رمان آفتاب 10 - اینفو
طالع بینی

رمان آفتاب 10


به ملاقات ملوک خانوم رفت زمانی هم که برگشت خبر داد که دکتر گفته فردا ملوک خانوم مرخص میشه مریم با خوشحالی از پای مسعود آویزون شد پرسید باباجون راست میگی یعنی خاله ملوک دیگه میاد خونه مسعود با مهربونی جواب داد آره عزیزدلم مریم که خیلی خوشحال شده بود به طرف اتاقش رفت تا برای ملوک خانوم نقاشی بکشه و بهش بده مسعود به طرفم برگشت و گفت آفتاب جان من یه پیشنهادی دارم گفتم جانم مسعود گفت من میخوام بخاطر اینکه یکم حال و هوای خودمون عوض بشه و چون این بلا بخاطر ما سر ملوک خانوم اومده یه جشن کوچیکی براش بگیریم برای خودمون هم خوب میشه منم موافق این تصمیم بودم و برای حال خودمون هم که شده تغییری ایجاد می‌کرد همون شب با مامان کمی تدارک دیدیم و از مسعود خواستم روز بعد کمی شیرینی بخره تا دهنمون رو شیرین کنیم روز بعد که مسعود دنبال ملوک خانوم رفت و به خونه آوردش خداروشکر شرایطش خیلی بهتر شده بود مریم که قبل از اومدنشون تو حیاط منتظر ایستاده بود با شنیدن صدای بوق ماشین مسعود با خوشحالی داد زد خاله آفتاب خاله آفتاب اومدن اسپند رو دستم گرفتم و به طرف حیاط رفتم مامان هم حسین رو بغلش گرفت و پشت سرم اومد مریم مقابل در بالا و پایین می‌پرید و همینکه خاله ملوکش وارد حیاط شد از گردنش آویزون شد پاش هنوزم بسته بود ولی راحت تر میتونست روی زمین بزاره اسپند رو دور سرش چرخوندم و بغلش کردم گفتم خوش اومدی ملوک خانوم جات تو خونه خیلی خالی بود دستش رو روی کمرم گذاشت جواب داد ممنون خانوم جان شما لطف دارید وارد خونه که شد با دیدن میز چیده شده و جشنی که گرفته بودیم از خوشحالی گریش گرفت مریم ذوق زده گفت ببین خاله ملوک همه اینارو با خاله آفتاب برای تو آماده کردیم ملوک خانوم با گوشه روسریش اشک زیر چشمش پاک کرد گفت آقا خانوم شرمندم کردین لبخندی زدم گفتم این چه حرفیه ملوک خانوم دشمنت شرمنده بیا بشین یه خستگی در کن خودم هم به طرف آشپزخونه رفتم و مشغول ریختن چای شدم بالاخره دوباره خانوادمون دور هم جمع شده بود و حال همه خوب بود دیگه مزاحمی نبود که بخواد اذیتمون کنه از اون روز به بعد زندگی روال عادی خودش رو گرفت و مریم هم بهتر از گذشته به درسش می‌رسید و معلمش هم ازش راضی بود رفتارش با ما و به خصوص من خیلی بهتر شده بود و زمانی که دید من همه کارهام از روی محبته و دروغ نمیگم باهام صمیمی شده بود و....
 

خیال مسعود هم از این بابت راحت بود پسرم حسین روز به روز بزرگتر میشد و با شیرین زبونی هاش دل همه رو می‌برد بهار که رسیده بود حال و هوای باغ خیلی قشنگ شده بود و بیشتر عصرها چای می‌ریختم و همگی تو باغ می‌نشستیم دور هم صحبت میکردیم ولی یکی از همون روزها بود که اوضاع مملکت بهم ریخت و همه ترسیده بودند مدارس بیشتر تعطیل شده بود و هر روز که مسعود سر کار میرفت با هزار دعا و ذکر راهیش میکردم میترسیدم اتفاقی براش بیوفته از اونجایی که کارش رو هم نمیدونستم بیشتر دلشوره داشتم یه روز عصر بود و تو باغ نشسته بودیم حسین و مریم در حال بازی بودند ملوک خانم و مامان هم مشغول صحبت بودند که با صدای بهم خوردن در حیاط و صدای ماشین نگاهی به بقیه انداختم و با تعجب گفتم مسعوده انگار بلند شدم و به طرف حیاط رفتم همیشه خیلی دیرتر از اینها برمی‌گشت و عجیب بود این وقت روز برگشته بود با دیدن مسعود که در ماشین رو محکم بهم کوبید و مشخص بود اعصابش خرده یه تای ابروم بالا پرید نزدیکش شدم و سلام دادم که زیر لب جوابم رو داد با تعجب پرسیدم مسعود جان حالت خوبه کمی نگاهم کرد و گفت آفتاب باید با هم حرف بزنیم با نگرانی گفتم چیزی شده اتفاقی افتاده دستش رو روی بینیش گذاشت لب زد ششش آروم باش نمیخوام بقیه بشنون بیا بالا پشت سرش رفتم که در خونه به صدا در اومد مسعود آب دهنش رو قورت داد پرسید منتظر کسی بودی سرم رو تکون دادم و گفتم نه نگاهی به اطرافش انداخت و به من گفت همینجا بمون ببینم کیه به طرف در رفت ولی چون فاصله زیاد بود صداش رو نمیشنیدم بعد از مکث کوتاهی در رو باز کرد و محمد وارد خونه شد سری به نشانه احترام برام تکون داد و همونجا با مسعود مشغول صحبت شد نمیدونم چرا دلم شور میزد و این رفتارهای مسعود هم توی حالم بی تاثیر نبود بهشون چشم دوخته بودم ولی ازحرفهاشون سر در نمیوردم بعد از چند دقیقه که برام به اندازه چند سال گذشت مسعود به طرفم اومد دستم رو گرفت و باهم به طرف خونه رفتیم وارد اتاقمون که شدیم کتش رو از تنش کند و روی تخت انداخت دستش رو میون موهاش برد و داخل اتاق قدم زد بعد از چند لحظه کلافه راهش رو سد کردم گفتم مسعود نمیخوای حرف بزنی جون به سر شدم مسعود در حالی که توی چشم‌هاش ترس و دلهره موج میزد زمزمه کرد آفتاب باید بریم یه لحظه متوجه حرفی که زد نشدم بدون هیچ واکنشی بهش چشم دوختم که با دستاش تکونم داد...
 

