی اونروزی که تورو بردن دنیا روی سرم خراب شد آفتاب از اونروز به بعد من زندگی نمیکنم فقط به اجبار سر پا هستم هر شب تو خواب میدیدم که اذیتت میکنن خدا اون اقات رو به زمین گرم بزنه خیلی التماسش کردم بیاد و تورو از اونجا بیاره قبول نکرد خیلی تلاش کردم جات رو پیدا کنم ولی نشد خودش هم میگفت کسی که پاش با اونجا برسه دیگه بیرون اومدنش با خداست با به یاد آوردن اون روزهای سخت که دلم نمیخواست هیچوقت برگرده زمزمه کردم آره منم اگه مسعود نبود هیچوقت نمیتونستم از اونجا جون سالم به در ببرم ولی مسعود به دادم رسید مامان اشکش رو پاک کرد و خطاب به مسعود گفت الهی دست به هر چی میزنه طلا بشه از خدا میخوام همیشه خوش و خرم باشه فقط پسرم تو چطور تونستی کاری که از دست من برنیومد انجام بدی؟مسعود نفس عمیقی کشید گفت قضیش مفصله مادر انشالله سر فرصت مناسب براتون میگم بعد خوردن نهار سفره رو جمع کردم و بعد ریختن چای تازه دم به کنارشون برگشتم مامان و مسعود مشغول صحبت کردن بودند هر چقدر به مامان نگاه میکردم سیر نمی‌شدم از خدا میخواستم که مامان برای همیشه کنارم بمونه ولی میدونستم که با وجود بابا همچین چیزی غیر ممکنه مامان یک ساعتی کنارمون موند و بعد از ظهر بود که بلند شد و گفت‌ خب آفتاب مادر من دیگه برم دخترم...سریع بلند شدم و گفتم کجا مامان توروخدا امشب رو هم بمون اینجا من که زیاد ندیدمت دستم رو گرفت لب زد دخترم پدرت و داداشات خونه منتظر من هستن بهشون گفتم رفتم بازار همین الانش هم خیلی دیر کردم....
 


میترسم بهم شک کنن بغض کرده گفتم آخه مامان اشکم رو پا کرد گفت همین که مردی مثل آقا مسعود بالا سرت هست خیالم راحته منم از این به بعد میام بهت سر میزنم آفتاب مامان بخاطر اینکه فکرش پیش من نمونه به روش لبخندی زدم بعد از این که بوسه ای روی گونه هاش زدم به طرف بیرون رفت مسعود اصرار کرد برسونتش ولی بخاطر ترس از بابا اینا قبول نکرد فکرم پیشش مونده بود که چطور میخواست اینهمه راه رو با پادردی که داشت بره در رو که بستیم بغضم شکست مسعود به طرفم اومد و دستش رو روی گونه ام کشید گفت عزیز من ناراحت نباش بازم میارمش چرا چشمهای خوشگلت رو اذیت میکنی آخه نگاهی به صورت مهربونش انداختم و خودم رو تو آغوشش انداختم محکم بغلش کردم زیر گوشش گفتم مسعود خیلی ممنونم ازت چطور تونستی بیاریش هیچکس نمیتونست دست به همچین کاری بزنه چون وجود بابام مانع میشد ولی تو حتی نذاشتی زیاد تو حسرت مامانم بمونم با دستش کمرم رو نوازش کرد و لب زد آفتاب تو تنها کسی هستی که من تو این دنیا کنارش آرامش دارم برای خوشحالی تو هر کاری میکنم لازم باشه تا اون سر دنیا هم میرم تو فقط خوشحال باش و بخند... منو از خودش جدا کرد و بوسه عمیقی روی پیشونیم نشوند بعد رفتن مامان خدا خدا میکردم بخاطر دیر رفتنش براش مشکلی پیش نیاد چون اگه بابا می‌فهمید سیاه و کبودش می‌کرد اونشب هم مثل همیشه جای خواب مسعود از من جدا بود با اینکه دلم نمیومد ولی نتونستم کنارش بخوابم به همین خاطر شب بخیر آرومی گفتم و در رو بستم زیر پتو رفتم و به رزوی که گذشته بود فکر کردم احساس می‌کردم مادرم از آخرین باری که دیدمش شکسته تر و پیرتر شده بود و چروک های عمیق روی صورتش و دستهای پینه بسته اش افتاده بود این رو میگفت اونقدر فکر و خیال کردم که نفهمیدم کی چشمام گرم خواب شد و به خواب عمیقی فرو رفتم با صدای رعد و برق و برخورد قطرات بارون به شیشه اتاق چشمام رو باز کردم اتاق تاریک بود و صدای بارون هم بیشتر به ترسم دامن زده بود نفس های عمیقی میکشیدم کمی خودم رو جا به جا کردم پتو رو تا گردنم بالا کشیدم و مدام چشمم داخل اتاق میچرخید از بچگی همیشه از رعد و برق میترسیدم و مامانم کنارم میومد آرومم می‌کرد ولی الان تنها بودم باید خودم خودم رو آروم میکردم ولی همه این حرفها چند لحظه بعد با صدای بلند رعد و برق و نوری که داخل اتاق افتاد یادم رفت و جیغ خفه ای زدم نفسهام به شماره افتاده بود و...