 تکرار کرد آفتاب با توام باید بریم همین فردا تازه به خودم اومدم و شوکه شده گفتم یعنی چی مسعود کجا بریم هیچ میدونی چی میگی؟ ماخونه و زندگیمون اینجاست اصلا کجارو داریم که بخوایم بریم الان که مزاحمی نداریم نه خبری از ناهید هست پدرمم که دست از سرمون برداشته پوفی کشید و لب زد آفتاب توروخدا سوال نپرس فقط وسایلمونو جمع کن که تافردا وقت داریم باید نه تنها از این شهر بلکه از کشور خارج بشیم زمان کمی داریم خشکم زده بود انتظار هر حرفی داشتم به جز این خودم رو ازش دور کردم و با بیقراری گفتم مسعود توروخدا من نگرانم نمیشه که بیای بگی از مملکتمون دل بکنیم بریم منم بگم باشه باید یه توضیحی بهم بدی یا نه؟ سرش رو تکون داد و جواب داد ببین آفتاب جان من تمام این مدت برای دولت کار می‌کردم توام که در جریانی این مدت اوضاع خیلی بهم ریخته باید بریم وگرنه دردسرهامون تمومی نداره روی صندلی نشستم و سرم رو میون دستهام گرفتم مسعود مقابلم زانو زد گفت میدونم خیلی یکدفعه ای شد ولی خودم هم در جریان نبودم که وضعیت اینطوری میشه منم دلم نمیخواد از مملکتم برم ولی اینجا هم دیگه جای من و خانوادم نیست سرم رو بلند کردم گفتم ولی مسعود ما تنها نیستیم مامانم هست ملوک خانوم اونا چی جواب داد مامانت که باهامون میاد اینجا کسی رو نداره که بخواد پیشش بمونه ملوک خانم هم تصمیم با خودشه خواست میبریمش نخواست بمونه کسی کاری به کار اون نداره اون خانواده ی من نبوده مشکلی براش پیش نمیاد. حسابی گیج شده بودم و هر کلمه ی مسعود چند بار توی سرم تکرار میشد بعد از کمی فکر گفتم نمیشه مریم رو تنها ببریم همینطوری هم دوباره تغییر توی زندگیش ایجاد میشه و حسابی به هم میریزه نمیخوام اونجا غصه ی دوری از ملوک خانم رو هم بخوره معلوم نیست دوباره کی بتونه ملوک خانم رو ببینه مسعود جواب داد شاید هیچوقت. هر کلمه اش بیشتر از قبل شوکه ام میکرد حرف های مامان یادم میومد که همیشه نگران بود و میپرسید کار اقا مسعود چیه همیشه میگفت این کار اخر برامون دردس میشه حق داشت دردسر بزرگتر از این؟ از جام بلند شدم و گفتم خودم با ملوک خانم حرف میزنم اونم اینجا کسی رو نداره به احتمال زیاد باهامون بیاد. مسعود خواست بیاد بغلم کنه که خودم رو عقب کشیدم و گفتم نکن مسعود نکن هزار بار بهت گفتم چیکار میکنی کجا کار میکنی کارت چیه جوابمو ندادی....
 


حالا ببین چی به روزمون اومده... خواستم با ناراحتی از اتاق بیرون بیام ولی تازه چیزی یادم اومد دوباره به سمت مسعود برگشتم و با همون عصبانیت پرسیدم چی باید بردارم؟ مسعود با ارامش جواب داد لباس.. لباس و وسایل شخصی و ضروریتون. دلم میخواست بپرسم اخه اونجا کجارو داریم که بریم کدوم وسیله و کدوم خونه هست که داخلش زندگی کنیم ولی نمیخواستم بیشتر از این با مسعود بحث کنم بلاخره خودش هم کم ناراحت نبود و همه ی این اتفاق ها توی یک روز افتاده بود بیشتر از همه نگرانیم بابت مریم بود و فقط خدا خدا میکردم ملوک خانم قبول کنه باهامون بیاد. با ناراحتی چند دست لباس برای خودم و مسعود و برداشتم و داخل چمدونی گذاشتم وسایل حسین رو جدا از خودمون گذاشتم چند تا اسباب بازی و لباس و کهنه هاشو برداشتم و بعد از اون به اتاق مریم رفتم ملوک خانم و مریم کنار هم نشسته بودن و مریم داشت برای ملوک خانم کتاب میخوند و چیز هایی که جدیدا معلمش بهش یاد داده بود رو تعریف میکرد مردد بودم ولی باید هر چه زودتر با ملوک خانم حرف میزدم و خیالم رو از این بابت راحت میکردم منم کنارشون نشستم و رو به مریم گفتم عزیزم مامان بزرگ کلوچه درست کرده دوست داری کلوچه ی داغ بخوری؟ مریم کمی بو کشید د با خوشحالی گفت بوش توی خونه پیچیده. لبخندی به روش زدم و گفتم بدو برو پایین بگو با شیر برات اماده کنه بخوری. مریم از تخت پایین پرید و از اتاق بیرون رفت ملوک خانم که متوجه نشده بود مربم رو پی نخود سیاه فرستادم از جاش بلند شد و شروع به جمع و جور کردن اتاق کرد تا بلاخره صداش زدم و گفتم ملوک خانم باهاتون کار داشتم ملوک خانم به سمتم برگشت و گفت عه ببخشید خانم جان متوجه نشدم کنارم نشست و گفت بفرمایید خیلی سخت بود و بیشتر از همه جوابی که قرار بود بشنوم برام سخت تر بود و به این خاطر ترس و دلهره داشتم ولی بلاخره حرفم رو زدم و گفتم ملوک خانم برای مسعود مشکلی پیش اومده میگه باید از کشور بریم ملوک خانم ابروهاش بالا پرید و گفت خدا بد نده. گفتم چی بگم والا دیگه اتفاقیه که افتاده ما هممون باید بریم حتی مامان هم باهامون میاد میخواستم بگم شما هم باهامون بیاین نمیخوام مریم وقتی اب به اب میشه از شما هم دور باشه نمیخوام دوباره به هم بریزه ملوک خانم کمی فکر کرد و گفت والا خانم جان من که اینجا کسی رو ندارم چند تا اقوامم توی ابادیمون هستن اجازه بدین برم با اونا خداحافظی کنم و بیام بعد بریم ...
 

خوشحال شدم ملوک خانم جواب مثبت داده بود ولی از طرفی هم به خاطر سادگیش غصه ام گرفت که میخواست با اقوامش خداحافظی کنه و بعد بیاد. دستش رو گرفتم و گفتم ملوک خانم خیلی خوشحال شدم که میخوای باهامون بیای ولی وقت نداریم همین فردا باید راه بیوفتیم فکر نکنم و خداحافظی و این حرفا برسی. ملوک خانم رنگ از روش پرید و گفت چه عجله ایه خانم گفتم اینشو دیکه باید از مسعود بپرسی ایشالا بتونیم زود برگردیم و بری به اقوامت سر بزنی. ملوک خانم وقتی دید چاره ای نداره حرف دیگه ای نزد و گفت خیلی خب خانم چیکار کنم دیگه. بغلش کردم و گفتم لطفا وسایل شخصی خودت و مریمو جمع کن خیلی زیاد نشه فقط چند دست لباس و وسایل شخصی ملوک خانم خیلی متعجب بود و مدام سوال میپرسید میگفت اخه مگه میشه مگه اونجا خونه زندگی داریم که هیچی نبریم ولی من خودم بی خبر تر از اون بودم و مدام با نمیدونم نمیدونم جوابش رو میدادم. نفر بعد مامان بود از بابت اون خیلی نگران نبودم چون کسی رو نداشت و مطمئن بودم که باهامون میاد. طبق معمول داخل اشپزخونه مشغول پخت و پز بود و وقتی وارد شدم همینطور که پشتش بهم بود گفت چی شده دخترم اقا مسعود چرا اینقدر پریشون بود؟ صندلی میز رو عقب کشیدم و همینطور که روش مینشستم گفتم مامان بیا بشین کارت دارم مامان دست هاشو با دامنش خشک کرد و روی یکی دیگه از صندلی ها نشست بدون هیچ مقدمه ای گفتم مامان باید بریم از این خونه از این شهر از این کشور. همون بلایی که تو همیشه نگرانش بودی سرمون اومد شغل مسعود بلاخره کار دستمون داد مامان خیلی جا نخورده بود و انگار از قبل خودش یه بوهایی برده بود‌ با خونسردی گفت به تصمیم شوهرت احترام بذار اگر مجبور نبود این کار رو نمیکرد خودش خوب میدونه که تو چقدر این خونه و این زندگی رو دوست داری مطمینم چاره ی دیگه ای نداشته که همچین پیشنهادی رو داده. الان هم خودت رو ناراحت نکن هم من هم خودت خوب میدونیم که اونجا زندگی بهتری برات میسازه و از این خوشبخت ترت میکنه. لبخند ساختگی زدم و گفتم یعنی شما باهامون میای؟ مامان هم مثل من لبخند زد و گفت مگه غیر از شما کیو دارم؟ دلم برای اون پسر های بی وفام تنگ میشه ولی اونا منو هیچوقت چیزی جز کلفت ندیدن اصلا مادر خودشون ندونستن که بخوام به خاطر اونا بمونم و با شما نیام. با خوشحالی از سر میز بلند شدم و گفتم پس وسایلت رو زودتر جمع کن مامان...
 