 


و چشمام رو محکم بسته بودم و دستم رو روی گوشهام گذاشته بودم که بعد چند لحظه در اتاق سریع باز شد مسعود تو چهارچوب در قرار گرفت نگاه هراسونم رو به قامت بلندش دوختم چیزی طول نکشید که اتاق روشن شد و مسعود با دیدن صورت رنگ پریده ام خودش رو بهم رسوند با دستش صورتم رو قاب گرفت گفت آفتاب عزیزدلم خوبی ترسیدی آروم سرم رو تکون دادم گفت وایسا برات آب بیارم بلند شد بیرون رفت و با لیوان آبی برگشت لیوانو به لب هام نزدیک کرد و اجبار کرد کمی بخورم پشت دستم رو روی لب های خیسم کشیدم... پرسید الان خوبی زیر لب جواب دادم آره ممنون ببخشید تورو هم از خواب بیدار کردم مسعود گفت این چه حرفیه آفتاب پس من برم توام بخواب همینکه خواست بلند بشه ناخودآگاه دستش رو گرفتم به طرفم که چرخید گفتم نرو مسعود پیشم بمون مسعود که خودش هم تعجب کرده بود نگاهم کرد و پرسید مطمئنی آفتاب؟سرم رو تکون دادم کنارم برگشت و کمک کرد دراز بکشم و خودش هم کنارم دراز کشید پتو رو روی جفتمون مرتب کرد وقتی نگاهم رو به خودش دید دستاش رو برام باز کرد. بدون لحظه ای تامل توی آغوشش فرو رفتم و تا صبح با خیال راحت خوابیدم روزامون پشت سر هم می‌گذشت و مسعود هم مشغول کارهاش بود ولی بعضی شبها به خونه نمیومد روز اولی که شب رو خونه نیومد خیلی نگرانش بودم و تا خود صبح نتونستم بخوابم چون تا اون روز همیشه شبها خودش رو به خونه میرسوند و تا اون موقع توی خونه به اون بزرگی تنها نمونده بودم صبح که با پاکتی که دستش بود به خونه اومد سریع به طرفش رفتم و هول کرده پرسیدم مسعود خوبی چیزیت نشده که؟ شب کجا بودی با دستش صورتم رو نوازش کرد و نگاهش رو ازم دزدید و گفت عزیزم من خوبم نگران نباش ببخشید شب گذشته تنهات گذاشتم بعد پاکت رو بالا آورد گفت نگاه اینو برای تو خریدم ببین دوست داری؟ ولی من بی توجه به پاکت پرسیدم مسعود میشه بگی شب گذشته کجا بودی خواهش میکنم کلافه وار با دستاش موهاش رو به طرف عقب داد و لب زد آفتاب میدونم حق داری بپرسی و بدونی کجا بودم ولی اگه بعضی شبها به خونه نیومدم نگرانم نشو مجبورم از حرفی که زد متوجه شدم که کنار زن و بچش بوده اولش خیلی ناراحت شدم ولی بعد با خودم فکر کردم که اون بچه هم به پدرش احتیاج داره و بی انصافیه اگه بخوام همیشه کنار من باشه شاید زنش رو دوست نداشته باشه ولی اون بچه از گوشت و خون خودش بود و نمیتونست تنهاش بذاره کم کم زمان که گذشت
 


با این قضیه کنار اومدم و به تنها موندن تو خونه هم عادت کرده بودم و مسعود هم سعی می‌کرد هر بار به نحوی از دلم در بیاورد دیگه مثل روزهای اول برام سخت نبود و به تنها بودنم بعضی شبها عادت کرده بودم خیلی دلم میخواست برای بچه ام که هنوز نمیدونستم پسره یا دختر خرید کنم ولی مسعود وقتش رو نداشت یا سر کار بود و یا اون یکی خونه روزهایی که تنها بودم دلم میخواست حداقل مامان کنارم بود تا باهاش وقت بگذرونم ولی میدونستم که با حضور بابا همچین چیزی ممکن نیست نمیخواستم که به شک بندازمشون اون شب هم از اون شبها بود که خبری از مسعود نبود دوباره دلتنگی به سراغم اومده بود و نمیدونستم چطور باید آروم بگیرم گاهی اوقات به بخت بدم غر میزدم که درست روزهایی که بیشتر از هر زمانی به حضور شوهرم کنارم احتیاج داشتم باید زمانش رو میون من و زن اولش تقسیم میکرد بعد خوردن شامی که از ظهر مونده بود زودتر به اتاقم رفتم تا حداقل بخوابم و کمتر فکر های دیگه به سرم بزنه شونه چوبی رو روی موهام کشیدم و روی شونه هام آزادانه رهاشون کردم پتو رو کنار زدم و روی تخت دراز کشیدم نفس عمیقی کشیدم شبها درد کمرم و زیر شکمم بیشتر می‌شد بالاخره بعد جا به جا شدن زیاد که بخاطر تنها بودنم خوابم نمیبرد چشمام گرم خواب شد نصفه شب بود که از شدت تشنگی چشمهام رو باز کردم و به سختی از رخت خوابم بلند شدم سنگین تر شده بودم و حرکت برام سخت تر بخاطر تاریکی خونه آروم و با احتیاط به طرف آشپزخونه رفتم که با صدای افتادن چیزی داخل حیاط سر جام ایستادم و گوشهام رو تیز تر کردم ولی چیزی نشنیدم اولش فکر کردم اشتباه شنیدم وارد آشپزخونه شدم و لیوان رو پر آب کردم و سر کشیدم که با صداهای عجیبی که حیاط میومد دستام از حرکت ایستاد حتی جرات نداشتم برگردم و پنجره آشپزخونه رو نگاه کنم به هر جون کندنی بود لیوان رو روی میز گذاشتم و به کمک دیوار به طرف اتاق رفتم زیر لب با خودم تکرار میکردم نه چیزی نیست آفتاب اشتباه شنیدی کی میخواد بیاد تو حیاط نه آروم باش ولی آروم نگرفتم که هیچ حالم بدتر هم شد دردهای بدی زیر شکمم می‌پیچید که امونم رو بریده بود نفس هام به شماره افتاده بود و مدام نفس های عمیقی میکشیدم زیر پتو رفتم ولی دستهام و پاهام یخ کرده بود و میلرزید هنوزم اون صداها قطع نشده بود از ترس نمیدونستم چیکار کنم کاش مسعود همین یک شبو کنارم بود.از شدت دلهره حالم داشت بهم می‌خورد...
 


زیر لب اونقدر دعا کردم و از خدا خواستم اتفاقی برای بچم و خودم نیوفته که بعد چند دقیقه صداها به طرز عجیبی قطع شد وقتی دیدم دیگه صدایی نمیاد بالاخره نفس راحتی کشیدم ولی ترسی که به جونم افتاده بود باعث شد تا خود صبح نتونم چشم روی هم بذارم مدام داخل رختخواب جا به جا میشدم و با نفس های عمیق سعی می‌کردم خودم رو آروم کنم ولی اون صداها لحظه ای یادم نمی‌رفت هوا که روشن شد صدای در حیاط به گوشم رسید سریع بلند شدم و خودم رو به پذیرایی رسوندم که همون لحظه در ورودی باز شد و مسعود وارد شد ترس شب گذشته و اون حس بد باعث شد زیر گریه بزنم مسعود با تعجب نگاهم می‌کرد با قدم هایی بلند خودم رو بهش رسوندم و تو آغوشش گم شدم دستش رو نوازش وار روی کمرم می‌کشید شوکه شده بود و پشت هم می‌پرسید آفتاب چی شده عزیزم اتفاقی افتاده نمیخوای حرف بزنی ولی هنوز دلم نمیخواست ازش جدا بشم شب سختی پشت سر گذاشته بودم و حال بدم از صورت رنگ پریده و بی حالم مشخص بود منو از خودش جدا کرد و گفت یه حرفی بزن آفتاب جون به لبم کردی این چه وضعیه چرا چشمات اینقدر باد کرده با دلخوری گفتم چرا شب نیومدی میدونی اصلا چی شد نباید تنهام میذاشتی تو نمیگی من یه زن حامله ام و یه وقت شب اتفاقی برام میوفته مسعود دستام رو گرفت گفت خب عزیزدلم چی شده یه حرفی بزن مگه چه اتفاقی افتاده آخه هیچی نمیگی اشک های زیر چشمم رو پاک کردم لب زدم شب دزد اومده بود فقط خدا به منو بچم رحم کرد لحظه ای داخل خونه سکوت برقرار شد مسعود بعد چند لحظه با صدای بلندی گفت چی دزد دستش رو زیر چونه ام گذاشت و گفت خودت خوبی اتفاقی که برات نیوفتاد؟ اومد داخل خونه؟سرم رو تکون دادم و گفتم نه توی حیاط بود نیومد داخل فقط صداهاش میومد مسعود اخم هاش تو هم کشید و گفت مطمئنی دزد بوده اونوقت چرا نیومده تو شونه ای بالا انداختم و گفتم نمیدونم فقط زهر ترک شدم دستم رو روی کمرم گذاشتم و روی مبل نشستم آروم گفتم از وقتی که اون صداها رو شنیدم درد بدی به جونم افتاده نمیتونم نفس بکشم مسعود مقابلم زانو زد همونطور که صورتم رو نوازش می‌کرد گفت بمیرم برات ببخش منو تنهات گذاشتم حق داری نباید میرفتم الان خوبی اصلا پاشو بریم درمانگاه دکتر معاینه کنه تا خیالمون راحت بشه نکنه خدایی نکرده اتفاقی برای بچه افتاده باشه دستم رو روی شکمم کشیدم و گفتم نه لازم نیست استراحت کنم خوب میشم...