فردا صبح راه میوفتیم مامان که خیلی خبی گفت از اشپزخونه بیرون اومدم و سراغ چمدون هامون رفتم دوباره نگاهی انداختم تا مطمئن بشم همه چیز را برداشتم انگار با حل شدن نگرانیم بابت مامان و ملوک خانم ارومتر شده بودم و تصمیم گرفتم برم با مسعود حرف بزنم مسعود لب ایوون ایستاده بود و پک های محکمی به سیگارش میزد از پشت سر رفتم و کتش رو روی دوشش انداختم و بعد از این که دستی سر شونه اش کشیدم گفتم مسعود خطری تهدیدمون میکنه؟ مسعود دود سیگارش رو بیرون فوت کرد و گفت نگران نباش اصلا قرار نبود اتفاقی بیوفته من فقط برای این که خیالم راحت باشه این تصمیم رو گرفتم محمد اینا هم پشت درن حواسشون به همه چیز هست دوباره پرسیدم پس اگر قرار نبود اتفاقی بیوفته چرا ایتقدر با عجله میریم مسعود جواب داد چون الان وقتشه. بعد به سمتم برگشت و گفت یکی دو روز پیش ناهید رو غیابی طلاق دادم دیگه هیچ نسبتی باهام نداره هممونم خوب میدونیم که دخترش رو نمیخواد و هدفش فقط سواستفاده اس پس نیازی نیست بهش خبر بدم که داریم میریم حرفش رو تایید کردم و گفتم من و مامان هم کسیو نداریم ولی ملوک خانم دلش میخواست با قوم و خویشش خداحافظی کنه مسعود کمی فکر کرد و گفت بهش بگو از مریم کمک بگیره براشون نامه بنویسه تا بدم محمد بفرسته البته اگر اونجا کسی سواد خوندن و نوشتن داشته باشه گفتم توی اون روستا حتما یه نفر پیدا میشه که نامه رو بخونه بهش میگم اگه دلش خواست نامه بنویسه. خواستم داخل اتاق برگردم که چشمم به اون حیاط با صفا افتاد و پرسیدم مسعود خونمون چی میشه؟ مسعود گفت خونه همینطوری سرجاش میمونه از کجا معلوم شاید برگشتیم شاید یک هفته دیگه یک ماه دیگه یا یک سال دیگه اوضاع درست شد. تو این خونه رو خیلی دوست داری اگر برگردیم برمیگردیم توی همین خونه. لبخندی زدم و گفتم هرچی خدا بخواد شاید رفتن برامون بهتر باشه شاید حکمتی توی رفتنمون باشه....
اون شب تا صبح خواب به چشمم نیومد مسعود هم بیدار بود و مدام توی اتاق قدم میزد دلهره ی رفتن یه طرف ترس از نشستن توی هواپیما حالم رو بدتر کرده بود تا حالا تجربه ی پرواز توی اسمون رو نداشتم و حسابی میترسیدم مسعود سعی میکرد باهام حرف بزنه و دلداریم بده ولی فایده ای نداشت. صبح روز بعد هوا تاریک بود که چمدون هامون رو داخل ماشین گذاشتیم و بعد از این که مامان یکی یکی از زیر قران ردمون کرد از در خونه بیرون رفتیم و...
 

سوار ماشین شدیم. سرم رو به شیشه تکیه داده بودم و همینطور که حسین توی بغلم بود بی اختیار اشک هام شروع به ریختن کرد. درسته اینجا روز های خوش زیادی نداشتم از اول که توی خونه ی پدرم سختی کشیده بودم و بعد از اون هم شهر نو تمام مدتی که مسعود سعی در خوشبخت کردنم داشت هم مدام دردسر برامون درست شده بود ولی انگار ترک کشورم برام حس غریبی بود و حسابی ناراحتم کرده بود. چند ساعتی توی راه بودیم تا بلاخره به فرودگاه رسیدیم. فرودگاهو تا به حال از نزدیک ندیده بودم حسابی بزرگ بود و مردم مدام در رفت و امد بودن و مکان پر هیاهویی بود. مردم چمدون به دست از این طرف به اون طرف فرودگاه میرفتن و ما هممون به غیر از مسعود هاج و واج دور خودمون میچرخیدیم و به مردم نگاه میکردیم. مسعود دستش رو پشت کمرم گذاشت و همینطور که چمدون هارو میورد گفت از اون طرف خودش جلوتر رفت و مدارکمون رو تحویل داد یکی یکی مدارک رو چک میکردن و مارو هم بررسی میکردن و اجازه میدادن که از اون مرحله رد بشیم به ملوک خانم که رسید انگار مشکلی پیش اومد و مسعود رو صدا زدن هممون نگران شده بودیم و نمیدونستیم چه اتفاقی داره میوفته مسولای فرودگاه میومدن و میرفتن و مسعود با همشون حرف میزد و چیز هایی توضیح میداد. مامان میگفت دلم گواه بد میده فکر نکنم اجازه بدن بریم از اون طرف ملوک خانم ناراحت بود و میگفت دوباره من دردسر درست کردم ولی ما دلداریش میدادیم که اینطور نیست و خودش رو ناراحت نکنه تا بلاخره بعد از یک ساعتی مسعود موفق شد مشکل رو حل کنه و ملوک خانم هم تونست همراهمون بیاد. خودم رو به مسعود رسوندم و گفتم مشکل چی بود مسعود گفت هرچی بود حل شد قبلا برای شما مدارک گرفته بودم و همه چی تکمیل بود ولی هیچوقت فکر نمیکردم بخوایم ملوک خانمم با خودمون جایی ببریم به خاطر همین مدارکش ناقصی داشت یه کم معطلی داشت ولی خودشون کارمون رو راه انداختن. خیالم راحت شد و همگی به سمت هواپیما راه افتادیم. تجربه ی جالبی بود من و مسعود و مامان کنار هم نشسته بودیم و ملوک خانم و مریم هم کنار هم خداروشکر حسین توی دلم خواب بود و ناارومی نمیکرد مهماندار حرف هایی میزد و تاکید میکرد که کمربند هامون رو ببندیم مسعود اول کمربند خودش و بعد منو بست و گفت اگر دستت خسته شد حسین رو بده بغل من. بلاخره بعد از تموم شدن توضیحات مهماندار هواپیما شروع به حرکت کرد و....
 