 


بخاطر اینکه ترسیدم اینطوری شدم الان که اومدی حالم خوبه لبخندی زد زمزمه وار گفت خانوم بزار خیالمون راحت بشه اینطوری باید دلشوره داشته باشیم درمونگاه همین سر خیابونه لباساتو بپوش بریمو بیایم وقتی دیدم مسعود دست بردار نیست قبول کردم بریم لباسام رو تنم کردم و همراه مسعود رفتیم وارد حیاط که شدیم همینکه خواستم در رو باز کنم مسعود صدام زد به طرفش چرخیدم که به گوشه ای اشاره کرد نگاهی به پلاستیک پاره شده اشغال انداختم که گفت آفتاب جان دزد نبود انگار گربه بوده که به جون اینا افتاده خیالم از نبود دزد راحت شده بود نفس راحتی کشیدم و گفتم خب خداروشکر ولی همین گربه منو دیشب نصفه جون کرد بیجاره بچم ببین چی کشید مسعود به طرفم اومد دستم رو گرفت و سوار ماشین کرد و به طرف نزدیکترین درمونگاه رفت تا هر چه زودتر خیال دوتامون راحت بشه سنم کم بود ولی میدونستم که زن حامله نباید بهش سخت بگذره... به درمانگاه که رسیدیم مسعود اتفاق رو برای دکتر توضیح داد من رو به طرف اتاقی راهنمایی کرد ولی اجازه نداد مسعود همراهم بیاد و اون بیرون منتظر موند روی تخت دراز کشیدم و دکتر همراه پرستاری شروع به معاینه کردند نمیدونم چرا از لحظه ای که پام رو داخل درمانگاه گذاشته بودیم دلشوره بدی به جونم افتاده بود زیر لب مدام دعا میکردم اتفاق بدی نیوفتاده باشه بعد چند دقیقه دکتر از روی صندلیش بلند شد و همونطور که دستکش هارو از دستش در می‌آورد گفت خب به خیر گذشته حال بچت خوبه با شنیدن حرف دکتر نفس حبس شده ام رو آزاد کردم پرستار کمک کرد بلند بشم لباسام رو مرتب کردم و بعد تشکر ازشون از اتاق بیرون رفتم مسعود سریع به طرفم اومد و پرسید آفتاب چی شد حال بچه خوبه؟ پلک هام رو روی هم گذاشتم و گفتم آره نگران نباش دکتر از اتاق بیرون اومد به طرفمون راه افتادو به مسعود گفت حال بچه و خانومتون خوبه ولی صلاح دونستم این رو بهتون بگم که بهتره خانومتون رو تنها نزارین به خصوص که تو سه ماه آخر بارداریشون هستن خیلی خطرناکه ممکنه دردشون بگیره یا اتفاقی بیوفته سعی کنید کنارشون باشید مسعود نگاه عمیقی بهم انداخت و زیر لب چشمی گفت دکتر که خانوم مهربونی بود بعد توصیه های دیگه اجازه داد بریم از وقتی از درمانگاه بیرون اومده بودیم مسعود تو فکر بود سوار ماشین که شدیم قبل روشن کردن ماشین به طرفم چرخید و در حالی که مشخص بود ناراحته گفت آفتاب اگه اتفاقی برای شما می افتاد
 


اگه اتفاقی برای شما می افتاد من چیکار میکردم منو ببخش نباید میذاشتم تنها بمونین آهی کشیدم و گفتم خداروشکر که اتفاقی نیوفتاده ناراحت نباش ماشین رو روشن کرد و به طرف خونه رفت چیزی به رسیدنمون نمونده بود که گفت آفتاب به نظرم دیگه بهتره یه کمکی برات بیارم که همیشه کنارت باشه کلافه وار گفتم مسعود باز که شروع کردی من قبلا هم گفتم نمیخوام هیچ غریبه ای کنارم باشه مسعود دستم رو گرفت و گفت آخه عزیزم من نمیتونم که کلی کار روی سرم ریخته کسی هم نیست بهش بسپرم حواسش باشه به کسی نمیتونم اعتماد کنم با شنیدن بهونه هاش که موندنش تو خونه اون یکی زنش رو به کار ربط میداد عصبانیم کرد و بخاطر شب بدی که گذشته بود هنوز حالم خوب نبود با لحن تندی گفتم کار یا اون‌یکی زن و بچت مسعود اون بچت مادرش بالا سرشه ولی جون این‌یکی در خطره چطور توی این شرایط هم میتونی به فکر اون‌یکی زن و بچت باشی مسعود سرش رو به طرفم چرخوند و بعد نگاهی که بهم انداخت گفت تو فکر کردی من شبا میرم خونه اون زنم آفتاب من همچین آدمی نیستم اصلا مسئله دخترم و مادرش نیستن من اونارو هفته ای یه بار هم نمیبینم از نظر کار و بار سرم شلوغه اطرافم هم آدم قابل اعتماد نیست من شبایی که خونه نمیام سر کار هستم وگرنه هیچوقت دلم نمیاد تورو تنها بزارم در ضمن اون بچه اگه مادر بالای سرش بود من غصه نمیخوردم با جمله آخرش ناخودآگاه اخمام توی هم رفت نیم نگاهی بهش انداختم که حواسش به جلو بود منظورش چی بود که مادر بالای سرش نیست نکنه برای زنش اتفاقی افتاده که اون بچه تنهاعه ولی خود مسعود گفته بود زن و بچم خونه دیگه ای زندگی میکنن این فکرها خیلی ذهنم رو مشغول کرده بود مخصوصا که مسعود میگفت شبا هم کار میکنه کنجکاو بودم کارش رو بفهمم چیه که اینقدر زمانش رو میگیره و روز و شب کار میکنه دلم می‌خواست ازش بپرسم ولی حسی مانعم میشد مسعود اگر میخواست بدونم تا اون موقع بهم گفته بود ولی هیچوقت حرفی از کارش پیش من نزده بود من همیشه پول کارش رو دیده بودم که بدون لحظه ای تامل خرج می‌کرد و الان متوجه میشدم که نتیجه تلاش های شبانه روزیش اون پول هاست به خونه که رسیدیم خودم مشغول آشپزی شدم مسعود اون روز لحظه ای هم تنهام نذاشت و شب رو هم کنارم بود ولی از هر فرصتی استفاده می‌کرد و حرف کمکی رو پیش می‌کشید تلاش می‌کرد راضیم کنه ولی دوست نداشتم که پای غریبه به خونم باز بشه هر کاری کرد..