از روی زمین بلند شد از ترسم با دست ازادم محکم دست مسعود رو گرفته بودم و فشار میدادم اونقدر محکم که دستام سفید شده بود. مسعود به طرفم برگشت و گفت افتاب عزیزم چیه ترس نداره که اتفاقی نمیوفته نگران نباش. کمی که گذشت یه کم حالم بهتر شد و اروم شدم حسین بیدار شده بود و دیگه کم کم بازیگوشی میکرد مسعود از دست من گرفتش تا خسته نشم و گفت کمی استراحت کن. خیلی طول کشید تا برسیم من اصلا نمیدونستم کجا قراره بریم فقط میدونستم قراره از این کشور خارج بشیم و اینقدر سردرگم و گیج بودم که حتی از مسعود نپرسیده بودم زندیگمون رو قراره کجا ادامه بدیم. بلاخره اون پرواز خسته کننده تموم شد و دوباره برای نشستن هواپیما به خاطر تکون هایی که میخورد دلهره سراغم اومد. از هواپیما که پیاده شدیم مسعود رو بهم کرد و گفت به شهر عاشقا خوش اومدی. خندیدم و گفتم والا من که نمیدونم شهر عاشقا کجاست مسعود گفت همینجا پاریس. تعریف پاریس رو زیاد شنیده بودم و از توی حرف های مریم میدونستم که مال کشور فرانسه اس مریم زبان فرانسه یاد میگرفت و گه گاهی چیز هایی که معلمش بهش یاد میداد رو برامون تعریف میکرد اطلاعات کمی درباره ی شهری که قرار بود داخلش زندگی کنیم داشتم و بیشتر از همه نگران زبان سختش بودم چطور میخواستیم اون زبان سخت رو یاد بگیریم و صحبت کنیم اگر یاد نمیگرفتیم چطور با مردم ارتباط برقرار میکردیم؟ توی همین فکر ها بودم که مریم بدو بدو به سمت مسعود دوید و گفت اینجا پاریسه ما اومدیم فرانسه مسعود لبخندی به روش زد و به فرانسوی چیزی بهش گفت مریم هم با همون زبان جوابش رو داد و متوجه شدم که مسعود هم میتونه فرانسوی صحبت کنه و ما باید یه فکری برای خودمون بکنیم. بعد از این که چمدون هامون رو تحویل گرفتیم مسعود تاکسی گرفت و به سمت هتل راه افتادیم. مسعود از پشت شیشه ی ماشین خیابون هارو نشون میداد و به ما معرفی میکرد برام جالب بود که خوب همه جارو میشناسه ازش پرسیدم که از کجا اسم خیابون هاشو بلده و جواب داد زیاد به اینجا سفر کرده. لباس پوشیدن مردم اونجا تفاوت زیادی با ایران نداشت و فقط حجابی بینشون دیده نمیشد. توی هتل یه اتاق برای من و خودش و حسین گرفت و یه اتاق هم برای مامان و مریم و ملوک خانم خیلی خسته بودم و حتی میل به شامی که برامون اورده بودن هم نداشتم و دلم میخواست فقط استراحت کنم
 

و خداروشکر اون شب حسینم خوابید تا من بتونم با خیال راحت تا صبح بخوابم صبح روز بعد همگی برای صبحانه به سالن غذاخوری رفتیم همه چی بود از پنیر و کره و مربا گرفته تا میوه و نون و کلوچه و شیرینی فقط چایی نداشتن و هممون حسابی خمار چایی شده بودیم. بعد از صبحانه مسعود سر میز گفت باید یه جایی برای موندن پیدا کنیم قطعا به این زودی نمیتونیم خونه ای مثل خونه ی قبلیمون بخریم ولی خب توی هتل هم نمیتونیم بمونیم باید یه جای موقت بگیریم تا بتونم خونه ی خوبی پیدا کنم. لبخندی زدم و خوشحال بودم که مسعود فقط به فکر اسایش ماست از طرفی هم خداروشکر میکردم که اینجا تنها نیستم و حضور مامان و ملوک خانم باعث میشد زیاد احساس غربت نکنم و خیلی تنها نشم. اون روز مسعود مارو به خیابون های پاریس برد و گفت اگر از چیزی خوشتون میاد خرید کنین ولی هیچکس حتی مریم هم چیزی نخواست هممون میدونستیم که فعلا گرفتن خونه و ماشین برامون واجب تره تا خرید لباس و کیف و کفش. وضعیت مالی مسعود اونجا هم بد نبود ولی خب مقداری از سرمایش داخل ایران گیر افتاده بود و خرج خونه و ماشین که گذاشته بودیم و اومده بودیم شده بود مسعود چند روزی دنبال خونه میگشت ولی چیزی که مناسب این تعداد ادم باشه پیدا نکرده بود میگفت یه سالن کوچیک و یه اشپزخونه ی کوچیک تر و یه اتاق بهمون میدن این همه ادم کجای این خونه بخوابیم اصلا بخوایم راه بریم به هم دیگه گیر میکنیم من سعی میکردم دلداریش بدم ولی خب دلداری دادن من چیزی رو حل نمیکرد تا یه شب که مسعود نشسته بود و نامه مینوشت بالای سرش ایستادم و همینطور که دستی به بازوش میکشیدم گفتم برای کی نامه مینویسی مسعود گفت برای محمد میخوام ببینم اوضاع چطوره؟ صندلی کناری میز مسعود رو عقب کشیدم و همینور که مینشستم گفتم مسعود جان خونه و ماشین رو چرا نفروختی؟ از کجا معلوم ما دوباره برگردیم حالا اگه انشاالله یه روزی به کشور خودمون برگشتیم هم میتونیم دوباره خونه بگیریم اخه اون خونه رو اونجا گذاشتیم خودمون اینجا اواره ی هتل ها شدیم اینطوری درستش نیست. مسعود قلم رو کنار گذاشت و همینطور که دست هاشو توی هم قفل میکرد گفت حق با توعه اینطوری نمیتونم اینجا خونه بگیرم به مرور زمان پولمون هم بابات خورد و خوراک و کرایه ی اتاق های هتل تموم میشه و هیچکاری هم نکردیم ولی من اون خونه رو به خاطر تو نفروخته بودم....
 

 لبخندی با ارامش به روش زدم و گفتم کاری که به صلاح هممونه رو انجام بده مسعود همینطور که دستم رو گرفته بود بالا اورو و بوسید و گفت خداروشکر که تو سر راهم قرار گرفتی اون شب توی نامه برای محمد نوشت که خونه و ماشین رو بفروشه و برامون پول بفرسته به غیر از این دوتا و‌چند تا خرد ریز دیگه مسعود بقیه ی دارایی هاشو به پول تبدیل کرده بود و با خودش اورده بود چند روز بعد محمد طبق گفته ی مسعود خونه و ماشین رو برامون فروخته بود و پول فرستاده بود. مسعود باز هم خونه میدید ولی میگفت خونه های مرکز شهر خیلی بزرگ نیستن و اگر خونه ی بزرگ بخوایم باید یه کم از مرکز شهر دور بشیم. کسی باهاش مخالفتی نداشت و گفتیم هرجا که دوست داری خونه بگیر. مسعود به خونه ی بزرگ که حیاط داشت و یه جای سرسبز شهر بود پسندیده بود البته حیاط های اونا مثل حیاط خونه های خودمون نبود و با نرده از خیابون جدا میشد مردمی که از خیابون میگذشتن کامل داخل حیاط رو میدیدن ولی کسی کاری به کسی نداشت خونه ی جدید به بزرگی خونمون توی ایران نبود ولی همونقدر با صفا و سرسبز بود و روح ادم رو تازه میکرد. هممون حسابی از خونه خوشمون اومده بود و مریم خیلی خوشحال بود به باباش میگفت برامون اینجا به این درخت تاب ببند تا با داداش حسین بازی کنیم مسعود هم خوشحال بود که همه اناخابش رو پسندیده بودن و همون روز با کمک دوست هایی که داخل فرانسه داشت خونه رو خرید. جالب بود که خونه های اونجا بیشتر وسایل که برای یه زندگی معمولی نیاز بود رو داشت و تونستیم بدون خرید هیچ وسیله ای زندگیمون رو همون روز شروع کنیم. لباس هامون رو توی کمدهامون چیدیم و مثل دفعه ی قبل مریم و ملوک خانم یه اتاق برداشتن و مامان هم یه اتاق دیگه ما هم که تکلیفمون معلوم بود. از اون روز زندگی واقعی ما داخل پاریس شروع شد پیدا کردن مواد غذایی مشابه مواد غذایی که توی ایران استفاده میکردیم خیلی سخت بود ولی خب مسعود تمام سعیش رو میکرد که تمام مایحتاج مارو فراهم کنه اونجا دوست و اشنا زیاد داشت و اگر کمک ها و راهنمایی های دوست هاش نبود ما یک روز هم اونجا دووم نمیوردیم. تنها مشکلمون بیکاری مسعود بود پولمون روز به روز کمتر میشد و مسعود هنوز نتونسته بود کار مناسبی پیدا کنه. حدود یک ماهی میگذشت تا یه روز مسعود گفت یکی از دوستام که این مدت خیلی بهم کمک کرد...
 