 

هر کاری کرد راضی نشدم و مخالفت کردم بار آخر که دیدم دست بردار نیست گفتم فقط یه راهی داره با تعجب گفت چی جواب دادم مگه اینکه مادرم بیاد کنارم باشه اونموقع راضی ام خیالم هم راحته مسعود بهت زده گفت چی داری میگی آفتاب نمیشه همچین چیزی اونموقع اگه پای پدرت و برادرت به اینجا باز بشه چی با ملایمت ادامه دادم خب میتونه بگه میرم سر کار هم از شر اونا راحت میشه و هم اونا شک نمیکنن مسعود کمی فکر کرد و گفت نه همچین چیزی شدنی نیست خطرناکه راضی نیستم پدرت و برادر هات جای تورو پیدا کنن کنارش نشستم و دستش رو گرفتم با مهربونی گفتم خب تو بهش بگی چی میشه ببینیم نظر خودش چیه اگه مادرم بیاد خیلی خوب میشه منم هر روز دلتنگش نمیشم و روزای آخر خودش کنارم باشه بهتره من تجربه مادر شدن ندارم مسعود مشخص بود که راضی نیست پرسید اگه مادرت قبول نکرد چی اونموقع چیکار کنیم ازش کمی فاصله گرفتم و گفتم مگه باید کاری هم بکنیم در اونصورت نمیخوام هیچ کسی رو بیاری کنارم همونطور که روزا رو تنها میمونم این مدت شبهارو هم تنهایی سر میکنم مسعود سرش رو تکون داد و گفت من هر چی بگم تو حرف خودت رو میزنی باشه قبوله خبر به مادرت میرسونم باید منتظر باشیم ببینیم چی جواب میده از اینکه مسعود هم کوتاه اومده بود خوشحال بودم کاش مامان هم میتونست قبول کنه دیگه اونموقع لازم نبود تنهایی رو به جون بخرم کی بهتر از مادرم میتونست مراقبم باشه چند روزی از اون روز می‌گذشت و در این فاصله مسعود همه شبها خودش رو به خونه میرسوند تا تنها نمونم ولی مشخص بود که حجم کارهاش زیاده حتی صبح ها لحظه ای معطل نمی‌کرد و به سر کارش برمی‌گشت اون روزها ذهنم خیلی آشفته بود و هر لحظه و همه فکرم پیش زن مسعود بود که کجا بود و چطور کنار بچش نبود کار مسعود هم از طرفی فکرم رو درگیر کرده بود نمیدونستم این چه کاری هست که زمانش اینقدر طولانیه و حتی شب ها هم استراحت نداره ولی نمیتونستم این هارو به زبون بیارم میخواستم مسعود با رضایت خودش جواب تمام سوالاتم رو بده نه اصرار من تنها دلخوشی اون روزهای من شده بود بچم که به چشمم بزرگ شدنش رو میدیدم ساعت های زیادی رو با حرف زدن باهاش میگذروندم و اون موقع تازه فهمیدم که مادر شدن چه حس شیرینیه و در کنارش مسئولیت بزرگیه با اینکه هنوز به دنیا نیومده بود ولی خودم رو مسئول میدونستم که همیشه مراقبش باشم و نذارم کسی از گل نازک‌تر بهش بگه...