یکی از دوستام که این مدت خیلی بهم کمک کرد رو برای شام دعوت کردم میخوام ازشون خوب پذیرایی کنین تا کمی جبران زحمتایی که برامون کشید بشه. ما هم هممون دست ب کار شدیم و با مواد غذایی که به زور و زحمت شبیه مواد غذایی خودمون پیدا کرده بودیم شام ابرومندانه ای درست کردیم و وسایل پذیرایی رو اماده کردیم. نزدیک های غروب بود که سر و کله ی دوست مسعود پیدا شد اسمش آقا کریم بود و مثل این که اونم شغلش وابسته به دولت بوده و قبل از ما از کشور خارج شده بود خانم مهربون و خوش قلبی داشت زن ساکت و ارومی بود و زیاد با کسی حرف هم نمیزد. دو تا دختر و یه پسر که همسن و سال های مریم بودن هم همراهشون بود که مشخص بود بچه هاشونن. مسعود مدام بهشون تعارف میکرد که میوه و شیرینی بخورن و مامان سعی میکرد با خانم اقا کریم که اسمش سمیه بود ارتباط برقرار کنه ولی انگار تلاش هاش به جایی نمیرسید اقا کریم از کار و بارش حرف میزد و مثل این که اونجا کار بساز بفروش انجام میداد میگفت سود خیلی خوبی داره و میشه راحت باهاش یه زندگی ایده ال رو چرخوند ادامه ی حرف هاش گفت اتفاقا میخوام یه پروژه ی جدید راه اندازی کنم ولی سرمایه ام اون قدری که باید باشه نیست فعلا منتظر موندم چند تا از خونه هارو بفروشم تا بتونم کار جدیدم رو شروع کنم این حرف رو که زد من و مسعود به هم نگاه معنا داری انداختیم ولی اون موقع چیزی نگفتیم. شب مامان میز شام رو چید و مرغ های شکم پر و برنج و سالاد رو سر سفره اورد مدام معذرت خواهی میکرد که اونطوری که باید میشد نشده ولی اونا هم درک میکردن بلاخره خودشونم داشتن اونجا زندگی میکردن. بلاخره شب به پایان رسید و خانواده ی اقا کری بعد از این که کلی تشکر کردن و یک شب که مارو به خونشون دعوت کردن خداحافطی کردن و رفتن به مامان کمک کردم یه کم خونه رو جمع و جور کنه و بعد از این که حسین رو از دست ملوک خانم گرفتم به اتاق رفتم مسعود پشت پنجره ایستاده بود و حیاط رو نگاه میکرد حسین رو داخل گهوارش گذاشتم و همینطورکه مسعود رو از پشت بغل میکردم گفتم تو هم به چیزی که من فکر میکنم فکر میکنی؟ مسعود با تکون دادن سرش جوابم رو داد که دوباره پرسیدم اونقدری که اقا کریم میخواد سرمایه داری؟ مسعود گفت انشاالله جور میکنم بیشتر از این نمیتونم بیکار بمونم حتما باید این کار رو به دست بیارم. روز بعد مسعود تمام پولی که داشت جمع و جور کرد و...
 

دوباره برای محمد نامه نوشت تا هرچی توی ایران داره بفروشه و پولش رو برامون بفرسته. چیزی نگذشت که‌محمد پول رو با جواب نامه ای که براش فرستاده بودیم داد و بیشتر درباره اوضاع کشور گفته بود که اصلا خوب نیست و اوضاع خیلی داره تغییر میکنه همه چیز به مرور داره عوض میشه و برای ما خوشحال بود که از اونجا رفتیم. نامه ی محمد رو خودم خوندم و نمیدونم چطور شد که یاد منیر افتادم یعنی توی اون قلعه چی به سرش میومد؟ میدونستم که اگه دولت عوض بشه و همه چیز فرق کنه اون خونه سر جای خودش نمیمونه و حتما همه ی زن های اون خونه ها از بین میرن یا اواره ی کوچه و خیابون ها میشن. چند روزی توی فکر منیر بودم و لحظه ای نبود که از ذهنم بیرون‌بره حتی یک شب خوابش رو دیدم که ازم کمک میخواست و این موضوع حسابی منو به هم ریخت. مسعود توی همون چند روز پولی که داشت به آقا کریم داد و با هم قرارداد نوشتن تا کارشون رو شروع کنن. خود مسعود یه کم نگران بود که این وسط اتفاق بدی نیوفته ولی به دل هیچکدوممون بد نیوفتاده بود و من احساس میکردم این کار زندگیمون رو حسابی زیر و رو میکنه مسعود و اقا کریم کارشون رو شروع کرده بودن و مسعود دیگه کمتر خونه بود سخت بود برامون اون مدت حسابی به حضورش بینمون عادت کرده بودیم و حالا که‌کمتر میدیدمش دلتنگش میشدیم ولی خب نمیشد بیکار بمونه و بلاخره خونه و خونواده هزینه هایی داشت. نزدیک یک سال بود که کشورمون رو ترک کرده بودیم و پاریس زندگی میکردیم بچه ها بزرگتر شده بودن و مسعود حسابی توی کارش ماهر شده بود و جا افتاده بود یه شب مسعود که از سر ساختمان برگشت حرف هایی درباره ی کشورمون زد و دل هممون رو خون کرد حسابی ناراحت شدیم و اون شب بود که فقط به فکر منیر بودم ناخوداگاه دهن باز کردم و گفتم چی به سر شهر نو میاد؟ مسعود گفت اونجا حتما از بین میره چیزی ازش باقی نمیمونه بی درنگ گفتم ولی منیر هنوز اونجاست میدونم که از شهر نو بیرون نیومده اون دختر خیلی به من کمک کرد حقش نیست که بی تفاوت باشیم و بذاریم هر چی میخواد به سرش بیاد مسعود گفت از اینجا کاری از دستمون بر نمیاد چیکار میتونیم براش بکنیم؟ گفتم برای محمد نامه بنویس بگو از شهر نو بیرون بیارتش حتما میتونه این کار رو بکنه. مسعود نفس عمیقی کشید و گفت برای محمد دردسر میشه بلاخره اونم داره اونجا زندگی میکنه....
دوباره گفتم مسعود خواهش میکنم هر دومون میدونیم که محمد میتونه این کار رو بکنه وقتی منیر به خوابم هم اومده و ازم کمک خواسته نمیتونم نسبت بهش بی تفاوت باشم. مسعود نفسشو با شتاب بیرون داد و گفت خیلی خب بگم از اونجا بیارش بیرون چیکارش کن میخوای اونم بیاریم اینجا پیش خودمون حتما گفتم نمیدونم فعلا نمیدونم بگو بیارتش بیرون در این باره بعدا فکر میکنیم. مسعود دوباره برای محمد نامه نوشت و ازش خواهش کرد که دنبال منیر بگرده و هرطوری هست پیداش کنه از شهر نو بیرون بیارتش. چند روزی دلم حسابی شور میزد و فقط چشم به راه پستچی بودم ببینم کی نامه میاره چون هیچکس غیر از محمد برای ما نامه نمینوشت و در واقع کسی رو به جز اون نداشتیم. بلاخره بعد از یکی دو هفته در خونه رو زدن بدو بدو به سمت در رفتم و وقتی پستچی رو پشت در دیدم گل از گلم‌ شکفت در رو باز کردم و به فرانسوی دست و پا شکسته گفتم‌ نامه داریم؟ پستچی نامه هارو به سمتم گرفت برای اولین بار دو تا بود تشکر کردم و در رو بستم یکی از نامه ها از طرف منیر بود و نوشته بود برای افتاب جانم سریع نامه رو باز کردم و سراغ مریم رفتم با این که مسعود خیلی تاکید داشت خوندن و نوشتن یاد بگیرم و برام معلم گرفته بود هنوز هم بعضی کلمات رو درست نمیتونستم بخونم اون بهتر میخوند نامه رو بهش دادم و گفتم مریم جان یکی از دوستام برام نامه نوشته میخونی؟ مریم نامه رو گرفت و شروع به خوندن کرد...
سلام افتاب جانم خیلی دلتنگت بودم فکر میکردم من را فراموش کرده ای از روزی که رفتی چشم انتظار بودم خبری از خودت به من بدهی نگرانت بودم نمیدونستم خوشبخت شدی یا نه ولی تو انگار خیلی سرت شلوغ بود که من را فراموش کردی. روزی که اقا محمد درست مثل اقا مسعود امد و من را به زور از دست خانم رییس نجات داد فورا متوجه شدم که این مرد از طرف شماست و همان اول از او پرسیدم که حال آفتاب چطور است. خیلی برای تو و اقا مسعود خوشحال شدم که از ایران رفتید اینجا اوضاع زیاد خوب نیست نمیدانم اگر اقا محمد من را از شهر نو بیرون نمی اورد چه بلایی به سرم می امد. راستی اقا محمد گفت صاحب یک پسر شاخ شمشاد شدی از طرف من صورتش را ببوس خیلی حرف های دیگر دارم که با تو بزنم ولی وقتی اقا محمد بهم نوشتن یاد داد برایت میگویم.
مریم نامه را به طرفم گرفت و گفت تموم شد خاله افتاب....
 

اشک هایی که بی اختیار از چشم هام ریخته بود پاک کردم که مریم با تعجب گفت خاله چرا گریه میکنی؟ لبخندی زدم و گفتم دلم برای دوستم تنگ شده مریم گفت ما تا حالا این دوستت رو ندیده بودیم دوست بچگی هاته؟ گفتم بچگی که نه ولی قبل از این که با بابات ازدواج‌کنم باهاش دوست شدم داستانش مفصله. مریم دوباره پرسید راستی شهر نو کجاست جای خطرناکیه؟ گفتم همونجاییه که من و منیر دوست شدیم اره جای خوبی نیست ایشالا هیچوقت نفهمی چه جایی بوده. از جام بلند شدم و به اتاقمون رفتم مدام به نامه ی منیر فکر میکردم دلم میخواست جوابش رو بدم بهش بگم‌من فراموشش نکرده بودم بگم از روزی که از شهر نو بیرون اومدم یه روز خوش هم ندیدم یا درگیر ناهید و بدجنسی هاش بودم یا بدخلقی های مریم و ازار و اذیت های بابا ولی نمیتونستم بگم مریم این چیز هارو برام بنویسه نمیخواستم هیچکدوم از این اتفاقات بهش یاداوری بشه تصمیم گرفتم از روز بعد بیشتر روی خوندن و نوشتنم کار کنم تا بتونم خودم جواب نامه ی منیر رو بدم. نامه ای که از طرف محمد بود هوز توی دستم بود خیلی کنجکاو بودم ببینم اون چی نوشته مطمئن بودم که با مسعود حرف هایی درباره ی منیر داره به همین خاطر با این که میدونستم کار درستی نمیکنم ولی نامه ی محمد رو باز کردم و تا جایی که میتونستم خوندمش حدسم درست بود درباره ی منیر نوشته بود انگار یه جورایی به مسعود گفته بود دختر خوبیه نوشته بود با این که جاش بد بوده ولی مثل افتاب خانم دل پاک و مهربونی داره اسم خودم رو کامل میتونستم بخونم و متوجه شدم که ازم تعریف کرده حدس میزدم که منیر هم از محمد خوشش اومده باشه چون نوشته بود وقتی خودم نوشتن یاد گرفتم برات همه چیز رو تعریف میکنم با تصورشون کنار هم لبخندی روی لبم نشست و بعد از این که نامه هارو داخل اتاق گذاشتم بیرون اومدم. سراغ مریم رفتم و گفتم یه کم خوندن نوشتن باهام کار کنه. مریم اخلاقش خیلی خوب شده بود اصلا باهام بدخلقی نمیکرد و برخلاف گذشته ها ساعت ها نشست و حروفی که یاد نگرفته بودم یادم داد. اون شب نامه هارو دادم مسعود خوند و اونم مثل من فکر میکرد که علاقه ای بین محمد و منیر شکل گرفته. مسعود جواب نامه ی محمدرو نوشت و گفت فردا توی صندوق پست میندازه گفتم منم میخوام برای منیر نامه بنویسم ولی میخوام خودم بنویسم این چند روز به معلمم میگم بیشتر بیاد...
 

تا مشکلاتمو بر طرف کنه و هرچی یاد نگرفتم یادم بده. خودمم بیشتر تلاش میکردم و کتاب های مریم رو میگرفتم سعی میکردم بخونم هرجایی رو نمیتونستم به مریم میگفتم کمکم کنه اون وسط معلم فرانسمون هم میومد و غیر از من با مامان و ملوک خانم هم کار میکرد مسعود میگفت باید بتونیم خوب فرانسوی صحبت کنیم اگر نتونیم انگار که فلجیم خلاصه یک هفته ای گذشت تا نونستم دست و پا شکسته نامه ای برای منیر بنویسم...
سلام منیر جان امیدوارم حالت خوب باشد و در ارامش باشی. ما هم دلمان خیلی برای تو تنگ شده است میخواستم به تو بگویم من هیچوقت فراموشت نکردم این مدت اینقدر مشکل و ناراحتی داشتم که گاهی با خودم میگفتم ای کاش توی همان شهر‌نو میماندم و اینقدر اذیت نمیشدم ولی خداراشکر همه اش تمام شد و الان در ارامش هستیم اوایل که همسر اول مسعود و دخترش خیلی اذیتم کردند دخترش مریض بود و با جیغ و گریه و بهانه گیری هایش زمین و زمان را به هم میدوخت خداراشکر حالا خیلی بهتر شده است بعد هم سر و کله ی پدر و برادر هایم پیدا شد و حسابی مارا اذیت کردند تا همون اقا محمدی که الان کنارش میمانی یک گوش مالی حسابی بهشان داد تا سر جایشان نشستند راستی مادرم هم از دستشان راحت شد مسعود طلاقش را گرفت و حالا پیش ما زندگی میکند.....
کمی فکر‌ کردم قبل از این که نامه رو شروع کنم خیلی حرف ها داشتم که به منیر بزنم ولی حالا نمیدونستم کدومش‌رو بنویسم دوباره شروع به نوشتن کردم و این بار از محمد گفتم.
راستی منیر جان کجا میمانی خانه ی اقا محمد؟ جات خوب است اونجا که ناراحت نیستی اگر کاری از دست من برمی اید بگو به مسعود بگویم تا برایت انجام بدهد البته خودم که فکر نمیکنم اونجا به تو بد بگذرد محمد در نامه اش به مسعود خیلی از تو تعریف کرده بود خودم هم یک چیز هایی از حس تو فهمیدم امیدوارم هر چه صلاح است برای شما اتفاق بیوفتد. راستی حسین را از طرفت بوسیدم یکی از عکس هایش را میگذارم ببین خیلی شبیه مسعود است... دوستدار تو آفتاب...
یکی از عکس های خانوادگیمون رو داخل پاکت نامه گذاشتم‌و قبل از این که ببندم روی پاکت نامه نوشتم‌ لطفا خود منیر بخواند نمیخواستم محمد نوشته هامو بخونه و بفهمه یواشکی نامشو خوندم امیدوار بودم که منیر خوندن یاد گرفته باشه البته منیر کمی سواد داشت و میدونستم اگه بهش یاداوری بشه زود راه میوفته ....
 