 

هنوز هم خبری از مامان نشده بود و میترسیدم مخالفت کنه یا اینکه بابا متوجه دروغ گفتنش بشه و اذیتش کنه چون مطمئن بودم که تا الان باید جوابی بهمون میداد تا اینکه یه روز صبح که تو خونه تنها بودم مسعود که تازه رفته بود به خونه برگشت با تعجب نگاهش کردم و گفتم مگه نرفته بودی سر کار به طرفم اومد و گفت چرا ولی مادرت خبر داده که میخواد بیاد بهمون سر بزنه این شد که برگشتم کمک دستت باشم نمیخوام تنهایی کار کنی با خوشحالی دستهام رو به هم کوبیدم و گفتم راست میگی مسعود وای خدایا شکرت باشه تو نمیخواد بمونی برو سر کارت خودم انجام میدم دستش رو نوازش وار روی صورتم کشید و زمزمه کرد رو حرف من حرف نیار دختر برو ببین چی کم و کسر داریم برم بخرم منم که از روز گذشته پاهام درد میکرد از خدا خواسته قبول کردم و همه کارها رو به کمک مسعود انجام دادیم سعی کردم بهترین غذارو براش آماده کنم میوه های شسته شده رو خشک کردم و داخل میوه خوری چیدم مسعود هم ظرف شیرینی رو کنارش قرار داد تقریبا دیگه کارمون تموم شده بود دستش رو دور شونه ام حلقه کرد و من رو به خودش چسبوند سرم رو روی شونه اش قرار دادم و زیر لب گفتم دستت درد نکنه اگه کمک نمیکردی فکر نکنم که کارها تموم میشد بوسه ای روی سرم زد و گفت کاری نکردم که برولباسات عوض کن الاناست که مادرت برسه به طرف اتاقم رفتم و لباسم رو با پیراهن گلدار قرمزی عوض کردم شکم بر آمده ام کامل مشخص بود با محبت دستم رو روش کشیدم و گفتم مامان قربونت بره مامان‌بزرگ داره به دیدنمون میاد همون لحظه صدای در خونه به گوش رسید مسعود صدام زد افتاب جان بیا مهمونمون رسید با قدم هایی بلند به طرف در ورودی رفتم و به حیاط خیره شدم که مسعود در رو باز کرد و قامت مامان پیدا شد با دیدن صورت مهربون و چروکیده اش لبخند عمیقی روی لبام نشست هیچ چیزی نمیتونست اینهمه خوشحالم کنه بخاطر سنگین شدن وزنم از پله ها پایین نرفتم و مامان سریع خودش رو بهم رسوند محکم بغلش کردم و زیر گوشش گفتم خوش اومدی مامان صفا آوردی بوسه گرمی روی گونه ام زد و گفت دور سرت بگردم دخترم چقدر دلتنگت شده بودم به طرف سالن هدایتش کردم و گفتم بفرما تو منتظر ایستادم مسعود هم وارد شد و در رو بستم به طرف آشپزخونه رفتم تا سریع چای تازه دمی براش بیارم استکان هارو که پر کردم قبل از بلند کردن سینی دستهای مسعود جلو اومد و بلندش کرد به طرفش چرخیدم و....
 

و گفتم خودم میوردمش چرا زحمت کشیدی لبخند زد گفت این چه حرفیه بیا کنار مادرت بشین تنهاست باشه ای گفتم و به طرفش رفتم کنارش جا گرفتم مسعود بهش چای تعارف کرد که خجالت زده برداشت و گفت شما چرا آقا مسعود دست شما درد نکنه مسعود نیم نگاهی بهم انداخت و گفت نمیخوام آفتاب جان کار کنه این روزها براش سخته مامان حرفش رو تایید کرد و با محبت بهم چشم دوخت ولی چشم‌هاش پر اشک شده بود با دیدن اشک هاش بغضم گرفت و با صدای لرزونی گفتم مامان چرا گریه میکنی اشک هاش رو پاک کرد و گفت بمیرم برات مادر که این روزهای حساس که بزرگتر باید کنارت باشه تنها موندی بهترین روزهایی که آرزوم بود رو نتونستم کنارت باشم سرش رو تو بغلم گرفتم و گفتم گریه نکن مامان توروخدا من تورو ناراحت میبینم غصم میگیره تقدیر ما هم همین بود دیگه مسعود سعی کرد با حرف زدن سر مامان رو گرم کنه تا ناراحت نشه بعد خوردن چای میز رو به کمک مسعود چیدیم و مشغول نهار شدیم مامان حین خوردن غذا بهم خیره شد و گفت‌ آفتاب دخترم دستپختت خیلی خوب شده لبخندی زدم و گفتم مامان جان زیر دست خودتون بزرگ شدم مگه میشه بد باشه بعد تموم شدن غذا مسعود نذاشت دست به سیاه و سفید بزنم و خودش سفره رو جمع کرد منم کنار مامان نشسته بودم و خبر از بقیه میگرفتم که این مدت ازشون بی خبر بودم مسعود که کارش تموم شد به طرفمون اومد و خطاب به مامان گفت خب چی شد حاج خانوم تصمیمتون رو گرفتین مامان آهی کشید و سرش رو پایین انداخت و گفت والا من از خدامه آقا مسعود چی از این بهتر که کنار دخترم باشم من هر لحظه و هر دقیقه دل نگرون آفتاب هستم مخصوصا که کم سن و سال هست و ماه های آخرشه الان باید یه نفر کنارش باشه که مراقبش باشه کی بهتر از من که مادرشم خیال خودمم اینطوری راحت میشه فقط از شوهرم و پسرام میترسم که بیان اینجارو پیدا کنن بفهمن خونه آفتاب هست اون موقع دیگه دست از سرش برنمیدارن نمیخوام یوقت بیان طفل معصوم رو اذیت کنن تا همین الانش هم کم آفتاب رو خون به جیگر نکردن مسعود که میدونست من جز مادرم با کسی نمیمونم گفت خیال شما راحت باشه حاج خانوم اون با من میدونم چیکار کنم که متوجه نشن فقط شما اوه خودتون راضی هستین بقیه اش رو بسپرین به خودم مامان نگاه نگرانش رو بهم دوخت که چشم هام رو به معنی نگران نباش روی هم گذاشتم که لبخندی زد و گفت چی از این بهتر من حرفی ندارم...