زندگیمون خوب پیش میرفت و مسعود چند تا از خونه هایی که ساخته بود رو فروخته بود و حسابی دست و بالش باز شده بود تونسته بود چند تا وسیله برای خونه بخره و بلاخره بعد از یک سال و خورده ای ماشین بخره خیلی خوشحال بودیم که اوضاع زندگیمون فرق کرده بود و دوباره داشتیم مثل سابق میشدیم سال پنجاه و هفت بود که اوضاع ایران بیشتر به هم ریخت و بلاخره خبرش توی کل دنیا پیچید که شاه رفته و حکومت عوض شده همه درباره اش حرف میزدن و این اتفاق مارو هم حسابی به فکر فرو برده بود از طرفی نگران منیر بودم که جواب اخرین نامه ام رو نداده بود میخواستم بذارم به حساب این که شاید هنوز خودش نمیتونه بخونه و بنویسه که جوابم رو نداده ولی از طرف محمد هم نامه ای نیومده بود و وقتی از مسعود سوال کردم گفت به محل کارش هم نامه ای نفرستاده حسابی نگران شدم دلم شور میزد و میترسیدم اتفاقی براشون افتاده باشه تا بلاخره یه روز پستچی اومد و نامه ای اورد از طرف محمد بود اصلا نتونستم صبر کنم تا مسعود بیاد و خودش نامه رو باز کنه پاکت رو پاره کردم و نامه رو باز کردم شروع به خوندن کردم..
سلام اقا مسعود امیدوارم سالم و سلامت باشید اوضاع ما زیاد خوب نیست همه چیز به هم ریخته فکر نکنم من هم دیگه بتونم اینجا بمونم خداروشکر شما زودتر به فکر افتادید منیر خانم رو از شهر نو بیرون بیارم شهر نو رو به اتش کشیدن و بیشتر خانم رییس هارو اعدام کردند به خاطر این که مشکلی برای منیر خانم پیش نیاد مصلحتی با هم عقد کردیم به زودی بلیط میگیرم ما هم میایم پاریس اینجا دیگه نمیتونیم بیشتر از این با ترس و نگرانی زندگی کنیم.
بقیه ی نامه رو نتونستم بخونم اینقدر جا خورده بودم که خشکم زده بود و هیچکاری نمیتونستم بکنم فقط تاریخ نامه رو نگاه کردم و وقتی دیدم مال دو سه هفته پیشه بیشتر جا خوردم تا حالا حتما محمد و منیر هزار باره اومده بودن پاریس و ما متوجه نشده بودیم یعنی کجا میموندن سرپناهی داشتن یا نه؟ نمیتونستم منتظر بشینم تا مسعود شب از سرکار برگرده و رو به مامان گفتم من باید برم‌پیش مسعود کار مهمی دارم و بدو بدو با نامه از خونه بیرون دویدم نمیدونم تا محل کار مسعود رو چجوری رفتم‌ فقط میخواستم زودتر این خبر رو بهش برسونم که محمد اینارو پیدا کنه وقتی به محل کار مسعود رسیدم داشت با چند نفر حرف میزد و انگار که داخل جلسه بودن چند باری طول و عرض اونجارو با قدم هام متر کردم..
 

تا بلاخره کار مسعود تموم شد و وقتی اونم منو اونجا دید حسابی جا خورد با سرعت به طرفم اومد و گفت خیر باشه خوبی بچه ها خوبن اتفاقی افتاده؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم خوبیم خوبیم ما چیزیمون نشده بعد نامه رو به سمتش گرفتم و گفتم ولی محمد... مسعود ترسید و فکر کرد بلایی سر محمد اومده گفت زنده اس؟ گفتم زنده اس که نامه نوشته ولی مسعود تاریخ این نامه مال دو سه هفته‌پیشه نمیدونم بعد از این چی به سرشون اومده. مسعود تند تند نامه رو خوند و گفت باید برم اداره ی پست ببینم بعد از این نامه ای اومده یا نه مطمئنم هنوز ایرانن چون محمد ادرس خونه ی مارو بلده داره برامون نامه میفرسته اگر اومده بودن پاریس حتما میومد در خونمون. اون روز دوتامون با نگرانی به سمت اداره ی پست راه افتادیم‌و هرچی سوال کردیم گفتن بعد از این نامه ای برای شما نیومده خیلی نگران بودیم و فقط توی دلم دعا میکردم هر دوشون سالم باشن و بلایی سرشون نیومده باشه هر روز چشم انتظار بودم در خونه رو بزنن و وقتی درو باز میکنم محمد و منیر رو پشت در ببینم ولی هیچ خبری ازشون نبود یک هفته که گذشت مسعود برای دوستای دیگش که توی ایران داشت نامه نوشت ولی جواب نامه ای از اونا هم نیومد. کارمون شده بود غصه خوردن و نگرانی مخصوصا اخبار رو که از دور و نزدیک که میشنیدیم بیشتر ناراحت میشدیم. یک ماهی از وقتی که نامه رو گرفته بودیم میگذشت و مسعود هر روز برای کسایی نامه مینوشت و جوابی از هیچکدومشون نمیومد تا یه روز در رو زدن دیگه از اومدن محمد اینا ناامید شده بودم و فکر میکردم پستچیه جواب نامه هامونو اورده با این وجود برای گرفتن نامه هم با ذوق در رو باز کردم و وقتی محمد رو پشت در دیدم دست و پام بی حس شد تا اومدم به خودم بجنبم منیر پرید بغلم کرد و زیر گریه زد از خوشحالی جیغی کشیدم و همینطور که گریه میکردم بریده بریده گفتم باور نمیشه باورم نمیشه اومدین خداراشکر که سالمین. مامان و ملوک خانم و مریم به خاطر صدای جیغ من دم در اومدن و اونا هم وقتی منیر و محمد رو دیدن از خوشحالی به گریه افتادن نمیدونم چقدر گذشته بود که همینطور دم در ایستاده بودیم و توی بغل هم گریه میکردیم تا بلاخره مامان اشک هاشو پاک کرد و گفت دخترم خسته ی راهن دعوت کن بیان داخل کلی وقته اینجا سر پا نگهشون داشتی. به خودم اومدم و همینطور که اشکامو پاک میکردم
 

دست منیر رو گرفتم و گفتم بفرما بفرما داخل اقا محمد ببخشید سر پا‌نگهتون داشتم بفرمایید داخل وارد خونه شدن و بعد از این که حسابی با تعجب به در و دیوار ها و وسایل خونه نگاه میکردن روی کاناپه ای کنار هم‌نشستن. محمد رو به من کرد و همینطور که چایی رو از توی سینی ای که مامان جلوش گرفته بود برمیداشت گفت اقا‌ مسعود خونه نیستن؟ گفتم مسعود سرکارِ کم مونده تا بیاد خونه میتونم برم بهش خبر بدم ولی دلم میخواد اونم مثل ما غافلگیر بشه اینجوری خیلی بیشتر مزه میده ادم دوست های قدیمیش رو بعد چند سال ببینه محمد سری تکون داد و گفت پس منتظرشون میمونیم. مامان و ملوک خانم وقتی دیدن مهمون داریم سریع به اشپزخونه رفتن و مشغول تدارک دیدن شدن من کنار محمد و منیر نشسته بودم میخواستم حرفی بزنم ولی نمیدونستم باید از کجا شروع کنم محمد وقتی احساس کرد جلوی اون برای حرف زدن معذبیم فنجون چاییش رو روی میز گذاشت و گفت من‌میرم داخل حیاط از پنجره دیدم که داره سیگاری روشن میکنه وقتی فهمیدم عمدا بیرون رفت از سر جام بلند شدم کنار منیر نشستم و بعد از این که بغلش کردم اول از همه پرسیدم منیر عقد کردین؟ منیر خندید و گفت اره قرار بود مصلحتی باشه ولی خب همونطور که خودت میدونی حس و حالمون به هم در حد عقد مصلحتی نیست. مثل قدیم ها هر دومون زیر خنده زدیم و بعد از این که مشتی به بازوی منیر زدم گفتم با سر افتادی تو دیگ حلیم منیر دوباره خندید و گفت اذیت نکن افتاب فکر کردی همش داشته بهمون خوش میگذشته نمیدونی چقدر بدبختی کشیدیم تا بتونیم بیایم از روزی که فهمیدم شهر نو رو اتیش زدن و خانم رییس رو اعدام کردن خواب و خوراک ندارم میترسیدم سراغ منم بیان کی میدونست که ما از سر ناچاری و به زور و اجبار سر از اونجا در اوردیم شب ها یه دقیقه خواب به چشمم میومد هزار تا کابوس میدیدم و با جیغ و ترس از خواب میپریدم بعد هم که به خاطر محمد مجبور بودیم از این طرف به اون طرف فرار کنیم خلاصه که بد وضعیتی داشتیم خودش حالا بعدا برای اقا مسعود تعریف میکنه من که نفهمیدم چه مشکلی براش پیش اومده بود ولی قطعا کاری بود. دستش رو گرفتم و گفتم خداروشکر که تونستین بیاین خیلی خوشحالم که الان اینجا پیشمی یه جورایی باورم نمیشه که اومدی فکر میکنم خواب میبینم. منیر دوباره خندید و گفت خواب کدومه من دیگه بیخ ریشتم از جام بلند شدم و....
 

 گفتم حمام رو گرم میکنم خسته ی راهی یه دوش بگیر به اقا محمد هم بگو اگه لباسی چیزی میخواد عوض کنه ملوک خانم اتاق مهمان رو براتون اماده کرده وسایلتونم برده اونجا. منیر تازه نگاهی به دور و برش انداخت و گفت دختره همون دختر اقا مسعود بود که گفتی دمار از روزگارت در اورده انگشتمو جلوی دماغم گرفتم و گفتم یواشتر اینا مال گذشته بود مریم دیگه حالش خوب شده ایشالا که دیگه هیچ وقت هم به اون روز ها برنگرده حالا حرف زیاده خیلی چیز ها هست که باید برات تعریف کنم. منیر بعد از این که به محمد گفت اتاق براشون اماده کردیم به اتاق رفت و تا نزدیک های عصر بود که استراحت میکردن. مامان و ملوک خانم هم دیگه شام مفصلی اماده کرده بودن تا بتونیم مثل همیشه خوب از مهمون هامون پذیرایی کنیم. نزدیک غروب بود که منیر و محمد از اتاق بیرون اومدن تا دورهم چایی بخوریم و محمد گفت پس از مدت ها چند ساعتی با خیال راحت خوابیدم و مدام دستم روی اسلحه ام نبود این مدت حتی توی خواب هم هوشیار بودم. سری از روی تاسف تکون دادم و گفتم نگران نباشین گذشت هرچی بود دیگه اینجا جاتون امنه بین حرف هامون بود که صدای چرخیدن کلید توی در اومد‌ مسعود بود که بعد از صبح تا حالا به خونه برگشته بود محمد اول جا خورد و طبق معمول خواست دنبال اسلحه اش بره ولی وقتی گفتم مسعوده با لبخند به سمت در رفت بقیمون هم دنبالش رفتیم تا عکس العمل مسعود رو ببینیم همونطور که فکر میکردم مسعود هم مثل ما حسابی جا خورد و زبونش بند اومده بود بعد از چند دقیه که به خودش اومد کیفش رو روی زمین انداخت و محمد رو بغل کرد و گفت خوش اومدی.... خوش اومدین نمیدونی چقدر خوشحالم که اینجا میبینمت خداروشکر که سالم و سلامتین. بعد با منیر سلام و احوال پرسی کرو و گفت خداروشکر‌ که دوتاتونو اینجا کنار هم میبینم. اون شب پس از حدود یک سال انگار از تنهایی در اومده بودیم و دیگه اونطوری احساس غربت نمیکردیم تا نیمه های شب دور هم نشسته بودیم میگفتیم و میخندیدیم دیگه کم کم مامان و ملوک خانم برای خواب به اتاق هاشون رفتن و بچه ها هم که زودتر خوابیده بودن و ما چهارتا تنها شدیم. مسعود پکی به سیگارش زد و گفت حالا برنامتون چیه میخواین چیکار‌کنین محمد در حالی که سیگارش رو توی زیر سیگاری خاموش میکرد گفت اول باید کار پیدا کنم که بتونم خرج زندگیمون رو بدم....
 

یک مقدار‌پول اوردم فردا ایشالا اگه اقا مسعود کاری نداشتن کمکم کنن یه اتاقی کرایه کنیم. مسعود نچی زیر لب گفت و ادامه داد مگه ما میذاریم از اینجا برین اتاق کرایه کردنتون دیگه چیه یه اتاق میخواین که اینجا دارین هرچی دیگه هم‌نیاز داشتین بگین فراهم‌کنیم. محمد گفت اخه اینطوری که نمیشه مسعود گفت خوبم میشه‌ پسر جان بگو ببینم چقدر پول با خودت اوردی؟ محمد گفت زیاد نیست هرچی داشتم و نداشتم فروختم اینقدر شده مسعود گفت خب خیلی کم هم نیست اتفاقا ما یه سرمایه گذار جدید میخوایم این پولت رو نگه دار تا فردا به جای دنبال اتاق گشتن به محل کار من بریم و تورو یه اقا کریم معرفی کنم ببینم نظرش چیه. منیر چشم هاش از خوشحالی برقی زد و با نگاهشون با محمد حرف هایی بینشون رد و بدل شد محمد تشکری کرد و گفت باز خوبه ما شمارو اینجا داریم شما که کسیو نداشتین چقدر اذیت شدین تا اینجا جا بیوفتین مسعود گفت خدا که بود دستمون رو بگیره ما هم بی کس نبودیم اگر تو از اون طرف هوامون رو نداشتی به اینجاها نمیرسیدیم بلاخره باید یه جوری جبران کنم برات. اون شب گذشت و روز بعد مسعود و محمد صبح زود راهی شدن من و منیر خیلی حرف نگفته داشتیم و همینطوری که توی اشپزخونه مشغول بودیم با هم صحبت میکردیم. بین حرف هامون بود که گفتم یه کم‌که جا افتادین یه عروسی مفصل میگیریم من که خودم نتونستم عروسی بگیرم دیگه حسرت عروسی تو به دلم نمونه منیر دست از کار کشید و گفت کدوم عروسی من که گفتم عقدمون مصلحتی بوده درسته من یه حسایی به اون دارم اونم کم و بیش یه چیزایی نشون میده ولی من که از دلش خبر ندارم از کجا معلوم اصلا منو بخواد؟ شاید فقط میخواسته کمکم کنه که عقدم کرده. البته اگه نخواد بهش حق میدم اخه با این گذشته ی درخشانی که من دارم کی میخواد بیاد منو بگیره. کنارش نشستم دستشو گرفتم و گفتم این حرفا چیه میزنی منیر مگه با خواست خودت رفتی اونجا هرکی ندونه من که خبر دارم مجبور بودی نمیتونستی بی کس و کار گوشه ی خیابون بمونی بعدم مگه مسعود نبود منو قبول کرد محمد هم مثل اون چیزی از اقایی کم نداره منیر گفت تو فرق داشتی از اولش فقط با خود مسعود بودی ولی من چی؟ هر شبمو با یکی سر کردم. گفتم ای بابا ول کن این حرفارو اصلا خودم به مسعود میگم باهاش حرف بزنه ببینه مزه دهنش چیه ولی از حالا دارم بهت میگم این‌مرد یه دل نه صد دل عاشقت شده....
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : aftab
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.83/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.8   از  5 (6 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه xluii چیست?