 

آقا مسعود فقط چطور میخواین راضیش کنین اون مرغش یه پا داره مسعود به فکر فرو رفت و گفت شما گفته بودین شوهرتون فقط با پول سکوت میکنه خب ما هم با پول کاری میکنیم چیزی متوجه نشه مامان هم با دلهره ای که به جونش افتاده بود گفت آخه آقا مسعود شما چرا اینقدر پولت رو حیف و میل میکنی و خرج اینو و اون میکنی نگهدار برای خانواده خودت فردا پس فردا بچه دار میشی خرجت زیاد میشه اون شوهر مفنگی من فقط بزار بشینه سر موادش مسعود با محبت بهم خیره شد و گفت‌ مهم نیست حاج خانوم من برای آسایش آفتاب هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم پول که چیزی نیست مامان هم که دید مسعود خودش رضایت داره و فقط به فکر راحتی منه با خیال راحت قبول کرد مشخص بود که مامان از دیدن علاقه مسعود بهم خیلی خوشحال شده مسعود هم سعی کرد با حرفهاش مامان رو آروم کنه و بهش گفت که چیکار کنه قرار بود مامان به بابا بگه قراره کار کنه و دستمزدش رو به خود بابا بده چون میدونستیم با این شرط فقط قبول میکنه مسعود به مامان گفته بود که نگران بعدش نباشه دروغ چرا اعتمادم به مسعود کامل بود در تمام این مدت هر حرفی رو که گفته بود انجام داده بود حتی یکبار هم بد قول نشده بود مسعود بعد صحبت ها سر کارش برگشت میدونستم که میخواد با مامانم تنها باشیم و حرف بزنیم قبل رفتن هم به مامان گفت که از طریق همسایه اش بهمون خبر بده که چی شده و به بابا چی گفته بعد رفتن مسعود مامان ازم خواست مثل دوران بچگیم روی پاهاش دراز بکشم و موهام رو نوازش می‌کرد دلم براش لک زده بود و قرار بود تا چند روز بعد برای همیشه کنارم باشه دیگه نگران روزهای آخر بارداریم نبودم و مامان قرار بود پیشم باشه بعد چند لحظه مامان برام شروع به خوندن لالایی دوران کودکیم کرد اون لحظات اونقدر برام دلچسب بود که نمیخواستم تموم بشه و بعد گذشت چند دقیقه نمیدونم چی شد که خوابم برد میون خواب و بیداری بودم که با شنیدن اسمم که صدا میزدن چشمهام رو باز کردم مامان بالای سرم ایستاده بود و بهم خیره بود وقتی دیدم آماده شده و سر پا هست سریع بلند شدم و گفتم مامان کجا آماده شدی مگه نمیمونی شام رو با مظلومیت همیشگیش گفت نه دخترم مگه میشه که بمونم پدرت سیاه و کبودم میکنه تا همین الانش هم خیلی خطر کردم نمیخوام متوجه حضور تو بشن ولی دلم طاقت دوری ازت رو نداره تو نور چشممی نمیخوام یه تار مو هم از سرت کم بشه...
 

حالا انشالله همونطور که آقا مسعود گفت همه چیز درست بشه میام پیشت میمونم بخاطر اینکه ناراحت نشه لبخندی زدم و بوسه ای روی گونه هاش زدم مامان بعد سپردن اینکه مراقب خودم باشم و چیز سنگین بلند نکنم رفت میدونستم که بابا مخالف کار کردن مامانه همیشه دوست داره کسی باشه که کلفتیش رو بکنه ولی مطمئن بودم بوی پول که به دماغش بخوره همه چیز رو فراموش میکنه یکی دو روزی گذشته بود و هر روز سراغ مامان رو ازش میگرفتم ولی میگفت خبری بهش نرسیده توی آشپزخونه در حال جا به جایی ظرف ها بودم و تو فکر بودم که مسعود کنارم اومد و گفت خیر باشه احساس میکنم چیزی ذهنت رو مشغول کرده آهی کشیدم و به کابینت فلزی تکیه دادم و گفتم والا چی بگم مسعود فکرم خیلی درگیره پرسید چطور مگه چیزی شده جواب دادم نه ولی به این فکر میکنم که اگه قرار باشه مادرم شب و روز اینجا باشه متوجه اتفاقاتی که بینمون افتاده میشه میفهمه که تو شبا نمیای اونموقع چی اگه ازم بپرسه مجبورم واقعیت رو باهاش در میون بذارم مسعود سریع گفت نه چرا مجبوری نگو بهش بیچاره پیره زن دلش میشکنه غصه زندگیت رو میخوره همین الانش هم کم فشار روش نیست مسعود فکر می‌کرد مامانم از اون زن های ساده هست که تا چیزی رو بهش نگی نمی‌فهمه پوزخندی زدم و گفتم مسعود فکر کنم تو خبر نداری که مامانم زن زرنگیه حتی اگه من هم بهش نگم خودش میفهمه پس بهتره از زبون خودم بشنوه مسعود هم که دید من رو این موضوع حساسم زیاد کش نداد فردای همون روز بود که شب مسعود به خونه برگشت و گفت آفتاب مادرت خبر فرستاده پدرت قبول کرده ولی در قبال پول با تاسف سرم رو تکون دادم و گفتم مگه میشد دست رد به همچین پیشنهادی بزنه همه زندگی اون پوله جلوی مسعود خجالت زده بودم نمیدونستم چه فکری درباره خانواده ام میکنه مسعود جلوتر اومد بوسه ای روی پیشونیم زد و گفت دیگه چرا ناراحتی خب همون چیزی که پیش بینی میکردیم شد از این به بعد فقط باید خوشحال باشی دلم میخواد فقط صدای خنده هات توی این خونه بپیچه خب ..آروم سرم رو تکون دادم که محکم من رو به خودش فشرد صبح روز بعد بود و بر خلاف روز های دیگه زودتر از خواب بیدار شده بودم میز صبحانه رو آماده کرده بودم و هر چیزی که به ذهنم رسیده بود روی میز چیده بودم مقابل میز ایستادم و بهش خیره شدم لبخندی از روی رضایت روی لبم نشست هر لحظه امکان داشت مامان برسه چون خبر داده بود که صبح قراره بیاد....
 

چند دقیقه ای گذشته بود و روی مبل نشسته بودم که با صدای در زدن هایی که از حیاط میومد بلند شدم قدم های بلندم رو به طرف در ورودی برداشتم همونطور که به طرف در حیاط میرفتم با صدای آرومی پرسیدم کیه که صدای خسته مامان به گوشم رسید منم دخترم باز کن در رو که باز کردم صورت خسته اش که به قرمزی میزد رو دیدم چمدون قدیمیش هم دستش بود لبخند عمیقی صورتم رو پوشوند و در حالی که بهش خوش آمد میگفتم دستم رو به طرفش دراز کردم و گفتم خوش اومدی مامان بده من سنگینه دستم رو پس زد و گفت دستت درد نکنه مادر حرفشم نزن تو بارداری نباید به خودت فشار بیاری باشه ای گفتم و کنار رفتم تا وارد بشه در رو پشت سرمون بستم و همونطور که باهم به طرف خونه میرفتیم پرسیدم بابا اینا که اذیتت نکردن یوقت شک کنن تعقیبت کنن آهی کشید و گفت نه دخترم از ترس همین چند بار مسیرم رو عوض کردم تا اگه دنبالم بیان هم متوجه نشن دلم به حالش سوخت بخاطر من معلوم نبود چقدر با پای پیاده راه اومده چمدون رو کنار در ورودی گذاشت و همونطور که گره روسریش رو شل می‌کرد پرسید آقا مسعود خونه نیستن جواب دادم نه این وقت روز همیشه سر کاره زیر لب خداروشکری گفت و ادامه داد همینکه مثل اقاتو داداشات نیست سر به زیره و کار خودش رو داره کافیه نگاهش که به میز صبحانه خورد به طرفم اومد وهمونطور که صورت به لطف بارداری باد کرده ام رو نوازش می‌کرد گفت آخه مادر چرا اینقدر خودت رو تو زحمت انداختی خسته کردی یه لقمه نون می‌خوردیم دیگه تو الان باید استراحت کنی تا تو دلیت جون بگیره بغلش کردم و گفتم این چه حرفیه مامان میدونی چقدر منتظر این روزها بودم که بدون ترس و دلهره ای کنار هم باشیم همین که الان اینجایی باید هزار بار خداروشکر کنم از اونروز بود که زندگی من با حضور مامانم کاملتر شد دیگه کمبود چیزی رو احساس نمیکردم و لحظه ای لبخند از روی صورتم پاک نمیشد کافی بود لب تر کنم تا مسعود هر چیزی که کم و کسر داشتم برام تهیه کنه شب اول حضور مامان توی خونمون بود و ازش خواسته بودم تو اتاق پیش خودم بخوابه رختخوابش رو کنار تختم پهن کردم و بدون توجه به نگاه های مامان که میدونستم منتظر اومدن مسعود هست به طرف آشپزخونه رفتم و خودم رو مشغول کردم تا یه وقت سوال نپرسه زیر لب خدا خدا میکردم مسعود بیاد وگرنه نمیدونستم در صورتی که مامان سراغش رو بگیره چی جواب بدم با دلشوره ظرف هارو جا به جا میکردم...
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : aftab
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.83/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.8   از  5 (6 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه zhbfdb چیست?